ستاره دنباله دار امامت

احمد ملتزمى

- ۲ -


ارادت قلبى ام به آنان. از دوستان كوچولويم مى خواهم كه به حد و حدود خودشان بازگردند مبادا خطرى تهديدشان كند، يا ناخواسته در حجم وسيع دريا سرگشته و سرگردان گردند و ديگر نتوانند رنگ و روى زيباى مادرانشان را زيارت كنند. با جهش و گردشى هماهنگ، همه با هم به مأوا و مأمن خود برمى گردند.

در چند قدمى ام يك اسفنج كوچك در كنار پدر و مادرش مشغول بازى و شادى كودكانه است. آنان بر خود مى بالند و دستانشان را پل شكر و تشكر كرده اند. اسفنج مادر از درنده ها و شكافنده هاى دريا و غواصان بحر به خاطر بچه اش مى ترسد و به ياد روزى است كه دلبندش را به مسافرت مى فرستد. اسفنج پدر ساقه اميدى را به مادر نشان مى دهد.

در سمت راستم دو ماهى كوچك زيبا دنبال همديگر كرده اند، مادرهايشان از نقطه اى دورتر آن دو را مى پايند. مادران پسرها بايد خواهر باشند. ماهيانى زيبا و در نهايت وجاهت. هر دو سوار بر مركب قطرات آب جرأت دور شدن از لانه و كاشانه را تمرين مى كنند.

پشت يك تخته سنگ متوجه يك عروس دريايى مى شوم كه به زيبايى تمام كنار حجله اش مى خرامد و گردش مى كند. هزاران قطره آب احاطه اش كرده اند سربازان آب لحظه اى تنهايش نمى گذارند، مبادا كه دشمنان، رطوبت تنش را به غارت ببرند. به آهستگى و آرامى به طرف من مى آيد، براى لحظاتى رفتن را از ياد مى برم. برق سرزندگى و شادابى، آسمان چشمانش را چراغانى و آذين بندى كرده، گويى متوجه شده است كه قصد دارم با او راز دل بگويم. زبان مى گشايم و از عروس دريايى مى پرسم:

حوراء كيست؟

با طمأنينه تكان مى خورد، با لبخندى مليح مرا بيشتر متوجه ى خود مى كند و شكرّشكن و شيرين گفتار لب به سخن مى گشايد: حتماً در اين منزل متوجه شده اى كه فاطمه عليهاالسلام در دو سالگى عمر خود است اما در مورد پرسشى كه «موسا»يت بر زبانت جارى ساخته است بايد بگويم كه چون فاطمه عليهاالسلام حاصل ميوه ى بهشتى است او را «حوراء انسيه» مى نامند. نهاد پاك او از «انسان» و «فرشته» سرشته شده است؛ نيمى از روح پاك معشوق و نيمى نيز از خاك پاك عشق؛ انسان صورت اما فرشته سيرت. و قتى كه فاطمه پا به عرفات هستى گذاشت، صفا و مروه از صفاى او رنگ و رونق خدايى يافت، سنت ابراهيم عليه السلام جلوه و جلاى تازه اى به خود گرفت و توانست كه آيات خدا را زلال تر از سابق در آينه اش نشان دهد.

پدر گرامى فاطمه عليهاالسلام- اين ديده بان حدود الهى- يگانه دختر گرامى اش را نور ديدگان، ميوه طاهره و ثمره طيبه وجود مبارك خود مى شمرد.

بارها به اصحاب و احباب خويش گوشزد مى كند كه دخترم نخستين كسى خواهد بود كه به بهشت برين داخل خواهد شد، و روضه ى رضوان به افتخار نام مبارك او افتتاح مى گردد. با اين تذكرات، همگان به مقام شامخ فاطمه عليهاالسلام آگاه مى شوند و بر آن غبطه مى خورند.

اين دختر زيباى رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلم چهره اى سفيد و منور دارد. نورى خدايى و هاله اى الهى گرداگرد وجود مباركش را فراگرفته است.

كودكان، با آن قلب كوچكشان، فارغ از مشكلات بزرگ ترها، با شادى و شعف به بازى و تماشا مشغول مى شوند. اما مى دانى دوران كودكى فاطمه عليهاالسلام چگونه سپرى مى شود؟ او اولين قدم هاى راه افتادنش را بر ريگستان سوزان شعب ابى طالب مى نهد؛ بيابانى خشك و خالى كه پيامبر خدا، و خانواده و ياران فداكارش را در روزهاى سخت تبليغ دين حق به اين سرزمين بى آب و آبادانى تبعيد مى كنند. فاطمه عليهاالسلام نيز در ميان شيفتگان دين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم در محاصره جهل پرستان است.

