صحيفة الزهراء

جواد قيومى اصفهانى

- ۲۹ -


اشعارى در مدح آن حضرت

از جوى تو شبنمى است زمزم، و از بحر تو شعبه اى است كوثر

اى دخت گرامى پيمبر، اى سرّ رسول در تو مُضمر
اى شبه نبّى به خُلق و اوصاف، اى نور مجسَّم مصوّر
در طور لقا يگانه بانو، در مُلك وجود زيب و زيور
مانند تو زن جهان نديده است، غمخوار و نگاهبانِ شوهر
بر رفعت قدر تو گواه است، بيت و حجر و مقام و مشعر
تو اصلى و ديگران همه فرع، تو جانى و ديگران چو پيكر
قرآن به فضيلت تو نازل، برهان تو محكم و مقرّر
از جوى تو شبنمى است زمزم، و از بحر تو شعبه اى است كوثر
محكوم شد آن نظام و گرديد، حق روشن و غالب و مظفّر
اى امّ محامد و معالى، اى از تو مشام جان معطّر
از ظلم منافقين امّت، شد قلب منير تو مكدّر
بردند فدك به غصب و بستند، بر باب تو گفته اى مزوّر
بازوى تو را به تازيانه، زد قنفذ ملحد ستمگر
در ماتم محسن شهيدت، مائيم به سوگ و ناله اندر
در بيت شريف وحى خاتون، بر چرخ رفيع مَجد اختر
اى خادم خانه تو حوّا، و اى حاجب درگه تو هاجر
با شير خدا علىّ عالى، هم سنگر و هم پيام و همسر
اى عين كمال و جان بينش، اى شخص شخيص عصمت و فرّ
اى سيده زنان عالم، اى بضعه حضرت پيمبر
در ملك و لا وليّة اللّه، بر نخل وجود احمدى بر
روى تو جمال كبريايى، كوى تو رواق قرب داور
زان خطبه آتشين كه پيچيد، در ارض و سما بسان تَندر
من عاجزم از بيان وصفت، تو بحرى و من ز قطره كمتر
با اينهمه عزّ و رفعت شأن، با آن همه فخر بى حد و مرّ
آن را كه نمود حق مقدّم، كردند معاندان مؤخّر
افسوس شكست دشمن دين، پهلوى تو را به ضربت در
از سيلى و شرح آن نگويم، كافتد به دل از بيانش آذر
بر لطفى صافى از سر لطف، بنگر كه بود پريش و مضطر
بس فخر از آن كند كه دارد بر سر ز ستايش تو افسر

«شيخ لطف الله صافى گلپايگانى»

اين فخر بس كه بوسه زند دست او پدر

من خواستم ز طبع روان تا كنم زبان شيرين به مدح فاطمه بانوى بانوان
يارى كند مرا كه بيارم به مدح او عقد گهر به محفل ياران و دوستان
لب را بدان معطّر و يارى از او كنم از او مدد بگيرم و از فيض او توان
اندر جواب گفت به من با زبان حال ما را كجا و راه بدان جا و آن مكان
دست تو كى باوج جلالش توان رسيد از قطره كمترى بَر آن بحر بيكران
زين حال نااميد نگشتم من و رسيد از حضرتش توجه و اين است ارمغان
هم كوچك و حقيرم و هم ذره اى فقير وين خانواده را نبود مثل و هم عنان
ره كس نبرده است بجاه و جلالشان غير از خدا كه خلق زمين كرد و آسمان
امّا باين حقارت و ناقابلى مرا باشد سر خلوص باين عرش آستان
سر تا به آستانه ايشان نموده ام هم امن شد نصيب من اينجا و هم امان
روز ولادت گل گلزار مصطفى است از بهر افتخار كنم مدح او بيان
فضلى است بهر من كه بگويم ز فضل او با مدح او ز خويش كمالى كنم عيان
صالح نمى شود عملى بى ولايشان ناجح كسى بود كه از اين ره شده روان
لب تر كنم بمدحت زهرا به آن اميد تا با شفاعتش ببرم حظّ جاودان
بر او درود باد كه بر او خداى او بنموده افتخار بخيل فرشتگان
قدرش برو به سوره كوثر نما نظر در هل اتى و آيه تطهير رو بخوان
اين فخر بس كه بوسه زند دست او پدر يا در بغل رسول خدا گيردش چو جان
يك زن كه هست سيّده و سرور زنان مردى بجز على نبُدش مثل و هم عنان
اى فاطمه كدام ابيها تو را پدر خواند و بس است بهر تو اين نام و اين نشان
سيماى دين برحلتْ باب گراميت آنگونه شد مشوّه و ديد آن همه زيان
لات و عزى بحيله گرفتند ملك دين حقِّ على و حق تو بردند از ميان
اميد ما بود به مهين يادگار تو كايد برون ز پرده و عدلش شود عيان
ما را از اين مذلت و خوارى دهد نجات آيد (على) بهار وصال از پى خزان

