كوچ
به سوى منا
برخيز كه فرصت اندك است.
لباس خاك آلود خويش را تكانى ده و حركت كن به
سوى سرزمينى در چند قدمى خود.
در سيل مشتاقان گم شو، اين بار نيز بايد با
مردم باشى و در ميان آنان سالك شوى كه راه خدا
از ميان خلق او مى گذرد.
پياده برو تا لذّت عرق ريختن در باديه منا را
بچشى.
گام هايت را شمرده بردار تا هم كيش خويش را
ميازارى.
هميان خويش محكم بدار تا اندوخته ات در انبوه
جمعيت، ناپيدا نشود و از خود پرسيده اى چرا به
منا مى روى؟ مگر در آنجا چه خواهى كرد؟! آنجا
چه دست خواهى آورد؟
ابراهيم(عليه
السلام) را به ياد مى آورى آن زمان كه
هاجر و جوان نورسته اش را در برابر چشمان خويش
به تصوير مى كشيد، كودكى كه ساليانى پيش
مى شناخت، ليك آنچه دوش بر ذهن او گذشته بود
دنيايى از تشويش و دلنگرانى را در وجودش زنده
مى ساخت.
آرى، خليل نيز انسان است، هر چند بلنداى وجودش
چشم آدمى را خيره سازد، ليك كدامين انسان؟
گرفتار در زنجير هوس و وسوسه؟! نمى توان باور
كرد كه رسول خداوند انديشه براى چنين
واژه هايى نگران سازد كه هويت وجودى اش از
پليدى ها پاك گشته است.
پس براى چه ذهن پريشان گشته؟ او كه بت شكن
تاريخ است.
هواى نفس در وجودش راهى ندارد.
ليك او پدر است.
اكنون اين جوان به حمايت و پشتيبانى ابراهيم
نيازمند است، كارى دشوار مى نمايد كه تنها
اراده و فرمان خداوند او را مطمئن مى سازد و
اميد به رحمت، سايه هاى هراس و تشويش را آرام
از صفحه ذهن او پاك مى سازد.
ابراهيم گام هايش را آهسته بر
خاك تفتيده بيابان مى نهد، گويى در انتظار
ندايى است كه او را باز دارد، ليك او مأمور
شده و ترديد و شك در وجودش راهى ندارد.
در خود فرو رفته، ردايش بر زمين كشيده مى شود.
قطرات اشك بر محاسن گندمگونش جارى شده و چشم
به آسمان دوخته و از درگاه بارى تعالى براى
خود طلب صبر مى كند و خداى خويش مى خواند;
زيرا تنها ياد اوست كه مى تواند در اين لحظات
بحرانى، ياورش باشد و ايمانش را يقين بخشد اما
ناگهان فريادى او را پريشان مى سازد:
ابراهيم! كجا مى روى؟ همسر و
فرزند خود را به چه اميدى در اين ديار خشك و
سوزان در پى خويش مى كشى؟ گمان مى كنى كه خدا
تو را يارى خواهد كرد؟
ابراهيم! فرمان او فراموش كن و
به سوى خانه بازگرد.
آرى، اين نداى ابليس است كه بر
دامنه كوه ايستاده، اما مگر برانگيخته خداوند
را مى توان به وسوسه اى از مأموريت باز داشت؟
و بلنداى ايمانش را به فريادى فرو ريخت.
او ابراهيم است! يگانه مردى كه بر بلند همّتى استوار
و بر وجدان خويش بيدار، خم مى شود و سنگى بر
مى دارد و به سوى او پرتاب مى كند، آميخته به
نفرت و بيزارى خويش از ابليس.
تا هفت بار او را از خويش مى راند و شرّش را
به نيستى مى كشاند و تو اى آهنگ حج كرده، بر
ابراهيم اقتدا كن، هفت سنگ بردار و شيطان را
نشانه بگير، با تمام وجود بر او نهيب زن و از
خود بران، ليك سنگ زدن يك نماد است و تو بايد
زندگى را بياموزى بدون حضور نفس و ابليس، كه
در منا تمرين مى كنى چگونگىِ اين بيزارى جستن
را و ذهن از بازى وسوسه رفتن.
