بخش سيم:
دوران خلافت على عليه السلام
1ـعلل قتل عثمان.
2ـانتخاب بخلافت.
3ـجنگ جمل.
4ـجنگ صفين.
5ـحكميت و نتايج آن.
6ـجنگ نهروان.
7ـشهادت على (ع) .
و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضم الابل نبتة الربيع،الى ان
انتكث فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته.
(خطبه شقشقيه)
1ـعلل قتل عثمان
عبد الرحمن بن عوف با اينكه در موقع بيعت با عثمان شرط كرده بود
كه بسنت رسول خدا صلى الله عليه و آله و روش شيخين رفتار كند ولى عثمان پس از
آنكه در مسند خلافت نشست بر خلاف سنت پيغمبر و روش شيخين رفتار نمود. (1)
عثمان بنى اميه را كه در رأس آنها ابوسفيان قرار گرفته بود از جهت
مال و مقام خرسند نمود و ابوسفيان در مجلسى كه عثمان از بزرگان بنى اميه تشكيل
داده بود اظهار نمود كه اين گوى خلافت را مانند توپ بازى بهمديگر رد كنيد تا
دست ديگرى نيفتد و اين خلافت همان زمامدارى و حكومت بشرى است و من هرگز به بهشت
و دوزخ ايمان ندارم (2) .
عثمان دارائى بيت المال را ميان خويشاوندان خود بمصرف رسانيد و
حكام و فرمانداران را بدون توجه بصلاحيت آنان از خاندان خويش تعيين و انتخاب
نمود.مردم شهرستانها از دست حكام عثمان بستوه آمده و چندين بار شكايت آنها را
باصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله و حتى بخود عثمان نمودند ولى اين شكايتها
تأثيرى در وضع حال و روش او نكرد و در ترك اعمال خود سرانه و خلاف شرع وى مؤثر
واقع نشد لذا مسلمين در صدد جلوگيرى از كارهاى ناشايست او شدند و بعمال و حكام
وى تمكين ننمودند.
اعمال خلاف عثمان و بذل و بخششهاى وى بقوم و خويشانش كه همه از
مال مردم صورت ميگرفت اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله را سخت خشمگين نمود لذا
گرد هم جمع شده و بمشورت پرداختند و بالاخره تصميم گرفتند كه ابتداء تمام
كارهاى ناشايسته عثمان و فرماندارانش را بنويسند و او را از عواقب اينگونه
كردارهاى ناپسند باز دارند و اگر نامه مؤثر واقع نشد او را عزل نمايند.
چون نامه را نوشتند بدست عمار ياسر كه از صحابه رسول اكرم صلى
الله عليه و آله و مورد توجه آنحضرت بود دادند تا نزد عثمان ببرد عمار نامه را
برد و بدست عثمان داد،چون عثمان از مضمون نامه با خبر شد با بى اعتنائى نامه را
بدور انداخت و غلامان خود را دستور داد كه عمار را مضروب سازند غلامان عثمان
عمار را مضروب كردند خود عثمان نيز چند لگد بر شكم او زد كه عمار بيهوش افتاد و
بعدا نيز بمرض فتق دچار گرديد!
آوازه اين عمل بزودى در شهرهاى اسلام انعكاس يافت و آتش خشم
مسلمين را نسبت بعثمان شعله ور نمود،در اينموقع ابوذر غفارى كه بدستور عثمان از
مدينه بشام تبعيد شده بود علنا در مجالس مسلمين اعمال قبيح و ناشايست عثمان و
طرفدارانش را بمردم گوشزد ميكرد و آنها را از روش عثمان كه بر خلاف رضاى خدا و
سنت پيغمبر (و حتى بر خلاف روش شيخين) بود آگاه مينمود.
و علت تبعيد شدن ابوذر بشام اين بود كه عثمان اموال زيادى به بنى
اميه ميداد چنانكه بمروان بن حكم و زيد بن ثابت زياده از صد هزار دينار از بيت
المال مسلمين بخشش نمود ابوذر وقتى اين مطلب را شنيد بآواز بلند اين آيه را
تلاوت نمود:و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله
فبشرهمبعذاب اليم.
چون عثمان از اين ماجرا خبر يافت نسبت بابوذر بسيار خشمگين شد و
در مجلسى كه جمعى حضور داشتند از مردم پرسيد آيا جائز است كه والى از بيت المال
مسلمين چيزى بعنوان قرض بديگرى پردازد؟كعب الاحبار گفت اشكالى ندارد!ابوذر رو
بكعب الاحبار نمود و گفت:يا بن اليهوديتين أتعلمنا ديننا؟ (اى پسر مرد و زن
يهودى دين ما را تو بما ياد ميدهى؟) و با عصائى كه در دست داشت چنان بر سر كعب
الاحبار كوبيد كه سرش شكست بدينجهت عثمان او را از مدينه اخراج نموده و بشام
فرستاد و چنانكه گفته شد در شام نيز از عثمان و معاويه بدگوئى ميكرد تا معاويه
مجبور شد كه او را زندانى كند و در اين مورد نامهاى به عثمان نوشت كه ابوذر
مردم را عليه تو تحريك ميكند عثمان در پاسخ معاويه دستور داد كه او را سوار يك
شتر بى جهاز كن و با زجر و شكنجه بسوى ما بفرست معاويه نيز چنين نمود و ابوذر
را روانه مدينه كرد (3) .
