حماسه غدیر

محمد رضا حکیمی

- ۱ -


دفاع از حق

لحظه ها مى گذرند و بارگذشتشان بر دوش ماست. ما مى گذريم و بارگذشتمان بر دوش دفاع از حق زندگى است. زندگى مى گذرد و بار گذشتش بر دوش تاريخ .
انسان بر سررود بى آرام لحظه ها قايق مى راند, قايقى از تخته بند هستى, از عمق تكليف و درخشانى وجدان و پاكى پيوست و عصمت التقاء. اكنون آيا اين تكليف عميق و وجدان درخشان و پيوست پاك و التقاى معصوم را به چه روز مى نشانند?
آنچه هست, و انسان بايد از آن آگاه باشد ـ يا آگاه شود ـ اين است.
لحظه هاى پا به گريز, در جام وجود انسان مىريزند تا آن را لبريز كنند. و خورشيد بر اين جام مى تابد تا انسان آن را همى روشن بدارد و از فروغ زندگى پر.
در ((تفسير آفتاب)), به اينجا مىرسيم كه لحظه ها همواره از عصمت سرشارند. و اعماق متعالى زندگى از اين لحظه ها آكنده. تا در مفاهيم حق و عمل به آنها, تبديلى راه نيافته باشد, چنين است. و چون آن تبديل راه يافت, بر مفسران آفتاب است كه به مرزبانى خيزند و نگهداشت عصمت لحظه ها را از جان سپرسازند و تعالى اعماق را حراست كنند, حراستى از جوهر غرور و تلالوى حماسه.
سطح زندگى چندان ارجمند نيست اگر عمق آن ارجمند نباشد. شناخت و وصول عمق است و حركت سطح. در جهان تحرك بسيار است اما وصول اندك. طبيعت با انسان, در تحرك همگام است و در وصول پيش. و در اين ميان اگر انسانى به وصول دست يافت, او از طبيعت پيشتر است و ارجمندتر, كه در اين شرط, طبيعت انسان را خنگى است رهوار. و از اينجاست كه معنويت و حماسه, از پديده هاى ديگر عظيم ترند و از همه زيباييها زيباتر.
وقتى كه مىگوييم حق, يعنى راستين ترين كائن, در همه تفسيرها و عمق ها. و چون مى گوييم: دفاع از حق, يعنى تبلور معنويت و تشخص حماسه, اين است آنچه هست.
انسان و تاريخ و حماسه, سه بعدى است كه بدون توجه به بعد چهارم, ارجشان ناشناخته است و تعاليشان بى بن. و آن بعد چهارم, حق است به معناى وسيع و ژرف آن.
و چون در انيجا به بارى كه بر دوش لحظه ها گذاشته شده است توجه كنيم يعني: تكليف, و به تفسير آفتاب برسيم, يعني: استقامت, هم در هستى خويش و هم در ذات زمان و عمق رابطه, تشخص حماسه را لمس مىكنيم. و چون بنگريم كه حق در مفهوم اصليش ـ از همه كس و همه چيز و همه وقت و همه جاست, مى نگريم كه چسان دريا و كتاب, و كوه و استدلال, و آفتار و دل, و قلم و عصيان, و سپيده و سخن, و روز و تفسير, و صخره و عقيده, و ظهر و اقدام, در مرزز هستى مشعلداران معنويت متبلور و حماسه متشخص (1) يكسانند.
حق در عينيت خويش, متعلق به انسان و طبيعت و لحظه هاست, و قوام راستين اين هر سه به حق است. و از اينجاست كه اگر حق پايمال شد, طبيعت كدر مىگردد و زمان پليد و هامون ها تاريك و چشمه سارها اندك جوش و آفتابها ملول وار و سپيده ها كاذب.
و چون از اين مقوله است حق خلافت علي, گفته اند:
چون حق خلافت از على سلب شد, مردمان به ندانم كارى افتادند و آبادى ها چنان چون خشك سال ها, يكباره بى چيز شدند و خشكيدند, و بهار جاى ها و چراگاه ها ـ از فرو افتادن نعمت و خصب ـ سر به واى كشيدن نهادند و آشكارا گشت و فراوان, تباهى در دشت ها و شهرها به بد كرد دست هاى مردمان (2).
