ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمى

- ۱۱ -


گردند. فاطمه عليهاالسلام تا مطلع شد كه عمّال خليفه، كارمندان فدكش را به جبر و جور از باغ بيرون رانده اند براى ابوبكر پيام فرستاد كه فدك ميراث من است و تو حق غصب و تصاحب آن جا را ندارى، پاسخ آمد كه: من، خود از پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم به دو گوش خويش شنيدم كه فرمود: ما انبيا و اوليااللَّه هيچ گاه براى هيچ كس ارث و ميراث باقى نمى گذاريم!

فاطه عليهاالسلام نزد خليفه شتافت. خليفه حرف خود را تكرار كرد اما چون كم آورد مفرّ ديگرى جست:

- با اين حال اگر شاهدى دارى كه فدك از آن توست، بياور!

- قران را فرومى گذارى و بدان استنباط نمى كنى، ولى به قولى فاقد سند و بى مدرك استناد مى كنى؟! با اين وجود، ام ايمن و على عليه السلام شاهدان صديق من و پدرم و خدايم هستند.

- ام ايمن كه زن است و شهادتش مقبول نيست! على هم كه شوهر توست و در منابع و منافع با تو شريك و سهيم! پس بيت المال مسلمين را به خليفه مسلمانان عودت ده و دست بردار!

كش و قوس هاى فراوان درگرفت تا اين كه فاطمه زهرا عليهاالسلام از يار ديرينش ياورى طلبيد.

حضرت على عليه السلام صبر و سكوت خود را شكست و گسست و با ادله اى محكم و منطقى و كوبنده، طى مناظره اى تاريخى، ابوبكر را به خاطر شكستن حرمت دختر نبوت و غصب حق او به ندامت و انفعال كشاند.

- فاطمه جان! امروز خليفه را به خاطر تعرض و تعدّيش به تو، منقلب و منفعل ساختم. در غياب عمر از ابوبكر حقت را بستان!

زهرا عليهاالسلام! بلافاصله حكم دريافت فدك را از خليفه گرفت و خوشحال و خشنود از نزد خليفه بيرون آمد. اتفاقاً در راه با عمر روبرو شد. عمر چون ماجراى مناظره ى اميرالمومنين را با ابوبكر و ماوقع آن، يعنى احقاق حقوق حقه فاطمه عليهاالسلام را شنيد، سخت برآشفت و مبهوت و متحير خواستار نامه ى خليفه شد. حضرت زهرا عليهاالسلام امتناع ورزيد و چون اصرار و ابرام عمر سودى نبخشيد، وى در حضور عامه به زور متوسل و متمسّك گرديد، نامه را گرفت و با بى احترامى تمام آن را تكه تكه نمود. سپس به ملاقات ابوبكر رفت و او را بشدت ملامت و مذّمت كرد.

زهرا عليهاالسلام از تلاش و كوشش دست و دل نشست. در جمع مهاجر و انصار خطبه خواند، سخن راند و با افشاگرى ها و آشكار سازى هايش حاضر و ناظر را بشدت تحت تأثير سخنان تند و تيز خود قرار داد، اما چون عموم مردم تابع زور و تسليم زور و مطيعن تزوير بودند، جز سرشكى به قدر و قيمت «آب بينى يك بز»، و آهى سرد و نگاهى سنگين، عكس العملى از خود نشان ندادند. فاطمه عليهاالسلام مى دانست كه مردان انصار و مهاجر، بى خير و بى بخار شده اند؛ اما تاكيد و تصميم داشت كه گفتنى ها را بگويد تا مبادا شب تاريكشان به روزى تاريك تر بپيوندد، و چون روح حق و روحانيت حقيقت از كالبدشان پر كشيده بود، مستحق آن شدند كه با سر تا ته دره ى عميق فساد و فسق و فجور فروغلتند.

يك روز زهراى اطهر عليهاالسلام، با صورتى زرد و جسمى ضعيف رو به روى على عليه السلام قرار گرفت:

- با آن همه شجاعت و شهامت، چرا دست روى دست نهاده اى و اجازه مى دهى تا پسر «ابوقحافه» حق مسلم و مشروع مرا با غضب و خشم و خشونت، غصب و مصادره نمايد. امروز او با من مجادله و مخامصه كرد و جسارت و گستاخى نمود اما هيچ يك از مسلمانان يارى ننمودند.