چون ابوذر نزد عثمان آمد عثمان گفت شنيدهام كه در شام بلوا ميكنى
و عليه من سخنها ميگوئى ابوذر گفت هر چه گفتهام حق بوده است عثمان بر آشفت و
گفت اصلا ترا باين كارها چكار؟ابوذر گفت من يكى از مسلمين هستم و بوظيفه خود از
نظر امر بمعروف و نهى از منكر عمل ميكنم .
چون عثمان در مقابل ابوذر ياراى مجادله نداشت او را از خود راند و
بربذه تبعيد نمود و حتى بمروان دستور داد كه مراقبت كند هيچكس از اهل مدينه
هنگام خروج ابوذر او را مشايعت و توديع نكند مردم نيز از ترس باز خواست او را
مشايعت نكردند ولى على عليه السلام و چند نفر از بنى هاشم او را در آغوش گرفته
و توديع نمودند ابوذر نيز پس از رسيدن بربذه و مدتى توقف در آنجا دار فانى را
بدرود گفت.
بنا بنقل مورخين جماعتى از اهل مصر بمدينه آمده و بعثمان شوريدند
عثمان احساس خطر كرد و از على بن ابيطالب استمداد نموده و اظهار ندامت كرد على
بمصريين فرمودشما براى زنده نمودن حق قيام كردهايد و عثمان توبه كرده و ميگويد
من از رفتار گذشتهام دست بر ميدارم و تا سه روز ديگر بخواستههاى شما ترتيب
اثر ميدهم و فرمانداران ستمكار را عزل ميكنم پس على از جانب عثمان براى آنان
قرار دادى نوشته و آنان مراجعت كردند،در بين راه غلام عثمان را ديدند كه بر شتر
او سوار و بطرف مصر ميرود از وى بدگمان شده او را تفتيش نمودند و با او نامهاى
يافتند كه عثمان بوالى مصر بدين مضمون نوشته بود:بنام خدا وقتى عبد الرحمن بن
عديس نزد تو آمد صد تازيانه باو بزن و سر و ريشش را بتراش و بزندان طويل المدة
محكومش كن همچنين درباره عمرو بن الحمق و سودان بن حمران و عروة بن نباع اين
عمل را اجرا كن!
مصرىها نامه را گرفته و با خشم بجانب عثمان برگشته و اظهار
داشتند كه تو بما خيانت كردى!
عثمان نامه را انكار نمود!گفتند غلام تو حامل نامه بود.پاسخ داد
بدون اجازه من اين عمل را مرتكب شده،گفتند مركوبش شتر تو بود گفت شترم را
دزديدهاند،گفتند نامه بخط منشى تو ميباشد،پاسخ داد بدون اجازه و اطلاع من اين
كار را انجام داده است.گفتند پس بهر حال تو لياقت خلافت ندارى و بايد استعفا
دهى زيرا اگر اين كار با اجازه تو انجام گرفته خيانت پيشه هستى و اگر اين
كارهاى مهم بدون اجازه و اطلاع تو صورت گرفته در اينصورت بيعرضه بودن و عدم
لياقت تو ثابت ميشود و بهر حال يا استعفا بده و يا الان عمال ستمكار را عزل كن
عثمان پاسخ داد اگر من بخواهم مطابق ميل شما رفتار كنم پس شما حكومت داريد من
چكاره هستم؟آنان با حالت خشم از مجلس بلند شدند (4) .
از جمله فرمانداران عثمان وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان بود كه
از جانب وى بحكومت كوفه منصوب شده بود،وليد شخصى دائم الخمر بود و در يكى از
روزها بحال مستى در مسجد مسلمين نماز صبح را بجاى دو ركعت چهار ركعت خواند عبد
الله بن مسعود از روى اعتراض و ريشخند گفت امير سخاوتشان را نشاندادند و در
نماز نيز بخشش كردند.
عدهاى از رجال كوفه بمدينه آمده و بعثمان گفتند نماينده شما دائم
الخمر است و ما او را در اثر زياده روى در شرب خمر بحال استفراغ ديدهايم و عزل
او را از عثمان خواستار شدند.
عثمان گفت شما تهمت ميزنيد و عوض رسيدگى بشكايت آنها دستور داد
آنهائى را كه بشراب خوارى وليد شهادت داده بودند شلاق زدند و بمردم نيز چنين
وانمود كرد كه چون اينها بامير خود تهمت زده بودند طبق موازين شرعى بآنها حد
زده شد.
