441- عفو زن زناكار
زنى در زمان عمر بن خطاب اعتراف به زنا كرد و اصرار داشت تا حد زنا بر او جارى گردد
تا از عذاب الهى در آخرت در امان باشد عمر نيز به عقوبت زن فرمان داد ولى امام على
(عليه السلام ) به عمر فرمود:
از او بپرسيد چرا زنا كرده و در چه شرايطى تن به اين گناه داده و آن را مرتكب شده ؟
زن گفت : در بيابان تشنه و در راه ماندم . از دور خيمه اى ديدم ، وارد خيمه شدم و از
مردى كه آنجا بود تقاضاى آب كردم آن مرد آب به من نداد و قصد گناه داشت از اين رو
من از خيمه بيرون آمدم .
اما بار ديگر تشنگى مرا بى تاب كرد به گونه اى كه چشمانم سياهى مى رفت در اين حالت
مجبور شدم تا به گناه تن دهم امام على (عليه السلام ) فرمود: اين همان مورد اضطرار
است كه در قرآن كريم حد از آن برداشته شد. او را رها كنيد.(516)
442- آزار پيامبر (ص )
عروة بن زبير از جدش نقل مى كند، كه مردى در حضور عمر بن خطاب به على بن ابيطالب
(عليه السلام ) جسارت كرد، عمر به او گفت : صاحب اين قبر را مى شناسى (اشاره به قبر
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ) او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب و على
(عليه السلام ) نيز پسر ابيطالب بن عبدالمطلب است ، جز به نيكى نام على (عليه
السلام ) را مبر اگر از او عيب جويى كنى و جسارت و بدگوئى او را كنى اين را (اشاره
به قبر شريف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ) در قبرش آزار كردى
(517)
443- كيفر مردى گستاخ و بى ادب
روزى خالد با يارانش در اراضى خود امام على (عليه السلام ) را ديد و به آن حضرت
جسارتى كرد، حضرت خالد را از اسبش پائين آورد و او را به سمت آسياى حارث بن كلده
كشاند و ميله آهنى آن سنگ آسياب را بيرون آورد و مثل طوق بر گردن خالد حلقه كرد،
خالد حضرت را سوگند داد تا او را رها كند، در حالى كه آن ميله همانند حلقه اى
برگردن او بود نزد ابوبكر وارد شد، ابوبكر آهنگران شهر را دستور داد تا آن حلقه
سنگين را از گردن خالد بيرون كنند، ليكن آنها نتوانستند، پيوسته اين آهن همانند
قلاده اى برگردن او بود، آهنگران گفتند اين راهن را كه بصورت حلقه اى بر گردن توست
فقط با حرارت آتش مى توان باز كرد از طرفى هم خالد تحمل حرارت شديد آتش را نداشت ،
چرا كه يقينا با آن حرارت به هلاكت مى رسيد. مردم نيز با دين قلاده برگردن خالد بن
او مى خنديدند، خالد صبر كرد تا على (عليه السلام ) از سفر خود مراجعت كرد، پس
جماعتى نزد امام رفتند و شفاعت خالد را كردند، آن حضرت نيز قبول كرد، لذا امام آن
طوق آهنى را مثل خمير پاره پاره كرد و بر زمين ريخت
(518)
فصل چهارم : حكومتدارى امام على (ع )
444- همكارى اقوام و فاميل با يكديگر
عصر خلافت حضرت على (عليه السلام ) بود، ماجراى شورش اصحاب جمل پيش آمد. على (عليه
السلام ) با همراهان خود از مدينه به سوى بصره براى سركوبى شورشيان حركت نمود.
هنگامى كه به سرزمين ربذه رسيدند مردى از قبيله محارب به حضور على (عليه السلام )
آمد و عرض كرد: اى اميرمؤ منان ! من در رابطه با فاميل
خود، تاوانى را به عهده گرفتم وقتى كه نزد بعضى از آنها رفتم و تقاضاى همكارى و كمك
نمودم كمك من كردند و گفتند: ما خودمان سخت در مضيقه زندگى هستيم ، اى اميرمؤ منان
! به آنها امر كن كه با من همكارى كنند و مرا كمك نمايند
امام على (عليه السلام ) از او پرسيد: آنها كجا هستند؟! آن مرد گروهى از آنها را كه
از دور پيدا بودند نشان امام (عليه السلام ) داد و گفت : عده اى از آنها، اينها
هستند.
امام على (عليه السلام ) كه بر مركب سوار بود، به سرعت نزد آنها رفت به گونه اى كه
اصحاب و اطرافيان امام على (عليه السلام ) به سختى به آن حضرت رسيدند.
امام على (عليه السلام ) وقتى به آنها رسيد، سلام كرد و از آنها پرسيد: چرا با رفيق
خود همكارى نمى كنيد؟ آنها از آن مرد و او نيز از قوام خود در حضور حضرت على (عليه
السلام ) شكايت كردند. امام على (عليه السلام ) درباره پيوند خويشاوندى و وظايف
خويشان نسبت به همديگر چنين فرمود: هر كس بايد به خويشانش پيوند گرم داشته باشد و
خويشان از ديگران سزاوارتر به همكارى و كمك هستند به خصوص در آن هنگام كه خويشان در
فشار زندگى قرار گرفتند زيرا خويشانى كه با يكديگر پيوند دارند و به همديگر همكارى
و كمك و گذشت مى كنند به پاداش آن مى رسند ولى اگر رشته خويشى را قطع نمايند گرفتار
بار سنگين مجازات خواهند شد.
آنگاه آن حضرت مركب خود را حركت داد و به جاى اول خود بازگشت .(519)
445- عامل هلاكت زودرس
روزى اميرمؤ منان على (عليه السلام ) خطبه مى خواند و در ضمن آن فرمود:
اعوذ بالله من الذنوب التى تعجل الفناء پناه مى برم
به خداوند، از گناهانى كه موجب زودرسى هلاكت خواهند شد.