هفت بار بر زشتى ها، پليدى ها و آنچه غير از
ذات پاك خداوند است فرياد كنى، حنجره بسوزانى
تا نيك رفتار شوى.
آرى، پرتاب تو برخاسته از شناخت و شعورى است
كه در عرفات و مشعرالحرام آموخته اى، ريشه
گرفته از طواف تو برگِرد كعبه و آموخته از سعى
ميان صفا و مروه.
پس به آنچه آموخته اى به كارزار در آى، كه
اينجا جنگ ميان دانايى است و نادانى.
تقابل خِرد و جهل، تمايز ميان آزاد انديشى و
تحجّر گرايى.
پس تلاش كن، نيك نشانه گير تا ضربات تو كارساز
باشد و تن شيطان را زخمى سازد.
آنگونه او را در مهلكه ميدان
مجروح كن كه زخمش چركين شود و از اين چرك از
پاى در آيد.
آرى، بايد ضربه اى كارى بر او
فرود آرى تا سرافراز از اين مبارزه بيرون آيى
كه شايستگى همنشينى با ابراهيم را به دست آورى
و در كنار مهربانى او، در لطف الهى غرق شوى،
كه فنا شدن در محبّت خداوند بالاترين رستگارىِ
يك بنده و برترين مقام يك عبد خواهد بود.
هيچ فكر كرده اى چرا سنگ
ريزه ها را در مشعر بر چيدى و توشه خود آنجا
پر ساختى؟ اگر كمى بينديشى خواهى يافت كه اين
سنگ ريزه ها رازهاى شعور و آگاهى اند كه از
وادى مشعر بر مى چينى و چينه خويش مملوّ از
اين خوان گسترده مى سازى تا فردا روز، در
صحراى منا با شعور باطنى و هويتى راستين، خشم
و نفرت خود را از ژرفاى وجود به سوى ابليس
نشانه بگيرى و تارهاى تنيده از شهوت و رخوت،
آزمندى و رياكارى و كج فهمى و بدانديشى را از
پيكره تراشيده ات به دور اندازى تا اين بار كه
به سوى سرزمين مقدس مكه وارد مى شوى و
مى خواهى طواف كنى ديگر خود برايت غريبه
نباشد.
اكنون بايد قربانى كنى
بر جاى منشين كه كارى ديگر در
پيش است، بايد قربانى كنى، يك حلال گوشت; شتر،
گاو يا گوسفند را به زير تيغ برى و جان از آن
بستانى.
تو بايد موجودى را به قتلگاه هدايت كنى،
جرعه اى آب و سپس خونى كه بر زمين منا ريخته
مى شود واژه هاى نامأنوس جارى است; كشتن،
خونريزى و قربانى...
باورت نمى شود، پروردگار رؤوف
تو فرمان بر قربانى داده! ليك بايد بپذيرى.
ياد گرفته اى كه سطحى نگر نباشى و پوستين را
مبنا مپندارى; زيرا باور كرده اى كه اگر حج را
از ديد عادى و سطحى بنگرى، كارى بيهوده خواهد
نمود، هفت بار چرخيدن برگِرد يك خانه.
هفت بار ميان دو كوه هروله كردن.
در صحراها سرگردان شدن.
هفت مرتبه به سوى ديوارى سنگ زدن و اكنون قربانى كردن.
ليك انديشه تو از مادّى گرى و الحادگرى فاصله
گرفته و ژرف انديشى و عمق گرايى را آموخته
است.
پس باز هم نيم نگاهى به درون بينداز و
لايه هاى انباشته بر ساختار اين كلام را
بشكاف; چرا بايد قربانى كرد و چه چيز را؟
شبى توفانى گِرد باد صحرا را
در مى نوردد و جريان شن خاطره ها را
مى پوشاند.