على عليه السلام باين عمل عثمان اعتراض كرد و فرمود تو بجاى فاسق
شاهد را شلاق زدى و با دلائل كافى او را نسبت بعواقب كارهاى ناشايست او آگاه
نمود لذا عثمان از روى ناچارى وليد بن عقبه را عزل كرد و بجاى او سعيد بن عاص
پسر عموى خود را گذاشت،و حكم بن عاص و پسرش مروان بن حكم را هم كه در حيات
پيغمبر صلى الله عليه و آله بدستور آنحضرت از مدينه خارج و بطائف تبعيد شده
بودند حتى شيخين نيز از مراجعتشان بمدينه ممانعت مىنمودند علاوه بر اينكه آنها
را بمدينه آورد مروان را منصب وزارت هم بخشيد و در نتيجه مورد اعتراض قاطبه
مسلمين قرار گرفت.
پسر عمويش عبد الله بن عامر را بحكومت بصره و ايران گماشت و حكومت
مصر را هم بعبد الله بن سعد (برادر رضاعى خود) سپرد و معاوية بن ابيسفيان را هم
كه از زمان خلافت عمر زمان حكومت شام را در دست گرفته بود با اختيار تام در پست
خود باقى گذاشت براى خود نيز يك قصر مجللى بنا نمود.
نتيجه اينهمه اعمال خلاف و ناشايسته بر ضرر خود عثمان خاتمه يافت
و بالاخره زمام اختيار از دست وى بيرون رفت زيرا بنى اميه را جرى كرد و تسلط
خود را نسبت بآنها از دست داد .مثلا معاويه باين فكر افتاد كه از حكومت مركزى
اطاعت نكند و شام را يكسره ملك موروثى خود بداند بدينجهت هنگاميكه عثمان در
نتيجه شورش مسلمين احساس خطر كرده و از معاويه استمداد نمود معاويه براى اينكه
عثمان كشتهشود و او ادعاى خلافت كند مخصوصا مسامحه و دفع الوقت نمود و باز
براى اينكه ظاهرا از دستور خليفه وقت سرپيچى نكرده باشد مردى بنام (يزيد بن
اسد) را با عدهاى بسوى مدينه فرستاد ولى باو دستور داد كه در ذى خشب (محلى است
در هشت فرسخى مدينه) توقف كن و تا من شخصا دستور مجددى نداده باشم جلوتر مرو او
هم در محل مزبور آنقدر بماند تا عثمان كشته شد و آنگاه معاويه او را با
لشگريانش بسوى شام خواند.
بارى وضع خلافت روز بروز بدتر ميشد و هر چه از طرف صحابه پيغمبر
صلى الله عليه و آله بعثمان نصيحت و اندرز داده ميشد سودى بدست نميآمد حتى على
عليه السلام نيز يكمرتبه از طرف مسلمين نزد عثمان رفت و او را از روى خير خواهى
پند داد و عاقبت وخيم اين خود سرى را بوى گوشزد نمود ولى عثمان براى شنيدن چنين
سخنانى گوش شنوا نداشت و حتى روزى بمنبر رفت و مردم را در مقابل اين اعتراضات و
شكايات تهديد نمود و از احكام و فرمانداران خود دفاع كرد.
مردم مدينه چون وضع را چنين ديدند سخت بر او شوريدند و آشكارا در
كوچهها از عثمان بد ميگفتند و او را ناسزا و دشنام ميدادند،آتش افروزان اين
شورش طلحه و زبير و عايشه و حفصه بودند كه بالاخره اين شورش و قيام بمحاصره
خانه عثمان منجر گرديد.
چون عثمان دانست كه مسلمين مدينه از وى دست بر نخواهند داشت
بزرگان بنى اميه را جمع كرد و با آنها بمشورت پرداخت،مشاورين عثمان پيشنهاد
كردند كه بايد از اطراف كمك بخواهى و براى اينكار دستور بده سپاهيان شام و بصره
بمدينه بيايند و شورشيان را تار و مار كنند .
عثمان فورا معاويه و عبدالله بن عامر را كه والى شام و بصره بودند
از قضيه آگاه ساخت،عبد الله در بصره بمسجد رفت و مردم را بكمك عثمان دعوت نمود
ولى كسى باو پاسخ مساعدى نداد،معاويه هم چنانكه اشاره گرديد كار را بمسامحه
گذرانيد.
مسلمين بر شدت محاصره خانه عثمان ساعت به ساعت ميافزودند
بطوريكهارتباط او با خارج بكلى قطع شد و حتى بآب آشاميدنى هم دسترسى پيدا
ننمود ناچار پشت بام آمد و از محاصره كنندگان پرسيد آيا على در ميان
شماست؟گفتند خير او در اينكار دخالت ندارد آنگاه تقاضاى آب نمود و مردم جواب
ندادند چون اين خبر بعلى عليه السلام رسيد ناراحت شد و فورا چند مشك آب بوسيله
چند تن از بنى هاشم تحت سرپرستى فرزندش حسن بن على عليهما السلام بسراى عثمان
فرستاد و با اينكه محاصره كنندگان بآن گروه حمله كرده و ممانعت مينمودند مع
الوصف آنان آبرا بعثمان رسانيده و او و خانوادهاش را سيراب نمودند.
