ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمى

- ۴ -


گنجشكان منتظر ورود كسى هستند.

به خيل عظيم منتظران مى پيوندم و در اين خيال كه كى از در درآيد، مى مانم. ابرها راه را آب مى زنند و چمن ها قالى سليمان عليه السلام مى گشايند. آسمان باغ هم نور باران مى شود. در همين لحظه متوجه طاووسى مى شوم كه خرامان در چمنزار قدم مى زند. گل هاى گلزار غرق تماشاى اين موجود زيباى خداوندند. برگ ها سر به زير افكنده اند. و طاووس با هفتاد هزار پر قو، سبزه و چمن را به گل مى آرايد.

«هدهد» بر شاخسارى نشسته است؛ او آخرين خبرگزار بالدار سليمان عليه السلام است كه بلقيس باغ و راغ را مى پايد. هدهد با خوشحالى از خبر خوشى كه به دستش رسيده، با زلف ذرت، «شانه بر سر» مى زند و خود را آماده ديدار «پادشاه» مى كند.

باد، در پايين درخت، زلف افشان و پريشان ذرت را شانه مى زند. ذرت، رفته در صدف، پيچيده در هفت حجاب، پوشيده با هفتاد زلف زرباف، پر شده از هفتصد دانه زرين زيبا، به پيشواز ملكه زيبايى ها مى رود. طاووس يك راست به كلبه باغبان پا مى نهد. كلبه اى آراسته به بوى گندم و رنگ وفا و پر از عطر دعا و صداى با صفا. چه زود تماشا تمام شد؟!

همين كه پا از باغ بيرون مى گذارم، قاصدكى تيز پا، به درون چشمانم پا مى گذارد، قاصدك با هزار پا مى دود و با هزار بال مى پرد و آن چنان سبكبال كه به نفس نسيمى فرسنگ ها مى رود. قاصدك لباس سفيدى بر تن كرده، چون پيرهن نوعروسان، سفيدتر از برف، سپيد چون مرمر ستون هاى كاخ هاى جنت جاويد. چنگ مى زنم كه بگيرمش، اما آن پيك بى قرار، در پى مفرّى مى گردد. نفس نسيم صبا آن را به سوى كوى يار هدايت مى كند. به قصد ديدار مجدد؛ با قاصدك، صد قدم به سر مى دوم تا اين كه بر فرازى از سر سنبله، بار ديگر در ميانه ميدان محاصره اش مى كنم. دستان نيازم پلى مى سازند و قاصدك با ناز، بر كف دستم مى نشيند. هنوز بى قرار است. چشمانش را از شرم بر زمين مى دوزد و باز مى خواهد برود؛ انگار سلمان به دنبال نسيم، راهى خلوت خانه على عليه السلام است. از دستانم برايش خانه اى موقت مى سازم. كنار در آن اندكى درنگ مى كند. از روزن پنجره دستانم آن را خطاب قرار مى دهم:

صديقه كيست؟

كمى جا به جا مى شود و با متانت مى گويد: صديقه عليهاالسلام «بسيار راستگو» و «صديق» بود طورى كه هرگز كسى از او سخنى ناراست و نادرست نشنيد.

در نهمين بهار زندگى، ماه جمال فاطمه عليهاالسلام بدر كامل مى شود. خيلى ها به خود جرات مى دهند تا خواستگارى اش نمايند اما خود نيك مى دانند كه فاطمه در كفه ى ميزانشان نمى گنجد. پدر فاطمه عليهاالسلام در پاسخ آن ها «منتظر فرمان خدا»ست؛ تا «تقدير» چه شود؛ آخر، كار اين دختر به فرمان خداوندگارش رقم مى خورد.

كور باطنى زر و سيم و دينار خود را به رخ پيامبر صلى اللَّه عليه و آله مى كشد؛در پاسخ او، مشت كيمياگر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، خاك تيره را زر و زمرد مى سازد. محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و دختر گرامى اش را با زر و زيور و زخارف دنيوى چه كار؟! پس از اين پاسخ كوبنده و معجزه آساى حامى نامى «ذوالفقار»، زبان ها در غلاف كام ها فر و مى رود و هيچ مدعى ديگر لاف گزاف نمى زند. آن جا كه «هارون» محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم همت گمارد، هماوردش كو؟ اين طاووس باغ انس را جز على عليه السلام همسنگ و همسر و هم سرّ نيست و اگر على عالى اعلا خلق نمى شد تا ابد براى صديقه كبرى عليهاالسلام هم شأن و كفو و هم فكرى پيدا نمى شد. عشق متعالى على عليه السلام- قهرمان قهار خيبر و خندق-را فقط عطر و بوى خدايى گلبرگ هاى مريم قادرند به تصوير بكشند. يكى باغ و آن دگر باغبان، هر دو تفسير طور و مفسّر طوبى.

