شرح خطبه حضرت زهرا(سلام الله عليها) جلد ۲

آيت‌الله العظمي سيد عزالدين حسيني زنجانى

- ۸ -


دو نمونه از چالاكى آنان در فرمان بردن از شيطان:

1. سيد بزرگوار، صاحب الكرامات الباهرة، رضى الدين

ابوالقاسم على بن موسى بن جعفر بن محمد الطاووس الحسنى الحسينى، در كتاب نفيس كشف المهجة (ص 43) آورده:

«سزاوار آن بود كه ماجراى سقيفه را مستور بدارند و آنچه كه مايه ى رسوايى است آشكار ننمايند. چه رسوايى از آن بالاتر كه پيكر پيامبر مفترض الطاعه را كه خدا امر به تعظيم و بزرگ داشتن فرموده و هم او سبب آنچه به سعادت دنيا و آخرت رسيده اند گشته، همچنان انداختند و آن قدر صبر نكردند تا آن پيكر مقدس را غسل و كفن نموده و حق مصيبت بزرگ از دست رفتن چنان پيامبر عظيم الشأن را ادا نمايند، بلكه با كمال شتابزدگى پيكر پاكش را بى غسل رها كرده و خود در طلب رياست و دنيادارى شدند؛ دنيايى كه خداى متعال آنها را به زهد در آن امر فرموده، و آن چنان رها كردند كه گوئيا در آرزوى مرگش بوده اند!» 2. فقيد علم و تشيع، شهيد آية الله سيد محمدباقر صدر- رضوان الله عليه- در كتاب فدك (ص 83) آورده:

«اما انصار در بى اهميت شمردن و بى اعتنايى به نصوص خلافت كبراى الهى (در خصوص مولاى متقيان- صلوات الله عليه-) به همه ى مسلمانان سبقت جستند! هنگامى كه حرص خلافت و آز امارت آنان را واداشت كه در سقيفه بنى ساعده مجلس شورايى تشكيل بدهند تا به يكى از قبيله ى انصار بيعت گيرند، و در نتيجه مولاى متقيان- صلوات الله عليه- نتوانست در وقت احتجاج به خلافت خود و تثبيت آن از طريق نصوص و روايات نبوى، گواهان و همراهى از انصار در جهت تحكيم- خلافت منصوص- پيدا كند، زيرا اگر بعد از صورت گرفتن بيعت به صحت آن نصوص شهادت مى دادند، مسلما گرفتار تناقض ننگينى مى شدند.»

سقوط در فتنه

متن: ابتدارا خوف الفتنة! الا في الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين.

شرح: حضرت زهرا عليهاالسلام در اين قطعه، هماهنگ با آيه شريفه (توبه (9) آيه 49) به يكى از مصاديق، به عذر اجتناب از فتنه و در عين حال سقوط در فتنه اشاره فرموده، كه كار آنان نيز به عذر اجتناب از فتنه بود، اما در عين حال وقوع در فتنه ى عظيم. يكى از منافقان در عذر تخلف از شركت در جنگ تبوك به رسول اكرم صلى الله عليه و آله گفت:

«و منهم من يقول ائذن لي و لا تفتني الا في الفتنة سقطوا، و ان جهنم لمحيطة بالكافرين [ توبه (9) آيه ى 49. ]؛ برخى از آنان مى گويند به من اجازه عدم شركت را بده، و مرا به فتنه نيانداز آگاه باش در عين اجتناب از فتنه در فتنه فرورفتند و جهنم به كافران احاطه دارد.» عذر عدم شركت منافقان به اين منطق بود كه يكى از آنان چنين بيان مى كند: چون من شيفته ى زنان هستم، مى ترسم دلباخته ى زيبارويان روميان (بنى الاصفر) بشوم. خدا در جواب اين عذر وقاحت آميز فرمود: هشيار باش! با اين ترك جهاد، خود در فتنه افتادند، زيرا با اين عذر دروغ و بهانه جويى در صدد فرار از جنگ مى باشند، وگرنه كسى كه عازم به جهاد در راه خدا مى باشد، شيفته ى محبوب واقعى خود مى باشد:


  • به حقش كه تا حق جمالم نمود به حقش كه تا حق جمالم نمود

  • دگر هر چه ديدم خيالم نمود دگر هر چه ديدم خيالم نمود

چنين فردى برتر از جمال ازلى محبوبى ندارد، لذا با كمال اخلاص جانش را نثار مى كند. و چنين دلباخته و متيمى (اقتباس از دعاى كميل: «و اجعل قلبي بحبك متيما؛ و قلب مرا به حب خود اسير و شيدا قرار ده!») با زيبارويان چه كار. پس آن كسى كه عذر مى آورد كه از فتنه ى زيبارويان در هر اسم، دروغ مى گويد، شوق جنگ ندارد و ذوق لقاء الله در سرش نيست، و چنين فرد متخلفى كافر است و جهنم به كافران احاطه دارد.

شريكة القرآن مى فرمايد: اين ابتدار و شتاب به ربودن خلافت، شتاب خاصى بود، چون فرمود: «ابتدارا» اى ابتدرهم ابتدارا؛ يعنى، شتاب كرديد، ولى شتاب مخصوصى!