عبدالله بن كواء (منافق سرشناس عهد اميرالمؤ منين (عليه السلام ) كه بعدها رئيس
گروه گمراه خوارج شد) بلند شد و گفت : اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) آيا گناهانى
كه موجب مكافات زودرس است وجود دارد؟
امام على (عليه السلام ) فرمود: آرى ، واى بر تو، و آن گناه قطع رحم (بريدن پيوند
از خويشاوندان ) است ، چه بسا خاندانى هستند با اينكه از حق دورند ولى بر اثر
همكارى و خدمت به يكديگر به گرد هم آيند و همين كار موجب مى شود كه خداوند به آنها
روزى مى رساند و چه با افراد پرهيزكارى كه تفرقه و درگيرى افراد خاندانشان و قطع
رحم بينشان موجب مى شود كه خداوند آن ها را از روزى و رحمتش محروم سازد.(520)
446- وقت بيكارى برو مسجد
دو يا سه روز قبل از ضربت خوردن على (عليه السلام ) بدست ابن ملجم لعنة الله عليه -
حضرت امير (عليه السلام ) در بازار كوفه مى رفت كه به ناگه ابن ملجم را دى . حضرت
به او فرمود: ابن ملجم كجا مى روى ؟ (البته حضرت مى دانست تمام هم او آن زن ملعونه
است ) ابن ملجم پاسخى داد كه نشانه بيكارى او را داشت . لذا حضرت به او فرمود: وقت
بيكارى به مسجد برو(521).
447- كريم بامروت
از كتب اهل تسنن روايت شده كه عرب فقيرى به خدمت حضرت على (عليه السلام ) شرفياب شد
و از آن حضرت درخواست كمك نمود. حضرت به او فرمود: به خدا قسم در خانه چيزى نداريم
. فقير گفت : به خدا قسم اگر نااميدم كنى خداوند روز قيامت از شما نمى گذرد.
حضرت على (عليه السلام ) به شدت گريست ، آنگه به قنبر دستور داد: زره مرا بياور و
به اين عرب ده . سپس به فقير فرمود قدر آن را بدان كه من با اين زره در مقابل
دشمنان ايستاده ام و پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را خوشحال كرده ام .
قنبر عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) قيمت اين زره بيست درهم است و اين
مقدار براى يك فقير زياد است .
حضرت فرمود: اى قنبر اگر به اندازه دنيا طلا و نقره داشته باشم در صورتى خوشحال مى
شوم كه آنها را در راه خدا صدقه دهم و خدا قبول كند. چون كه خداوند از نعمتهاى خود
سؤ ال خواهد نمود.(522)
448- اسم اعظم خداوند
براءبن عازب مى گويد: بر اميرمؤ منان على (عليه السلام ) وارد شدم و آن حضرت را به
خدا سوگند دادم كه مرا به اعظم اسمايى كه خداوند رحمان ، جبرئيل را به ارسال آن
مخصوص داشت و او رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را و رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم حضرت شما را مخصوص گرداند مرا مطلع فرماييد.
حضرت فرمود: اگر سؤ ال تو نمى بود من اراده داشتم تا وقتى كه آنرا در لحدم نهاده
شوم پوشيده بدارم . سپس حضرت فرمود: هر گاه خواست خداوند را به اسم اعظمش بخوانى ،
شش آسه اول سوره حديد (بعد از بسم الله الرحمن الرحيم ؛ تا؛
و هو عليم بذات الصدور) و آخر سوره حشر از (هو الله
الذى لااله الا هو تا آخر سوره را بخوان ) بعد از آن مى گويى :
يا من هو كذلك افعل بى كذا و كذا (حاجت خود را بخواه ) كه سوگند به خداوند
اگر بر شقى بخوانى سعيد مى گردد. براء گفت : يا على ! قسم به خدا من آنرا براى امور
دنيا نمى خوانم . امام على (عليه السلام ) فرمود: همين صواب است . رسول الله صلى
الله عليه و آله و سلم مرا هم اين چنين وصيت فرمود جز اينكه مرا امر كرد كه خدا را
بدان در كارهاى بزرگ و دشوار روزگار بخوانم .(523)
449- كمترين ها!!
سليم بن قيس مى گويد: از امام على (عليه السلام ) شنيدم كه مردى به حضورش آمد و اين
سه سؤ ال را كرد:
1- كمترين چيزى كه انسان به آن مؤ من مى شود؟
2- كمترين چيزى كه انسان به خاطر آن كافر مى گردد؟
3- كمترين چيزى كه انسان به خاطر آن گمراه مى شود؟
امام على (عليه السلام ) فرمود: كمترين چيزى كه انسان به وسيله آن مؤ من مى شود آن
است كخ خداوند خود را به او بشناساند، و انسان به اطاعت از خدا اقرار كند و سپس
خداوند، پيامبرش را به او شناساند و او به اطاعت تاز پيامبر صلى الله عليه و آله و
سلم اقرار نمايد و هم چنين خداوند امام و حجتش را در زمين و گواهش را بر مردم (يعنى
امام را) به او معرفى كند و او به اطاعت از امام اقرار نمايد.
سپس حضرت ادامه داد: كمترين چيزى كه انسان به خاطر آن كافر مى شود آن است كه چيزى
را كه خداوند نهى كرده گمان كند كه انجام آن رواست و اين پندار را رد دين خود قرار
دهد (بدعتگزار گردد) و به اين عقيده باقى بماند و خيال كند كه آنچه را (به پند او)
خدا دستور داده ، بايد خدا را بر آن اساس پرستش كرد در صورتى كه چنين كسى شيطان را
مى پرستد.
و كمترين چيزى كه انسان به خاطر آن گمراه مى شود: آن است كه حجت و گواه خدا بر
بندگانش را نشناسد. يعنى آن امامى را كه خداوند به اطاعت از او دستور داده و رهبريش
را واجب كرده نشناسد.
سليم مى گويد: عرض كردم : اى اميرمؤ منان ! آن حجت و گواهان
الهى را براى من تعريف كن !
امام على (عليه السلام ) در پاسخ فرمود: آنها كسانى هستند كه خداوند (اطاعت ) آنان
را (در قرآن ) قرين اطاعت خود و پيامبرش قرار داده و فرموده است :
يا ايها الذين آمنوا اطيعو الرسول و اولى الامر منكم
اى كسانى كه ايما آورده ايد اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول خدا را و اطاعت
كنيد صاحبان امر را
(524).
