درس چهل و نهم حقيقت علم
شامل: مقدمه اشارهاى به اقسام علم حقيقت علم حضورى ماهيت علم حصولى تجرد
ادراك
مقدمه
درباره علم مباحث مختلفى قابل طرح است كه اكثر آنها مربوط به شناختشناسى
است و در اين كتاب نيز در بخش شناختشناسى به اهم آنها اشاره شد اما بحثهاى
ديگرى از نقطه نظر هستىشناسى طرح مىشود و فلاسفه به مناسبتهايى آنها را در
ابواب مختلف فلسفه ذكر كردهاند و صدر المتالهين مبحث مستقلى را به بحث در
پيرامون مسائل علم اختصاص داده است از جمله آنها بحث درباره تجرد علم و عالم
است كه با مبحث مجرد و مادى مناسبت بيشترى دارد و به همين جهت ما آن را در اين
بخش ذكر مىكنيم و به دنبال آن مسئله اتحاد عالم و معلوم را مىآوريم .
درباره هستىشناسى علم سؤالهايى طرح مىشود مانند اينكه حقيقت علم چيست و
آيا همه اقسام آن ماهيت واحدى دارد و دست كم مندرج در مقوله خاصى استيا نه و
آيا همه اقسام آن مجرد استيا همه آنها مادى است و يا بعضى از آنها مجرد و بعضى
ديگر مادى است .
براى پاسخ به اينگونه پرسشها لازم است نخست نظرى به اقسام علم بيفكنيم
اقسامى كه در بخش شناختشناسى تا حدودى مورد بحث قرار گرفت
اشارهاى به اقسام علم
آگاهى از موجودى يا بدون وساطت صورت و مفهومى حاصل مىشود كه آن را علم
حضورى مىنامند و يا با وساطت صورت حسى و خيالى يا مفهوم عقلى و وهمى تحقق
مىيابد كه آن را علم حصولى مىخوانند و مخصوص نفوس متعلق به ماده مىباشد و
مرتبهاى از وجود نفس بنام ذهن ظرفگونهاى براى علم حصولى بشمار مىرود كه خود
آن داراى مراتب و شؤون مختلفى است و بعضى از مراتب آن اشراف بر مرتبه ديگر پيدا
مىكند به طورى كه مرتبه پايينتر حكم خارج را نسبت به ذهن مىيابد و علم ديگرى
به آن تعلق مىگيرد چنانكه در درس نوزدهم گذشت آگاهى انسان از يك واقعيت نفس
الامرى بصورت قضيهاى در ذهن منعكس مىشود كه سادهترين شكل آن قضيه حمليه است
و به نوبه خود به هليه بسيطه و هليه مركبه و ساير اقسام قضايا منقسم مىگردد .
در قضيه حمليه دست كم دو مفهوم ذهنى وجود دارد كه يكى موضوع و ديگرى محمول
آن را تشكيل مىدهد و انسان نسبتى را بين آنها در نظر مىگيرد و حكم به ثبوت در
قضيه موجبه و يا عدم ثبوت در قضيه سالبه مىنمايد هر چند در اين زمينه
اختلافاتى وجود دارد كه در درس چهاردهم به آنها اشاره شد .
حكم يا تصديق به اصطلاح خاص در صورتى تحقق مىيابد كه شخص اعتقاد به مفاد
قضيه داشته باشد هر چند اعتقادى ظنى باشد ولى اعتقاد شخص هميشه مطابق با واقع
نيست و حتى گاهى انسان اعتقاد جزمى و قطعى به مطلبى پيدا مىكند كه مخالف با
واقع است و در اين صورت آن را جهل مركب مىنامند .
