امالى شيخ صدوق

ابى جعفر محمّد بن على بن موسى بن بابويه الصدوق
ترجمه : مرحوم آية الله شيخ محمد باقر كمره اى

- ۱۰ -


16- امام پنجم فرمود:
بندگان خدا چون بخوابند روحشان ب آسمان برود هر چه را روح در آسمان بيند حق است و آنچه را در هوا بيند بيهوده باشد هلا ارواح لشكرى باشند گسيل شده آنها كه با هم الفتى دارند آشنا گردند و آنها كه با هم ناشناس در آيند مخالفت ورزند روحها در آسمان آشنا شوند و بد بينى كنند اگر در آسمان با هم آشنا شدند در زمين هم آشنا باشند و اگر در آسمان با هم بدبين شدند در زمين هم بدبين گردند.
17- على (ع) فرمود:
از رسول خدا (ص) پرسيدم مردى خواب مى بيند بسا حق است و بسا باطل رسول خدا (ص) فرمود اى على هر بنده اى بخوابد روحش بسوى پروردگار برآيد هر چه را نزد پروردگار بيند حق است و چون خداى عزيز جبار دستور دهد روح بتن برگردد در ميان آسمان و زمين سير كند و آنچه را در راه بيند بيهوده و باطل است . ابو بصير گويد شنيدم امام پنجم مى فرمود ابليس دسته شيطانى دارد بنام هزع كه هر شب ميان مشرق و مغرب را پر كنند و بخواب مردم آيند و به وسيله آنان مردم خواب پريشان بينند.
18- احمد بن عبد اللّه فروى از پدرش نقل كرده كه گفت :
بر فضل بن ربيع وارد شدم و بر پشت بامى نشسته بود بمن گفت نزديك بيا نزديك رفتم تا برابرش رسيدم گفت سر در اين خانه بكش سر كشيدم گفت چه بينى ؟ گفتم جامه اى روى زمين افتاده گفت خوب نگاه كن من تامل كردم و نگاه كردم گفتم مردى در سجده است ، گفت او را ميشناسى ؟ گفتم نه گفت او مولا و آقاى تو است گفتم مولايم كيست ؟ گفت خود را بنادانى ميزنى ، گفتم نه من مولائى ندارم گفت اين أ بو الحسن موسى بن جعفر است من شب و روز از او بازرسى ميكنم هر وقتى او را بهمين حال مينگرم او نماز صبح را ميخواند و ساعتى تعقيب ميگويد دنبال نمازش تا آفتاب ميزند سپس بسجده ميرود و در سجده است تا زوال شمس و كسى را پاينده زوال كرده نميدانم چه وقت غلام ميگويد ظهر شد كه از جا ميجهد و مشغول نماز مى شود بدون تجديد وضوء از اينجا ميدانم كه در سجده خود نه خواب رفته و نه بيهوش شده بهمين حال است تا نماز عصر ميخواند و بسجده مى رود و ميماند تا غروب آفتاب و آفتاب كه غروب كرد ميجهد و بدون تجديد وضوء نماز مغرب ميخواند و بتعقيب و نماز ميگذراند تا نماز عشاء را ميخواند و پس از آن با كبابى كه برايش مى آورند افطار ميكند و تجديد وضوء ميكند و بسجده ميرود و سر بر ميدارد و خواب سبكى ميكند و بر ميخيزد و تجديد وضوء ميكند و بر پا مى شود در دل شب نماز ميخواند تا سپيده بدمد و نميدانم چه وقت غلام اعلام طلوع فجر ميكند كه او براى نماز از جا ميجهد از وقتى او را بمن تحويل دادند همين شيوه را دارد گفتم از خدا بترس و باو آزارى مرسان كه باعث زوال نعمت از تو گردد تو ميدانى كسى بيكى از آنها بدى نكرده جز آنكه نعمت از دستش رفته گفت بارها بمن دستور كشتن او را دادند و نپذيرفتم و اعلام كردم كه اگر هم مرا بكشند او را نكشم پس از آن او را تحويل فضل بن يحيى برمكى دادند و مدتى هم نزد او زندانى بود و فضل بن ربيع هر شب خوراكى براى او ميفرستاد و نميگذاشت از جاى ديگر براى او ببرند و او هم افطار و خوراكى جز آن مائده نداشت تا سه شبانه روز بر اين منوال گذشت و چون شب چهارم خوراك فضل بن يحيى را براى او آوردند دست ب آسمان برداشت و عرضكرد خدايا تو ميدانى كه اگر پيش از اين چنين غذائى ميخوردم بمرگ خود كمك كرده بودم گويد خورد او بيمار شد و چون فردا پزشك بالينش ‍ فرستادند تا از دردش بپرسد در جواب پزشك تغافل كرد و چون باو اصرار كرد كف دست خود را بلند كرد و بپزشك نمود و فرمود درد من اينست و در وسط كف او سبزى بود كه نشانه زهرى بود كه باو داده بودند گفت پزشك برگشت و گفت خدا داناتر است بدان چه با او كرديد سپس وفات كرد.
