درس سيزدهم : حديث كُمَيل ، قوىترين دليل ولايت فقيه است
أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ
يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ
الْعَظِيمِ
بحث پيرامون حديث كميل بن زياد بود ، كه خاصّه و عامّه آنرا نقل كردهاند . كميل
ميگويد : أميرالمؤمنين عليه السّلام دست مرا گرفت و به صحرا برد و نفس عميقى
كشيد و مطلب را اينچنين شروع فرمود : يَا كُمَيْلُ ! إنّ هَذِهِ الْقُلُوبَ
أَوْعِيَةٌ فَخَيْرُهَا أَوْعَاهَا ؛ فَاحْفَظْ عَنّى مَا أَقُولُ لَكَ !
مدار سخن حضرت در تمام مسائلى كه در اين فقرات براى كميل بيان كردهاند ، روى علم
و عالِم است ؛ و مطالبى را كه براى كميل مىگويند ، راجع به علم و أهمّيّت و
درجه علم و كمال علم است .
كميل مرد بزرگى بود ؛ و اگر نتوانيم او را از أصحاب درجه أوّل أميرالمؤمنين عليه
السّلام مانند : ميثَم تَمّار يا حُجْربن عَدىّ يا رُشَيْد هَجَرىّ يا حبيب بن
مظاهر بشماريم ، لاأقلّ بايد او را از أصحاب خاصّ و از بزرگان شيعيان
أميرالمؤمنين عليه السّلام بدانيم . و همين مطالبى را هم كه حضرت به او
مىگويند ، و يا آنچه را كه در جواب از سؤال : مَاالْحَقيقَة؟ (كه حديث معروفى
است) بيان مىكنند ، دلالت بر شخصيّت و بزرگوارى او مىكند .
حضرت مىفرمايند : اين دلها ظرفهائى است ، و بهترين آنها دلى است كه ظرفيّتش بيشتر
باشد ؛ و ظرفيّت دل به علم است . و در اين زمينه مطالبى را بيان مىكنند ، تا
به آنجا كه ميگويند : أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِى أَرْضِهِ . اين أفراد ،
حُجَج إلهيّه و علماى ربّانى و خلفاى پروردگار در روى زمين هستند ؛ و ولايت از
آنِ ايشانست . حضرت خلافت را در ميان اينها منحصر مىفرمايد .
يعنى ميخواهد بفرمايد : خلافت إلهيّه در روى زمين فقط به علم است . و هر دلى كه
ظرفيّتش از علم بيشتر باشد ، سهميّه بيشترى از ولايت دارد . و ولايت كلّيّه
إلهيّه از آنِ كسى است كه علمش مطلق باشد . و از آن گذشته ، أفرادِ ديگر بحسب
درجات قلب و إدراك و علومشان از ولايت برخوردارند . و هر إنسانى كه به علوم
واقعيّه و حقيقيّه إلهيّه برسد ، به مقدار وصولش از اين مقامِ خلافت و ولايت
سهميّه گرفته است .
سپس حضرت مردم را به سه دسته قسمت نموده ، مىفرمايد : النّاسُ ثَلاَثَةٌ :
فَعَالِمٌ رَبّانِىّ ، وَ مُتَعَلّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ ، وَ هَمَجٌ
رَعَاعٌ .
النّاسُثَلاَثَةٌ . «مردم ، همگى بدون استثناء سه دسته هستند ؛ يا عالم ربّانىّ ،
يا متعلّم در راه نجات ، و يا غُثاء و أفراد بى شخصيّت و بى أصالتى كه مانند
پشهها و مگسها در فضا منتشرند ، و اين طرف و آن طرف بدنبال هر صدائى مىروند
و با هر بادى به حركت در مىآيند.»
از اينكه حضرت مىفرمايد : النّاسُ ثَلاَثَةٌ ، «تمام أفراد مردم از اين سه دسته
خارج نيستند» معلوم مىشود كه خودشان هم داخلند . زيرا خود حضرت هم جزء أفراد
مردمند ؛ و اين تقسيمى كه مىكنند شامل خودشان هم مىشود .
و بعد إدامه مىدهند تا مىرسد به اين جمله كه مىفرمايند : الْعُلَمَآءُ بَاقُونَ
مَا بَقِىَ الدّهْرُ ؛ أَعْيَانُهُمْ مَفْقُودَةٌ ، وَ أَمْثَالُهُمْ فِى
الْقُلُوبِ مَوْجُودَةٌ .«علماء باقيند تا هنگامى كه روزگار باقيست ؛ گرچه
بدنهاى آنها در زيرزمين رفته و پوسيده باشد ، و ليكن أشباح و أمثال و آثار آنها
در دلها موجود است.» و مسلّم است كه : الْعُلَمَآءُ بَاقُونَ مَابَقِىَ
الدّهْرُ ، نيز شامل حال خودشان هم ميشود ؛ زيرا حضرت نمىخواهند خود را از اين
معنى استثناء كنند .
سپس ميفرمايد : هَا ! إنّ هَبهُنَا لَعِلْمًا جَمّا لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً !
«آگاه باش ! در اين سينه علم تراكم پيدا كرده ؛ اى كاش كه حاملينى پيدا
مىكردم!» أمّا صد حيف و افسوس كه كسى را پيدا نمىكنم تا علمم را به او آموخته
، او را حامل علم خود قرار بدهم ! چرا ؟ براى اينكه اين علمائى كه اكنون در
ميان مردم هستند ، از اين چهار طبقه خارج نيستند (و هيچكدام از اينها به درد
نميخورند) زيرا كه آنان :
يا از علمائى هستند كه : فهمشان ، إدراكشان ، ذِكاوتشان خوب است و گول نميخورند ،
و ليكن از جهت إيمان داراى ثُبات و قرارى نيستند كه من بتوانم نسبت به آنان
سكون خاطر و آرامش دل داشته باشم . اينها أفرادى هستند كه دين را آلت دنيا قرار
داده ، و به علوم خود و نعمتهاى خدا پشت گرم شده ، و بر أولياء خدا مىتازند ،
و بر عباد خدا و بندگانش غلبه و خودفروشى و تَعَظّم مىكنند .