مسلمين گمان ميكردند كه در اثر شدت عمل آنها عثمان از مقام خلافت
استعفا خواهد داد بدينجهت در فكر انتخاب خليفه بودند ولى نه عثمان و نه بنى
اميه حاضر بترك چنين مقامى نبودند .
از طرفى چون محاصره كنندگان با خبر شدند كه عثمان از شام و بصره
نيروى كمكى طلبيده است لذا در صدد بر آمدند كه بر شدت عمل خود افزوده و قبل از
رسيدن كمك كار او را يكسره نمايند،بالاخره پس از گفتگوهاى زياد بسراى او ريختند
و او را در سن 82 سالگى بضرب شمشير و خنجر بقتل رسانيدند.
قتل عثمان در سال 35 هجرى اتفاق افتاد و بدين ترتيب دوران 25 ساله
انحراف حق از مجراى اصليش ظاهرا خاتمه يافت ولى نتايج وخيم آن براى هميشه
دامنگير اسلام و مسلمين گرديد .
2ـ انتخاب بخلافت
مجتمعين ولى كربيضة الغنم فلما نهضت بالامر نكثت طائفة و مرقت
اخرى و قسط آخرون.
(خطبه شقشقيه)
پس از كشته شدن عثمان مسلمين در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله
جمع شده و درباره تعيين خليفه بگفتگو پرداختند،اعمال و رفتار دوازده ساله عثمان
آنها را كاملا بيدار كرده بود پيش خود گفتند كه امور خلافت را بايد بدست كسى
سپرد كه حقيقة از عهده انجام آن بر آيد .
در آنميان عمار ياسر و مالك اشتر و رفاعة بن رافع و چند نفر ديگر
كه بيش از سايرين شيفته خلافت على عليه السلام بودند صحبت نموده و مردم را براى
بيعت آنحضرت آماده ساختند.
اين چند نفر با خطابههاى دلنشين و سخنان مستدل اعمال خلفاى سابقه
را تجزيه و تحليل كرده و نتيجه سرپيچى آنها را از دستورات رسول اكرم صلى الله
عليه و آله در مورد خلافت على عليه السلام بمسلمين تذكر داده و سبقت و مجاهدت
آنحضرت را در اسلام و قرابتش را نسبت برسول اكرم بدانها ياد آور شدند و بالاخره
اذهان و افكار عمومى را بر يك سلسله حقايق و واقعيات روشن ساختند بطوريكه در
پايان سخن آنها همه مسلمين اعم از مهاجر و انصار يكدل و يكزبان براى بيعت على
عليه السلام آماده گرديدند،آنگاه از مسجد خارج شده و رو بخانه آنجناب آورده
واظهار كردند يا على عثمان را كشتند و اكنون جامعه مسلمين بدون خليفه ميباشد
دست خود بگشاى تا با تو بيعت كنيم كه سزاوارتر از تو كسى براى اين امر مهم وجود
ندارد و عموم مسلمين نيز از صميم قلب حاضرند كه طوق بيعت ترا در گردن خود
اندازند.
على عليه السلام فرمود دست از من برداريد و ديگرى را براى اين كار
انتخاب كنيد من نيز مثل يكى از شما باو اطاعت ميكنم و در هر حال من براى شما
وزير باشم بهتر است كه امير باشم.
مسلمين گفتند اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله از تو تقاضا
دارند كه دعوت آنها را اجابت فرمائى.
على عليه السلام فرمود شما را طاقت حمل خلافت من نباشد و دير يا
زود از من رو گردان ميشويد زيرا موضوع خلافت يك مسأله ساده و عادى نيست بلكه
بار سنگينى است كه دوش كشندهاش را خرد ميكند و آرامش و آسايش را از او باز
ستاند،من كسى نيستم كه پا از دائره حقيقت بيرون نهم و بخاطر عناوين موهوم
طبقاتى حق مردم را پايمال كنم و يا تحت تأثير سفارش و توصيه اشراف قرار گيرم،من
تا داد مظلوم را از ظالم نستانم وجدانم آرام نميگيرد و تا بينى گردنكشان را بر
خاك سرد و تيره نمالم خود را راضى نمىتوانم نمود.
على عليه السلام هر چه از اين سخنان ميگفت مسلمين رنجيده و ستمكش
بيشتر فرياد زده و اظهار اطاعت ميكردند،مالك اشتر نزديك شد و گفت يا ابا الحسن
برخيز كه مردم جز تو كسى را نميخواهند و بخدا سوگند اگر در اينكار تأنى كنى و
خود را كنار كشى براى مرتبه چهارم نيز از حق مشروع خود باز خواهى ماند.آنگاه
مسلمين ازدحام نموده و گفتند:ما نحن بمفارقيك حتى نبايعك،از تو جدا نشويم تا با
تو بيعت كنيم.