اين فرشته كوچك، شير آميخته به غم و غصه ى مادرش- خديجه عليهاالسلام- را در كوران دشوارى ها و در تلاطم دردهاى توان فرساى شعب مى نوشد؛ جايى كه علاوه بر برهنگى، تشنگى و گرسنگى، ديو ترس و تشويش و هراس، همگان را در چنگال بى رحمش گرفته، عرصه را چنان بر همه تنگ كرده است كه رشته اميد برخى پاره و گسسته مى شود. در اين گير و دار مرگ و زندگى، تاب و تحمل اين دختر دوساله مايه تعجب و دلگرمى شعب نشينان است.

پاهاى لطيف و ظريف اين طفل معصوم بر زمينى گذاشته مى شود كه از آن شعله هاى حرارت مى جوشد، پاى حساس و لطيف طفلى نوپا كجا و سوز و گداز ريگ و رمل شعب ابى طالب كجا؟!

فاطمه عليهاالسلام جز سايه دستان پدر و مادر سرپناهى ندارد؛ مادرى كه منبع مهر و عطوفت است براى محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم، فاطمه عليهاالسلام و تمامى يتيمان مكه. همو كه به خاطر محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم و دينش، و البته براى خداى محمد و پروردگار عالميان، زندگى پر از لذت هاى مادى را رها و فدا مى كند و اكنون شاهد و ناظر عزيزانش است كه چگونه با زندگى فقيرانه و حتى سخت تر از آن دست و پنجه نرم مى كنند. بله، خديجه بزرگ عليهاالسلام محبوبه شريف ترين و رقيق- القلب ترين خليل خدا هم در محاصره شقى ترين و قسى القلب ترين خلق خداست. خدايا!اين چيست كه مشركان بر دوستان تو روا مى دارند؟ در اين ميان فاطمه كوچك از همين اوان خردسالى بايد براى يك زندگى پر تب و تاب، پخته و آبديده شود. لابد اين خواست خود خداست كه امتحانات و ابتلائات راست ترين دوستانش سخت تر و پيچيده تر باشد.

از چشمان عروس دريايى از سر دلسوزى قطره اشكى جارى مى شود. بلافاصله قطرات آب، آن مرواريد را بر سر دست گرفته بالا و پايين مى برند. به زودى مرواريد اشك در گهواره ى دريا آرام مى گيرد.

عروس درياها در گوشم مى گويد: اگر مى خواهى پا بر بلندترين قله بگذارى، پاى طلبت هيچگاه نبايد «رفتن» را فراموش كند وگرنه درخواهى ماند. بگذار پاهايت بخوبى در دريا سيراب شود تا روح سيّال آب در عمق جانت نفوذ كند.

از غرفه اين زيباترين مخلوق خالق متعال در دل دريا- كه دريا هم خود، قطره اى از عظمت و شگفتى هاى آفرينش است- مى گذرم و خداحافظى مى كنم تا در طلب جرعه هاى ديگر، جويندگى را ادامه دهم كه اگر نجويم، نخواهم توانست آنچه را كه در پى آنم بيابم پس بايد جست و جست و جست. و زندگى خلاصه همين حركت هاى متصل است. «زندگى تحركى است در ارتباط و پيوستگى» و انكار اين تكان و تحرك يعنى پذيرفتن مرگ و نيستى.

لذا براى يافتن زندگى و حيات جاويدان بايد در جريان مداوم و دائمى حيات به پيش شتافت، جريانى كه هر كس منكر جوهره آن باشد تا ابدالدّهر در جهل مركب كفر و انكار خواهد ماند.

اكنون ذوق و شوق سفرم، جستجوى گمشده اى است كه پرورده ى دامان وحى مى باشد، آرى، دختر نبى صلى اللَّه عليه و آله و سلم و همسر ولى عليه السلام و فصلى پر بار از كتاب رسالت الهى يعنى فاطمه عليهاالسلام. احساس مى كنم پاى رفتنم در درون قلبى جوشان ريشه دوانيده است و هر لحظه خون گرم حركت را در اندامم به جريان مى اندازد. پس حتى لحظه اى درنمى مانم و به رفتن ادامه مى دهم.