چون محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم خواستِ خدايىِ على عليه السلام را بر قلب فاطمه عليهاالسلام عرضه مى كند، آن اسوه ى شرم و حيا سر به زير مى افكند. چهره ى تابناكش چون گونه گل مى شود. شرمى سرخ تمام وجود فاطمه عليهاالسلام را همچون لباس غنچه در خود مى پوشد و گلگونه تر مى كند. سكوتى سرشار از اعتراف و «اقرار» به ناگفته هايى كه محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم انتظارش را داشت، پاسخ زيباى فاطمه عليهاالسلام است، پاسخى كه خدا پيش تر برگزيده اش را بدان بشارت داده بود. و محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم شكر گويان و تسبيح كنان على عليه السلام را در آغوش مى گيرد. بار ديگر مودت و محبّت، پيوندى مبارك مى خورد و شاخه هاى «اخوت» بالا مى رود. سروش آسمانى از پنجره وحى به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم مى رسد:

اى احمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم! از چه ايستاده اى؟ جبرئيل عليه السلام در آسمان عقد فاطمه عليهاالسلام و على عليه السلام را قرائت فرمود و درخت طوبى دُرّ و گوهر و ياقوت و مرجان بار گرفت، پس تو نيز در زمين عقد آنان را جارى كن، و جشنى برپا ساز!

تمام نيازمندان و فقرا طعام داده مى شوند و بعد دستان اين دو دلداده و شيدا را در هم مى نهند و به اين ترتيب سنّت نيكوى نكاح در بين امت، الگويى كامل مى يابد.

محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم مى داند كه دست على عليه السلام، خالى است. مهر فاطمه عليهاالسلام نيز مثل تمام زواياى زندگى او بايد «سنتى تاريخى» و ماندگار شود. پس نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم، نودامادش را مخطاب قرار مى دهد:

على جان! اى پشتيبان و پشتوانه من، زره تو هرگز پشت نداشت چون هيچ گاه به دشمن پشت نكردى؛ اين زره بى پشت را هم بفروش زيرا در برابر غيرت و شجاعت و پشتكار تو كسى را ياراى هماوردى نيست. تو در پيكارها پشت اهل كفر و نفاق را سخت لرزاندى و بر خاك مذّلت نشاندى.

زره مردى شيرافكن و مبارزى مجاهد در بازار عرضه مى شود و جبرئيل در صورت مردى خريدار آن را مى خرد. از پول آن عطريات مى خرند و برخى لوازم عقد و عروسى.

مى دانى «مهر» فاطمه عليهاالسلام چه مقدار بود؟ مهريه او به درخواست خودش «شفاعت گنهكاران امت پدرش» قرار داده شد. مرحبا به اين شريعت! آفرين به اين شرافت! احسنت بدين شفاعت! درود خدا و خلقش- تا ابد- بر شفيعه روز حشر و نشر باد.

در مراسم عروسى دختر مهر با ماه، ملايك بال در بال ايستاده اند و پاى كوبان و دست افشان، اين نو عروس را تا خانه على عليه السلام مشايعت مى كنند، و فاطمه عليهاالسلام سوار بر شتر سرخ مويى كه زمامش در دست حضرت سلمان- سليم ترين مسلمان صدر اسلام- است، سراى ماه را منور مى سازد.

زندگى مشترك اين دو گوهر ناب- همچنان كه مى دانستند- آبستن حوادثى خواهد بود كه سبب بقاى دو يادگار گرانبهاى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم،- كتاب خدا و عترت رسول خدا- مى شود، هر چند در سرنوشت مشتركى، هر دو از دوران كودكى، از امتحانات و ابتلائات سربلند بيرون آمده اند.

در همان شب عروسى سائلى سد راهشان مى شود. بينوايى به نوا آمده است. كجا برود جز به در خانه سخاوت فاطمه عليهاالسلام؟ حضرت فاطمه عليهاالسلام پيراهن كهنه اى دارد كه تا ديروز مى پوشيد و از امروز لباس عروسى به تن كرده است. او در اين لباس چون ستاره اى تابناك مى درخشد. گويى شعاعى از نور خداوند رحيم بر فاطمه عليهاالسلام تابيده است كه چنين پرتوافشانى مى كند. فاطمه پيراهن تازه اش را به گدا مى بخشد. چه بخشايشگر مهربانى! اين هم پرتوى تابنده از معدن جود و كرمِ خداوند رحمان و رحيم است.