و از اينجاست كه بازتاب مقاومت در راه احياى حق, چون انعكاس اشعه خورشيد در آفاق, در مرزهاى شب و روز نمودار مى گردد, و در ذات گيتى پايدار مىماند, و بانگ اديب ((معّره)) بلند مىشود:
و على الدهر من دماء الشهيدين على و نجله شاهدان
فهما فى اواخر الليل فجران و فى اولياته شفقان
ثبتافى قميصه ليجيؤ الحشر مستعدياً الى الرحمان
ـ روزگار, روزگار با خون على و فرزندش رنگ گرفته است:
فجر و شفق...
و همينسان است تا... تا قيامت !
و اگر روزگار, از اين رنگ پذيرى ناگزير است, پديده هاى زندگى و تاريخ نيز همين رنگ راـ رنگ خون و حق را ـ پذيرفته اند. و چون چنين است, اين رنگ, در فش افراشته هر شورش راستين است و ثبت جاويد ابعاد زنده تاريخ و جنبشهاى اقوام.
و اين, چنين است و چنين, و اين حماسه همين گونه سيال است و خونين, و در گوهر گيتى نافذ و در هفت اندام روزگار نابض, بويژه در آنجا كه حقي, سنگر حق همه كس و همه چيز, در همه جا و همه وقت باشد, زنان حق على زيرا كه حكومت او ـ يعنى امتداد حكومت محمد ـ براى ايصال حق بود به همه كا´نات زندگى و مزج همه كا´نات زندگى با حق. و چون چنين حقى زير پا هشته شود, همه كا´نات زندگى مصدوم مىگردند.
پس عظيمترين عرصه حماسته, عرصه دفاع و مرزبانى است, دفاع از حق و مرزبانى حدود و ابعاد آن.
پيوند انسان ـ تاريخ ـ حماسه, با حق, در همين نگهداشت و مرزبانى است. و نقاط اوج ((نظري)) اين واقعيت, آنجاست كه آفتاب هاى شناساندن اين حماسه و دفاع طلوع مىكنند و حاصل مواريث را در اين شناساندن گرد مىآورند و در معرض توده ها قرار مىدهند و در درون واقعيت سازي, راه مى شكافند, با مشعلى بردوش, چونان: ((الغدير)) و درفشى خونين برفراز كرده, چونان:((شهداء الفضيلة)).
چنانكه نقاط اوج ((علمي)) اين واقعيت, آنجاست كه آفتايهاى شناساندن اين حماسه و دفاع طلوع مىكند و حاصل مواريث را در اين شناساندن, با عمل, نشان مىدهند و در معرض تودههاى برمى آورند, و براى تطهير زمان و تصحير جامعه و تهذيب رهبرى و ايجاد خشم مقدس به پا مىخيزند; ولو بلغ ما بلغ, مانند پساوند بيت النبي.... (3)
و هنگامى كه اين دو نقطه اوج درهم آميخت, همان خواهد بود كه از آن, به ((حماسه جاويد)) تعبير مىكنيم. و اين ملتقاى حماسي, در هر قلهاى از تاريخ, تنفسگاه عظيم انسان بوده است; و مثالى بوده است از حيويت حق, كه اگر همين نبود, همه زندگى پيكرى بود و مردار و كا´نى بود ناحق. اگر از گذشته ها بخواهيم براى اين التقا, مثال بياوريم, مىتوان تعاليم امام سجاد (صحيفه) را در نظر آورد همراه پيكر خونين زيد بر سردار, در كناسه كوفه, يا سخنرانى خرد كنده حضرت زينب را در مجلس يزيد, همراه سر مطهر امام حسين, در طشت طلا, در همان مجلس.
و چون حق, چونان يك واحد سيال, در انسان و طبيعت سارى است ـ و اگر در قلمروزيست عينى يا ذهنى انسان پايمان شد, در طبيعت نيز مى پژمرد ـ در اين هنگام, كسى كه به يارى حق با پا مىخيزد, همه ارجمندى ها با اوست. او براى دفاع از انسان و طبيعت برخاسته است; او بر خاسته است تا نه انسان دليل باشد و نه طبيعت پژمان. پس براستي, درفش حماسه و بهار حقيقى اوست .
و در حقيقت, در كائن وحدانى (يگانه) عالم ,
اگر يك ذره را برگيرى از جاي
خلل يابد همه عالم سراپاي