كوثر سوم: بال پرواز

سه بهار از عمر گرانبار دختر نازنين محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلم مى گذرد،هر سه بهار در نهايت مشقت و در غايت عسرت. شرايط آن قدر طاقت سوز و توان فرساست كه سرد و گرم چشيده هاى روزگار را هم از پاى در مى آورد چه رسد به طفلى نوپا. اما او صبر پيشه كرده است و چه زيبا است صبر جميل اين كودك كوچك و كنيز خدا در برابر اين همه ترس و تنهايى، گرسنگى و تشنگى! و مگر جز اين چاره اى هست؟ احساس مى كنم بال مرغان هوا يا چيزى شبيه باله ماهيان دريا را به من بخشيده اند؛ شايد هم اين يك احساس نياز باشد. با يك حركت آرام اوج مى گيرم و بر زورقى از آب مى نشينم. آب روشن تر و گرم تر شده است و اين گرما و روشنى تا خورشيد همچنان در فزونى است.

آن سو چند ستاره دريايى چشم بر آسمان دوخته و دنبال ستاره خود مى گردند؛ ستاره هايى كه در كنار فروغ شاه سيّارگان- خورشيد- آن چنان كم نورند كه انگار خاموشند. آخر، روشنايى و درخشش آن ها پرتويى از خوان خورشيد است.

بالاى سرم بر سطح دريا، در خليجى آشنا، يك «تير كمان آبى» مى بينم كه سر بر بالش تَر و تُرد آب گذاشته است. لرزش برگ هاى تير كمان در برابر نسيم، چون طوفانى عظيم، دلِ دريايىِ مرغ دريا را آشفته و صفحه خيالش را پريشان و آشفته ساخته است. كمان سبز است، سبز سبز، سبز سير، آنقدر سبز كه به گمانم هرگز پاييز- فصل برگريز- را ملاقات نخواهد كرد، حتماً به اين خاطر كه او ريشه در آب دريا دارد، ريشه در دل دريا.

بر فراز آسمانِ دريا، مرغان دريايى را مى بينم كه دل آشفته اند و پريشان خاطر؛ امّا چيزى در فراسوى دلشان به آنان اطمينان مى دهد؛ اطمينانى در امتداد بقاى با آب.

حركت برايم سهل تر از شناى يك ماهى زيباست كه به سويم مى آيد. بله، يك فرشته ماهى كه با برق چشمان درشت و جذابش، آينه آب را به آيه هاى درخشان آفتاب آراسته است؛ باله هايى دارد نرم تر از بال فرشته و بدنى شفافتر از شيشه. از فرشته ماهى مى پرسم:

عذراء كيست؟

نگاهى به اطراف مى كند، ولى من به چشم هايش خيره شده ام كه به رنگ زيباى زرد كهربايى است و برق اميد در آسمان ديدگانش به روشنايى تمام مى درخشد. تمام ناز نگاهش را درون چشمانم مى ريزد، در چشمانش دريايى مى بينم كه خود نيز در آن غرق شده ام. پلك چشمانش را به هم نزديك مى كند، درياى درون ديدگانش را به تلاطم وا مى دارد و سپس مى گويد: فاطمه مكرمه عليهاالسلام دائماً «باكره» بود و اين لطف حىّ لطيف در حق كريمه اهل بيت نيز از كرامات خاص او محسوب مى شود و همچنين معجزه اى اعجاب آور تلقى مى گردد.

ناز نگاه هاى پر از مهر خديجه كبرى عليهاالسلام و لبخند آرام و تبسم آرامبخش محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و آله و سلم چون شميم ياس اميد، دل بزرگ اين دختر كوچك را پر از عطر و بوى خدا مى كند و به آينده اميدوار مى سازد.

گرچه شدايد شعب او را سخت مى آزارد، ولى چشمان پر فروغ فاطمه عليهاالسلام نشان از رونق اميد در حيات اوست. امّا مگر مى توان سختى هاى شعب را ناديده گرفت؟ باد گرم و سوزان شعب ابى طالب، وجود نازنين دختر خردسال پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم را غبارآلود مى كند و گرد غم به چهره اش مى نشاند. چهره اى كه هر بار رسول خدا به آن مى نگرد در هاله اى از شادى فرومى رود. شباهت عميق و عجيبى كه بين اين پدر و دختر وجود دارد آنها را تبديل به يك روح بزرگ كرده است اما در دو جسم جدا، در دو تن شريف.

دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و سلم با آن همه «صفا» در صورتش و سخا در سيرتش، در سرزمين امن «مروه» و «منى»، و مسجد و محراب و مناره، هر صبح و شام، ميان غم و اندوه در «سعى» است و بين غربت و مصيبت در «هروله».

فاطمه عليهاالسلام در گذر اين بام و شام، «پرنده ى» خيالش را از فراز «عرفات»تا فرود «جمرات» پرواز مى دهد، و آرزو مى كند كه روزى تمام سنگ و سجّيل داغ و سوزنده بيابان ها و صحارى سوزان شبه جزيره عربستان را بر سر و صورت شيطان رانده شده و شيطانك هاى وامانده و نقاب بر چهره كشيده بزند، اما اكنون از دستان كوچك او جز دعا به درگاه خالق كارساز، كار ديگرى برنمى آيد؛ گرچه همين هم از كودكى به سن و سال او كارى است كارستان.

فرشته ماهى به اين جا كه مى رسد به سنگ هاى جلوى لانه اش اشاره مى كند؛ سنگ ها را مى شمارم «هفت» تاست و هفت چه عدد شگفت انگيزى است! مى دانم وقتى كه او به طرف درياى احمر سفر كند آنها را با خود خواهد برد. قبل از خداحافظى، يك جفت باله شنا يا چيزى شبيه بال و پر پرواز به من هديه مى كند؛ باله هايى كه جز حركت و پويايى، مفهوم ديگرى را به ماهى نمى بخشند. با تشكر از آن زيباى درياها فاصله مى گيرم و براى او دستى تكان مى دهم. او هم باله هايش را حركت مى دهد. در همين لحظه لب هايش تكان مى خورد و با خود چيزى زمزمه مى كند كه نمى شنوم. كلماتش را درون حبابى به بند مى كشد و به آب مى سپارد. حباب همه تن مغز و سر مى شود و سبكبال، با بال شوق اوج مى گيرد. من نيز در پى آن حباب، بال و پر مى گيرم. حباب پر از يك دريا حرف و حديث براى آب و آبيان است. كدام كور ناشنوايى حباب را با سراب يكى مى داند؟!

هرچه بالاتر مى رويم حباب بزرگ و بزرگتر مى شود و حرف هاى بيشترى براى گفتن در خود مى يابد. من نيز بيشتر از گذشته، احساس سبكى مى كنم انگار قدرى از بار سنگين جهالت را از دوشم برداشته اند و به جاى آن يك شاهپر شاهينِ معرفت به بال پروازم اضافه كرده اند.

حباب دلش مى خواهد هر چه زودتر حرف دلش را با آسمان باز گويد. قبل از آن كه به گرد پايش برسم بر سطح آب لب باز مى كند و در يك آن ، هر آنچه در اندرون دارد به گوش نسيم مى سپارد، و خود به اقيانوس بى انتهاى فضا مى پيوندد. انگار گوش مرا محرم اسرار ندانست؛ اما من اين راز را از پيچك ها خواهم پرسيد؛ زمانى كه گوش هايم با ساز دلنواز نسيم كه بر «سرِ گلدسته ى سرو» نواخته مى شود، آشنا گردد؛ همان نسيمى كه پيك صبحگاهان كوه است و پيام «نور» را نزد كدخداى «كتايون» مى برد و وقتى كه اين قاصد ابراهيم زمان، آتش هزاران ساله «طاق» را ببلعد، به سوى قله «جبل النّور»- قله ايمان و يقين- خواهد وزيد و تا آن هنگام كمتر كسى مى داند كه نور و نسيم از يك نژاد و هر دو نوادگان آفتابند.

اكنون به سطح دريا رسيده ام و او در آرامشى با شكوه و ستودنى به آرامى نفس مى كشد و هيچ باد ناموافق و طغيانگرى، صفحه ى زلالِ خيالش را طوفانى نمى كند. چشمان تماشايم را به آب دريا سيراب مى كنم تا هرگز تشنه هيچ سرابى نباشم و با هيچ و پوچ در نپيچم.

به پشت سرم مى نگرم و آنچه را فراگرفته ام از نظر مى گذرانم، ولى بايد با حسى از نوع ديگر، قطره اى از اقيانوس عرفان را نيز بچشم. سپاس و ستايش خداوند سبحان را كه از اين بحر بيكرانه بهره اى برگرفتم؛ اما بايد لحظه به لحظه تشنه تر شد و قدم در وادى عرفان نهاد تا سيراب گرديد؛ چون زلال عرفان از حوضى در روضه رضوان- كوثر- مى تراود و بر كوير دل مشتاقان شيفته و شيدا مى چكد.