پيامبر، فرداى مراسم ازدواج، از دامادش مى پرسد: دخترم را چگونه يافتى؟ على عليه السلام شور و اشتياق ديگرى دارد. فاطمه عليهاالسلام- اين «واژه بى خاتمه»- ختم و كمال همه چيز است. از چه و از كجا بگويد؟ هر چه بگويد كم گفته است. كلمات در اين باب قاصرند، اما على اين دانه ها را چون تسبيحى به بند مى كشد و جمله اى مى گويد كه دنيايى معنا در آن نهفته است:

اى رسول گرامى! دخترت چه خوب يار و ياورى است براى اطاعت الهى!

پيامبر، از اين جواب زيبا بى نهايت خوشحال مى شود؛ به درگاه يزدان دانا رو مى آورد و، هر دو را دعا مى كند.

حرف هاى قاصدك كه به اين جا مى رسد مى گويد: عجله دارم و بايد هر چه زودتر ياس و آلاله را ملاقات كنم. اگر مطالب بيشترى مى خواهى سراغ «سرو» برو! قاصدك سپس اشاره به مشرق مى كند جايى كه مردى بزرگ از آن جا بر خواهد خاست مردى منسوب به «شجره طيّبه»؛ سپس اضافه مى كند: از اين سمت و سو همواره نسيم صبا بر تو خواهد وزيد و بوى كوى يار دير آشنا را هر دم برايت به ارمغان خواهد آورد.

چشمان سياه قاصدك خوش خبر را مى بوسم و چون دلش در تكاپوى پرواز است و چون چنين سبكبالى هرگز در قفس نمى گنجد، پس با نفسى گرم غزل خداحافظى برايش مى خوانم و او يك نفس تا سر سپيدارى بلند اوج مى گيرد. با خود مى گويم اگر دشت را از قاصدك ها بگيرند آن وقت چه كسى اخبار خوشايند دشت را به ميخك ها بشارت مى دهد؟ نسيم صبح در گوشم نجوا كرد، قاصدك ها هر جا كه بروند در دل من جاى دارند. تا زمانى كه دشت سبز، دستان كوه و دريا را به هم پيوند مى دهد، نسيم نفس خواهد كشيد و تا نسيم هست، قاصدك ها هم زنده خواهند بود.

برايم آينده چون فردا روشن است. چه كسى به دروغ گفته است كه فردا هنوز نيامده است؟ من در تمام فرداها در پرواز خواهم بود. بهتر است با هزار بال، چون قاصدكى سبكبال به پرواز در آيم، كه آينده با آغوش باز به سويم مى آيد و راه در انتظار من است. پس، پيش به سوى آينده ى روشن و سپيد!

كوثر دهم: ريشه رشد

خورشيد در اوجگاه خود بر اهل زمين مى تابد. دشت و دمن دلگرم رستن، شكوفه ها در اميد شكفتن، و دُرّها آماده ى سفتن اند؛ و چه دل هاى مستعد كه فوج فوج به دين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم مى گروند! همه لاله ها و آلاله ها رو به سرزمين نور دارند. حالا ديگر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم تنها نيست، انصار نيز به يارى اش شتافته اند، و عرصه را بر كفار و معاندين تنگ تر كرده اند.به همين دليل، رو به صفتان در برابر شيران شرزه روز، رسم نفاق و دو رويى در پيش گرفته اند. برخى به ظاهر تسليم اسلام شده اما چون مارى زخم خورده كينه به دل گرفته اند تا سينه پاك جگردارانى چون حمزه عليه السلام- سالار شهيدان صدر اسلام- را بدرند و جگرش را ببرند. زهى خيال باطل! چرا كه خدا و عده محفاظت از دين و آيين محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم را داده و بشارت فرموده است كه شهيدان راهش را به برترين درجات برساند. جنگجويان دلير مسلمان به خوبى مى دانند كه اين ضربه ها ممكن است دلير مردانى را شكسته نمايد،اما هرگز نمى تواند مردان خدا را بشكند.

