فاطمه (سلام الله عليها) واژه بى خاتمه

محمدرضا رنجبر

- ۶ -


آه!

دخترم!

نور چشمان ترم!

هم نايم!

هم نوايم!

تو را ، چرا ، چنين مى بينم؟!

افروخته اى!

از چه؟ افسرده اى!

از چه؟ غمزده اى!

از چه؟ فروبسته اى!

خسته اى!

از چه؟ آه!

غم، موج مى زند به خدا در نگاه تو!

دخترم!

تو را ، «ملامتى» ، رسيده است؟!

يا كه ، «ملالتى» است تو را ، آيا؟!

خانم!

هستم!

اما، نيست!

هستم، آنگونه ام كه مى بينى! و نيست ، آنسان كه مى گويى!

نه!

ملامتى، مرا نرسيده! و نه، ملالتى است مرا!

پس، تو را چه مى شود؟ دخترم!

خانم!

در گلو ، بغض سنگين نشسته است ، آه دل، را ه بر سينه بسته است!

برده است، و بريده ، گريه ، امانم را!

ديگر نمى خواهم، كه باشم!

دخترم!

چه مى گويى؟!

چه مى شنوم؟!

خانم! تا به صبح مى گرييدم!

خواستم ، اما نتوانستم!

نتوانستم كه دورش بدارم ، از خاطرم، و از ذهن ، مگر مى شد!

نه، نشد! و نمى شود!

بپذير!

سخت است، و چه دشوار ، آخر، «غربت»، تا كجا؟!

«مظلوميت» تا كجا؟!

به خدا مى سوزد، دلم، و قتى كه به ياد «حرف» هاش مى افتم!

حرف هاى فاطمه- س-! و چه خوب مى فهمم غربتش را، و غمش را، و سوزش ، در آن زمان كه مى گفت:

ما را «رها» كنيد!

آنهم پيش چشم بچه ها! و اى از دل زينب!

امان از دل زينب!

به خدا سخت است!

سخت!

دخترم! گفتگوهاست در اين راه، كه جان بگدازد! و من از آنهم تو را چيزى نتوانستم گفت! و نگفتمى كه با چه سوز آنان را به خداى سوگند مى داد! و مى گفتشان:

دست از ما بداريد!

ما را اذيت نكنيد!

آه! بسوزم! تا كه بشنيد «عمر»، پاسخش را بداد! و چه پاسخى كه دو چشمت مباد!

بگرفت ، «آن» را، كه «تازيانه» بود، و در دستان «قنفذ»، حلقه بگوش ابى بكر، و با آن ، چنان ، بر بازوان فاطمه كوفت، كه به يكجا بالا بيامد!

كاش به همين بسنده اش بود!

اما نبود!

چنان ، با لگديش درب را كوبيد، كه درب، و چه آتشين!

بر پشت «فاطمه» فرود آمد، و فاطمه فتاد ، از رو ، بر زمين!

زن پشت در و خانه پر از شعله ى آتش ، فرياد كه تا چند على حوصله دارد!

آه!

خودم ديدم كه آتش شعله مى زد ميان شعله زهرا ناله مى زد خودم ديدم كه آتش شعله ور بود گل من در يم خون غوطه ور بود خودم ديدم به زير دست و پا بود يگانه دخترش اندر نوا بود خودم ديدم كه رويش منجلى بود ميان خود فقط ذكرش على بود باز هم بسنده اش نبود! و در همان حال كه آتش شعله مى زد، و سر و روى فاطمه را مى گداخت ، چنان سيلى ، بر صورتش بنواخت، كه گوشواره اش بر زمين فتاد!

از فضه بپرسيد ، در شعله گرفته ، با صورت زهرا چقدر فاصله دارد! و اين همه، در پيش چشمان فرزندان فاطمه بود! و اى از دل زينب!

امان از دل زينب!

يكى خوب مى گفت:

از ما كه گذشت مادرى را ديديد در خانه به پيش چشم دختر نزنيد خانم!

چرا؟!

آخر، چرا؟ على شمشير را برنگرفت، تا پاسخشان را گويد!

دخترم!

