درمان تکبّر
آموزش ديگر حج ، فروتني و
خاکساري و کبرزدايي است.
اين درس، از همان آغاز پوشيدن
لباس احرام و تلبيه آغاز مي شود، در طواف و
سعي و هروله ادامه مي يابد و پا به پاي همه،
در عرفات حضور يافتن و در مشعر خفتن و در منا
رمي جمرات کردن و حلق و وقوف و... خود را بهتر
و بيشتر آشکار مي سازد.
اگر لباسهاي عادي، نشان تشخّص
است، اينجا دو جامه احرام، آن را از تو
مي گيرد.
اگر خود محوري ، نشانه تکبّر
و خود بزرگ بيني است، اينجا خود را در جمع
فاني ساختن و قطرهوار به دريا پيوستن و خود را
نديدن و مطرح نکردن در کار است، و گوش به
فرمان خدا و مطيع امر و برنامه بودن و خاکي
زيستن و بر خاک خفتن!
اگر هميشه، خود را
مي ديده اي، با همه منصب ها و عنوانها و
اعتبارها، اينک زني چون هاجر و جواني چون
اسماعيل را مي بيني و برگِرد خانه اي از سنگ
مي چرخي و بيت خدا را محور حرکت خويش مي سازي.
سعي در صفا و مروه، گامي ديگر
در اين راه است، و... هروله ، تکاندن خود از
غرورها و کبرهاست.
وقتي به فرمان حق، از خانه و
هتل و استراحتگاه دست مي کشي و آواره و مقيم
کوه و دشت و بيابان مي شوي و در درياي خلايق،
گم مي شوي، آنگاه است که خود را پيدا مي کني و
هويّت بندگي خويش را در خود فراموشي و خداجويي
مي يابي.
اصلاً تو کيستي که به حساب
آيي؟! تو چه داشته و داري، که سبب غرورت شود؟
چه امتياز پايدار و ماندگاري داري که عامل
تکبّرت گردد؟
در اين وقوفها، حالتي اضطراري
و موقعيّتي موقتي و شرايطي کم امکانات براي تو
پيش مي آيد.
اينجاست که از روز مرّگي به
در مي آيي و از پوسته و قشر زندگي، به عمق
مفهوم حيات پي مي بري.
اينجا هم کبر و خود
بزرگ بيني؟ باز هم خود را برتر ديدن و انتظار
سلام و احترام داشتن؟ باز هم خود را ديدن؟
مگر بنا نبود آيين بت شکني از
ابراهيم بياموزي و همچون او، شيطان وسوسه گر
را رمي و طرد کني؟ شيطانِ تو همان نفس است.
بتِ تو، همان خود است.
آيا توانسته اي نفسانيّات را
در مذبح ايمان ذبح کني و خود را در قربانگاه
منا، زير پا بنهي و تيغ بر حلقِ نفس امّاره
بگذاري؟ اگر نه، پس چه عيدي و چه وقوفي؟!
درس حج، خاکساري و کبرزدايي
است. شرکت در کلاس حج ، حضور در يک برنامه
آموزش عملي است. محتواي اين آموزشها، هرچه
باشد، نه در حدّ و سطح گفتار و نوشتار ، بلکه
در متن عمل است. کبر زدايي يکي از اين تعاليم
است.
انسان، چه به خاطر ثروت و
دارايي، يا به لحاظ علم و تخصّص، يا به جهت
جمال و زيبايي و يا به دليل موقعيت شغلي و
اجتماعي، گرفتار خود بزرگ بيني و غرور مي شود.
کبر دروني، به استکبار بيروني منتهي مي گردد.
انسان وقتي در درون، خود را برتر ديد، در
معاشرت و رفتار هم، حالتي مغرورانه و متکبرانه
پيدا مي کند.
حج، يک برنامه عملي براي
کبرزدايي است. لباسهاي عادي، گاهي نشان تشخّص
افراد است. در احرام ، اين تشخص ظاهري تبديل
به دوجامه ساده سفيد و ندوخته مي شود که همه
در اين پوشش ساده شريکند.
خود محوري ، نشان ديگري از
حبّ نفس و غرور است. وقتي حاجي، به گرد کعبه
مي چرخد، خويش را حول محور ديگري که مقدس و
محترم است، مي بيند. آن هم نه بنايي که از
ياقوت و زبرجد و سنگهاي مرمر و کريستال ساخته
شده باشد، بلکه بنايي در نهايت سادگي، از
سنگهايي عادي.