با توجه به اين نكات علم حصولى را مىتوان از جنبههاى گوناگون مورد بررسى
قرار داد و به بحث پيرامون هر يك از امور ياد شده بطور جداگانه پرداخت اما آنچه
معمولا مورد بحث واقع مىشود تجرد ادراك بويژه ادراك عقلى است
حقيقت علم حضورى
در علم حضورى ذات معلوم نزد ذات عالم حاضر بوده عالم وجود عينى آن را
مىيابد و اين شهود و يافتن چيزى خارج از ذات عالم نيست بلكه از شؤون وجود اوست
و شبيه عوارض تحليليه اجسام است كه از شؤون وجود آنها بشمار مىرود به ديگر سخن
همانگونه كه امتداد امرى جداى از وجود جسم نيست بلكه مفهومى است كه ذهن با
فعاليت تحليلى خودش آن را بدست مىآورد علم حضورى هم وجود جداگانهاى از وجود
عالم ندارد و مفهوم علم و عالم با تحليل ذهنى از وجود عالم بدست مىآيد و مصداق
آن در مورد خداى متعال ذات مقدس اوست كه نه جوهر است و نه عرض و در مورد
مخلوقات عين جوهر عقلانى يا نفسانى آنهاست و طبعا چنين علمى عرض و كيفيت نخواهد
بود .
براى علم حضورى اقسامى تصور مىشود كه بعضى از آنها مورد اتفاق همه فلاسفه
اسلامى است و بعضى ديگر مورد اختلاف مىباشد .
توضيح آنكه معلوم در علم حضورى گاهى خود ذات عالم است مانند علم به خويش در
نفوس و مجردات تام و در اين صورت عالم و معلوم تعدد وجودى نخواهند داشت و
اختلاف عالميت و معلوميت اعتبارى و تابع لحاظ ذهن خواهد بود و اين همان قسمى از
علم حضورى است كه مورد اتفاق همه فلاسفه اعم از مشائى و اشراقى مىباشد و گاهى
عالم و معلوم با يكديگر تعدد وجودى دارند اما نه به گونهاى كه يكى از آنها
بكلى منعزل و مستقل از ديگرى باشد بلكه عين وابستگى و ربط به ديگرى است مانند
علم علت هستىبخش به معلول و بالعكس بدين ترتيب دو قسم ديگر براى علم حضورى
بدست مىآيد يكى علم علت مفيضه به معلول و ديگرى علم معلول به آن .
اين دو قسم مورد قبول اشراقيين و صدر المتالهين و پيروانش مىباشد و همگى
ايشان در اين جهت متفقاند كه علم حضورى معلول به علت مخصوص معلول مجرد است
زيرا وجود مادى عين پراكندگى در پهنه زمان و مكان است و حضورى ندارد تا ذات علت
را بيابد اما در مورد علم حضورى علت به معلول نيز صدر المتالهين و بعضى از
پيروان وى معتقدند كه در اين قسم هم بايد معلول مجرد باشد و اساسا علم به موجود
مادى از آن جهت كه مادى است تعلق نمىگيرد زيرا اجزاء پراكنده آن در گستره زمان
و مكان حضورى ندارند تا ذات عالم آنها را بيابد اما بعضى ديگر مانند محقق
سبزوارى چنين شرطى را در اين قسم معتبر ندانسته معتقدند كه غايب بودن اجزاء
ماديات از يكديگر منافاتى ندارد با اينكه نسبت به موجودى كه احاطه وجودى بر
آنها دارد حضور داشته باشند چنانكه پراكندگى موجودات زمانى در ظرف زمان منافاتى
با اجتماع آنها نسبت به ظرف دهر و موجودات محيط بر زمان ندارد و حق همين قول
است .
قسم چهارمى نيز براى علم حضورى تصور مىشود و آن علم دو معلول هم رتبه مجرد
نسبت به يكديگر است ولى اثبات اين قسم بوسيله برهان مشكل است .
حاصل آنكه در همه اقسام علم حضورى علم عين ذات عالم و مجرد است و طبعا از
قبيل اعراض و كيفيات نفسانى نيست هر چند ممكن است معلوم جوهر باشد يا عرض و طبق
نظريه مورد تاييد مجرد باشد يا مادى
ماهيت علم حصولى
بدون شك علم بمعناى اعتقاد جزمى در مقابل ظن و شك مانند آنها از حالات و
كيفيات نفسانى و مثل ساير اقسام كيف نفسانى مجرد از ماده مىباشد زيرا معنى
ندارد كه عرض مادى در موضوع مجرد تحقق يابد و اما قضاوت درباره علم بمعناى قضيه
منطقى و اجزاء آن احتياج به دقت بيشترى دارد زيرا همانگونه كه اشاره شد قضيه از
امور مختلفى تشكيل مىشود كه بطور سربسته نمىتوان همه آنها را كيف نفسانى
دانست و شايد يكى از علل اختلاف در سخنان بعضى از فلاسفه همين باشد كه در موردى
نظر ايشان به بعضى از اجزاء قضيه بوده و در مورد ديگرى به بعضى ديگر از آنها
نظر داشتهاند .