- اى دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم! مى دانى كه من در كار دين و ديانت، هرگز مسامحه و مصالحه ننمودم. اكنون اگر دست به شمشير ببرم دنيايشان را ويران مى كنم؛ اما دين پايمال خواهد شد. اگر مى خواهى نام نامى پدر بزرگوارت برقرار و استوار بماند، صبر و سكوت را پيشه خويش ساز!

ابوتراب- على ابن ابيطالب عليه السلام- طى مكاتبه ى تكان دهنده اى ابوبكر را متأثر و متألم ساخت، اما بار ديگر عمر مانع احقاق حق فاطمه عليهاالسلام شد.اين ماجرا آنقدر ادامه يافت تا پس از كشمكش ها و كشش و كوشش هاى طولانى و تب آلوده، سرانجام مالكين فدك، به جهت مصلحت دين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، در برابر بخل خليفه و پسر ابوقحاقه، سخاوتمندانه، از فدك چشم پوشيدند و از حق مسلم خود گذشتند. قضاوت و حكميت با خدايى است كه بهترين داورهاست.

اين بود گوشه اى از فاجعه ى غم انگيز و طولانى فدك براى خاندان وحى اما ماجرا به اين جا خاتمه نيافت؛ بارها و بارها در طول تاريخ پس از صدر اسلام، فدك به صاحبان اصلى آن يعنى ابنا و بنات و فرزندان فاطمه عليهاالسلام برگردانده شد، اما باز غاصبين، آن را باز پس ستاندند و تا كنون به حال غصب باقى است. شايد در يك روز بس بلند، مردى راست قامت با دست خويش نخلستان فدك را آبيارى كند و خرماهاى آن را بر سر قبر زنى بگذارد كه يك سلسبيل گريست.

كساى سى ام: اشك و لبخند

احدى در گفتار و رفتار، و كردار و پندار، شبيه تر و مانندتر از فاطمه عليهاالسلام به شوهرم نديدم. شايد هيچ كس به اندازه ى من در شباهت تام و تمام اين پدر و دختر نظر نيفكنده باشد. هنگام رحلت شوهر والا مقامم من نيز بر بالين حضرتش حاضر بودم. چهره نورانى اش هيچ گاه از خاطرم زدوده نخواهد شد. كمى كه از ازدحام عيادت كنندگان كاسته شد و خانه روى خلوت به خود ديد، او دخترش را نزد خود فراخواند و در گوش دخترش چيزى گفت، به طورى كه فاطمه عليهاالسلام را گريان نمود و قطرات اشك از چشمانش جارى شد. سپس پيغمبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم آهسته چيز ديگرى گفت كه باز نشنيديم. اين بار فاطمه عليهاالسلام به سان يك گل نوشكفته خوشحال و خندان گرديد.

آن روز تعجب كردم كه چرا فاطمه عليهاالسلام در حالى كه مى گريست ناگهان خندان شد! چون سخن اين دو را متوجه نشده بودم، از دختر پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم علت اشك و لبخندش را پرسيدم ولى پاسخى نگرفتم:

- اگر رازمان را فاش كنم ديگر رازدار و سر نگهدار نخواهم بود.

از آن روز مدتى گذشت، شوهرم رحلت كرد و مسلمانان را در غمى جانكاه، و اندوهى جانسوز به جا گذاشت تا اين كه يك روز به ديدن دختر سياهپوش رسول مكرم اسلام رفتم:

- اى فاطمه عليهاالسلام! من هنوز كنجكاوم تا سرّ ميان شوهرم و تو را بدانم. قفل راز آن روز را به كليد مرحمتت بر من بگشاى!

اى عايشه! حال كه پدرم، جان به جان آفرين تسليم نموده است، آنچه بين ما رفته بود، مى گويم:

پدرم آن روز گفت كه جبرئيل عليه السلام سالى يك بار قرآن كريم را بر قلب من عرضه مى كرد، ولى امسال دو بار اين كار را انجام داده است. از اين كار جبرئيل عليه السلام دريافتم كه موعد مرگم فرارسيده است. علت گريه من در آن لحظه به همين خاطر بود. پدر نازنينم سپس در گوشم بشارتى را زمزمه نمود كه خوشحال و مسرورم كرد. او فرمود: اى فاطمه عليهاالسلام! از كسان و خاندانم تو نخستين كسى هستى كه به من ملحق خواهى شد. سبب خنده من به خاطر اين خبر خوش بود.