و يا از أفرادى هستند كه : مُنقادند ، مُطيعند ، مأمونند ، أمّا فكرشان قوىّ نيست
؛ گول مىخورند ، سادهلوحند و با مختصر شكّى از راه بيرون مىروند . اينها هم
به درد نميخورند ؛ زيرا اينها هم قابليّت و ظرفيّت براى تحمّل علم مرا ندارند .
و يا اينكه از علمائى هستند كه : فكرشان لذّت و شهوت بوده ، عنان گسيخته در لذّات
نفسانى و شهوترانى ، به أنحاء و أقسام لذّت و شهوت ، أعمّ از مادّى و اعتبارى
و حبّ جاه و رياست غوطه ورند . اينها عاشق همين اسم و رَسم ، مقام و منزلت ،
حبّ جاه و أمثال اينها هستند .
و يا اينكه فريفته جمع أموال دنيوى و مست گردآورى و ذخيره نمودن حُطام هستند ؛ و
در اينصورت اين دو دسته هم نميتوانند پاسداران دين و حاميان شريعت مبين باشند .
آرى ، چقدر چهارپايان چرنده به اينها شباهت دارند ! و با اين كيفيّت و چنين
وضعيّت است كه علم در أثر مردن عالمان مىميرد .
پس هيچيك از اين أقسام چهارگانه نميتوانند حامل علم بوده باشند ؛ زيرا ما روايت
داريم كه : حكمت را به غير أهلش نياموزيد ! كسى كه حكمت را به غير أهلش بياموزد
، مانند كسى است كه گلوبند مرواريدى را بر گردن خِنْزيرى آويزان كند . حكمت را
به ناأهلان نياموزيد كه به حكمت ظلم كردهايد ! و از آموختن حكمت به أهلش دريغ
نكنيد كه بر أهل آن ظلم نمودهايد !
سپس مىفرمايد : اللَهُمّ بَلَى ! لَا تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلّهِ
بِحُجّةٍ ؛ إمّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا ، أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا ، لِئَلاّ
تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيّنَاتُهُ ؛ وَ كَمْ ذَا ، وَ أَيْنَ أُولَئِكَ ؟!
آرى ! يك دسته بسيار بسيار اندكى هستند كه آنها متعلّم در سبيل نجاتند ، و به آن
مقام علماى ربّانى خواهند رسيد ، و از أفراد كُمّلِ روى زمين مىشوند كه من
مىتوانم علمم را به آنها بياموزم ؛ أمّا افسوس كه چقدر تعداد آنها كم و اندك
است ! كجا إنسان آنها را پيدا كند ؟
اين چهار طبقه از علماء همه جا را پر كردهاند ؛ سياهى جمعيّت را گرفتهاند ؛ و
ليكن إنسان آن أفراد اندك را كجا بيابد ؟! خدا كه زمين را از حجّت خالى
نمىگذارد !
أفرادى براى دستگيرى از بندگان پروردگار قيام به حقّ مىكنند ؛ و بر شخصيّت خود
سوار ، و بر علوم و أصالت خود متّكى هستند ؛ أمّا اينها خيلى كماند . كَمْ ذَا
، وَ أَيْنَ أُولَئِكَ ؟ «چند نفرند و كجا هستند؟!»
إمّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا ؛ اينها «يا در ميان مردم شناخته شده و ظاهرند» كه ما در
طول غيبت ، از اين أفراد بزرگ داشتهايم . مانند : شيخ مُفيد ، سيّد مُرتَضى ،
علاّمه حِلّىّ ، ابن فَهْد حلّىّ ، سيّدابن طاووس ، سيّد بحرالعلوم و آخوند
ملاّ حسينقلى همدانىّ ، رضوانُ الله عليهم . اينها مشهور بودند ، و قيام به حقّ
مىكردند ، و مردم را به آبشخوار حقّ دعوت نموده و إيصالِ به واقع مىكردند .
أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا «و يا در زمانى ترسان و مستورند.» مثل : ميثم تمّار ،
حُجْر بن عَدىّ ، رُشَيْد هَجَرىّ ، سعيد بن جُبَيْر ، حبيب بن مظاهر ، شهيد
أوّل ، شهيد ثانى ، قاضى نور الله شوشترىّ و أمثال اينها ، كه حقيقةً اينها
حُجَجِ إلهيّه و پاسداران دين و مذهب ، و نگهدارندگان شريعت بودهاند . أمّا
كجا هستند ؟ و چند نفر هستند ؟ چند قرن مىگذرد و إنسان نمىتواند دو سه نفرى
بيشتر از اينها را با اين كمالات پيدا كند ! و لذا مىفرمايد : چقدر اينها كم
هستند ؟!
أُولَئِكَ وَاللَهِ الْأَقَلّونَ عَدَدًا ، وَ الْأَعْظَمُونَ قَدْرًا !«قسم بخدا
آنها عددشان در نهايت قلّت ، و قدر و منزلتشان در غايت بزرگى است.» خداوند
بواسطه اينها حُجَج و بَيّناتِ خود را حفظ مىكند تا اينكه : يُودِعُوهَا
نُظَرَآءَهُمْ . «علوم خود را در نزد نُظراء خود به وديعت بگذارند و بديگرانى
كه مثل خودشان هستند بسپارند» به آنانكه از جهت استعداد و قابليّت و ظرفيّتِ
قلوب و گنجايش وِعاء دل ، نُظراء و أشباه اينها هستند .
اينها بايستى كه حجج و بيّناتِ إلهيّه را به آنها تحويل دهند ، و اين أسرار إلهيّه
را به آنها بياموزند . وَ يَزْرَعُوهَا فِى قُلُوبِ أَشْبَاهِهِمْ . «و اين
أسرار و علوم مخفيّه را كه در دسترس كسى نيست ، در دلهاى أشباه خود بكارند.»
اين أفراد كسانى هستند كه : هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيقَةِ
الْبَصِيرَةِ . «علم از أطراف و أكناف به آنها هجوم آورده ، و آنها را فرا
گرفته ، و در درياهائى از علم غوطهورند ؛ آن هم نه علم اعتبارى و تخيّلى و
پندارى ، بلكه حقيقت بصيرت ، و حقيقت إدراك و دانش.»