عرض كردم : اى اميرمؤ منان ، خدا مرا فدايت كند اين مطلب را روشن تر بيان كن . حضرت
فرمود: آنها (صاحبان امر) كسانى هستند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در
آخرين خطبه اش ، در روز رحلتش فرمود:
همانا من دو چيز را در ميان شما مى گذارم كه پس از من تا
وقتى كه به آن دو چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد. كتاب خدا و عترت من كه خاندان من
هستند. زيرا خداوند لطيف و آگاه به من سفارش كرده كه آن دو از هم جدا نشوند تا در
كنار حوض بر من وارد گردند؛ مانند اين دو انگشت ؛ سپس امام دو انگشت اشاره خود را
بهم چسبانيد و...
آنگاه فرمود: فتمسكوا بهما لاتزلوا و لا تضلوا و لا تقدموهم
فتضلوا؛ پس به هر دوى اينها چنگ زنيد تا لغزش نكنيد و گمراه نگرديد و از
آنها جلو نيفتيد كه گمراه خواهيد شد(525).
و در روايت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرمود: سوگند به
خداوندى كه جان من در دست اوست اگر كسى عمل هفتاد پيامبر را انجام دهد هرگز وارد
بهشت نخواهد شد مگر اين كه برادرم على (عليه السلام ) را دوست داشته باشد.(526)
450- واضع علم قواعد عربى
روزى ابوالاسود دئلى خدمت على (عليه السلام ) رسيد، ديد آن حضرت به فكر فرو رفته
است . ابوالاسود مى گويد: به آن حضرت عرض كردم : يا اميرالمؤ منين درباره چه چيزى
فكر مى كنيد؟ فرمود: در شهر شما شنيدم كسى قرآن را غلط مى خواند مى خواهم كتابى
درباره ريشه هاى ادبيات عربى پديد آورم .
عرض كردم : اگر اين لطف را بفرماييد ما را زنده كرده ايد و زبان عربى براى ما باقى
خواهد ماند ابوالاسود مى گويد: پس از چند روز وقتى به حضور امام رسيدم صحيفه اى را
به من داد كه در آن نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم كلام عرب سه قسم است : اسم و
فعل و حرف .
اسم چيزى است كه از مسمى خبر مى دهد، فعل از حركات ...
سپس به من فرمود: دنبال آن را بگير و چيزهايى كه به نظرت مى رسد بر آن اضافه كن .
سپس ادامه داد: اى ابوالاسود: اسم ها نيز سه نوع هستند: ظاهر و مضمر و چيزى كه نه
ظاهر است و نه مضمر.
ابولاسود گفت : از سخنان حضرت چيزهايى گرد آوردم و به نظر حضرت رساندم از جمله حروف
ناصبه بود (انّ،انّ،ليت ، لعل و كان ) وقتى حضرت اين حروف را ديد فرمود: چرا
لكن را ترك كردى ؟ عرض كردم : در رديف اينها به شمار
نمى آورم . حضرت فرمود: چرا در رديف آنهاست . بايد آن را نيز در رديف آنها ذكر كنى
.(527)
451- فردى كه مورد لعن واقع شد
ابوموسى اشعرى ، از عوامل مؤ ثر در انتقال خلافت به بنى اميه بود. ابوموسى با اينكه
از نظر شخصيت فردى فوق العاده متزلزل و سست راءى ، بى كفايت ، كوته فكر، و بى تميز
و غير قابل اعتماد بود و او در جنگ صفين توسط گروهى جاهل ، حضرت على (عليه السلام )
را مجبور به انتخاب وى براى حكميت نمودند. ابوموسى از همان ابتداى خلافت على (عليه
السلام ) با امام رفتار مناسبى نداشت و مردم را به پراكنده شدن از پيرامون على
(عليه السلام ) دعوت مى كرد. ابوموسى در جريان حكميت پيشنهاد كرد هم امام على (عليه
السلام ) و هم معاويه از خلافت خلع شوند ولى بعدها او به دربار معاويه رفت و آمد
كرد و با معاويه بيعت كرد. خيانت كارى او به حدى بود كه امام على (عليه السلام )
بعد از ماجراى حكميت او را قنوت نماز خود لعن مى كرد.
452- پيروان واقعى معاويه
كلمه ناقه در عربى به معنى شتر ماده است و كلمه جمل
به معنى شتر نر مى باشد. بعد از جنگ فين كه ميان اميرالمؤ منين (عليه السلام ) و
معاويه در سرزمين صفين به وقوع پيوست . بعد از جنگ شتر سوارى از مردم كوفه كه مركز
خلافت حضرت على (عليه السلام ) بود وارد شام پايتخت معاويه شد. يكى از شاميان چون
آن مرد كوفى را با شتر ديد با وى گلاويز شد و گفت : اين ناقه
كه تو بر آن سوارى مال من است و تو آن را در صفين هنگامى كه در ركاب على (عليه
السلام ) بودى از من گرفتى !
مرد كوفى منكر شد گروهى از شاميان نيز به طرفدارى از مرد شامى برخاستند و براى حل
اين دعوا جملگى نزد معاويه رسيدند.
مرد شامى پنجاه نفر شاهد را آورد كه ناقه حاضر متعلق
به اوست . شاهدان نيز موضوع را گواهى كردند. معاويه هم دستور داد تا شتر را بگيرند
و به مرد شامى بدهند!!
مرد كوفى وقتى موضوع را چنين ديد گفت : اى معاويه شاهدان همگى گفتند: اين
ناقه متعلق به اين مرد شامى است در صورتى كه اين شتر
ناقه نيست بلكه جمل است و آن ماده نيست بلكه نر است و اين هم علامت آن .
معاويه گفت : با اين وصف چون شهود گواهى داده اند حكم صادر شده است و بايد اجرا
شود! سپس معاويه مرد كوفى را به خلوت برد و قيمت شتر را از او پرسيد و دو برابر
قيمت آنرا به وى بخشيد.
