506- اشرف خصايل دنيا
ربيعه و عماره و گروهى ديگر از اصحاب على (عليه السلام ) مى گويند: در آن زمانى كه
گروه كثيرى از ياران على (عليه السلام ) از دور آن حضرت پراكنده شدند و نزد معاويه
رفتند تا كه نصيبى از دنيا ببرند، گروهى از ياران امام خدمت او رسيدند و عرض كردند:
اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) اين همه اموال را كه در نزد خوددارى بين ياران خود
بخشش كن و اين اشراف عرب و قريش و كسانى را كه مى ترسى زير بار تو نروند و تبعيت از
تو نكنند به سوى معاويه مى گريزند، را بر ساير آزاد شدگان و عجميان ترجيح و تفضيل
مده (تا وفادار بمانند)
على (عليه السلام ) فرمود: مرا مى فرماييد كه يارى كردن آنها را از راه ستم بجويم
؟! نه بخدا سوگند تا خورشيد مى تابد و ستاره اى در آسمان مى درخشد دست به چنين كارى
نمى زنم ، بخدا سوگند اگر اين اموال از خود من بود هر آينه مساوات را در ميان آنها
مراعات مى كردم حال چه برسد به اينكه مال خود آنها است (بيت المال مسلمين است ) سپس
لحظه اى سكوت كرد و سر به جيب تفكر فرو برد و پس از آن فرمود:
هر كس ثروتى دارد جدا بايد از فساد بپرهيزد كه بخشش مال در
غير حقش تبذير و اسراف است ... هر كس بخواهد از آنچه كه خداوند به او ارزانى داشته
؛ نيكى نمايد به خويشان و نزديكان خود رسيدگى كند و مهمان نوازى كند و اسيرى را
آزاد كند و به ورشكستگان و در راه ماندگان و تهيدستان و جهادگران در راه خدا يارى
رساند و بايد بر مشكلات و سختى ها شكيبا باشد، كه همانا دستيابى به اين خصال اشراف
كرامتهاى دنيا و رسيدن به فضائل آخرت است .(592)
507- خروش آتش دوزخ در گوش
ابوارا كه مى گويد: در همين مسجد كوفه پشت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نماز
گزاردم ، آن حضرت به جانب راست خويش بگرديد - و قدرى كسالت داشت - و مدتى همانطور
ماند تا خورشيد بر ديوار همين مسجد به قدر يك نيزه برآمد، و آن ديوار به اندازه
فعلى نبود، سپس رو به مردم كرد و فرمود: هان به خدا سوگند ياران رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم همه شب رنج و مشقت بيدارى آن را تحمل مى كردند و در ميان
پيشانى و زانوهاى خود نوبت مى گذاشتند (كنايه از سجده و قيام در عبادت است ) گويا
كه خروش آتش دوزخ در گوششان طنين انداز بود، چون وارد صبح مى شدند رنگ پريده و زرد
چهره بودند، پيشانى آنان بسان زانوى بز، پينه بسته بود و چون ياد خداوند مى شد
مانند حركت درخت در يك تند باد به حركت در مى آمدند و از چشمانشان چنان اشك مى
باريد كه لباسهايشان تر مى گشت سپس حضرت برخاست و در آن حال مى فرمود: به خدا سوگند
گويا اين قوم به حال غفلت شب را به صبح آورده اند و از آن پس ديگر خندان و شادان
ديده نشد تا آنكه كار ابن ملجم - لعنة الله - صورت گرفت .(593)
508- گفتار حضرت على (ع ) پيرامون مفهوم اذان
امام حسين (عليه السلام ) مى فرمايد: در مسجد نشسته بودم مؤ ذن براى اذان بالاى
ماءذنه رفت ، وقتى كه گفت : الله اكبر، الله اكبر
پدرم حضرت على (عليه السلام ) منقلب شد و آنچنان گريه كرد كه همه ما گريه كرديم ،
هنگامى كه اذان او تمام شد، فرمود: آيا مى دانيد كه مؤ ذن چه
مى گويد؟ عرض كرديم : خدا و رسولش صلى الله عليه و
آله و سلم و وصى رسولش داناترند فرمود: لو تعلمون ما
يقول لصحكتم قليلا و لبكيتم كثيرا؛ اگر مى دانستيد كه چه مى گويد، كم مى
خنديديد و بسيار مى گريستيد آنگاه حضرت به تفسير اذان پرداختند.(594)
509- اصحاب رس كيانند
امام رضا (عليه السلام ) فرمود: مردى از اشراف قبيله بنى تميم بنام عمرو سه روز پيش
از شهادت اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به حضور آن حضرت رسيد و عرض كرد: اى مولاى
من تقاضا دارم داستان اصحاب رس را براى من بيان فرماييد تا بدانم آنها در چه عصر و
زمانى زندگى مى كرده اند و سرزمين آنها در كجا بوده است و پادشاه آنها چه كسى بوده
است ؟ آيا خداوند پيغمبرى براى آن قوم مبعوث فرموده و به چه علت آنها به هلاكت
رسيدند؟ زيرا كه در قرآن كريم آز آنها نام برده شده ولى شرح حال آنها بيان نشده است
.
اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) فرمودند: پرسشى نمودى كه پيش از تو كسى از من سؤ
ال ننموده و بعد از من نيز كسى خبر آنها را به تو نخواهد گفت مگر آنكه از من حديث
كند.
بدان اى مرد در كتاب خدا هيچ آيه اى نيست مگر آنكه تفسير آنرا من مى دانم و حتى
موقع نزول و شاءن نزول آن را مطلع هستم سپس به سينه مبارك خود اشاره نموده و
فرمودند: در اينجا علم و دانش بى پايانى است اما جويندگان آن بسيار كم هستند و
بزودى وقتى كه ديگر مرا در بين خود نبينند پشيمان خواهند شد.
اى تميمى ! اصحاب رس مردمى بودند كه درخت صنوبر را پرستش مى كردند و آن را در
فارسى شاه درخت مى ناميدند و آن درختى بود كه پس از طوفان نوح در كنار چشمه آبى
بنام روشناب كاشته شد. قوم مزبور بعد از عصر حضرت سليمان در روى زمين مى زيستند و
دوازده شهر در كنار رود ارس در بلاد مشرق زمين بنا كرده بودند و به همين مناسبت
آنها را اصحاب رس ناميده اند در آن زمان در روى زمين نهرى پر آب تر و بهتر و
گواراتر از رود ارس وجود نداشت و هيچ شهر و ديارى آبادتر از شهرهاى ايشان نبود. نام
دوازده شهر آنها عبارت بود از: آبان ، آذر، دى ، به من ، اسفندار، فروردين ،
ارديبهشت ، خرداد، تير، مرداد، شهريور و مهر. مركز كشور و سلطنت آنها شهر بزرگ
اسفندار و نام پادشاه ايشان تركوذبن غابوربن يارش بن ساذبن نمرود بن كنعان بود...
چشمه روشناب و اولين صنوبر در شهر اسفندار بود. اصحاب رس در هر ماه عيدى داشتند كه
در پيرامون درخت صنوبر اجتماع نموده و درخت را با انواع زيورهاى مى آراستند و گاو و
گوسفند بسيار قربانى مى كردند و آتش افروخته و قربانى هاى خود را در آتش مى
انداختند و چون دود قربانيها بلند مى شد همگى به سجده افتاده و به نيايش مى
پرداختند و مى گفتند: خداى ما از ما راضى شو، در اين وقت شيطان درخت صنوبر را مى
جنبانيد و از ساق درخت صدايى به مانند آواى كودك بر مى خاست كه اى بندگان من از شما
خشنود شدم . مردم از شنيدن صداى مزبور خوشحال شده و به لهو و لعب و شرب خمر مشغول و
يك شب و يك روز در آن مكان توقف كرده و روز ديگر به جايگاه خود باز مى گشتند و عيد
هر شهرى منسوب به آن شهر بوده و ايرانيان نام دوازده ماه سال خود را از نام دوازده
شهر مذكور اقتباس كرده بودند. در هر سال يك مرتبه اهالى دوازده شهر بسوى شهر
اسفندار كه مركز كشور و جايگاه چشمه روشناب و صنوبر اصلى بوده مى رفتند و عيد بزرگ
خود را در آنجا برگزار مى نمودند. بدين ترتيب كه در كنار صنوبر سراپرده مجلل و
رفيعى از ديبا كه به انواع صورتهاى مختلف مزين شده بود ميزدند و به آن سراپرده
دوازده در تعبيه كرده بودند كه اهالى هر شهرى از در مخصوص خود وارد مى شدند. خارج
سراپرده به نيايش صنوبر پرداخته و قربانى ها براى آن درخت خيلى بيش تر از ساير
درختها مى آوردند. آنگاه شيطان درخت را به شدت تكان مى داد و از ميان درختها به
آواز بلند صدايى بلند مى شد و مردم را وعده ها و اميدوارى ها مى داد مردم سر از
سجده برداشته و به لهو و لعب و شرب خمر مشغول و مدت دوازده شبانه روز بعدد تمام
عيدهاى سال به عياشى و باده گسارى مى پرداختند و روز سيزدهم جشن پايان يافته و به
شهرها و خانه هاى خود باز مى گشتند چون كفر و طغيان آن قوم از حد گذشت . پروردگار
يكى از بنى اسرائيل از نسل يهودا فرزند يعقوب را به رسالت مبعوث و براى هدايت آن
قوم فرستاد و مدت مديدى آن پيغمبر در ميان آنها بود و ايشان را به خدا پرستى دعوت
نمود ولى آنها پيروى نكرده و تبعيت پيامبر خدا را نكردند. هنگام فرا رسيدن عيد
بزرگشان آن پيغمبر در مقام مناجات با پروردگار بر آمد و گفت :
خداوندا مى بينى كه اين مردم چگونه رسالت مرا تكذيب و از پرستيدن تو سرباز زده و
درختى را كه هيچ سود و زيانى براى آنها ندارد ستايش و پرستش مى كنند. الهى قدرت و
سلطنت خود را بر اين قوم بنما و معبودشان را از بين ببر و درخت صنوبر را خشك كن
همين كه مردم صبح از خواب برخاستند ديدند تمام درختهاى مورد ستايش آنها خشك شده ،
متحير گشته جمعى از آنها به يك ديگر گفتند اين مرد كه مدعى است از طرف خداى آسمان و
زمين پيغمبر است براى آنكه عبادت معبود خود منصرف و به خداى او توجه كنيم خدايان ما
را به جادو و سحر خود به اين صورت در آورده ... سپس پس از اظهار نظرهاى متعدد تصميم
گرفتند پيغمبر خدا را به قتل برسانند. آنها بعد از اين كار دچار عذاب خداوند شدند
در همان موقعى كه مشغول برگزارى تشريفات عيد بودند ناگاه باد سرخى به ايشان وزيد.
حيران و سرگردان شده به يكديگر پناه مى بردند. خداوند زمين زير پاى آنها را به
گوگرد افروخته اى مبدل ساخت و ابرى بالاى سر ايشان آمد كه آتش فشانى نمود و بدنهاى
آن قوم را مانند سرب مذاب گداخته و از هم پاشيد و به اين صورت با بدترين حالى نابود
و از صفحه گيتى رخت بربستند.(595)
510- مظهر عفو و رحمت خداوندى
روزى ابوهريره سخنان زشت و توهين آميزى به اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) نسبت
داد، فرداى آن روز براى حاجت مهم خود نزد حضرت آمد. امام (عليه السلام ) نياز او را
بر طرف ساخت ، ياران امام با تعجب عرض كردند: يا على (عليه السلام ) چرا چنين
كرديد؟ حضرت فرمود: شرم داشتم از اينكه جهالت و نادانى او، بر حلم من و خطايش بر
عفوم و سؤ الش بر كرم من غلبه و پيشى گيرد از اين رو حاجتش را روا ساختم و باز در
روايت است كه موسى بن طلحه بن عبدالله را وقتى دستگير كردند او را به حضور امام
(عليه السلام ) آوردند. امام (عليه السلام ) فرمود: سه بار بگو: استغفر الله و اتوب
اليه . او چنين گفت ، آنگاه حضرت او را آزاد كرد و فرمود: از اسب و شمشير هر چه
نياز دارى در اردوگاه از لشكر ما بگير ليكن از خدا بترس و ملتزم خانه خود باش .
511- شناسايى على (ع ) در ميدان جنگ
روزى در جنگ صفين معاويه ديد كه يك نفر در مقابل لشكر او به تنهايى مى جنگد، رو به
عمر و عاص كرد و گفت : اين شجاع قوى دلى كيست كه اينگونه مبارزه مى كند؟
عمر و عاص گفت : اين با عبدالله بن عباس يا على بن ابيطالب ، حيدر كرار.
معاويه گفت : چگونه مى توان تشخيص داد كه كداميك از آنها هستند؟
عمر و عاص گفت : اگر چه ابن عباس مرد شجاعى است ، ولى نمى تواند در برابر سپاهى
مقاومت كند، لذا اگر روى گردانيد او ابن عباس است ولى اگر ثابت و پابرجا ماند و
جنگيد و عقب نرفت بدان كه او، همان على بن ابيطالب (عليه السلام ) است . كه اگر
تمام اعراب به مقابله با او برخيزند او روى خود را بر نمى گرداند، چه برسد به سپاه
تو.
آنگاه معاويه براى آزمايش فرمان حمله عمومى سپاه خود را صادر كرد، اما ديد آن جنگجو
با شجاعت بى همتاى خود همچون كوهى آهنين در جاى خود ثابت و استوار مانده است و يك
يك سپاهيان او را به هلاكت مى رساند.
آنگاه به اين طريق على (عليه السلام ) را شناسايى كرد و فورا دستور عقب نشينى سپاه
را صادر كرد.
512- جان جاودانه هر دو جهان
يكى از رجال ثروتمند حلوايى پخته و مقدارى از آن را به عنوان تحفه به نزد على (عليه
السلام ) فرستاده بود. آن حضرت روپوش ظرف را برداشت و ديد رنگ و بوى خوبى دارد.
آنگاه فرمود: از رنگ و بويت معلوم است كه طعم خوب هم دارى ولى هيهات كه من ذائقه ى
خود را به طعم تو آشنا كنم . شايد در قلمرو خلافت من كسى پيدا شود كه شب را گرسنه
خوابيده باشد.
لذا در اعمال حضرت بنابه نقل مورخين ديده شده است : كه آن حضرت روى خاك مى نشست ،
فرش خانه اش حصير بود، كفش خود را وصله مى زد ولى او در حالى كه فرمانرواى تمام
ممالك اسلامى بود معيشتى چنين سختگيرانه و زاهدانه دارد.(596)
ها،على بشر، كيف بشر، كيف بشر |
|
عقل عاجر شد در كار تو اى پاك گهر(597) |
513- زياده طلبى ظالمان و جواب على (ع )
طلحه و زبير در زمان خلافت على (عليه السلام ) با اينكه داراى ثروت فوق العاده اى
بودند و آن ثروت ها نيز در زمان خلافت خلفاى قبل تهيه كرده بودند(598)
چشم داشتى نيز به آن حضرت داشتند. على (عليه السلام ) فرمود: دليل اينكه شما خودتان
را برتر از ديگران مى دانيد چيست ؟ عرض كردند: در زمان خلافت عمر و عثمان مقررى ما
بيشتر از ديگران بود حضرت فرمود: در زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مقررى
شما چگونه بود؟ عرض كردند: مانند ساير مردم ، على (عليه السلام ) فرمود: اكنون هم
مقررى شما مانند ساير مردم است . آيا من از روش پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم
پيروى كنم يا از روش عمر؟ آنها چون جوابى نداشتند عرض كردند: ما خدماتى كرده ايم و
سوابقى در اسلام داريم . على (عليه السلام ) فرمود: خدمات و سوابق من بنا به تصديق
خود شما بيشتر از همه مسلمين است و با اينكه فعلا خليفه ام هيچ گونه امتيازى ميان
خود و فقيرترين مردم قائل نيستم بالاخره آنها ظاهرا مجاب شدند و نااميدانه برگشتند.
514- مظلوميت مضاعف
رافع بن سلمه مى گويد: در جنگ نهروان با على (عليه السلام ) بودم و هنگامى كه آن
حضرت نشسته بود، سوارى آمد و عرض كرد السلام عليك يا على ! حضرت فرمود: و عليك
السلام ، چرا مرا به اسم اميرالمؤ منين سلام نكردى ؟ گفت : آرى اينك تو را از آن
خبر مى دهم . در جنگ سفين تا قبل از تعيين حكم بر حق بود، و هنگامى كه آن دو حكم
(ابوموسى اشعرى و عمر و بن عاص ) را تعيين كردى ، از تو بيزار شدم و مشرك ناميدم ،
و آنگاه متحير شدم كه ولايت و فرمانروايى چه كسى را اختيار كنم ؟! به خدا سوگند!
معرفت و علم من به هدايت و گمراهى تو (كه بفهم تو بر حقى يا بر باطل ) براى من از
دنيا و مافيها محبوب تر است ! حضرت فرمود: مادرت به عزايت نشيند، نزديك من بايست تا
علامات هدايت و گمراهى را به تو بنمايانم . آن مرد نزديك حضرت ايستاد، و در اين
اثناء ناگاه سوارى اسب تازان نزد على (عليه السلام ) آمد و گفت :
يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بشارت باد تو را به فتح و پيروزى ، چشمت روشن
باشد، به خدا قسم ! همه خوارج كشته شدند، حضرت در پاسخ او فرمود: جلو نهر يا پشت
نهر؟ عرض كرد: جلوى نهر. حضرت فرمود: دروغ گفتى ، به آن خدايى كه دانه را شكافت و
بشر را آفريد از نهر عبور نكنند تا كشته شوند، آن مرد گفت : پس بصيرتم در حق او
زياد شده سپس سوار ديگرى آمد و مثل اولى خبر داد، حضرت هم مثل جواب اولى را به او
داد. آن مرد شكاك گفت : همت گماشتم تا بر على حمله كنم و سرش را با شمشير بشكافم .
سپس دو سوار ديگر آمدند به طورى كه اسبانشان را به عرق آورده بودند و گفتند: يا
اميرالمؤ منين ! خدا چشمت را روشن كند، بشارت بادت به فتح و پيروزى . به خدا سوگند!
همه خوارج كشته شدند، حضرت فرمود: پشت نهر يا جلوى آن ؟ گفتند: بلكه پشت نهر، و
هنگامى كه اسبانشان را در نهروان فرو بردند و آب بر سينه اسبها مى زد، برگشتند و
كشته شدند، فرمود: شما راست گفتيد. آن مرد از اسبش پياده شد و دست و پاى اميرالمؤ
منين على (عليه السلام ) را گرفت و بوسيد. اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) فرمود:
اين نشانه اى است براى تو (كه با آن حق را بشناسى )(599).
515- گناهان به حسنه و ثواب تبديل مى شود
اصبغ بن نباته روايت كرده ، گفت : روزى داخل منزل اميرالمؤ منين على (عليه السلام )
شدم و منتظر ورود و تشريف آوردن آن حضرت بودم كه ناگاه وارد منزل شدند به پا
ايستاده و سلام كردم . جواب سلام مرا داد و با دست مبارك به كتف من زده و فرمودند:
اى اصبغ ! عرض كردم : بلى . فدايت شوم . فرمود: دوستان ما دوستان خدا هستند و چون
بميرند از افق اعلى شربتى به آنها بنوشانند كه از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر و
از برف سردتر است . اصبغ گفت : حضورش عرض كردم : اگر چه آن دوستان شما معصيتكار
باشند؟ فرمود: بلى . آيا در قرآن نخوانده اى كه مى فرمايد:
اولئك يبدل الله سيئاتهم حسنا اى اصبغ ! اگر دوستان ما با محبتى كه به ما
خاندان رسالت دارند خدا را ملاقات نمايند خداوند گناهان ايشان را مى آمرزد.(600)
516 - 72 حرفى از اسم اعظم خداوند
روزى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در مسجد نشسته بود كه دو نفر بر آن حضرت وارد
شدند و با يكديگر بر موضوعى نزاع داشتند. در حضور آن حضرت مساءله را طرح نموده ،
يكى از دو نفر از خوارج نهروان بود و ادعاى او باطل و بى اساس و سخن ناروا مى گفت
:، اميرالمومنين (عليه السلام ) بر عليه او حكم داد و آن مرد خارجى گفت : به خدا
قسم حكم به عدل نفرمودى و قضاوت شما در پيشگاه خداوند باطل و مرضى حضرت حق نيست .
اميرالمومنين (عليه السلام ) با دست اشاره اى به او نمود و فرمود: اى سگ ساكت شو و
از مسجد بيرون رو، آن مرد همان دم بصورت سگ سياهى شد و اصحاب ديدند لباسهاى آن مرد
به هوا پرواز كرد و خودش صدا مى نمود و اشك از چشمانش جارى گرديد. اميرالمؤ منين
(عليه السلام ) چون حالت او را مشاهده فرمود: دقت كرد و سر به آسمان بلند كرد و
كلماتى فرمود كه ما نفهميديم . به خدا قسم ديديم آن شخص بصورت انسان برگشت و
لباسهايش از هوا روى شانه اش افتاد و از مسجد بيرون رفت در حالى كه قدم هاى او مى
لرزيد و ما بسيار تعجب كرديم و نظرمان را به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) دوخته
شده بود حضرت توجهى به ما فرمود و اظهار داشتند، چرا چنين تعجب كرده ايد. گفتيم
فدايت شويم چگونه تعجب نكنيم از اين حادثه اى كه هم اكنون به چشم ديديم فرمود: آيا
نمى دانيد آصف بن برخيا نظير اين حادثه را بصورت فعل در آورده و تخت بلقيس را در
لحظه اى به حضور سليمان كشانيد و آورد كه داستانش در قرآن بيان شده . آنگاه آيات
مربوطه را تلاوت فرمود. سپس پرسيد كه آيا پيغمبر شما محمد صلى الله عليه و آله و
سلم نزد خدا گرامى تر است يا سليمان . عرض كرديم : پيغمبر ما. فرمود: پس وصى پيغمبر
شما گرامى تر از وصى سليمان است ، در نزد آصف وصى سليمان يك حرف از حروف اسم اعظم
بود ولى در نزد ما هفتاد و دو حرف از اسم اعظم خداوند است .(601)
517- صلايى آسمانى و... ناله هاى تنهايى !!
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) پس از بازگشت از جنگ نهروان نامه اى را نوشت و
دستور داد به مردم آن را ابلاغ كنند، اما سبب نوشتن نامه اين بود كه عده اى در مورد
ابوبكر و عمر و عثمان از آن مولاى بزرگوار پرسش كردند كه على (عليه السلام ) از
اين سؤ ال خشمگين شدند و فرمودند: اين پرسشهاى بى حاصل را چه سود؟ بنگريد كه شهر
مصر را تصرف كرده اند و معاويه ابن خديج و
محمد بن ابى بكر را به قتل رسانيده چه مصيبت بزرگى ! كشته شدن محمد را
مصيبتى است بزرگ . به خدا سوگند كه او مانند يكى از فرزندان من بود.
سبحان الله ما اميدوار بوديم كه بر اين قوم و متصرفاتشان چيره و پيروز شويم اما
ناگهان آنان بر ما تاختند و متصرفات ما را تصاحب كردند. اينك من براى شما نامه اى
مى نويسم كه انشاء الله تعالى به پرسش هاى شما پاسخى روشن باشد. پس ، دبير خود
عبيدالله بن ابى رافع را فرمود: چند تن از مردمى را كه به آنان اعتماد دارم
را نزد من حاضر كن ، گفت : يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) نام آنان چيست ؟ چه
كسانى را به خدمت آورم ؟ حضرت فرمود: اصبغ ابن نباته و
ابوطفيل عامر بن وائله كنانى و رزين بن جبيش اسدى و جويريه بن مسهر عبدى و خندف بن
زهير اسدى و حارثه بن مضرب الهمدانى و حارث بن عبدالله اعور همدانى و مصباح نخعى و
علقمة بن قيس و كميل بن زياد و عمير بن زراره ، را بياور نزد من .
آنان حاضر شدن . على (عليه السلام ) به آنها فرمود: اين نوشته را بگيريد و
عبيدالله بن ابى رافع آن را بر مردم بخواند و شما هم جمعه حاضر باشيد و اگر
كسى بر ضد شما برخيزد. با او به كتاب خدا در اختلاف خود انصاف دهيد و به عدالت
رفتار كنيد. اينك نامه :
بسم الله ارحمن الرحيم
از بنده خدا على اميرمؤ منان ، به مومنان و مسلمانان از شيعيان خود... به خدا سوگند
نمى دانم به چه كسى شكايت برم . آيا در حق انصار ستم رفت يا در حق من ستم كردند؟
بلكه حق مرا به ستم گرفتند و من مظلوم واقع شدم ...(امام پس از تحليل وقايع غصب
خلافت و ولايت او، به بيعت مردم با عثمان مى پردازند كه البته به علت طولانى بودن
نامه اين موارد حذف گرديد)... مردم مى ترسيدند اگر من بر آنان ولايت يابم گلويشان
را بفشارم و نتوانند دم بر آوردند و از ولايت بهره اى در دست آنان نماند. پس همه بر
ضد من بر پاى خاستند و متفق شدند تا ولايت را از من به عثمان برگردانند به اين اميد
كه بوسيله او از آن نصيب برند و آن امر را در ميان خود دست به دست بگردانند. شبى كه
با عثمان بيعت كردند، بانگى برخاست و در مدينه پيچيد و به گوشها رسيد و معلوم نشد
بانگ از كيست و به گمان من بانك از كسى بود كه پنهان از چشم ها مى زيست !! بارى
چنين گفت : آن ندا دهنده : اى كه بر اسلام سوگوارى مى كنى ،
خيز و سوگوارى كن ، اى جارچى مرگ ، اسلام را مرگ فرا گرفت ، برخيز و خبر مرگ اسلام
را اعلام كن همانا كه معروف مرد و منكر آشكار شد. همانا كه على بر عمر ولايت از او
برتر است پس ولايت را در دست او گذاريد و مقام والى او انكار مكنيد اين ندا
مايه عبرت بود و اگر همه مردم از اين واقعه آگاهى نداشتند آنرا نقل نمى كردم . و
بردبارى پيشه ساختم تا خداى تعالى چه خواهد... عبدالرحمن بن عوف به من گفت : اى پسر
ابوطالب تو آيا به اين امر (حكومت ) بسيار دلبسته اى ؟ گفتم : دلبسته به آن نيستم
اما ميراث محمد صلى الله عليه و آله و سلم و حق او را مطالبه مى كنم . ولايت اين
امت بعد از او از آن من است و شما به اين امر (حكومت ) حريص تريد تا من ، زيرا كه
شما با زور شمشير ميان من و حق من حائل شده ايد و مرا از حقم باز داشته ايد. بار
خدايا! من شكايت قريش را به درگاه تو مى آورم ...
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با من عهد كرد و فرمود: اى پسر ابوطالب ولايت
امر من با تو است پس اگر با عافيت و سلامتى ولايت را به تو واگذاشتند و به اتفاق بر
آن تسليم شدند به آن كار و پذيرش آن قيام كن ، اما اگر اختلاف كردند، آنرا و آنچه
را كه به آن سرگرمند رها كن ...
و اما اگر بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حمزه عمويم و جعفر برادرم
براى من مانده بودند به اجبار و اكراه با ابوبكر بيعت نمى كردم . من دچار دو مرد
(عباس و عقيل ) بودم كه كارى از آنان ساخته نبود. پس در نظر گرفتم كه خاندان خود را
حفظ كنم و با خار و خاشاك در ديده ، چشم برهم نهادم و جرعه هاى خشم و اندوه را با
گلوى گرفته فرو بردم و با شكيبايى تلخ تر از حنظل و شكافنده تر از تيغ ساختم ...
شرح كار او (عثمان ) به طور كامل و جامع اين است كه امرى را برگزيد و آن اختيارى بد
بود. و شما مردم نيز جزع كرديد كه آن نيز بد بود. خداوند ميان ما و او حكم فرمايد.
به خدا سوگند در خون عثمان اتهامى ندارم (شراكت نداشتم ) من مسلمانى بودم از
مهاجران كه در خانه خود بود وقتى او را كشتيد نزد من آمديد تا با من بيعت كنيد. من
از قبول آن خوددارى كردم شما عذر مرا نپذيرفتيد دستم را كه براى بيعت گرفتيد و
كشيديد واپس كشيدم . آنگاه به من هجوم آورديد مانند هجوم شتران تشنه كه به آبشخور
خود هجوم برند. ازدحام شما چنان بالا گرفت كه بيم آن كردم كه كشته شوم و يا بعضى از
شما بعضى ديگر را به قتل برسانند، از شدت هجوم بند نعلينم پاره شد و ردا از دوشم
افتاد و ناتوان پايمال شد...
(حضرت از اينجا به بعد در نامه خود به شورش ها، بيعت شكنى ها و ظلم هاى بعد از بيعت
را كه بر او روا داشتند را تحليل مى نمايد و شديدا اعمال ناجوانمردانه بعضى را
سرزنش مى نمايد و در انتها مى فرمايد...) بار خدايا! ما را، و اينان را، راهروان
راه هدايت فرماى و ما و آنان را، به دنيا بى رغبت گردان و آخرت را براى ما بهتر از
دنيا قرار ده .(602)
518- حق به اهلش رسيد
چون اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) از مدينه به سوى پيكار با بيعت شكنان در بصره
رو كرد، در ربذه فرود آمد و چون از آن جا كوچ كرد و در منزلى در قديد (بر وزن زبير
نام محلى است در نزديكى مكه ) فرود آمد. عبدالله بن خليفه طائى با آن حضرت ملاقات
نمود، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به او خوش آمد گفت . عبدالله عرض كرد: سپاس
خدايى را كه حق را به اهلش بازگرداند و آنرا در جاى خودش نهاد خواه قومى را ناخوش
آيد يا به آن شاد شوند، به خدا سوگند آنان محمد صلى الله عليه و آله و سلم را نيز
خوش نداشتند و با اعلام جنگ نموده و به كارزار پرداختند... به خدا سوگند در هر جا و
هر شرايطى و به جهت وفادارى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در كنار تو
پيكار مى كنيم .
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بر او آفرين گفت و او را در كنار خود نشاند - و
اودوست و ياور آن حضرت بود - و شروع كرد از وى اوضاع و احوال مردم را پرسش كردن تا
اينكه درباره ابوموسى اشعرى از وى پرسش نمود، او به حضرت گفت : به خدا سوگند من
به او اطمينان ندارم و از مخالفت او با شما اگر ياورى بيابد بيمناكم .
اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) فرمود: به خدا سوگند او نزد من نيز مورد اطمينان
و خيرخواه دلسوز نيست و همانا كسانى كه پيش از من زمامدار بودند دلباخته او بودند و
او را به فرمانروايى بر مردم گماشته و مسلط ساختند و من مى خواستم او را بركنار كنم
. ولى مالك اشتر از من خواست كه او را سر جاى خودش بگذارم و من نيز با كراهت او را
باقى داشتم ولى پس از آن باز تصميم به عزلش گرفتم .
همينطور كه امام با عبدالله مشغول گفتگو بود جمعيت كثيرى از جانب كوههاى طى بسوى آن
حضرت رو آورد. اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: ببينيد اين جمعيت چه كسانى
هستند؟ سوارانى چند به سرعت رفتند و چيزى نگذشت كه بازگشتند و عرض كردند: اينها
قبيله طى هستند كه گوسفندان و شتران و اسبان خود را پيش انداخته و بسوى شما مى
آيند، عده اى هدايا و پيشكش هاى خود را آورده و گروهى قصد دارند با تو براى پيكار
با دشمن بسيج شوند.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: خداوند به قبيله طى پاداش خير دهد...
آنان چون خدمت حضرت رسيدند عرض سلام نمودند، عبدالله بن خليفه گويد: به خدا سوگند
آن جماعت و حسن هياءت آنان مرا به شادى واداشت و هر كدام از آنها سخنى گفته و عرض
ارادت نمودند.
على بن حاتم طايى برخاست و حمد و ثناى الهى را به جاى آورد، سپس ارادت و اطاعت
خود را نسبت به آن حضرت ابراز كرد. اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) فرمود: خداوند
از جانب اسلام و اهل آن به شما قبيله جزاى خير دهد. شما بدلخواه خود مسلمان شديد و
با مرتدان جنگيديد و آهنگ يارى رساندن به مسلمين را در خاطر داشتيد... سپس بعضى
ديگر مثل سعيد بن عبيد بحترى از بنى بحتر و ديگران به نوبه خود شديدا اظهار ارادت
نمودند كه امام پاسخ آنها را داد.
سپس اميرالمومنين على (عليه السلام ) كوچ كرد و شش صد مرد از آنان به دنبال آن حضرت
روان شدند تا به منطقه ذى قار رسيد و در ميان هزار و سيصد مرد به آنجا فرود آمد.(603)
519- فال بد زدن
روزى اميرالمومنين على (عليه السلام ) از كوفه خارج شد كه به حروريه عزيمت نمايد،
مردى به آن حضرت عرض كرد، يا على (عليه السلام ) حركت شما در اين ساعت به صلاح نيست
، صبر كنيد تا آنكه سه ساعت از روز بگذرد، من خوف آن دارم كه آسيبى به شما برسد،
حضرت به آن مرد فال بين ، فرمود: اينكه من بر آن سوارم در رحم خود چه دارد؟ جنين
اسب من نر است يا ماده ؟ عرض كرد: اگر حساب كنم خواهم دانست .
اميرالمؤ منين فرمود: هر كه گفتار ترا تصديق كند قرآن را تكذيب نموده و در تاءييد
فرمايش خود اين آيه را تلاوت كرد: ان الله عنده علم الساعة
(604) آنگاه به آن مرد فال بين فرمود: پيغمبر اكرم صلى الله عليه
و آله و سلم با مقام عالى و دانش و جامعيت و خاتميت خود هرگز ادعايى را كه تو مى
كنى نمى فرمود!!
تو تصور مى كنى كه مرا از دانش خود نفعى مى رسانى و يا زيانى را از من دور مى كنى ،
هر كس ترا تصديق كند و به گفته هاى تو اعتماد كند بايد از استعانت و يارى خداوند بى
نياز باشد. سپس آن حضرت رو به آسمان كرد و عرض كرد: خداوند!! هيچ فال بدى نيست مگر
مشيت تو، و هرگز ضرر و زيانى نمى رسد به جز فرمان و اجازه تو، و نيست خدايى غير از
تو اى خداى يگانه .(605)
520- بسوى خدا بيا
مالك بن ابى عامر مى گويد: هنگامى كه على بن ابيطالب (عليه السلام ) از مدينه بسوى
بصره براى جنگ جمل روانه شد. من در كنار مغيرة بن شعبه ايستاده بودم كه عمار ياسر
پيش ما آمد و به مغيره گفت : اى مغيره ميل و گرايش به خداوند دارى ؟ مغيره گفت :
كجا چنين چيزى برايم خواهد بود اى عمار؟! عمار به او گفت : در اين دعوت (فرا خواندن
بسوى جهاد در جنگ جمل ) داخل شو تا به گذشتگان برسى و بر آيندگان سرورى پيدا كنى .
مغيره گفت : اى اباليقظان يك چيز بهتر از اين كه تو مى گويى هست !
عمار گفت : آن چيست ؟ او گفت : اينكه در خانه برويم و درها را به روى خود ببنديم تا
حقيقت بر ما روشن شود. سپس با روشنى و آگاهى بيرون مى شويم و مثل زور آزمايان
نباشيم كه مى خواهد با پاره كردن زنجيرى ، خنده اى را برانگيزد و ليكن خود به غم و
اندوه گرفتار آيد.
عمار گفت : هرگز هرگز، آيا نادانى پس از دانايى و كورى پس از بينايى را برگزينيم ؟
گوش به حرف من بده به خدا سوگند مرا نبينى جز در صف اول ، امام على (عليه السلام )
از جريان آن دو با خبر شد و فرمود: اى اباليقظان ، اين عور (چپول و يك چشم ) به تو
چه مى گويد:؟ به خدا سوگند او پيوسته كوشش مى كند كه حق را به باطل بپوشاند و آنرا
وارونه و غير واقع جلوه دهد و به چيزى از دين نياويزد مگر آن كه موافق دنيا باشد.
اى واى مغيره ! اين دعوتى است كه هر كس را كه با آن همراهى كند بسوى بهشت مى راند.
مغيره گفت : راست مى گويى اى اميرالمومنين (عليه السلام ) من اگر با تو نباشم هرگز
عليه تو نيز نخواهم بود.(606)
521- ما خاندان رحمتيم
اصبغ بن نباته مى گويد: روزى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) سخنرانى كرد و پس از
حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى مردم سخنم
را بشنويد و كلامم را خوب فرا گيريد، همانان تكبر و خودفروشى از نشانه گردنكشى است
و نخوت و بزرگ منشى از تكبر است شيطان دشمنى حاضر و آماده است او شما را به باطل
دلخوشى مى دهد... القاب زشت بر هم نزنيد... ما خاندان رحمتيم ، گفتار ما حق و كردار
ما عدل است .
هان ! كه از همه شگفت تر اينكه معاويه و عمر و عاص عده اى از مردم را به خون خواهى
پسر عمويشان (عثمان ) بر مى انگيزند(607)
به خدا سوگند كه من هرگز با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت نورزيدم و
هرگز در كارى از وى سرپيچى نكردم ، جان خود را در مواردى سپر او ساختم كه زورمندان
و شجاعان از آن عقب مى نشستند و بندهاى بدنها از آن مى لرزيد...
در اين موقع عمار ياسر برخاست و عرض كرد: اى مردم ! اميرالمؤ منين (عليه السلام )
شما را آگاه ساخت كه امت ، با او وفادار نخواهد ماند. پس مردم پراكنده شدند در
حالى كه امام آنها را آگاه ساخته بود.(608)
522- امام مبين منم
عمار ياسر مى گويد: در يكى از جنگها كه در خدمت اميرالمؤ منين على (عليه السلام )
بودم از بيابانى عبور مى كرديم كه مملو از مورچه بود به حضرت عرض كردم : اى مولاى
من آيا كسى هست كه شماره اين مورچگان را بداند. حضرت فرمود: بلى اى عمار من مى دانم
و مى توانم تعداد آنها را تعيين كنم .
عرض كردم : يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) تعداد اينها را از كجا مى دانيد؟ حضرت
فرمود: اى عمار مگر سوره يس را نخوانده اى ، آنجا كه مى فرمايد:
و كل شيئى احصيناه فى امام مبين عرض كردم : بلى فدايت شوم اين سوره را مكرر
خوانده ام . حضرت فرمود: اى عمار منظور از امام مبين كه خداوند فرموده است منم .(609)
523- حضرت على (ع ) و برزخيان
حضرت على (عليه السلام ) هنگام مراجعت از جنگ صفين وقتى كه نزديك كوفه ، به كنار
قبرستانى كه بيرون دروازه قرار داشت رسيد رو به سوى قبرها كرد و چنين فرمود:
اى ساكنان خانه هاى وحشتناك و مكانهاى خاكى و قبرهاى تاريك !
اى خاك نشينان ، اى غريبان اى تنهايان اى وحشت زدگان ، شما در اين راه بر ما پيشى
گرفتيد و ما نيز به شما ملحق خواهيم شد. اگر از اخبار دنيا بپرسيد به شما مى گويم
خانه هايتان را ديگران ساكن شدند، همسرانتان به نكاح ديگران در آمدند و اموالتان
تقسيم شده اينها چيزهاى است كه نزد ما است نزد شما چه خبر.
پس رو به يارانش كرد و فرمود: اگر به آنها اجازه گفتن داده شود حتما به شما خبر مى
دهند كه بهترين زاد و توشه براى سفر پرهيزگارى است .(610)
524- منافق حديث گو
ابوهريره
(611) از كسانى است كه 3 سال آخر عمر شريف پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم را درك كرد وى در دور خلافت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) سكوت ظاهرى كرد و
از خير خواهى به دستگاه معاويه دريغ نمى نمود. در هنگام جنگ صفين از جنگ كناره گرفت
و روزى را در خيمه گاه حضرت امير (عليه السلام ) و روز ديگر را در ميان لشكريان
معاويه مى گذراند و گويند در نماز به حضرت اقتدا مى كرد ولى سفره معاويه را ترجيح
مى داد و بر سفره او حاضر مى گشت و مى گفت : غذاى معاويه چرب تر و نماز با على
(عليه السلام ) افضل است ...(612)
525- حكومت و آزادى
روزى على (عليه السلام ) در كوفه سخنرانى مى كرد و ضمن سخنرانى فرمودند قبل از دست
دادن من از من سؤ ال كنيد كه من از مادون عرش ، از هر آنچه سؤ ال شود پاسخ خواهم
داد و چنين ادعايى را پس از من جز دروغگويان نخواهند كرد. مردى از يهوديان عرب از
گوشه مجلس با صداى بلند با لحنى زننده فرياد زد كه : من چيزهايى سؤ ال خواهم كرد كه
در آن درخواهى ماند. اصحاب و دوستان على (عليه السلام ) از برخورد بى ادبانه او در
خشم شدند و به وى هجوم آوردند. على (عليه السلام ) آنان را منع و فرمودند: رهايش
كنيد و وى را به شتاب و دستپاچگى مكشانيد. حجج الهى با شتابزدگى و كم خردى استوار
نمى گردد و با فرصت گرفتن از سائل براهين الهى نمود. پيدا نمى كند...(613)
526- حكومت و احقاق حق
حضرت اميرالمومنين على (عليه السلام ) در راه سفر خود به سوى بصره براى جنگ با