سكوتى مرگبار بيابان را فراگرفته، زوزه باد بر
كوير حكمرانى مى كند.
ماه در پرده خاشاك فرو رفته، نورى كم سو باديه
كويرنشينان را روشن ساخته است، ليك در خفاى شب
پردامنه هاى مكه نوظهور، دو تن به سويى
مى روند، در پى آن بر و برقِ برخاسته از كمر
آن پير، تو را به شك مى اندازد.
نزديك مى شوى... آرى، او ابراهيم است و آن كه
در كنار او؟ وى بايد اسماعيل باشد; همان كودك
كه در سعى صفا و مروه شناختى اش، چه بزرگ شده،
جوانى رشيد گشته اشت.
اكنون در نيمه هاى شب، آن ها چه مى خواهند
انجام دهند؟ و دشنه در كمر نهفته پدر، نشان از
چيست؟ جرقه اى در ذهنت ايجاد مى شود; اين
داستان را جايى شنيده اى، در ميان ورق هاى
فرسوده تاريخ اين حادثه را خوانده اى.
آرى، خوب مى دانى كه ابراهيم بر فرمان خداى
خويش، چنين مأموريت يافت.
قربانى كردن ميوه دل خود براى رضايت خداوند و
اين همان بلنداى تسليم اين دو بزرگمرد زندگى
بشريت است در برابر ايزد منان.
پاى نهادن بر علاقه پدرى.
ريختن خون نيك فرزند خويش! واى چه كار سختى
است! آدمى به كدامين مقام يقين بايد دست يابد
كه چنين راسخ، دشوارترين فرمان را به اجرا در
آورد.
ابراهيم آماده است و اسماعيل تسليم قضا، ليك
خنجر تيزىِ خود را به فراموشى سپرده و ديگر
نمى برد...
و تو، اى گام نهاده بر جاى
ابراهيم! بايد قربانى كنى آنچه را كه دوست
مى دارى; براى خداى خويش.
آزمايش سختى است ريختن حيات دلبستگى ها اما در
اين وادى بايد تسليم بودن را بياموزى.
بى چون و چرا، تنها براى رضايت خالق، قربانى
كن و خون وابستگى ها، مقام ها و ثروت
اندوخته ات را بريز و بى بنيادى كار دنيا را
به نظاره نشين.
بر اهل دنيا فرياد برآور كه هان! تا به كى
اسير پندارهاى سست و رفتارهاى زشت خويش به جلو
مى رويد كه سر منزل مقصود جاى ديگرى است؟
هان! مراقب باش، آنگاه كه سر
مى برى و ذبح مى كنى، نفست به سخن نيايد و
ابليس به هيجانت نياورد.
آرام باش و تنها به بزرگى كار خود بينديش;
بريدن از دنيا و رسيدن به مقام والا.
تسليم رضاى خداوند بودن.
شتاب كن، نكند دلبستگى ها و فريفتگى دنيا تو
را به رحم آورد! شك نكن و در راه دوست آنچه
زيبا مى پندارى انجام ده، قربانى كن...
عرق بر جبين نشسته و خون بر
چهره نقش بسته است.
كار بزرگى انجام داده اى و از خانى سخت گذر
كرده اى، رها گشته اى و از قيد آنچه دلبسته
بوده اى رسته اى.
رگه هاى شرك نماى درونت را خون ريخته اى و در
برابر يكتا پروردگار جهان سر تسليم فرود
آورده اى.
بندگى را به نيكى به جا آورده اى و غير گزينى
را در زير خروارها ماسه صحرا مدفون ساخته اى.
وجدانت آرام گشته و فطرتت به كمال رسيده.
از حيوانيتت فاصله بسيار گرفته اى و تا آدميت
ديگر راهى نيست.
اكنون بايد مراقب باشى، آنچه را كه اندوخته اى، گذر زمان و وسوسه
شيطان از هم نپاشد و هنگام ملاقات رب خويش
بى توشه نمانى.