آنها بر حقيقت معدن علم و سرچشمه علم واقعند ، و با روح يقين مباشرت دارند . و
آنچه را كه مُترَفين و لذّت پسندان و نازپروردگان اين عالم سخت و مشكل
مىشمارند ، براى اينها خيلى راحت و آسان و نرم و ملايم است . و آنچه را كه
مردم جاهل از آن وحشت دارند ، اينها با آن اُنس دارند ؛ و در دنيا ، با بدنهائى
با مردم معاشرت مىكنند كه أرواح آنها به محلّ أعلى مُعلّق است . أُولَئِكَ
خُلَفَآءُ اللَهِ فِى أَرْضِهِ . «اينها هستند فقط ، جانشينان پروردگار در روى
زمين او.» وَ الدّعَاةُ إلَى دِينِهِ . «و داعيان پروردگار به سوى دين او.»
ءَاهِ ، ءَاهِ ! شَوْقًا إلَى رُؤْيَتِهِمْ . «آه ، آه ! چقدر اشتياق زيارت
آنها را دارم!»
ميثم تمّار از كوفه حركت كرد براى حجّ و وارد مدينه شد ، و خواست حضرت سيّد
الشّهداء عليه السّلام را ملاقات كند ؛ حضرت به بيرون مدينه رفته بودند و در
مدينه نبودند . وارد شد بر اُمّ سَلِمَه ؛ اُمّ سَلِمَه از او خيلى پذيرائى كرد
، و از او سؤال نمود : «كه هستى ؟! گفت : من ميثم هستم . گفت : اى ميثم ! رسول
خدا در شبهاى تار ترا ياد مىكرد و ذكر خير ترا مىنمود ؛ و در شبهاى تار نام و
ذكر تو بر زبانش بود» در حاليكه پيغمبر أكرم ميثم را نديده بودند .
پس إنسان نبايد تعجّب كند كه : أميرالمؤمنين عليه السّلام مىفرمايد : ءَاهِ ،
ءَاهِ ! شَوْقًا إلَى رُؤْيَتِهِمْ ! پيغمبر هم اشتياق به رؤيت اينها دارد . هر
كسى كه ولىّ خداست ، او در كانون ولايت پروردگار است ؛ و در آنجا با آنها معيّت
پيدا مىكند ؛ سلمان هم با أهل بيت معيّت پيدا كرد .
جمله : اللَهُمّ بَلَى لَا تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلّهِ بِحُجّةٍ ، إمّا
ظَاهِرًا مَشْهُورًا ، أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا ، إطلاق دارد . زيرا لفظ إمام
كه اختصاص به أئمّه شيعه دارد ، در اين عبارت نيست . (چون در مكتب شيعه روا
نيست إنسان لفظ إمام را بر غير معصوم إطلاق نمايد . و لذا شيعه را كه «إماميّه»
مىگويند به همين جهت است كه جماعت شيعه منسوبند به إمام معصوم ؛ نه إمام به
معنى پيشوا ؛ و إلّا هر دسته و فرقهاى بايد إماميّه باشند ؛ چون هر دستهاى
پيشوائى دارند . و در ميان علماى شيعه ، و حتىّ علماى أهل تسنّن مسلّم است كه
شيعه داراى اين خصوصيّت است كه لفظ إمام را استعمال نمىكند مگر در مورد إمام
معصوم . و ليكن بين أهل تسنّن و عامّه ، اين اصطلاح بر هر زعيم و حاكم و شخص
بزرگى إطلاق مىشود.)
در اين روايت ، لفظ إمام نيست تا اينكه ما بگوئيم : انصراف ، يا اختصاصِ به إمام
معصوم دارد ؛ بلكه حضرت بطور كلّى مىگويد : زمين از أفرادى كه داراى يقين و
علم بوده باشند ، و در كانون علم قرار گرفته و از حُجَج إلهيّه باشند ، خالى
نيست . حال يا مشهورند و مردم آنها را مىشناسند ، و يا مغمورند و در حبس و
زندان ؛ و يا اينكه اگر در زندان و حبس و تبعيد هم نباشند ، كسى از حال آنها
خبر ندارد و از علوم آنها مطّلع نيست ؛ چون وضعيّت آنها طورى است كه نمىتوانند
علوم خود را إفشاء كنند ؛ در نتيجه ، آن علوم را با خويش به گور مىبرند .
پس إطلاق اين روايت دلالت دارد بر اينكه : أفرادى كه داراى چنين صفات و خصوصيّاتى
هستند كه حضرت براى كميل بيان مىفرمايند ، اينان هستند : خُلَفَآءُ اللَهِ فِى
أَرْضِهِ ، و صاحبان ولايت .
و از اين إطلاق مىتوانيم در هر سه مقامِ : ولايت در إفْتاء ، ولايت در قَضاء و
ولايت در حكومت استفاده كنيم . زيرا كه : أُولَئِكَ خُلَفَآءُ اللَهِ فِى
أَرْضِهِ ، إطلاق و انحصار دارد . و بطور كلّى ، حضرت خلافت را در اينجا مقارنِ
با علم قرار دادهاند . و اينها كه در آبشخوار علم و در حقيقت ولايت هستند ،
ولايت به تمام شؤونش در اينها جارى است و از اينها تراوش ميكند .
علّامه مجلسى در «بحار الأنوار» فرموده است : وَ لَمّا كانَتْ سِلْسِلَةُ
الْعِلْمِ وَ الْعِرْفانِ لا تَنْقَطِعُ بِالْكُلّيّةِ مادامَ نَوْعُ
الْإنْسانِ ، بَلْ لا بُدّ مِنْ إمامٍ حافِظٍ لِلدّينِ فى كُلّ زَمانٍ ،
اسْتَدْرَكَ أميرُالْمُؤْمِنينَ عَلَيْهِ السّلامُ كَلامَهُ هَذا بِقَوْلِهِ :
اللَهُمّ بَلَى ! ـ وَفى النّهْجِ ـ : «لَا تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَآئِمٍ
لِلّهِ بِحُجَجِهِ ؛ إمّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا ، أَوْ خَآئِفًا مَغْمُورًا.» ـ
وَ فى تُحَفِ الْعُقولِ ـ : «مِنْ قَآئِمٍ بِحُجّتِهِ إمّا ظَاهِرًا مَكْشُوفًا
أَوْ خَآئِفًا مُفْرَدًا ، لِئَلاّ تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيّنَاتُهُ
وَرُوَاةُ كِتَابِهِ».