به هر حال اركان قضيه حمليه كه همان موضوع و محمول باشد دو مفهوم مستقلى است
كه هر كدام بطور جداگانه و بدون نياز به تصور چيزى ديگر قابل ادراك مىباشد اما
وضع در نسبت و حكم به گونه ديگرى است زيرا اينها بدون تصور موضوع و محمول تحقق
نمىيابند و مفهوم آنها از قبيل معانى حرفى و ربطى است از سوى ديگر مفهوم موضوع
و محمول حاكى از جوهر و عرض و ذات و صفتخارجى و نفس الامرى است اما نسبت امرى
است مربوط به نسبت دهنده و حكايتى از مصداق خارجى ندارد همچنين حكم فعل حكم
كننده است و تنها مىتواند حاكى از نوعى وحدت يا اتحاد ميان مصداق موضوع و
مصداق محمول باشد نه اينكه خودش مصداقى در خارج داشته باشد دقتشود .
از اينروى مىتوان گفت نسبت دادن چيزى به چيز ديگر يك فعاليت نفسانى است و
نفس فاعل ايجاد كننده نسبت مىباشد نيز حكمى كه قوام قضيه به آن است و بوسيله
آن قضيه تصديقى از مجموعهاى از تصورات متمايز مىشود فعل نفس است ولى تصور
موضوع يا محمول در گرو فعاليت نفس نيست و ممكن است بدون اختيار وى در ذهن پديد
آيد هر چند نيازمند به نوعى توجه و التفات نفس مىباشد .
حاصل آنكه قيام نسبت و حكم به نفس قيام صدورى است اما قيام تصورات موضوع و
محمول را مىتوان قيام حلولى بشمار آورد و وجود آنها را بنوعى ارتسام در ذهن
تفسير كرد ولى بايد توجه داشت كه اين ارتسام و انتقاش از قبيل نقش بستن تصوير
روى كاغذ يا موضوع مادى ديگرى نيست بلكه از قبيل كيف نفسانى و مجرد از ماده است
زيرا عرض مادى نسبت وضعى با موضوع خودش دارد و قابل اشاره حسيه و بتبع موضوع
قابل انقسام مىباشد در صورتى كه چنين چيزهايى در مورد نفس و نفسانيات امكان
پذير نيست .
اما قيام صدورى نسبت و حكم هر چند خود بخود دليل مجرد بودن آنها نيست ولى با
توجه به اينكه وجود آنها طفيلى وجود موضوع و محمول ميان آنها مىباشد مادى
نبودن آنها هم ثابت مىگردد افزون بر اين قسمتناپذيرى آنها بهترين دليل بر
تجرد آنهاست
تجرد ادراك
با بررسى اقسام علم و توجه به يگانگى علم حضورى با ذات عالم مجرد و كيف
نفسانى بودن علم بمعناى اعتقاد و بمعناى صور و مفاهيم ذهنى و توجه به اينكه
نسبت و حكم نقش رابط را ميان آنها ايفاء مىكنند مجرد بودن همه اقسام علم روشن
گرديد و در واقع تجرد آنها از راه تجرد عالم بثبوت رسيد اما راههاى ديگرى نيز
براى اثبات تجرد علم و ادراك وجود دارد كه اينك به ذكر بعضى از آنها مىپردازيم
و قبلا اين نكته را يادآور مىشويم كه واژههاى علم و ادراك در اين مبحث مرادف
با يكديگر بكار مىروند و شامل احساس و تخيل و تعقل مىشوند:
1- دليل اول بر تجرد ادراك همان است كه به دليل محال بودن انطباع كبير در
صغير معروف شده و تقرير آن اين است ديدن حسى از نازلترين انواع اداراك است كه
توهم مادى بودن آن مىشود و مادهگرايان آن را به فعل و انفعالات فيزيكوشيميايى
و فيزيولوژيكى تفسير مىكنند اما با دقت در همين نوع از ادراك روشن مىشود كه
خود ادراك را نمىتوان امرى مادى دانست و فعل و انفعالات مادى را تنها بعنوان
شرايط اعدادى براى آن مىتوان پذيرفت زيرا ما صورتهاى بزرگى را به وسعت دهها
متر مربع مىبينيم كه چندين برابر همه بدن ماست چه رسد به اندام بينايى يا مغز
و اگر اين صورتهاى ادراكى مادى و مرتسم در اندام بينايى يا عضو ديگرى از بدن
مىبودند هرگز بزرگتر از محل خودشان نبودند زيرا ارتسام و انطباع مادى بدون
انطباق بر محل امكان ندارد و با توجه به اينكه ما اين صورتهاى ادراكى را در
خودمان مىيابيم ناچار بايد بپذيريم كه مربوط به مرتبهاى از نفس مرتبه مثالى
نفس هستند و بدين ترتيب هم تجرد خود آنها و هم تجرد نفس اثبات مىشود .
