من خواستم ز طبع
روان تا كنم زبان |
شيرين به مدح
فاطمه بانوى بانوان |
يارى كند
مرا كه بيارم به مدح او |
عقد گهر
به محفل ياران و دوستان |
لب
را بدان معطّر و يارى از او كنم |
از
او مدد بگيرم و از فيض او توان |
اندر جواب گفت به من با زبان حال |
ما را كجا و راه بدان جا و آن مكان |
دست تو كى باوج جلالش توان رسيد |
از قطره كمترى بَر آن بحر بيكران |
زين حال نااميد نگشتم من و رسيد |
از حضرتش توجه و اين است ارمغان |
هم كوچك و حقيرم و هم ذره اى فقير |
وين خانواده را نبود مثل و هم عنان |
ره كس نبرده است بجاه و جلالشان |
غير از خدا كه خلق زمين كرد و آسمان |
امّا باين حقارت و ناقابلى مرا |
باشد سر خلوص باين عرش آستان |
سر تا به آستانه ايشان نموده ام |
هم امن شد نصيب من اينجا و هم امان |
روز ولادت گل گلزار مصطفى است |
از بهر افتخار كنم مدح او بيان |
فضلى است بهر من كه بگويم ز فضل او |
با مدح او ز خويش كمالى كنم عيان |
صالح نمى شود عملى بى ولايشان |
ناجح كسى بود كه از اين ره شده روان |
لب تر كنم بمدحت زهرا به آن اميد |
تا با شفاعتش ببرم حظّ جاودان |
بر او درود باد كه بر او خداى او |
بنموده افتخار بخيل فرشتگان |
قدرش برو به سوره كوثر نما نظر |
در هل اتى و آيه تطهير رو بخوان |
اين فخر بس كه بوسه زند دست او پدر |
يا در بغل رسول خدا گيردش چو جان |
يك زن كه هست سيّده و سرور زنان |
مردى بجز على نبُدش مثل و هم عنان |
اى فاطمه كدام ابيها تو را پدر |
خواند و بس است بهر تو اين نام و
اين نشان |
سيماى دين برحلتْ باب گراميت |
آنگونه شد مشوّه و
ديد آن همه زيان |
لات و عزى بحيله گرفتند ملك دين |
حقِّ على و
حق تو بردند از ميان |
اميد ما بود به مهين يادگار تو |
كايد
برون ز پرده و عدلش شود عيان |
ما را از اين مذلت و خوارى دهد نجات |
آيد (على) بهار
وصال از پى خزان |
دنياست چو قطره
اىّ و دريا، زهرا |
كى فرصت جلوه
دارد اينجا، زهرا |
قدرش بود
امروز نهان چون ديروز |
هنگامه كند
وليك فردا، زهرا |
خالق
چو كتاب خلقت انشا فرمود |
عالم چو
الفبا شد و معنى، زهرا |
احمد كه خدا گقت به مدحش: لولاك |
كى مى
شدى آفريده، لولا زهرا |
طاها و على، دو بيكران دريايند |
و آن
برزخ ما بين دو دريا، زهرا |
او سَّر خدا و ليلةالقدر نبى است |
خير دو سرا، درخت طوبى زهرا |
بر تخت جلال، از همه والاتر |
بر مسند افتخار يكتا، زهرا |
در آل كسا محور شخصَّيتهاست |
ما بين اَب و بَعل و بنيها، زهرا |
سر سلسله نسل پيمبر كوثر |
سرچشمه نور چشم طاها، زهرا |
تنها نه همين مادر سبطين است او |
فرمود نبى: ام ابيها، زهرا |
آن پايه كه ديروز پيمبر بنهاد |
امروز نگهداشته برپا، زهرا |
از احمد و مرتضى چه باقى ماند |
از مجمعشان شود چو منها، زهرا |
حرمت بنگر كه در صفوف محشر |
يك زن نبود سواره، الاَّ زهرا |
هنگام شفاعت چو رسد روز جزا |
كافى است براى شيعه، تنها زهرا |
حيف است حسانا كه در آتش سوزد |
آن شيعه كه ورد اوست: زهرا زهرا |
دل افسرده ام از
زندگى آمد بيزار |
مى رسد بسكه به
گوش دل من ناله زار |
ناله
واأبتاه مى رسد از سوخته اى |
كز دل