وَ الْإمامُ الظّاهِرُ الْمَشْهورُ ، كَأَميرِالْمُؤْمِنينَ صَلَواتُ اللَهِ
عَلَيْهِ ؛ والْخآئِفُ الْمَغْمورُ ، كَالْقآئِمِ فى زَمانِنا ، وَ كَباقى
الْأئِمّةِ الْمَسْتورينَ لِلْخَوْفِ وَ التّقِيّةِ . وَ يُحْتَمَلُ أنْ يَكونَ
باقى الْأئِمّةِ عَلَيْهِمُ السّلامُ داخِلينَ فى الظّاهِرِ الْمَشْهورِ .
تا اينكه مىفرمايد : وَ عَلَى الثّانى ، يَكونُ الْحافِظونَ وَ الْمودِعونَ ،
الْأئِمّةَ عَلَيْهِمُ السّلامُ ؛ وَ عَلَى الْأوّلِ ، يُحْتَمَلُ أنْ يَكونَ
الْمُرادُ شيعَتَهُمُ الْحافِظينَ لِأدْيانِهِمْ فى غَيْبَتِهِمْ (1)
.
مرحوم مجلسىّ رضوان الله عليه مىفرمايد : چون تا هنگاميكه نوع إنسان موجود است ،
سلسله علم و عرفان منقطع نيست ، بلكه چارهاى نيست از اينكه در هر زمان براى
حفظ دين يك إمام بوده باشد ؛ لذا در اين روايت أميرالمؤمنين عليه السّلام كلام
خود را با گفتار ديگرش بطور استدراك و استثناء پيوند ميدهد كه :
اللَهُمّ بَلَى ! ـ در نهج البلاغة ـ : لَا تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلّهِ
بِحُجَجِهِ ـ و در «تحف العقول» بِحُجّتِهِ دارد ، و رُوَاةُ كِتَابِهِ را هم
إضافه نموده است ـ لِئَلاّ تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيّنَاتُهُ و رُوَاةُ
كِتَابِهِ .
بعد مجلسى مىفرمايد : إمام مشهور مثل : أميرالمؤمنين عليه السّلام است ؛ و خائف
مغمور مانند : حضرت قائم [ عَجّلَ اللَهُ تَعالَى فَرَجَهُ الشّريف] در زمان
ما ، و نيز مانند باقى أئمّه كه آنها هم در زمان خودشان مستور بودند ، يا بجهت
خوف يا تقيّه ، يا اينكه در زندان بوده و مبسوطُ اليَد نبودند . آنها هم جزء
خائف مَغمُورند .
احتمال ديگر اين است كه بگوئيم : بقيّه أئمّه طاهرين همه ظاهر مشهور هستند ؛ زيرا
هر إمامى كه در اين عالم حيات داشته است (خواه در زندان بوده يا در تقيّه بوده
باشد) و با مردم إمكان ملاقات داشته ، ظاهر مشهور است . بنابراين ، خائِف مغمور
اختصاص به حضرت قائِم پيدا مىكند .
پس اگر ظاهر مشهور اختصاص به أميرالمؤمنين عليه السّلام داشته باشد و بقيّه أئمّه
عليهم السّلام خائِف مغمور باشند ، آنوقت نگهدارنده دين در غياب آنان ، شيعيانى
بودهاند كه از طرف اينها به حوائج مردم رسيدگى مىكردهاند . و أمّا اگر ظاهر
مشهور ، همه أئمّه در مقابل إمام زمان باشند ، در اينصورت پاسداران و حافظان
دين ، خود آنان بودهاند ، نه شيعيان آنها .
در اين عبارتِ مرحوم مجلسى كه مىفرمايد : وَ الْإمامُ الظّاهِرُ الْمَشْهورُ
كَأَميرِالْمُؤْمِنين ، دو احتمال وجود دارد :
احتمال أوّل اينكه : از باب مثال ، أميرالمؤمنين عليه السّلام را ذكر نموده است ؛
كما اينكه اينطور هم مىتوانست بگويد : مثل أميرالمؤمنين صلوات الله عليه و
بحرالعلوم و سيّد ابن طاووس و أمثال اينها . و نيز اينكه مىگويد : وَالْخآئِفُ
الْمَغْمورُ كَالْقآئِم ، از باب مثال است ؛ كه در اينصورت حرفى نيست .
احتمال دوّم اينكه : از باب اختصاص است و ميخواهد بفرمايد كه : إمامِ مشهور ،
مختصّ به أميرالمؤمنين عليه السّلام است ، و خائِف مغمور ، اختصاص به حضرت قائم
عليه السّلام دارد . اين حرف محلّ إشكال است . بله، در اين كه إمام ظاهرِ مشهور
مختصّ به أميرالمؤمنين عليه السّلام است حرفى نيست ؛ ولى كلام در اين است كه :
ما در اين روايت ، لفظ إمام نداريم ؛ بلكه حضرت مىفرمايد : اللَهُمّ بَلَى لَا
تَخْلُو الْأَرْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلّهِ . آنچه كه در اين روايت است لفظ :
قَآئِمٍ لِلّهِ است و «قَآئِمٍ لِلّهِ» إطلاق دارد و شامل أئمّه و بقيّه علماى
عاملين كه علماى ربّانى هستند مىشود ؛ و هيچ دليلى براى اختصاص اين روايت به
أئمّه عَلَيهمُ السّلام ، كه داراى مقام عصمتند در دست نيست .