19- على بن يقطين گويد:
رشيد مردى خواست كه امر امامت ابى الحسن موسى بن جعفر را بوسيله او باطل كند و او را خاموش سازد و در مجلس شرمنده كند يك مرد افسونگرى را براى او آوردند و چون سفره گستردند نيرنگى باخت با قرصه هاى نان كه خادم ابى الحسن هر وقت ميخواست گرده نانى بردارد از جلو دستش ميپريد هرون از خنده و شادى از جا پريده بود براى اين موضوع درنگى نشد كه امام هفتم سربلند كرد و بصورت شيرى كه بر يكى از پرده ها بود فرمود اى شير خدا بگير دشمن خدا را گويد آن صورت جست و چون بزرگترين درنده آن جادوگر را بلعيد هرون و همدستانش غش كردند و برو افتادند و از ترس و هراس خرد آنها پريد و چون بهوش آمدند پس از مدتى هرون بامام گفت بحق خودم بر تو خواهش دارم كه از اين صورت بخواهى آن مرد را برگرداند فرمود اگر عصاى موسى آنچه را بلعيد رد كرد از رشته ها و چوب دستى هاى جادوگران اين صورت هم آنچه بلعيده رد ميكند و اين معجزه مؤ ثرترين وسيله كشتن آن حضرت گرديد.
20- حسن بن محمد بن بشار گويد:
مردى از اهالى قطعية الربيع از عامه كه مقبول القول بود گفت من برخى از اهل فضل خاندان پيغمبر را ديدم و چون او (موسى بن جعفر) در عبادت و فضل هرگز نديدم گفتم كه را گوئى و چگونه او را ديدى ؟ گفت در دوران سندى بن شاهك ما هشتاد تن از معتمدان را جمع كردند و نزد موسى بن جعفر بردند سندى بما گفت اى آقايان شما ملاحظه كنيد باين مرد آسيبى رسيده زيرا مردم معتقدند باو بد كردارى شده و در اين باب مبالغه كنند، اين منزل او است و اين بستر راحت و سختى باو نشده و امير المؤمنين قصد سوئى با او ندارد و در همه امورش راحت است از او بپرسيد گويد ما مقصودى نداشتيم جز ملاحظه زيبائى و فضل و سيماى او آن حضرت گفت آنچه از بابت توسعه در منزل و امور ديگر گويد درست است جز اينكه من بشما عده اطلاع مى دهم كه در نه دانه خرما بمن زهر داده اند و من فردا سبز رنگ ميشوم و بعد از فردا وفات ميكنم گويد بسندى بن شاهك نگاه كردم كه بخود لرزيد و مضطرب شد چون شاخه خرما- حسن راوى حديث گويد اين مرد از خيار عامه بود و شيخى راستگو و مقبول القول بود و ثقه و موثق جدا در پيش مردم .
21- ثابت بن دينار گويد:
امام از چهارم پرسيدم از خداى جل جلاله كه آيا مكان دارد؟ فرمود خدا از آن برتر است ، گفتم پس چرا پيغمبرش را به آسمان برد؟ فرمود تا ملكوت آسمان و آنچه از عجايب و بدايع آفرينش وى در آنست بوى بنمايد گفتم گفتار خداى عز و جل (سوره
النجم ) كه نزديك شد و آويخت تا باندازه دو سر گمان بود يا نزديكتر چه معنى دارد؟ فرمود مقصود از آن رسول خدا (ص) است كه نزديك پرده هاى نور شد و ملكوت آسمان ها را ديد و سپس آويخت در زير پاى خود ملكوت زمين را نگريست تا بنظر آورد كه باندازه فاصله دو سر كمان بزمين نزديك شده و صلى اللّه على نبينا محمد و آله اجمعين .