طواف ، هضم کردن خود در درياي
مردم است. همچون نقطه اي کوچک در دايره اي
چرخان.
سعي صفاو مروه نيز همين گونه
است. به پاس تکريم فداکاري يک مادر به نام
هاجر و احياي خاطره کودکي به نام اسماعيل و
تلاش آن مادر براي يافتن آب براي اين فرزند،
فاصله دو کوه را درنورديدن، و در مقطعي از
مسافت، هروله کنان و شتابان رفتن، بيش از پيش،
خودخواهي و غرور را مي ريزد و تواضع
مي آفريند.
همه اينها در ارتباط با اجراي
فرمان و اطاعت امر است. مگر تبعيّت از دستور،
چيزي جز نداشتن غرور و تکبر است؟ و مگر قانون
شکني و تخلف از فرمان، ريشه اي جز خود
برتربيني دارد؟ حج، اين آموزش را مي دهد که تو
بنده اي و بنده بايد مطيع باشد، و گرنه حق
بندگي را نسبت به مولي به جانياورده است.
از اينها که بگذريم، در عرفات
و مشعر و منا، با صحنه هاي شگفت تري مواجه
مي شويم. باز هم احرام است و لبيک و آهنگ
عرفات و مزدلفه کردن. حتي بايد از خانه و هتل و مسکن عالي و
ظواهر فريبنده و پر زرق و برق هم ـ که گاهي
کبرآور است ـ گذشت و نيمروزي در هواي گرم، عرق
ريزان، زير چادرها ماند و وقوف کرد و نماز و
دعا خواند.
نه بيرون مي تواني بروي، که
آفتاب سوزان، مغز را مي جوشاند. نه در خيمه،
هواي خنک و باد کولر و پنکه است. اين حالت، در
تنگه مشعرالحرام و وادي مزدلفه نيز به اوج خود
مي رسد. همه، درهم و برهم، هر کس به فکر خود.
همه پخش و پلا در اين بيابان و همنشيني با خاک
و سنگ، که بسترشان زمين و لحافشان آسمان و
پوشششان، دو جامه ساده احرام است.
بايد شب را هم اينجا سپري
کني. وضع نامرتب آب و دستشويي و محل
خوابيدن... همه، روحهاي کوچک را در فشار قرار
مي دهد، اما جانهاي مستعد در اين کوره ها،
آبديده تر و مصفاتر مي شوند.
در قربانگاه، گوسفندي را فداي
فرمان خدا کردن، در ازدحام جمعيت و فشار مردم
و گرماي شديد، خود را به جمرات رساندن و بر
شيطان سنگ زدن، موي سر تراشيدن و خود را حتي
از اين وسيله تزيين و غرور هم پيراستن، همه،
درمان تکبري است که بذرش را ابليس در دل
مي نشاند و با وسوسه ها آبياري اش مي کند.
پس از گذراندن اين مراحل،
براي حاجي چه مي ماند؟
جز دلي صاف و شناختي زلال که
از خود و خدايش يافته است. و جز پيراستگي از
هر وابستگي و جز شناختن عظمت خدا و اسلام و
ضعف خويش؟
اگر حج ، را شيوه آموختنِ
بندگي بدانيم، گزاف نگفته ايم. بندگي و عبوديت
هم، چيزي جز شکستن بتِ غرور و تکبر، با اطاعت
فرمان نيست.
اوج بندگي، آنجاست که تعبّد
محض و تبعيت مطلق باشد، حتي در مقابل فرمان
نبايد چون و چرايي داشت و نبايد گفت: براي چه؟
در مقابلِ آنچه که او خواسته و آنچه که او
پسنديده، عبد مطيع بايد خواسته و پسندي نداشته
باشد. که گفته اند:
يکي درد و يکي درمان
پسندد *** يکي وصل و يکي هجران پسندد
من از درمان و درد و
وصل و هجران *** پسندم آنچه را جانان پسندد
و حج، يعني برنامه اي در راستاي اطاعت محض
از فرمان جانان و لبيک گويي به دعوت خدايي که
مولا ي ما بندگان است. پس... چه جايي براي
تکبّر مي ماند؟
خاطره هاي شکوهمند
پيوند ما، با سلسه هاي انبيا و اوصياست.