على عليه السلام فرمود:ان كان و لابد من ذلك ففى المسجد فان بيعتى
لا يكون خفيا و لا يكون الا عن رضاء المسلمين و فى ملاء و جماعة.
يعنى حالا كه اصرار داريد و چارهاى جز اين نيست بمسجد جمع شويد
كه بيعت با من مخفى و پوشيده نباشد و بايد با رضاى مسلمين و در ملاء عام صورت
گيرد.مسلمين در مسجد پيغمبر صلى الله عليه و آله جمع شده و عموما با ميل و رغبت
به آنحضرت بيعت نمودند و بعضى اشخاص سرشناس نيز مانند طلحه و زبير كه خود
خيالاتى در سر مىپرورانيدند با مشاهده آنحال خوددارى از بيعت را صلاح نديده
بلكه در دل خود چنين ميگفتند حالا كه ما را از اين نمد كلاهى نيست خوبست با على
بيعت كنيم تا بلكه او در برابر اين بيعت بما امتيازاتى دهد و حكومت پارهاى از
شهرستانها را بما وا گذار نمايد بدينجهت آنها ظاهرا مردم را هم براى بيعت
آنحضرت ترغيب نمودند و حتى اول كسيكه بيعت نمود طلحه بود و تنى چند نيز مانند
سعد وقاص و عبد الله بن عمر از بيعت خوددارى نمودند (5) !
على عليه السلام پس از انجام اين تشريفات ضمن ايراد خطبه بآنان
فرمود بدانيد آن گرفتاريها كه در موقع بعثت رسول اكرم صلى الله عليه و آله
دامنگير شما بود امروز بسوى شما باز گشته است سوگند بآنكسى كه پيغمبر را بحق
مبعوث گردانيد بايد درست بهم مخلوط شده و زير و رو شويد و در غربال آزمايش
غربال گرديد تا صاحبان فضيلت كه عقب افتادهاند جلو افتد و آنان كه بنا حق پيشى
گرفتهاند عقب روند و الذى بعثه بالحق لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة و لتساطن
سوط القدر حتى يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم،و ليسبقن سابقون كانواقصروا
و ليقصرن سباقون كانوا سبقوا (6) .
سپس فرمود معاصى مانند اسبهاى سركشاند كه سوار شدگان خود را كه
اهل باطل و گناهكارانند بدوزخ اندازند و تقوى و پرهيزكارى چون شتران رامى هستند
كه مهارشان بدست سواران بوده و آنها را به بهشت وارد نمايند (بنابر اين) تقوى
راه حق است و گناهان راه باطل و هر يك پيروانى دارند اگر (اهل) باطل زياد است
از قديم چنين بوده و اگر (اهل) حق كم است گاهى كم نيز جلو افتد و اميد پيشرفت
نيز باشد و البته كم اتفاق ميافتند چيزى كه پشت بانسان كند دوباره برگشته و روى
نمايد.
على عليه السلام سپس نماز خواند و بمنزل رفت و مشغول رسيدگى بامور
گرديد فرداى آنروز بمسجد آمد و خطبه خواند و مردم را از روش كار و برنامه حكومت
خويش آگاه نمود و پس از حمد و ثناى الهى و درود به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و
آله چنين فرمود:
بدانيد كه من شما را براه حق خواهم راند و روش پيغمبر اكرم صلى
الله عليه و آله را كه سالها متروك مانده است تعقيب خواهم نمود،من دستورات كتاب
خدا را درباره شما اجراء خواهم كرد و كوچكترين انحرافى از فرمان خدا و سنت
پيغمبر نخواهم نمود،من هميشه آسايش شما را بر خود مقدم شمرده و هر عملى را كه
درباره شما نمايم بصلاح شما خواهد بود ولى اين صلاح و خير خواهى يك مصلحت كلى
است و من عموم مردم را در نظر خواهم گرفت نه يك عده مخصوص را،ممكن است در
ابتداء امر اجراى اين روش بر شما مشكل باشد ولى متحمل و بردبار باشيد و بر سختى
آن صبر نمائيد،خودتان بهتر ميدانيد كه من نه طمع خلافت دارم و نه حاضر بقبول
اين تكليف بودم بلكه باصرار شما سرپرستى قوم را بعهده گرفتم و چون چشم ملت بمن
دوخته است بايد بحق و عدالت در ميان آنها رفتار كنم.