حلق ـ تقصير
آخرين فريضه، تراشيدن سر،
زيبايى دنيا را دور ريختن و زيبايى فطرت را بر
انگيختن، عريان شدن از خواست هاى دنيوى و تن
پوش شدن به اخلاق اخروى.
ديگر چيزى از دنيا نبايد در
وجودت باقى مانده باشد تا به آن فخر بورزى.
موى خود را نيز بايد بتراشى، آنچه را كه مايه
زيبايى توست، تا سبك بال و با درونى آرام و
مطمئن به سوى خداى خويش بازگردى.
گوش فرا ده، نوايى ملايم صحرا
را فرا گرفته; } يَا
أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ *
ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً
* فَادْخُلِي فِي عِبَادِي * وَادْخُلِي
جَنَّتِي{ .
(1)
آرى، اى انسانِ برخاسته از
نطفه، اكنون از نفس پست و لئيم، به جايگاه
يقين دست يافتى.
راه هاى پليدى را بر خود بستى و از قيد بندگى
غير خدا رستى.
از غير او نااميد گشتى و بر او توكّل نمودى.
حال كه آدميت را فرا گرفته اى و در سلوك به
كمال رسيده اى، به سوى خداى خويش بازگرد، در
حالى كه او از تو راضى است و تو نيز از نعمات
او به رضايت دست يافته اى و در زمره بندگان او
وارد شده اى.
بالاترين مقام بندگى و در ميان نيكان و
برگزيدگان به زيبايى و خوشى جاودان شو...!
طواف خانه
به مكه بازگرد، با گام هايى
استوار، در مسير يار.
به كعبه در آى، نيك بنگر، گويى همه چيز برايت
تفاوت دارد; نوع نگاه و بينش تو والا گشته
است.
اكنون كه طواف مى كنى، لذّتى ديگر خواهى برد;
چرا كه چرخيدن براى دانستن نيست، براى فنا شدن
است، ذوب شدن در حلقه عشق خداوند.
وقتى به چهار گوشه كعبه بنگرى، ستون هاى نور
كشيده به آسمان را خواهى ديد; آنجا كه به
بيت المعمور منتهى مى شود.
فرشتگان را خواهى يافت كه همچون تو بر گِرد آن
خانه مى گردند.
در ميان صفا و مروه حسّى ديگر دارى.
در پى چشمه هاى بيشتر خواهى بود تا آنقدر مست
شوى كه بيدارى برايت افسانه اى بيش نباشد.
آرى، اكنون كه به مسجدالحرام
بازگشته اى، صداى نجواى تسبيح را از همه جا
مى شنوى.
نواى دل انگيز ملكوت تا ابديت دامنه دار.
همه چيز را در تسبيح او مى بينى و بى اختيار
با تك تك ذرّه هاى وجودت هم نوا مى شوى و
يك صدا او را مى خوانى;
«پروردگار جهانيان! غفّار الذنوب! ستّار
العيوب ...»
تنها يك طواف باقى مانده، طواف
نساء; گردشى به احترام يك زن، همان هاجر! و يا
به پاسداشت حسادت ظريف و تحوّل برانگيز زنى
ديگر; ساره، همسر ابراهيم(عليه
السلام) ! نمى دانى ليك باور دارى كه
عظمتى در سايه هاى آن پنهان مانده، اما هر چه
باشد تو بايد طواف كنى، نماز بگزارى و از
احرام بيرون آيى!
آهنگ حج به پايان رسيده،
ميهمانى به انتها نزديك مى شود.
ديگر فرصت ماندن نيست و بايد نوشته خويش
برداشت و رفت تا شايد بارى ديگر توفيق يافتى كه
به سوى اين سرزمين بشتابى; پا برهنه، سر
عريان، سينه چاك، رنگ باخته، شيدا و شيفته،
ليك مى دانم اگر روزى دوباره بيايى، جنون
وارتر صحرا را پشت سر خواهى گذاشت و شيداتر بر
گِرد كعبه خواهى گشت، آنچنان كه دل كندن از
اين خانه عتيق برايت رنج آور خواهد بود.