پيشاپيش ، آن جمع مهاجم ، برفتند، سوى شمشيرش، و برگرفتندش، و آنگاه، همه با شمشير به سويش تاختند، و او را حلقه زدند، و ريسمانى سياه برگردنش بياويختند! [ اسرار آل محمد (ص). ] آه! خانم!

چه سنگين است!

از سويى چنان كنند با همسرى، و از ديگر سوى بر گردن شوى نيز ريسمانى، تا نتواند كه دفاعى دارد!

دخترم!

كاش!

كاش تنها ، برگردنش مى بود!

دستانش را نيز بسته بودند!

يكى خوب مى گفت:

نخلى كه شكسته ثمرش را نزنيد مرغى كه زمين خورده پرش را نزنيد ديديد اگر كه دست مردى بسته ديگر در خانه ، همسرش را نزنيد! و با همان ريسمان، او را مى كشيدند، و اين در آن حال بود كه فرياد دردآلود فاطمه- س- بالا مى گرفت! و از ديگر سوى ، نواى جانسوز بى پناهان خردسال فاطمه ، جان را مى گداخت!

آه!

گاه مادر را مى نگريستند! و گاه، پدر را به نظاره بودند! و در آن بحران شرارت نمى دانستند، كه به كداميك پناه بايد برد! و بسوزم!

على، در حالى كه مى رفت ، يعنى كه مى كشيدندش ، گاه به اين سوى ، گاه به آن سوى ، حسرتبار نظر مى داشت و مى گفت! و احمزتاه! و اجعفراه!

عمويم!

حمزه شهيدم! كجايى؟ كجايى؟ برادرم!

جعفرم! كجايى؟ كجايى؟ كه من، تنهايم!

تنها! و آنگاه به آرامى خود را مى گفت:

نه ، امروز مرا نه جعفرى مانده است، و نه حمزه اى! [ ر. ك: من المهد الى اللحد. ] خانم!

به خدا سخت است، و چه سخت!

دست كم براى بچه ها!

بچه هاى، فاطمه، كه ببينند پدر را ، آن گونه ، از پيچ و خم كوچه هاى مدينه مى برندش!

دخترم!

كاش مى بردند!

نه، مى كشيدند! و چه مظلومانه! تا آنجا كه آن رهگذار مسيحى، تا بديد آن مظلوميت را، و بديد على را اين گونه غريب، و تنها، و مظلوم!

بگفت:

من مسلمان مى شوم! و شد!

نمى دانم!

شايد كه مى خواست با اسلامش تبسمى بر لب هاى على بنشاند!

خدا داند!

يا كه بچه هاش را تقفدى بنموده باشد!

نمى دانم!

خدا مى داند!

خانم!

همه اش درد است!

همه اش غم!

خانه ، هم ماجراى كوچه ، هم مسجد!

اما، وايم از «مسجد»!

آنگاه كه دستان على را مى كشيدند، و او انگشت هاش را به هم داده بود، و در همان حال كه با زحمت مى خواستند انگشت هاش را باز نمايند ، او غريبانه و چه غمبار چشم هاش را بر تربت رسول دوخته بود!

خانم!

به خدايم سوگند آن «نگاه» مرا مى سوزاند!

به خدا مى فهمم معناى آن نگاه را ، گويى كه كنون مى بينم! و اى من اين خبر از كجا بود؟!

كاش مرا نمى گفتيد! و نيز غم انگيز آن ساعتى، كه على از مسجد بازمى گشت!

با فاطمه!

با بچه ها!

خانم!

بپذير!

سخت است ، به خدا سخت!

فاطمه اى كه چه آسيب ها ديده بود ، نمى توانست به تندى بيايد ، پس، آرام مى آمده است! و على نيز پا به پايش، تا زه او هم خسته بود!

آه!

فاطمه را مى بينم كه يك دست بر پهلو دارد، و ديگر دست بر بازو! و على را، كه دستش به گردن خويش دارد، و فاطمه را مى نگرد، و فاطمه على را مى نگرد، و فاطمه على را، و گويى كه گويد:

على جان!

نمى دونم بهاره يا خزونه فلك با عاشقان نامهربونه تو خوبى؟!

خوبم، فاطمه جان!

تو چه!

شرمنده ام! مرا ببخش!