حال تا جائى كه من خبر دارم بعضىها داراى اموال بسيار و كنيزكان
ماهر و املاك حاصلخيز هستند چنانچه اين اشخاص بر خلاف حق و موازين شرع اين ثروت
و دارائى را اندوخته باشند من آنها را مجبور خواهم نمود كه اموالشان را به
بيتـالمال مسلمين مسترد نمايند و شما بايد بدانيد كه جز تقوى هيچگونه امتيازى
ميان افراد مسلمين وجود ندارد و پاداش آن هم در جهان ديگر داده خواهد شد بنابر
اين در تقسيم بيت المال همه مسلمين در نظر من بى تفاوت و يكسان هستند و بناى
حكومت من بر پايه عدالت و مساوات است ستمديدگان بينوا در نظر من عزيزند و
نيرومندان ستمگر ضعيف و زبون.
اشراف عرب مخصوصا بنى اميه كه در دوران خلافت عثمان بيت المال را
از آن خود ميدانستند دفعة در برابر يك حادثه غير منتظره واقع شدند،آنها خيال
نميكردند على عليه السلام با اين صراحت لهجه با آنان سخن گويد و در حقگوئى و
دادخواهى باين پايه اصرار ورزد گويا در مدت 25 سال كه از زمان پيغمبر صلى الله
عليه و آله ميگذشت همه چيز فراموش شده بود و هر چه از آنزمان سپرى ميشد احكام
دين بلا اجراء ميماند و تنها على عليه السلام بود كه پس از 25 سال فترت و هرج و
مرج فرمود:
عرب و عجم،مالك و مملوك،سياه و سفيد در برابر قانون اسلام يكسانند
و بيت المال بايد بالسويه تقسيم شود و باز فرمود:
و الله لو وجدته قد تزوج به النساء و ملك به الاماء لرددته فان فى
العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق (7) .
بخدا سوگند (زمينها و اموالى را كه عثمان باين و آن بخشيده) اگر
بيابم بمالك آن برگردانم اگر چه با آن مالها زنهائى شوهر داده شده و يا كنيزانى
خريده شده باشد زيرا وسعت و گشايش در اجراى عدالت است و كسى كه بر او عدالت تنگ
گردد در اينصورت جور و ستم بر او تنگتر شود لذا دستور فرمود اموال شخصى عثمان
را براى فرزندان او باقى گذارند و بقيه را كه از بيت المال برداشته بود ميان
مسلمين تقسيم نمايند و از اين تقسيم به هر نفر سه دينار رسيد و هيچكس را بر كسى
مزيت نداد و غلام آزاد شده را با اشراف عرب با يك چشم نگاه كرد .
لازم بتوضيح نيست كه اين روش عادلانه خوشايند گروهى نگرديد،آنعده
كه برسم جاهليت خود را برتر از سايرين ميدانستند و توقع داشتند كه سهم آنها
ازبيت المال بايد بيشتر از مردم عادى باشد.
اينها پيش خود گفتند كه على حرمت قومى و عنوان خانوادگى ما را
ناچيز و حقير شمرد و ميان ما و غلامان سياه و مردم گمنام فرقى نگذاشت آيا ما
مىتوانيم باين روش تحمل كنيم و با او كنار بيائيم؟
على عليه السلام از اول ميدانست كه بيعت اين قبيل اشخاص سست عنصر
و جاه طلب تا آخر ادامه پيدا نميكند و چون آنان مردم سرشناس هستند عوام الناس
را هم بزودى فريب داده و از طريق تقوى بيرون خواهند كرد بدينجهت از ابتداء مايل
بپذيرفتن مقام خلافت نبود.
على عليه السلام در بدو امر با سه مانع بزرگ مواجه و روبرو بود:
نخست اينكه تنى چند از اشخاص بزرگ مانند عبد الله بن عمر و سعد
وقاص و امثال آنها با او بيعت نكرده بودند.
دوم اينكه عمال و حكام عثمان (مانند معاويه) هر يك در گوشهاى
حكومت ميكردند و عزل آنها بدون ايجاد مزاحمت ميسر و مقدور نبود.
سوم اينكه موضوع قتل عثمان نيز در ميان بود و هر كس در صدد طغيان
و نافرمانى بود آنرا دستاويز و بهانه خود قرار ميداد و على عليه السلام ناچار
بود كه وضع خود را با كشندگان عثمان روشن كند.
اين سه عامل مهم بود كه دوره كوتاه خلافت على عليه السلام را مختل
نموده و اوقات آنحضرت را براى مبارزه با اين قبيل عناصر ناصالح مشغول گردانيد.
روز چهارم خلافت على عليه السلام بود كه عبد الله بن عمر بآنحضرت
گفت:بنظر ميرسد كه عموم مسلمين با خلافت تو موافقت ندارند خوبست اين موضوع
بشورا برگزار شود!!