برخيز و برو، سوى ديار خويش، با كوله بارى از
انديشه و خرد، عشق و شيدايى و در يك كلام
بندگى...
شب شده و سياهى بر آسمان شهر
چيره گشته است.
بى هدف در كوچه هاى تنگ و باريك مكه مى روم.
نمى دانم به كجا.
گويى گام هايم به سويى مى رود در خم يك كوچه،
در برابر يك خانه، چهره هايى نقاب كشيده، آنها
چه مى خواهند؟ نزديك مى شوم.
سخن از كشتن است، چه كسى؟ درِ خانه باز
مى شود.
آه، خداى من! محمد مصطفى(صلى
الله عليه وآله) ، پيامبر خداوند.
هر چه فرياد مى كنم فايده اى ندارد.
هراس وجودم را فرا گرفته، نكند اين دژخيم
صفتان آسيبى بر پيامبر وارد آورند.
نبىّ گرامى نيم نگاهى به من مى اندازد و
لبخندى ملايم بر لبانش نقش مى بندد و از مقابل
اتاق مى گذرد.
آرى، آنان او را نمى بينند.
انگار در برابر چشمانشان پرده اى كشيده شده و
لحظه اى ديگر پيامبر در سياهى كوچه ها از
ديده ها پنهان مى شود...
قبرستان ابو طالب
اى كاش مى توانستم در پى او
بروم، در پيچ و خم كوچه ها او را گم كردم.
بى اختيار به خانه پيامبر باز مى گردم و
چهره هاى خشمگين همان پست فطرتان را مى بينم
كه از خشم لب مى جوند و رو به على كرده، مى گويند، محمد كجاست؟ و
سخنان متين او كه مى گويد: مگر او را به من
سپرده ايد كه از من مى خواهيد؟! نيشخندى بر
لبانم جارى مى شود و بر جهالت اين قوم تأسف
مى خورم و از كنار آن خانه مى گذرم و در تيرگى
كوچه ها به سوى شهر مى روم.
به قبرستانى رسيده ام، گمان مى كنم
همان قبرستان ابوطالب باشد; مدفن انسان هايى
شريف كه روزگارى قدومشان درميان
كوچه هاى مكه دل هر رهگذرى را به تپش وا
مى داشت از عطر وجود اين پاكانِ نسل ابراهيم،
بزرگانى كه از دامن پاك آنان هويت پيامبر شكل
گرفت، پرورش يافت و فريادى شد بر بت پرستى و
زشت پندارى و خروشى بر جهالت و نادانى اين
مردم، كه حتى معناى انسان بودن را نمى دانستند
و در تاريكى حيوانيت و شهوت رانى گرفتار مانده
بودند.
آرى، اينجا قبرستان ابوطالب
است،.
بويى دل انگيز فضا را پر ساخته است.
اين قبرستان حرف هاى ناگفته بسيارى در سينه
نهان دارد.
سخن از پاك طينتانى است كه
به جرم يكتاپرستى،درزير شكنجه مشركان جان
باخته و در زير تاريكى اين وادى پنهان
مانده اند و يا نيك كردارانى چون عبد مناف،
عبد المطّلب، ابوطالب و خديجه.
مكه خوب به ياد دارد زمانى كه
زخم زبان هاى مشركان بر وجود پيامبر مى ريخت،
تنها يك همدم او را آرامش مى داد; شخصيتى بزرگ
كه لباس انسان پوشيده بود; خديجه، آرى، خديجه!
تا آن زمان كه او بود، محمد(صلى
الله عليه وآله) با هم نفسى هاى او
آرام مى گرفت و با پشتيبانى هاى عموى خود بر
پاى مى ايستاد، ليك زمانى كه دست تقدير اين دو
را از او گرفت، پيامبر تنها گشت و ديگر ياورى
براى خود نمى يافت جز اندك ياران، كه توان ايستادگى در برابر هجمه بد
سرشتان را در آنان نمى ديد و براى همين به
فرمان خداوند، رو سوى مدينه كرد، شهرى كه
بلنداى وجودى اش را شناخته بود و در انتظار او
به سر مى برد.
