درس چهل و چهارم : حقّ رعيّت بر والى بسط عدالت است ؛ و حقّ والى بر رعيّت سمع و
طاعت
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ
الدّينِ
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ
از جمله مسائلى كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در نامه خود به مالك أشتر در مورد
اُمور ولائى ذكر نمودند اينست كه : بايد خود شخصاً در أعمال عُمّال نظاره كنى ؛
و همچنين خود به كارها و اُمور قضات رسيدگى نمائى !
اين دستور از اينجهت است كه مبادا والى بواسطه اطمينانى كه بر مسؤولين و أفرادى كه
از طرف او منصوبند دارد ، از انحرافات آنان چشم پوشى كند ؛ و يا بواسطه اعتماد
و اطمينان بصحّت أعمال آنها ـ ولو استصحاباً ـ أصلاً خلاف آنها را خلاف ندانسته
، با حسن ظنّ نسبت به رفتار آنان با آنها برخورد كند و آنها را شخص أمين و عادل
و متخصّص در كار خود بشناسد ؛ در حالتى كه ممكن است نه تنها اشتباهاً ، بلكه
تعمّداً خلافهائى از آنان سر زند كه بهيچ وجه قابل عفو و إغماض نباشد . و از
آنطرف مردم هم كه خود مستقيماً با والى تماس ندارند تا حاجات خود را بيان كنند
، پس راه منحصر مىشود به همان قاضى و عاملى كه بر آنها گماشته شده است ؛ والى
هم چون به آن متصدّيان اُمور اطمينان كامل دارد لذا احتمال خلاف درباره آنها
نمىدهد .
أمّا چرا به آنها اطمينان كامل دارد ؟ براى اينكه آنها أفرادى نيستند كه خطاهاى
خود را بازگو كنند ؛ يا رشوهاى كه گرفتهاند و يا ظلمى كه كردهاند و يا
فتوائى كه بر خلاف حقّ دادهاند ، يا از بيتالمال به أفراد مورد نظر خود بيش
از حقّ آنها پرداختهاند براى والى بيان كنند ؛ بلكه هميشه وقتى با والى تماس
مىگيرند با خنده و أدب و احترام و رعايت اُصول معارفه كه با تصديق و تأييد
والى توأم باشد برخورد مىكنند . و حاكم هم كه عالم به غيب نيست ، بلكه با همين
ظواهر عمل مىكند ؛ و اين ظواهر بسيار مُعجب و گول زننده مىباشند و باعث فريب
إنسان مىشوند .
چه بسا بعضى از أفرادى كه با والى تماس دارند از فرزندان و يا منتسبين به او هستند
، و او أصلاً درباره آنها احتمال خلاف نمىدهد ، و كارهاى آنها را مثل كار خود
صحيح و متقن به حساب مىآورد . و يا أفرادى كه نويسنده و كاتب والى ، و يا
مأمور جمعآورى زكوات و وجوهات مردم هستند ، و يا صندوقدار او مىباشند و والى
به آنها اطمينان كامل دارد ، نمىتواند جنايت آنها را در صورت تذكّر مردم
بپذيرد ؛ و نمىتواند قبول كند كسى كه مثلاً بيش از سىسال با او سابقه آشنائى
دارد ، فرد خلافكارى از آب در آيد .
و يا آنها در أوّل كار أفراد خوبى بودند و بر همين أساس والى ايشان را مأموريّت
داده است ، ولى در ميان كار رفته رفته به مال اندوزى و ستم خو گرفتهاند و والى
خبر ندارد و با همان چشم أوّل به آنان مينگرد .
نظير اينها هم در ميان علماء و روحانيّت ديده مىشود . در ميان همين أفرادى كه در
صراط مرجعيّت هستند بعضى از أفراد كم كم رخنه مىكنند (از فرزندان و أقرباء از
أهالى و منتسبين به او) و حجابى بين او و مردم إيجاد مىنمايند و او را در
محدودهاى از موانع و مقيّدات قرار مىدهند . به نحوى او را در چنبره نفوذ و
سيطره مشيّت خود در مىآورند كه بهيچ وجه إمكان تخطّى از اين حلقه محاصره براى
او متصوّر نخواهد بود . و تماسّ با عامّه مردم از او قطع مىگردد ، و تماسّ با
اين فقيه منحصر در اين أفراد خاصّه خواهد شد . و أفراد خاصّه هم آن والى و حاكم
را مانند انگشتر در انگشت به هر قسمى كه بخواهند طبق ميل و أفكار خود
مىگردانند .
بالنّتيجه فقاهت آن فقيه و رأى او كه بايد در خارج سارى و جارى بشود از دريچه
أفكار همين أطرافيان جارى مىشود ، و نتيجه هم هميشه تابع اخسّ مقدّمتين است !
بنابراين ، آنكه بر اُمّت مسلم حكومت ميكند فلان فقيه نيست ، بلكه رأى فلان شخص
شناخته شده أطرافى اوست كه آراء و أفكار آن فقيه را به نظر خود ، و به جرح و
تعديل خود به خارج سرايت مىدهد . و اين آفت بسيار بزرگ و خطرناكى است !
(1)
لذا هميشه بزرگان و أعلام از علماء متّقين ، أوّلاً أولاد و بستگان نزديك خود را
خوب تربيت مىكردند ، و اگر أحياناً از آنها خطائى صادر مىشد طرد مىنمودند و
به مجلس خود راه نمىدادند و باكى هم نداشتند . و ثانياً أفرادى كه در مجلس
استفتاء آنها حاضر مىشدند ، حتماً بايد أفراد شناخته شده ، متعبّد ، متهجّد ،
صادق و انگشت نما باشند . و مع ذلك هميشه كار را از روى مشورت انجام مىدادند .
و از همه اينها گذشته هيچگاه تماسّشان با عامّه قطع نمىشد . تنها راه وصول به
عامّه از طريق خاصّه نبود ، بلكه راه عامّه براى خود آنها باز بود و
مىتوانستند با خود او تماسّ بگيرند . و أحياناً اگر از بعضى از خواصّ خطائى سر
مىزد تذكّر مىدادند و جلوى خطا را مىگرفتند ؛ و اگر قابل دفع نبود آن شخص را
از مجلس استفتاء و يا از بيرونى و أمثال اينها طرد مىكردند و نمىگذاشتند
خودشان دستخوش آراء و أهواء اينها قرار بگيرند .
اين هم فقط بواسطه حُسن ظنّى است كه إنسان بدون جهت درباره بعضى پيدا مىكند .