على عليه السلام فرمود:اى احمق ترا باين كارها چكار؟مگر من براى
احراز مقام خلافت پيش مردم آمده بودم؟مگر خود مسلمين با ازدحام تمام بمنزل من
هجوم نياوردند؟چه شده است كه اكنون تو ميگوئى موضوع خلافت بشورى برگزار شود؟سپس
آنحضرت بمنبر رفت و ماجرا را در ملاء عام مطرح كرد و مردمرا به پيروى از
دستورات قرآن و پيغمبر صلى الله عليه و آله دعوت فرمود.از طرفى عدهاى از بيعت
كنندگان نيز خيالات ديگرى در سر مىپرورانيدند آنها تصور ميكردند كه خلافت على
عليه السلام هم مانند دستگاه عثمان است و چنين گمان ميكردند كه اگر بظاهر در
مورد بيعت با على عليه السلام نسبت بديگران پيشدستى كنند آنجناب نيز آنها را
بحكومت بلاد مسلمين خواهد گماشت يا سهم آنانرا از بيت المال بيشتر خواهد داد از
جمله اين اشخاص طلحه و زبير بودند و چنانكه اشاره شد طلحه اول كسى بود كه بعلى
عليه السلام بيعت نمود ولى اين بيعت بدون طمع و چشمداشت نبود!و چون اينگونه
اشخاص مشاهده كردند كه آنحضرت بيت المال را ميان مسلمين بالسويه تقسيم كرد اين
عمل بر آنان گران آمد و زبان باعتراض گشودند.
سهل بن حنيف گفت يا امير المؤمنين اين غلام كه باو سه دينار دادى
آزاد كرده من است و تو امروز مرا با او در عطيه برابر ميدارى،طلحه و زبير و
مروان بن حكم و سعيد بن عاص و گروهى از قريش نيز نظير اين سخن را بزبان
آوردند.اما على عليه السلام كسى نبود كه اين شكوهها و اعتراضات در او مؤثر
واقع شده و وى را از راه حق و عدالت منصرف نمايد در پاسخ آنان فرمود:آيا بمن
دستور ميدهيد درباره ظلم و ستم بكسى كه نسبت باو زمامدار شدهام كمك نمايم؟بخدا
سوگند تا شب و روز در رفت و آمد بوده و ستارگان در آسمان گرد هم در گردشند چنين
كارى نكنم،و اگر بيت المال مال شخصى من هم بود آنرا بالسويه ميان مسلمين تقسيم
ميكردم در صورتيكه بيت المال مال خدا است پس چگونه يكى را بديگرى امتياز
دهم؟سپس فرمود:
الا و ان اعطاء المال فى غير حقه تبذير و اسراف،و هو يرفع صاحبه
فى الدنيا و يضعه فى الاخرة،و يكرمه فى الناس و يهينه عند الله،و لم يضع امرؤ
ماله فى غير حقه و عند غير اهله الا حرمه الله شكرهم و كان لغيره ودهم،فان زلت
به النعل يوما فاحتاج الى معونتهم فشر خدين و الام خليل (8) بدانيد
كه بخشيدن مال در راه غير حق آن تبذير و اسراف است و چنين مالى كه در راه غير
حق اعطاء شود بخشندهاش را در دنيا (در نزد گيرندگان مال) بلند مرتبه كند و در
آخرت (در پيشگاه الهى) پست و زبون نمايد،و در نزد مردم ارجمند كرده و در نزد
خدا خوار و حقير گرداند،و هيچ كس مالش را بيجا و بكسانى كه استحقاق آنرا داشتند
مصرف نكرد جز اينكه خداوند او را از سپاسگزارى آنها محروم نمود و دوستى آنان
براى غير او بود،پس اگر روزى حادثهاى براى او روى دهد و بكمك آنان نيازمند
باشد آنان براى او بدترين رفيق و سرزنش كنندهترين دوست ميباشند.
بارى روزهاى اول خلافت على عليه السلام بود طلحه و زبير پيغامى
بآنحضرت فرستادند كه ما در امر خلافت تو مردم را ترغيب كرده و براى بيعت آماده
نموديم و مهاجر و انصار نيز از ما پيروى كرده و همگى بتو بيعت نمودند حالا كه
عنان كار بدست تو افتاده ما را رها ساختى و بمالك اشتر و غير او پرداختى!
على عليه السلام از فرستاده آنها پرسيد كه مقصود طلحه و زبير از
گفتن اين سخنان چيست؟عرض كرد طلحه حكومت بصره را ميخواهد و زبير امارت كوفه را!
على عليه السلام فرمود حالا كه آندو در مدينه بوده و فاقد شغل و
مقاماند مرا آسوده نميگذارند اگر بصره و كوفه در دست آنها باشد مردم را بيشتر
عليه من بشورانند و رخنه و شكاف در امر دين بوجود ميآورند و من از شر آنها ايمن
نيستم باين دو پيرمرد بگو از خدا و رسولش بترسيد و در امت او غائله و فساد
ايجاد نكنيد و حتما شنيدهايد كه خداوند ميفرمايد:
تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا
فسادا و العاقبة للمتقين (9) .
و اين سراى آخرت را براى كسانى قرار داديم كه در زمين خواهان
برترى و فساد نيستند و حسن عاقبت براى پرهيزكاران است (10) .طلحه و
زبير كه اين سخن بشنيدند يقين كردند كه امتياز طلبى و توقعات بيجا در دستگاه
عدالت پرور على عليه السلام آهن سرد كوبيدن است و بايد راه ديگرى پيدا كنند تا
بلكه از آنطريق بخواستههاى خود جامه عمل بپوشانند.