گوشه اى مى خزم و در سكوت
كشيده در قبرستان فرو مى روم، شايد در اين
تنهايى، نجوايى از آن نيكان را به گوش من
برساند.
سر بر ديوار گِلى پشت سرِ خويش مى نهم و چشم
فرو مى بندم و به خود و جايگاهى كه روزى خواهم
رفت مى انديشم.
اكنون كه مرگ را تجربه كرده ام، نيك تر ساختار
هويتى آن را مى فهمم و با كمى انديشه مى توانم
درزهاى پنهان مانده از آن را بشكافم.
پس سر در جيب مراقبت فرو مى برم و نيمه جان ره
سلوك در پيش مى گيرم، در جوار قبرستان
ابوطالب...
سحرگاهان گريخته است
گرماى نور خورشيد بيدارم
مى كند.
دير زمانى است كه از سپيده دم گذشته است،
برمى خيزم و به درون شهر مى آيم، زمزمه هاى
پراكنده همه جا را فرا گرفته، بزرگان شهر
آشفته در پى اسب مى چرخند، گويى سفرى در پيش
است.
يكى مى گويد: سحر گريخته است، زودتر براسب ها
زين ببنديد كه تا دور نشده، بايد او را پيدا
كرد...
التهاب در درونم زبانه مى كشد،
من نيز پى آنان مى دوم شايد اثرى از پيامبر
خويش يافتم.
نمى دانند چه مى كنند، هرجا مى روند اثرى از
او يافت نمى شود تا اين كه يكى فرياد مى كند:
يافتم، اين جاى پاى شتران آن دو است! آن دو!
ليك رسول خدا تنها رفت.
با شتاب مى روم تا سر انجام كار
را دريابم، همه در برابر كوهى ايستاده اند.
رد پاى شتران ديگر پيدا نيست; يكى مى گويد:
آنان بر فراز اين كوه رفته اند و با انگشت
خويش به غارى در بالاى كوه اشاره مى كند و
ادامه مى دهد: شايد آنجا؟ ليك بر دهانه غار
عنكبوتى تار تنيده و پيامبر و همراهش درون
نشسته اند.
جارى شدن قدرت خداوند را در برابرم مى بينم كه
چگونه عنكبوتى را فرمان داده براى حفاظت جان
پيامبر خويش، بر دهانه غار سفره دام بگستراند
و چشم ظاهر بين اين نادان مردمان را به فراسوى
تارها سوق ندهد.
آرى، بر دامنه غار ثور، هجرت
پيامبر اسلام جان مى گيرد.
نمى دانم نبىّ مكرم به چه مى انديشيده، ليك
مى دانم او آنقدر ضميرى روشن و مطمئن داشته كه
جز به مأموريت خود فكر نكرده و در آن هنگام
تلاش خود را بر آرام نگاه داشتن همراه خويش،
به كار برده است...
رسول(صلى
الله عليه وآله)،
روزى به سوى تو خواهد آمد
مكه! تو آن روزها لياقت حضور
فرستاده خدا و حجت او بر زمين را در ميان
كوچه هاى خويش نداشتى.
بر سر او خاكستر ريختى و رسالتش را به سخره
گرفتى.
بر جهالت راندى و روشن گرى كلام او را باور
نكردى.
بر ياران او سخت گرفتى و تن رنجورشان را بر
ريگزارهاى داغ كشاندى.
با دشمنان او هم پيمان گشتى و قصد ريختن خون
او كردى، ليك ندانستى آنگاه كه خداوند بخواهد
از پيامبر خويش مراقبت كند، هيچ گزندى بر
بلنداى وجودى او نخواهد نشست و او
استوار قامت روزى به سوى تو اى مكه، خواهد آمد
و كوچه هاى غم گرفته و ديوارهاى چرك نشسته ات
را فتح خواهد كرد.