بعضى از خواصّ إنسان ، از شاگردان و محبّين و قوم و خويشهاى او ، بواسطه
ارتباطى كه با إنسان دارند رخنه مىكنند و كم كم فكر او را مىدزدند و به عقيده
خودشان مىخواهند كار خوبى بكنند ، ميخواهند خدمت به جامعه كنند ، خدمت به
مسلمين كنند ، و حال آنكه ممكن است خلاف اين باشد .
اين يك ظلمى است كه بر مردم پيدا مىشود بدون اينكه شخص فقيه بفهمد . اين خطر
بسيار عظيمى است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در آن نامه به مالك أشتر تذكّر
مىدهد و سرّش را بيان مىكند .
ابن أبى الحديد در «شرح نهج البلاغة» در شرح خطبه دويست و چهارده كه درباره حقّ
والى بر رعيّت و رعيّت بر والى ذكر شد ، داستانى نقل مىكند كه : أهل كوفه نزد
مأمون آمدند و از والى خود تظلّم كردند ؛ مأمون به آنها گفت :
ما عَلِمْتُ فى عُمّالى أعْدَلَ وَ لاأقْوَمَ بِأَمْرِ الرّعيّةِ ، وَ لاأعْوَدَ
عَلَيْهِمْ بِالرّفْقِ مِنْهُ .
«من در ميان تمام عمّال خودم كه در بلاد مختلف گماشتهام ، كسى كه عادلتر باشد و در
رسيدگى به اُمور رعيّت استوارتر باشد و از جهت رفق و مداراى او به رعيّت و رساندن
ثمرات و منافع به رعيّت از همه پر بهرهتر باشد ، مانند اين شخص سراغ ندارم ؛ اين
از همه آنها بهتر است.»
فَقالَ لَهُ مِنْهُمْ واحِدٌ : فَلا أحَدَ أوْلَى مِنْكَ يا أَميرَالْمُؤْمِنينَ
بِالْعَدْلِ وَ الْإنْصافِ ! وَ إذا كانَ بِهَذِهِ الصّفَةِ فَمِنْ عَدْلِ
أميرِالْمُؤْمِنينَ أنْ يُوَلّيَهُ بَلَدًا بَلَدًا حَتّى يَلْحَقَ أهْلَ كُلّ
بَلَدٍ مِنْ عَدْلِهِ مِثْلُ ما لَحِقْنا مِنْهُ ، وَ يَأْخُذوا بِقِسْطِهِمْ
مِنْهُ كَما أخَذَ مِنْهُ سِواهُمْ ؛ وَ إذا فَعَلَ أميرُالْمُؤْمِنينَ ذَلِكَ
لَمْ يُصِبِ الْكوفَةَ مِنْهُ أكْثَرَ مِنْ ثَلاثِ سِنينَ ! فَضَحِكَ وَ
عَزَلَهُ . (2)
«يكى از أفرادى كه در ميان شاكين بود به مأمون گفت : اى أميرالمؤمنين ! هيچ كس از
تو سزاوارتر به عدل و إنصاف نيست ! چون أميرالمؤمنينى ، أمير اُمّتى، بايد إنصافت
از همه بيشتر باشد . بنابراين وقتى كه تو مىگوئى مطلب از اين قرار است و اين شخص
از همه ولات من عادلتر و به أمر رعيّت استوارتر و محبّتش بيشتر است ، لازمه عدالت
تو اين است كه او را به تمام شهرها يك به يك بفرستى و ولايت همه شهرها را به او
بدهى تا أهل هر شهرى از قسط و داد او أخذ كنند ، همانطور كه سواى آنها از او أخذ
كردند ؛ و زمانى كه أمير مؤمنان مأمون اين كار را بجا بياورد ، سهميّه كوفه بيشتر
از سه سالى كه تا بحال والى شما در آنجا إقامت كرده است نخواهد بود ! مأمون خنديد و
آن والى را عزل كرد.»
اين داستان يك داستان فكاهى نيست ، يك واقعيّت است كه مأمون وقتى آن والى را نصب
كرد شايد خودش هم نمىدانست كه واقعاً اين فرد يك آدم ظالمى خواهد بود ، بلكه
خيال مىكرده است كه بسيار مرد خوب و عادل و با حميّتى است ؛ از آنطرف با
مردمان كوفه هم كه تماسّ ندارد ، تا از كيفيّت أعمال او به وى خبر بدهند . اين
والى هم شايد در ابتداى أمر شخص متديّن و عادلى بوده ، ولى أصل ولايت يك أمرى
است كه إنسان را منحرف مىكند ، و آن حسّ شخصيّت طلبى و خودپسندى كه براى والى
پيدا مىشود ، وى را به فرمانهاى باطل و أوامر و نواهى بيجا مىكشاند . لذا
كارهاى خلاف حقّ از او سر مىزند و ظلم مىكند و بواسطه اطمينانى كه مأمون به
او دارد احتمال خلاف درباره او نمىدهد . لذا خود مأمون مسؤول ستم و ظلمى است
كه بر مردم كوفه وارد شده است . و سه سال هم مىگذرد ، و مردم بيچاره در آتش
بيداد او مىسوزند و كسى هم راه ندارد كه اين مطلب را به آن شخص حاكم برساند .
(3)
جواب مردى كه اين قسم به مأمون پاسخ داد بسيار منطقى و صحيح بود ؛ زيرا در پوششى
از كنايه و لفّافه براى او روشن كرد كه اگر اين شخص خيلى عادل و از همه
استوارتر است و مقتضاى عدل شما هم اينست كه عدالت به همه رعيّت قسمت بشود ،
بنابراين او را به همهجا بفرستيد ، تا ما هم از شرّش راحت بشويم ؛ زيرا سهم ما
بيش از سه سال نيست !
اين مطلب ما را متوجّه مسؤوليّت خود خواهد نمود . و اشتباهاتى را كه تاكنون مرتكب
مىشديم بايد بر طرف نمائيم و به دستورات أميرالمؤمنين عليه السّلام كه تا كنون
بيان شده است عمل كنيم . و همانطور كه بزرگان از علماء متّقى ما بدان عمل
مىنمودند ، عمل نمائيم و منهاج خود را عوض كنيم ؛ و إلّا بين أفعال ما و أفعال
همچون مأمونى كه حاكم بر مسلمين بوده است از نقطه نظر محتوى و خارج تفاوتى
نخواهد بود و نتيجه بسيار ناگوارى مترتّب خواهد شد . (4)
أيضاً ابن أبى الحديد از فُضيل بن عِياض روايت مىكند كه درباره عمر بن
خطّاب مىگويد :
أعْطَىَ رَجُلاً عَطآءَهُ أرْبَعَةَ ءَالافِ دِرْهَمٍ ثُمّ زادَهُ ألْفًا ؛ فَقيلَ
لَهُ : ألا تَزيدُ ابْنَكَ عَبْدَاللَهِ كَما تَزيدُ هَذا ؟! فَقالَ : إنّ هَذا
ثَبَتَ أبوهُ يَوْمَ اُحُدٍ وَ إنّ عَبْدَاللَهِ فَرّ أبوهُ وَ لَمْيَثْبُتْ .