شجره نامه توحيد، به پيامبران بزرگ مي رسد
که در راه امرخدا اهل فداکاري و جهاد بودند و
حتي به شهادت رسيدند، امّا نهال يکتا پرستي را
در دنياي کفر و شرک، کاشتند و با اخلاص و عشق،
آبياري کردند.
کعبه و مقام ابراهيم و زمزم و حجرالاسود،
يادگار ارزنده عصر توحيد در جهان پيشين شرک
است.
فريضه حج، ما را متوجّه اين شجره نامه
نوراني مي کند. ما، غير از ربطي که به آب و
خاک و نژاد و زبان خاص کشورمان داريم، ارتباطي
عميقتر نيز با عقيده و ايمان توحيدي داريم که
فراتر از همه مرزها و عميق تر از همه
دلبستگي ها و علقه هاست. ما، در مراسم حج، با
آن روي شناسنامه حقيقي مان، تجديد ديدار و
ميثاق مي کنيم و به مطالعه کتاب توحيد و دفتر و ديوان
يکتاپرستي و خداباوري مي پردازيم.
کعبه، با زندگي حضرت ابراهيم(عليه
السلام)پيوند دارد. يادآور بناي اين
مسجد مقدس و کعبه عزيز، به دست ابراهيم و
اسماعيل است.
ياد آور تلاش هاجر و سعي خالصانه او در
فاصله دو کوه صفا و مروه، و جوشيدن چشمه زمزم
از زير پاي اسماعيل است. کعبه، بناي يادبود
توحيد است.
در حج، حاجي به صورت و نقش ابراهيم عمل
مي کند. گاهي چاقو در دست، قرباني مي کند،
ابراهيموار در ذبح اسماعيلش.
گاهي در طرد شيطان، رمي جمرات مي کند و به
آن سمبلهاي تجسّم ابليس، سنگريزه پرتاب
مي کند،
گاهي با پوشيدن لباس احرام، کفن پوش
مي شود، و قيامت را به ياد مي آورد.
گاهي در نقش هاجر و به ياد او، هفت بار بين
صفا و مروه سعي مي کند.
کعبه، يادآور دو بت شکن بزرگ تاريخ است:
يکي ابراهيم قهرمان، که سازنده اين بناي کهن
توحيدي است و ديگري امام علي(عليه
السلام)که در فتح مکّه، پاي بردوش
پيامبر نهاد و برفراز کعبه رفت و بت بزرگ و
فلزي قريش را سرنگون ساخت و کعبه را از بتهاي
متعدد پاک کرد.
کعبه، هم مبدأ امامت اسلام است (تولّد امام
علي(عليه السلام)در
درون آن) و هم منتهي و فرجام امامت است
(تکيه گاه آخرين وصيّ، حضرت مهدي(عليه
السلام)به کعبه، هنگام ظهور).
جاي پاي حضرت ابراهيم(عليه
السلام)در مسجدالحرام است (مقام
ابراهيم).
جاي قدمهاي پيامبر و ائمه و امام زمان(عليه
السلام)در اين مسجد است.
حجرالاسود را، پيامبر اسلام و اولياي خدا
بوسيده و برآن دست کشيده اند.
حج، يادآور حج نيمه تمام امام حسين(عليه
السلام)و عزيمت او از مکه به سوي
شهادتگاه کربلاست، تا روح حج را زنده
نگه دارد.
کعبه، يادآور نزول سوره فيل و نابودي قوم
ابرهه با طير ابابيل در سوء قصد به اين خانه
است.
مسجدالحرام، ناله هاي جانسوز زين العابدين(عليه
السلام) را همراه دارد. جايي است که
پيامبر در آن نماز خوانده و امامان معصوم، در
آن جا عبادت خدا کرده و شبها به نيايش و تهجّد
پرداخته اند.
حجرالاسود ، تبرک يافته لمس و مسح و بوسه
طيّبين و طاهرين و معصومين است.
مکه، همه ساله شاهد حضور امام عصر(عليه
السلام)در منا و عرفات است و مشام جان،
اگر آشنا به عطر حضور باشد، مي تواند به استشمام آن حضور نوراني نايل
آيد و در هر جا، ردپاي مهدي(عليه
السلام)را بيابد.
عرفات ، آن عشق و شور و عرفان حسين بن علي(عليه
السلام)را در دامنه جبل الرحمه تداعي
مي کند. حاجي عارف، در تب و تاب عرفات، عرفان
حسيني را لمس مي کند و در دعا، با او همنوا
مي شود.