ابن ابى الحديد در بيان اين شتاب چنين مى گويد: «عمر در پيشاپيش او (ابوبكر) مى دويد و آن قدر نعره زده بود كه دهانش كف كرده و اطرافيانش كه پيراهنهاى صنعا (پايتخت يمن) در تن داشتند او را احاطه كرده بودند، در بين راه هر كس را مى ديدند بشدت او را مى زدند و به پيش مى كشيدند و از او با ماليدن دستش به دست ابوبكر (چه بخواهد و چه نخواهد) بيعت مى گرفتند!» [ شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 219. ] همچنين ابن ابى الحديد در مقام اعتذار از خوف فتنه، از قول عمر چنين نقل مى كند: «ابن عباس از عمر نقل مى كند كه در منبر گفت: فلما خفت الاختلاف قلت لأبى بكر: ابسط يدك ابايعك...؛ همان وقت كه از اختلاف ترسيدم، به ابوبكر گفتم: دستت را بگشا تا تو را بيعت كنم. او هم دستش را گشود و من با او بيعت كردم... چون ترسيدم اگر بيعت نگرفته محل را ترك كنم و بيعت به ديگرى اتفاق بيفتد، در چنين حالى يا بايد با آن شخص بيعت مى كرديم و يا خوددارى مى نموديم و در هر دو صورت مستلزم محذوراتى بود؛ زيرا اگر بيعت مى كرديم بيعت، به كسى بود كه در باطن به بيعت او تن نداده ايم، و اگر خوددارى مى شد، بيم خونريزى و جنگ مى رفت.» [ همان، ج 2، ص 25. ] متن: الا في الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين.

شرح: آگاه باشيد كه خود با عذر واهى (ترس از فتنه) در فتنه افتاديد و مسلما جهنم به كافران احاطه دارد.

آرى به هيچ وجه اين شتابزدگى از جهت غمخوارگى به اسلام نبود، بلكه هواى رياست و خلافت آنها را به شتابزدگى واداشته بود، مبادا ديگران به حق و يا به ناحق آن را به دست آورند. اينك با ارائه ى دو دليل مى بينم كه آنان بجز ربودن خلافت، هوايى در سر نداشتند:

1. اگر آنان در واقع غمخوار اسلام و مسلمانان بودند، مى بايست آن را كه خود در باطن اعتقاد به لياقت و كفايتش داشتند مقدم مى داشتند، و اين نكته از فرمايش مولى المتقين در خطبه ى شقشقيه استفاده مى شود كه مى فرمايد: «لقد تقمصها ابن ابي قحافة و هو يعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى [ نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه ى (3). ]؛ پيراهن خلافت را فرزند ابى قحافه به تن خويش كرد، در حالى كه به طور تحقيق او مى دانست كه محل من در خلافت به منزله ى محور و قطب در آسياب است»؛ يعنى چگونه محور آسياب ركن در چرخيدن سنگ با نظام خود مى باشد، همان گونه محل مولا در خلافت، مانند همان محور است.

عمر بن الخطاب مكرر مى گفت: «لولا على لهلك عمر [ گنجى شافعى، كفاية الطالب، ص 69 به نقل از: عسكرى، نجم الدين، على و الخلفاء، ص 127. ]» و يا مى گفت: «لابقيت لمعضلة ليس لها ابوالحسن [ همان جا. ]» خداى متعال مرا در هيچ مشكلى بدون ابوالحسن قرار ندهد. علاوه از نصوص متواتر غدير و غيره كه هر دو حاضر و ناظر بودند، و در تبريك به منصب خلافت مولا در غدير مشاركت داشتند، و اگر دلشان به حال.

اسلام مى سوخت، لازم بود بر فرض اينكه اگر بدون توطئه هم مردم مدينه يكجا و يكدل با آنان بيعت مى كردند و ابدا هم نصى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله راجع به خلافت مولا نبود، آنها به جهت غمخوارگى به اسلام، مولا را مقدم مى داشتند، و همه با كمال خلوص نيت به آن بزرگوار بيعت مى نمودند؛ و چنانچه در ظاهر كه ابوعبيده و عمر به ابوبكر گفتند كه: با بودن تو نوبت به ما نمى رسد! همگى اين جمله را به مولا مى گفتند. و چه خوب به مقام مولا معرفت و شناخت داشتند و على رغم اين شناخت چه ستمهايى كه مرتكب نشدند!

انسانى كه واجد مقام خلوص باشد همواره واقع را آن طور كه هست مى بيند. نمونه اى از غمخوارى و فداكارى براى مصلحت جامعه و كشور، رفتار وزير خارجه ى ژاپن، آن طور كه نقل شده مى باشد. مى گويند: وزير مربوطه وقتى مشاهده كرد معاون وى در دفاع و حفظ منافع كشورش ماهرتر و هشيارتر مى باشد و آن بهتر مى تواند به كشورش خدمتگزارى نمايد، به آسانى از منصب خطير خود استعفا مى دهد تا معاونش بهتر بتواند از منافع كشورش دفاع نمايد. آرى منطق غمخوارى اين است كه انسان مصلحت شخصى خود را فداى مصلحت جمعى نمايد.