(5)
ابن أبى الحديد اين قضيّه را به عنوان عدل عمر ذكر نموده است مىگويد : «عمر به
مردى چهار هزار درهم عطا داد ؛ سپس گفت : هزار درهم إضافه به او بپردازيد . به
عمر گفته شد ، آيا بفرزندت عبدالله هم هزار درهم إضافه نمىپردازى ؟! گفت : خير
! زيرا پدر اين شخص در جنگ اُحد ثابت قدم ماند و فرار ننمود ، ولى پدر عبدالله
فرار نمود و ثابت نماند.» بنابراين ، عدالت عمر بواسطه اين إعطاء وعدم إعطاء به
فرزند خود ثابت مىشود .
ناگفته نماند كه در اين گفتار نظر است :
أوّلاً : اين قضيّه روشن مىكند كه عمر در روز اُحد فرار نمود (وَ إنّ
عَبْدَاللَهِ فَرّ أَبُوهُ وَلَمْ يَثْبُتْ) و پيغمبر را تنها بين مشركين رها
كرد و جان خود را به سلامت برد . حال به كدام دليل آمده است و بر جاى پيغمبر
نشسته و خود را خليفة المؤمنين ناميده است ، و دست به أعراض وأموال و نفوس مردم
دراز كرده است ؟!
ثانياً : به چه مجوّزى بيتالمال را بر أساس نظر خود قسمت مىكند ، در حاليكه
پيغمبر فرموده است بايد بالسّويّه بين أفراد تقسيم شود ؟! مگر بيتالمال جزء
أموال شخصى إنسان است كه به هر قسم بخواهد در آن تصرّف كند . به شخصى كم بدهد و
به ديگرى إضافه بپردازد ! هزار درهمى را كه اضافه به آن شخص پرداخته است متعلّق
به ديگرى و تصرّف در حقّ ديگرى است ، و اين ظلم است .
اين مطلب بسيار جاى تأمّل و دقّت است و نبايد آنرا كوچك بشماريم ! تاكنون دنيا
دارد در آتش تبعيض و تفريق مىسوزد ، و غيبت إمام زمان عليه السّلام برأساس
همين نظرهاى شخصى و تفسيرهاى بيجاست . وقتى كه رسولخدا مىفرمايد : كسى كه
مسلمان شد ، مسلمان است و از حقوق مساوى بر خوردار ؛ چه عجم باشد و چه عرب ،
سابقه داشته باشد يا نداشته باشد ، كوچك باشد يا بزرگ ، فرقى نمىكند و خونش
مانند سائر خونهاست . اگر كسى مسلمانى را بكشد بايد كشته شود و خونش هم ارزش با
خون اوست ؛ چه قاتل سابقه در إسلام داشته باشد يا نداشته باشد ؛ آنها مسائلى
است كه مربوط به درجات اُخروى است . مسلمان بودن ، شمشير زدن و جهاد كردن ، و
در بَدر و اُحد حاضر شدن را نبايد وسيله وصول به دنيا قرار بدهد و باعث گردد كه
از بيتالمال به او حقّ بيشترى بدهد .
بيتالمال بايد به طور مساوى بين مسلمين تقسيم گردد ؛ و هر كسى كه براى خدا كارى
انجام دهد نتيجه اُخروى مىگيرد ؛ و اين دليل نمىشود كه غذايش چربتر شود و آن
كسانيكه سابقه ندارند در فقر و مسكنت و گرسنگى بسر برند . إسلام و عزّت و إيثار
در راه خدا چه مناسبتى با زيادى مال دارد ؟!
و بسيار روشن است كه اينها آمدند بيتالمال و إسلام را بر أساس همين اُمور مادّى و
اعتبارى و سوابق غزوه بدر و اُحد و صحابى بودن و غيره قسمت كردند ، و اين
بزرگترين ظلمى است كه بر إسلام وارد آوردند ، و آنوقت اين قضيّه را سمبل عدالت
عمر معرّفى نمودند ، كه عمر مرد عادلى بود ، و إسلام دوست بود و چه و چه ! در
حاليكه تمام اينها صحنهسازى و مغلطه و برگرداندن حكم أصلى إلهى از مجراى واقعى
خود ميباشد . عدالت بزرگترين و نفيسترين چيزى است كه شريعت و دنيا و قوام عالم
بر أساس او مىگردد . عدالت به معنى اين نيست كه إنسان با تمام أفراد يكسان
رفتار كند ؛ عدالت اين است كه حقّ هر كسى بايد به او داده شود . عدالت : وَضْعُ
كُلّ شَىْءٍ فى مَوْضِعِه است . عدالت عين حقّ است . حقّ و عدالت دو معنى
مختلف دارند ؛ يعنى به حمل أوّلى ذاتى با هم متفاوتند ، أمّا به حمل شايع با
همديگر متساويند . در هر جا كه حقّ باشد آنجا عدالت است و هر جا كه در خارج
عنوان عدالت بر او حمل شود و صدق بكند در آنجا حقّ صدق مىكند .
أميرالمؤمنين عليهالسّلام كه فرمود عالم بر أساس حقّ است ، يعنى عالم بر أساس
عدالت است . حقّ هر كس را بمقدار خود و به ميزان خود بايد به او سپرد . حقّ مرد
، حقّ زن ، حقّ بچّه ، تمام اينها حقوق مختلفى هستند و بر أساس آن اختلاف بايد
حقّ آنها را داد ؛ نه اينكه معنى عدالت اينست كه إنسان با همه آنها يك قسم
رفتار كند ؛ در اينصورت پيوسته خلاف عدالت صورت مىپذيرد .
اگر إنسان به بچّه شير خواره بخواهد غذاى يك جوان را بدهد ، و بگويد عدالت اقتضاى
اين معنى را مىكند كه إنسان تساوى بين همه أفراد اُمّت إيجاد كند ، باعث هلاكت
طفل خواهد شد . اگر جوانى قدرت دارد صد كيلو بار بلند كند ، شما نمىتوانيد
فلان زن يا فلان بچّه را مجبور به بلند نمودن اين مقدار بنمائيد ؛ چون آنها را
از بين خواهيد برد .
