متن
وأمّا اطلاق الممكن على وجود غير الواجب بالذات وتسميته بالوجود الامكانىّ
فاصطلاح آخر فى الامكان والوجوب يستعمل فيه الامكان والوجوب بمعنى الفقر الذاتىّ
والغنى الذاتىّ، وليس يراد به سلب الضرورتين او استواء النسبة إلى الوجود والعدم،
إذ لا يعقل ذلك بالنسبة إلى الوجود.
ماهيت، موضوع امكان است
ترجمه
از مطالب گذشته چند مطلب تفريع مى گردد.
مطلب اول: موضوع امكان، ماهيت است; زيرا هيچ چيز بلا ضرورت وجود و عدم، متصف
نمى شود; مگر آنكه فى نفسه خالى از وجود و عدم باشد. و آن چيز نيست، مگر ماهيت من
حيث هى. پس هر ممكنى صاحب ماهيت است. و از اينجا معناى، سخن فلاسفه كه مى گويند:
«هر ممكن، زوجى است كه از يك ماهيت و وجود تركيب يافته است» آشكار مى شود.
و اما اطلاق ممكن بر وجودى غير از وجود واجب بالذات و ناميدن آن به وجود ممكن،
اصطلاح ديگرى است در باب امكان و وجوب، كه در اصطلاح اين امكان به معناى فقر ذاتى و
وجوب به معناى غناى ذاتى است. (و به اين اصطلاح) مراد از امكان، سلب ضرورتين يا
استواى نسبت ماهيت به وجود و عدم نيست; زيرا اين معانى، درباره وجود، معقول نيست.
شرح
سه مطلب از مطالب گذشته تفريع مى گردد: مطلب اول اينكه امكان كه خود از معقولات
ثانيه است متعلق به ماهيت من حيث هى است. زيرا، چيزى مى تواند به لاضرورت وجود و
عدم متصف گردد كه در ذات خود نه عين وجود باشد تا بشود واجب، و نه عين عدم، تا بشود
ممتنع. بلكه بايستى ذات آن خالى از وجود و عدم باشد. و چيزى جز ماهيت چنين صلاحيتى
ندارد.
و اگر در برخى موارد كلمه امكان را به جاى ماهيت به وجود نسبت داده و مى گوييم
وجودِ ممكن، در اينجا امكان يك معناى ديگرى دارد، غير از معناى متعارف خود. و آن
عبارت است از فقر ذاتى وجود در مقابل وجوب كه غناى ذاتى وجود باشد.
و اگر امكان را به وجود نسبت داديم ديگر صحيح نيست كه از امكان، استواى نسبت آن به
وجود و عدم يا لاضرورت وجود و عدم اراده كنيم; زيرا وجود، عين خود هست و استواء آن
به وجود و عدم مستلزم آن است كه عين خود نباشد، و در اين صورت، سلب الشىء عن نفسه
پيش مى آيد كه محال است.
متن
الأمر الثانى: أنّ الامكان لازم الماهيّة إذ لو لم يلزمها جاز أن تخلو منه فكانت
واجبة او ممتنعة فكانت فى نفسها موجودة او معدومة، والماهيّة من حيث هى لا موجودة
ولا معدومة.
والمراد بكونه لازماً لها أنّ فرض الماهيّة من حيث هى يكفى فى اتصافها بالامكان من
غير حاجة إلى أمر زائد دون اللزوم الاصطلاحىّ، وهو كون الملزوم علّة مقتضيّة لتحقق
اللازم ولحوقه به، إذ لا اقتضاء فى مرتبة الماهيّة من حيث هى إثباتاً ونفياً.
لا يقال: تحقق سلب الضرورتين فى مرتبة ذات الماهيّة يقضى بكون الامكان داخلا فى ذات
الشىء، وهو ظاهر الفساد. فانّا نقول: إنّما يكون محمول من المحمولات داخلا فى الذات
إذا كان الحمل حملا اوّليّاً ملاكه الاتحاد المفهومىّ دون الحمل الشائع الذى ملاكه
الاتحاد الوجودىّ والامكان وسائر لوازم الماهيّات الحمل بينها بين الماهيّة من حيث
هى حمل شائع لا أوّلىّ.