2. اگر آنان براستى مصلحت اسلام را خواستار بودند و هوايى ديگر به سر نداشتند، چرا از تصميم آخرين لحظه هاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله جلوگيرى و ممانعت نمودند!؟ ابن ابى الحديد جريان را اين طور شرح مى دهد:

«در هر دو صحيح بخارى و مسلم از ابن عباس نقل مى كند كه چنين گفت: وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حال احتضار بود، تنى چند از صحابه، از جمله عمر بن الخطاب حاضر بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: بياريد براى شما نامه اى بنويسم كه هرگز پس از آن دچار گمراهى نشويد. آنگاه عمر گفت: مرض او را فراگرفته (و العياذ بالله حرف بى حساب مى زند) در نزد شما قرآن هست، كتاب خدا كافى است (احتياجى به نوشته ى ديگر نيست. گوئيا رسول اكرم صلى الله عليه و آله اين را نمى دانست كه كتاب خدا كافى است!) حاضران جلسه در اثر اين گفته به مجادله پرداختند و دچار اختلاف شدند. بعضى از آنان مى گفتند: نامه را حاضر سازيد تا رسول خدا صلى الله عليه و آله آنچه مايه ى اختلاف است براندازد، و برخى ديگر مى گفتند: حق همان است كه عمر گفت! تا آنكه اختلاف ميان حاضران بالا گرفت و بگومگوها زياد شد. حضرت فرمود: برخيزيد! و آنان برخواستند.

بعد از اين ماجرا ابن عباس مكرر مى گفت: بزرگترين مصيبت از آنجا آغاز شد كه مانع نوشتن نامه شدند و نگذاشتند نامه اى را كه موجب از بين رفتن اختلاف بود بنويسد [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 55. ]». كسى كه براستى غمخوار اسلام باشد، بايد از فتنه بترسد و مى بايست فرصت مزبور را غنيمت شمرده، با دل و جان نامه را آماده مى ساخت. حال مدلول نامه چه بود- از قرائن قطعيه آشكار است كه در مورد خلافت بود- كارى نداريم، چون فعلا در مقام اثبات اين هستيم كه مدعيان خلافت غمخوار اسلام نبودند و جز رياست، هوايى ديگر به سر نداشتند، و به فرمايش مولا:

«كأنهم لم يسمعوا الله سبحانه يقول: «تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين» بلى! و الله لقد سمعوها و وعوها، و لكنهم حليت الدنيا في أعينهم وراقهم زبرجها [ نهج البلاغه ى صبحى صالح، خطبه 3. ]؛ گويى آنان مثل اينكه قول خداى سبحان را نشنيدند كه مى گويد كه: جهان آخرت را براى كسانى كه اراده ى علو و رياست در روى زمين و فساد را ندارند قرار داديم، و عاقبت از آن متقين است. آرى، سوگند به خدا! خوب شنيدند و خوب فهميدند، ولى دنيا در چشمشان شيرين و در مقابل زينت دنيا دل باختند!» «الا في الفتنة سقطوا» ترك جهاد در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله فتنه است، و لازمه ى آن غلبه ى جهل بر نادانى و كفر بر ايمان و شرك بر توحيد است. در اين مورد هم پس زدن خليفة الله، حامل امانت كبراى الهى، خود فتنه بود كه به عنوان جلوگيرى از فتنه اتفاق افتاد. چنانچه در زيارت جامعه ى غيرمعروفه آمده است:

«يدعونه الى بيعتهم التي عم شؤمها الاسلام، و زرعت في قلوب اهلها الاثام وعقت سلمانها، و طردت مقدادها، و نفت جندبها، و فتقت بطن عمارها و حرفت القرآن و بدلت الاحكام و غيرت المقام، و اباحت الخمس للطلقاء و سلطت اولاد اللعنا على الفروج و الدماء، و خلطت الحلال بالحرام، و استخفت بالايمان و الاسلام و هدمت الكعبة و اغارت على دار الهجرة يوم الحرة، و ابرزت بنات المهاجرين و الانصار للنكال و السوئة، و البستهن ثوب العار و الفضيحة [ مفاتيح الجنان. ]؛ او را (مولاى متقيان- صلوات الله عليه-) به بيعتشان دعوت مى كردند، بيعتى كه نحوست و شومى آن تمام اسلام را فراگرفت و در قلب همه ى مسلمانان تخم گناه را كاشت، بيعتى كه به سلمان عاق شد [ خلافت به سلمان عاق شد به چه معناست؟ اگر فرزند، سركشى را نسبت به والدين به حد اعلى برساند، آن را عقوق مى نامند. سلمان هم به يك حساب پدر اين امت بود، زيرا بعضى از مورخان سن شريفش را بيش از سيصد سال گفته اند، و از طرفى به طريق مستفيض در روايات اهل بيت وارد شده: «سلمان منا اهل البيت». اين تنزيل را اگر بدقت بنگريم، مرتبه اى از عصمت را به سلمان اثبات مى كند، زيرا عمده اثر اهل بيت بودن همان است كه در آيه شريفه مى فرمايد: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» و به فرموده ى اهل بيت- عليهم السلام- سلمان جزو اهل بيت و آيه ى شريفه هم شامل او خواهد بود.

پس چنين فردى مانند پدر مهربان خواهد بود. نامبرده خطبه اى پس از خلافت اولى و كناره گيرى مولاى متقيان- عليه السلام- ايراد كرده، و عقوق امت را به وى و مولاى متقيان فاش ساخته. در طى خطبه ى مفصلى سلمان چنين مى فرمايد:

«الا يا ايها الناس! اسمعوا حديثى ثم اعقلوه عني! قد اوتيت العلم كثيرا، ولو اخبركم بكل ما اعلم لقالت طائفة: لمجنون، و قالت طائفة اخرى: اللهم اغفر لقاتل سلمان! الا! ان لكم منايا تتبعها بلايا، فان عند على- صلوات الله عليه- علم المنايا و علم الوصايا و فصل الخطاب على منهاج هارون بن عمران قال له رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: انت وصيي و خليفتي بمنزلة هارون من موسى، و لكنكم اصبتم سنة الاولين و اخطأتم سبيلكم و الذي نفس سلمان بيده لتركبن طبقا عن طبق سنة بني اسرائيل القذة بالقذة، اما والله! لو وليتموها عليا لأكلتم من فوقكم و من تحت ارجلكم؛ اى مردم! گفته ى مرا خوب توجه كنيد و سپس در آن تأمل كنيد! مرا علم فراوانى موهبت شده كه اگر به همه ى آنچه مى دانم خبر دهم، گروهى مى گويند: سلمان ديوانه است، و گروهى ديگر مى گويند: خدا قاتل سلمان را بيامرزد! هشيار باشيد! مرگهايى در انتظار شما و سپس بلاها و گرفتارى، و در نزد على- عليه السلام- علم مرگها و دانش وصيتها، و فصل الخطاب درست بر رويه و راه هارون بن عمران است. رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- به وى فرمود: تو وصى من هستى و تو خليفه و جانشين مسند منى، منزلت تو از من، مانند منزلت هارون از موسى است؛ ولكن اين مردم، درست روش امتهاى گذشته را تعقيب نمودند و راه راست خود را به خطا از دست دادند. سوگند به خدايى كه جان سلمان در دست قدرت اوست! حتما شما امت (محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-) به همان راه و روشى خواهيد رفت كه بنى اسرائيل رفتند، همچون شباهت پيكان به پيكان. به خدا! اگر اختيار خلافت را به دست على- عليه السلام- مى داديد و از آن مانع نمى شديد، همواره از آسمان و زمين از نعمتهاى الهى بهره مند مى شديد.» (بهجة الآمال فى شرح زبدة المقال، ج 4، ص 418). ]، و مقداد از جامعه ى دولت اسلامى طرد [ آرى مقداد از جامعه و دولت اسلامى به جرم اينكه به گفتار و وصيت پيامبرش مثل كوه استوار و پابرجا بود طرد شد. اين بيعت شوم چنين شخصيتى را طرد نمود كه عظمت و مقام و جلالت شأن او در ميان عامه و خاصه از خورشيد روشنتر است، و رسوخ ايمانش آن چنان بود كه در جنگ بدر به رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- گفت: «و الله يا رسول الله ما نقول لك كما قالت بنى اسرائيل: اذهب انت و ربك فقاتلا انا هيهنا قاعدون؛ به خدا قسم! اى رسول خدا! ما درباره ى تو آنچه كه بنواسرائيل به موسى گفتند: برو تو و پروردگارت جنگ كنيد، ما در اين جا نشسته ايم، نخواهيم گفت، و در مقابل تو از راست و از چپ و از پيش رو و از پشت سر جنگ و دفاع خواهيم نمود.» (مامقانى، تنقيح المقال، ج 3، ص 245). چنين منطق و استوارى، رسول خدا را مسرور و شادمان و آثار شادى در سيمايش هويدا شد، و روايت شده: «لم يبق احد الاجال جولة الا المقداد فان قلبه كان مثل زبرالحديد؛ كسى باقى نماند، مگر اينكه در قلبش مسائلى گذشت، مگر مقداد همچون فولاد قلبش محكم و استوار بود.» (تنقيح المقال، ج 3، ص 245).

مولاى متقيان درباره ى عملكرد حكومت باطل در نهج البلاغه مى فرمايد: «فهنالك تذل الابرار و تعز الاشرار» در حكومت باطل، نيكان ذليل و اشرار عزت و آقايى مى يابند (خطبه ى 216). ] شد، و جندب (ابوذر [ جندب بن جناده، معروف به ابوذر غفارى از بزرگان علما و صحابه و زهاد بود. رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- درباره ى وى فرمود: «ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذي لهجة اصدق من ابي ذر. من سره ان ينظر الى زهد عيسى بن مريم، فلينظر الى ابى ذر؛ آسمان سايه نيفكند و زمين برنداشت بر كسى كه از ابوذر راستگوتر باشد. هر كسى از ديدن زهد عيسى مسرور مى شود، به ابوذر نگاه كند» (سنن ابن ماجه، به نقل از: شريف قرشى، باقر، الرسول الاعظم مع خلفائه).