پس عدالت به حمل شايع مساوق با حقّ است (إعْطآءُ كُلّ ذى حَقّ حَقّه) نه اينكه
بمعنى تساوى از جهت مقدار است . تساوى از جهت مقدار عين ظلم است ، و چنانچه
بخواهيم در جميع شؤون تساوى را مراعات بنمائيم ، همچنانكه در بسيارى از ممالك
آنرا براى خود افتخار بحساب مىآورند ، قطعاً سر از ظلم در خواهد آورد و ثابت
است كه اين حرف غلط است ؛ و اين عين ظلم است .
تساوى در اينجا عين عدم إرفاق ومراعات عدم تساوى است . أساس عالم بر عدالت است ، و
عدالت حاكم بر نظام تكوين اقتضاء مىكند هر موجودى از نقطه نظر بهرهگيرى از
مواهب عالم مادّه با موجود ديگر تفاوت داشته باشد . مثلاً بهرهگيرى درخت چنار
از هوا ، نور ، آب و زمين با گياه نورسته متفاوت است ؛ همچنين از نظر قوّت و
استحكام اختلاف فاحش است .
مرحوم پدر ما رحمة الله عليه در ابتداء طلبگى حقير روزى به من گفتند : سيّد محمّد
حسين ، بيا اين جملات را بنويس و حفظ كن ! من نوشتم وحفظ كردم . جملات اينست :
الْعالَمُ حَديقَةٌ سِياجُها الشّريعَةُ ؛ وَ الشّريعَةُ سُلْطانٌ تَجِبُ لَهُ
الطّاعَةُ ؛ وَ الطّاعَةُ سِياسَةٌ يَقومُ بِها الْمُلْكُ ؛ وَالْمُلْكُ نِظامٌ
يَعْضُدُهُ الْجَيْشُ ؛ وَ الْجَيْشُ أعْوانٌ يَكْفُلُهُمُ الْمالُ ؛ وَ
الْمالُ رِزْقٌ تَجْمَعُهُ الرّعيّةُ ؛ وَ الرّعيّةُ سَوادٌ يَسْتَعْبِدُهُمُ
الْعَدْلُ ؛ وَ الْعَدْلُ أساسٌ بِهِ قِوامُ الْعالَمِ . فَبِالْعَدْلِ قِوامُ
الْعالَمِ ، فَبِالْعَدْلِ قِوامُ الْعالَمِ ، فَبِالْعَدْلِ قِوامُ الْعالَم !
«عالم حكم يك باغ و بستانى را دارد كه ديوار اين باغ شريعت است ؛ شريعت ، ديوار
حافظ اين عالم است . و شريعت سلطانى است ، يعنى قدرت و قوّتى است كه واجب است از او
إطاعت كنند . و إطاعت ، روش و دستورى است كه بواسطه آن مُلك و حكومت و ولايت برپا و
برقرار مىشود . مُلك و ولايت ، نظامى است كه جيش و لشكر آن را كمك مىكنند . جيش
عبارت است از جمعيّتى كه با يكديگر همكارى و هميارى نموده ، و آنها را مال كفالت
ميكند . مال ، روزى و رزقى است كه رعيّت آن را گرد مىآورند . رعيّت توده و عامّه
مردم هستند كه داد و عدالت آنها را به فرمان بردارى و إطاعت در مىآورد . عدل ،
أساسى است كه بواسطه آن قوام عالم است . پس به عدل قوام عالم است ، به عدل قوام
عالم است ، به عدل قوام عالم است !»
و از آن زمان تا به حال كه شايد قريب پنجاه سال مىگذرد ، حقير به اين جملات و
مصدر آن برخورد نكردم ، و ليكن هفت سال پيش شبى در حين مطالعه تفسير طنطاوى
(6) به اين مطلب برخورد كردم كه بدين گونه نوشته شده بود :
يُقالُ : إنّ أرَسْطاطاليسَ أوْصَى أنْ يُدْفَنَ وَ يُبْنَى عَلَيْهِ بَيْتٌ
مُثَمّنٌ ، يُكْتَبُ فى جِهاتِهِ ثَمانُ كَلِماتٍ جامِعاتٍ لِجَميعِ الْاُمورِ
الّتى بِها مَصْلَحَةُ النّاسِ ؛ وَتِلْكَ الْكَلِماتُ الثّمانِ هىَ عَلَى
هَذَا الْمِثالِ .
«گفته شده است كه : أرسطو وصيّت كرد كه وقتى مىميرد او را دفن كنند و بر روى او يك
خانه هشت ضلعى بنا كنند ، و در جهات هشتگانه او به ترتيب اين عبارات ، كه جامع
اُمورى است كه مصلحت مردم در آن است را بنويسند (بعد شكل خانه را به صورت هشت ضلعى
كشيده و عباراتى كه بايد در هر طرف طبق وصيّت أرسطو نوشته شود را آورده است).»
عبارات ، طبق شماره ضلعها اين است : (1) الْعالَمُ بُسْتانٌ سِياجُهُ الدّوْلَةُ .
(2) الدّوْلَةُ سُلْطانٌ يَحْجُبُهُ السّنّةُ . (3) السّنّةُ سِياسَةٌ يَسوسُها
الْمَلِكُ . (4) الْمَلِكُ راعٍ يَعْضُدُهُ الْجَيْشُ . (5) الْجَيْشُ أعْوانٌ
يَكْفُلُهُمُ الْمالُ . (6) الْمالُ رِزْقٌ تَجْمَعُهُ الرّعيّةُ . (7)
الرّعيّةُ عَبيدٌ يَمْلِكُهُمُ الْعَدْلُ . (8) الْعَدْلُ اُلْفَةٌ بِها صَلاحُ
الْعالَمِ .
عبارت تقريباً به مفاد همان عبارتى است كه مرحوم والد ما گفتند ؛ و لابدّ ايشان از
سند ديگرى نقل كردند كه شايد إن شآءالله بر آن عبارات هم اطّلاع حاصل شود .
(7)
مطلب اينست كه حقيقةً عالم حكم بستانى را دارد كه حفظ مجموع بستان و باغ و گياهان
و همچنين أفرادى كه در اين بستان زندگى مىكنند ، تمام بواسطه عدل است ؛ اگر
عدل نباشد هيچ فردى نمىتواند از استعدادهاى نهفته خود براى تمتّع از مواهب
إلهيّه بهرهمند گردد .