آنگاه به او گفت : از جانب من به على بگو در جنگ آينده با صد هزار نفر از مردمى كه
ميان شتر نر و ماده فرق نمى گذارند با تو روبرو خواهم شد.(528)
453- نامه رسان رشيد و شجاع
بعد از واقع جنگ جمل كه در نزديك شهر بصره ميان سپاه امام على (عليه السلام ) و
آشوبگران داخلى به وقوع پيوست معاويه كه حكمران شامات بود. دم از استقلال و برابرى
با اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى زد لذا نامه اى به كوفه نزد آن حضرت نوشت
اى پسر ابوطالب ! راهى را پيش گرفته اى كه به زبان تو است آنچه را برايت سودمند بود
ترك گفتى و بر خلاف كتاب خدا و سنت پيغمبر رفتار نمودى ! تا آنجا كه صحابه پيغمبر
طلحه و زبير چنان كردى . به خدا قسم تير آتشينى به سويت رها كنم كه نه آب آنرا فرو
نشاند و نه باد بر طرف سازد!...
وقتى نامه او به حضرت امير رسيد، حضرت پاسخ آن را بدين گونه نوشت :
اين نامه ايست از بنده خدا على بن ابيطالب برادر خوانده پيامبر صلى الله عليه و آله
و سلم و پسر عم و جانشين و غسل و كفن كننده او، و ادا كننده قرض او...
اى معاويه من همانم كه در جنگ بدر خويشان بت پرست تو را از دم شمشير گذراندم و به
ديار عدم فرستادم ... هنوز شمشيرى كه آنها را به وسيله آن نابود ساختم در دست من
است ...
سپس حضرت نامه خود را مهر كرد و به يكى از ياران خود بنام طرماح بن عدى تسليم نمود
و فرمود: شخصا آنرا به دست معاويه بدهد. طرماح مردى قوى هيكل و بلند بالا و سخنور
بود و از ياران فداكار على (عليه السلام ) بود.
او وقتى به شام رسيد از او پرسيدند از كجا مى آيى ؟ گفت : از نزد آزاد مردى پاك و
پاكيزه و نيكو خصال .
گفتند: باكى كار دارى ؟ گفت : مى خواهى اين بدگوهرى كه شما او را پيشواى خود مى
دانيد ملاقات كنم . آنها جواب دادند: امير ما معاويه در اين ساعت با اطرافيان خود
سر گرم مشورت در امور مملكت است و امروز نمى توانى به حضور او برسى . طرماح گفت :
خاك بر سر او كنند او را رسيدگى به امور مسلمين چكار؟...
سرانجام ناگزير او را به مجلس معاويه آورند. طرماح با كفش وارد مجلس شد و دم در
نشست ! گفتند: كفشت را از پا در آور. گفت : مگر اينجا وادى ايمن و سرزمين مقدس طور
سينا است كه بايد مانند موسى كفش از پاى در آورم ؟!
آنگاه چون معاويه را ديد، گفت : اى پادشاه گناهكار سلام ! عمر و عاص مشاور معاويه
گفت : اى اعرابى چرا معاويه را پادشاه گناهكار خواندى و او را اميرالمؤ منين نگفتى
؟ طرماح گفت : مادرت به عزايت بنشيند! مؤ منين ما هستيم چه كسى او را امير ما نموده
است ... سپس نامه على (عليه السلام ) را معاويه از دست طرماح گرفت ... سپس معاويه
كاتب خود را طلبيد و جواب حضرت امير (عليه السلام ) را بدين گونه نوشت :
اى على ! لشكرى از شام به جنگ تو خواهم فرستاد كه ابتداى آن كوفه و انتهايش ساحل
دريا باشد و هزار شتر با اين لشكر مى فرستم كه بار آنها ارزن باشد و به عدد هر
ارزنى هزار مرد جنگجو باشد!
طرماح گفت : اى معاويه ! على را به جنگ تهديد مى كنى و مرغابى را از آب مى ترسانى ؟
به خدا قسم اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) خروس بزرگى دارد كه تمام اين
ارزنهاى تو را به آسانى از روى زمين مى چيند و در چينه دان خود انباشته مى كند.
معاويه گفت : راست مى گويد: همانا او مالك اشتر است .
سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت ... و به جانب كوفه شتافت . بعد از رفتن او معاويه
به اطرافيان خود گفت : به خدا اگر من آنچه دارم به شما بدهم ، يك دهم خدمتى را كه
اين مرد به على (عليه السلام ) نمود. نسبت به من انجام نمى دهيد.(529)
354- شهيد آگاه
اصبغ بن نباته مى گويد: در جنگ جمل در حضور اميرمؤ منان على (عليه السلام ) بودم كه
مردى آمد و در حضور آن حضرت ايستاد و عرض كرد: اى اميرمؤ منان من مى بينم هم سپاه
دشمن تكبير (الله اكبر مى گويد) و هم ما، هم آنها تهليل (لا اله الا الله ) مى
گويند و هم ما، هم آنها نماز مى خوانند و هم ما، بنابراين بر چه اساس ما با سپاه
دشمن (عايشه ، طلحه و زبير) جنگ كنيم ؟!
اميرمؤ منان على (عليه السلام ) در پاسخ او فرمود: ما بر اساس فرمان خدا در قرآن مى
جنگيم . او پرسيد: ما آنچه در قرآن آمده به آن آگاهى نداريم به ما بياموز. امام
(عليه السلام ) فرمود: بر آنچه كه خدا در سوره بقره نازل فرموده است . او پرسيد:
كدام آيه به ما بياموز؟
امام (عليه السلام ) فرمود: بر اساس آيه 253 سوره بقره تلك
الرسل فصلنا بعضهم على بعض ...؛ بعضى از آن رسولان را بر بعضى ديگر برترى
داديم . برخى از آنها؛ خدا با او سخن گفت : (يعنى موسى ) و بعضى را درجاتى بالاتر
داد، و به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم و او را با روح القدس تاييد نموديم و
اگر خدا مى خواست كسانى بعد از اين پيامبران بودن پس از آنكه آن همه نشانه هاى روشن
براى آنها آمد، با هم جنگ و ستيز نمى كردند ولى اين امتها بودند كه با هم اختلاف
كردند. بعضى ايمان آوردند و بعضى كافر شدند (و به جنگ و اختلاف بروز كرد) و باز اگر
خدا مى خواست با هم پيكار نمى كردند ولى خداوند آنچه را مى خواهد انجام مى دهد.