امكان، لازمه ماهيت است
ترجمه
مطلب دوم اينكه امكان، لازمه ماهيت است; زيرا اگر لازمه ماهيت نباشد جايز خواهد بود
كه ماهيت، خالى از امكان باشد. و در آن هنگام يا واجب الوجود خواهد بود يا ممتنع
الوجود، و به خودى خود موجود يا معدوم خواهد بود، در حالى كه ماهيت من حيث هى نه
موجود است ونه معدوم.
مقصود از اينكه مى گوييم امكان، لازمه ماهيت است اين است كه تصور «ماهيت من حيث هى»
كفايت مى كند در اتصاف آن به امكان، بدون انضمام امر زايدى. و مقصود از لزوم، لزوم
اصطلاحى نيست كه عبارت باشد از آنكه ملزوم، علت تحقق و لحوق لازم به خودش هست; زيرا
ماهيت در مرتبه ذات، نفياً و اثباتاً اقتضايى ندارد.
گفته نشود كه تحقّق سلبِ ضرورتين در مرتبه ذات ماهيت، حكم مى كند به اينكه امكان،
داخل در ذات ماهيت باشد (نه خارج و لازمه آن); با آنكه اين مطلب (داخل بودن امكان
در ذات ماهيت) ظاهر الفساد است.
در پاسخ گفته مى شود كه از ميان محمولات، محمولى داخل در ذات ماهيت است كه حمل (بين
آن و موضوعش) حمل اولى ـ كه ملاكش اتحاد مفهومى است ـ باشد، نه حمل شايع ـ كه ملاكش
اتحاد وجودى است ـ . و حمل بين امكان و ساير لوازم ماهيت، حمل شايع است نه اوّلى.
شرح
مولف فقيد (ره) در اين بخش به بيان دو نكته مى پردازند: يكى اينكه وقتى مى گوييم
امكان، لازمه ماهيت است مراد از لزوم همان لزوم اصطلاحى نيست، كه به معناى عليّت و
اقتضاست. فى المثل اگر مى گوييم نور خورشيد، لازمه خورشيد است، يعنى خورشيد براى
نور اقتضا و عليّت دارد، ولى اينجا از لزوم اين معنا را اراده نمى كنيم، بلكه معيّت
و مقارنت ميان ماهيت و امكان را اراده مى كنيم; به طورى كه تصور ماهيت به تنهايى
كافى است تا حكم كنيم كه آن ماهيت، ممكن است و امكان براى آن ثابت است.
نكته دوّم، پاسخ به يك اشكال هست. آن اشكال از اين مطلب برمى خيزد كه مى گوييم
ماهيت در مرتبه ذات، مسلوب الضرورتين است. اين ما را بدان سو مى كشاند كه حكم كنيم
كه امكان، يك جزء از اجزاى ماهيت هست و داخل در ذات ماهيت است. يعنى چنانكه حيوان و
ناطق اجزاى انسان هستند، امكان هم جزء ديگرى براى انسان هست، ولى بالبداهه مى دانيم
كه انسان از سه جزء، حيوان و ناطق و امكان، تشكيل نيافته است و امكان، جنس يا فصل
او نيست.
حاصل اشكال اينكه از يك سو مى گويند امكان در مرتبه ذات ماهيت است. از سوى ديگر اگر
امكان در مرتبه ذات ماهيت باشد بايد جزء ذاتى ماهيت محسوب شود، در حالى كه چنين
نيست و جزء بودنش باطل است; زيرا معقول ثانى است و معقول ثانى، خارج از ذات ماهوى
است.