چنان شخصيت عظيمى با كمال غربت در زمان عثمان به جرم حق گويى! به صحراى ربذه تبعيد شد در حالى كه اطرافيان عثمان در غنايم جنگى غوطه ور بودند. ]) تبعيد شد، و شكم عمار [ عمار يكى از قطبها و ركنهاى مسلم اسلامى است؛ در جاهليت متحمل شكنجه ها گرديد. رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- در معرفى عمار فرمود: «ان عمار ملا ايمانا من قرنه الى قدمه و اختلط الايمان بدمه و لحمه؛ همانا عمار از فرق تا قدم مملو از ايمان است، ايمان با خون و گوشت عمار درآميخته است.» (علامه ى امينى، الغدير، ج 9، ص 23).

سبدى پر از جواهر از غنائم جنگى بود. عثمان آن را يكجا به يكى از زنهايش داد كه با آن زينت كند. مولاى متقيان- عليه السلام-، در اين كار شديدا از عثمان انتقاد فرمود. عمار هم در تأييد مولا سخنانى گفت. عثمان خشمگين شده و به عمار گفت: «يابن المتكأ! تجتري علي؛ اى پسر شكم گنده! به من جرأت پيدا كردى! به محافظان خود دستور داد او را بگيرند. او را گرفته، آنچه قدرت داشتند با دست و لگد اين صحابى بزرگوار را به جرم نهى از منكر آنچنان زدند كه عمار از هوش رفت، و به همان حال او را به منزل ام سلمه بردند. آن چنان بيهوش شده بود كه نماز ظهر و عصر و مغرب از وى فوت شد، و هنوز وقت عشا باقى بود كه به هوش آمد و وضو ساخت و نماز عشا را به جا آورد و گفت: «سپاس خداى را كه اين اولين روزى نيست به خاطر خدا اذيت و آزار مى شويم» و در اثر همين ضرب، عمار به فتق مبتلا شد الغدير، ج 9، ص 15). ] شكافته شد، و عملا قرآن تحريف شد، و احكام و مقام عوض شد، و خمس بر آزادشدگان پيامبر مباح شد، و اولاد لعنت شدگان را بر ناموسها و خونها مسلط كرد، و حلال و حرام را مخلوط نمود، و اسلام و ايمان را سبك شمرد، و حقيقت كعبه را ويران نمود، و به دار هجرت (مدينه) غارتگرانه در روز «حرة» حمله برد، و دختران انصار و مهاجران را براى شكنجه و بيداد بس حاد به بيرون ريخت و بر آنان لباس عار و رسوايى پوشانيد.» در اين فراز از زيارت به تحريف قرآن اشاره مى فرمايد، به عنوان يكى از هزار و مشتى از خروار «اولو الامر» كه عبارت از معصومين- صلوات الله عليهم- مى باشد، تطبيق به معاويه و يزيد پسر او و وليد بن يزيد بن عبدالملك، اين دزدان و غاصبان خلافت شد، تا جايى كه حجاج بن يوسف در زمان عبدالملك بن مروان به خليفه گفت: خليفة الله! و گفت: خلافت مقامى والاتر از نبوت است و آسمان و زمين با خليفه استوار است، و خليفه در نزد خدا بالاتر از ملائكه ى مقربين است. سؤال مى شد چگونه خلافت بالاتر از نبوت است؟ در جواب مى گفت: آيا جانشين شخص مهمتر است، يا كسى كه پيام او را مى برد؟ خالد بن عبدالله قسرى (فرماندار مكه) از طرف هشام بن عبدالملك گفت: هشام- و العياذ بالله- بهتر از پيامبر است [ جرجى زيدان، تاريخ التمدن الاسلامى، ج 4 ص 364، به نقل از: الاغانى، ج 19، ص 630. ] تا آن جا كه «اولو الامر» به وليد بن يزيد بن عبدالملك، معروف به سكير بنى مروان منطبق شد. شبى قرآن را باز كرد، در اول صفحه ديد اين آيه است: «و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد من ورائه جهنم و يسقى من ماء صديد». فرمان داد قرآن را آويختند و تير و كمان را گرفت و قرآن را تيرباران نمود و گفت:


  • اتوعدني بجبار عنيد اتوعدني بجبار عنيد

  • فها أنا ذاك جبار عنيد فها أنا ذاك جبار عنيد


  • اذا لاقيت ربك يوم حشر اذا لاقيت ربك يوم حشر

  • فقل لله: مزقني الوليد فقل لله: مزقني الوليد

آيا مرا تهديد مى كنى كه ستمگر معاندى هستم؟ آرى من همان هستم، اگر پروردگارت را در قيامت ديدى بگو: مرا وليد پاره كرد! [ تتمة المنتهى، ص 91؛ تاريخ التمدن الاسلامى، ج 4، ص 364. ] .