«شيخ على صافى گلپايگانى»

خير دو سرا، درخت طوبى زهرا

دنياست چو قطره اىّ و دريا، زهرا كى فرصت جلوه دارد اينجا، زهرا
قدرش بود امروز نهان چون ديروز هنگامه كند وليك فردا، زهرا
خالق چو كتاب خلقت انشا فرمود عالم چو الفبا شد و معنى، زهرا
احمد كه خدا گقت به مدحش: لولاك كى مى شدى آفريده، لولا زهرا
طاها و على، دو بيكران دريايند و آن برزخ ما بين دو دريا، زهرا
او سَّر خدا و ليلةالقدر نبى است خير دو سرا، درخت طوبى زهرا
بر تخت جلال، از همه والاتر بر مسند افتخار يكتا، زهرا
در آل كسا محور شخصَّيتهاست ما بين اَب و بَعل و بنيها، زهرا
سر سلسله نسل پيمبر كوثر سرچشمه نور چشم طاها، زهرا
تنها نه همين مادر سبطين است او فرمود نبى: ام ابيها، زهرا
آن پايه كه ديروز پيمبر بنهاد امروز نگهداشته برپا، زهرا
از احمد و مرتضى چه باقى ماند از مجمعشان شود چو منها، زهرا
حرمت بنگر كه در صفوف محشر يك زن نبود سواره، الاَّ زهرا
هنگام شفاعت چو رسد روز جزا كافى است براى شيعه، تنها زهرا
حيف است حسانا كه در آتش سوزد آن شيعه كه ورد اوست: زهرا زهرا

«حبيب چايچيان، حسان»

قرّه باصره شمس حقيقت آرا

دل افسرده ام از زندگى آمد بيزار مى رسد بسكه به گوش دل من ناله زار
ناله واأبتاه مى رسد از سوخته اى كز دل مادر گيتى ببرد صبر و قرار
صد چو قمرى كند از ناله او نوحه گرى مى چكد خون دل و ديده ز منقار هزار
شررى زهره زهرا زده در خرمن ماه كه نه ثابت به فلك ماند و نه ديگر سيار
جورها ديد پس از دور پدر در دوران نه مساعد ز مهاجر نه معين از انصار
بت پرستى به در كعبه مقصود و اميد آتشى زد، كه برافروخته تا روز شمار
شرر آتش و آن صورت مهوش عجب است نور حق كرد تجلّى مگر از شعله نار
طور سيناى تجلّى متزلزل گرديد چون بدان سينه بى كينه فرو شد مسمار
نه ز سيلى شده نيلى رخ صدّيقه و بس شده از سيل سيه، روى جهان تيره و تار
بشنو از بازو و پهلو كه چه ديد آن بانو من نگويم چه شد اينك در و اينك ديوار
دل سنگ آب شد از صدمه پهلو كه فتاد گوهرى از صدف بحر نبوّت به كنار
بسكه خستند و شكستند زناموس اله بازوى كفر قوى، پهلوى دين گشت نزار
محتجب شد به حجاب ازلى وقت هجوم گر شنيدى كه نبودش به سر و روى خمار
قرّه باصره شمس حقيقت آرا چون كند جلوه در او خيره بماند ابصار
بند در گردن مردافكن عالم افكند بت پرستى كه همى داشت به گردن زنّار
منكر حق شد و بيعت ز حقيقت طلبيد آنكه از اوّل به خداوندى او كرد اقرار
رفت از كف فدك و ناله بانو به فلك كه نه حرفش شرفى داشت نه قدرش مقدار
هيچكس اصل اصيلى نفروشد به نخيل جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار
نيّر برج حيا شد چو هلالى ز هزال يا چو آهى كه برآيد ز درون بيمار
روز او چون شب ديجور و تن او رنجور لاله سان داغ و چون نرگس همه شب را بيدار
غيرتش بسكه جفا ديد ز امّت نگذاشت كه پس از مرگ وى آيند به گردش اغيار