آرى، تو آنقدر بر او سخت گرفتى
كه محمد(صلى الله
عليه وآله) را چاره اى جز ترك ديار
براى بسط انديشه و گفتار از وحى الهام گرفته
خويش نمى ديد و در خفاى شب، آنگاه كه تو در
خواب غوطهور بودى.
رحل اقامت از دوش تو برداشت و بر مدينه افكند
و...
هجرت آغاز نمود و من اشك ريزان
رفتن او را مى نگرم...
چون كمى از من دور شدند،
پيامبر لحظه اى ايستاد و مرا نگريست.
دويدم و خويش را بر پاى او آويزان ساختم، دستى
بر سرم كشيد و فرمود: اگر مى خواهى تو را
فراموش نسازيم، ما را بسيار ياد كن! اكنون به
مكه بازگرد و آخرين گفتار را نيز بر زبان قلم
جارى ساز...!
غار
حِرا در كوه نور
به آن سوى مكه مى روم و چشم به
كوهى كه در برابرم خود نمايى مى كند، دوخته ام
در بيرون از شهر، در راستاى مسجدالحرام،
بلندترين قلّه، آنجا كه جبل النور مى نامند،
در پاى دامنه آن ايستاده ام.
گردن بالا مى كشم تا قلّه را به تصوير كشم.
با اشتياق فراوان بالا مى روم، بدون لحظه اى
درنگ، و سختى بالا رفتن از كوه برايم آسان
مى نمايد.
تنها به جلو مى نگرم و به پيامبر درود
مى فرستم كه چه جايگاه دنج و زيبايى را براى
پرستش برگزيده و دور از هياهو و نادانى مردم و
پاى كشيده از فساد و زشتى جارى در شهر، پاهاى
وجودى خويش به اينجا كشانده تا
در سكوت آرام بخش آن، تنها به ياد پروردگار
باشد و دل به سوى او پرواز دهد.
چند گام ديگر تا قلّه كوه
نمانده و لحظه اى بعد در برابر عبادتگاه محمد
مصطفى(صلى الله عليه
وآله)خواهم ايستاد.
از شكاف بالاى كوه مى گذرم و خود را به
بالاترين نقطه، قله كوه مى رسانم; همان جا كه
غار حِرا در خلوت نشسته است.
اتاقكى كوچك كه تنها يك نفر مى تواند در آن
بايستد.
به چنين جايگاهى خويش را در تاريخ مى رساند كه
آن را غار مى گويند.
كمال يك شكاف در كوه و شخصى كه در آن به نماز
مى ايستد و در برابر خداى خود به سجده
مى افتد.
آرى، محمد(صلى
الله عليه وآله) ، پاك ترين بنده خدا
در اين تنهايى به عروج مى انديشد و باورهاى
فكرىِ خويش را به بالا مى كشاند.
به هستى و چگونگى اش، به پستى و فرورفتگى اش و
به ساختار و پيكره گيتى فكر مى كند.
او مى داند و باور دارد كه
تنها يك خدا بر اريكه هستى حكم مى راند و
فرمان اوست كه همه جا را فرا گرفته و قدرتى كه
جهان را در برابرش به كرنش وا داشته است.
او خويش را در مقابل خدايى به سجده مى اندازد
كه سزاوار پرستش است و خدايى، تنها او را
سزاست.
و آن شب، كوه رنگى ديگر داشت.
گويا حادثه اى در راه است و عظمتى در اين شب
بر اين كوه فرود خواهد آمد.
جبل النور رنگ باخته، و با زمزمه هاى همراه
خود همنوا گشته است، ليك مى داند در گذرى ديگر
از ثانيه اى اتفاقى رخ خواهد داد و در يك لحظه
نزول آيت خدا بر قلب يك بنده، كوه
از بزرگىِ قرآن، هر آن است كه از هم پاشيده
شود و در گوشه اى از حِرا، محمد(صلى الله عليه وآله) با نزول وحى و از هيبت
جبرئيل به واهمه افتاده، ليك او اين بنده
برگزيده خدا را آرام مى كند و او را ندا مى دهد: { اقْرَأْ بِسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ} .(2)
از دامان كوه سرازير مى شوم،
ديگر فرصتى براى ماندن نيست و بايد به كوچ
انديشيد.