در سفرم به يك آفريده زيباى خداوند مى رسم، هزار دستانى كه براى گلى پر از ناز و غمزه، هزار غزل عاشقانه را با آواىِ خوش مى خواند. بلبل به رسم شيفتگانِ دل آشفته، در طواف گل، هر دم بر شاخسارى نغمه اى نو ساز مى كند. خوب كه دقت مى كنم در مى يابم كه اين دلباخته، با گل سرخى كه تازه شكفته است مغازله مى كند. آهنگ حزن آلود بلبل حس همدردى ام را برمى انگيزد. آخر مرا نيز طوطى صفت آفريده اند! ياد حرف عموى باغبانم مى افتم كه مى گفت: بلبل از آن جهت محزون مى خواند كه صبر بر «جفاى خار هجران» براى او صعب و دشوار است، و اگر اين نكند، چه كند؟ هزار دستان، هر از چند گاهى بر قامت دلرباى گل سرخ نظر مى افكند و سپس آوازى سر مى دهد. سارها كه پرواز كنند، گل پامچال از پاى كلوخ سر بر خواهد آورد. اين مفهوم يك بيت از شعر بلبل براى گل بود، و من در مطلع غزلى از سروده هاى بلبل نشانى خانه دوست را مى جويم كه بايد اين نشانى را در حرف هاى طوطى بيابم.انگار هزار دستان مى داند كه طوطى، تنها قسمتى از راه را رفته اما همين پيموده را خوب بلد است. لابد طوطى مى ترسد كه اگر به آن سوى جنگل بپرد، بال هايش بسوزد. چه مى دانم؟ شايد اين گونه فكر كند وگرنه چه لزومى داشت در همين جنگل، سر و رويش را سفيد و بعد بال و پرش را فراموش كند.

از دور قامت با استقامت سروى سهى پديدار مى شود. هر چه جلوتر مى روم، ابهتش را بيشتر مى فهمم. دستان سرو خالى است اما سرو ضرب المثل مروت، آزادى و آزادگى است؛ چه مثال زدنى! و چون سر سرو هميشه در آسمان است، هماره سبز و پر از صفاست؛ هرگز دستان تاراج پاييز برگ ريز، گلوى سبزينه هاى او را نمى فشرد و به همين خاطر است كه تمامى سبز پوشان به سرو اقتدا مى كنند.

سبز ماندن در دل زمستان سرد و سهمگين، هنر آزادگان سرو قامت است. سرم را بالا مى گيرم تا قامت رعنايش را در آينه ى چشمانم به بند بكشم اما هرگز در قاب چشمانم نمى گنجد. هر چه به آن نزديك تر مى شوم عظمتش هويداتر مى گردد. من مى دانم سرسبزى جاويد سرو از چه جهت است و چرا خزان نمى تواند از اين درخت تناور بالا رود و صفايش را بچيند. از سرو مى پرسم:

حرّه كيست؟

سرو سايه اى خنك تر از يك نگاه سبز بر سر و صورتم مى پاشد و اين خنكاى مطبوع، مرا به خلسه اى سبز مهمان مى كند. لحظه اى بعد آرام و با وقار شروع به صحبت مى كند: حرّه يعنى «زن آزاد» و «كريمه»، وصفى است زيبا و زيبنده كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم، دختر گرامى اش- فاطمه عليهاالسلام- را بدان موصوف نمود.

نه قيد شياطين آن دخت گرامى را توان تسخير دارد و نه بند هوا و هوس. زنى به تمام معنا آزاده. او با وجود فقر مالى على عليه السلام- كه گهگاه كوته بينان آن را به رخش مى كشند- اين آزاد مرد را از جان و دل پذيراست و به او افتخار مى كند. چه، فاطمه عليهاالسلام براى على عليه السلام و على عليه السلام براى فاطمه عليهاالسلام سرشته شده اند. پيمان زوجيّت اين دو از «يَوم اَلَستْ»، پس از پيمانشان با خداى احد و واحد بسته شد به همين دليل عكس رخ يار را در سيماى همديگر مى بينند و صوت دوست را در صداى هم مى شنوند.

فاطمه عليهاالسلام خوب مى داند كه در رگ هاى با غيرت على عليه السلام خون اصيل هاشمى در جريان است و با پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم در جدّشان- عبدالمطلّب- به اتّحاد و اتّصال مى رسند و درخت تنومندى را شكل مى دهند كه پر از حلقه هاى سبز بهارى است. اين يگانگى به خود ابراهيم خليل اللَّه عليه السلام مى رسد و اگر تا ريشه بروى مريم عليهاالسلام و حوا عليهاالسلام و آدم عليه السلام را نيز درخواهى يافت و اگر نيك تر بنگرى خواهى ديد كه اين شجره ى طيبه ريشه در حوض كوثر دارد. آخرين حلقه ى سبزى كه بر اين درخت خواهد روييد، آخرين اختر تابناك سپهر امامت و ولايت- مهدى (عج)- خواهد بود؛ آخرين فرزند كوثر ولايت و زمزم نبوت- فاطمه زهرا عليهاالسلام.