أقُول : در لزومِ بقاى علم و عرفان در نوع إنسان هيچ جاى شكّى نيست ؛ و لزوم إمامى
هم كه حافظ دين باشد در هر زمان ، ممّا لا إشكالَ فيه است ؛ كلام در اين است كه
سياق اين خبر آيا بر اين دلالت مىكند كه وجود إمام معصوم بخصوص ، در هر زمانى
لازم است ؟ و حضرت ميخواهند اين معنى را برسانند ؟
يا اينكه ميخواهند اين را بفهمانند كه در هر زمانى وجود طائفهاى از علماى
ربّانيّين و مِنْهُمْ : ـ بَلْ وَ عَلَى فَوْقِهِمُ ـ الْإمامُ فى كُلّ حينٍ ،
لازم است ؟ روايت سيّد رضىّ و ديگران از كميل ، بر چه دلالت مىكند ؟!
جاى سخن نيست كه بايد در هر زمانى إمام معصوم باشد ؛ أمّا آيا اين خبر ناظر به
خصوص إمام معصوم است يا إطلاق دارد ؟
صحبت ما در اينجا ، اين است كه : در اين خبر ، لفظ «إمام» و ما شابَهَهُ وجود
ندارد تا اختصاص به إمام معصوم داده شود . وَ إنّما فيهِ : لَا تَخْلُو
الْأَرْضُ مِنْ قَآئِمٍ لِلّهِ بِحُجّةٍ ؛ إمّا ظَاهِرًا مَشْهُورًا ، أَوْ
خَآئِفًا مَغْمُورًا ؛ و اينها عناوين كلّيّهاى است كه در هر زمانى منطبق
ميشود بر جمعى از علماى ربّانيّين ، كه حافظ بيّنات و حُجَجِ إلهيّه بوده و
أسرار و علوم إلهيّه را در أشباه و نُظَراء خود بوديعت باقى مىگذارند ؛ و
حقايق و معارف را در دلهاى أمثالِ خود مىكارند . اين عناوين كلّيّه ، به
كلّيّت خود باقى است ؛ و البتّه معلوم است كه خودِ إمام أعْلَى مصداقٍ
لِانطباقِ هذِهِ العَناوين است ، و در اين حرفى نيست ؛ إلّا اينكه اين عناوين
اختصاص به إمام ندارد .
وَ مِمّا يُؤَيّدُ ذَلِكَ ، اينكه : اين كلام حضرت ، بجهت تقسيم مردم است ، عَلَى
اخْتِلافِ أصْنافِهِمْ وَ طَبَقاتِهِمْ إلَى ثَلاثَةِ طَوآئِف . حضرت تمام
أصناف مردم را به سه طائفه قسمت مىكند : عَالِمٌ رَبّانِىّ ، مُتَعَلّمٌ عَلَى
سَبِيلِ نَجَاةٍ ، وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ . و آنچه را كه در ذيل اين تقسيم بيان
مىكند ، تفسير و شرح همين فِقره است . و إمام عليه السّلام ، خود نيز در اين
تقسيم داخل هستند ؛ و بنابراين خود إمام عليه السّلام از علماء ربّانيّين
مىباشند . و اين دليل است بر اين كه : قَآئِمٍ لِلّهِ بِحُجّةٍ ، مشهور يا
مَغْمور ، از اين تقسيم خارج نيست .
و اگر گفته شود كه : عالم ربّانىّ منحصر است در إمام معصوم ؛ در جواب مىگوئيم كه
: اين مطلب نه از جهت لغت درست است و نه از جهت اعتبار .
أمّا از نظر لغت : زيرا دليلى نيست كه عالم ربّانىّ منحصر در معصوم باشد . مجلسى
خود در اين باره بنقل كلام بعضى از أئمّه لغت و أدب پرداخته ، مىفرمايد :
الرّبّانِىّ : مَنْسوبٌ إلَى الرّبّ ، بِزِيادَةِ الْألِفِ وَ النّونِ عَلَى
خِلافِ الْقِياسِ ، كَالرّقَبانىّ .
قالَ الْجَوْهَرىّ : الرّبّانِىّ : الْمُتَأَلّهُ الْعارِفُ بِاللَهِ تَعالَى . وَ
كَذا قالَ الْفيروزآبادىّ .
وَ قالَ فى «الْكَشّافِ» : الرّبّانِىّ : هُوَ شَديدُ التّمَسّكِ بِدينِ اللَهِ
تَعالَى وَ طاعَتِهِ .
وَ قالَ فى «مَجْمَعِ الْبَيانِ» : هُوَ الّذى يَرُبّ أمْرَ النّاسِ بِتَدْبيرِهِ
وَ إصْلاحِهِ إيّاهُ .
ربّانىّ ، منسوب به ربّ است و «ياء » مشدّده در آخرش ، ياء نسبت است. يعنى بايد
بگوئيم : رَبّىّ ؛ مُنتَهَى در اينجا يك ألف و نون بين «ربّ» و بين آن «ياء»
نسبت إضافه نمودهاند ؛ مثل : رَقَبَة ، كه بايد بگوئيم : رَقَبِىّ ؛ ولى گفته
مىشود رَقَبانىّ .
جوهرى و فيروزآبادى گفتهاند : «رَبّانىّ ، شخصى است إلهىّ كه عارف به پروردگار
متعال مىباشد.» و زمخشرىّ در «كشّاف» گفتهاست : «ربّانىّ ، آن كسى است كه
زياد به دين و طاعت خدا تمسّك ميكند.» يعنى إلهىّ . عالم ربّانىّ : يعنى آن
عالمى كه با ربّ سر و كار دارد . پس به كسى كه با پروردگار ربّ العالمين زياد
سر و كار دارد ميگويند : عالم ربّانىّ . و ما در اين اصطلاح مىگوئيم : إلهىّ .
در «مجمع البيان» گفته است : «ربّانىّ آن كسى است كه مردم را تربيت مىكند . (ربّ
، از مادّه تربيت است . و خدا را هم كه ربّ مىگويند ، بجهت اين است كه يَرُبّ
النّاسَ ؛ مردم را تربيت كرده ، پرورش ميدهد.) ربّانىّ ، يعنى آن عالمى كه به
درد مردم ميرسد و آنها را به كمال خود دعوت مىنمايد و تربيت مىكند» .