- درود بر تو! حال دريافتم كه آن روز اشكت، اشك فراق بود و لبخندت، لبخند وصال.

اين بود خاطره اى از فاطمه طاهره عليهاالسلام كه او را در نظرم عزيزتر كرد. از قبل هم مى دانستم كه علاقه ى شديد ميان اين پدر و دختر، درد دورى و غم هجران آن دو را به وصل، درمان خواهد نمود، طورى كه به اندازه عمر يك گل بهارى، اين دو نفر يكديگر را در سراى جاودان دريافتند.

كساى سى و يكم: ياد پدر

زينب جان! پس از رحلت من گريه و زارى، و بيقرارى و بيتابى مكن! تو در ميان فرزندانم بيش از همه با غم و ماتم، همراه و همدم خواهى بود.

مادرم پس از گفتن روز و ساعت ارتحال جانسوزش، دلدارى ام داد. عصر همان روز باز مادرم به ياد پدرش بسيار گريست و سپس پدرم را نز خود فراخواند:

- على جان! دلم مى خواهد صداى موذن پدرم با يك بار ديگر بشنوم. اگر مرحمت فرمايى و بلال را خبر كنى، سپاسگزارت خواهم بود!

- جان دلم! من نيز خواهان اذان موزون و زيباى موذن مخصوص رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم هستم، اما با خاموشى صوت قرآن پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم، بلال نيز به سكوت نشسته، او خود گفته است كه پس از پيامبر ديگر براى احدى اذان نخواهد گفت!

بالاخره پدرم نزد موذّن پير جدم رفت و او را با خود آورد، در حالى كه بلال گفته بود: پا روى عهدى كه با دل خود بسته ام، نمى گذارم اما دل دختر مكرمه رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم را نمى شكنم. به اين ترتيب، بلال بار ديگر بر بلندى رفت. مسجدالنّبى براى مرتبه اى ديگر صداى اذان يكى از صديق ترين ياران جد بزرگوارم را ارزانى اهل مدينه نمود.

- اللَّه اكبر، اللَّه اكبر تا صداى بلال بلند شد، مادرم به ياد روزگار حيات پدرش افتاد و شروع به گريه نمود. اشك در ديدگان همه حلقه زد و گوش ها همه، هوش شد.

- اشهد ان محمد رسول اللَّه همين كه نام بلند و بلند آوازه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم در مسجد و محراب، و منبر و مناره پيچيد، مادر داغديده ام بيتاب و بى تحمل شد. ضجّه و صيحه اى زد و از هوش و حال رفت. حاضرين كه خيال كرده بودند او از دار دنيا رخت بربسته است، به بلال اطلاع دادند كه از ادامه اذان خوددارى كن! چرا كه دختر پيغمبر بدرود حيات گفت و به سراى باقى شتافت. به اين ترتيب بلال اذانش را نيمه كاره رها كرند و با عجله پايين آمد.

حتما شنيده اى كه بلال ساليانى چند براى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم و مسلمانان، درست در ساعات شرعى اذان مى گفت و هرگاه غير از اين مواقع صداى پر صلابت او طنين افكن مى شد، مردم بسرعت خود را به مسجد مى رساندند چون رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم خبر مهمى براى ايشان داشت. مثل مشورت در مورد جنگى كه در پيش است. پس از آنكه جدمان از دنيا رحلت فرمود همه مى دانستند كه موذّن او ديگر اذان نخواهد گفت، تا آن كه آن روز، بلال به تقاضاى مادرم، ياد و نام پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم را يكبار ديگر با صداى زيبايش زنده كرد، به همين خاطر مردم بلافاصله خود را به مسجد رساندند و شاهد اين صحنه دلخراش و جگر سوز بودند كه چگونه يادگار پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در غم پدرش مى سوزد.

لحظاتى بعد از آن كه مادرم به حال آمد از مرغ خوش الحان باغ ملكوت خواست تا اذان ناتمامش را به اتمام برساند.