روزى كه آخرين شاخسار اين درخت تناور بر پاى طوباى بهشتى فروافتد و با آدم عليه السلام و حوا عليهاالسلام ملاقات نمايد، در صور دميده خواهد شد. عالم و عالميان و ارض و سما، زلزله اى مهيب و موحش را خواهند ديد، زلزله اى، فراگير و فروافكن. پس آنگاه زمين، آن چه در درون نهفته دارد آشكار خواهد ساخت. آن روز، روز حساب و كتاب، شكايت و دادخواهى است، و از جمله شاكيان محشر، كوثر ولايت است كه از آزار دهندگانش نزد خدايش و پدرش- كه او را هم آزردند و سر و دندانش را بشكستند- شكايت خواهد برد.

بگذار چيزى كه تازه يادم آمد بگويم: خداوند در چنين سنّى مقدمات هديه اى به فاطمه عليهاالسلام- كريمه اهل بيت- را تدارك ديده است. گلى از گل هاى بهشت، فرزند پسرى صالح و صادق با پوست لطيف و چهره اى شاداب و نيكو كه بدين سبب او را «حسن» نام خواهند نهاد. او «زينت عرش الهى» و در ميان مردان «شبيه ترين افراد به پيامبر» عظيم الشأن خداست. اين خبر خوب را «سينه سرخ» در يك صبح قشنگ برايم آورد.

كريمه امامت و ولايت عليهاالسلام چون پدر گرامى اش، موسى ساز و فرعون ستيز بود، هرگز تن به سياهى ستم نسپرد و ظلم را در هر شكل و رنگى كه ظاهر مى شد، مغلوب عدالت و انصاف خود مى كرد.

نفس امر كننده به بدى ها هرگز عقل و فكر او را نربود. فاطمه عليهاالسلام- برترين زنان جهان- چنان مهار نفس را در دست داشت كه حتى از نامحرمى نابينا خود را مى پوشيد. او زيباترين زينت زن را نديدن بيگانه او را- و هم او بيگانه را- توصيف نمود. چون اين طفل پا به عرصه ى وجود نهاد، خوشحالى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم را خدا دريافت، خوشحال شد و بر فرشتگان مقربش به خاطر آفرينش چنين موجودى افتخار كرد.

سرو نفسى سبز مى كشد و در سكوتى عميق، به نوايى كه از مشرق مى آيد گوش جان مى سپارد؛ دعوت به سوى صلاة؛ كارى كه بهتر از آن نيست.

خدا بزرگ است، بزرگتر از آنچه به تصور محدود تو درآيد.

شكوفه نماز و نيايش از مناره ها و مأذنه ها مى رويد. «جانمازم» در كوله بار، تشنه راز و نياز است. از چشمه عشق وضو مى سازم و يكسره به هر چه هست، چهار تكبير مى زنم. پشت سر سرو، بر سجاده اى پهن شده در آن سوى ريا، سر به سجده مى سايم، و در آخر سلام و درودى بى پايان به تمامى مأمومين سرو مى دهم و بيعتى نو با او- كه هميشه پيمانش را با بهار حفظ مى كند- مى بندم. دست در حوض زمزمى كه ريشه سرو در آن است فرو مى برم. رگ هاى دست راستم با ريشه هاى سفيد سرو در هم تنيده مى شود. چيزى در دستانم احساس مى كنم؛ آنها را بيرون مى آورم بوى زمزم مى دهد و خنكاى كوثر دارد. در كف دستم مشتى ريشه رشد مى يابم كه با رگ و پى انگشتانم پيوند خورده است. حالا دارم با سرو سبز همخون مى شوم و شايد اين پيمان اخوت بين ما دو تن، پيوندى باشد كه قانون قيام را در قاموس قلبم با قلم مودّت بنگارد. با سرورى وصف ناپذير، سرو- اين سرافرازترين سردار سپاه رستنى ها- را به خداوند رشد و رويش مى سپارم.