اكنون مى دانم كه معنى عميق آب چيست؛ آب يعنى دريايى از واژه هاى مهر و گلواژه هاى مهربانى، آب يعنى طوفان و طغيان، يعنى آرامش و آسايش، آب يعنى گريه بى رنگ و نگاه رنگين، يعنى ديده يعقوب و ديدار يوسف، آب يعنى سرشارى و هوشيارى، يعنى زيبايى و زندگى، و آب يعنى همه چيز.

نسيم دريا با دست لطيفش، صورتم را پاك و خنك مى كند، و كوله بارى از احساس بر دوشم مى نهد، تا راهى سفرى ديگر شوم. باز بايد رفت همچون موج مجنون تا ليلى ساحل، و مگر مى شود نرفت كه «هستم اگر مى روم، گر نروم، نيستم»، لذا با پا و سر مى روم.

كوثر چهارم: لباس صبر

جزيره اى از دل دريا سر برآورده، آرام در آغوش مادر دريا آرميده و مأمن و مأواى پرندگان و مرغان بلند پرواز دريا شده است. جز رگبار مكرر داركوبى كه تمام جزيره را در خود جا مى دهد و يا صداى پر پرنده اى كه خيلى زود رسوب مى كند و به آرامش مى پيوندد، صدايى نيست. جزيره در سكوت و آرامش است عين تنهايى قوُى سفيدى كه بوته هاى بابونه را به نرمى مى بويد. او در عين اطمينان مى داند كه فردا همه بابونه ها به بهانه مادر، شانه هاى خورشيد را تكان خواهند داد.

قوى سفيد زيبايى، سوار بر موج به دورترين نقطه دريا مى رود تا در ساكت ترين مكان جان بسپارد. آيا هيچ كس ديده است كه كركس بر بالين قوى سفيد باشد؟ حاشا و كلا! چون كسى نديده است كه قوى زيبا در صحرا بميرد و اگر آغوش دريا نبود، قو، جايى براى مردن نداشت؛ هر چند براى چنين رفتنى مردن حقير است، خيلى هم حقير. «پريدن» از قفس محقّر تن زيبنده تر است.

موجى از دور دست ها مى آيد، از پشت سرم، و من رو به سوى ساحل دارم و بسان طفلى «گستاخ و بازيگوش»، پيشاپيش پدرى «سپيد موى» به طرف ساحل مى دوم اما پدرم با چند گامِ بلند فاصله ها را مى بلعد، دست نَوازشى بر سر و رويم مى كشد و از من پيشى گرفته به سوى ساحل مى شتابد.

هر چه بر سر راه موج عاشق قرار گيرد، به اوج مى رسد. كمر خميده ى اين موج مجنون و محاسن سفيد اين پدر پير، حكايت برف كهولت است كه در گذر ايام بر سر و روى و بناگوش فرزندان آدم مى نشيند و آنان را به بانك رحيل گوشزد مى كند. در اين دم آخرين است كه به رسم معمول عشّاق مى توان پس از عمرى فراز و فرود به وصل ساحل رسيد، همه تن سر شد و سر بر آن آستان فرود آورد و در دم، جان شيرين را باخت اما در لحظه آخر، «حرف نگفته عشق» همچنان پنهان مى ماند، و من ديگر درمى مانم كه از چه و از كه بگويم و از كدامين فرد عاشق؟ لذا از گمشده ى خود جويا مى شوم.

من و پونه زاده ساحل هستيم، و مى دانيم كه اگر پيشانى مادر را زخمى كنيم، از بوى خون بابونه ها، پدرم يكبار ديگر طوفانى خواهد شد. سفره ى ساحل، سجاده ى امواج بى قرار و شيداى درياست و من دُورِ تا دُورِ سجاده را شمعدانى خواهم كاشت تا محراب بى پايان مادرم، روح پدر پيرم را به معراج ببرد.

حالا به راحتى بر آب راه مى روم. نمى دانم چرا دريا بلافاصله ردّ پايم را از روى دوشش مى شويد و پاك مى كند؟ شايد براى اين است كه براى هميشه پاى رفتن داشته باشم. آخر، در دريا سكون و ماندن بى مفهوم است.