بر كناره غار، نام خويش مى نگارم تا شايد نام
من در زمره امت پيامبر جاى گيرد و دل در پشت
همان دريچه رو به سوى كعبه مى نهم تا هميشه از
زاويه غار حِرا از ميان پنجره باز شده به سوى
مسجد الحرام، كعبه را به تصوير كشم و بلندايش
را بر جان تسليم سازم...!
و من ايستاده در برابر بلنداى
كعبه، ليك اين بار براى آخرين ديدار.
ثانيه ها رو به پايان است و شايد كه آخرين
ديدار باشد.
از چهره متين و استوار اين
خانه، نمى دانم در اين پايان چه بگويم و قلم
چگونه بر اريكه سخن برانم كه مرا ياراى جدايى
نيست، ليك چاره اى ديگر برايم نخواهد بود و
بايد كوله خويش بردارم و راه بازگشت پيش گيرم.
لحظه اى چشم از كعبه بر نداشتم، گويى نگاهم به
آن دوخته شده و مرا ياراى دل كندن نيست.
هفت بار بر گِرد اين خانه چرخيدن، غوطهور شدن
در درياى محبّت الهى، فنا شدن را آموختم.
در ميانه راه، از خود گذشتم و مردم شدم.
از ميان خلق خدا، به وجود او رسيدم.
معناى بندگى را يافتم گرچه بر پيكره اش چنگ
نزدم.
يكسان بودن مخلوقات خداوند را به چشم ديدم و
برترى را كه جز به تقوا و دانش نيست.
يكرنگى را تجربه نمودم، لباس مرگ به تن كرده و
قيامت خويش به پا كردم.
پروانه وار بر گِرد شمع وجودى هستى گشتن و بال
سوزاندن و خاكستر شدن را همه زيبايى دانستم و
بر چزخش خويش افزودم، در گردش خود هوس و
آلودگى را به دور ريختم و عشق را در نهايت
زيبايى چشيدم.
دستگيرى از بندگان او را واژه به واژه براى
خويش معنا كردم و در يك كلام آنچه ديدم، برايم
بسيار سنگين مى نمود و هر آن بود كه از هيبت و
بزرگى آن ها قالب تهى كنم.
ليك مى دانم در برهه اى از
زمان و در كوچكترين حركت ثانيه ها، من جايى
رفتم كه قلم از به تصوير كشيدن آن ناتوان است
و چاره اى جز سكوت براى خود نمى بيند و اكنون
گيوه هاى خويش پوشيده و كوله بر دوش آويخته،
اشك ريزان و حنجره سوخته، دل باخته و چهره از
سوگ غمين ساخته و چاره اى جز رفتن برايم
نمانده.
نمى دانم در اين ميهمانى كه او مرا به سوى
خويش فرا خواند، تا به كجا نزديك شدم و آيا
اگر روزى هم پيله هاى من چشم به وجودم گشودند،
چه خواهند گفت؟
ليك مى دانم هر چند كوچه هاى
بسيارى تا مقصود، كه لقاى پروردگار است، مانده
و اسب همّت براى تاختن به سوى او بايد زين كرد
اما من خويشتن وجودى خويش را در مسير عشق و
محبّت او قرار داده ام تا روزى كه خون خويش را
در راه او بر زمين تفتيده وادى دلدادگى و
شيدايى ريزم و خود را براى او، خالق گيتى و
آفريدگار جهان، قربانى سازم و به ژرفاى كلام،
حاجى شوم...
خدايا!
در روزگار تنهايى رهايم مكن
پىنوشتها:
1. فجر : 30 ـ 27
2. علق : 1