پيش رويم مسجدى است كه از گلدسته هايش چندين پيچك، پيچيده و بالا رفته اند. هر بار كه باد، اذانش را از گلدسته سرو به گوش تسبيح گران باغ و بوستان مى رساند، اين پيچك ها يك بار دور مناره مسجد مى پيچند. آنها مى دانند كه اگر گلدسته اى نبود، پيچيدن و بالا رفتن را فراموش مى كردند. داخل گلخانه مسجد مى شوم. همه گل هاى آبى و بنفش پشت سر باغبان آب مى خورند. باغبان دوست دارد همه گل ها كه در حكم بچه هايش هستند، همبو و همخو شوند. از آن جا مى گذرم، به پاى گلدسته مسجد مى رسم و به يكى از پيچك ها مى گويم كه، نسيم مى گفت حرف دل حباب را از تو بپرسم. پيچك سرش را تكان مى دهد و لبخند زنان مى گويد: نسيم وقتى كه از دشت و بيابان مى گذشت خبر تشنگى گل ها و گياهان را به دريا گفت. دريا هم به ماهى گفت و ماهى مهربان آن را به حباب، حباب نيز در گوش نسيم اين خبر را گفت تا او به من برساند و من نيز از بالاى مناره به ابر باران زا كه «پيغمبران آيه هاى تازه تطهيرند» بگويم كه اى ابرها! چهره گل ها و سبزه ها خاك آلود شده و سفره ى زمين خالى است، دست سخاوتتان كو؟ پاسخ ابرها را به ماهيان دريا رساندم كه به زودى همه تشنگان را سيراب خواهيم كرد و چهره ى خاك خورده ى گل ها را خواهيم شست. پيچكِ عاشقِ صعود را مى بوسم، بدرود مى گويم و مسجد را با خود مى برم.

روح سبز و ساحر سرو با روح سيال من پيوند خورده است و احساسى عظيم در دلم ريشه مى دواند، تا كى بشكفد. مى دانم اگر بروم سبز خواهم شد. دستى به علامت خداحافظى براى سرو تكان مى دهم، قامتم را راست مى گيرم و در راه درستى كه سرو نشانم داده است گام هايى از سر استوارى برمى دارم.

كوثر يازدهم: گوش هوش

يازده سال از عمر اين دنيايى فاطمه گذشته است. در چنين سنّى، زنان انصار و مهاجر در مسائل دينى به اين بانو مراجعه مى كنند و او با صبر و حوصله تمام پرسش هاى آنان را پاسخ مى گويد؛ چون خداوند پرتوى از علم لدنّى خود در وجود اين مظهر علم و عمل به وديعه نهاده، او را مملو از نور دانش ساخته است.

در راهم مخلوق ديگرى از صنايع خدا را ملاقات مى كنم. به طوطى شكر شكن شيرين گفتارى مى رسم كه با صدايى خوش اما نوايى محزون مى خواند. طوطى از درد فراغ فروغ ابدى مى نالد. در ناله اش نواى دلنشينى مى يابم كه مى گويد: اى مسافر! آيا مى خواهى بگويم كه «خانه دوست كجاست؟» خانه دوست همين نزديكى هاست. اگر پنجره ى چشمان شاپرك را بگشايى، اگر از نگاه سبز صنوبر جارى شوى و اگر با چاه- رفيق شنواىِ شب هاىِ تنهايىِ على عليه السلام- حرف بزنى، كسى به تو خواهد گفت كه خانه دوست كجاست. همان است كه آن كبوتر به سويش پر كشيد. سر راهت از چشمه كه گذشتى، از شقايق بپرس! او مى داند، او راه را نيك يافته و نيكو مى نماياند، چون شقايق عزيزترين ميهمان ميزبان ابدى است.

كوله بارم سنگين تر شده است، آن را به دوش مى كشم، اما هنوز تشنه ام. ياد «اباذر» در خاطرم جان مى گيرد. همو كه تشنه لب، مشكى پر از آب گوارا بر دوش داشت. او تشنه آب نبود، تشنه ديدار آفتاب بود. همراه با اباذر، تشنگى مان را فقط از چشمان چشمه سيراب خواهيم ساخت.

به رودى آرام و آشنا مى رسم، در كنار آن سروى سر سبز را سر بريده اند. آب رود از فرياد اين سرو، «سرخ» است و اشك آن در امتداد رود جارى. قطرات آب، سرشك سرو را در بر گرفته، اين گمشده را به آغوش گرم مام دريا مى برند. مى دانم وقتى كه رود را به سمت و سويى ديگر ببرند، در چشم مردى بزرگ، خارى خواهم ديد.

من از كنار رود نرم و آهسته قدم بر مى دارم، مبادا «چينى نازك تنهايى» درخت سربريده، ترك بردارد. مبادا آب، گل شود، يا لب هاى رود زخم بردارد و يا خداى ناكرده پا بر احساس چمن هاى ساحل رودخانه بگذارم. بدرقه ام تا ابتداى نيزارى ادامه مى يابد و سپس در مسير هدف گام بر مى دارم.