غزّالى از رسول خدا صلّى الله عليه و آله روايت كرده است كه فرمود : يَوْمٌ مِنْ
وَالٍ عَادِلٍ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِينَ سَنَةً ؛ ثُمّ قَالَ : أَلَا
كُلّكُمْ رَاعٍ وَ كُلّكُمْ مَسْئُولٌ عَنْ رَعِيّتِهِ . (8)
أميرالمؤمنين عليه السّلام در همين خطبهاى كه درباره حقّ والى بر رعيّت ، و رعيّت
بر والى است ، إجمالاً مىفرمايد : بايد بين والى و رعيّت عدل برقرار گردد ؛ چه
، أوّلين حقّى كه والى بر رعيّت و رعيّت بر والى دارد عدل است ، و بقيّه حقوق
همه متفرّع بر اين است ؛ و لذا عدالت را در زمره حقوق والى بر بقيّه مسائل را
جزو حقوق ذكر كردهاند .
عدالت أمرى است مفروغٌ عنه كه در حقيقت آنرا در زمره حقوق نبايد آورد . بواسطه
عدالت در والى و در رعيّت است كه اُمور پياده مىشود . يعنى بدون عدالت أصلاً
حقّى ثابت نيست ؛ و عدالت ما بِهِ يُنْظَر است ، نه ما فيهِ يُنْظَر . و چون
حقّ مشتركه بين والى و رعيّت است لذا آن را نه از حقوق رعيّت مىشماريم و نه از
حقوق والى .
حضرت مىفرمايد : فَإذَا أَدّتِ الرّعِيّهُ إلَى الْوَالِى حَقّهُ ، وَ أَدّى
الْوَالِى إلَيْهَا حَقّهَا عَزّ الْحَقّ بَيْنَهُمْ ... وَ إذَا غَلَبَتِ
الرّعِيّةُ وَالِيَهَا ، وَ أَجْحَفَ الْوَالِى بِرَعِيّتِهِ اخْتَلَفَتْ
هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ ... (9)
يعنى زمانى كه حقّ و عدالت بر قرار بشود ، تمام جهات ديگر در سايه اوست ؛ و چنانچه
اختلاف پيدا بشود و حقّ از بين برود ، تمام مفاسد از آنجا سرچشمه مىگيرد .
أميرالمؤمنين عليه السّلام در آخر خطبهاى كه مردم را أمر به حركت به سوى شام و
جنگ با قاسطين مىكند ، مىفرمايد :
أَيّهَا النّاسُ ! إنّ لِى عَلَيْكُمْ حَقّا وَ لَكُمْ عَلَىّ حَقّ ! فَأمّا
حَقّكُمْ عَلَىّ : فَالنّصِيحَةُ لَكُمْ ، وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ
، وَ تَعْلِيمُكُمْ كَيْلَا تَجْهَلُوا وَ تَأْدِيبُكُمْ كَيْمَا تَعْلَمُوا .
وَ أَمّا حَقّى عَلَيْكُمْ : فَالْوَفَآءُ بِالْبَيْعَةِ ، وَ النّصِيحَةُ فِى
الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِيبِ ، وَ الإْجَابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ وَ الطّاعَةُ
حِينَ ءَامُرُكُمْ . (10)
«اى مردم ! من بر شما حقّى دارم ، شما هم بر من حقّى داريد ! حقّ شما بر من اينست
كه : شما را نصيحت كنم (نصيحت از مادّه نُصْح است ؛ يعنى خيرخواهى در همه اُمور ، و
إرشاد و دلالت و راهنمائى و مساعدت و معاونت و آنچه در تحت عنوان نصيحت است . وقتى
كسى براى كسى واقعاً خير خواه بود ، تمام جهات حُسن و خوبى را براى او در نظر
مىگيرد ، و تمام جهاتى كه موجب ضعف و ذلّت و پستى و نكبت است از او بر مىدارد)
نصيحت من حقّى است كه شما بر من داريد .
ديگر اينكه مال و خراج و فَىء شما را همانطور كه حقّ شماست به شما برسانم ، و
آنچه از بيتالمال و فَىء بدست من مىآيد از شما مضايقه نكنم (حيف و ميل و
تعدّى نكنم ؛ به نحو كافى و وافى صحيحاً و سالماً آنها را بين شما قسمت كنم) .
ديگر اينكه شما را تعليم كنم تا از جهل بيرون بياييد ، و تأديب كنم براى اينكه
بفهميد .
يعنى تنها حقّ شما بر من اين نيست كه فقط مالتان را زياد كنم ، و يا خانه شما را
بسازم ، زراعت شما را آباد كنم ، برق و آب برايتان بياورم ، تنها اين نيست !
تَعْلِيمُكُمْ ، يعنى شما جاهليد و اُمّتيد و رعيّت و من والى شما هستم ، حقّ
شما بر من اينست كه از تمام آن ثمرات فكرى كه دارم بر شما نثار كنم و شما را به
إسلام و إيمان و إيقان دعوت كنم ، براى اينكه از جهل بيرون بيائيد ! و شما را
أدب كنم ، مانند درختى كه هَرَس مىكنند و زياديهاى او را مىزنند تا اينكه اين
درخت آماده شود براى ميوه دادن .
شما هم نفوسى هستيد هيولانىّ ، قابليّت براى همه چيز داريد . اگر هرس نشويد ،
تأديب نشويد به رياضتها ، يعنى به آداب شرعيّه أدب نشويد ، شما مانند درخت هرزه
بيرون مىآئيد و هيچ قابل استفاده نخواهيد بود ؛ چوب درخت هرزه را بايد ببرند و
بسوزانند . أمّا اگر شما را تأديب كنم إنسان بار مىآئيد ، إنسان كامل . اين
حقّى است كه شما بر من داريد .
أمّا حقّ من بر شما اينست كه : در بيعتى كه با من به إمامت و إمارت كرديد ، وفادار
باشيد .
ديگر اينكه نصيحت در حضور و غيبت كنيد . چه در حضور و چه در غيبت بايد نصيحت كنيد
، نه اينكه در حضور براى ما خيرخواهى كنيد و در غيبت به كارهاى خود بپردازيد .
از جان و دل بايد كه خيرخواه باشيد . سوّم اينكه إجابت كنيد هر وقت شما را طلب
مىكنم و إطاعت كنيد زمانى كه شما را أمر مىكنم.»
اين عبارت حضرت در واقع همان مطلبى است كه در خطبه 214 از جهت حقّ والى بر رعيّت
بيان كرديم ؛ و در آنجا عرض كرديم از آن سه چيز استفاده مىشود : يكى سمع و
طاعت ، و يكى نُصح ، و ديگر تعاون . در اينجا هم مطلب به همان سه چيز بر
مىگردد . نصحيت در مشهد و مغيب يعنى در حضور و پنهان كه همان عنوان نُصح است .