بويژه اگر آنچه را از جاى خويش برگيرند, واحدى عظيم باشد, و مقوله عصمت و التقا و حيات و حماسه و عمق و گستردگي, به نسبت سريان در همه كا´نات گيتى و تاريخ و زمان, يعنى چنان باشد كه خداوند حيات حق را در وجود او تمركز داده باشد, چنانكه ـ بنا به نقل محدثان سنت و شيعه ـ پيامبر فرموده است :
- على مع الحق
- و الحق مع علي
ـ على با حق است.
- و حق با على است .
بنابراين,
پيكره زكرياى پيامبر را با درخت اره كردن,به سقراط شوكران نوشانيدن,
على را يك ربع قرن خانه نشين كردن,
سر حسين را به سرنيزه ها كردن و در شهرها و بيابان ها گردانيدن و در چراغدان تنور نهادن و در طشت طلا بر لبان او تازيانه زدن,
دختران پيامبر را هامون به هامون گردانيدن,
خانه امام صادق را زير نظر گرفتن كه جامعه حق ندارد و به او مراجعه كند يا فتوايش را باز گويد و سپس او را در حيره كوفه زندانى كردن,
موسى بن جعفر را چندين سال در زندانهاى زيرزمينى به غل و زنجير كشيدن, امام على بن موسى الرضا را در سرخس زندانى كردن و از ميانه راه رفتن به نماز عيد فطر بازگردانيدن.
و امام على النقى را و امام حسن عسكرى را سالها در پادگان نظامى سامرا بازداشتن (4),
و...
كه هست و هست, اينها همه, به يك تن صدمه زدن و حق يك تن را ضايع كردن نيست. اينها جناياتى است به عمق تاريخ و گستردگى زمان و وسعت دامنه حق در همه كائنات زندگي. و به ديگر سخن: مصدوم كردن حق است در طبيعت همه اشياؤ, و خشكانيدن سرچشمه آب حيات است در همه پهنه هاى زيست عينى و ذهنى انسان.
و نتيجه اش آن است كه پس از1404 سال كه از طلوع اسلام مىگذرد, و پس از 1381 سال كه از واقعه غدير سپرى شده است(5), مىنگريم كه مردم جهان به چه روزى ـ روز سياهى ـ به سر مىبرند, و هم در طول نسلها و عصرهاى گذشته چها ديدند و چها كشيدند. در حالى كه اگر ((مدينه غدير)) تشكيل يافته بود و ر´يس اين مدينه در خانهاش زندانى نشده بود, عمل به اسلام اصيل ادامه مىيافت و با پيگيرى روش پيامبر و گسترش فريادهاى قرآن, و عادت كردن و تربيت شدن نسلهايى چند, راه تاريخ تصحير مى گشت, و آن همه مرذول مسلط ـ كه به دست اسلام كوبيده شده بود ـ دوباره جان نمييافت, و مسير انسان به تعالى و تعاليمى كه بايد, مىافتاد; چنانكه ـ به روايت خود اهل سنت ـ پيامبر فرمود:
و ان وليتموها عليا, وجدتموه هادياً مهدياً, يسلك بكم على الطريق المستقيم (6) .
ـ اگر خلافت اسلامى را به على بسپاريد, رهبرى خواهيد داشت راه شناخته كه همى راه سپر صراط مستقيمان بدارد.
بدينسان روشن است كه اگر كسانى از اين حق دم زنند(7), تجليل از شخصى و توهين به اشخاصى نيست, بلكه التجا به دامن حقيقت است براى جبران و تصحير, و دفاع است به خاطر ابعاد وسيع مورد. پس زدنه كردن خاطره ((غدير)) و بحث و تاليف درباره آن, مسئله اى تاريخى و شخصى و فرقه اى نيست, بلكه ياد كرد طرح مدينه اى است, و مسئله اى مربوط به كليت انسانيات در ابعاد زندگى و آفاق تحرك و حيات .
و اگر روزى و روزگاري, قدرتهاى مسلط, اهل بحث و قلم وابسته را وا مىداشتند تا اين موضوع را مسكوت بگذارند, يا شخصى و زمانى معرفى كنند, اكنون, اين حقيقت را همه درك مىكنند كه چنين نيست, بلكه اين بحث و روشنگري, هم اكنون, جديترين شعار است, بلكه حركتى است در سطر احياى مجدد اسلام, و بازگشت به جديترين سفارش پيامبر, كه در نتيجه ـ به اعتقاد اسلامى ـ احياى حق انسانيت است در همه قلمروهاى آن.

* * *

و چون چنين است و اسلام, دين پيامبر آخرين است و پس از محمد ((ص)), پيامبرى و پيامبريى نخواهد بود, آيا مىتوان پذيرفت كه او مجموعه اين تعليم و حركت و اقدام را رها كند و به دست زمانه سراپا خبط و دگرگونى و انسان ((ظلوم جهول)) بسپارد, با اينكه از پيش نيز تجربههاى بسيار نشان داده بود كه امتها پس از درگذشت پيامبران, دچار انواع انحراف و ضلالت و دستبردن در تعاليم دين خود شده بودند. محمد بر همه ملل و اقوام مبعوث بود :
و ما ارسلناك الا كافة للناس (8)
ـ ما تو را به پيامبرى نفرستاديم مگر براى همه خلقها و مردمان. نهايت, زمان و مكان و مبارزات بى امان روزگار نخستين اسلام, در محيطى چون مكه ـ شهربت و بت پرستى و بازار اشرافيت اموى در آن ايام ـ و درگيرى هاى بسيار ديگر كه دين جديد و نهايى داشت, به محمد اجازه نادد تا بيش از آنچه كرد بكند. و چون چنين بود, تكميل جهانگير شدن تعليمات اسلام, از ناحيه خود پيامبر ـ با دستور وحى (9) ـ بر عهده على و سپس ديگر ائمه گذاشته شد. و اگر سه راه آنان نميشدند و به جاى پيروى از آنان, به قدرت طلبى و خلافت خواهى نميافتادند, اين نتيجه به دست مى آمد


پى‏نوشتها:

1- ((متشخص)) را در اينجا به معناى لغوى يا عرفى آن به كار نميبرم, بلكه.به معناى فلسفيش به كار مىبرم, يعنى حماسه اى كه ابعاد خويش را شناخته و در آفاق تعين و تحقق خود تابيده است .
2- ((الغدير)), ج 7/243. ترجمه قسمت آخر, كه بخشى است از آغاز آيه 41 سوره
3- (روم), از تفسير ((كشف الاسرار)) ميبدى (تاليف اوايل قرن ششم هجري) گرفته شده است (ج 7 460).
3- و اين گونه پيشوايان, ((شهادت)) را ((احدى الحسنيين)) مىدانند, و ((احدى الحسنيين)) مىخوانند. در اين باره, درگذشته, به سخن معروف مالك اشتر نخعى ـ شاگرد خاص على ((ع)) ـ مى رسيم (الغدير, ج 10/95) و در حال به سخن پيشواى شيعى انديش.
4- نام هاى پاكى را كه در اين چند سطر آورديم, از باب نمونه بود و ذكر گرفتارى هايشان نيز نمونه.
5- در تاريخى كه اين مقدمه نوشته مىشده است (1391 ق).
6- ((تاريخ بغداد)) حافظ ابوبكر خطيب بغدادي, ج 1/47.
7- بويژه كه اگر در اين دم زدن, تنها به جنبه تاريخى آن بسنده نكنند و به موضع انسانى و علمى و اجتماعى امروزين آن نيز نظر داشته باشند.
8- سوره 34 (سباء), آيه 28.
9- ((آيات غدير)), در ((الغدير)), ج 1/124 ـ 266, ج 3/156 ـ 162, و مآخذ ((الغدير)), از تفاسير اهل سنت.