«كمپانى»

اولين محبوبه ربّ رفت در خاك اى دريغ

تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت كعبه ويران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت
شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه شد چنان كز دود آ هش سينه كاشانه سوخت
آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد تا ابد زان شعله هر معمور و هر ويرانه سوخت
آه از آن پيمان شكن كز كينه خمّ غدير آتشى افروخت تا هم خمّ و هم پيمانه سوخت
ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت
گلشن فرَّخ فر توحيد آن دم شد تباه كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت
گنج علم و معرفت شد طعمه افعى صفت تا كه از بيداد دونان گوهر يك دانه سوخت
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت
كركس دون پنجه زد بر روى طاووس ازل عالمى از حسرت آن جلوه مستانه سوخت
آتشى آتش پرستى در جهان افروخته خرمن اسلام و دين را تا قيامت سوخته
سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود كى سزاوار فشار آن در و ديوار بود
طور سيناى تجلَّى مشعلى از نور شد سينه سيناى وحدت مشتعل از نار بود
ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر گوئى اندر طور غم چون نخل آتش بار بود
آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو تهى از كجا پهلوى او را تاب آن آزار بود
گردش گردون دون بين كز جفاى سامرى نقطه پرگار وحدت مركز سمار بود
صورتش نيلى شد از سيلى كه چون سيل سياه روى گيتى، زين مصيبت تا قيامت تار بود
شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان آنكه جبريل امينش بنده دربار بود
از قفاى شاه، بانو با نواى جانگداز تا توانايى به تن، تا قوت رفتار بود
گر چه بازو خسته شد، وز كار دستش بسته شد ليك پاى همَّتش بر گنبد دوَّار بود
دست بانو گرچه از دامان شه كوتاه شد ليك بر گردن بلند از دست آن گمراه شد
گوهرى سنگين بهااز ابر گوهر بار ريخت كز غم جانسوز او خون از در و ديوار ريخت
تا ز گلزار حقايق نوگلى بر باد رفت يك چمن صرصر بيداد ز آن گلزار ريخت
غنچه نشكفته اى از لاله زار معرفت از فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت
اختر فرَّخ فرى افتاد از برج شرف كاسمان خوناب غم از ديده خونبار ريخت
طوطى اى زين خاكدان پرواز كرد و خاك غم بر سراسر طوطيان عالم اسرار ريخت
بسملى در خون تپيد از جور جبَّار عنيد يا كه عنقاء ازل خون دل از منقار ريخت
زهره زهرا چه از آسيب پهلو درگذشت چشمه هاى خون ز چشم ثابت و سيّار ريخت
مهبط روح الامين تا پايمال ديو شد شورشى سر زد كه سقف گنبد دوّار ريخت
از هجوم عام بر ناموس خاص لا يزال عقل حيران، طبع سرگردان، زبان لال است لال
نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اى دريغ با دلى از خون لبالب رفت در خاك اى دريغ
طلعت بيت الشرف را زهره تابنده بود آه كان تابنده كوكب رفت در خاك اى دريغ
آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب با تنى بيتاب و پر تب رفت در خاك اى دريغ
پيكرى آزرده از آزار افعى سيرتان چون قمر در برج عقرب رفت در خاك اى دريغ
كعبه كرّ و بيان و قبله روحانيان مستجار دين و مذهب رفت در خاك اى دريغ
ليلى حسن قدم با عقل اقدم هم قدم اولين محبوبه ربَّ رفت در خاك اى دريغ
حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ
آن مهين بانو كه بانوئى از آن بانو نبود در بساط قرب اقرب، رفت در خاك اى دريغ
آنكه بودى از محيط فيض و جودش كامياب هر بسيط و هر مركب، رفت در خاك اى دريغ
شد ظهور غيب مكنون باز غيب مستتر تربتش از خلق پنهان همچو سرّ مستتر

«كمپانى»