وَ الإْجَابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ وَ الطّاعَةُ حِينَ ءَامُرُكُمْ ، كه به همان
إطاعت بر مىگردد . و أمّا وفاء به بيعت ، در تحت عنوان تعاون است . تعاون
عنوان عامّى است كه شامل وفاء به بيعت و أمثال آن مجموعاً مىشود . اينها از
حقوقى است كه رعيّت بر والى و والى بر رعيّت دارد .
حال بايد ببينيم آن حقوقى كه والى بر رعيّت دارد ، و همچنين رعيّت بر والى دارد
چيست ؟ أوّلين حقّى كه والى يعنى دولت إسلام (ولايت فقيه) بر مردم دارد حقّ
فرمانبردارى است ، و در تاريخ إسلام آنرا حَقّ بِالسّمْعِ وَ الطّاعَة مىگويند
(با حرف جرّ يك اصطلاح است).
مىگويند : حقّ بالسّمع و الطّاعة ؛ و اين هم از روايات پيغمبر أكرم صلّى الله
عليه و آله و سلّم گرفته شده است كه فرمودند : بايد كه اُمّت بالسّمع و الطّاعة
از والى و فرمانده إطاعت كند .
عُبادَة بن وليد در كتاب «مُوطّأ» مالك روايتى دارد كه پيغمبر آنرا به عنوان حقّ
شنوائى و فرمانبردارى در سختى و آسانى ، در نشاط و بدحالى تعبير فرمودند . يعنى
اُمّت از والى بايد إطاعت كند ؛ و اين از آيه قرآن گرفته شده است :
إِنّمَا كَانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذَا دُعُوا إِلَى اللَهِ وَ رَسُولِهِ
لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَن يَقُولُوا سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا وَ أُولَنِكَ هُمُ
الْمُفْلِحُونَ . (11)
«اينست و جز اين نيست كه : قول مؤمنان ، در زمانى كه آنها را به خدا و رسول دعوت
كنند براى اينكه ميان آنها حكم كند ، اينست كه بگويند : سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا :
گوش محض هستيم و إطاعت محض هستيم . (سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا همان عنوان سمع و طاعتى
است كه عرض شد در اصطلاح از آيه قرآن و از خبر گرفته شده است.) وَ أُولَنِكَ هُمُ
الْمُفْلِحُونَ .» بنابراين ، أصل ، إطاعت اُمّت از والى طبق اين آيه شريفه قرآن
است .
و أمّا مُفاد آيه : إِذَا دُعُوا إِلَى اللَهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ
، خصوص حكم در منازعات و مرافعات و مناقشات نيست ؛ بطور كلّى بايد كه اُمّت
بسوى خدا و رسول خدا رجوع كنند ، تا اينكه حكم خدا و رسول بر آنها جارى بشود ،
و اينها بايد بالسّمع و الطّاعة قبول كنند .
اين آيه شريفه در مجموعه آياتى است كه زنجيروار در پى هم آمده است و مطلب مهمّى را
بيان مىكنند .
أمّا آيات قبل از اين ، چنين است : وَ يَقُولُونَ ءَامَنّا بِاللَهِ وَ
بِالرّسُولِ وَ أَطَعْنَا ثُمّ يَتَوَلّى فَرِيقٌ مّنْهُم مّنم بَعْدِ ذَ
لِكَ وَ مَآ أُولَنِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ . (12)
«مىگويند : ما به خدا و رسول خدا إيمان آورديم و إطاعت كرديم ؛ سپس جماعتى از
اينها پشت نموده از أوامر تو تخلّف مىورزند . اينها مؤمن نيستند : وَ مَآ
أُولَنِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ .»
وَ إِذَا دُعُوا إِلَى اللَهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُم إِذَا فَرِيقٌ
مّنْهُم مّعْرِضُونَ . (13)
«زمانى كه بسوى خدا و رسول خدا خوانده بشوند تا رسول خدا در ميان آنها حكم كند ،
فريقى از آنها إعراض مىكنند و اين دعوت را نمىپذيرند.»
وَ إِن يَكُن لّهُمُ الْحَقّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ . (14)
«أمّا اگر حقّ لَهِ آنها باشد و بدانند كه اين حكمى كه رسول خدا مىدهد به نفع
آنهاست بسوى پيغمبر مىآيند ، با إذعان و اعتراف.» پس آنجائيكه حقّ لَهِ آنهاست
قبول دارند ، أمّا آنجائيكه عليه آنهاست إعراض مىكنند . يعنى : خلاصه اينها به
دنبال حقّ و دنبال صدق نمىروند ، دنبال منويّات خود مىروند ، أعمّ از اينكه با
حقّ سازش داشته باشد يا نه .
أَفِى قُلُوبِهِم مّرَضٌ أَمِ ارْتَابُوا أَمْ يَخَافُونَ أَن يَحِيفَ اللَهُ
عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ بَلْ أُولَنِكَ هُمُ الظّلِمُونَ . (15)
«چرا اينها اينطور هستند ؟! آيا در دلهاى آنها مرض است كه بواسطه اين مرض حقّ را
قبول نمىكنند و مدركات و منويّات خود را مىپذيرند (قلب ، مريض است) ؟ يا در صداقت
رسول خدا شكّ و ريب پيدا نمودهاند ، كه اين پيغمبر راست نمىگويد و در حكمش ظلم و
جور ديده مىشود ؟ يا اينكه مىترسند خدا و رسولش بر آنها حيف كنند ؟ يعنى ظلم كنند
و از آنها يك فَيى را به نفع خود بربايند . أَن يَحِيفَ اللَهُ عَلَيْهِمْ وَ
رَسُولُهُ معنيش اينست كه : مىترسند خدا و پيامبرش بواسطه حكم خود خيرى يا عزّتى
يا فلاحى را از اينها بربايند و براى خودشان ببرند . بَلْ أُولَنِكَ هُمُ
الظّلِمُونَ ؛ اينها با اين روش و سلوك از ستمكارانند.»
بعد مىفرمايد : إِنّمَا كَانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذَا دُعُوا إِلَى اللَهِ
وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَن يَقُولُوا سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا وَ
أُولَنِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ . (16)
بعد مىفرمايد : وَ مَن يُطِعِ اللَه وَ رَسُولَهُ وَ يَخْشَ اللَه وَ يَتّقْهِ
فَأُولَنِكَ هُمُ الْفَآئِزُونَ . (17)
«كسى كه از خدا و رسول خدا إطاعت كند و از خدا خشيت و پرهيز داشته باشد ، اينها
فائزند .»