شناخت اين جايگاه، بسي خاطره انگيز است.
حضرت علي(عليه
السلام)در تبيين آن مي فرمايد:
... وَوَقَفوا مواقِفَ
انبيائه .
زائران، در جايي ايستاده و وقوف کرده اند،
که ايستگاه پيامبران الهي است.
اينهاست خاطره هاي شکوهمند اين ديار مقدس،
که جان را از عطرياد معطّر مي کند.
حکايتي زيبا
يکي از اکابر گويد:
به نيّت حج به بازار بغداد
شدم، جواني زيبا صورت را ديدم قَصَبِ مُعلَم
بر سر و حلّه کتان در بر و کفشي زرنشان در پا،
به رسم نازکان هر چه تمامتر مي خراميد و سيبي
در دست داشت و مي بوييد.
گويي که مي چکيد زگلبرگ
عارضش *** برخاک، قطره هاي گلاب عقيق فام
روزي که قافله روان شد من نيز رفتم. در
منزل ديگر جوان را ديدم نعليني در پا کرده و
دستار مصري در سر، گلاب بر خود مي فشاند، بر
مثال کسي که به گلزار رود و مي خراميد.
انديشه کردم که در طور اين جوان سرّي است،
يا معشوقي است که به راه عشقش مي برند، يا
عاشقي است که از منزلگاه نياز به خلوت نازش
مي رسانند. از وي سؤال کردم: اي جوان کجا
مي روي؟ گفت: به خانه.
گفتم: کدام خانه؟ گفت: خانه پربهانه، که
خلقي را آواره کرده است. من نيز مي روم که
ببينم سرگشتگان به کجا مي روند و که را خواهند
ديد و از اين خرمن چه خوشه خواهند چيد؟
گفتم: اين چه استعداد را0 است که تو داري؟
مگر از صعوبت باديه خبرنداري؟
گفت: دوست، آوارگي ما خواهد، رفتن حج بهانه
افتاده است.
گفتم: اي جوان برگرد!
گفت نه من به اختيار
مي روم از قفاي او *** آن دو کمند عنبرين
مي بردم کشان کشان
که اي فلان! معذور دار که چنين آورده اند.
گفتم: اين سيب را چرا مي بويي؟
گفت: تا مرا از حَرّ سموم اين باديه
بلاانگيز نگاه دارد، که با شميم برگ گل خو
کرده ام و در حريم آغوش دلبران خفته ام و از
نسيم اقبال محبوبان شکفته ام.
گفتم: بيا تا با هم مرافقت نماييم.
گفت: لا واللّه! تو بُرقع پوشي و من
جرعه نوش، تو پير مناجاتي و من پير رند
خرابات. دوش در خمّار بودم و اکنون در خمار
دوشينم.
آن جوان را همانجا گذاشته گذشتم، ديگر او
را نديدم تا آنکه روزي به وقت افراط گرما،
جوان را ديدم در تحت ميزاب خفته و زار و نزار
و رنجور و ضعيف، نه در سر قصب معلّم و نه در
پا کفش زر نشان، همان سيب داشت و مي بوييد.
خواستم از او بگذرم. گفت: اي فلان مرا
مي شناسي؟
گفتم: آري، از تبديل حالت بگوي.
گفت: داد و فرياد! در اين راه به معشوقي
مي آورند و به عاشقي مبتلا مي سازند.
گفتم: اين همان سيب است؟
گفت: آه،آه، از اين سيب پرآسيب، اي فلان!
ديدي که با ما چه کردند و چون ما را لگدکوب
قهر انداختند؟
اوّل گفت معشوقي غم مخور، چون به باديه
امتحان در آوردند، گفتند تو عاشقي.
و چون به عرفات رسيدم گفتند تو طفلي،
چون به خانه رسيدم گفتند تو در اين حرم
مَحرَم نئي،
هرچند در زدم و فرياد برآوردم که ايّها
المطلوب! جواب شنيدم که: اِرجع يا خائب،
سوختم، سوختم و شناختم که در اين ترانه غير او
نه.
اي فلان! امروز زار و نزارم و از نازکي
بيزارم، نمي دانم طالبم يا مطلوب؟ محبّم يا محبوب؟ محتاجم يا
غير محتاج؟ و از اين تفکر و اندوه سوختم نه
بيمارم، امّا بيمار اين تفکر دارم.
آن شخص گفت دلم به زاري آن جوان سوخت.
گفتم: بيا تا تو را پيش اصحاب برم و از اين
حيرت برهانم.
گفت: مرا رها کن که در اين حيرت سرّي دارم
و در اين تفکر ذوقي.
و از او در گذشتم... شب در حوالي
مسجدالحرام به وظايف عبادت مشغول شدم. صباح که
نيت وداع خانه کردم ديدم از کنار حطيم، آن
جوان سقيم را مرده بر دوش مي برند. از آن حالت
از يکي از محرمان سؤال کردم، گفت:
عاشقان کشتگان معشوقند
*** برنيايد ز کشتگان آواز
از حرا تا ثور
کم کم فرصتِ 25 روزه اين سفر رو به پايان
مي رود. از همان روزهاي نخست ورود به مکّه،
شوق رفتن به غار حرا انسان را وسوسه مي کند.
نمي دانم چه رمزي در آن نهفته که حاجي را
بي تاب مي کند. ولي برخي پيش از پايان يافتن
اعمال حج از مکّه خارج نمي شوند و رفتن به غار
حرا و ثور را مي گذارند براي پس از بازگشت از
منا و فراغت از اعمال.
هرچند امروز به علّت توسعه شهر، جبل النور
که غار حرا بر فراز آن است جزو شهر محسوب
مي شود، نه خارج از مکّه. ساختمانهاي مسکوني
اطراف آن را فرا گرفته است.
حرا در 10 کيلومتري شمال مسجدالحرام است.
گفتيم که الان وصل به مکّه است. جايي که
نخستين آيات قرآن در آغاز بعثت بر پيامبر در
همانجا نازل شد. عبادتگاه پيامبر بود که گاهي ايامي از سال را دور از غوغاي
مادّيتِ مشرکان به آن خلوت انس پناه مي برد و
با خدا راز مي گفت. يکي از معدود جاهاي دست
نخورده و بکري که شاهد حضور رسول خدا و قدمگاه
آن پيامبر خاتم است. هرچند اينجا هم مي بيني و
مي شنوي چه شفاهي و چه با تابلوهايي که نصب
شده است، حجاج را از صعود به کوه نهي مي کنند
و مي گويند: خود را به زحمت نيفکنيد، بالاي
کوه رفتن ثوابي ندارد و سنّت نيست، برويد در
مسجدالحرام نماز بخوانيد ; ولي زائران عاشق،
به فتواي عشق، قلّه پيمايي مي کنند، نه طبق
دستورالعملهاي رسمي و بخشنامه هاي دولتي!
زن و مرد، پير و جوان سينه کش کوه را گرفته
بالا مي روند. خيلي ها در سپيده دم، حتي پيش
از اذان صبح به راه مي افتند تا از نور ماه و
خنکي هوا استفاده کنند و به گرما نخورند.
رسيدن به قلّه کوه، بطور معمول حدود نيم ساعت
تا سه ربع طول مي کشد و از قلّه کمي پايين تر
که چند گذرگاه صعب العبور در پيش است، محلّ
غار قرار دارد. البته نه غار، بلکه سرپناهي که
از چندين صخره عظيم به وجود آمده که سر بر دوش
هم نهاده اند و محلّي بصورت غار کوچکي پديد
آمده، رو به کعبه، که يکي دو نفر مي توانند در
آن به عبادت و نماز بايستند. از بالاي غار،
بخصوص در شب، روشنايي مسجدالحرام و گلدسته ها
ديده مي شود. محيطي بوده است دور از دسترس
مردم، با راهي دور و دشوار، با خلوتي الهام بخش و ملکوتي و ارتفاعي بسيار، که
رسول خدا را هنگام مناجات و عبادت در خود جاي
مي داده است و خديجه و علي(عليهما
السلام)، گاهي غذا و آب به او
مي رساندند. جبرئيل، سوره اقرأ باسم ربک... را
همين جا از سوي خدا آورد.
حاجي علاقه مند است که در اين معبد نوراني
رسول، نماز بخواند و گاهي صفي ممتد و ازدحامي
عجيب براي ورود به اين خلوتسراي دوست تشکيل
مي شود. برخي هم به فکر گرفتن عکس يادگاري در
کنار غار مي افتند.
وقتي انسان به ياد رنجهاي پيامبر مي افتد،
خستگي راه از تنش بيرون مي رود. سلام و صلوات
بر تو، اي رسول رحمت.
و امّا غار ثور که در منطقه جنوب مکّه است
و راه آن از خياباني به کوهستان آغاز مي شود،
پناهگاه حضرت رسول در هنگام هجرت به مدينه
بوده است. همانجا که خداوند با تار عنکبوت،
بنده اش محمد(صلي
الله عليه وآله)را از تعقيب و گزند
مشرکان حراست کرد. راه هجرت به مدينه از شمال
مکّه است و اين غار در جنوب، و اين خود
شيوه اي براي ردّ گم کردن بوده تا پيروان
ابوسفيان کمتر براي دستيابي به رسول خدا توفيق
يابند.
غار ثور نيز بالاي کوهي قرار دارد، با چند
صخره روي هم قرار گرفته، که آن سويش درّه اي
عميق است و اين سويش کوه. داخل اين غار، چند نفر مي توانند
پنهان شوند، البته به صورت نشسته. چون سقفش
کوتاه است و نمي توان ايستاد. حتي براي ورود
به آنجا هم بايد خم شد. آنجا هم عکّاسان آماده
با دوربينهايشان هر لحظه منتظرند که از حجاج،
عکس يادگاري بگيرند. ولي گران است و عکسهاي
بي رنگ و رو به آن قيمت نمي ارزد.
راه غار ثور، هم طولاني تر است، هم سخت تر
و نفس گيرتر. شايد بيش از دو برابر مسيري که
براي فتح قلّه جبل النور طي مي شد، براي رسيدن
به اين غار بايد راه پيمود. کوهها و ارتفاعات
را آنقدر بايد يکي پس از ديگري پشت سر گذاشت و
به عشقِ آن منزل نهايي به زانوها و نفسها
التماس کرد که همراهي کنند که چندين نوبت،
نشستن و استراحت و تازه کردن نفس وتر کردن لب
لازم است. البته در پيچ و خم کوه و کمر،
نشانه ها و رنگهايي ديده مي شود که فِلشي به
سوي مقصود است، امّا چه بسا انسان به تنهايي
راه را گم کند. برخي مسلمانان کشميري، اين راه
طولاني را به حالت پله پله درآورده اند، تا
صعود به قله آسان تر شود.
در اين مسير، حجّاج مختلفي را از زن و مرد
مي بيني که نفس زنان بالا مي روند و همان
محبّت است که آنان را توان مي بخشد. و چون
افراد در رفت و برگشت به هم مي رسند، خدا قوّت
و قبول باشد ردّ و بدل مي شود و همين روحيّه
مي بخشد براي پيمودن بقيّه راه.
آيا رسول خدا براي گريز از چنگ مشرکان
کينه توز و در ابتداي هجرت، اين همه راه
پيموده و تا اينجا خود را رسانده است؟ اين
پناهگاه را از کجا مي شناخته؟ مگر نه اينکه
بزرگ شده همين کوه و کمر بوده و روزگاري به
شباني مي پرداخته است! آنکه براي بشريت،
راهنما ست، بايد خود به همه راهها آشنا باشد.
دشمنان چه لجوج بودند که رسول خدا را تا کجاها
تعقيب کردند. لعنت بر آنان. مي ارزد که انسان
رنج باديه و کوه و غار حرا و ثور رفتن را به
جان بخرد، تا يک لحظه در فضايي نفس بکشد که آن
حبيب خدا، مصطفاي پروردگار، آنجا گام نهاده،
نفس کشيده و شب را به صبح آورده است. اين
فرمان عشق است; هرچند تبليغاتچي هاي وهّابي
همه اينها را شرک به حساب آورند!...
حفظ رهاوردهاي معنوي حج
حالتهاي معنوي خوب، گوهر است. هرچند اندک و
کوتاه، امّا پربهاست.
آنچه در طول اين سفر به دست مي آيد و آن
زلالي روح و روحيه خشوع و خدا ترسي و لذّت از
عبادت که فراهم مي شود، بايد تکثير شود و
امتداد يابد.
مراقبت از نورانيّت حج و شفافيّت جان،
ضروري است.
ابليس، هميشه در کمين است. او دشمن قسم
خورده انسان است. يک لحظه از دام گستردن پيش
پاي انسان و تلاش براي اغواي او غافل نيست.
کسي که گناه مي کند، ميدان را براي شيطان خالي
گذاشته است و کسي که در ميدان جهاد با نفس و
مقابله با تمنيّات شيطاني مقاومت مي کند، آن دشمن را به زمين زده است.