به خدا نتوانستم!

ديدى كه دستانم بسته بودند!

اما همه اش در خيال تو بودم!

آه! فاطمه ام!

ديروز يكى بوديم با هم ولى امروز تو سرخ تر از سرخى و من زردتر از زرد!

نور چشمانم شما چگونه ايد؟!

خوبيم بابا!

به خوبى شما! و بچه ها را مى بينم كه با اضطراب اين سوى و آن سوى نظر مى دارند! و در غم اين خيال فرورفته اند كه:

خدايا مباد باز هم....

بابايمان را...!

مادرمان را...!

خدايا!

كى به خانه مى رسيم!

چرا، اين راه اين همه طولانى شد!

آه!

مى بينم در آن كوچه هاى بى كسى چه خسته مى آيند! و چه آرام! و ديگرها را مى بينم و شايد با چه هتك ها ، بى حرمتى ها، و از پيش، و دنبال! و يا از كنار مى گذرند!

آنهم با چه طعن ها، كه مگو، و مپرس!

آه!

از آن لحظه كه كودكان على به خانه مى رسند!

همه اش زنده مى شود ، خاطره ها را مى گويم! و اى من چه سخت است ، سوخته دربى ، شكسته دربى، و فتاده دربى را ديدن!

يادشان مى آيد، كه مادر را همينجا زدند، و آنجا بود كه پدر را حلقه زدند، و به گردنش آويختند، ريسمان را! و نيز همينجا بود كه پدر مى گفت: و اجعفراه! و احمزتاه!

خانم! تا به صبح دلم مشغول بود و آشوب از همين نقش ها، و يادها! و به ناگاه بديدم كه مى لرزد ، در و ديوار خانه مان ، آرى ، خانه مان مى لرزيد ، زمين مى لرزيد!

به خود آمدم ، دانستمى كه «زلزله» مى آيد! و چه زلزله اى!

دخترم!

گفتى زلزله ، يادم آمد خاطره اى ، از فاطمه، كه روزى برايم مى گفت:

در دوران خلافت ، خلافت ابى بكر ، زلزله اى آمد، و چه زلزله اى! و مردمان وحشت آلود و پر اضطراب به خانه خليفه آمدند ، ابى بكر بود و نيز عمر، و آن دو را بگفتند، چه بايدمان كرد ، امانمان را برد ، نيست آرام، و قرارى ما را! و آن دو بگفتند:

ما نيز در اين مصيبتيم!

بيائيد تا با اتفاق به خانه على برويم ، شايد كه او كارى از پيش برد! و رفتند!

درب را آرام و با تمام ادب بكوفتند!

على بيامد! و چه خونسرد! و ماجرا را بگفتند، و او كريمانه گفت:

برويم! و رفتند، تا كه رسيدند به تپه اى ، على بالا برفت ، آنان نيز هم! و نشست، و نشستند! و مى ديدند، و چه خوب! كه شهر مدينه چگونه اش در تب و تاب است! و چه مى لرزد!

آنگاه حضرت همه را گفت:

گويا شما در اين ماجرا سخت در اضطرابيد!

همه گفتند:

چگونه نباشيم! تا كنون چنين نديده است، چشم هامان! و در حال، على دستانش را بر زمين گذارد! و زمين را گفت:

مالك؟!

اسكنى!

زمين!

تو را چه مى شود؟!

آرام باش! و در حال، زمين آرام شد، و رام! [ دلائل الامامه ص 1 به نقل از فاطمه الزهرا. ] خانم!

در شگفتم!

در شگفت!

آخر اينها كه اين همه را از على مى ديدند، و مى دانستند ، پس، از چه خلافت را از او بگرفتند؟!

دخترم!

آنان به خداى هيچ اعتقادى شان نبود! و آنهمه را نيز جز «سحر» چيزى نمى انگاشتند!

همان عمر، كه آتش ابى بكر را او در دست داشت، و همچنان مى چرخاندش تا شعله ور بماند ، خود، در يكى از نامه هاش بنوشت ، چنين:

فبهبل اقسم و الاصنام، و الاوثان، و اللات و العزى ما جحدها عمر مذ عبدها! و لا عبد للكعبه ربا! و لا صدق لمحمد قولا، و لا القى السلام الا لحيله عليه، و ايقاع البطش به! [ بحارالانوار، كمپانى ج 8، صص 223- 221 به نقل از فاطمه الزهرا. ] به بتها ، همه شان سوگند!