سرآغاز استخفاف اسلام

اساس استخفاف اسلام و ايمان در زمان خلفاى ثلاثه؛ يعنى، بنيانگذاران سلطنت بنى اميه آغاز شد، گرچه در اين باره در كتابهاى كلامى شيعه مفصل بحث شده، ولى ما به جهت اختصار به تاريخ تمدن اسلامى جرجى زيدان بسنده مى كنيم: «طلب الامويون الخلافة لانفسهم و هم يعلمون ان اهل البيت احق بها منهم [تا ريخ التمدن الاسلامى، ج 4، ص 362. ] ؛ آنگاه كه بنى اميه خلافت را براى خود دست و پا مى كردند، خود خوب مى دانستند كه اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله سزاوارتر از خودشان به آن منصب مى باشند و دليل اهل بيت بر اساس صحيح استوار مى باشد. فقيهان و متقين در فرصتهاى مناسب به فضيلت اهل بيت توجه داده و خلفاى اموى را به جهت انجام منكرات و مخالفتهاى شرعى نصيحت مى كردند، و از ظلمها و تجاوزها كه در راه رسيدن به خلافت به حريم فضيلت و انسانيت انجام مى دادند پرهيز مى دادند و در دعوت به تقواى الهى قصور نورزيدند... . تا نوبت خلافت به عبدالملك بن مروان رسيد. وى بناى كارش را بر فشار و سختگيرى نهاد و در سال 75 ه. ق پس از كشتن عبدالله بن زبير به مكه رفت و از آن جا به مدينه- كه مركز دوستان و ياران اهل بيت بود- رفت و در آن جا خطابه اى ايراد كرد و در آن خطابه چنين گفت: اما بعد. من خليفه ى مستضعف، يعنى، عثمان و خليفه ى مدارا كننده، يعنى، معاويه و خليفه ى بى عقل و سفيه، يعنى، يزيد بن معاويه نيستم. هشيار باشيد! من اين امت را جز با شمشير معالجه نخواهم كرد تا همگى مطيع و رام گرديد... . سوگند به خدا! پس از اين اگر كسى مرا به تقواى الهى تذكر دهد، گردن او را خواهم زد.

سپس جرجى زيدان مى گويد: هم او نخستين كسى است كه بناى نهى از منكر را در اسلام شكست و بناى نهى از معروف را گذاشت.».

يكى از مواردى كه موجب خفت اسلام شد، همان است كه در اين زيارت شريفه به آن اشاره مى فرمايد: «و هدمت الكعبه» بيعتى كه كعبه را ويران ساخت. باز در تاريخ تمدن اسلامى آمده: «وقتى به وى (عبدالملك) بشارت خلافت داده شد، قرآن مى خواند، قرآن را بست و گفت: اين آخرين ديدار من با تو است! او بسيار تظاهر به ديندارى مى كرد و وقتى كه به خلافت رسيد، دنيادارى بر او غلبه كرد و دين را فراموش كرد.

از چنين آدمى تعجب نيست كه به فرماندارش، حجاج بن يوسف، دستور دهد كه كعبه را با منجنيق ويران سازد، و عبدالله بن زبير كه پناهنده به حرم الهى بود كشته و سرش را از تن در مسجدالحرام جدا نمايد. همان كعبه اى كه جنگ در آن حريم جايز نبوده، ولى او حلال شمرده و لشگريانش تا سه روز در وسط مسجدالحرام مسلمانان را مى كشتند، و سرانجام خانه ى كعبه را با خاك يكسان نموده و در ميان سنگهاى كعبه آتش برافروختند، و تا آن تاريخ چنين فاجعه و هتك حرمتى در اسلام اتفاق نيفتاده بود.» [ همان ج 4، ص 79. ] «و اغارت على دار الهجرة يوم الحرة» در روز «حره» به دارالهجرة هجوم برده شد و خلاصه ى آن فاجعه ى تاريخ اين است كه مسعودى در مروج الذهب مى نويسد:

«وقتى كه ستمگرى يزيد و كارگزاران وى فراگير شد، و كفر وى در نتيجه ى كشتن فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله و شرابخوارى، و فرعونيت وى ظاهر شد، بلكه فرعون در رفتار با رعيت خود از يزيد عادلتر بود، مردم استاندار وى (عثمان بن محمد بن ابى سفيان) و مروان بن حكم و ساير بنى اميه را از مدينه خارج كردند....

يزيد در حركت تلافى جويانه، سپاهى از شام به فرماندهى مسلم بن عقبه مرى به طرف مدينه فرستاد... . وقتى سپاه به «حره» [ الحرة: به فتح و تشديد: زمينى كه داراى سنگهاى سياه باشد و از همان است حرة مدينه. ] رسيد، مردم آن جا- كه در ميان آنان عبدالله بن مطيع عدوى و عبدالله بن حنظله غسيل انصارى بود- با آن سپاه به جنگ پرداختند و جنگ بزرگى درگرفت و عده ى زيادى از مردم در اين جنگ كشته شدند، از بنى هاشم و قريش و انصار، و از آل ابى طالب، عبدالله بن جعفر بن ابى طالب، و جعفر بن محمد بن علي بن ابى طالب كشته شدند، و از ساير قريش نود و خورده اى و نيز از انصار به همان تعداد كشته شدند، و از ساير مردم چهار هزار نفر كه شناسايى شده بود كشته شدند، و از مردم بيعت گرفتند كه عبدقن [ قن: خالص و غيرقابل فروش. ] يزيد بن معاويه هستند! و اسبان خود را در مسجد رسول صلى الله عليه و آله بستند و اسبان، مسجد را كثيف كردند، و هزار دختر از زنا حامله شدند» [ مروج الذهب، ج 3، ص 78 و 79. ] و به همين اشاره مى كند: و ابرزت بنات المهاجرين و الانصار... .