وَ أَقْسَمُوا بِاللَهِ جَهْدَ أَيْمَنِهِمْ لَنِنْ أَمَرْتَهُمْ لَيَخْرُجُنّ قُل
لّا تُقْسِمُوا طَاعَةٌ مّعْرُوفَةٌ إِنّ اللَه خَبِيرُ بِمَا تَعْمَلُونَ .
(18)
«قسم مىخورند به پروردگار به قسمهاى غِلاظ و شِداد كه اگر به آنها أمر جهاد كنى
خارج شوند . اى پيغمبر ، بگو قسم نخوريد ! وقتى كه شما را أمر بجنگ مىكنم إطاعت
كنيد (بدون سر و صدا و داد و بيداد بطور معروف و پسنديده سر را بپائين بيندازيد و
به جنگ برويد ؛ قسم خوردن و بعد إنكار كردن چه فائدهاى دارد!) إِنّ اللَه خَبِيرُ
بِمَا تَعْمَلُونَ .»
قُلْ أَطِيعُوا اللَه وَ أَطِيعُوا الرّسُولَ فَإِن تَوَلّوْا فَإِنّمَا عَلَيْهِ
مَا حُمّلَ وَ عَلَيْكُم مّا حُمّلْتُمْ وَ إِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا وَ مَا
عَلَى الرّسُولِ إِلّا الْبَلَغُ الْمُبِينُ . (19)
«بگو : از خدا إطاعت كنيد ! از پيغمبر خدا إطاعت كنيد ! اگر شما روى گردانديد ،
بدانيد : بر عهده پيغمبر همان تكاليفى است كه به او داده شده ، و بر شماست آنچه را
كه به شما تكليف شده است (هر كدام مسؤول عمل خود هستيد) . و أمّا اگر از پيغمبر
إطاعت كنيد راه را يافته به سعادت خواهيد رسيد ؛ و نيست بر عهده پيغمبر مگر إبلاغ
آشكار.» يعنى او مسؤوليّت عمل شما را ندارد . ما فقط بر عهده او دعوت شما را قرار
داديم ؛ اگر إطاعت كرديد خود به سعادت مىرسيد . (20)
سپس بدنبال اين آيات ، آيهاى مىآورد كه به منزله نتيجه است .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) المستشار عبدالحليم الجندى ، عضو مجلس أعلاى شؤون إسلاميّه مصر در كتاب نفيس و
ارزشمند خود : «الإمام جعفرٌ الصّادق» طبع قاهره ، سنه 1397 هجرى ، در ص 90
گويد : إمام صادق صاحب همان گفتار است كه :
«أَيّمَا مُؤْمِنٍ قَدّمَ مُؤْمِنًا إلَى قاَضٍ أَوْ سُلْطَانٍ جَآئِرٍ فَقَضَى
عَلَيْهبِغَيْرِ حُكْمِ اللَهِ فَقَدْ شَرَكَهُ فِى الْإثْمِ» . وَ عَلِىّ يَقُولُ
: «كَفَاكَ خِيَانَةً أَنْ تَكُونَ أَمِينًا لِلْخَوَنَةِ».
و روزى زياد فندى بر إمام صادق وارد شد ، حضرت به وى گفت : وُلّيتَ لِهَؤُلَآءِ ؟!
ـ منظور دستگاه حكومت بود ـ قَالَ نَعَم ! لِى مُرُوّةٌ وَ لَيْسَ وَرَآءَ
ظَهْرِى مَالٌ وَ إنّمَا أُوَاسِى إخْوَانِى مِنْ عَمَلِ السّلْطَانِ .
فَقَالَ : يَا زِيَادُ ! أَمَا إذْ كُنْتَ فَاعِلًا فَإذَا دَعَتْكَ نَفْسُكَ إلَى
ظُلْمِ النّاسِ عِنْدَ الْقُدْرَةِ عَلَى ذَلِكَ فَاذْكُرْ قُدْرَةَ اللَهِ
عَزّوَجَلّ عَلَى عُقُوبَتِكَ وَ ذِهَابَ مَا أَتَيْتَ إلَيْهِمْ عَنْهُمْ ، وَ
بَقَآءَ مَا أَتَيْتَ إلَى نَفْسِكَ عَلَيْكَ .
2) شرح «نهج البلاغة» ابن أبى الحديد ، ج 11 ، ص 99
3) در كتاب «النّصّ والاجتهاد» سيّد عبدالحسين شرف الدّين ، از طبع دوّم ، سنه
1380 ، ص342 سه روايت آورده است كه هر كدام به نوبه خود جالب است :
أوّل : از «صحيح بخارى» در ورقه أوّل از كتاب أحكام ، ص 155 ، از جزء 4 از رسول
خدا صلّى الله عليه وآله روايت كرده است كه فرمود : مَا مِنْ وَالٍ يَلِى
رَعِيّةً مِنَ الْمُسْلِمِينَ فَيَمُوتَ وَ هُوَ غَآشّ لَهُمْ إلّا حَرّمَ
اللَهُ عَلَيْهِ الْجَنّةَ ؛ ا ه . (اين روايت را مسلم در باب : استحقاقُ
الوالى الغآشّ لِرَعيّته ، ص 67 از جزء أوّل صحيحش آورده است) .
دوّم : از إمام أحمد در جزء أوّل از مُسندش ، صفحه ششم از حديث أبو بكر روايت كرده
است كه : رسولخدا صلّى الله عليه وآله فرمود : مَنْ وَلِىَ مِنْ أُمُورِ
الْمُسْلِمِينَ شَيْئًا فَأَمّرَ عَلَيْهِمْ أَحَدًا محَايَاةً فَعَلَيْهِ
لَعْنَةُ اللَهِ ! لاَ يُقْبَلُ مِنْهُ صَرْفًا وَ لَا عَدْلًا حَتّى
يُدْخِلَهُ جَهَنّمَ .
سوّم : از «صحيح بخارى» در همين ورقه مذكوره ، از رسولخدا صلّى الله عليه و آله
روايت نموده است كه فرمود : مَا مِنْ عَبْدٍ اسْتَرْعَاهُ اللَهُ رَعِيّتَهُ
فَلَمْيُحِطْهَا بِنَصِيحَةٍ إلّا لَمْيَجِدْ رَآئِحَةَ الْجَنّةِ .
و سيّد عبد الحسين شرف الدّين در كتاب «الفصول المهمّة» طبع 5 ، ص 118 و 119 نيز
اين سه روايت را از اين مصادر ذكر نموده است .