در اين لحظه برقى مى زند و به فاصله يك صلوات بر محمّد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و آل پاك او عليه السلام يا شمردن هفت بند از انگشتان دست راستم، رعدى غرّنده صدايم مى زند. سرم را بالا مى گيرم. دو تكه ابر زاينده مى بينم كه در آسمان به سوى هم در حركتند. برق چشمانشان آنها را به هم نزديكتر مى كند. لحظه اى بعد يك توده واحد و يكپارچه آبستن بارش است. «دعاى باران» نى ها تمام مى شود. آنها بر اين باورند كه اين آسمان هيچ گاه بدون باران نيست.

آب رودخانه نى مى نوازد. بغض ابر مى تركد و «شعرتر باران» سروده مى شود. عشق مى بارد و معجزه ى بارش را معنا مى كند. هر چه ابر در پهنه ى آسمان است، همه باران مى شود؛ بارانى كه هر قطره اش پر از درياست. در «هاى و هوى باران» احساس تازه اى به من دست مى دهد كه جز با شر شر باران الهى چنين احساسى بيدار نمى شود؛ احساسى عين زلالى باران، مثل آواز دو پرنده كه در زير نم نم باران به سوى هم مى پرند و لباس خيس باران را به تن مى كنند؛ و حسّى عجيب مثل پر شدن ذهن «رازقى»ها از خاطرات سبز، و يا حسّى غريب مثل نواخته شدن ترانه طرب انگيز «باران عشق» كه پنجه ى نرم و نازك باد بر تارهاى باران مى نوازد؛ و يا احساسى چون حس بيدارى سرشاخه ها از خوابى خوش، در خيال نور. سرشار از شور احساس، با باران عهد مى بندم كه هرگاه شاپركى تشنه ديدم جاى ابرها خود بگريم.

باران همه را سيراب مى كند، همه جا شسته و سيراب، حتى دريا هم بارانى مى شود. انگشتان باران صورتم را مى نوازد. اين همه طراوت و لطافت، اشك شوق را در چشمخانه ام جارى مى كند. باران با همزاد خود- سرشكم- روبوسى مى كنند. هر دو همخون و همنژاد، زلال و صاف و شفافند، هر دو از آسمان خويش باريده اند. قطرات زلال باران بر پهنه صورتم بسان رودى آرام، پهن مى شوند و چهره ام را صفا مى دهند. راستى، يك بار در كودكى از خود پرسيده بودم: آيا باران در شوره زار هم مى بارد؟ آخر شنيده ام شورستان دانه ها را در نطفه خفه مى كند. مگر حيات دانه جز اين است كه دانه اى ديگر بزايد و آن هم دانه اى ديگر و ديگران نيز، تا كتاب تكامل تكميل شود؟ قطره اى از باران رحمت الهى بر پلك چشمم فرود آمده است. از پشت اين منشور دوّار زندگى، حيات چه زيباست! همه در زير چتر باران خورده رنگين كمان، در كمال صلح و صفا و صميميت زندگى مى كنند، و من تازه دارم درك مى كنم كه آب و آيه و آينه از يك نژادند و همه همخون با آفتاب و مهتاب. از پاره تن يك بلور باران نشسته بر مژگانم مى پرسم:

زكيّه كيست؟

بزلالى حرف مى زند: خدا به فاطمه عليهاالسلام «نموّ» و «زيادتى» داده بود تا تشنگان معرفتش را سيراب سازد. او دانه ها را بيدار مى كند تا آفتاب جانبخش را دريابند، از نفس نسيم صبحگاهى سبز شوند و بار گيرند تا درون خويش توشه اى انبار نمايند.

فاطمه عليهاالسلام مى گفت: اى مردم! من از دنياى شما- از آنچه دو دستى بدان چسبيده ايد- سه چيز را دوست مى دارم: تلاوت آيات رحمانى خدا، نگاه به چهره رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و دستگيرى از مستمندان در راه خدا.

اين نمونه راستين زن- آن كه معصوم تر از باران است- نزد بزرگترين رسول خدا، محبوب ترين افراد به شمار مى رود. او نزد على عليه السلام- سروش پرخروش عدل و قسط- نيز بهترين زنان اين گيتى، حتى برتر از حوريه هاى آن سراى جاويد است.