مجلس سى ام نهم محرم و دهم آن روز يك شنبه سال 368 و آن در مقتل حسين (ع) است
1- امام چهارم فرمود:
چون مرگ معاويه در رسيد پسرش يزيد را طلبيد و برابر خود نشانيد و گفت پسرم من گردن كشان گشان را برايت رام كردم و كشورها را برايت آماده نمودم و سلطنت را بكام تو انداختم و از سه كس كه با همه توان خود با تو مخالفت كنند بر تو نگرانم كه عبد اللّه بن عمر بن خطاب و عبد اللّه بن زبير و حسين بن على (ع) باشند، عبد اللّه بن عمر از دل با تو است باو بچسب و دست از او بر مدار عبد اللّه بن زبير را اگر بچنك آوردى تيكه تيكه كن كه چون شير بر تو بجهد و چون روباه از تو پنهان گردد و اما حسين بن على را دانى چه نسبتى با رسول خدا (ص) دارد و از گوشت و خون وى باشد من ميدانم كه مردم عراق او را بر تو بشورانند و دست از او بردارند و ضايعش ‍ كنند اگر باو دست يافتى حق او را بشناس و مقام او را نسبت به رسول خدا (ص) رعايت كن و مؤ اخذه اش مكن با اينكه ما با او همدم و خويش هستيم مبادا باو بدى كنى و از تو بدى بيند. چون معاويه مرد و يزيد متصدى كار شد عمش عتبه را حاكم مدينه ساخت عتبه بمدينه آمد و حاكم سابق آن از طرف معاويه مروان بن حكم بود جاى او را گرفت و برنشست تا دستور يزيد را در باره اش اجرا كند مروان گريخت و بر او دست نيافت عتبه حسين بن على (ع) را خواست و گفت امير المؤمنين دستور داده با وى بيعت كنى حسين بن على فرمود اى عتبه تو ميدانى كه ما اهل بيت كرامت و معدن رسالتيم و اعلام حقى كه خدا بدلها سپرده و زبان ما را بدان گويا ساخته من باذن خداى عز و جل گويا شدم و از جدم رسول خدا (ص) شنيدم كه ميفرمود خلافت بر فرزندان ابى سفيان حرام است چگونه با خاندانى بيعت كنم كه رسول خدا (ص) در باره آنها چنين گفته چون عتبه اين را شنيد بكاتبش دستور داد نوشت :
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ بسوى عبد اللّه يزيد امير المؤمنين از طرف عتبه بن ابى سفيان اما بعد به راستى حسين بن على براى تو حق خلافت و بيعت معتقد نيست در باره او هر نظرى خواهى بگير و السلام و چون نامه بيزيد رسيد بعتبه جواب نوشت اما بعد اين نامه ام كه بتو رسيد فورى جواب بنويس و شرح بده در نامه ات هر كه مطيع من است و هر كه مخالف من است و بايد سر حسين بن على با جواب نامه باشد. اين خبر بحسين رسيد و آهنگ عراق كرد شب بمسجد پيغمبر آمد تا با قبر آن حضرت وداع كند چون بقبر رسيد نورى از قبر درخشيد و بجاى خود برگشت و شب دوم براى وداع آمد و بنماز ايستاد و طول دارد تا چرتش برد و پيغمبر (ص) بخوابش آمد و او را در آغوش گرفت و بسينه چسبانيد و چشمش را بوسيد و فرمود پدرم بقربانت گويا بخونت آغشته بينم در ميان جمعى از اين امت كه اميد شفاعتم دارند و نزد خدا براى آنها بهره اى نيست پسر جانم تو نزد پدر و مادر و برادر خود مى آئى و همه مشتاق تواند و در بهشت درجاتى دارى كه جز با شهادت بدان نرسى حسين (ع) گريان از خواب برخاست و نزد خاندان خود آمد و خواب خود را گفت و با آنها وداع كرد و خواهران و دختران و برادرزاده اش قاسم را بر محمل سوار كرد و با بيست و يك تن از اصحاب و اهل بيتش حركت نمود كه از آن جمله اند ابو بكر بن على ، محمد بن على : عثمان بن على و عباس بن على ، عبد اللّه بن مسلم بن عقيل ، على بن الحسين الاكبر، على بن الحسين الاصغر عبد اللّه بن عمر از حركت او مطلع شد و شتابان دنبال آن حضرت رفت و در يكى از منازل ب آن حضرت رسيد و عرضكرد يا ابن رسول اللّه قصد كجا دارى ؟ فرمود عراق گفت آرام باش برگرد بحرم جدت حسين (ع) نپذيرفت و در اين صورت ابن عمر عرضكرد اى ابا عبد اللّه آنجا را كه رسول خدا ميبوسيد بمن بنما حسين ناف خود را عيان كرد و ابن عمر سه بار بر آن بوسه زد و گريست و گفت تو را بخدا ميسپارم كه تو در اين سفر كشته خواهى شد، حسين و اصحابش روان شدند تا بمنزل ثعلبيه رسيدند و مردى بنام بشر بن غالب بر آنها در آمد و عرضكرد يا ابن رسول اللّه بمن خبرده از گفتار خداى عز و جل (سوره اسراء- 71) روزى كه هر مردمى را با امامشان دعوت كنيم - فرمود امامى كه بحق دعوت كرده و او را اجابت كردند و امامى كه بگمراهى دعوت كرده و او را اجابت كردند آنان در بهشتند و اينان در دوزخ و اين است كه فرمود (شورى 7) گروهى در بهشت و گروهى در دوزخ سپس روان شد تا بعذيب منزل كرد و در آن بخواب نيمه روز شد و گريان از خواب بيدار شد پسرش ‍ باو گفت پدر جان براى چه گريه ميكنى ؟ فرمود پسر جانم اين ساعتى است كه خواب آن دروغ نيست در خواب كسى بمن برخورد و گفت شما در رفتن شتاب ميكنيد و مرگ شما را ببهشت ميبرد سپس رفت تا به رهيمه رسيد و مردى از اهل كوفه كه ابا هرمش ميگفتند بر آن حضرت وارد شد و گفت اى زاده پيغمبر چرا از مدينه بيرون شدى فرمود واى بر تو اى ابا هرم دشنامم دادند صبر كردم ، مالم را بردند صبر كردم و خواستند خونم را بريزند گريختم و بخدا مرا ميكشند خدا جامه سر تا سر خوارى در آنها كند و شمشير برنده بر آنها مسلط نمايد و بر آنها كسى گمارد كه خوارشان كند گفت خبر بعبيد اللّه بن زياد رسيد كه حسين (ع) در رهيميه فرود آمده حر بن يزيد را با هزار سوار جلو او فرستاد حر گفت چون از منزل بر آمدم كه برابر حسين (ع) روم سه بار ندائى شنيدم كه اى حر مژده بهشت گير برگشتم كسى را نديدم گفتم مادر بعزاى حر نشيند بجنگ زاده پيغمبر مى رود چگونه مژده بهشت دارد حر هنگام نماز ظهر بحسين (ع) رسيد حسين پسرش را امر كرد اذان و اقامه گفت و حسين (ع) با هر دو گروه نماز ظهر را خواند و چون سلام نماز داد حر پيش جست و عرضكرد السلام عليك يا ابن رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته حسين فرمود و عليك السلام تو كيستى اى بنده خدا؟ گفت من حر بن يزيدم فرمود حر بجنگ ما آمدى يا بيارى ما گفت مرا بجنگ تو فرستادند و بخدا پناه مى برم كه از قبر برآيم و پايم بموى سرم بسته باشد و دستم بگردنم و مرا به رو در آتش جهنم اندازند اى زاده رسول خدا (ص) كجا ميروى برگرد بحرم جدت زيرا تو را ميكشند، حسين فرمود:

من ميروم و ز مرگ ننگى نبود   آن را كه بدل نيت خير است و جهاد
همدرد نكويان شود و جان بدهد   از بدمنش و مجرم و بى دين آزاد
با عيب بمانم و بميرم بى غم   خوارى كه بمانى و بود دشمن شاد
حسين ره سپرد تا بقطقطانيه منزل كرد و خيمه اى بر پا ديد فرمود اين خيمه از كيست ، گفتند از عبيد اللّه بن حر حنفى حسين باو پيغام داد كه اى مرد تو گنهكار و خطا كارى و به راستى خداى عز و جل بدان چه كردى مؤ اخذه ات كند اگر در اين موقع بخدا توبه نكنى و مرا يارى نكنى تا جدم برابر خداى تبارك و تعالى شفيع تو باشد.