به هبل ، به لات ، به عزى سوگند! كه من عمر، از آن روزهايى كه آنهمه را پرستيدمى هرگز از آنها دست برنداشتمى! و هيچگاه خداوندگار كعبه نيز نپرستيدمى! و نيز، هيچ تصديق نداشتمى گفتار پيامبرش را! و جز از راه نيرنگ، مكر و فريب، ادعاى مسلمانى ننمودم! و تنها مى خواستمى كه او را بفريفته باشم! و آنگاه افزايد:

فانه قد اتانا بسحر عظيم!

«پيامبر» ، جادوگر بود، و براى ما «سحر» ى بزرگ بياورد ، آرى دخترم!

آنها، همه اين ها را «جادو» مى انگاشتند!

اين بود كه خلافت را بگرفتند!

كاش!

كاش دخترم!

تنها خلافت را مى گرفتند!

خانم!

مگر چيزى ديگر نيز بگرفتند!

آرى، دخترم!

بگرفتند، و آن «فدك» بود!

فدك؟!

فدك چيست؟!

فدك يعنى چه؟!

دخترم!

فردا خواهمت گفت.

فدك

دخترم!

اگر كنون ، به سمت شمال شهر مدينه به راه افتيم ، فردا ، همين وقت ها ، در پيش چشمان خويش خواهيم ديد ، دهكده اى را ، همه اش خرمى ، با چه نخل ها! و چه ثمرها! و آبهاش نيز پر انبوه!

آرى آنجا را «فدك» مى نامند، و فدك از آن «پيامبر»- ص- بود! و پيامبر- ص-، «تهيدستان» را در مى يافت، و «بينوايان» را، و نيز راه «ماندگان»، و به «شوى» مى داد «دختران» بى سر پناه را ، با همان درآمدهاى سالانه اش از «ثمر» هاى كلان فدك، كه تا 70 هزار دينار طلا، گاه مى رسيد!

خانم!

«فدك» را چگونه اش به جنگ آورد ، پيامبر- ص- را مى گويم؟!

دخترم!

جماعتى بودند افزون بر 20 هزار نفر، و ساكن، در وادى خيبر، و همه «يهود»! و در تمامت «رفاه»، كه سرمايه هاشان انبوه بود! و در نهايت «امن»، كه چه دژهايى محكم و استوار در گرداگرد خويش بر پا داشته بودند! و چه جنگاورانى دلير كه صيانت «جان» شان و «مال» شان را عهده دار بودند! [تا ريخ الامم و الملوك ج 20 ص 46، السيره الحلبيه ج 3 ص 36. ] و در سايه اين همه امن، و آن همه رفاه ، هماره در يك «انديشه» بودند ، انديشه اى پر «شوم»! و آن برچيدن ، برچيدن «كانون» نشر اسلام ، يعنى، «مدينه»! و چه «تحريكات» كه بنمودند، و نيز «تحرك ها»!

اينجا بود كه پيامبر- ص- در انديشه ى «دفاع» برآمد، و مسلمانان را، همه، فرمان داد ، «يورش» را، و «فرجام» ماجرا نيز با مسلمانان بود، و آن، پيروزى! و در اين هنگام ساكنان فدك كه نيز يهودان بودند اطلاع يافتند ماجراى خيبر را! و چه هراس و ارعاب كه بر آنان چيره آمد، و در انديشه چاره جويى، و نيز در همين ميان، پيامبر- ص- پيش خويش را به «فدك» گسيل داشت، و آنان را به «اسلام» دعوت نمود ، نپذيرفتند!