آشوبگران جاهل جمل در منطقه ذى قار(614)
توقف كرد. گروهى از حجاج نيز كه از مكه باز مى گشتند در آنجا فرود آمدند، و چون از
حضور امام على (عليه السلام ) در آن محل مطلع شدند نزديك خيمه آن حضرت جمع شدند تا
از نصايح آن حضرت استفاده نمايند. ابن عباس با مشاهده جمعيت مشتاق ، به خيمه
اميرالمومنين داخل شد و ايشان را در حال وصله نمودن لنگه كفش كهنه خود يافت . عرض
كرد: اى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) احتياج ما به اينكه امور ما را اصلاح نمايى
از وصله كردن اين كفشهاى كهنه بيشتر است . حضرت پاسخى به وى نداد و همچنان خاموش
ماند تا از تعمير كفش خود فارغ شد. آنگاه آن را كنار لنگه ديگرش گذاشت و به ابن
عباس فرمود: ابن عباس اين كفشهاى من چقدر مى ارزند؟ ابن عباس عرض كرد: اين كفشهاى
از بس وصله خورده مندرس شده اند از قيمت افتاده و ارزشى ندارند. حضرت فرمود: با اين
حال قيمتى براى آن بگو. ابن عباس عرض كرد: يك درهم يا شايد كمتر از اين . حضرت
فرمود: ابن عباس به خدا قسم اين كفشهاى كهنه و بى ارزش نزد من محبوب تر از امارت
و حكومت بر مردم است . مگر آنكه به واسطه آن احقاق حقى كنم و يا باطلى را دفع نمايم
.(615)
527 - والى مصر
هشام بن محمد (مورخ مشهور) مى گويد: چون خبر شهادت محمد بن ابى بكر به اميرالمؤ
منين (عليه السلام ) رسيد(616)
نامه اى به مالك بن حارث اشتر نخعى كه آن روزها در منطقه نصيبين اقامت داشت نگاشت
كه : اما بعد، همانا تو از كسانى هستى كه من براى برپايى دين
از وى كمك مى جويم ...محمد بن ابى بكر را بر مصر گماردم و بر وى عده اى خروج
كردند...و او به شهادت رسيد - خدايش رحمت كناد - بنابراين بزودى نزد من آى ، تا در
امر مصر تدبيرى بينديشيم و يكى از يارانت را كه مورد اعتماد و خير خواهى هستند براى
جايگزينى بر كارهاى خودت بگمار. مالك اشتر فردى را به شبيب بن عامر ازدى را
بجاى خود گذاشت و به سوى على (عليه السلام ) رفت ، تا بر آن حضرت وارد شد. امام خبر
مصر را به وى باز گفت و از احوال اهالى مصر او را باخبر ساخت و به او فرمود: كسى جز
تو براى آنجا شايسته نيست پس برو به آنجا. پس هرگاه من به تو سفارشى نمى كنم به اين
دليل است كه به راءى و نظر تو بسنده مى كنم از خدا در كارهاى مهم يارى جو و درشتى
را با نرمى بهم بياميز و تا آنجا كه نرمش كارساز است با نرمى رفتار كن ...مالك اشتر
از نرد على (عليه السلام ) خارج شد و اثاث خود را جمع كرد تا آماده حركت بسوى مصر
شود. على (عليه السلام ) نيز پيشاپيش او نامه اى به مردم مصر نوشت .
بسم الله الرحمن الرحيم ، سلام بر شما...همانا من بنده اى از بندگان خدا را به سوى
شما فرستادم كه در روزهاى ترسناك نمى خوابد و در اوقات هراس انگيز از دشمن روى بر
نمى تابد او از رزمنده ترين بندگان خدا...و او همان مالك بن حارث اشتر است او به
سان شمشيرى است كه دندانه تيزش ، و تيزى لبه اش ، به كندى نگرايد زود از ميدان
نگريزد و به هنگام رزم با متانت و سنگين است . انديشه اى عميق و ريشه دار و صبر و
تحملى نكو دارد پس سخنش را بشنويد و امرش را فرمان بريد...
چون مالك آماده حركت شد جاسوسان معاويه در عراق خبر حركت مالك را به وى نوشتند.
معاويه مى دانست اگر مالك به مصر پا نهد مصر از چنگ وى بيرون خواهد رفت لذا به
دهقانى كه ماليات پرداز در منطقه قلزم ساكن بود پيغام فرستاد كه على (عليه السلام )
مالك اشتر را به طرف مصر فرستاده اگر شر او را از سر ما بردارى تا زنده هستى ماليات
همان ناحيه را به تو خواهم بخشيد بنابراين هر چه مى توانى در قتل او چاره كن .
آنگاه معاويه اهل شام را جمع كرد و به آنان گفت : همانا على (عليه السلام )، مالك
اشتر را به سوى مصر فرستاده همگى گردآييد تا از خدا بخواهيم و دعا كنيم كه خداوند
شر او را از سر ما كوتاه كند. آنگاه دعا كرد و همگى نيز با او دعا كردند.
مالك اشتر به سوى مصر بيرون شد تا به قلزم رسيد آن دهقان به استقبال او آمد بر وى
سلام كرد و گفت : من مردى از اهل شام هستم و براى تو و يارانت خدمت كارم و خواست تا
مالك زكات او را حساب نمايد. مالك اشتر به خانه وى رفت . او خوراكى را كه با عسل
مسموم آغشته كرده بود نزد مالك برد و چون مالك از آن بخورد، او را در جاكشت ، خبر
شهادت مالك به معاويه رسيد او مردم را جمع كرد و گفت : مژده باد بر شما كه خدا
تعالى دعايتان را اجابت كرد و شر مالك را از سر شما باز كرد و همگى با شنيدن اين
مسرور شده و به هم مژده مى دادند اما چون خبر شهادت مالك به امام على (عليه السلام
) رسيد آهى بركشيد و بسيار افسوس خورد و فرمود: آفرين خدا، بر مالك كه هر چه داشت
از او بود، او اگر از كوه بود البته بزرگترين ستون و صخره آن بود و اگر سنگ بود
همانا سنگ سختى بود. مالكا راستى كه بخدا سوگند، مرگ تو جهانى را ويران ساخت و مويه
كنان بر چون تويى بايد مويه سر دهند، سپس فرمود: انالله و
انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين ... خداوندا من اين مصيبت بزرگ را
به حساب تو مى گذارم كه مرگ او از مصائب روزگار است ...(617)