از طرفى على عليه السلام پس از بيعت مردم تصميم گرفت در اولين
فرصت حكام و عمال عثمان را كه هيچيك شايستگى و صلاحيت حكومت نداشتند عزل نموده
و بجاى آنها اشخاص صالح و درستكار بر گمارد بدينجهت نامهاى هم بمعاوية بن
ابيسفيان كه از زمان عمر حكومت شام را در اختيار داشت نوشته و موضوع بيعت مردم
و خلافت خود را بوى اعلام نمود و او را به بيعت و اطاعت خود خواند.
اما معاويه براى اينكه خود بخلافت رسد نامه على عليه السلام را از
مردم شام مخفى نمود و از آنها براى خود بيعت گرفت و حتى نامه آنحضرت را هم پاسخ
نداد تا از فرصت ممكنه استفاده كرده و مقصودش را بمرحله اجرا گذارد.
معاويه براى اينكه فرصت مناسبى براى تحكيم موقعيت خود بدست آورد
بدين فكر افتاد كه على (ع) را بوسيله اشخاص ديگرى سرگرم مبارزه كند از اينرو
فورا نامهاى بزبير نوشته و او را تحريص بادعاى خلافت نمود و اضافه كرد كه من
از مردم شام براى تو و طلحه بيعت گرفتم كه به ترتيب خلافت از آن شما باشد و چون
بصره و كوفه بشما نزديك است پيش از على آندو شهر را اشغال نموده و بعنوان
خونخواهى عثمان در برابر وى بجنگ برخيزيد و بر او غلبه نمائيد!
چون نامه معاويه بدست زبير رسيد بطمع خلافت فريب معاويه را خورد و
نامه را از همه مخفى نمود و در خلوت طلحه را ديد و مضمون نامه را باو خبر داد
(11) .
و بنقل بعضى معاويه بزبير نوشت كه من از مردم شام بيعت گرفتم كه
من خليفه باشم و بعد از من تو و بعد از تو هم طلحه خليفه باشد (12) .
نامه معاويه طلحه و زبير را كه بانتصاب امارت بصره و كوفه از جانب
على عليه السلام موفق نشده و براى رسيدن بمقاصد خود در جستجوى راه حل
ديگرىبودند مصمم نمود كه با على عليه السلام از در مخالفت در آمده و با او راه
منازعه و مقاتله پيش گيرند و چنانكه معاويه نوشته بود خونخواهى عثمان را هم
بهانه و دستاويز خود قرار دهند لذا از مدينه عازم مكه شده و در آن شهر زمينه را
براى انجام مقاصد خود مساعد ديدند زيرا علاوه بر اين دو تن عدهاى ديگر نيز از
مخالفين على عليه السلام مانند مروان بن حكم و عايشه در مكه گرد آمده بودند كه
با ورود طلحه و زبير بدانشهر يك گروه چند نفرى تشكيل داده و جنگ جمل را بوجود
آوردند.
پىنوشتها:
(1) مروج الذهب جلد 1 ص 435ـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد
.1
(2) الاصابة جلد 4 ص 88ـمروج الذهب جلد 1 ص .440
(3) منتخب التواريخ ص .176
(4) تاريخ طبرى جلد 3 ص 402ـ409 و تاريخ يعقوبى جلد 2 ص
150ـ151(نقل از كتاب شيعه در اسلام) .
(5) در زمان عبد الملك بن مروان كه حجاج بن يوسف از جانب وى براى
دستگيرى عبد الله بن زبير بمكه لشگر كشيد پس از كشتن عبد الله جسد او را بدار
آويخت و همين عبد الله بن عمر كه از بيعت على(ع) سرپيچى كرده بود در آنموقع در
مكه بود از ترس جان خود نزد حجاج رفت و گفت تو نماينده عبد الملك هستى و من
آمدهام باو بيعت كنم دستت را بده تا بيعت نمايم !
حجاج گفت تو بعلى بيعت نكردى چطور شد كه حالا باين فكر افتادى و
ترا بدينجا نياورد مگر اين جسدى كه بدار آويخته شده است و حجاج در آنحال مشغول
نوشتن بود پاى خود را دراز كرد و گفت دست من مشغول نوشتن است اگر خواهى بپاى من
بيعت كن و عبد الله بن عمر دست خود را گشود و بپاى حجاج كشيد و بيعت نمود!
(6) نهج البلاغه از خطبه .16
(7) نهج البلاغه كلام .15
(8) نهج البلاغه كلام .126
(9) سوره قصص آيه .83
(10) ناسخ التواريخ حالات امير المؤمنين كتاب جمل ص .29
(11) ناسخـكتاب جمل ص 29 نقل بمعنى.
(12) منتخب التواريخ ص .177