و اين معانى ، انحصار در إمام معصوم ندارد كه بدين جهت بگوئيم : عالم ربّانىّ إمام
معصوم است و بس ! آرى إمام عليه السّلام ربّانىّ ، و عالم ربّانى است ، و در
درجه أعلاى آن ؛ و ليكن سخن ما در انحصار است . لغت ، عالم ربّانى را در معصوم
منحصر نميكند . اين از نظر لغت .
و أمّا از جهت اعتبار : آيا ما غير از أئمّه معصومين عليهم السّلام ، عالم ربّانى
نداشتهايم ؟! سيّد ابن طاووس ، يا بحرالعلوم رضوان الله عليهما ، اينها عالم
ربّانى نبوده متعلّم بودهاند ؟! آيا ما مىتوانيم بگوئيم : از زمان معصومين تا
بحال حتّى يك عالم ربّانىّ در إسلام نيامده ، و هر چه آمدهاند متعلّم بودهاند
؟! سائر مردم كه هَمَجٌ رَعَاع هستند و حضرت تمامى آنها را داخل در هَمَجٌ
رَعَاع نموده است ! پس آيا آن أفراد معدودى كه در باره آنها فرمود : كَمْ ذَا و
أَيْنَ أُولَئِكَ ؟ كه در نهايت قلّت مىباشند ، در هر زمانى يكى دو سه نفر در
گوشه و كنار عالم إسلام عالِم ربّانىّ كه به مقام كمال إنسانيّت رسيده ، و از
تعلّم گذشته و به آبشخوار ولايت دسترسى پيدا كردهاند ، نبودهاند ؟!
صاحب «روضاتُ الجنّات» از بوعلىّ صاحب «مُنتهَى المَقال» كه از معاصرين مرحوم سيّد
بحرالعلوم بوده است ، نقل مىكند كه در باره سيّد رضوان الله عليه چنين
مىنويسد : «سَيّد سَنَد و ركن معتمَد ، مولاى ما سيّد مهدىّ ، فرزند سيّد
مرتَضى ، فرزند سيّد محمّد حسنىّ حسينىّ طباطبائىّ نجفىّ ـ كه خداوند طولانى
كند عمر او را ، و پيوسته گرداند عُلوّ منزلت و بركت و نعمتهاى مُتَرشّحه از
وجود او را ـ پيشوا و إمامى است كه روزگار نتوانسته است مانند او را بجهان
بسپارد ؛ سلطان عظيمُ الهِمّه و بلندپروازى است كه مادرِ دهر ، ساليان دراز از
زائيدن همانند او عقيم بوده است ؛ بزرگِ علماى أعلام و مولاى فضلاى إسلام ،
علّامه دهر و زمانِ خود ، و يگانه عصر و أوانِ خود بوده است .
اگر در بحث معقول زبان گشايد ، تو گوئى شيخ الرّئيس است ! بقراط و أرسطو و أفلاطون
كيست ؟! و اگر در منقول بحث كند ، تو گوئى اين علّامه محقّقِ در فروع و اُصول
است ! و در فنّ كلام با كسى مناظره نكرده است ، مگر اينكه تو گوئى سوگند به خدا
اين عَلَمُ الهُدَى است ! و اگر گوش فرا دهى به آنچه در هنگام تفسير قرآن كريم
به زبان آرد ، فراموش مىكنى آنچه در ذهن دارى ، و چنين مىپندارى كه گويا اين
همان كسى است كه خداوند قرآن را بر او فرستاده است ! (ميدانيد چه مىگويد ؟
ميگويد : وقتى كه تفسير قرآن مىكند ، تو فراموش ميكنى كه قرآن بر پيغمبر فرود
آمده است ؛ بلكه خيال ميكنى كه أصلاً قرآن بر او نازل شده است!) خانه مَيمون و
مبارك او در اين زمان فعلاً محلّ فرود آمدن و بارانداز علماى أعلام ، و مَلْجأ
و مَفزَع اُستادان فنون ، از فضلاى عظام است .
بحرالعلوم بعد از اُستاد علّامه وحيد ، دامَ عَلاهُما ، پيشوا و سالار پيشوايان
عراق ، و بزرگ و سرپرست فضلاء بطور إطلاق است . علماى عراق همگى به سوى او رو
آورده و او را ملجأ خود قرار دادهاند . و عُظماى از عُلماء أعلام از او أخذ
علوم مىكنند .
بحرالعلوم همانند كعبهاى براى عراق است ، كه براى استفاده از صحبتش طىّ مراحل و
قطع منازل مىنمايند . اقيانوس موّاجى است كه كرانهاى براى آن يافت نميشود .
بعلاوه كرامات باهره و آثار و آيات ظاهرهاى كه از او به ظهور پيوسته است ، بر
كسى پوشيده نيست» (2) .
اين مطالب را بوعلىّ كه معاصر بحرالعلوم بودهاست در «منتهى المقال» به نقل صاحب
«روضات» ذكر ميكند . حال آيا جا دارد كه ما بگوئيم : اين مرد هنوز به كمال
نرسيده است ؟! پس إسلام براى چه آمده است ؟! آيا درست است كه بگوئيم : إسلام
آمده است براى اينكه همه را هَمَجٌ رَعَاعٌ تربيت كند ؟! يا بگوئيم : همه
أفرادى كه مُتَعَلّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ هستند ، بايد ناقص بميرند ؟!
ما در اينجا به مجلسى رَحمةُ اللَه عليهِ رَحمةً واسعَه ـ با اينكه ايشان جدّ خود
ماست ـ اعتراض داريم ؛ زيرا إنسان نبايد در عبارات از آنچه مَمْشاى خود أئمّه
عليهم السّلام بوده است تجاوز كند . شما اگر بخواهيد در مسألهاى مبالغه كنيد و
بواسطه آن مبالغه يك ستون دين را بشكنيد ، قطعاً اين كار مورد إمضاى
أميرالمؤمنين و أئمّه عليهم السّلام نيست .