مؤلف فقيد(رحمه الله) در پاسخ به اشكال فوق مى گويند: محمولى مى تواند از اجزاى
ذاتى موضوع باشد كه حمل ميان آن و موضوع، حمل اولى كه اتحاد دو مفهوم است، باشد.
مانند آنكه مى گوييم «انسان ناطق است» كه حمل ميان ناطق و انسان حمل اولى است. لذا
ناطق از اجزاى ذاتى انسان به شمار مى رود. اما اگر حمل ميان او و موضوع، حمل شايع
بود، مانند «الانسان ممكن» كه اتحاد دو مفهوم مختلف در مقام وجود، صورت گرفته است،
در اين مورد، محمول از اجزاى ذاتى ماهيت، محسوب نمى شود، بلكه
محمول، خارج از ذات موضوع مى باشد و از لوازم لاينفك آن به شمار مى رود.
و به اصطلاح علم منطق امكان، ذاتى باب برهان است نه ذاتى باب ايساغوجى (كليات خمس).
متن
الأمر الثالث: أنّ الامكان موجود بوجود موضوعه فى الأعيان وليس اعتباراً عقليّاً
محضاً لا صورة له فى الاعيان، كما قال به بعضهم، ولا أنّه موجود فى الخارج بوجود
مستقلّ منحاز، كما قال به آخرون.
أمّا أنّه موجود فى الاعيان بوجود موضوعه فلأنّه قسيم فى التقسيم للواجب الذى ضرورة
وجوده فى الاعيان، فارتفاع الضرورة الذى هو الامكان هو فى الاعيان. وإذ كان موضوعاً
فى التقسيم المقتضى لاتصاف المقسم بكلّ واحد من الأقسام كان فى معنى وصف ثبوتىّ
يتصف به موضوعه فهو معنى عدمىّ له حظّ من الوجود والماهيّة متصفة به فى الأعيان.
وإذ كانت متصفة به فى الأعيان فله وجود فيها على حدّ الأعدام المضافة التى هى أوصاف
عدميّة ناعتة لموصوفاتها موجودة بوجودها، والآثار المترتبة عليه فى الحقيقة هى
ارتفاع آثار الوجوب من صرافة الوجود وبساطة الذات والغنى عن الغير وغير ذلك.
امكان در خارج به وجود موضوعش موجود است
ترجمه
مطلب سوم، امكان در خارج به وجود موضوعش موجود است و اعتبار عقلى محض ـ چنانكه بعضى
گفته اند ـ نيست كه حقيقتى در خارج اصلا ندارد. امكان در خارج، وجود مستقل و منفكّ
(از ماهيت) ندارد ـ چنانكه جماعتى ديگر قائل شده اند...
اما اينكه امكان در خارج به وجود موضوعش موجود است، به دليل آن است كه در تقسيم،
قسيم «واجب»ى است كه ضرورتِ وجودِ آن در خارج است. پس ارتفاع ضرورت كه عبارت از
امكان باشد هم در خارج است. و چون در تقسيم، موضوعى وجود دارد كه مقتضى اتصاف مقسم
(موجود) به هر يك از اقسام است، از اين جهت امكان در حكم وصف ثبوتى مى ماند كه
موضوعش بدان متّصف مى گردد.
البته حقيقت آن معناى عدمى است كه بهره اى از وجود يافته است و در حد موجوديّت ساير
أعدام مضاف ـ كه نعتهاى عدمى براى موضوعات خود هستند و موجود به وجود موصوفاتند ـ
از وجود، بهره دارند. و آثارى كه بر امكان مترتّب مى شود در حقيقت، ارتفاع آثار
وجوب است، (آثار وجوب) عبارت است از صِرف بودن، بسيط بودن ذات و بى نيازى از غير و
... .