بهترين ارمغان اين سفر، همراه بردن همين
حالتهاي با صفا و پر معنويّت ايّام حج است.
وقتي که در منا و عرفات، اشک ريختي وتوبه کردي
و با خدا و رسول آشتي نمودي و به امام زمان عج
قول دادي که پيرو شايسته و شيعه پاي بند به
ديانت باشي، ديگر نبايد زير قولت بزني و پيمان
بشکني و باز هم از در دوستي و رفاقت با شيطاني
درآيي!
در حديث است: حاجي تا گناه نکند، نورانيّت
حج در او باقي است.
و در حديث ديگر است: حاجي وقتي عرفه را درک
مي کند، مشمول رحمت الهي مي شود و آمرزيده
مي گردد، همچون روز تولّد از مادر.
حيف است که اين پاکيزگي روح، از دست برود و
دوباره غفلت بر دل و جان، سايه اندازد. راست
گفته اند که مهمتر و سخت تر از پيروزي،
نگهداري آن است.
تو که در اين مشاعر مقدسه و مواقف کريمه،
وقوف و بيتوته کردي، تو که دست و صورت بر کعبه
مقدس ماليدي، تو که گرد خانه خدا طواف کردي،
تو که به ياد هاجر و اسماعيل، در حجراسماعيل
نماز خواندي، تو که پشت مقام ابراهيم عبادت
کردي، تو که در حرم پروردگار، به تلاوت کلام اللّه پرداختي،
حيف است که اين پله ها را که تا اينجا بالا
آمده اي، دوباره به پايين برگردي و اين گامهاي
نوراني را که تاکنون برداشته اي، به عقب بروي.
مگر نه اينکه عبوديت، انسان را به قرب خدا
مي رساند؟
و مگر نه اينکه عبادت، معراج مؤمن است؟
و... تو در اينجا هم بنده مطيع فرمان بوده اي
و هم اهل نماز و ذکر و تلاوت و تهجّد!
نکند که باز هم گرفتار دوري و فاصله از خدا
شوي!
حاجي شدن، در روز عيد قربان و باذبح قرباني
و تراشيدن سر تحقّق مي يابد. ولي حاجي ماندن،
جهاد و مراقبتي دائمي مي طلبد! مثل نگهداري از
يک قله فتح شده در عمليات نظامي!
زباني که در اينجا لبيک گفته است، ديگر
نبايد به خواسته هاي نفس، لبيگ بگويد.
دستي که اينجا کعبه و حجرالاسود را لمس
کرده
است، نبايد پس از بازگشت از حج، به گناه و
خيانت
آلوده شود.
چشمي که به کعبه نگريسته، نبايد به نگاه
حرام آلوده شود.
دلي که به ياد خدا و قيامت در اين ديار،
لرزيده و خاشع گشته است، نبايد بازهم گرفتار
قساوت گردد.
پايي که در مسير رمي جمرات ، رفت و آمد
داشته، نبايد راه حرام را بپيمايد.
وقتي که موهاي سر تراشيده شد، افکار آلوده
هم بايد از سر برود.
وقتي که حاجي به قربانگاه رفت، بايد همه
زندگيش يک قربانگاه شود که هر چه جز خدا را در
پيشگاه رضاي الهي قربان کند.
حج، چراغ راه است.
اين چراغ را در روزها و شبهاي زندگيمان،
روشن نگه داريم!...
* * *
به پايان اين سفر و سلوک مي رسي،
امّا اين پايان، آغازي براي مرحله اي نو در
زندگي و مسلمان زيستن و بنده بودن است.
حج يک سرمشق است.
زندگي پس از حج، تکرار آن درس ها و
آموزه ها و تعميق آن باورها و بينش هاست، تا
روح حج ، در کالبد حيات مسلمان جاري شود و راه
توحيدي ابراهيم خليل و صراطِ نوراني حضرت رسول(صلي
الله عليه وآله)، همواره پيش پاي زائر
باشد.
نورانيّتِ فراهم آمده از حج و زيارت را در
رواق جان خود، پاينده نگه دار، تا حج و عمره و
مناسک اين سفر عبادي و عبادت عرفاني سياسي،
چراغ راه باشد و نيروي حرکت .
مبادا با داشتن سرمشق عبوديت و الگوي
بندگي، بنده خوبي نباشيم!
پايان