درست است كه إمام در رأس همه موجودات است . اين بجاى خود محفوظ ؛ أمّا سخن در اين
است كه : اين روايت چه چيز را ميخواهد بيان كند ؟ شما چرا اين روايت را از
إطلاق مىاندازيد و آن را مقيّد مىكنيد ؟!
البتّه عرض كردم كه اين احتمال هم هست كه «كَأَميرِالْمُؤْمِنين» يا «كَالْقآئِمِ
فى زَمانِنا» بعنوان تشبيه باشد . و ليكن اين احتمال بعيد است . و قوّت اين
احتمال (كه از باب اختصاص باشد نه تمثيل) بيشتر است . پس كلام مرحوم مجلسى تمام
نيست ؛ و روايت إطلاق دارد و ميرساند كه : علماى بالله و بأمرالله ـ در هر زمان
و مكان ـ كه داراى اين خصوصيّات هستند ، آنها داراى مقام خليفةُ اللَهى و ولايت
مىباشند .
و معلوم است : در هر زمانى عدّهاى از فقهاى عدول و پاكيزه هستند كه دين پروردگار
را تأييد مىكنند ، و نَهْجِ قَويمِ إلهىّ را تَشْيِيد مىنمايند ، و تحريف
غَالِين و بِدَعِ ضَالّين را از شريعت دور مىسازند . رَبّانىّ ، بهر يك از اين
معانى كه ذكر كرديم ، بر آنها صادق است . زيرا دلهاى آنها مُعَلّق است به أسرار
إلهيّه ؛ و آنها علماى ربّانىّ و متمسّك به دين خدا و مُرَبّى اُمور مردم هستند
؛ بِتَدبيرِهِمْ وَ إصْلاحِهِمْ إيّاهُمْ .
و علاوه ، در اين خبر شريف آمده است : يَحْفَظُ اللَهُ بِهِمْ حُجَجَهُ وَ
بَيّنَاتِهِ حَتّى يُوْدِعُوهَا نُظَرَآءَهُمْ وَ يَزْرَعُوهَا فِى قُلُوبِ
أَشْبَاهِهِمْ .
آيا إمام ، آن أسرار إلهىّ را بوديعت در دلِ أفرادى نظير خود مىگذارد ؟! نه ،
بلكه حُجَجِ إلهيّه و علماى ربّانىّ ، اين أسرار و حُجَجِ إلهيّه را در ميان
دلهاى أمثال خود مىگذارند ، و در دلهاى نُظَراء و أمثال خود مىكارند . إمام
معصوم در ميان اُمّت شبيه و نظير ندارد ، تا اينكه بگوئيم : آن حُجَج و بيّنات
را در قلوب نُظراء و أمثال خود مىكارد ؛ يا اينكه بوديعت مىگذارد ! پس معلوم
ميشود : مراد از نُظَراء و أشباه ، جماعتى از علماء ربّانيّينِ عاملين هستند كه
به تدريس و تَدَرّس و تعليم و تعلّم مشغول بوده ؛ در مكتب علماء ربّانيّين و در
تحت رعايت آنها و حفظ و كِلائَتِ آنها ، در دو مرحله علم و عمل ، از نردبان
ترقّى به أقْصَى مَدارج كمال صعود نمودهاند ؛ وَ بَلَغوا مِنْ مَدارِجِ
الْيَقينِ وَ التّفْويضِ وَ التّسْليمِ أعْلَى مَعارِجِه . و اينها ، همان
نُظَراء و أمثال علماء رَبّانيّين (كه زارِعين و موُدِعينند) مىباشند . و
همانند أساتيد و علمائى كه اينها را تدريس و تربيت كرده و پرورش دادهاند ، تا
اينكه آنها را به معارف إلهيّه و به مقام ولايت رساندهاند ، شدهاند .
وليكن إمام معصوم شبيه و نظير ندارد . إمام معصوم مقامش از اينها أعلى و أجَلّ است
. پس مقصود از علماء ربّانىّ كه در اين روايت بيان شده است همين كسانى هستند كه
بر مسند تعليم نشستهاند و زمام هدايت مردم را بدست گرفته و مردم را به سوى
مصالحشان سوق مىدهند . زيرا آنان زمامدار مصلحت واقعيّه مردم هستند . و بيّنات
و حُجَجِ خدا را در روى زمين حفظ مىكنند . وَ هَكَذا كُلّ خَلَفٍ عَنْ سَلَف ،
دستهاى مىآيند و دستهاى ديگر مىروند ؛ سَلَف از بين مىرود و خَلَف به جاى
او مىنشيند .
و نيز مؤيّد ديگر بر اين مطلب ، اين است كه : در «تحف العقول» آمده است : لِئَلاّ
تَبْطُلَ حُجَجُ اللَهِ وَ بَيّنَاتُهُ وَ رُوَاةُ كِتَابِهِ . رُواةُ الْكِتاب
، چه كسانى هستند ؟ آيا ميشود گفت : رُواةُ الْكِتاب ، خود أئمّه هستند ؟ بله ،
در : حُجَجُ اللَهِ وَ بَيّنَاتُهُ ، مىتوان گفت كه : درجه أعلاى آن ، از آنِ
إمام است . أمّا إمام كه راوى كتاب نيست . زيرا معلوم است كه مقصود از : رُواةُ
الْكتاب ، همين علماء مشتغلينى هستند كه به تربيت ربانيّين ـ در هر زمان و مكان
ـ تربيت مىشوند . و اينها راوى كتاب خدا و سنّت رسول خدا هستند .
و اين روايت ، صريح است در ولايت علماء فقهاء . يعنى هم بايد عالم باشند ، و هم به
درجه أعلاى از فقه رسيده باشند . چون حضرت ، ولايت را در اينها حَصْر مىكند
بِقَوْلِهِ : أُولَئِكَ أُمَنَآءُ اللَهِ فِى خَلْقِهِ ، وَ خُلَفَآؤُهُ فِى
أَرْضِهِ ، وَ سُرُجُهُ فِى بِلاَدِهِ ، وَ الدّعَاةُ إلَى دِينِهِ .