دو اختر تابناك منظومه امامت و ولايت- حسن و حسين عليهماالسلام- در دامان پر مهر فاطمه عليهاالسلام پرورش مى يابند و چه درس هاى عملى كه از مادر مى آموزند؛ مادرى كه نمونه كامل گذشت و ايثار است.

چه بسيار پيش مى آمد كه شدت گرسنگى ،قوت و طاقت را از او و فرزندان و از شوهر و فرزندانش مى ربود، اما آنها اندك توش خويش را نيز مى بخشيدند. يك روز تنها غذاى افطارشان- چند قرص نان- را به «مسكينى» بخشيدند و فرداى آن روز به «يتيمى» و روز سوم به «اسيرى» ايثار كردند. آيا تاريخ چنين فداكارى خالصانه اى را در صفحاتش از ديگران ثبت كرده است؟ يك جمله هم بعنوان آخرين يادگار از من ببر: براى فاطمه عليهاالسلام گاهگاه از آسمان مائده ى بهشتى نازل مى شود. مريم عليهاالسلام نيز از اين خوان الهى سهمى داشت. در واقع اينان عبادت كنندگان و ميهمانان خاص خدايند كه در «جنّت مخصوص» او جاى خواهند داشت. زهى شرف و مجد!

بارش باران خاتمه يافته است، اما باران هرگز تمام نمى شود. پاره تن باران دلش پيش قطره اى است كه با رودخانه به دريا رفت. آرام خم مى شوم، نوك پيكان مژگانم در صورت لطيف آب رود فرومى رود. ذره زلال باران چون قطره اى اشك بر صورت آب مى چكد. احساس مى كنم زمزمه آب را مى فهمم. صداى ذراتى كه خداوند را تسبيح مى كنند، درست شبيه صداى باران است. انگار گوش هوشم با ترنّم زيباى ذره ذره ى آب آشنا شده است. سرم را به نشانه شكرگزارى بالا مى آورم.

آسمان، دلش صاف و صيقلى شده و پر از پرندگانى است كه در دريايى از هواى تازه غوطه ورند. لبخند خورشيد در دشت پهن شده است و به طراوتِ پس از باران مى افزايد. كمانى از هفت رنگ، بلكه هفتاد رنگ از بالاى رود چون پلى گذشته و نسيم باطراوتى از زير پل در حال گذر است. در لا به لاى نسيم، متوجه برقى مى شوم؛ يك اشعه نورانى خورشيد- درست مثل انگشت خدا كه راه بهشت را نشان دهد- به پل اشاره مى كند. پيامش دعوت به گذر از اين پل است كه ميان دو دنيا كشيده شده و رابطى است بين باران و ابر.

پس تا كرامت هاى باران هست رو به دريا خانه اى خواهم ساخت. سپس پنجره اى آبى كه در ديوار خانه اسير است، با دست شوق خواهم گشود و چون با بوى دريا آشنا شده ام، مرغ روحم را به ديدار آزادى خواهم فرستاد.

بايد از رنگين كمان بگذرم. مى دانم آن سوى پل ديگر رنگى نخواهم داشت، جز رنگ خوب خدا، تا توان گذر از پل را دارم بايد بشتابم، مبادا كه وقت بميرد!

كوثر دوازدهم: آب حيات

دوازده سال است كه روح نجابت- فاطمه عليهاالسلام- در مسير مسافرت قدم نهاده؛و مگر انسان در عين اين كه مسافر است، خود يك «سفر» نيست؟ عمر فاطمه عليهاالسلام شايد كوتاه باشد؛ اما مسافرتى است پر عظمت؛ سفرى كه از فرش خاك تا عرش افلاك، از انسان تا خدا و از «نبودن» تا «شدن» براى «بودن» ادامه دارد. لذا زندگانى فاطمه عليهاالسلام- مسافر كوى يار- تفسير يك سفر بزرگ است.

در مسافرتم درمى يابم كه تمام دنيا به اين نمى ارزد كه حتى پوست و پوشال ناچيزى را از دهان مورى دانه كش به ستم بستانم. پيش پايم را خوب مى پايم تا از كنار خط سفر جمعى از مورچه هاى تلاشگر كه مشغول كارند، بدون لگد كردن اين مخلوقات خستگى ناپذير، از راه خود بروم. دانه گندمى به اين سو و آن سو كشيده مى شود. مى نشينم تا خوب تماشا كنم. مورچه اى است كوچك تر از توشه اى كه به دوش كشيده؛ هفت مرتبه سبك تر از دانه. با وجود گرمى هوا، اصلاً عرق نكرده، و در راهى كه تا لانه