بعضى از ماديين پاسخ دادهاند كه آنچه را مىبينيم صورتهاى كوچكى نظير
ميكروفيلم است كه در دستگاه عصبى بوجود مىآيد و ما به كمك قرائن و نسبتسنجيها
به اندازه واقعى آنها پى مىبريم .
ولى اين پاسخ مشكلگشا نيست زيرا اولا دانستن اندازه صاحب صورت غير از ديدن
صورت بزرگ است و ثانيا بفرض اينكه صورت مرئى خيلى كوچك باشد و ما با مهارتهايى
كه در اثر تجارب بدست مىآوريم و با استفاده از قرائن و از راه نسبتسنجيها آن
را بزرگ مىكنيم گويى زير ذرهبين ذهن قرار مىدهيم اما سرانجام صورت بزرگى را
در ذهن خودمان مىيابيم و دليل مزبور عينا درباره اين صورت ذهنى و خيالى تكرار
مىشود .
2- دليل ديگر اين است كه اگر ادراك حسى از قبيل فعل و انفعالات مادى مىبود
مىبايست هميشه با فراهم شدن شرايط مادى تحقق يابد در صورتى كه بسيارى از اوقات
با وجود فراهم بودن شرايط مادى به سبب تمركز نفس در امر ديگرى تحقق نمىيابد پس
نتيجه مىگيريم كه حصول ادراك منوط به توجه نفس است و نمىتوان آن را از قبيل
فعل و انفعالات مادى دانست هر چند اين فعل و انفعالات نقش مقدمه را براى تحقق
ادراك ايفاء مىكنند و نفس در اثر تعلق به بدن نيازمند به اين مقدمات و
زمينههاى مادى مىباشد .
3- دليل سوم اين است كه ما مىتوانيم دو صورت مرئى را با هم درك و آنها را
با يكديگر مقايسه كنيم و مثلا بگوييم كه آنها متباين يا متماثل يا متساوى با
يكديگرند يا يكى از آنها بزرگتر از ديگرى استحال اگر فرض كنيم كه هر يك از
آنها در جزئى از بدن منتقش شده و ادراك آن عبارت است از همان ارتسام يا حلول
خاص لازمهاش اين است كه هر جزئى از اندام درك كننده همان صورت منتقش در خودش
را درك كند و از ديگرى بىاطلاع باشد پس كدام نيروى درك كننده است كه آنها را
با هم درك مىكند و با يكديگر مىسنجد اگر فرض كنيم عضو مادى ديگرى آنها را با
هم درك مىكند باز همان محذور تكرار مىشود زيرا هر عضو مادى داراى اجزائى
خواهد بود و اگر ادراك عبارت باشد از انتقاش صورت در يك محل مادى هر يك از
اجزاء آن همان صورت مرتسم در خودش را درك خواهد كرد و در نتيجه مقايسهاى انجام
نخواهد گرفت پس ناچار بايد بپذيريم كه قوه مدركه بسيطى هر دو را درك مىكند و
با وحدت و بساطتخودش هر دو را مىيابد و چنين قوهاى نمىتواند جوهر يا عرض
مادى باشد و بنابر اين ادراك هم انطباع صورت در محل مادى نخواهد بود با اين
دليل نيز تجرد ادراك و تجرد نفس درك كننده ثابت مىشود .
4- دليل چهارم اين است كه ما گاهى چيزى را درك مىكنيم و پس از گذشتن ساليان
درازى آن را بخاطر مىآوريم حال اگر فرض شود كه ادراك گذشته اثر مادى خاصى در
يكى از اندامهاى بدن بوده است بايد پس از گذشت دهها سال محو و دگرگون شده باشد
مخصوصا با توجه به اينكه همه سلولهاى بدن در طول چند سال تغيير مىيابد و حتى
اگر سلولهايى زنده مانده باشند در اثر سوخت و ساز و جذب مواد غذايى جديد عوض
شدهاند پس چگونه مىتوانيم همان صورت را عينا بياد آوريم يا صورت جديد را با
آن مقايسه كنيم و مشابهت آنها را دريابيم .
ممكن است گفته شود كه هر سلول يا هر جزء مادى جديد آثار جزء سابق را به ارث
مىبرد و در خودش حفظ مىكند ولى حتى در چنين فرضى نيز اين سؤال وجود دارد كه
كدام قوهاى وحدت يا تشابه صورت سابق و لاحق را درك مىكند و روشن است كه بدون
اين مقايسه و درك يادآورى و بازشناسى صورت نمىگيرد .
اين دليل با توجه به حركت جوهريه و زوال مستمر هر امر مادى وضوح بيشترى
مىيابد و از يك نظر شبيه دليلى است كه در درس چهل و چهارم به آن اشاره شد كه
از مقدمات علمى و تجربى براى اثبات تجرد نفس استفاده مىشد
خلاصه
1- علم حضورى يافتن وجود معلوم است و اين يافتن چيزى زائد بر ذات عالم نيست
و مصداق آن يا ذات مقدس حق متعال استيا ذوات عقول طولى و عرضى يا جوهر نفس
بنابر اين هيچيك از مصاديق آن از قبيل كيف نفسانى نيست .
2- علم حضورى به چهار صورت تصور مىشود علم موجود مجرد به ذات خودش كه مورد
اتفاق است و علم علت مفيضه به معلولش و علم معلول به علت مفيضهاش و علم دو
معلول مجرد به يكديگر اما اثبات قسم اخير بوسيله برهان مشكل است .
3- صدر المتالهين در علم علت به معلول نيز تجرد معلوم را شرط دانسته است ولى
حق عدم اعتبار اين شرط است زيرا علت هستىبخش احاطه وجودى بر معلول مادى خودش
هم دارد و پراكندگى اجزاء آن از يكديگر منافاتى با حضور آنها براى وى ندارد .
4- علم حصولى با وساطت صورت يا مفهوم ذهنى حاصل مىشود و مخصوص نفوس متعلق
به ماده است .
5- علم حصولى بمعناى اعتقاد جزمى در مقابل ظن و شك از كيفيات نفسانى است .
6- نيز مىتوان تصوراتى را كه اركان قضيه بشمار مىروند از قبيل كيف نفسانى
دانست .
7- اما نسبت و حكم فعل نفس هستند و قيام آنها به نفس قيام صدورى است ولى چون
وجود آنها تابع و طفيلى وجود موضوع و محمول است تجرد آنها نيز ثابت مىشود .
8- بهترين دليل تجرد همه اقسام علم قسمتناپذيرى آنهاست .
9- يكى از ادله تجرد ادراك بزرگتر بودن صورت مرئى از اندام بينايى و از همه
بدن است .
10- دليل ديگر اين است كه قوام ادراك به توجه نفس مىباشد در صورتى كه اگر
امرى مادى مىبود هميشه با فراهم شدن شرايط مادى بدون نياز به توجه نفس حاصل
مىشد .
11- دليل سوم امكان ادراك دو يا چند صورت و مقايسه آنها با يكديگر است و اگر
ادراك عبارت از حصول صورت مادى در اندام مادى مىبود مقايسهاى انجام نمىگرفت
.
12- دليل چهارم امكان يادآورى و بازشناسى صورتى است كه دهها سال قبل درك شده
است و اگر صورت درك شده امرى مادى مىبود با تغيير محل مخصوصا با توجه به حركت
جوهريه دگرگون و محو مىشد و جايى براى يادآورى و بازشناسى نمىماند