شب تابهاى ساحل با هر موجى وضو مى گيرند و در فاصله سكوت ميان دو موج، آيه هاى نور را از بر مى كنند. اين حافظان آيات آفتاب، از صدف هاى نور، چراغ هايى خواهند ساخت كه در دل تاريكى شب بر ساحل نشينان خواهند تابيد، تا سوسوى اميد از دل شب بتراود و در پى درخشش آنان و شب تاب ها و تراوش مهتاب با طلوع فجر و سپيدى صبح پيوند يابد.

حالا به ساحل مى رسم؛ جايى كه تا دريا درياست چشم انتظار امواج خروشان آن خواهد ماند. پدر بزرگم يك روز به من گفت: وقتى كه پدرت- «دريا»- با يك دسته گل نيلوفر آبى كه كارون از شط العرب آورده بود، به خواستگارى مادرت- «ساحل»-آمد، «صخره» پر از تجربه و ورزيدگى، سال ها در برابر ناملايمات و طوفان هاى دريا به جنگ و ستيز پرداخت؛ اما اكنون پس از هزاران بار خواستگارى اهل دريا از ساحل، بالاخره صخره سنگى و ستبر در مقابل صبر و پشتكار امواج عاشق، چون موم، نرم و نفوذپذير شده است. امواج، آن قدر سر به آستانش ساييدند تا در دل او راه يافتند و دانستند كه صخره چندان هم دل سنگ نبوده است و فقط مى ترسيده كه دل به دريا بدهد. اكنون صخره دلباخته درياست؛ زيرا احساس كرده كه تا «خود» سنگى اش را «خرد» نكند در دل دريا جايى ندارد و آن گاه كه چون ماسه هاى ساحل، نرم و رخنه پذير شد، دريا آن را در خود حل خواهد كرد.

برپاى ساحل زانو مى زنم؛ جايى كه دستان نياز دريا هر لحظه بر آن پهن مى شود و بر گونه اش بوسه اى مى نشاند. براى لحظاتى نگاهم در شيارهاى چهره ى صخره پنهان مى شود. بر خود مسلط مى شوم و از صخره مى پرسم:

بتول كيست؟

پرتوهاى نگاهش را از افق دريا پس مى گيرد و به حالت پرابهت صابرين، شمرده شمرده مى گويد: او «منقطع» و «جداى از ديگران» بوده است، هرگز خون «حيض» نمى بيند و «نفاس» از نفس نفيس او برداشته شده است.

فاطمه عليهاالسلام حتى يك ركعت از نمازهايش فوت نشد؛ فرشته شانه راست او و ملك سمت چپش شاهد راستين اين مدعايند. وى در پاى سجاده آن چنان غرق عبادت مى شد كه جز خدا كسى يا چيزى را نمى ديد، همچون حيدر كرّار عرصه هاى پيكار، كه تير تيز خصم خوار و زبون را تنها در زمان پرواز كه غرق نماز و نيايش بود، توانستند از بال هاى زخمى اش به در آوردند.

بتول عليهاالسلام كودكى چهارساله شده است، ديگر تب ريگ هاى داغ شعب سوزان ابوطالب كف پاهايش را مثل روزهاى اول تبعيد نمى سوزاند. ريگ ها شرمنده ى حضورش شده اند. با اين حال، هنوز شب هاى شعب پر از زوزه گرگ هايى است كه در لباس انسان در پس هر تلّى به كمين نشسته اند. روزها نيز هر چه مى بيند اضطراب و ناامنى است. اين ناملايمات، روح هاى بزرگى را براى آينده اسلام مى پرورد كه ضامن بقاى دين محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلم خواهند بود.

بتول از همان خردسالى چنان خردمندانه سخن مى راند كه بهت و حيرت بالغين و عاقلين را برمى انگيزد، و چه نابالغ است آن كه تنها به بلوغ جسمى مى انديشد! افكار چنين كسى در حصار ماده و جسم اسير خواهد ماند.

فاطمه عليهاالسلام به ميمنت وجود ذى جود احمد محمود صلى اللَّه عليه و آله و سلم هر روز پنجره ى تازه اى رو به آفتاب جهان تاب فخر دو گيتى مى گشايد.