با بيان اين مطالب، روشن شد كه مسؤوليت اين همه گناه و گناههاى بعدى تا روز قيامت بر دوش كسانى است كه بنيانگذار اين بيعت شوم بوده اند، و آن اولى و دومى است: «و ليحملن اثقالهم و اثقالا مع اثقالهم و ليسئلن يوم القيامة عما كانوا يفترون [ عنكبوت (29) آيه ى 13. ]؛ و البته در روز قيامت علاوه بر بارهاى سنگين گناه خود، سنگينى گناه ديگران هم بر دوش داشته، و در آن روز از آنچه سست برخورد كرده اند سؤال خواهد شد.» و اين همان نكته اى است كه خود صديقه ى طاهره عليهاالسلام در وقتى كه زنان انصار و مهاجر به عيادت آن حضرت آمده بودند فرمود: «اما لعمرو الله، لقد لقحت فتنة ريثما تنتج ثم احتلبوها طلاع القعب دما عبيطا؛ آگاه باشيد! به خدا سوگند! تخم فتنه اى بارور شده است، به زودى ثمر مى دهد، آنگاه نتايجش را با كاسه هاى پر از خون تازه بدوشيد.

امامت يك امر ملكوتى است

متن: فهيهات منكم و كيف بكم و انى تؤفكون و كتاب الله بين اظهركم، اموره ظاهرة و احكامه زاهرة و اعلامه باهرة، و زواجره لائحة، و اوامره واضحة و قد خلفتموه وراء ظهوركم، ارغبة عنه تريدون، ام بغيره تحكمون، بئس للظالمين بدلا، و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو في الآخرة من الخاسرين.

شرح: در اين فراز هم صديقه ى طاهره توبيخ و سرزنش شديد درباره ى غصب خلافت و امامت كبراى الهى مى نمايد، كه امامت همان ادامه ى نبوت ختميه است، چگونه خلافت در دسترس شما قرار مى گيرد «فهيهات منكم و كيف بكم؟» اين منصب خلافت الهى در جايگاهى بسيار رفيع و منظر اعلى و افق مبين قرار دارد، و بسيار با شما فاصله دارد، و چگونه به دروغ اين مقام را بر خود مى بنديد؟ در حالى كه كتاب خدا ميان شماست، يعنى در آيات الهى به طور روشن آمده كه منصب خلافت، منصب الهى است، و شما را به آن دسترسى نيست.

آياتى كه به اين موضوع به طور صريح دلالت دارد فراوان است [ ر. ك: سيد على بهبهانى، مصباح الهداية فى اثبات الولايه. ]، و ما فقط در اين بخش به شرح يك آيه از سوره ى بقره با استفاده از كلمات سيدنا الاستاد العلامة الحكيم- رفع الله درجته- در تفسير الميزان بسنده مى كنيم:

«و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال اني جاعلك للناس اماما قال و من ذريتي قال لاينال عهدي الظالمين [ بقره (2) آيه ى 124. ]؛ و وقتى كه پروردگار ابراهيم، او را با كلماتى مورد آزمايش قرار داد- (مانند امتحان به آتش افتادن، مهاجرت به مكه، گذاشتن خاندان خود در صحراى بى آب و علف، گرفتارى با عمو و قوم مشركش، تهديد به سنگسار شدن و ذبح فرزندش) به ابراهيم فرمود: من تو را براى مردم امام و رهبر قرار مى دهم. ابراهيم گفت: از ذريه ى من هم امام قرار بده. خدا فرمود: عهد من هرگز به ستمكاران نمى رسد.» مراد از امامت چيست؟ گفته اند: مراد از امامت در اينجا همان نبوت است، زيرا امام؛ يعنى، پيشوا و راهبر، و چون پيامبر چنين است، پس مراد همان نبوت است، و ابراهيم عليه السلام از خدا نبوت را درخواست مى كرد. و لى اين تفسير، درست به نظر نمى رسد، زيرا منصب امامتى كه حضرت ابراهيم آن را از خدا مسألت مى نمايد، درست هنگامى است كه آن را دارا نبوده، زيرا كلمه ى اماما مفعول ثانى جاعلك مى باشد، و از قواعد مسلمه ى نحو است كه اسم فاعل اگر به معناى ماضى باشد عمل نمى كند. شرط عملش آن است كه به معناى حال يا استقبال باشد، در اين صورت دو مفعول مى گيرد؛ بنابراين «جاعلك للناس اماما» وعده به چيزى است كه ابراهيم عليه السلام هنوز به آن نرسيده، و انتظار داشت كه در آينده به او داده شود. علاوه بر اينكه مضمون اين آيه به ابراهيم عليه السلام از طريق وحى بوده، و وحى هم بجز از نبى امكان ندارد. پس اگر مراد از امامت، نبوت باشد، ابراهيم عليه السلام چيزى را طلب مى كرده كه در او حاصل بوده. پس نتيجه اين مى شود كه ابراهيم عليه السلام در حال واگذارى امامت از خداى متعال پيامبر بوده و مقام بالاترى پس از امتحانها به وى موهبت مى شود و آن منصبى است كه بالاتر از منصبى است كه فعلا داراى آن منصب است؛ پس معناى امامت در آيه، نبوت نيست، بلكه مقامى بالاتر و والاتر از آن است.

