على كيست؟

فضل الله كمپانى

- ۸ -


غصب فدك:

يكى از كارهاى زشت ابوبكر گرفتن فدك از فاطمه عليها السلام دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله بود،و لازم است قبلا توضيحى درباره فدك داده شود.فدك قريه‏اى ميان خيبر و مدينه بود كه تا مدينه دو منزل راه فاصله داشت و داراى زمينهاى حاصلخيز و نخلستانهاى بارور بود كه طايفه‏اى از يهود در آن ساكن بودند چون در سال هفتم هجرى نيروى اسلام رونق گرفته و خداى تعالى رعب و وحشت آنرا پس از فتح خيبر بدل يهود انداخته بود لذا اهالى فدك با رسول اكرم صلى الله عليه و آله مصالحه نمودند كه نصف تمام فدك را به آنحضرت واگذار كنند و نصف ديگرش از آن خودشان باشد در نتيجه آنقسمت از فدك كه به نبى اكرم صلى الله عليه و آله واگذار شده بود ملك خاص آنحضرت گرديد زيرا بدون جنگ و لشگر كشى به آنجناب تعلق گرفته بود و مفاد آيه شريفه متضمن اين مطلب است كه فرمايد:

و ما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه من خيل و لاركاب و لكن الله يسلط رسله على من يشاء و الله على كل شى‏ء قدير. (1)

يعنى آنچه خداوند از مال و ملك كافران بر پيغمبر خود واگذاشته بدون زحمت و رنج سواران و پيادگان شما بوده (و شما بهره و نصيبى در آن نداريد) و لكن خداوند پيغمبرانش را بر هر كه بخواهد مسلط كند و خداوند بر (انجام) هر چيزى توانا است،بر خلاف ساير غنائم جنگى كه خمس آن متعلق بخدا و رسول و بقيه با نظر پيغمبر و امام ميان سربازان و لشگريان تقسيم ميشود چنانكه خداوند در قرآن كريم فرمايد:و اعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل... (2)

و اما آنچه بدون لشگر كشى و جنگ بدست آيد انفال است و فقط از آن خدا و رسول ميباشد چنانكه خداوند در كتاب كريم خود فرمايد:

يسألونك عن الانفال قل الانفال لله و للرسول. (3)

حضرت صادق فرمايد:

الانفال ما لم يوجف عليه بخيل و لاركاب،او قوم صالحوا،او قوم اعطوا بايديهم،و كل ارض خربة و بطون الاودية فهو لرسول الله صلى الله عليه و آله و هو للامام من بعده يضعه حيث يشاء. (4)

يعنى انفال آنست كه اسب و شتر بر آن رانده نشود (با جنگ بدست نيايد) يا اموال مردمى است كه آنرا مصالحه كرده باشند،و يا با دست خود آنرا بدهند.و هر زمين خراب و ته رودخانه‏ها از آن پيغمبر خدا است و پس از او از آن امام است كه به هر راه خواهد بمصرف رساند.

بنابر اين فدك نيز مشمول آيه انفال است نه آيه فى‏ء و خمس زيرا كسى از مسلمين در بدست آوردن آن شركت ننموده بلكه همانگونه كه حضرت صادق عليه السلام فرمايد يهوديان آنرا برسول اكرم (ص) مصالحه كرده بودند و آنحضرت شخصا مالك فدك شده بود.

در تفسير مجمع البيان و كتاب اصول كافى در ذيل تفسير آيه:و آت ذى القربى حقه. (5) مينويسند كه چون آيه مزبور نازل شد پيغمبر صلى الله عليه و آله‏دختر خود فاطمه عليها السلام را خواست و فرمود كه خداى تعالى بمن دستور فرموده كه فدك را (كه ملك شخصى من است) بتو دهم.فاطمه گفت يا رسول الله من هم از شما و هم از خداى تعالى پذيرفتم و اين مطلب در كتب اهل سنت نيز مانند تفسير ثعلبى و شواهد التنزيل و ينابيع المودة نوشته شده است كه پس از نزول آيه مزبور پيغمبر فدك را بدخترش فاطمه داد. (6)

و تا رسول خدا صلى الله عليه و آله در قيد حيات بود فدك در تصرف حضرت زهرا عليها السلام بود و عاملينى هم براى جمع‏آورى محصول آن گمارده بود و عايدات آنرا بفقراء بنى‏هاشم و ديگران تقسيم مينمود ولى پس از رحلت نبى اكرم ابوبكر وكيل فاطمه عليها السلام را از آنجا بيرون كرد و فدك را از تصرف دختر پيغمبر خارج نمود و گفت فدك فى‏ء مسلمين است! !

اين عمل ابوبكر كاملا غاصبانه و از هر جهت بر خلاف حق و عدالت بود زيرا چنانكه اشاره شد اولا فدك جزو انفال محسوب شده و ملك شخصى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود نه فى‏ء مسلمين ثانيا پيغمبر در زمان حيات خود بدستور خدا آنرا بدخترش فاطمه عليها السلام بخشيده بود ثالثا بموجب قانون يد حضرت زهرا عليها السلام عملا از زمان پدرش در آن تصرف داشت و در احتجاجى كه در اينمورد آن عليا مخدره در حضور مهاجر و انصار در مسجد پيغمبر با ابوبكر نمود او را مجاب و محكوم ساخت.

ابوبكر با يك حديث جعلى گفت از پيغمبر شنيده‏ام كه فرمود:ما پيغمبران ارث نميگذاريم و آنچه از ما بماند صدقه است (مال امت است) .

حضرت زهرا عليها السلام فرمود اى پسر ابى قحافه آيا در كتاب خدا آمده است كه تو از پدرت ارث ببرى ولى من از پدرم ارث نبرم؟اگر پيغمبران ارث نميگذارند پس در برابر اين آياتى كه در مورد ارث پيغمبران نازل شده است چه ميگوئى؟آيا بر پدر من تهمت مى‏بندى؟مگر قرآن نميگويد:و ورث سليمان داود (7) سليمان از پدرش داود ارث برد) همچنين در مورد زكريا فرمايد:فهب لى‏من لدنك وليا،يرثنى و يرث من ال يعقوب (8) زكريا بخداوند عرض ميكند كه از رحمت و قدرت خود براى من فرزندى عطاء فرما كه از من و اولاد يعقوب ارث ببرد) همچنين آيات ديگر،پس بچه دليلى بايد من از ارث پدر محروم شوم؟

أفخصكم الله بآية اخرج ابى منها ام انتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من ابى و ابن عمى؟ (9) آيا خداوند شما را بآيه‏اى مخصوص گردانيده و پدر مرا از آن كنار زده است و يا شما از پدر من و پسر عمم (على عليه السلام) بخاص و عام قرآن داناتريد؟

با اينكه فاطمه عليها السلام ابوبكر و اطرافيانش را مفتضح و رسوا نمود و آنان هيچگونه پاسخى در برابر منطق او نداشتند مع الوصف بدون اخذ نتيجه بمنزل خود بازگشت و بعلى عليه السلام گفت مگر تو نبودى كه بينى گردنكشان و ابطال عرب را بخاك مذلت مالاندى اكنون چرا ساكت نشسته‏اى كه در اثر اين سكوت تو فدك من هم دستخوش هوى و هوس اين و آن شده است؟

على عليه السلام فاطمه را بصبر و بردبارى در مقابل اين ناملائمات توصيه فرمود و فلسفه صبر و سكوت خود را كه بنا بوصيت پيغمبر صلى الله عليه و آله بود براى او شرح داده و او را از تمام قضايا آگاه ساخت،فاطمه عليها السلام نيز جز صبر و تحمل در برابر اين مصيبات چاره‏اى نداشت در نتيجه در غم و اندوه فرو رفت و رنج خاطر خود را بخاك پدر عرضه نمود و شدت اندوه و تأثر آن مظلومه را از درد دل‏هاى او ميتوان دانست كه ميگويد:

صبت على مصائب لو انها 
صبت على الايام صرن لياليا

يعنى براى من مصائبى روى داد كه اگر آن مصائب بروزها روى ميداد بشبها تبديل ميشدند.

و حقيقتا اين عمل حزب سقيفه چقدر زشت و ناشايست بود كه بلافاصله پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله عوض عرض تسليت باقيماندگان آنحضرت‏با خانواده‏اش اين چنين رفتار كردند و بپاس يك عمر مجاهدت و فداكارى كه عرب بيابانگرد را در اثر تربيت و تعليم بر ملل متمدن آنروز مسلط گردانيد بحكم آيه:قل لا أسألكم عليه اجرا الا المودة فى القربى (10) .فقط انتظار احترام و محبت به نزديكان خود را داشته است.

ولى اين فرقه نمك نشناس خانه دخترش را سوزانيدند و يگانه يادگار او را بحال تضرع و زارى در آوردند كه پناهگاهى جز تربت پدر نداشت.

طبق روايات مورخين فاطمه عليها السلام در اثر فشار و اينهمه ناملائمات و دردهاى روحى رنجور و بيمار شد و با همان حالت نيز رحلت فرمود.

4ـ شوراى شش نفرى عمر

فيالله و للشورى،متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر،لكنى اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا.

(خطبه شقشقيه)

ابوبكر پس از دو سال و چند ماه خلافت رنجور و بيمار شد و بپاس زحماتى كه عمر در مورد تثبيت خلافت او متحمل شده بود او نيز زمينه را براى خلافت عمر بعد از خود آماده كرد و مخالفين را نيز قانع نمود،جمعى از صحابه را بحضور طلبيد و عمر را در حضور آنها بجانشينى خود منصوب نمود و در روز وفات ابوبكر عمر بمسند خلافت نشست (سال 13 هجرى) و پس از دفن ابوبكر عمر بمسجد رفت و مردم را از خلافت خود آگاه ساخته و از آنها بيعت گرفت و بغير از على عليه السلام كه از بيعت او خودارى كرده بود بقيه مسلمين خواه ناخواه با او بيعت نمودند.

خلافت عمر ده سال و شش ماه طول كشيد و در اينمدت دائما با دو كشور بزرگ ايران و روم در حال جنگ بود.

چون مدت عمرش سپرى شد و بدست ابولؤلؤ نامى زخمى گرديد براى انتخاب خليفه بعد از خود شش نفر را بحضور طلبيد و موضوع خلافت را بصورت شورى ميان آنها محدود نمود.

اين شش نفر عبارت بودند از على عليه السلام،طلحه،زبير،عبد الرحمن‏ابن عوف،عثمان،سعد وقاص.آنگاه ابوطلحه انصارى را با پنجاه نفر از انصار مأمور نمود كه پشت در خانه‏اى كه در آنجا اعضاى شورا بحث و گفتگو ميكنند ايستاده و منتظر اقدامات آنها باشد،اگر پس از خاتمه سه روز پنج نفر بانتخاب يكى از آن شش تن موافق شدند و يكى مخالفت كرد گردن نفر مخالف را بزند و اگر چهار نفر از آنها بيك نفر رأى موافق دهند و دو نفر مخالفت كنند سر آن دو نفر را با شمشير برگيرند و اگر براى انتخاب يكى از آنان هر دو طرف (موافق و مخالف) مساوى شدند نظر آن سه نفر كه عبد الرحمن بن عوف جزو آنهاست صائب بوده و سه نفر ديگر را در صورت مخالفت گردن بزنند و اگر پس از خاتمه سه روز رأى آنها بچيزى تعلق نگرفت و همه با يكديگر مخالفت كردند هر شش تن را گردن بزنند و سپس مسلمين براى خود خليفه‏اى انتخاب نمايند!!!

عمر علت انتخاب شش تن اعضاء شورا را چنين اظهار نمود كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله موقع رحلت از اين شش نفر راضى بود من هم خلافت را ميان آنها بصورت شورا قرار ميدهم كه يكى را از ميان خود براى اين كار انتخاب كنند و موقعيكه آن شش نفر در نزد عمر حاضر شدند خواست نقاط ضعف آنها را (بحساب خود) يادآور شود بزبير گفت تو بدخلق و مفسدى اگر خرسند باشى ايمان خواهى داشت و اگر ناراضى باشى كافرى بنابر اين گاهى انسانى و گاهى شيطان.و اما تو اى طلحه رسول خدا را آزرده نموده‏اى و آنحضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود بعلت آن حرفى كه در روز نزول آيه حجاب گفتى (11) .

و اما تو اى عثمان و الله كه سرگين از تو بهتر است.

و اما تو اى سعد مرد متكبر و متعصبى و بكار خلافت نميائى و اگر رياست دهى با تو باشد از اداره آن درمانده شوى.و اما تو اى عبد الرحمن ضعيف القلب و ناتوانى.سپس رو بعلى عليه السلام كرد و گفت اگر تو مزاح نميكردى براى خلافت خوب بودى و الله كه اگر ايمان ترا با ايمان تمام اهل زمين بسنجند بر همه زيادتى كند (12) .

پيش از شرح جريان شورى بحث مختصرى درباره وصيت عمر كه پر از اشكال و تناقض است لازم بنظر ميرسد:

اولا طبق قرارداد محرمانه‏اى كه قبلا ميان ابوبكر و عمر و ابو عبيده برگزار شده بود اين سه نفر به ترتيب خود را نامزد مقام خلافت ميدانستند و بهمين جهت روز رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله باتفاق هم فورا خود را بسقيفه رسانيده بودند.

البته ابوبكر و عمر بمقصود خود نائل شدند و حالا نوبت ابو عبيده بود ولى چون در موقع قتل عمر ابو عبيده در حال حيات نبود لذا عمر خلافت را ميان شش تن محصور نمود و اظهار كرد كه اگر ابو عبيده و يا سالم (غلام حذيفه) زنده بودند براى خلافت از اين شش تن شايسته‏تر بودند!!

موقعيكه على عليه السلام را اجبارا براى بيعت ابوبكر بمسجد آورده بودند ابو عبيده بآنحضرت گفت كه اگر ما ميدانستيم تو راغب امر خلافت هستى بجاى ابوبكر با تو بيعت ميكرديم ولى حالا كار گذشته و مردم با ابوبكر بيعت كرده‏اند.

بنابر اين خود ابو عبيده كه بابوبكر بيعت كرده بود على عليه السلام را شايسته‏تر از او ميدانست و فقط عدم اطلاع خود را نسبت بتمايل آنحضرت بخلافت بهانه كرده بود حالا عمر چگونه بمرده ابو عبيده تأسف نموده و او را شايسته‏تر از على عليه السلام بامر خلافت ميدانست در حاليكه ابو عبيده و سالم هر دو جزو منافقين بودند و در حادثه ليله عقبه (براى رماندن شتر پيغمبر) شركت داشتند و از كسانى بودند كه از پيوستن باردوى اسامه تخلف نموده بودند.

ثانيا عمر بى انصافى را بجائى رسانيده بود كه حتى يك غلام را از على عليه السلام براى خلافت سزاوارتر ميدانست و بمرگ او هم حسرت ميخورد و از طرفى در موقع جدال و مناقشه با انصار در سقيفه حديثى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره‏ائمه اثنى عشر فرموده بود كه همه آنها از قريش‏اند ابوبكر از آن حديث بنفع خود استفاده كرده و بانصار گفت ائمه بايد از قريش باشند حالا عمر براى چه سالم غلام حذيفه را كه از انصار بود داخل شورا كرده بود او كه از قريش نبود؟

ثالثا عمر (بعقيده خود) براى هر شش نفر نقاط ضعفى شمرد و بهر يك نيز تصريحا يا تلويحا گفت كه بكار خلافت نميخورى در اينصورت بايد پرسيد براى چه اشخاصى را كه بقول خودت هر كدام داراى معايبى بوده و هيچيك نيز بامر خلافت شايسته نبود براى انتخاب خليفه از ميان خودشان بشورى دعوت كردى؟

رابعا عمر علت انتخاب اين شش نفر را رضايت پيغمبر از آنها دانست و آنگاه بطلحه گفت كه پيغمبر را آزرده نمودى و آنحضرت موقع رحلت از تو افسرده خاطر بود آيا اين سخن عمر تناقض نيست؟

خامسا در ميان اين شش تن عبد الرحمن بن عوف چه فضيلت و خصوصياتى نسبت بديگران داشت كه باو امتيازى داده بود كه در صورت تساوى موافقين و مخالفين رأى آن سه نفر كه عبد الرحمن جزو آنها باشد قابل پذيرش است و در واقع او را صاحب دو رأى كرده بود اين نقشه‏اى بود كه عمر براى خلافت عثمان و كشته شدن على عليه السلام طرح كرده بود زيرا كسانى را براى شورا انتخاب نموده بود كه با على عليه السلام مخالف بودند.

در ميان اين شش نفر هماى خلافت فقط بالاى سر على عليه السلام و عثمان سايه افكنده بود،عمر با توجه بدين امر عبد الرحمن بن عوف را كه با عثمان عقد اخوت بسته و هم داماد او بود امتياز بخشيد و آن سه نفرى را كه عبد الرحمن جزو آنها باشد نسبت بسه نفر ديگر ارجحيت داد تا از عثمان حمايت نمايد.

يكى ديگر از اعضاى اين شورا طلحه بود كه با بنى‏هاشم چندان موافق نبود و ضمنا با عبد الرحمن دوست صميمى بود،در اينصورت مسلم بود كه از عثمان حمايت خواهد كرد،سعد وقاص هم علاوه بر اينكه از دستور عبد الرحمن سرپيچى نميكرد با طلحه نيز موافقت كامل داشت،در اين ميان فقط تنها كسى كه اميد ميرفت با على عليه السلام موافقت كند زبير بود كه عمر نيز از او چندان دلخوش نبود و در نتيجه‏هم زبير و هم على عليه السلام چون در اقليت بودند بقتل ميرسيدند.

اين بود تجزيه و تحليل ماهيت اين شورا كه بتدبير عمر طرح شده بود و اما جريان آن بشرح زير بوده است:

پس از سه روز از قتل عمر هر شش نفر در منزل عايشه جمع شده و به شور و بحث پرداختند،ابتداء عبد الرحمن رشته سخن را بدست گرفته و گفت:براى اينكه ميان مسلمين تفرقه نيفتد لازم است ما شش نفر هم با موافقت يكديگر يكى را از بين خود براى خلافت انتخاب كنيم حالا هر كسى كه رأى خود را بديگرى دهد دامنه اختلاف را كم خواهد نمود.

طلحه حق خود را بعثمان واگذار كرد زبير نيز رأى خود را بعلى عليه السلام داد سعد وقاص هم چون چنين ديد حق خود را بعبد الرحمن واگذار نمود و بدين ترتيب شش نفر شورى بسه نفر كه هر يك دو رأى داشتند تبديل گرديد ولى براى على عليه السلام مسلم بود كه اين كار بنفع عثمان خاتمه پيدا ميكند زيرا عبد الرحمن شخصا داوطلب خلافت نبود و اگر هم در سر خود چنين خيالى را مينمود عملا عرضه اظهار آنرا نداشت و قبلا نيز در اينمورد با عثمان مذاكره نموده و وعده كمك و حمايت باو داده بود.

عبد الرحمن مجددا صحبت كرده و آنها را از مخالفت بر حذر نمود زيرا مخالفت در آن شوراى ساختگى مساوى با كشته شدن بشمشير پنجاه نفر مراقبين پشت در بود.

عثمان كه از مقصود عبد الرحمن آگاه بود بعلى عليه السلام پيشنهاد نمود كه خوبست ما هر دو نفر هم بعبد الرحمن وكالت دهيم تا او هر چه مقرون بصلاح باشد اقدام كند،عبد الرحمن نيز از پيشنهاد عثمان استقبال كرد و سوگند ياد نمود كه خود طمع خلافت ندارد و اين كار را جز در ميان آندو بديگرى واگذار نخواهد كرد.

على عليه السلام كه در صحبت آندو تن مطالعه ميكرد تمام قضايا را همانگونه كه از اول هم براى او روشن بود بار ديگر از مد نظر گذراند و در پاسخ آنان تأنى نمود.عثمان گفت :يا على مخالفت جائز نيست و برابر وصيت عمر هر كس مخالفت كند جز كشته شدن راه ديگرى ندارد تو هم عبد الرحمن را بحكميت برگزين.

على عليه السلام فرمود حال كه روزگار بكام تو ميگردد چرا عجله نموده و مرا بقتل تهديد ميكنى؟براى من روشن است كه عبد الرحمن جانب ترا رعايت خواهد كرد و بر خلاف حق و مصلحت سخن خواهد گفت ولى چون چاره‏اى نيست من نيز بشرط اينكه او خويشاوندى خود را با تو ناديده گرفته و رضاى خدا و مصلحت امت را در نظر بگيرد او را بحكميت مى‏پذيرم،عبد الرحمن نيز سوگند ياد كرد كه چنين كند.

عبد الرحمن مردم را در مسجد پيغمبر جمع نمود تا در حضور مهاجر و انصار رأى خود را اعلام كند آنگاه براى اينكه تظاهر به بيطرفى و بى نظرى خود نمايد اول بطرف على عليه السلام رفت و گفت يا على من هم مصلحت در آن مى‏بينم كه امروز همه مسلمين با تو بيعت كنند ولى شما هم بشرط اينكه طبق دستور خدا و سنت پيغمبر و روش شيخين حكومت كنيد!

عبد الرحمن ميدانست كه نه تنها خلافت اسلامى بلكه تمام ملك و ملكوت را در اختيار على عليه السلام بگذارند كلمه‏اى بر خلاف حق و حقيقت نميگويد و كوچكترين عملى را كه با رضاى خدا منافات داشته باشد انجام نميدهد و چون روش شيخين بر خلاف حق بود پس على عليه السلام چنين شرطى را نخواهد پذيرفت بدينجهت ميخواست در پيش مردم از آنحضرت اتخاذ سند كند!

على عليه السلام فرمود:من بدستور الهى و سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله و روش خودم كه همان رضاى خدا و سنت پيغمبر است رفتار ميكنم نه بروش ديگران.

البته عبد الرحمن و عثمان و ساير مردم نيز انتظار شنيدن همين سخن را داشتند و ميدانستند كه آنحضرت سخن بكذب نگويد و از راه حق منحرف نشود.

از طرفى على عليه السلام خلافت ابوبكر و عمر را غاصبانه ميدانست و از تضييع حق خود شكايت داشت اكنون چگونه ممكن است كه روش آندو را تصديق كند؟عبد الرحمن سپس بطرف عثمان رفت و همان جمله‏اى را كه براى على عليه السلام گفته بود بعثمان نيز پيشنهاد كرد ولى براى عثمان كه از فرط ذوق و شوق سر از پا نمى‏شناخت پاسخ مثبت بر اين جمله خيلى آسان و حتى كمال آرزو بود او حاضر بود كه چنين قولى را با خون خود بنويسد و امضاء كند.

بانگ زد:سوگند ميخورم كه جز طريق شيخين براهى نروم و از روش آنها منحرف نشوم (13) .

عبد الرحمن دست بيعت بدست عثمان داد و او را بخلافت تبريك گفت و بلافاصله بنى‏اميه كه منتظر چنين فرصتى بودند هجوم آورده و دسته دسته بيعت نمودند ولى بنى‏هاشم و جمعى از صحابه كبار مانند عمار ياسر و مقداد و ساير بزرگان از بيعت خوددارى نمودند و بدين ترتيب عبد الرحمن بن عوف نقش خود را با كمال مهارت بازى كرد و با تردستى عجيب خلافت را از عمر بعثمان منتقل نموده و مقصود عمر را جامه عمل پوشانيد و على عليه السلام در اثر حقيقت خواهى براى بار سوم از حق مشروع خود محروم گرديد.

تمام اين مقدمات و صحنه‏سازى‏ها كه بتدبير عمر بوجود آمده بود براى رسيدن عثمان بخلافت و احيانا بمنظور قتل على عليه السلام در صورت مخالفت بود بهمين جهت آنحضرت درباره تشكيل اين شورى و نيرنگهاى عبد الرحمن فرمود:خدعة و اى خدعة (حيله است و چه حيله‏اى) ؟!حقيقت امر هم همين بود زيرا بطوريكه شرح و توضيح داده شد اين شورا حيله و نيرنگى بيش نبود .

بنا بنقل امين الاسلام طبرسى على عليه السلام در جلسه شوراى شش نفرى فضايل و مناقب خود را بصورت احتجاج مانند احتجاجى كه با ابوبكر كرده بود بسمع اعضاء شورى رسانيد و آنان نيز بالاتفاق بيانات آنحضرت را تصديق كردند آنگاه على عليه السلام فرمود از خداى يگانه بترسيد و مخالفت فرمان او نكنيد و حق‏را باهلش برگردانيد و از سنت پيغمبرتان پيروى كنيد كه اگر شما با آن مخالفت كنيد خدا را مخالفت كرده‏ايد بنابر اين امر خلافت را باهل آن واگذاريد.آنان بهم نگاه كرده و گفتند فضل او را شناختيم،و دانستيم كه وى بامر خلافت از همه سزاوارتر است اما او مردى است كه (در تقسيم بيت المال و ساير امور) هيچكس را بديگرى ترجيح نميدهد و مساوات كامل را (ميان مردم) برقرار ميسازد بنابر اين اگر او را بخلافت انتخاب كنيد شما را با مردم ديگر يكسان قرار ميدهد ولى اگر عثمان را بخلافت برگزينيد او نفع و تمايل شما را در نظر ميگيرد. (و بهمين سبب امر خلافت را بعثمان واگذار كردند) (14) .

پى‏نوشتها:‌


(1) سوره حشر آيه .6

(2) سوره انفال آيه .41

(3) سوره انفال آيه .1

(4) اصول كافى جلد 2 باب الفى‏ء و الانفال حديث .3

(5) سوره اسراء آيه .26

(6) ينابيع المودة ص 119ـشواهد التنزيل جلد 1 ص .443

(7) سوره نمل آيه .16

(8) سوره مريم آيه 4ـ .5

(9) احتجاج طبرسى از خطبه فاطمه عليها السلام در مورد احتجاج با ابوبكر.

(10) سوره شورى آيه .23

(11) ابن ابى الحديد ميگويد كه چون آيه حجاب نازل شد طلحه گفت چه فايده دارد كه امروز زنان پيغمبر در حجاب باشند چون از دنيا برود ما زنان او را بعقد و نكاح خود در ميآوريم آيه شريفه نازل شد كه:و ما كان لكم ان تؤذوا رسول الله و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا.(سوره احزاب آيه 53)

(12) منتخب التواريخ ص 172ـتاريخ طبرىـشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 1

(13) على عليه السلام روش شيخين را بعلت اينكه با سنت پيغمبر صلى الله عليه و آله مغايرت داشت قبول نميكرد و كاش عثمان نيز بروش آنها رفتار ميكرد او در خلافت خويش بقدرى افتضاح و رسوائى بار آورد كه نتيجه‏اش موجب قتل و هلاكت وى گرديد.

(14) براى آگاهى بيشتر از احتجاج على عليه السلام با اصحاب شورى بكتاب احتجاج طبرسى جلد 1 ص 192ـ210 مراجعه شود.