عنوان : أُمَناء ، خُلَفاء ، سُرُج ، دُعَاة ، «أمينان پروردگار ، جانشينان خدا در
روى زمين ، چراغهاى درخشان هدايت ، داعيان به سوى تربيت و سعادت مردم» مستلزم
ولايت و خلافت إلهيّه در جميع شُؤُون عباديّه و اجتماعيّه و سياسيّه است از :
إفْتاء و قَضاء و حكومت ، بِمَراحِلِها و أنْواعِها .
وَ لَعَمْرى ! اين روايت عاليه غاليه (كه مجلسى در باره آن تصريح كرده است كه آن :
كَثيرَةُ الْجَدْوَى مىباشد ، و سزاوار است كه طلّاب و أهل علم ، هر روز آنرا
مطالعه نموده ، به نظر اعتبار و يقين ، به آن نگاه نمايند) مِنْ أدَلّ
الرّواياتِ الْوارِدَةِ عَلَى وِلايَةِ الْفَقيهِ الْعادِلِ الْجامِعِ
لِلشّرآئِط است . وليكن ما نميدانيم به چه جهت أعلام و بزرگان ، در كتاب قَضاء
و حكومت ، اين روايت را از أدلّه ولايت فقيه نگرفتهاند ! شيخ أنصارى در
«مكاسب» نياورده است ؛ نراقى در «مستند» و در «عوآئِدُ الْأيّام» ذكر نكرده و
از جمله أدلّه ولايت نشمرده است ؛ با اينكه : مِنْ أدَلّها وَ أصْرَحِها وَ
أقْواها سَنَدًا وَ مَتْنًا ميباشد .
حال اگر در اينجا كسى إشكال كند كه : در اين روايت بعضى از آثار و خواصّ ذكر شده
است ، مثل اينكه حضرت فرموده است : هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيقَةِ
الْبَصِيرَةِ وَ بَاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ . يا اينكه مىفرمايد : وَ
صَحِبُوا الدّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلّقَةٌ بِالْمَحَلّ
الْأَعْلَى . و چون اين معانى ، بسيار عالى و راقى و بالا و والا مىباشد ، با
أفرادى كه أهل تعليم و تَعلّم و تدريس و تدَرّس و مباحَثه مىباشند ، مناسبت
ندارد ؛ بلكه بايد اين روايت را بر جماعتى از أهل يقين كه به دنبال سير و سلوك
و رياضتهاى شرعيّه و تهذيب نفس و عرفان و أسرار إلهيّه رفتهاند ، حمل نمود ؛
زيرا اين صفات در باره آنان صادق است .
در پاسخ مىگوئيم : اين توجيه ، أبداً صحيح نمىباشد . زيرا كه حضرت در اين روايت
، خلافت و جانشينى خدا را در روى زمين و دعوت به دين او را ، منحصر در اين
أفراد مىداند و مىگويد : فقط آن كسانى مىتوانند مردم را به دينِ خدا دعوت
كنند ، و خليفه پروردگار در روى زمين باشند ، كه داراى اين صفات باشند و بس ! و
آن چهار طائفه را جدا نموده كنار زدند . اينها هستند كه دُعاةِ دين خدا ، و
خليفه پروردگار هستند در روى زمين . پس ما نمىتوانيم اين روايت را نسبت به
أفرادى كه آنها از تدريس و تدرّس خارج ، و به كارهاى اختصاصى و رياضت هاى شخصىّ
و به سير و سلوك مشغول باشند ، حمل نمائيم . و مَناصى نيست از اينكه داعى
ربّانىّ و خليفه إلهيّه ، علماء و فقهائى باشند كه به تعليم و تعلّم و تدريس و
تدرّس مشغول ؛ و در عقل ، وافى و كافى ؛ و در سياست و مردمدارى و أوضاع زمان ،
خبير و بصير ؛ و در عين حال متّصف به همين صفاتى باشند كه در اينجا حضرت بيان
مىفرمايد ؛ وَ إلاّ لايَكونُ خَليفَةَ اللَه . فاقد اين صفات ، خليفه خدا و
داعى به سوى خدا نيست . بلكه غاصب اين منصب عظيم بوده ، و از زُمره عباد صالحين
، مطرود و از جمله أولياى مقرّبين نخواهد بود .
فقيهى كه منصوب از قِبَل إمام ، و صاحب ولايت كلّيّه إلهيّه و قائم به اُمور و
حاكم بر نفوس و أعراض و أموال ، و مربّى بشر است نيابةً عَنِ الإمام ، حتماً
بايد داراى اين صفات باشد .
كما اينكه أخبار كثيره مُستَفيضه و مُتَواتره وارد شده است به تقارن علم و عمل . و
بهر مقدارى كه إنسان عامل باشد ، به همان مقدار عالم بوده و از علمش إمضاء شده
است . و به آن مقدار كه عامل نيست ، عالم هم نيست ؛ بلكه خيال است . نهى أكيد
وارد شده است كه كسى غير از عالم ربّانىّ كه خارج از إطاعت هواى خود و مطيع أمر
مولَى است ، اُمور عامّه ، از قضاء و حكومت و مرجعيّت را تصدّى نمايد . و
روايات بسيار زيادى داريم كه همه آنها ناظر به اين معنى است . أفرادى كه اُمور
مردم را تصدّى ميكنند ، بايد أمين پروردگار باشند ، در دو مرحله علم و عمل ؛ و
به درجه أعلاى از تقوى رسيده و داراى أسرار و حُجَج إلهيّه باشند . اين أفراد
هستند كه : هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ ، بر آنها
منطبق است ؛ وَ صَحِبُوا الدّنْيَا بِأَبْدَانٍ أَرْوَاحُهَا مُعَلّقَةٌ
بِالْمَلاَِ الْأَعْلَى يا بِالْمَحَلّ الْأَعْلَى بر آنان انطباق دارد .
اللَهُمّ صَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پىنوشتها:
1) بحار الأنوار» طبع كمپانى ، ج 1 ، ص 61 ؛ و طبع حروفى آخوندى ، ج 1 ، صفحه 193
، حديث 7
2) روضات الجنّات» طبع سنگى ، ج 2 ، ص 138 ؛ و از طبع حروفى ، ج 7 ، ص 203