صخره به اين جا كه مى رسد، مرغان افق خبر از موجى تازه به او مى دهند و جان دوباره اى به وجودش مى بخشند. از او خداحافظى مى كنم تا خلوت و تنهايى اين دو دلداده را نگرفته باشم. كمى كه دورتر مى شوم، «پوسته» قديمم را از تن مى كنم و «هسته»ام را با يك دست لباس سبز صبر كه صخره در لحظه وداع به دستم داد، مى پوشانم.

موجى ديگر، با مشتى آب تازه، سر و روى خزه هاى صخره را صفا مى دهد. خزه ها چنان بر سينه صخره چنگ زده اند كه گويى شيره جانش را مى مكند، يا به غريقى مى مانند كه با كمك صخره نيمى از تنش را از آب بيرون كشيده است. دستى بر خزه ها مى كشم؛ نرم چون حرير صورت ساحل، و گرم همچون دستان حورى دريا كه از زير آب سر برآورده است و از گيسوان طلايى اش، قطره قطره مرواريد بر دريا مى چكد.

قصد دور زدن صخره را دارم. اين بار نوبت من است كه دريا را در آغوش بفشارم. چقدر گرم تر شده، شايد اين گرمى خورشيد است كه بر تن خود احساس مى كنم! از خم ابروى خور مى گذرم و پا بر گونه گرم و نرم ساحل مى گذارم، و در اين چند دقيقه،امواج گرم دريا، خزه هاى سبز سينه ام را هفت مرتبه آبيارى مى كنند. من با يك قطره از دريا، هزار ريشه خواهم روياند.

«گوش» ساحل پر از گوشواره هايى از صدف هاى ساخت صنعتگران درياست، چه زيبايند و چه مهندسى دقيق و شگفت انگيزى دارند! اين ها لباس هاى موقت ساكنان درياست كه وقتى موج، پا بر آستان ساحل مى گذارد براى آن تحفه مى آورد.

چند قدم برمى دارم؛ وقتى كه پاى افزار پايم نيست، پستى و بلندى صورت ساحل را با تمام وجود حس مى كنم. شايد در اين صورت ديگر نتوانم خال هاى بال پروانه ى دلداده را در آن سوى رود خروشان عشق ديدار كنم. يك جفت صدف مى پوشم و آن قدر بر روى ماسه ها مى دوم تا نسيم، با نفس گرم خودش لباس دريايى ام را خشك كند. سپس با قدم هايى آهسته دريا را پشت سر مى گذارم.

كسى صدايم مى زند و به آب تنى فرح انگيز ديگرى دعوتم مى كند، اما مى دانم كه اگر بمانم از قافله چلچله ها عقب خواهم ماند. ديگر با صدف هايى كه پوشيده ام، خار و خس بيابان و كوه نخواهند توانست مرا به خود مشغول سازند.

كمى جلوتر دسته اى بچه لاك پشت- كه پشت سر هم راهى آب دريايند- توجهم را به خود جلب مى كنند. در فاصه اى از ساحل، يكى يكى پس از خروج از لباس سفيد و قفس آهكى، ماسه ها را كنار زده، دنبال بوى مرجان راه مى افتند. راستى، كدامين معجزه آن ها را به خود فرامى خواند و به دريا مى كشاند؟ مثل اين كه درنگم طولانى شد، بايد «لباس»ها را كند و به آبى آبى تر تن سپرد. مردى آبى پوش در يك قدمى آب است و دارد لباس هايش را مى كند. گويا آب تنى بلد است، شايد از معبدى آبى رنگ آمده باشد. من و آن مرد عابد- كه لابد برادر بوداست يا نماينده نصارا و يا يك خاخام خائف- آبى بلند را مى ستاييم، هر يك در كعبه و معبد و بتخانه خود؛ اما من پس از غسل در دريا از نردبان مناره و گلدسته بر بام بلند آسمان خواهم رفت و پايم را جاى پاى سرخپوشى از نسل لاله ها خواهم نهاد و توحيد را به آواز بلند سر خواهم داد.

آن مرد مى گفت كه برادرش معبد روستايشان را آتش زده است، زيرا خدايان رهايش كرده بودند و طواف كننده اى نداشت. او مى گفت: زنم با حرارت آفتاب غذا مى پزد اما من چراغ و اجاق پدرم را گرم و گيرا نگه داشته ام تا چنگال سرد مرگ، سوسويش را ندزدد.

دلم به يك سفر ديگر تن مى دهد و جسمم را با خود مى كشد. با چراغ منوّرى كه خدا در دست گرفته و پرتوى از آن را به من هديه داده است، در راهى چون آيه هاى روشن آب به حركت در مى آيم. پنچمين قدم بزرگترين سفر زندگى ام را با شبنم بر خواهم داشت.