سپس امام فرمود: ما از آن گروهى هستيم كه ايمان آورديم ولى آنها از كاسنى هستند كه
راه كفر را پيمودند.
آن مرد از اين بيان اميرمؤ منان (عليه السلام ) آگاه شد و گفت : سوگند به خداى كعبه
كه آنها كافر شدند؛ سپس به جنگ با آنها شتافت و به شهادت رسيد.
(530)
455- ملاقات على (ع ) با منشى انوشيروان
انوشيروان از شاهان مشهور ساسانى است كه حدود 50 سال قبل از هجرت بر سراسر ايران
حكومت مى كرد. بوذر جمهر فيلسوف معروف مدتى وزير او برود و شخصى بنام جميل مدتى
كاتب او بود.
پس از مرگ انوشيروان ، جميل عمر طولانى كرد تا آن هنگم كه على (عليه السلام ) به
خلافت رسيد در سال 36 هجرى هنگامى كه على (عليه السلام ) همراه سپاه خود به جنگ
خوارج به سوى سرزمين نهروان در حركت بود از نزديكى مدائن گذشت و با پيرمود سالخورده
اى كه همان جميل منشى انوشيروان بود ملاقات كرد در اين ملاقات على (عليه السلام )
از جميل پرسيد: يك انسان چگونه بايد باشد؟ و چگونه زندگى كند؟ جميل گفت : لازم است
كه دوست كم و دشمن زياد داشته باشد!
على (عليه السلام ) فرمود: اى جميل سخن تازه اى مى گويى ؟ با اينكه همه مردم مى
گويند دوست بسيار بهتر است .
جميل گفت : آن گونه كه مردم مى گويند صحيح نيست زيرا دوست بسيار موجب تكليف سخت در
راه اداى نيازهاى آنها مى شود و انسان نمى تواند آن گونه كه سزاوار است از اداى حق
دوستان بر آيد، و در مثالهاى آمده : بسيارى ناخدايان كشتى موجب غرق كشتى خواهند شد.
على (عليه السلام ) پرسيد: بسيارى دشمن چه سودى دارد؟ جميل گفت : دشمن كه بسيار شد
انسان لحظه مراقب خود هست تا خطا و لغزش نكند لذا خود را از گزند دشمن حفظ كند و
اگر انسان در چنين حالت مراقبت و كنترل باشد برايش بهتر است .
امام على (عليه السلام ) اين سخن او را پسنديد و آن را زيبا خواند.(531)
456- شمشسير بجاى فحش
حجر بن عدى و عمرو بن حمق دو يار از ياران با وفاى امام على (عليه السلام ) بودند.
امام شنيد كه آنها از پيروان معاويه بيزارى مى جويند و به آنها ناسزا مى گويند.
امام براى آنها پيغام فرستاد كه ناسزا گويى نكنيد.
حجر و عمرو بن حمق به حضور امام آمدند و عرض كردند: آيا ما بر حق نيستيم ؟
امام فرمود: آرى ما بر حقيم . آنها عرض كردند: آيا پيروان معاويه بر طريق باطل
نيستند. امام فرمود: آرى آنها بر باطل هستند.
آنها عرض كردند: پس چرا ما را از بيزارى جستن و ناسزا گفتن به آنها نهى مى فرمايى
؟!
امام فرمود: من دوست ندارم شما ناسزاگو و لعن كننده باشيد و فحش و بيزارى بجوييد،
ولى اگر بديها و كارهاى زشت ، دشمن را افشاء كنيد و بر شمريد، استوارتر در گفتار، و
رساتر در عذر است .
بجاى فحش و ناسزاگويى بگوييد: خداوندا، خونهاى ما و آنها را
حفظ كن و بين ما و آنها صلح (صحيح ) برقرار فرما و آنها را از گمراهى ، هدايت كن ،
تا حق براى جاهلان شناخته شود، و چنين روشى نزد من بهتر است و براى شما نيز خير و
سعادت است .
حجر و عمرو هر دو عرض كردند: بسيار خوب به نصيحت تو گوش مى
كنيم و آن را بكار مى بنديم
(532)
457- عادل دلسوز و آگاه
پس از شهادت على (عليه السلام ) يكى از دوستان على (عليه السلام ) بنام ضراربن ضمره
به شام رفت و در جلسه اى با معاويه ملاقات كرد. معاويه كه او را مى شناخت به او گفت
: مقدارى از على (عليه السلام ) بر ايمان تعريف كن .
ضمره تا اسم على (عليه السلام ) را شنيد منقلب شد و بى اختيار قطرات اشك از چشمانش
سرازير گرديد و گفت : اى معاويه از اين تقاضا بگذر و مرا معاف بدار.
معاويه اصرار كرد و گفت : از تو دست برنمى دارم تا مقدارى از فضائل على (عليه
السلام ) را بر ايمان بگويى . او به مطالبى از شاءن اميرالمؤ منين على (عليه السلام
) اشاره كرد و در ميان اين مطالب در جمله اى گفت : كه بسيار بلند معنى است . او گفت
:
لا يخاف الضعيف من جوره ، و لا يطمع القوى فى ميله ؛
مستضعفان و ضعيفان ترس آن نداشتند كه از ناحيه او به آنها ظلم بشود و زورمندان در
رسيدن به اهداف باطل خود در او راه نداشتند(533)
پسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
در جنگ جمل حضرت على (عليه السلام ) فرزندش محمد حنفيه را طلبيد و نيزه ى خود را به
او داد و فرمود: با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن !
محمد حنفيه نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، گروهى از سپاه دشمن جلوى او را
گرفتند، لذا او نتوانست پيش روى كند، به عقب برگشت و به خدمت پدر رسيد. در اين
هنگام امام حسن (عليه السلام ) نيزه را گرفت و به سوى دشمن شتافت پس از مدتى با
نيزه اى خون آلود نزد پدر آمد. هنگامى كه محمد حنفيه آن شجاعت را از امام حسن (عليه
السلام ) مشاهده كرد براثر احساس شكست خود؛ سرخ رو و سرافكنده شد.