- اى بانوى مكرم و اى يادگار رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلم، من بر جان گرامى شما بيمناكم. خواهشمندم معذورم داريد!

پس از اينكه مادرم خواهش بلال را پذيرفت. او با قدم هاى آهسته به طرف خانه اش به راه افتاد در حالى كه عطر ياد و نام رسول مخصوص خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم را يكبار ديگر در شهر پراكنده بود. بلال مى دانست كه اين آخرين اذان او در اين دنياست.

كساى سى و دوم: ياقوت و مرجان

پس از رحلت كمرشكن پيامبر مهر و وفا- محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم-به مدت ده روز از خانه خارج نشدم، زيرا تأثر و تألم عميق و جانكاه خود را از بابت فقدان آن مرد خدا جز با گريه و زارى به طريق ديگرى نمى توانستم بيان كنم. پس از اين مدت وقتى كه بيرون آمدم، چشمانم به ديدار سيماى على عليه السلام روشن شد.

- سلمان، اى يار سليم ما! پس از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم درباره ما كم لطفى مى كنى.

- كوتاهى نبود مولايم، بلكه غم دورى و اندوه هجران آن يار هجرت كرده، مرا خانه نشين كرده است.

- به ملاقات فاطمه عليهاالسلام برو كه هديه اى بهشتى برايت نگه داشت است.

- مگر پس از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم نيز از بهشت براى شما چيزى مى رسد؟ - آرى، همين ديروز هديه اى از بهشت برايمان آمده است.

بلافاصله به خانه حضرت فاطمه عليهاالسلام مشرف شدم. او در حجاب. پوشش عزا بود و از درد پدر عزيزش، غم و اندوه همه ى وجودش را فراگرفته بود.

- اى سلمان! در حق ما كوتاهى كردى!

- اى يادگار پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم چنين نيست و مباد!

- پس بنشين و به سخنم گوش فرا ده! ديروز تشنه و گرسنه در خانه نشسته بودم و در نيز بسته بود. در اين فكر بودم كه پس از فوت پدرم وحى الهى قطع شده است و فرشتگان ديگر به خانه ما نمى آيند. در اين هنگام بدون اينكه كسى در را بگشايد سه فرشته وارد شدند كه از نظر زيبايى، مثل و مانند آنان را نديده بودم. پرسيدم كه اهل مكه اند يا مدينه.

- اى سرور و سيده ى ما! ما نه مدنى هستيم، نه مكى و نه حتى اهل زمين، بلكه از جمع حورالعين و از دارالسلام مى باشيم. مشتاق ديدارت بوديم، خداوند ما را به ملاقاتت فرستاد!

- آن سه وقتى كه خود را معرفى كردند، معلومم شد كه همسران بهشتى تو و مقداد و اباذر هستند. بيا اين رطب را بگير و با آن افطار كن و فردا هسته اش را برايم بياور! از بانويم خرما را گرفتم و به خانه آمدم. آن رطب را كه سفيدتر از برف و خوشبوتر از مشك بود در مشت داشتم، در حالى كه به آيه اى از قرآن مجيد مى انديشيدم كه در آن مژده زنانى را به مؤمنين داده كه از جنس ياقوت و مرجان اند و بسيار وجيه. در راه خانه هر كس از كنارم رد مى شد تحت تاثير بوى خوش رطب قرار مى گرفت:

- برادر! آيا با خود مشك و عنبر همراه دارى؟!

- آرى، آرى، آن هم چه مشك معطرى!

هنگام افطار، هديه بهشتى فاطمه عليهاالسلام را در دهان گذاشتم ولى هر چه جست و جو كردم هسته اى در آن نيافتم! فرداى آن روز، خدمت حضرت زهرا عليهاالسلام رسيدم و موضوع را به اطلاع ايشان رساندم.

- اى شيعه راستين ما، آن رطب، هسته و دانه اى ندارد، چون از نخلى است كه خداوند آن را در «دارالسلام» كاشته است. دانه اش كلمه اى است كه پدرم به من آموخت و من هر صبح و شام آن را تكرار مى كنم.

- يا زهرا عليهاالسلام! آن را به من نيز بياموزيد!