كوثر پنجم: بلور شبنم

صداى امواج آبى كه در دريا نمى گنجد، پرده گوشم را به نرمى مى نوازد. بوى دريا هم با گوشت و پوست، و با خون و استخوانم آميخته شده است و من بدن خويش را در تمام روزهاى بارانى آبيارى خواهم كرد تا آن عطر ياد، پوست تنم را ترك نكند.

متوجه زخمى در سينه زمين مى شوم كه در آن چند بوته اسپند منتظر دايه باد هستند تا بچه هايشان را به دستان او بسپارند، او آن ها را تا دور دست ها ببرد و همه جا بپراكند. نمى دانم چرا اسپندها موقع سوختن، بالا و پايين مى پرند و با فريادى خاموش مى شوند؟ پروانه ها كه بسوزند چنين دود و بويى ندارند؛ به گمانم اين دل اسپندهاست كه مى سوزد؛ آخر پروانه هاىِ مدعى را تنها بال و پر مى سوزد؛ اما اسپند در اشتياق، سر و جان مى بازد.

در آن سوى بيشه، بچه آهويى در پى مادرش مى دود؛ تا مرا مى بينند چند قدم جلوتر مى آيند، چشم در چشمانم مى دوزند؛ چه چشمان براق و زيبايى! برقى از نور خدا در آن مى بينم. هر دو با آسودگى خيال و فراغت بال نگاهم مى كنند، انگار اخترى پر مهر، ضمانت كرده كه هيچكس كمند اسارت به گردنشان نخواهد افكند. رؤياى چشمه در چشمان مشكين و درشت آهو بره مى جوشد و مرا غرق در نگاه دريايى خود مى كند. تير مژگانم را از آن دو برمى گيرم و از ساحل نگاه، دشت را زير نظر مى گيرم و همراه با پرواز پرنده اى اوج مى گيرم.

آسمان پر از پرواز پرنده هاست اما هيچ خفاشى در روز از ترس نور پر نمى زند. دلم مى خواهد طورى فرياد بزنم كه جهانيان بشنوند: اى «همزادِ همرنگ هراس»! اگر جرأت دارى «آفتابى شو»! اما مى دانم كه تا نور هست و تا خورشيد روشنايى مى آفريند اينان ظلمات غارهاى تنگ و تاريك را بر روشنايى روز ترجيح مى دهند.

كمى آن طرف زير درختى تناور شيرى ژيان خفته است، ولى بچه هايش به حكم غريزه در جست و خيز و بازى اند؛ شايد دارند خود را براى زندگى مستقل آينده مهيا مى كنند.

در چند قدمى شيران، بر شانه شاخه اى از درخت «زبان گنجشك» چكاوكى دارد قصه زندگى را به زبان راز مى خواند و برگ سبز درخت، نغمه وى را به دست نسيم مى سپارد. صوت زيباى اين مرغ معمايى رنگ انگار از تارهاى حنجره داوود عليه السلام برمى خيزد، و چه زيبا مى نوازد! كاش مى توانستم با يك نى هفت بند، نغمه نغز و دلنشين آن را جاودانه سازم. سنجاقك مى گفت اگر يكى از اين نى ها را مى خواهى، سر در چاهى كن كه سر راهت از كنارش گذر خواهى كرد. اما مثل اين كه اين درخت، تنها زبانِ گنجشك را مى فهمد. ولى من مى دانم كه چكاوك، عاشق منتظرى است كه بر بلندترين اشاره چنار نشسته است و به اميد بشارتى از يار، چنگ هايش را به كوچه باغ چنار هديه مى كند.

در همسايگى آن درخت، يك اقاقيا رگ و ريشه دوانيده است و او با قطره شبنمى كه در دست دارد با لطافت خاصى صورتش را مى شويد. آن قطره، اشك شبانه چكاوك است و چون از دل بر آمده، لاجرم برق پر فروغ شبنم، چشمانم را خيره مى كند. دروازه چشم هايم را به خوبى مى گشايم تا پيشتازان نور، تمامى وجودم را تسخير و چراغانى نمايند. شبنم به خاطر صافى و صداقتش از نور سفيد هفت رنگ، بلكه هفتاد رنگ ساخته است. از پرتو تابناك نورى كه شبنم دو دستى به سويم گسيل مى دارد، مى پرسم: