علي (ع)، حقيقت ناشناخته

مریم صباغ‌زاده ایرانی

- ۱ -


یادش به خیر آن روز مبارکی از سالی در همین نزدیکی‌ها، که من در چنین شب‌هایی به پابوس تو آمده بودم و در صحن و سرایت زیارت‌نامه مي‌خواندم:

اللّهم إنّی اَشهدُ إنّه قَد بَلغَ عَن رَسولِکَ ... و جاهد الناکِثینَ فی سَبلیکَ و القاسِطینَ فی حُکمکَ وَ المارِقینَ عَن أمرکَ .... و مي‌خوااندم: السّلام عَن یَعسوبِ الدّین و الایمان و کَلمة الرَّحمن. السّلام عَلی مِیزانِ الاعمالِ و مُقلّب الأحوالِ و سَیف ذی‌الجَلالِ و سَاقی السَلسَبیل الزَلال.... و مي‌خوااندم: السّلام علی الصّراطِ الواضحِ و النّجمِ اللائِح وَ الامامِ النّاصِحِ و الزُنّارِ القادِح.... و به یاد این گفته کارلایل متفکر معروف بودم که: تاریخ را انسان‌های متوسط جوامع پدید آورده‌اند که در پشت سر قهرمانان خود ایستاده‌اند و از آنها تبعیت می‌کنند. اگر این قهرمانان نبودند، مردان متوسط هرگز جز از زندگی عادی خود گامی فراتر نمی‌رفتند.

من فکر کردم که تو به عنوان قهرمانی که جهان قهرمانیت شایسته تکریم است، چه کسانی را پشت سر داری؟ اصحاب جمل را که به عنوان بزرگان دین و نزدیکان پیامبر، عدل تو را تاب نیاوردند و علیه تو لشکرکشی کردند؟ یا اهالی صفین که وقتی تو، امیر پیروز میدان جنگشان بودی، با دسیسه عمروعاص گول خوردند و به تو فشار آوردند تا در برابر قرآن‌هایی که بر سر نیزه‌ها شده بود، کوتاه بیایی و به جای پیروزی قطعی به صلحی موقتی تن بدهی و وقتی کار به حکمیت می‌کشد، همین مسلمانان ناشی، حکمیّت ابن‌عباس را نپذیرند و در عوض ابوموسی اشعری را به تو تحمیل کنند؟

یا آیا آن ده هزار سپاهی بریده و جدا شده از ماجرای صفین را پشت سر داری که بعد از انتخاب اشعری و شکست او، همه چیز را به گردن تو انداختند و آزارشان را به حدی رساندند که با آنان وارد میدان کارزار شدی و در نهروان شکستشان دادی. اما از رگ و ریشه‌شان کسی ماند تا در ایامی نزدیک، محراب مسجد کوفه را به خون تو رنگین کند!

حاشا که پشت سر تو اینها باشند. اگر تابعین تو اینها بودند، کبریایی تو در یاد و خاطره تاریخ نمی‌ماند. پشت سر تو همام ایستاده است، همان صحابی بزرگ که در طهارت و پاکی آنچنان بود که چون صفات متقین را بر او خواندی میان شنیدن و شدنش، یک صحیفه فاصله بود، و بعد جان‌باختن پایان کار او.

پشت سر تو کمیل است که ارادتش به تو رمز جاودانگی است و حُجر است که از زمان شهادت تو تا وقتی به جرم خونخواهی تو در مرج‌العذرای شام گردن زدندش، هرگز از این حسرت دست برنداشت که ای کاش در محراب مسجد کوفه، تنها یک ذراع از تقدیر پیشی می‌گرفت تا تو در خون خود غوطه‌ور نشوی!

پشت سر تو میثم تمّار ایستاده است که روزی وقتی در کنار هم از نخلستانی می‌گذشتید، تو نخلی را به او نشان دادی و گفتی: تو را عاقبت به جرم دوستی ما از بالاترین شاخه این درخت خواهند آویخت.. بعدها هر وقت همراه میثم از کنار این درخت رد مي‌شدی، می‌گفتی: میثم! تو با این درخت، ماجراها خواهی داشت!. از این رو میثم بسیاری وقت‌ها کنار آن درخت نماز مي‌خوااند و می‌گفت: مبارکت باد ای نخل! مرا برای تو آفریده‌اند و تو برای من روییده‌ای!.

در جایی مي‌خوااندم وقتی ابن‌زیاد مي‌خوااست وارد کوفه شود، پرچمش به شاخ و برگ همین نخل گرفت و پاره شد. ابن‌زیاد این ماجرا را به فال بد گرفت و دستور داد درخت را قطع کنند. نجاری آن درخت را خرید و به چهار قسمت کرد. میثم پسرش صالح را فرستاد تا بر قسمت چهارم درخت، همان قسمتی که تو به آن اشاره کرده بودی و به میثم نوید حلق‌آویز شدن از آن را داده بودی، اسم او را حک کند. صالح این کار را کرد. نجار از آن شاخه، پایه داری ساخت. بعدها وقتی ابن‌زیاد میثم را به دار آویخت، صالح پایه دار را نگاه کرد، همان شاخه درختی بود که اسم پدرش بر آن حک بود! مولا جان آیا پشت سر تو من هم هستم؟

خلافت علی(ع)، از پس یک وقفه بیست و پنج ساله، زمانی شروع شد که عثمان، خلیفه سوم، به دست مخالفانش به قتل رسیده بود و فتنه قتل وی می‌رفت تا مدینه را به آشوب بکشد؛ نه از این بابت که عثمان خلیفه‌ای محبوب بود، بلکه به دلیل وجود غرض‌ورزانی که مي‌خوااستند از شرایط موجود به نفع خود، استفاده کنند.

آنهایی که موجبات قتل عثمان را فراهم آوردند، برای خود دلایلی قابل قبول داشتند. از آن جمله، بدعت‌هایی بود که خلیفه در شریعت اِعمال مي‌كرد و با سنّت پیامبر(ص) در برخی موارد، مخالفت می‌نمود. عثمان حتی کار را به جایی رسانید که اجرای حکم قصاص را در مورد یکی از نزدیکانش ملغی کرد و فریاد اعتراض صاحبان دم و مردم کوچه و بازار را شنید و به آن اهمیتی نداد.

غیر از آن عثمان دارای خویی اشرافی بود؛ به همین دلیل برای مخارج اطرافیانش، دست به بیت‌المال می‌برد و از حقوق مردم عادی، به نفع حلقه نزدیکانش، می‌گذشت. اسراف او وقتی با عصبیّت قومی درآمیخت، در جامعه آن روز طبقه‌ای از مرفهین را به وجود آورد که از هیچ انحرافی ابایی نداشتند. خود او زمانی یکی از صحابه رسول خدا به شمار می‌رفت و حالا به جایی رسیده بود که برخی ردّ پای اطرافیانش را در قتل محمدبن ابوبکر یافتند. بعد از این اتفاقات بود که سران چند قبیله عرب با یکدیگر هم‌دست شدند. خانه عثمان را محاصره کردند، ورود هرگونه مایحتاج را به خانه او ممنوع کردند و پس از چهل و نه روز حصر کامل، توطئه قتل او را چیدند.

در میان محاصره‌کنندگان خانه عثمان، چهره‌های شناخته‌شده‌ای چون عایشه و طلحه و زبیر هم دیده مي‌شدند. طلحه که مسئولیت محاصره منزل عثمان بر عهده او بود، در کار خود آنچنان سختگیر بود که طی مدت حصر تنها یک نوبت آن‌هم به توصیه علی(ع)، اجازه ورود چند مَشک آب را به داخل خانه، داده بود.

مرگ عثمان را همسر او، از بام خانه، به اطلاع مردم مدینه رسانید. گویا در حمله قاتلان، هیچ‌کس از آن عدّه که اطراف خانه او جمع بودند، مانع نشدند و پس از قتل او، جنازه‌اش را تا سه روز به خاک نسپردند؛ تا اینکه محاصره شکسته شد و خانواده عثمان توانستند او را در مکانی خارج از بقیع، به خاک بسپارند.

بلافاصله پس از مرگ عثمان، اهل مدینه که از رفتار خلفای خود سرخورده بودند، با اصرار فراوان از علی(ع) خواستند تا رهبری مسلمانان را بپذیرد. این حقی بود که با تأخیری طولانی، صاحب خود را پیدا مي‌كرد. بسیاری از مردم مدینه می‌دانستند زمانی پیامبر(ص)، علی(ع) را به جانشینی خود برگزید که او هنوز جوانی برومند بود. گرمای حضور فاطمه(س) را در کنار خود داشت و مردمان هنوز بر سیره پیامبرشان بودند. حالا هم او بود و درایتی که در میان اعراب همتا نداشت، امّا تنها، در برابر اردوگاه‌های زر و زور و تزویر که هرکدامشان، مبارزه‌ای وسیع و طولانی را می‌طلبیدند تا تسلیم اراده علی(ع) شوند.

علی(ع) دعوت مردم را پذیرفت و در اولین خطبه‌ای که برای مردم خواند، روشن ساخت انگیزه‌اش از پذیرفتن حکومت، احیای دین خدا و برقراری قسط و عدل است؛ آن‌هم به شیوه‌ای که رسول خدا مي‌خوااست و تأکید کرد در این راه، با هیچ‌کس از درِ سازش در نخواهد آمد. سند ادعای علی(ع)، تغییرات گسترده‌ای بود که در سطح حاکمان ولایات دور و نزدیک انجام شد. از آن میان تنها حاکم یمن بود که در مقام خود ابقا شد. او هم بالای منبر بر لزوم تجدید بیعت مردم با امیرالمؤمنین تأکید کرد و از آنجا که فاصله یمن تا مرکز حکومت، دور بود، خواست تا طوایف مختلف، هر یک به نمایندگی از خود، کسی را انتخاب کنند و نزد علی(ع) بفرستند.

به سرعت ده مرد از ده قبیله انتخاب شدند و راه کوفه را در پیش گرفتند. انتخاب قبیله مراد، عبدالرحمن بن ملجم مرادی بود که به تازگی از سفر مصر بازگشته بود و افتخار همراهی با عمروعاص در فتح مصر را نصیب خود کرده بود. علاوه بر آن او توانسته بود در مصر، مدّتها بنا به خواست عمروعاص و توصیه خلیفه دوم، به تازه مسلمانان قرآن و فقه بیاموزد.

ده مرد یمنی به محض ورود به کوفه، سراغ علی(ع) را گرفتند. امیرالمؤمنین آنها را پذیرفت. دست یکایکشان را به رسم بیعت فشرد. به ابن‌ملجم که رسید، پرسید: تو کیستی؟ ابن‌ملجم خودش را معرفی کرد: یا علی! من عبدالرحمن بن ملجم مرادی از قبیله مراد هستم. علی(ع) پرسید: آیا مرادی تو هستی؟. ابن‌ملجم جواب داد: آری. علی(ع) باز پرسید: وای بر تو! آیا تو مرادی هستی؟.

اصبغ بن نباته، یکی از یاران علی(ع) که در آن مجلس حضور داشت، می‌گوید: در آن روز همه با مولا بیعت کردند. علی(ع) با ابن‌ملجم باز هم بیعت کرد و این کار را سه بار تکرار کرد. ابن‌ملجم پرسید: یا علی(ع)! چرا با من اینگونه بیعت می‌کنی؟ علی(ع) گفت: چون گمان نمی‌کنم تو به عهدت وفادار بمانی. مي‌خوااهم آن را محکم کنم. ابن‌ملجم گفت: به خدا از همه آنچه بر روی زمین بر آنها آفتاب می‌تابد، من تو را بیشتر دوست دارم. تو برای من چنان محبوبی که دلم مي‌خوااهد در خدمتت بمانم و در رکابت به جهاد بپردازم! علی(ع) نگاهی از سر ترحّم به او انداخت و پرسید: چگونه می‌توانم مانع از نگون‌بختی تو بشوم؟.

ابن‌ملجم گفت: اگر در حق من احتمال سقوط می‌دهی، مرا بکش و از این ننگ برهان. علی(ع) زیر لب زمزمه کرد: چطور می‌توانم کشنده خودم را بکشم؟. بعد در حالی‌که لبخندی تلخ بر لب داشت، این شعر را خواند: من خواستار زندگی او هستم و او به اراده کشتن من است!. ابن‌ملجم از کوفه رفت در حالی‌که دل‌نگرانی‌هایش خیلی زود فروکش کرد چرا که او از اندازه ارادتش به علی(ع)، به خوبی آگاه بود.

جامعه‌ای که علی(ع) در آن به حکومت رسیده بود، نیاز به تغییرات اساسی داشت. رسیدگی به وضع معیشت مردم، از دغدغه‌های اصلی علی(ع) بود. در سالیان گذشته، دریافت مالیات‌های سنگین، به زندگی مردم آسیب‌های فراوانی وارد کرده بود، به همین خاطر علی(ع) از حاکمان تحت امر خود خواست تا رعایت حال مردم را کنند. اگر کسی قادر به پرداخت تمام مالیات خود نبود نصف آن را از او بگیرند و اگر نتوانست بپردازد نصفِ نصف را و اگر نداشت، نصفِ نصفِ نصف را. تا آنجا که اگر دستش از بهره دنیا کوتاه بود، به اندازه دانه‌ای جو یا خردلی مالیات بپردازد که به قوانین حکومتی بی‌اعتنایی نشود.

این رفتار نمونه‌ای بود از آنچه او به عنوان دستور کار، به کارگزارانش ابلاغ کرده بود. امّا در چنین حال و هوایی، اغنیا نه تنها مالیات نمی‌پرداختند، بلکه هر روز بر مطالبات ناحق خود می‌افزودند. علی(ع) سعی کرد تا با آنان نیز مطابق قانون رفتار شود. پس آنها هم کینه او را به دل گرفتند و با شعار خونخواهی خون عثمان، سعی در بهم زدن آرامش داشتند! این رفتارهای ریاکارانه علی(ع) را به شدت می‌آزرد.

در بیرون از مرزهای حکومت، معاویه، کانون تمام فتنه‌ها و وسوسه‌ها بود. او که علی‌رغم میل علی(ع) همچنان خود را حاکم شام می‌دانست از ترفند تفرقه بینداز و حکمرانی کن، استفاده مي‌كرد. مثلاً طلحه و زبیر را به رویای رسیدن به حکومت، فریفته بود؛ آنچنان که آن دو به گمان اینکه می‌توانند در حکومت علی(ع)، صاحب مناصب دولتی شوند نزد او آمدند، پیشنهاد پذیرش حکمرانی بصره و کوفه را کردند؛ امّا علی(ع) آنها را توصیه به خویشتن‌داری کرد و بازگردانید!

این دو تن همان کسانی بودند که چندی بعد به قصد گذاردن عمره، به مکّه رفتند، با عُمّال معاویه هم‌دست شدند. عایشه همسر رسول خدا را که آن زمان در مکه به سر می‌برد، به عنوان رهبر معنوی خود پذیرفتند و با سه هزار نیروی مسلح، به قصد جنگ با علی(ع)، به سمت بصره حرکت کردند.

علی(ع)، از مدتها قبل، تحرکات این عدّه را زیر نظر داشت، بنابراین با آمادگی کامل به مقابله با آنها شتافت. دو گروه در دهم جمادی‌الثانی سال سی و ششم هجری از یک صبح تا غروب، با هم درگیر شدند. در این جنگ عایشه در هودجی بود که آن را بر پشت شتری به نام عسکر گذاشته بودند، به همین خاطر این جدال به جنگ جمل معروف شد. طی درگیری همواره یکی از جنگجویان افسار شتر عایشه را که در میانه میدان به عنوان نماد این نزاع به شمار می‌رفت، به دست داشت و چون بر خاک می‌افتاد، کس دیگری جایش را می‌گرفت. در پایان کار، برای اینکه افراد دشمن با دیدن شتر دوباره گرد او جمع نشوند، علی(ع) دستور داد شتر را پی زدند و عایشه را به همراه برادرش و تعدادی زن‌های مردپوش، به مکّه روانه کردند.

در این جنگ طلحه و زبیر کشته شدند. وقتی این خبر به امیرالمؤمنین رسید، بسیار متأثر شد و به حال آنان که در اوج سادگی، به دروغهای معاویه دل خوش کرده بودند و با او هم‌دست شده بودند، دل سوزانید. به راستی که آنها با خدعه معاویه، نه تنها سابقه درخشان خود، بلکه جانشان را هم از دست دادند و از خود، یاد و خاطره‌ای تلخ به جا گذاشتند.

علی(ع) در پایان این کارزار، در غروبی غم‌انگیز بر سر کشتگان اصحاب جمل حاضر شد. آنان را که از اهالی بصره بودند دستور داد تا به خاک بسپارند و خودش بر سایر کشتگان نماز خواند و آنان را به خاک سپرد. سپس برای بازماندگان جنگ خطابه‌ای ایراد کرد و در آن، اصحاب جمل را از ناکثین نامید و گفت: آنان پیمان‌شکنانی بودند که با من در مدینه بیعت کردند و در بصره بیعت شکستند. آنان از من حقی را طلب مي‌كردند که خود آن را وانهادند، خونی را مي‌خوااستند که خود آن را ریخته بودند!. پایان کار، در جنگ جمل، پس از دفن کشتگان، ردّ اموال و آزادسازی اسرا بود و بازگشت به کوفه.