درس دوازدهم - بداهت اصول شناختشناسى
شامل: كيفيت نياز فلسفه به شناختشناسى امكان شناخت بررسى ادعاى شكگرايان
رد شبهه شكگرايان
كيفيت نياز فلسفه به شناختشناسى
با توجه به مفهوم وسيع شناخت كه شامل هر نوع آگاهى و ادراكى مىشود مسائل
فراوانى را مىتوان در بخش شناختشناسى مطرح كرد كه برخى از آنها رسما در اين
علم عنوان نمىشود مانند بحث در باره حقيقت وحى و الهام و انواع مكاشفات و
مشاهدات عرفانى اما مسائلى كه معمولا در اين شاخه از فلسفه مورد بحث قرار
مىگيرد بر محور حس و عقل دور مىزند ولى ما همه آنها را نيز در اينجا مطرح
نمىكنيم زيرا هدف اصلى توضيح ارزش ادراك عقلى و تثبيت موضع بر حق فلسفه و صحت
روش تعقلى آن است و از اين روى تنها به مسائلى خواهيم پرداخت كه براى متافيزيك
و خدا شناسى و ضمنا براى بعضى ديگر از علوم فلسفى مانند روانشناسى فلسفى و
فلسفه اخلاق مفيد باشد .
در اينجا ممكن استسؤالى مطرح شود كه مبادى تصديقى علم شناختشناسى چيست و
در كجا اثبات مىشود و پاسخ اين است كه شناختشناسى نيازى به اصول موضوعه ندارد
و مسائل آن تنها بر اساس بديهيات اوليه تبيين مىشود .
سؤال ديگرى كه ممكن است مطرح شود اين است كه اگر حل مسائل هستى شناسى و ديگر
علومى كه با روش تعقلى مورد بررسى قرار مىگيرند متوقف بر اثبات اين مسئله است
كه آيا عقل توان حل اينگونه مسائل را دارد يا نه لازمهاش اين است كه فلسفه
اولى هم نيازمند به علم شناختشناسى باشد و اين علم بايد مبادى تصديقى فلسفه را
نيز اثبات كند در صورتى كه قبلا گفته شد فلسفه نياز به هيچ علم ديگرى ندارد .
ما در درس هفتم اشارهاى به پاسخ اين سؤال كردهايم و اينك به بيان پاسخ
دقيق آن مىپردازيم .
اولا قضايائى كه مستقيما مورد نياز فلسفه اولى است در واقع قضاياى بديهى و
بى نياز از اثبات است و توضيحاتى كه پيرامون اين قضايا در علم منطق يا
شناختشناسى داده مىشود در حقيقت بياناتى است تنبيهى نه استدلالى يعنى
وسيلهاى است براى توجه دادن ذهن به حقايقى كه عقل بدون نياز به استدلال آنها
را درك مىكند و نكته مطرح كردن اينگونه قضايا در اين علوم اين است كه شبهاتى
در باره آنها بوجوده آمده كه منشا توهمات و تشكيكاتى شده است چنانكه در باره
بديهىترين قضايا يعنى محال بودن تناقض هم چنين شبهاتى پديد آمده تا آنجا كه
بعضى پنداشتهاند كه تناقض نه تنها محال نيست بلكه اساس همه حقايق است .
شبهاتى كه در باره ارزش ادراك عقلى مطرح شده نيز از همين قماش است و براى
پاسخگوئى از اين شبهات و زدودن آنها از اذهان است كه اين مباحث مطرح مىشود و
در واقع نامگذارى اين قضايا به مسائل علم منطق يا مسائل شناختشناسى از باب
مسامحه يا استطراد يا مماشات با صاحبان شبهات است و اگر كسى ارزش ادراك عقلى را
هر چند به صورت ناخود آگاه نپذيرفته باشد چگونه مىتوان با برهان عقلى براى او
استدلال كرد چنانكه همين بيان خود بيانى عقلى است دقتشود .
ثانيا نياز فلسفه به اصول منطق و معرفتشناسى در حقيقت براى مضاعف كردن علم
و به اصطلاح براى حصول علم به علم است توضيح آنكه كسى كه ذهنش مشوب به شبهات
نباشد مىتواند براى بسيارى از مسائل استدلال كند و به نتايجيقينى هم برسد و
استدلالاتش هم منطبق بر اصول منطقى باشد بدون اينكه توجهى داشته باشد كه مثلا
اين استدلال در قالب شكل اول بيان شده و شرايط آن چيستيا توجهى داشته باشد كه
عقلى وجود دارد كه اين مقدمات را درك مىكند و صحت نتيجه آنها را مىپذيرد و از
سوى ديگر ممكن است كسانى براى ابطال اصالت عقل يا متافيزيك دست به استدلالاتى
بزنند و ناخود آگاه از مقدمات عقلى و متافيزيكى استفاده كنند يا براى ابطال
قواعد منطق بر اساس قواعد منطقى استدلال كنند يا حتى براى ابطال محال بودن
تناقض ناخود آگاه به خود اين اصل تمسك نمايند چنانكه اگر به ايشان گفته شود اين
استدلال شما در عين حال كه صحيح است باطل است ناراحتشوند و آن را حمل بر
استهزاء نمايند .
پس در واقع نياز استدلالات فلسفى به اصول منطقى يا اصول شناختشناسى از قبيل
نياز مسائل علوم به اصول موضوعه نيست بلكه نيازى ثانوى و نظير نياز قواعد اين
علوم به خود آنها استيعنى براى مضاعف شدن علم و حصول تصديق ديگرى متعلق به اين
تصديقات مىباشد چنانكه در مورد بديهيات اوليه نيز گفته مىشود كه نياز به اصل
محال بودن تناقض دارند و معناى صحيح آن همين است زيرا روشن است كه نياز قضاياى
بديهى به اين اصل از قبيل نياز قضاياى نظرى به قضاياى بديهى نيست و گر نه فرقى
بين قضاياى بديهى و نظرى باقى نمىماند و حد اكثر مىبايست اصل محال بودن تناقض
را بعنوان تنها اصل بديهى معرفى كرد
امكان شناخت
هر انسان عاقلى بر اين باور است كه چيزهايى را مىداند و چيزهايى را
مىتواند بداند و از اين روى براى كسب اطلاع از امور مورد نياز يا مورد
علاقهاش كوشش مىكند و بهترين نمونه اينگونه كوششها به وسيله دانشمندان و
فلاسفه انجام گرفته كه رشتههاى مختلف علوم و فلسفه را پديد آوردهاند پس امكان
و وقوع علم مطلبى نيست كه براى هيچ انسان عاقلى كه ذهنش به وسيله پارهاى از
شبهات آشفته نشده باشد قابل انكار و يا حتى قابل ترديد باشد و آنچه جاى بحث و
بررسى دارد و اختلاف در باره آن معقول است تعيين قلمرو علم انسان و تشخيص ابزار
دستيابى به علم يقينى و راه باز شناسى انديشههاى درست از نادرست و مانند آنها
است .
ولى چنانكه در بحثهاى گذشته اشاره شد بارها در اروپا موج خطرناك شك گرايى
پديد آمده و حتى انديشمندان بزرگى را در كام خود فرو برده است و تاريخ فلسفه از
مكتبهايى نام مىبرد كه مطلقا منكر علم بودهاند مانند سوفيسم سوفسطايىگرى و
سپتى سيسم شك گرايى و آگنوستىسيسم لاادرى گرى و اگر نسبت انكار علم بطور مطلق
به كسانى صحيح باشد بهترين توجيهش اين است كه ايشان مبتلى به وسواس ذهنى شديدى
شده بودند چنانكه گاهى چنين حالاتى نسبت به بعضى از مسائل براى افرادى رخ
مىدهد و در واقع بايد آن را نوعى بيمارى روانى به حساب آورد .
بارى ما بدون اينكه به بررسى تاريخى در باره وجود چنين كسانى بپردازيم يا از
انگيزه ايشان در اين اظهارات جستجو كنيم يا پيرامون صحت و سقم نسبتهايى كه به
ايشان داده شده به كنكاش بپردازيم سخنان نقل شده از آنان را به عنوان شبهات و
سؤالاتى تلقى مىكنيم كه بايد به آنها پاسخ داده شود كارى كه در خور يك بحث
فلسفى است و ساير مطالب را به پژوهشگران تاريخ و ديگران وامىگذاريم
بررسى ادعاى شكگرايان
سخنانى كه از سوفيستها و شكاكان نقل شده از يك نظر به دو بخش تقسيم مىشود
يكى آنچه درباره وجود و هستى گفتهاند و ديگرى آنچه درباره علم و شناخت اظهار
كردهاند يا سخنان ايشان دو جنبه دارد يك جنبه آن مربوط به هستى شناسى و جنبه
ديگر آن مربوط به ناختشناسى است مثلا عبارتى كه از افراطىترين سوفيستها
گرگياس نقل شده كه هيچ چيزى موجود نيست و اگر چيزى وجود مىداشت قابل شناختن
نمىبود و اگر قابل شناختن مىبود قابل شناساندن به ديگران نمىبود جمله اول آن
مربوط به هستى است كه بايد در بخش هستى شناسى مورد بررسى قرار گيرد ولى جمله
دوم آن مربوط به بحث فعلى شناختشناسى است و طبعا در اينجا به بخش دوم
مىپردازيم و بخش اول را در مبحث هستى شناسى مورد بررسى قرار خواهيم داد .
نخست اين نكته را خاطر نشان مىكنيم كه هر كس در هر چيزى شك كند نمىتواند
در وجود خودش و در وجود شكش و نيز وجود قواى ادراكى مانند نيروى بينايى و
شنوايى و وجود صورتهاى ذهنى و حالات روانى خودش شك كند و اگر كسى حتى در چنين
امورى هم اظهار شك نمايد يا بيمارى است كه بايد معالجه شود يا به دروغ و براى
اغراض سوئى چنين اظهارى مىكند كه بايد تاديب و تنبيه شود .
همچنين كسى كه به بحث و گفتگو مىپردازد يا كتاب مىنويسد نمىتواند در وجود
طرف بحث و يا در وجود كاغذ و قلمى كه مىنويسد شك كند نهايت اين است كه بگويد
همه آنها را در درون خودم درك مىكنم و اما در وجود خارجى آنها شك دارم چنانكه
ظاهر سخنان باركلى و بعضى ديگر از ايدآليستها اين است كه ايشان همه مدركات را
فقط به عنوان صورتهاى درون ذهنى مىپذيرفتهاند و وجود خارجى آنها را انكار
مىكردهاند ولى وجود انسانهاى ديگرى را كه داراى ذهن و ادراك هستند قبول
داشتهاند ولى چنين نظرى به معناى نفى مطلق علم يا مطلق وجود نيست بلكه انكار
موجودات مادى چنانكه از باركلى نقل شده به معناى انكار بعضى از موجودات و شك در
آنها به معناى شك درباره بعضى از معلومات است .
حال اگر كسى ادعا كند كه هيچ شناختيقينى امكان ندارد از وى سؤال مىشود كه
آيا اين مطلب را مىدانى يا درباره آن شك دارى اگر بگويد مىدانم پس دست كم به
يك شناختيقينى اعتراف كرده و بدين ترتيب ادعاى خود را نقض كرده است و اگر
بگويد نمىدانم معنايش اين است كه احتمال مىدهم معرفتيقينى ممكن باشد پس از
سوى ديگر سخن خود را ابطال نموده است .
اما اگر كسى بگويد من درباره امكان علم و شناخت جزمى شك دارم از وى سؤال
مىشود كه آيا مىدانى كه شك دارى يا نه اگر پاسخ دهد مىدانم كه شك دارم پس نه
تنها امكان بلكه وقوع علم را هم پذيرفته است اما اگر بگويد در شك خودم هم شك
دارم اين همان سخنى است كه يا به علت مرض و يا از روى غرض گفته مىشود و بايد
به آن پاسخ عملى داد .
با كسانى كه مدعى نسبى بودن همه شناختها هستند و مىگويند هيچ قضيهاى بطور
مطلق و كلى و دائمى صحيح نيست نيز مىتوان چنين گفتگويى را انجام داد يعنى
مىتوان به ايشان گفت همين قضيه كه هيچ قضيهاى بطور مطلق صحيح نيست آيا مطلق و
كلى و دائمى استيا نسبى و جزئى و موقت اگر هميشه و در همه موارد و بدون هيچ
قيد و شرطى صادق است پس دست كم يك قضيه مطلق و كلى و دائمى ثابت مىشود و اگر
خود اين علم هم نسبى است معنايش اين است كه در بعضى از موارد صحيح نيست و ناچار
موردى كه اين قضيه درباره آن صدق نمىكند قضيهاى مطلق و كلى و دائمى خواهد بود
رد شبهه شكگرايان
شبههاى كه سوفيستها و شكگرايان به آن تمسك جستهاند و آنرا به صورتهاى
گوناگون و با ذكر مثالهاى مختلفى بيان كردهاند اين است گاهى انسان از راه حس
به وجود چيزى يقين پيدا مىكند ولى بعدا متوجه مىشود كه خطا كرده است پس معلوم
مىشود كه ادراك حسى ضمانت صحت ندارد و به دنبال آن چنين احتمالى پيش مىآيد كه
از كجا ساير ادراكات حسى من خطا نباشد و شايد روزى بيايد كه به خطا بودن آنها
هم پى ببرم همچنين گاهى انسان از راه دليل عقلى اعتقاد يقينى به مطلبى پيدا
مىكند اما پس از چندى مىفهمد كه آن دليل درست نبوده و يقينش مبدل به شك
مىشود پس معلوم مىشود كه ادراك عقلى هم ضمانت صحت ندارد و به همان ترتيب
احتمال خطا به ساير مدركات عقل هم سرايت مىكند نتيجه آنكه نه حس قابل اعتماد
است و نه عقل و براى انسان جز شك باقى نمىماند .
در پاسخ بايد گفت:
1- معناى اين استدلال آن است كه شما مىخواهيد از راه اين دليل به نتيجه
منظورتان كه همان صحتشك گرايى است برسيد و به آن علم پيدا كنيد و دست كم
بخواهيد نظر خودتان را به اين وسيله به طرف بقبولانيد يعنى انتظار داريد كه او
علم به صحت ادعاى شما پيدا كند در صورتى كه مدعاى شما اين است كه حصول علم
مطلقا محال است .
2- معناى كشف خطا در ادراكات حسى و عقلى اين است كه بفهميم ادراك ما مطابق
با واقع نيست پس لازمهاش اعتراف به وجود علم به خطا بودن ادراك است .
3- لازمه ديگر آن اين است كه بدانيم واقعيتى وجود دارد كه ادراك خطائى ما با
آن مطابقت ندارد وگرنه خطا بودن ادراك مفهومى نخواهد داشت .
4- لازمه ديگرش اين است كه خود ادراك خطائى و صورت ذهنى مخالف با واقع براى
ما معلوم باشد .
5- و بالاخره بايد وجود خطا كننده و حس يا عقل خطا كار را نيز بپذيريم .
6- اين استدلال خودش يك استدلال عقلى است هر چند در واقع مغالطه است و
استناد به آن به معناى معتبر شمردن عقل و ادراكات آن است .
7- افزون بر اينها در اينجا علم ديگرى نيز مفروض است و آن اين است كه ادراك
خطائى در عين خطا بودن نمىتواند درست باشد .
پس همين استدلال مستلزم اعتراف به وجود چندين علم است و با اين وصف چگونه
مىتوان امكان علم را مطلقا انكار كرد و يا حتى در وقوع آن تشكيك نمود .
اينها همه پاسخهاى نقضى به استدلال شكگرايان بود و اما حل مطلب و بيان وجه
مغالطه در آن اين است كه صحت و خطاى ادراكات حسى را به كمك دلايل عقلى اثبات
مىكنيم و اما اينكه گفته شد كشف خطا در يك ادراك عقلى موجب سرايت احتمال خطا
به ساير ادراكات عقل مىشود صحيح نيست زيرا احتمال خطا تنها در ادراكات نظرى
غير بديهى راه دارد و اما بديهيات عقلى كه اساس براهين فلسفى را تشكيل مىدهند
به هيچ وجه قابل خطا نيستند و توضيح خطا ناپذيرى آنها در درس نوزدهم خواهد آمد
خلاصه
1- چون هدف ما از بررسى مسائل شناخت تثبيت موضع بر حق فلسفه الهى است از اين
روى تنها به مسائلى از شناختشناسى خواهيم پرداخت كه در اين راه مفيد باشد .
2- شناختشناسى نياز به اصول موضوعهاى كه در علم ديگرى بيان شود ندارد .
3- نياز فلسفه به شناختشناسى از قبيل نياز يك علم به علم ديگر براى اثبات
اصول موضوعهاش نيست زيرا اولا قضاياى مورد نياز فلسفه قضاياى بديهى و غير قابل
انكار است و ثانيا نياز به اين گونه قضايا كه در شناختشناسى مورد بحث واقع
مىشود مانند نياز به قضايايى كه در علم منطق بيان مىگردد در واقع براى حصول
علم به علم و مضاعف شدن شناخت مىباشد .
4- امكان و تحقق شناخت بديهى و بىنياز از اثبات است ولى از سوفيستها و
شكاكان نقل شده كه مطلقا امكان آنرا انكار مىكردهاند .
5- ادعاى عدم امكان شناخت متضمن علم به اين مطلب و ناقض خودش مىباشد و
همچنين ادعاى نسبى بودن همه علوم و شناختها .
6- استدلال براى اين ادعاى نادرست به خطاپذيرى ادراكات حسى و عقلى نيز
مستلزم چندين علم است علمى كه على الفرض از اين دليل حاصل مىشود علم به خطا
بودن بعضى از ادراكات حسى و عقلى علم به واقعيتى كه ادراك خطائى با آن مطابق
نيست علم به وجود خود ادراك خطائى علم به خطا كننده علم به اعتبار اين استدلال
كه از شناختهاى عقلانى تشكيل يافته است و علم به محال بودن تناقض .
7- جواب حلى اين شبهه آن است كه صحت و خطاى ادراكات حسى را به كمك دلايل
عقلى اثبات مىكنيم و اين دلايل مبتنى بر يك دسته از ادراكات عقلى است كه خطائى
در آنها راه ندارد و به هيچ وجه مورد شك و ترديد واقع نمىشود و خطا بودن بعضى
از ادراكات عقلى موجب سرايت احتمال خطا به همه آنها نمىگردد