اما پذيرفتند كه در «صلح» باشند، و نشان صلح آنكه نيمى از باغاتشان را به پيامبر خداى اهداء بدارند! و پيامبر پذيرفت ، زيرا كه سرمايه هاشان انبوه بود، و آن، در دست نااهلان، هميشه آسيب طغيان در پى! و از آن پس پيامبر- ص- درآمدهاى حاصل را به همان مصارفى كه پيش از اين تو را گفتمى مصروف داشت! [ تفسير در المنثور ج 4 ص 177، تفسير ابن كثير ج 3 ص 36 به نقل از شهيدى. ] ديرى نپائيد كه خداوند پيامبرش را مامور داشت ، آرى، تا فدك را به فاطمه اش اهداء بدارد [ بحار ج 21 ص 22 و 25 ج 29 ص 15 و 110 و 115 و 118 و 121 و 195 به نقل از اسرار فدك. ] و پيامبر- ص- فاطمه اش را گفت:

دخترم!

فدك از آن توست! و آنگاه بر برگه اى كه «سند» را مى مانست همين را ثبت داشت ، با حضور دو شاهد ، يكى «على»- ع-، و آن ديگر پرستار پيامبر، «ام ايمن» ، همان كه پيامبر در وصفش مى گفت:

زنى است از زنان بهشت. [ بحارالانوار ج 21 ص 23. ] و سپس پيامبر- ص- جماعتى از مردان را در خانه فاطمه جمع داشت و بگفت كه فدك از آن فاطمه است، و در حال، از درآمدهاى باقيمانده فدك بعنوان اعطايى فاطمه در ميان مردم تقسيم نمود! و از آن پس نيز فاطمه- س- هر ساله، به قدر قوت كه از نان جوينى تجاوز نمى نمود برمى داشت و مانده اش را كه به واقع همه اش بود به فقرا مى بخشود! و اين شيوه هماره او را بود، تا ارتحال پدرش، پيامبر خداى، [ بحارالانوار ج 29 ص 123. ] و با ارتحال پيامبر- ص- ماجراى خلافت آن شد كه شنيدى! و نيز در پى اش خلافى ديگر، و آن غصب بود ، غصب فدك! و فاطمه- س- را از اين ماجرا با خبرش داشتند! و او ديگر نتوانست كه تحمل دارد! و برآشفت، و چه فريادها! و اين نه از آن روزى بود كه فاطمه- س- ثروتيش از دست رفته باشد! و يا سرمايه اى به تاراج!

نه! كه فاطمه در همان سالهاى ثروت فدك، همان فاطمه پيش از فدك بود!

در خانه اش گاه تا سه روز غذايى يافت نمى شد! و گاه نيز تا سه روز روزه دار، و روزه ها را با آب افطار!

چادرش در همان ايام چه «وصله» ها كه با خود داشت! و شويش هم كه مى گفت!

از دنيا به دو جامه كهنه، و از غذايش به دو قرص نان بسنده دارم! و بنزد من بى ارزش تر باشد ، همين دنيا ، از آب بينى يكى بز! و مى گفت:

من را با فدك؟! و با غير فدك چكار؟! [ نهج البلاغه نامه 45. ] خانم!

پس، از چه روى فاطمه طاقت نتوانست آورد؟!

دخترم!

فردا خواهمت گفت.

طعمه!

دخترم!

فدك يك «طعمه» بود ، در دستان صيادى چونان على- ع-، تا كه بتواند به «دام» دارد دل هاى دنيازدگان را، و سپس با نور قرآن «آتشى» از عشق برافروزد، و «خامى» هاشان را همه، بزدايد!

اما، فسوسا! كه خليفه وقت اندى پس از غصب خلافت ، بگرفت ، آن را، كه او هم صياد بود، و در هواى صيد، و طعمه مى خواست، و فدك بود چه طمعه اى!

اما چه بايد نمودن كه نبودش ، «نور» ى، و نه «آتش» عشقى ، اين بود كه نه تنها «خامى» ها را نمى توانست زدود، كه «متعفن» نيز مى داشت! و فاطمه در حسرت همين «تعفن» ها، و مى سوخت از براى آدميان اندر صيد!

آرى، دخترم!

دنائيان «قرآن» را نمى فهميدند ، اما «فدك» را چه خوب! و به هواى فدك مى آمدند ، اما در طور «قرآن» مى ماندند!

آنچنان كه خداى نيز خود را «فدكى» است، كه «بهشتش» نامند، و مردمان به هواى آن روند ، اما در تورش...!