امامت چيست؟ امامت با استفاده از قرآن كريم، عبارت از راهبرى و هدايت به وسيله ى يك امر ملكوتى است كه پيوسته همراه امام است. و امامت در اصطلاح قرآن صرف نشان دادن راه سعادت از بدبختى نيست، كه وظيفه ى هر نبى و هر مؤمن است، بلكه نشان دادن راه است با آن امر ملكوتى. چنانچه از اين دو آيه استفاده مى شود: «و جعلناهم أئمة يهدون بامرنا [ انبياء (21) آيه ى 73. ]؛ ما آنان را رهبرانى قرار داديم كه با امر ما هدايت مى كنند» و «و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا بآياتنا يوقنون [ سجده (32) آيه ى 24. ]؛ و از آنان رهبرانى قرار داديم كه به امر ما هدايت مى كنند، چون آنان داراى صبر و استقامت و به آيات ما يقين داشتند.» امر الهى چيست؟ امر الهى همان است كه در اين دو آيه به آن اشارت رفته است.

«انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون، فسبحان الذي بيده ملكوت كل شي و اليه ترجعون [ يس (36) آيه ى 82 و 83. ]؛ امر خدا عبارت از آن است كه وقتى خدا چيزى را اراده فرمود به او مى گويد: باش! مى شود؛ پس منزه است آن خدايى كه ملكوت (پادشاهى و حكومت) هر چيزى در دست اوست، و همه به بيش او برمى گردند.» همچنين آيه ى «و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر [ قمر (54) آيه ى 50. ]؛ و نيست امر ما مگر يكى، همچون يك چشم برهم زدن.» مستفاد از اين دو آيه ى شريفه عبارت از آن است كه امر الهى را «ملكوت كل شي ء» ناميده؛ يعنى، سبطنت و حاكميت بر هر چيز؛ و به عبارت ديگر همه ى موجودات و اشيا داراى دو وجهه مى باشد: يكى وجهه ى خلقتى كه به سبب آن از موجودات اين عالم مادى شمرده مى شود، و ديگرى وجهه ى ربوبى كه به وسيله ى آن به عالمى وابسته است كه منزه از تغيير و تدريج است و متصل به عالم ملكوت است، و از اين نظر برتر از اوصاف و احوال عالم مادى است. پس معناى «يهدون بأمرنا» كه صفت خاصه و فصل مميز امام ذكر شده، عبارت از همان امر ملكوتى است، و امامت عبارت از تصرف ولايتى در اعمال انسانها، و هدايتش به معناى ايصال به مطلوب و نه صرف نشان دادن راه است كه گفتيم: وظيفه ى هر نبى و مؤمن است كه با ارشاد و موعظه دلالت نمايد؛ و آنچه كه در كار هدايت و ايصال به مطلوب لازم باشد در تصرف امام است، يعنى ملكوت دلها و اعمال آنها در نزد امام و جنبه ى ربوبى و ملكوتى و غيبى همه ى انسانها در پيشگاه مقدس امام حاضر است. پس امامت مقامى است كه اعمال بندگان (چه خير و يا شر) با ملكوت آن در نزد او حاضر باشد، و او به هر دو راه سعادت و شقاوت مهيمن و غالب است. به همين مناسبت در آيه ى شريفه آمده: «يوم ندعوا كل اناس بامامهم [ اسراء (17) آيه ى 71. ]؛ روزى كه تمام مردم را با امام خودشان فرامى خوانيم.» امام كه گفته شد جنبه ى امرى و ملكوتى اشيا به اذن الله در نزد او حاضر است، بايد بذاته سعيد باشد، چه اينكه كسى كه جائز الخطاء و الشقاء باشد، چه بسا به ظلم و شقاوت آلوده مى شود و در اين صورت، ديگر سعادت ذاتى نخواهد داشت و بايد ديگرى او را به هدايت و سعادت برساند، و اين مفاد آيه ى شريفه است: «افمن يهدي الى الحق احق ان يتبع اممن لايهدي الا ان يهدى [ يونس (10) آيه ى 35. ]؛ آيا كسى كه به حق هدايت مى كند شايسته تر است كه از حق تبعيت و پيروى كند، يا كسى كه هدايت نمى كند؟ مگر اينكه خود مورد هدايت واقع شود.» در اين آيه ى شريفه ميان هادى الى الحق و غير آن، يعنى مصداق «لايهتدى الا ان يهدى» و مهتدى بغير مقابله قرار داده شده، و معناى مقابله آن است كه هادى بايد خود مهتدى به نفس باشد، زيرا كسى مهتدى به غير باشد نمى تواند هادى الى الحق باشد.