شرح
در اينكه امكان در خارج، موجود است يا معدوم، و اگر موجود است وجود مستقل دارد يا
ندارد، سه قول وجود دارد: جمعى مى گويند: امكان از اعتبارات محضه بوده، هيچ وجودى
در خارج ندارد. جمع ديگرى نقطه مقابل اينها قرار گرفته اند و مى گويند: امكان در
خارج به وجود مستقل، وجود دارد. جمع ديگرى از محققين فلاسفه معتقدند كه امكان در
خارج، وجود دارد اما نه به وجود مستقل مانند ساير موجودات مستقل ديگر، بلكه
موجوديتى دارد غير مستقل و قائم به موجوديت موضوع خود كه همان ماهيت موجود در خارج
است.
دليلى كه مؤلّف فقيد (ره) براى اين قول اقامه مى فرمايند اين است كه: وقتى موجود را
كه موضوع فلسفه است تقسيم مى كنيم و مى گوييم «الموجود اما واجب و اما ممكن» واجب
در اين تقسيم، قسيم ممكن قرار مى گيرد. وجوب واجب كه همان ضرورت وجود اوست در خارج
موجود است. و چون وجوب در واجب، عين ذات واجب بوده و خارجى است امكان هم بايد چنين
باشد; زيرا اگر امكان در خارج نباشد بلكه در ظرف ديگرى چون ذهن باشد ديگر امكان،
مقابل وجوب قرار نخواهد گرفت، براى اينكه ممكن است يك چيز به حسب دو وعاء هم متصف
به امكان گردد و هم وجوب; يعنى در يكى از دو وعاء ضرورى الوجود باشد و در ديگرى
ضرورى الوجود نباشد. در اين صورت، وجوب و امكان در موضوع واحد جمع مى شوند و ديگر
متقابلَين نخواهند بود و طبعاً قَسيمَيْن هم نخواهند بود، در حالى كه فرض بر آن است
كه اين دو متقابلين و قسيمين هستند.
ممكن هم كه قسيم واجب است بايد امكانش خارجى باشد. مضافاً بر اينكه مقسم در هر ظرف
كه متحقق است بايد اتصافش به اقسام هم در آن ظرف، متحقق باشد. و چون مَقسم، موجود
خارجى است، پس امكان هم كه قسمى از اوست در خارج، متحقق است. و چون موصوف در خارج
به وصفى متصف شد گواه آن است كه وصف هم امر وجودى است. پس، امكان در خارج موجود است
به وجود موضوعش كه «ماهيت موجوده» باشد.
البته اينكه مى گوييم امكان، وصف وجودى است مقصود آن است كه موجوديت آن در حد
موجوديت ساير أعدام ملكات است و مانند عدم سمع و عدم بصر هست، كه گرچه از اعدامند
لكن از آن نظر كه عدم ملكه سمع و بصر هستند و عدم به اين امور وجودى اضافه گرديده
است، از وجود بهره اى كسب كرده و در قلمرو اوصاف وجودى در آمده اند. موجوديت امكان
بيشتر از موجوديت عدمهاى مضاف به ملكات نيست. چنين نيست كه امكان مانند زيد و عمرو
در خارج موجود است، تا جمعى انكار كرده بگويند كه امكان، اعتبار عقلى محض است و هيچ
بهره اى از وجود خارجى ندارد.
امكان هم گرچه در حقيقت، امر عدمى است و به معناى سلب ضرورتين است لكن اين سلب ـ
همانطور كه(1) گذشت ـ سلب مضاف است و اضافه اى به كلمه ضرورتَين دارد و اضافه و
نسبتى هم به موضوع و ماهيتى كه دو ضرورت از آن سلب مى شود. و بدين سبب، كسب وجود
نموده و در قلمرو اوصاف وجودى درآمده است و آثارى بر آن مترتب است كه نقطه مقابل
آثار وجوب است، كه همان رفع صرافت و بساطت و غناى ذاتى است.
حاصل اين فقره از كتاب در واقع، دو جواب است: يكى اينكه اگر امكان بخواهد قسيم وجوب
باشد، همانطور كه وجوب در خارج موجود است امكان هم بايد در خارج موجود باشد; وگرنه
قسيم و مقابل او محسوب نخواهد شد.
جواب ديگر اين است كه مَقسم در هر ظرفى كه متحقق است اتصافش به اقسام هم
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1 . نهايه، مرحله چهارم، فصل اوّل، ذيل جمله «فيكون عدماً مضافاً له حَظٌّ من
الوجود».
بايد در همان ظرف، متحقق باشد. و چون مَقسم، موجود خارجى است پس اتصاف به اقسامش هم
در خارج مى باشد. يكى از اقسامش امكان است و مقسم در ضمن اين قسم در خارج، متحقق
است.
ناگفته نماند اين كه مى گوييم امكان در خارج به وجود موضوعش موجود است، تعبير ديگرى
است از اين مطلب كه امكان، معقول ثانى فلسفى است، كه عروضش در ذهن و اتصاف به آن در
خارج است. ماهيت موجود در خارج به امكان متصف مى شود اما عروض امكان كه عبارت از
سلب ضرورتين است بر آن در ظرف ذهن است; زيرا اين عارض ما به ازاى خارجى ندارد،
مانند سواد كه ما به ازاى خارجى دارد. ما از موجوديت امكان در خارج چيزى بيش از اين
اراده نمى كنيم. اينطور نيست كه امكان كه سلب ضرورتين است در خارج، يك واقعيت
مستقلى داشته باشد. معناى عدمى، هر چند هم كه عدم مضاف باشد، در خارج كه مستقلا
موجود نيست. بنابراين، اينكه مى گوييم امكان در خارج به وجود موضوعش موجود هست،
يعنى اتصاف موصوفش به آن در خارج است، گرچه عروضش به عنوان يك مفهوم ذهنى در ذهن
است.
صدرالمتألهين در اسفار وجهى براى جمع بين وجود خارجى بودن امكان و اعتبار محض بودن
آن مى آورد و مى گويد: آنها كه گفته اند امكان از اعتبارات محضه است شايد مقصودشان
آن بوده است كه وجود منهاض و مستقل ندارد، يعنى در خارج، عروض بر موضوع ندارد. و
آنها كه گفته اند امكان، موجود خارجى است مقصودشان آن بوده است كه اتصاف موضوع به
آن در خارج است. صدرالمتألهين اين جمع را مقتضاى تحقيق دانسته است.(1)
متن
وقد اتّضح بهذا البيان فساد قول من قال: إنّ الامكان من الاعتبارات العقليّة
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1 . اسفار، ج 1، ص 140.
[249]
المحضة التى لا صورة له فى خارج ولا ذهن. وذلك لظهور أنّ ضرورة وجود الموجود أمر
وعاؤه الخارج وله آثار خارجيّة وجوديّة.
دفع اشكال
ترجمه
از بيانات فوق، روشن شده كه سخن كسى كه امكان را از اعتبارات عقلى محض مى داند و
براى آن حقيقتى نه در خارج و نه در ذهن معتقد نيست، نادرست است; چون ضرورت وجود (كه
قسيم امكان است) امرى است كه ظرف آن خارج است و آثار خارجى وجودى براى آن متحقق است
(پس قسيم او يعنى امكان هم بايد در خارج باشد وگرنه قسيم او نخواهد بود.)
شرح
اينجا به اشكال و جوابى اشاره مى كنند. اشكال اين است كه شما در باب أعدام گفتيد كه
أعدام نه صورت خارجى دارند و نه صورت ذهنى. و در مانحن فيه، امكان هم از أعدام
محسوب مى شود; زيرا به معناى سلب ضرورتين است و سلب هم طبق گفته خود شما وجود خارجى
ندارد، همانطور كه وجود ذهنى ندارد. پس چرا مى گوييد امكان در خارج به وجود موضوعش
موجود است.
جواب اين سخن اين است كه سلب و عدمى كه در امكان هست سلب و عدم محض نيست بلكه سلب
مضاف است كه بهره اى از وجود برده است. لذا صورت و حقيقت ذهنى دارد و براى اتصاف
موصوف به وصفى در خارج، وجود ذهنى صفت كافى است.
متن
وكذا قول من قال: إنّ للامكان وجوداً فى الخارج منحازاً مستقلاّ. ذلك لظهور أنّه
معنى عدمىّ واحد مشترك بين الماهيّات ثابت بثبوتها فى أنفسها وهو سلب الضرورتين،
ولا معنى لوجود الأعدام بوجود منحاز مستقلّ.
اشكال بر استقلال وجود امكان در خارج
ترجمه
و نيز فاسد است سخن كسى كه مى گويد امكان در خارج به وجود مستقل موجود است. وجه
فساد آن است كه امكان يك معناى عدمى است كه مشترك ميان ماهيات و ثابت به ثبوت
آنهاست و آن عبارت از سلب ضرورتين است. و معنا ندارد كه اعدام به وجود مستقل در
خارج، موجود شوند.
شرح
گفتيم ثبوت امكان در خارج به معناى وجود مستقل آن در خارج نيست، بلكه به معناى
اتصاف موصوفش به آن ـ كه در خارج اين اتصاف رخ مى دهد ـ مى باشد. صرف نظر از
موجوديت موصوفش و اتصاف آن موضوع به وصف، سلب ضرورتين خود وجودى در خارج ندارد.
متن
على أنّه لو كان موجوداً فى الأعيان بوجود منحاز مستقلّ كان إمّا واجباً بالذات وهو
ضرورىّ البطلان، وإمّا ممكناً وهو خارج عن ثبوت الماهيّة لا يكفى فيه ثبوتها فى
نفسها فكان بالغير، وسيجىء استحالة الامكان بالغير.
اشكالى ديگر بر استقلال وجود امكان در خارج
ترجمه
مضافاً به اينكه اگر امكان در خارج به وجود مستقل، موجود مى بود يا واجب ذاتى بود
كه اين بالبداهه باطل است و يا ممكن بود. و با توجه به اينكه خارج از موجوديت خودِ
ماهيت بوده، پس امكانش امكان بالغيره خواهد بود. و بزودى خواهد آمد كه امكان بالغير
محال است.
شرح
علاوه بر دليل فوق كه امكان نمى تواند در خارج به وجود مستقل يافت شود دليل ديگرى
اقامه مى فرمايند. و آن اينكه امكان اگر مانند هر موجود مستقل ديگر در خارج، موجود
باشد ـ كه طبيعت وجودش بيرون و مستقل از وجود ماهيت خواهد بود ـ وجودش نياز به علت
و جعل خواهد داشت. از اين جهت، ممكن بالغير خواهد بود; يعنى ممكنى كه بايد ديگرى
اين امكان را به آن بدهد. و بزودى در فصل دوم از اين مرحله خواهد آمد كه امكان
بالغير محال است.
پس، صغراى آن دليل عبارت از اين است كه اگر امكان، موجود خارجى باشد امكان بالغير
خواهد بود; چون ثبوتش به علت و جعل نيازمند است. كبراى دليل در فصل دوم ثابت مى شود
كه امكان بالغير محال است. نتيجه گرفته مى شود كه امكان، نمى تواند وجود مستقل
خارجى داشته باشد.
متن
وقد استدلّوا على ذلك بوجوه، أوجهها أنّ الممكن لو لم يكن ممكناً فى الأعيان لكان
إمّا واجباً فيها او ممتنعاً فيها فيكون الممكن ضرورىّ الوجود او ضرورىّ العدم، هذا
محال.
ويردّه أنّ الاتصاف بوصف فى الأعيان لا يستلزم تحقق الوصف فيها بوجود منحاز مستقلّ،
بل يكفى فيه أن يكون موجوداً بوجود موصوفه والامكان من المعقولات الثانية الفلسفيّة
التى عروضها فى الذهن والاتصاف بها فى الخارج وهى موجودة فى الخارج بوجود
موضوعاتها.