گفت يا ابن رسول اللّه اگر ياريت كنم اول كس باشم كه جانم قربانت كنم ولى اين اسبم را تقديمت كنم كه بخدا هر وقت سوارش شدم هر چه را خواستم دريافتم و هر كه قصد مرا كرده از او نجات يافتم او را برگير حسين از او رو گردانيد و فرمود ما را نيازى بتو و اسب تو نيست و من ستمكاران را بكمك خود نپذيرم ولى بگريز و نه با ما باش و نه بر ما زيرا هر كه فرياد و شيون ما خاندان را بشنود و اجابت نكند خدايش برو در دوزخ اندازد سپس روانه شد تا بكربلا رسيد و فرمود اينجا كجا است ؟ گفتند كربلا است يا ابن رسول اللّه فرمود بخدا امروز روز گرفتارى و بلا است و در اينجا خون ما ريخته شود و حريم ما مباح گردد عبيد اللّه بن زياد در نخيله قشون خود را سان ديد و مردى بنام عمر بن سعد را با چهار هزار سوار برابر حسين (ع) فرستاد و عبد اللّه بن حصين تميمى هم با هزار سوار دنبال او آمد و شبت ربعى با هزار سوار و محمد بن اشعث بن قيس كندى با هزار سوار و فرمان رواى عمر سعد بود و بهمه دستور اطاعت او رسيد بعبيد اللّه خبر دادند كه عمر سعد شبها با حسين هم صحبت مى شود و از نبرد او خوددارى ميكند شمر بن ذى الجوشن را با چهار هزار دنبال او فرستاد و بعمر سعد نوشت اين نامه من كه بتو رسيد حسين بن على را مهلت مده و گلوى او را بگير و آب را بر او ببند چنانچه در يوم الدار بر عثمان بستند اين نامه كه بعمر سعد رسيد جارچيش فرياد كشيد ما حسين و يارانش را يك شبانه روز مهلت داديم اين جار بر حسين و يارانش ناگوار شد، حسين بپا خاست ، خطبه خواند و فرمود: من خاندانى خوش رفتارتر و پاك تر از خاندان خودم نمى شناسم و يارانى بهتر از يارانم ، مينگريد كه بر سر من چه آمده است ؟ شما را از بيعت خود آزاد كردم شما را بيعتى بعهده نيست و بر شما از من ذمه اى نباشد شب شما را فرا گرفته آن را مركب خود سازيد و در اطراف پراكنده شويد زيرا اين قوم همانا مرا تعقيب كنند و اگر مرا يافتند بدنبال ديگرى نروند عبد اللّه بن مسلم بن عقيل بپا خاست و گفت يا ابن رسول اللّه مردم چه گويند كه ما شيخ و بزرگ و آقا و آقازاده خود را و زاده پيغمبرى كه سيد انبياء است واگذاريم و شمشيرى برايش نزنيم و نيزه اى بكار نبريم نه بخدا تا در سرانجام تو درآئيم و جان و خون خود را قربانت كنيم چون چنين كنيم آنچه بر ما است ادا كرده باشيم و از عهده اى كه داريم برآئيم ، مردى هم بنام زهير بن قين بجلى برخاست و گفت يا ابن رسول اللّه دوست دارم براى يارى تو و همراهانت صد بار كشته شوم و زنده شوم و خدا بوسيله من از شما خاندان دفاع كند باو و يارانش گفت جزاى خير بينيد سپس حسين دستور داد شبه خندقى گرد يارانش كندند و از هيزم پر كردند و پسرش على (ع) را با سى سوار و بيست پياده فرستاد آب آوردند و آنها ترسان بودند و خود اين شعر ميسرود:
اف بتو اى روزگار يار ستمگر   چند بصبح و پسين چه گرگ تناور
آتش گيريد كه در دنيا بدان شتافتيد حسين (ع) فرمود كيست اين مرد؟ گفتند اين جويريه ، گفت خدايا بچشان او را عذاب آتش در دنيا، اسبش رم برداشت و او را در همان آتش انداخت و سوخت مرد ديگرى بنام تميم بن حصين فزارى از عسكر عمر بن سعد بيرون آمد و جار كشيد اى حسين و ياران حسين آب فرات را ببينيد كه چون شكم ماهى موج زند بخدا قطره اى از آن نچشيد تا از بيتابى جان دهيد، حسين فرمود اين مرد كيست ؟ گفتند تميم بن حصين است فرمود او و پدرش از اهل دوزخ باشند خدايا امروز او را از تشنگى بكش تشنگى او را گلوگير كرد تا از اسبش بزمين افتاد و زير سم اسبها خرد شد و مرد ديگرى از قشون عمر بن سعد بنام محمد بن اشعث كندى پيش آمد و گفت اى حسين بن فاطمه تو از طرف رسول خدا چه حرمتى دارى كه ديگران ندارند؟ فرمود از اين آيه (آل عمران 23) خدا برگزيده آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندان عمران را بر جهانيان نژادهائى كه از يك ديگرند. سپس فرمود بخدا محمد از خاندان ابراهيم است و عترت رهبر از خاندان محمدند- فرمود اين مرد كيست ؟ گفتند محمد بن اشعث بن قيس كندى است حسين سر ب آسمان برداشت و گفت خدايا بمحمد بن اشعث يك خوارى بده كه هرگز عزيزش نگردانى بر او عارضه اى رخ داد و از لشكر بكنارى رفت تا خود را وارسد و خدا كژدمى بر او مسلط كرد و او را گزيد و مكشوف العوره جان داد.
تشنگى بر حسين و يارانش غلبه كرد يكى از يارانش بنام يزيد (برير خ ب ) بن حصين همدانى (راوى حديث ابراهيم بن عبد اللّه گويد او خال ابى اسحق همدانى بوده ) خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد يا ابن رسول اللّه بمن اجازه ده بروم و با اين لشكر سخن كنم باو اجازه داد نزد آنها رفت و گفت اى گروه مردم براستى خدا محمد را براستى فرستاد تا بشير و نذير و داعى بخدا باشد باجازه او و چراغ فروزنده باشد اين آب فراتست كه خوكهاى ده نشينان و سگانشان در آن غوطه خورند و از فرزند او دريغ داشتيد در جواب گفتند اى يزيد بسيار سخن دراز كردى بس كن بايد حسين تشنگى كشد چنانچه كسانى پيش از او تشنه ماندند حسين فرمود يزيد بنشين و خود از جا جست و بر شمشير تكيه داد و به آواز بلند فرياد كرد و فرمود شما را بخدا آيا مرا ميشناسيد؟ گفتند آرى ، تو زاده رسول خدائى و سبط او، گفت شما را بخدا مى دانيد جدم رسول خداست ؟ بخدا آرى ، بخدا مى دانيد مادرم فاطمه دختر محمد است ؟ بخدا آرى ، شما را بخدا مى دانيد كه پدرم على بن ابى طالب است ؟ گفتند بخدا آرى ، مى دانيد جده ام خديجه دختر خويلد اول زن اين امت است ؟ گفتند بخدا آرى گفت شما را بخدا مى دانيد سيد شهداء حمزه عموى پدر منست ؟ گفتند بخدا آرى ، مى دانيد جعفر طيار در بهشت عم منست ؟ گفتند بخدا آرى ، شما را بخدا مى دانيد اين شمشير رسول خداست بكمرم ؟ گفتند بخدا آرى ، شما را بخدا مى دانيد اين عمامه رسول خداست بر سر من ؟ بخدا آرى ، شما را بخدا مى دانيد على در مسلمانى پيش از همه است و در علم و حلم برتر از همه است و ولى هر مؤمن و مؤمنه است ؟ گفتند بخدا آرى ، فرمود پس براى چه خون مرا حلال دانيد و با آنكه پدرم فرداى قيامت بر سر حوض است و مردانى را از آن بر كنار سازد مانند شترانى كه از سر آب رانند و پرچم حمد روز قيامت به دست جد منست گفتند همه اينها را مى دانيم و از تو دست بر نداريم تا از تشنگى بميرى : حسين كه آن روز پنجاه و هفت سال داشت دست بمحاسن خود گرفت و فرمود خشم خدا بر يهود آنگاه سخت شد كه گفتند عزيز پسر خداست و بر نصارى آنگاه سخت شد كه گفتند، مسيح پسر خداست و بر مجوس آنگاه كه آتش را بجاى خدا پرستيدند و سخت باشد خشم خدا بر مردمى كه پيغمبر خود را كشتند و سخت است خشم او بر اين جمعى كه قصد دارند پسر پيغمبر خود را بكشند گويد حر بن يزيد بر اسب خود زد و از لشكر عمر بن سعد (لع ) بلشگر حسين (ع) آمد و دست بر سر نهاد و ميگفت خدايا بتو بازگشتم توبه ام بپذير كه دل دوستانت و اولاد پيغمبرت را بهراس انداختم ، يا ابن رسول اللّه آيا توبه من قبولست ؟ فرمود آرى خدا توبه ات را پذيرفت گفت يا ابن رسول اللّه بمن اجازه ميدهى از طرف تو نبرد كنم باو اجازه داد و بميدان رفت و ميگفت :
بگردن زنمتان بشمشير تيز   ز بهتر كسى كامده در عراق
و هيجده كس از آنها را كشت و كشته شد حسين بالينش آمد و هنوز خون از او فواره مى زد فرمود به به تو در اين دنيا و در آخرت آزادى كه حر نام دارى و اين شعر را بالاى سرش سرود:
چه خوش حريست حر بنى رياحم   شكيبا زيره نيزه و در پناهم
چه خوش حرى كه گويد وا حسينا   ببخشد جان بجنگد در سپاهم
سپس زهير بن قين بجلى بميدان رفت و خطاب بحسين ميسرود:
منستم زهير و منم ابن قين   برانم شما را بتيغ از حسين
پس از او حبيب بن مظاهر اسدى بميدان رفت و ميسرود:
امروز در آئيم بجد تو پيمبر   هم بر حسن و باب تو آن فاتح خيبر
و نوزده كس از آنها كشت و بخاك افتاد و ميسرود:
منم حبيب و پدرم مظهر   ما از شما از كى بويم و اطهر
ناصر خير الناس حين يذكر و از آنها سى و يك تن كشت و كشته شد (رضي الله عنه ) پس از او عبد اللّه بن ابى عروه غفارى بميدان رفت و ميسرود:
دانند بحق بنو غفاران   كاندر سر انتقام ياران
شمشير زنم بنابكاران
بيست تن از آنها كشت و كشته شد (ره ). پس از او برير بن خضير همدانى قرآن داناترين اهل زمانش بميدان رفت و ميسرود،
منم برير و پدرم خضيره   خيرى ندارد آنكه نابخيره
و سى تن از آنها كشت و كشته شد (رضي الله عنه ) پس از او مالك بن انس ‍ كاهلى به ميدان رفت و ميسرود:
بدانند كاهل بدانند دودان   بدانند خندف ابا قيس عيلان
كه قومم بود قاتل هم نبردان   ايا قوم باشيد چون شير غران
چه آل على شيعه از بهر رحمان   نه چون حر بيان شيعه از بهر شيطان
18 كس كشت و شهيد شد (رضي الله عنه ) پس از او زياد بن مهاجر كندى حمله كرد و ميگفت :
منم زياد و پدرم مهاجر   از شير بيشه اشجعم اى كافر
پروردگارا مر حسين را ناصر   وز ابن سعد تارك و مهاجر
نه كس كشت و كشته شد (رضي الله عنه ) پس از او وهب بن وهب بميدان رفت (يك نصرانى بود كه بدست حسين (ع) مسلمان شده بود و با مادرش ‍ همراه آن حضرت بكربلا آمده بود) سوار اسبى شد و عمود خيمه را بدست گرفت و جنگيد تا هفت يا هشت تن آنها را كشت و اسير شد و او را نزد عمر بن سعد بردند و دستور داد سرش را بريدند و بلشگرگاه حسين انداختند مادرش شمشير او را برداشت و بميدان رفت حسين باو فرمود اى مادر وهب بجاى خود بنشين خدا جهاد را از زنها برداشته تو و پسرت
با جدم محمد در بهشتيد. بعد از او هلال بن حجاج بميدان رفت و ميسرود:
تير نشاندار زنم بر عدو   سود نبخشد بكسى ترس او
سيزده تن از آنها كشت و شهيد شد (رضي الله عنه ) پس از او عبد اللّه بن مسلم بن عقيل بن ابى طالب بميدان رفت و ميسرود:
قسم خوردم نميرم من جز آزاد   اگر چه مرگ بس تلخست در ياد
بدم باشد كه ترسو خوانده گردد   كه ترسو هم گريزد و هم كند بد
سه تن از آنها كشت و كشته شد (رضي الله عنه ) و پس از او على بن الحسين بميدان رفت و چون برابر دشمن مى رفت اشك از چشم حسين روان شد و گفت خدايا تو گواهى كه زاده رسولت برابر آنها رفت كه مانند ترين مردم است به رسول تو در چهره و در سيما او شروع به رجز كرد و گفت :
منم على بن حسين بن على   ما بخدا هستيم اولى به نبى
از پدر امروز كنم دفع بدى