حضرت على (عليه السلام ) به او فرمود:
ناراحت نباش ! او پسر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و تو پسر على (عليه السلام
) هستى .(534)
458- قنبر آهسته تر
روزى اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) شنيد كه مردى به قنبر دشنام مى دهد و قنبر
نيز مى خواست به او جواب دهد. حرت قنبر را صدا زد: آى قنبر! آهسته ، ناسزاگوى خود
را؛ رها كن تا خداى رحمان را خشنود سازى ، و شيطان را به خشم آورى و دشمن را كيفر و
شكنجه دهى . سوگند به آن كس كه دانه را شكافت و جانداران را بيافريد شخص با ايمان ،
خداى خويش را به چيزى مانند حلم و بردبارى خرسند نسازد و شيطان را به چيزى مثل سكوت
و خموشى به خشم نياورد، و هيچ احمقى و نادانى به عكس العملى مانند سكوت در مقابل او
كيفر و شكنجه نگردد.(535)
459- حكم خدا را اجرا كردم
هنگامى كه دوازده شب از ماه سپرى شده بود حضرت امير (عليه السلام ) از بصره وارد
كوفه شدند. سپس به ايراد خطبه پرداختند. بعد از خطبه ابو بردة بن عوف ازدى ، كه از
طرفداران عثمان بود و در جنگ جمل شركت نكرده بود و در جنگ صفين با نيتى سست وارد
جنگ شده بود از ميان جمعيت برخاست و به حضرت على (عليه السلام ) گفت : آيا اين كشته
هايى كه در اطراف عايشه و طلحه و زبير ديده مى شود به نظر شما به چه دليل كشته شده
اند؟
حضرت امير (عليه السلام ) فرمود: به اين دليل كه شيعيان و كارگزاران مرا كشتند و
نيز به سبب كشتن آن مرد- عبدى رحمة الله - من از آنها خواستم كه قاتلين برادرانم را
از ميان آن گروه به من تحويل دهند تا آنها را به قصاص آن كشته ها بكشم . سپس كتاب
خدا ميان من و آنها حاكم باشد، اما آنان نپذيرفتند و با اينكه هنوز بيعت من و خون
نزديك به هزار نفر از شيعيانم به گردن آنها بود به جنگ با من برخاستند و من بدين
خاطر آنها را كشتم ، آيا تو در اين زمينه ترديدى به دل دارى ؟ گفت : قبلا ترديد
داشتم ولى الان حق را شناختم و اشتباه آن گروه برايم روشن شد، راستى كه تو هدايت
يافته و درست كارى .
سپس على (عليه السلام ) آماده شد كه از منبر فرود آيد، مردانى برخاستند تا سخن
گويند ولى چون ديدند كه حضرت پايين آمد نشستند و ديگر حرفى نزدند.
ابوالكنود مى گويد: ابو برده با اينكه در جنگ صفين حضور داشت با اين حال با على
(عليه السلام ) منافقانه عمل مى كرد و با معاويه مكاتبات سرى داشت و چون معاويه
قدرت را به دست گرفت محصول سرزمينى در منطقه فلوجه را به وى وا گذاشت و او در نزد
معاويه مورد احترام بود.(536)
460- فرزند آخرت باش
جبه عربى مى گويد: روزى از اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: من
از دو چيز بر شما نگرانم . آرزوى دراز و پيروى از خواهش دل . سپس حضرت ادامه داد.
اما آرزوى دراز آخرت را از ياد انسان مى برد، و پيروى از نفس خود، جلوگير حق است .
راستى كه دنيا پشت كرده و مى رود، و آخرت است كه رو كرده و مى آيد؛ و هر كدام از
اينها را فرزندانى است ، پس از فرزندان آخرت باشيد نه از فرزندان دنيا، كه امروز
روز عمل است نه پاداش ، و فردا روز پاداش است نه عمل .
(537)
461- آثار بيعت با على (ع )
مالك بن ضمره مى گويد: روز از اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود:
آگاه باشيد كه شما در معرض لعن گفتن من ، و در معرض دروغگو شمردن من قرار خواهيد
گرفت .
(538) پس هر كس مرا از روى كراهت و عدم رضايت قلبى لعن كند و خداوند
ناراضى بودن او را به اين كار از دلش بداند من و او با هم بر محمد صلى الله عليه
و آله و سلم وارد مى شويم ، و هر كس زبانش را نگه دارد و مرا لعن نكند به اندازه
زمان پر تاب يك تير يا يك چشم بهم زدن از من زودتر به ملاقات آن حضرت برود و هر كس
با رضايت و خوشحالى مرا لعن كند حجابى ميان او و (عذاب ) خداوند نخواهد بود و حجت و
دليلى به پيشگاه محمد صلى الله عليه و آله و سلم ندارد.
هان بدانيد كه روزى محمد صلى الله عليه و آله و سلم دست مرا گرفت و فرمود:
هر كس با اين پنج (انگشت ) بيعت كند، و در حالى كه تو را
دوست مى داشته است بميرد حقا به عهد و تكليف خود عمل نموده و هر كس در حالى كه تو
را دشمن بدارد و بميرد همانا به مرگ دوران جاهليت مرده است ... و اگر در حالى كه تو
را دوست مى دارد پس از تو زنده بماند، تا آن وقت كه خورشيد طلوع و غروب كند خداوند
كارهاى او را به امن و ايمان پايان خواهد داد.(539)
462- جهالت هاى يك زن چهاكه نكرد!!
امام باقر (عليه السلام ) فرمود: عايشه در زمان خلافت عثمان پيش عثمان آمد و به او
گفت : آن سهميه اى (پولى ) را كه پدرم ابوبكر و عمر بن خطاب به من داد به من رد كن
. عثمان گفت : من در كتاب و سنت جايى براى چنين چيزى كه برا تو مقرر باشد نيافتم ،
و همانا پدرت و عمر از روى رضايت خاطر خود به تو بخشش مى كردند و من اين كار را نمى
كنم . عايشه گفت : پس سهم ارث مرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بده ؟!!
عثمان گفت : مگر تو و مالك بن اوس نزد من نيامديد و گواهى داديد كه رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم ارث نمى گذارد، تا جايى كه فاطمه دختر پيامبر را توانستيد از
ارث خود (باغ فدك ) منع كنيد و حق او را پايمال نموديد؟(540)
حال چگونه امروز ارث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى طلبى ؟!!
عايشه بازگشت و از آن روز به بعد هر گاه عثمان را براى نماز مى ديد پيراهن رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم را مى گرفت و بر سر نى بلند مى كرد و مى گفت : همانا
عثمان با صاحب اين پيراهن مخالفت ورزيده و سنت او را رها ساخته است و در تضعيف
عثمان هر كارى كه مى شد انجام مى داد.
و عجب اينكه عايشه بعد از كشته شدن عثمان ، خون او را از امام على (عليه السلام )
طلبيد و به بهانه خو خواهى عثمان بر عليه حضرت قيام كرد و جنگ جمل را به راه انداخت
.(541)
463- از حمله شير در امانى
روزى جوبرية بن مسهر راهى سفر مى شد كه على (عليه السلام ) را ديد، حضرت به او
فرمود: تو از گزند شير در امانى ؛ جويرية بن مسهر وقتى در مسير راه خود مى رفت با
شيرى مواجه شد. آنگاه سلام على (عليه السلام ) را به شير رساند و به او گفت : كه
اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) مرا از آسيب تو امان داده . شير وقتى صحبت او را
از او روى بر تافت و پنج مرتبه صدا بلند كرد و رفت .
(542)
464- يتيم نواز مهربان
على (عليه السلام ) در تقسيم بيت المال هيچ فرقى براى كسى قائل نمى شد. چنانچه در
تقسيم بيت المال بين خواهر خود ام هانى و آن كنيز عجمى (فارس ) هيچ فرقى نگذاشت و
به هر كدام بيست درهم داد. در روايتى ديگر روزى عبدالله پسر جعفر طيار به على (عليه
السلام ) عرض كرد: اى اميرمؤ منان چه مى شد اگر دستور مى فرموديد براى گذران
زندگى به من چيزى داده مى شد، به خدا سوگند هيچ مالى براى گذران زندگى خود ندارم
مگر آنكه مركب سوارى خود را بفروشم . حضرت فرمود: نه ، به خدا سوگند هيچ چيز براى
تو ندارم جز آنكه از عمويت بخواهى دزدى كند و به تو بدهد و در پاسخ عقيل برادر خود
كه به حضرت گفت : مرا با يكى از سياهان مدينه برابر قرار مى دهى ؟ حضرت فرمود: تو
چه برترى بر او دارى ؟ مگر آنكه در اسلام بر او سبقت جسته يا در تقوا بر او برترى
داشته باشى و ماجراى سكه سرخ كردن حضرت و دادن به برادرش عقيل نمونه ديگرى از عدالت
محض اين فرشته خصال است .(543)
465- يتيم نواز مهربان
ابوالطفيل مى گويد: روزى ديدم على (عليه السلام ) يتيمان را به حضور خود خاست سپس
چنان به يتيمان تفقد و مهربانى مى كرد و به آنها عسل مى خوراند كه بعضى از اصحابش
تمنا مى كردند كه اى كاش ما نيز يتيم مى بوديم . (تا مورد توجه و لطف حضرت واقع مى
شديم )
(544)
466- يارى دهنده ضعيفان
روزى على (عليه السلام ) به بازار رفت و در مجموعه خرمافروشان عبور كرد كه ناگهان
ديد كنيزى مى گريد. حضرت جلو رفته و علت گريه كنيز را از او پرسيد. او گفت : صاحبم
پول به من داد كه خرم بخرم وقتى خرما را تهيه كردم و به منزل بردم صاحبم فرماها را
نپسنديد و گفت : خرماها را پس بده حالا هر چه به اين مغازه دار مى گويم خرماهايت را
پس بگير و پولم را پس بده قبول نمى كند.
حضرت به خرما فروش گفت : اى بنده خدا اين كنيز از خود اختيار ندارد. درهم او را رد
كن و خرماى او را بگيرد.
آن مرد برخاست و با دست خود بر سينه على (عليه السلام ) زد و امام را از جلوى مغازه
اش دور كرد. مردم به او گفتند: اى مرد اين اميرالمؤ منين على عليه السلام است ، آن
مرد ترسيد و پول خرما را به كنيز داد و خرماى خود را پس گرفت . سپس به امام عرض كرد
كه يا على (عليه السلام ) مرا عفو بفرماييد و از اشتباه من در گذريد.
حضرت فرمود: اگر امر خود را اصلاح كنى زودتر از تو راضى خواهم شد يا در روايتى ديگر
فرمود: اگر حقوق مردم را رعايت كنى از تو راضى مى شوم .(545)
467- قناعت نفس
روزى عدى بن حاتم طايى بر على (عليه السلام ) وارد شد، ديد در سفره حضرت ريزه هاى
نان جوين و نمك و مشكى كهنه كه در آن قدرى آب بود. وجود دارد عدى مى گويد: به حضرت
عرض كردم : يا على (عليه السلام ) من مى بينم شما را در روزهاى دراز با شكمى گرسنه
در امور مسلمانان كوشش مى كنى و شب را به بيدارى و خون جگر خوردن و مشقت كشيدن در
بندگى خدا به روز مى آورى ، حالا افطار تو همين مقدار است ؟!
حضرت به او فرمود:
علل النفس بالقنوع و الا |
|
طلبت منك فوق ما يكفيها |
فرمود: نفس خود را به قناعت مشغول كن و بازدار آن را؛ و اگر نه سركشى خواهد كرد و
بيشتر از نيازش از تو طلب خواهد كرد.(546)
468- امير ملك بندگى
از احنف بن قيس روايت شده كه وقتى او نزد معاويه رفت
از شيرينى و ترشى چنان نزد او در سر سفره چيدند كه گفت من نام بعضى از آنها را نمى
دانستم . لذا يك يك آنها را از معاويه پرسيدم و او جواب مى گفت . چون معاويه طعام
خود را تعريف مى كرد من گريه ام گرفت . چرا مى گريى ؟
گفتم : به ياد آمد شبى را كه در خدمت حضرت على ع بودم وقت افطار شد. آن حضرت دستور
داد تا من نيز نزد او بمانم . پس كيسه اى را خواست كه سر مهر كرده بود. چون آن را
حاضر كردند به او گفتم : يا على ! اين چيست ؟
حضرت فرمود: نان جو است . عرض كردم : ترسيدى كه از آن نان بردارند، يا بخل كردى كه
اين چنين سر آن را مهر كرده اى ؟
حضرت فرمود: نه اينكه گفتى درست نيست ؛ بلكه مى ترسيدم كه حسن و حسين عليهم السلام
آن نان را به روغن بيالايند.