4) شيخ هادى كاشف الغطاء در «مستدرك نهج البلاغة» طبع بيروت ، ص 173 و ص 174 گويد
: وَقَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : الْعَامِلُ بِالظّلْمِ وَ الرّاضِى بِهِ وَ
الْمُعِينُ لَهُ عَلَيْهِ شُرَكَآءُ ثَلَاثَةٌ . و در ص 186 گويد : وَقَالَ
عَلَيْهِ السّلَامُ : بِالرّاعِى تَصْلَحُ الرّعِيّةُ ، وَ بِالدّعَآء تُصْرَفُ
الْبَلِيّةُ . ودر ص 187 گويد : وَقَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ :يَوْمُ الْعَدْلِ
عَلَى الظّالِمِ أَشَدّ مِنْ يَوْمِ الْجَوْرِ عَلَى الْمَظْلُومِ .
5) شرح نهج البلاغة» ابن أبى الحديد ، ج 11 ، ص 100
6) تفسير «الجواهر» طبع مصر ، ج 2 ، سوره ءَال عمران ، ص 63 و 64
7) اين عبارات از كلمات أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه أخيراً در «مطالب
السّئول» طبع سنگى ، ص 61 بدست آمد ؛ وليكن روايت فاقد سه جمله أخير
(فَبِالْعَدْلِ قِوامُ الْعالَمِ) است ، و بجاى كلمه «نِظامٌ» ، «راعٍ» و بجاى
«تَجْمَعُهُ» ، «يَجْمَعُهُ» آمده است .
8) إحيآء العلوم » ج 2 ، ص 29
9) نهج البلاغة» قسمتى از خطبه 214 ؛ و از طبع مصر ، با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج
1 ، ص 434
10) نهج البلاغة» ذيل خطبه 34 ؛ و از طبع مصر ، با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 1 ،
ص 84
11) آيه 51 ، از سوره 24 : النّور
12ـ13ـ14) آيه 47 و 48 و 49 ، از سوره 24 : النّور
15ـ16ـ17ـ18ـ19) آيات 50 تا 53 ، از سوره 24 : النّور
19) آيه 54 ، از سوره 24 : النّور
20) در «مستدرك الوسآئل» از طبع سنگى ، ج 2 ، ص 310 ، در باب 38 : أنّه لا يَجوز
لِمَن وصَفَ عدلًا أن يُخالفَه إلَى غَيره ، رواياتى در اين زمينه نقل كرده است
كه شايسته است ما بواسطه أهمّيّت ، آنها را در اينجا ذكر نمائيم :
(1) كتاب جعفر بن محمّد بن شريح ، عن أبى الصّباح ، عن خَيثَمة الجُعفى ، عن أبى
جعفر عليه السّلام ، أنّه قال فى حديث :
وَ إنّ أعْظَمَ النّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَمَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلًا ثُمّ
خَالَفَهُ إلَى غَيْرِهِ .
(2) جعفر بن أحمد فى كتاب «الغايات» عن خيثمة ، عنه مثله ؛ و فيه : عَبْدٌ وَصَفَ
، إلخ .
(3) و عن رسول الله صلّى الله عليه و ءَاله ؛ أنّهُ قالَ : أَشَدّ أَهْلِ النّارِ
عَذَا بًا مَنْ وَصَفَ عَدْلًا ثُمّ خَالَفَ إلَى غَيْرِهِ .
(4) الحسين بن سعيد فى كتاب «الزّهد» عن النّصر ، عن الحلبى ، عن أبى سعيد المكارى
، عن أبى بصير ، عن أبى جعفر عليه السّلام فى قوله تعالى : «فَكُبْكِبُوا
فِيهَا هُمْ وَالْغَاوُونَ» فَإنّهُمْ قَوْمٌ وَصَفُوا عَدْلًا
بِأَلْسِنَتِهِمْ ثُمّ خَالَفُوا إلَى غَيْرِهِ .
(5) و عن عبدالله بن يحيى ، عن ابِن مسكان ، عن أبى بصير ، عن أبى عبدالله عليه
السّلام فى قوله تعالى : «فَكُبْكِبُوا ، الْأيَة» فَقالَ : يا بَابَصِيرٍ !
هُمْ قَوْمٌ وَصَفُوا عَدْلًا وَ عَمِلُوا بِمُخَالِفِهِ .
(6) «فقه الرّضا» عليه السّلام و نَرْوى : مَنْ أَعْظَمُ النّاسِ حَسْرَةً ؟ قَالَ
: مَنْ وَصَفَ عَدْلًا فَخَالَفَهُ إلَى غَيْرِهِ . و نَرْوى فى قَوْلِ الله :
«فَكُبْكِبُوا ، الْأيَة» قَالَ : هُمْ قَوْمٌ وَصَفُوا بِأَلْسِنَتِهِمْ ثُمّ
خَالَفُوا إلَى غَيْرِهِ . فَسُئِلَ عَنْ مَعْنَى ذَلِكَ ؛ فَقَالَ : إذَا
وَصَفَ الإْنْسَانُ عَدْلًا خَالَفَهُ إلَى غَيْرِهِ فَرَأَى يَوْمَ
الْقِيَمَةِ الثّوَابَ الّذِى هُوَ وَاصَفَهُ لِغَيْرِهِ عَظُمَتْ حَسْرَتُهُ .
(7) كتاب «سليم بن القيس الهلالى» قال : سَمِعْتُ عليًّا عليه السّلام يَقولُ :
قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّى اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ : وَ إنّ أَشَدّ
النّاسِ نَدَامَةً وَ حَسْرَةً رَجُلٌ دَعَا عَبْدًا إلَى اللَهِ فَاسْتَجَابَ
لَهُ فَأَطَاعَ اللَه فَدَخَلَ الْجَنّةَ وَ أَدْخَلَ الدّاعِىَ النّارَ
بِتَرْكِهِ عَمَلَهُ وَاتّبَاعِهِ هَوَاهُ وَ عِصْيَانِهِ لِلّهِ ؛ الخبر .
(8) الشّيخ المفيد فى «العيون» و «المحاسن» عن أحمد بن محمّد بن الحسن بن الوليد ،
عن أبيه ، عن سعد بن عبدالله ، عن أحمد بن محمّد بن عيسى ، عن يونس بن عبد
الرّحمن ، عن بعض أصحابه ، عن خيثمة ، عن أبى عبد الله عليه السّلام فى حديث ،
أنّه قال : وَ إنّ أَشَدّ النّاسِ عَذَا بًا يَوْمَ الْقِيَمَةِ مَنْ وَصَفَ
عَدْلًا ثُمّ خَالَفَهُ إلَى غَيْرِهِ .