فاطمه عليهاالسلام، تقاضايم را پذيرفت و «دعاى نور» را كه با بسم اللَّه النور، بسم اللَّه نور النور» آغاز مى شود به من آموخت. پس از آن من هميشه اين دعا را زمزمه مى كنم. ان شاء اللَّه نور خدايى به قلبتان بتابد!

كساى سى و سوم: تنها تبسّم

من امّ سلمه هستم و افتخار خدمتگزارى فاطمه زهرا عليهاالسلام را داشته، از او درس فراوان آموخته ام. از «اسماء بنت عميس» كه او نيز مدتى خادمه ى فاطمه بود،شنيده ام كه روزى فاطمه عليهاالسلام به او حرف بسيار متين و موقر مى زند:

- من از اين كار مردم مدينه كه زنان خود را بعد از وفات به صورتى ناخوشايند و دور از شأن اسلامى، تشييع و تدفين مى كنند، ناخرسندم، چون با تنها پارچه اى يا كه روى وى مى افكنند، حجم بدنش نمايان مى شود.

اسما نيز به بانو مى گويد، در حبشه چيزى ديده است كه توسط آن جنازه ى اموات را حمل مى نمايند و چون از شاخه هاى درخت نخل چنين تابوتى را مى سازد، فاطمه زهرا عليهاالسلام آن را پسنديده لبخند مى زند، و به زبان اشاره مى فهماند كه مرا نيز پس از رفتنم با آن بپوشانيد و بعد تشييع نماييد! اين تنها تبسم فاطمه عليهاالسلام پس از وفات پدر گرامى اش بود. طى هفتاد و پنج روزى كه پس از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم زنده بود، هرگز كسى او را متبسم و خندان نديد تا از دنيا رحلت فرمود.

اما از آنچه در روز رحلت بانويم مشاهده نمودم، گوشه اى را باز مى گويم: حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار شده بود. يك روز، وضع و حالش بهتر از روزهاى گذشته شد. بسيار خوشحال شدم كه بانو صحت و سلامت خود را بازيافته است. وقتى كه مرا نزد خود خواند، ديدم چهره اش بسيار روشن از سابق شده است.

- اى ام سلمه! جبرئيل براى پدرم كافورى از بهشت آورد و او آن را سه قسمت نمود. يك ثلث آن را براى خود نگه داشت كه در روز رحلتش على عليه السلام او را با آن غسل داد. قسمتى را هم به على عليه السلام داد و يك سوم آن را نيز براى من باقى گذارد. كافور را برايم بياور!

محل آن را نشانم داد و يافتمش. چنان بوى دل انگيزى داشت كه هيچ عطر و بويى قابل قياس با آن نبود! كافور بهشتى را به دست مباركش دادم.

- عزيزم، آبى بياور تا غسل نمايم!

ظرف آبى خدمتش بردم. غسلى نيكو كرد كه بهتر از آن هرگز نديده بودم. لباس هاى تازه اى كه مهيا كرده بود، طلبيد و آنها را پوشيد. تا جامه هايش را بپوشد، بسترش را به درخواست او در وسط اتاق پهن كردم.

- اى ام سلمه! من هم اكنون از دار دنيا به ديار جاودان خواهم رفت؛ كسى روى مرا نگشايد!

فاطمه عليهاالسلام بر روى بسترش رو به قبله دراز كشيد. دستش را زير سرش نهاد و پارچه تميزى روى خود كشيد. دقايقى بعد كه على عليه السلام به خانه آمد، سراغ بانو را گرفت و قبل از اين كه پاسخى بگيرد بر بالاى بستر حضرت فاطمه عليهاالسلام حاضر شد. هر چند لحظات سخت و دردناكى بود، اما براى آن پرنده ى سبكبال، براى زهرايى كه به ملكوت اعلى پر كشيده، زمانى پر از شادى ديدار بود. چرا كه او به ابديت پيوسته، به ديدار خدايش و پدرش شتافته بود.

بزودى صداى «زينبين» زجر كشيده و «حسنين» داغديده و على شكسته قلب، با بوى كافور به هم آميخت، و تار و پودى شد كه با دستان احساس دوستان خدا بافته شد،تا هزاران فرشته، روح قدسى فاطمه عليهاالسلام را بر اين فرش احساس تا عرش الهى تشييع نمايند.

پايان