عرض كردم : مگر حرام است ؟ فرمود: نه ولكن واجب است بر امامان عادل كه زندگى خود را
در سطح فقيرترين مردم قرار دهد تا فقير بواسطه فقرش از جاده بندگى بيرون نرود.
معاويه گفت : ذكر كسى را كردى كه احدى فضل او را نمى تواند انكار كند.
(547)
469- عبادت على (ع )
از كنيز حضرت على (عليه السلام ) پرسيدند كه نماز على (عليه السلام ) در ماه رمضان
چگونه بود؟ او گفت : نماز در رمضان و شوال نزد على (عليه السلام ) يكسان بود او
تمام شب ها را به عبادت خداوند احياى مى داشت ، حضرت على بن الحسين (عليه السلام )
را با آن كثرت عبادت و نماز كه او را ذوالثفنات
(548) مى گفتند، مى فرمود: من يقدر على عبادة على
بن ابيطالب (عليه السلام )؛ يعنى چه كسى توانايى دارد بر عبادت على بن
ابيطالب (عليه السلام ) و چه كسى قدرت دارد كه مثل على (عليه السلام ) خدا را عبادت
كند.(549)
470- توصيف عبادت على (ع )
ضرار وقتى در مجلس معاويه حاضر شد براى معاويه از عبادت على (عليه السلام ) گفت :
اگر او را مى ديد وقتى كه در محراب عبادتش ايستاده بود در حالى كه شب ، پرده سياه
خود را فرو افكنده بود و ستارگان پايين آمده بودند (يعنى ديروقت و در تاريكترين
موقع شب ) و او محاسن خود را به دست گرفته و همچون مار گزيده به خود مى پيچيد و
مانند مصيبت زده ، اندوهمند مى گريست ، و مى گفت : اى دنيا آيا در پى من افتاده و
آرزومند من شده اى ! هيهات ، مرا به تو نيازى نيست ، ترا سه طلاقه كرده ام كه هرگز
به تو رجوع نخواهم كرد.
سپس مى فرمود: آه ، آه ، از دورى سفر آخرت و كمى توشه و سخنى
راه .
ضرار مى گويد: معاويه از حرفهاى من گريه كرد و گفت : اى ضرار كافى است به خدا سوگند
على (عليه السلام ) چنين بود، خدا ابوالحسن (عليه السلام ) را رحمت كند.(550)
471- مفسر آيات حق تعالى
مردى خدمت اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) رسيد و به آن حضرت عرض كرد: يا على
(عليه السلام ) مرا از معنى آيه آيا آن كس كه بر بينه و دليل
روشن از جانب خداى خود است و گواهى در كنار دارد...(551)
مطلع فرما.
حضرت فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن كسى است كه به عنوان دليلى روشن
از جانب خداست و من گواه او و از او هستم . سوگند به آن كس كه جانم در دست اوست
احدى از قريش نيست كه تيغ سر تراش بر سرش كشيده شده باشد جز اينكه خداوند درباره او
مطالبى در كتاب خود فرو فرستاده است ، و سوگند به آن كس كه جانم بدست اوست اگر آنان
بدانند آنچه را كه خداوند درباره ما خاندان بر زبان پيامبر امى خود جارى ساخته ،
(اين داشتن آنان ) نزد من محبوبتر است از اينكه به اندازه ظرفيت اين صحن (صحن مسجد
كوفه ) برايم طلا باشد. به خدا سوگند مثل ما در ميان اين امت مانند كشتى نوح و باب
حطه (در توبه ) در ميان بنى اسرائيل ، چيز ديگر نيست .(552)
472- ناله هاى تنهايى
پس از آنكه اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) مكرر مردم و اصحاب خود را به جهاد در
راه خدا فرا مى خواند و آنان از او تبعيت نكردند آن حضرت روزى در خطبه اى فرمود: اى
مردم من شما را فرمان بسيج دادم و بسيج نشديد، و براى شما خير خواهى نمودم و
نپذيرفتيد، شما حاضرانى هستيد همچون غايبان ...
اشعث بن قيس كندى از ميان جمعيت برخاست و به آن حضرت گفت : اى اميرمؤ منان ! چرا تو
آن گونه كه عثمان با ما رفتار مى كرد عمل نمى كنى
(553)
حضرت فرمود: اى كاكل آتش (رئيس دوزخيان )، واى بر تو همانا كار پسر عفان موجب خوارى
آن كسى است كه دين ندارد و دليلى با او نيست ، من چگونه آن طور باشم و حال آنكه بر
دليل روشنى از جانب خداى خود هستم و حق بدست من است .
به خدا سوگند آن مردى كه دشمن را بر خود چيره كند تا گوشتش ببرد، و استخوانش بشكند،
و پوستش بكند، و خونش را بريزد، مردى است بزدل و ترسو، تو اگر مايلى همين گونه باش
، اما من آنگونه (مثل عثمان ) نيستم كه خود را بدست چنين سرنوشتى بسپارم ...
ابو ايوب انصارى ، خالدبن زياد كه صاحب منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
بود برخاست و گفت : مردم ! حقا كه اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) سخن خود را به
آن كس كه گوش شنوا و دلى فراگير دارد رساند، همانا خداوند شما را كرامتى بخشيده ؛ و
شما آنطور كه شايسته است نپذيرفتيد، خداوند پسر عموى پيامبرتان و سرور بزرگ
مسلمانان را پس از آن حضرت در ميان شما نهاد كه دين را به شما مى فهماند و شما را
به پيكار با پيمان شكنان فرا مى خواند ولى گويا كريد و نمى شنويد يا بر دلهايتان
مهر خورده كه انديشه نمى كنيد، آيا شرم نمى داريد؟(554)