مادر گيتى ببرد صبر و قرار |
صد چو قمرى كند از ناله او نوحه گرى |
مى چكد خون دل و ديده ز منقار هزار |
شررى زهره زهرا زده در خرمن ماه |
كه نه ثابت به فلك ماند و نه ديگر
سيار |
جورها ديد پس از دور پدر در دوران |
نه مساعد ز مهاجر نه
معين از انصار |
بت پرستى به در كعبه مقصود و اميد |
آتشى زد، كه
برافروخته تا روز شمار |
شرر آتش و آن صورت مهوش عجب است |
نور
حق كرد تجلّى مگر از شعله نار |
طور سيناى تجلّى متزلزل گرديد |
چون بدان سينه بى كينه فرو شد مسمار |
نه ز سيلى شده نيلى رخ صدّيقه و بس |
شده از سيل سيه، روى جهان تيره و
تار |
بشنو از بازو و پهلو كه چه ديد آن
بانو |
من نگويم چه شد اينك در
و اينك ديوار |
دل سنگ آب شد از صدمه
پهلو كه فتاد |
گوهرى از صدف
بحر نبوّت به كنار |
بسكه خستند و
شكستند زناموس اله |
بازوى كفر
قوى، پهلوى دين گشت نزار |
محتجب شد
به حجاب ازلى وقت هجوم |
گر
شنيدى كه نبودش به سر و روى خمار |
قرّه
باصره شمس حقيقت آرا |
چون كند جلوه در او خيره بماند
ابصار |
بند در
گردن مردافكن عالم افكند |
بت پرستى كه همى داشت
به گردن زنّار |
منكر حق شد و بيعت ز حقيقت طلبيد |
آنكه از اوّل
به خداوندى او كرد اقرار |
رفت از كف فدك و ناله بانو به فلك |
كه
نه حرفش شرفى داشت نه قدرش مقدار |
هيچكس اصل اصيلى نفروشد به نخيل |
جز خبيثى كه بود نخل شقاوت را بار |
نيّر برج حيا شد چو هلالى ز هزال |
يا چو آهى كه برآيد ز درون بيمار |
روز او چون شب ديجور و تن او رنجور |
لاله سان داغ و چون نرگس همه شب را
بيدار |
غيرتش بسكه جفا ديد ز امّت نگذاشت |
كه پس از مرگ
وى آيند به گردش اغيار |
تا در بيت الحرام
از آتش بيگانه سوخت |
كعبه ويران شد
حرم از سوز صاحبخانه سوخت |
شمع بزم
آفرينش با هزاران اشك و آه |
شد
چنان كز دود آ هش سينه كاشانه سوخت |
آتشى در بيت معمور ولايت شعله زد |
تا ابد زان شعله هر معمور و هر
ويرانه سوخت |
آه از آن پيمان شكن كز كينه خمّ
غدير |
آتشى افروخت تا
هم خمّ و هم پيمانه سوخت |
ليلى حسن قدم چون سوخت
از سر تا قدم |
همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت |
گلشن فرَّخ فر
توحيد آن دم شد تباه |
كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت |
گنج علم
و معرفت شد طعمه افعى صفت |
تا كه از بيداد دونان گوهر يك دانه
سوخت |
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا |
خرمنى در آرزوى خام آب
و دانه سوخت |
كركس دون پنجه زد بر روى طاووس ازل |
عالمى از حسرت
آن جلوه مستانه سوخت |
آتشى آتش پرستى در جهان افروخته |
خرمن
اسلام و دين را تا قيامت سوخته |
سينه اى كز معرفت گنجينه اسرار بود |
كى سزاوار فشار آن در و ديوار بود |
طور سيناى تجلَّى مشعلى از نور شد |
سينه سيناى وحدت مشتعل از نار بود |
ناله بانو زد اندر خرمن هستى شرر |
گوئى اندر طور غم چون نخل آتش بار
بود |
آنكه كردى ماه تابان پيش او پهلو
تهى |
از كجا پهلوى او را تاب
آن آزار بود |
گردش گردون دون بين كز
جفاى سامرى |
نقطه پرگار وحدت
مركز سمار بود |
صورتش نيلى شد از
سيلى كه چون سيل سياه |
روى گيتى، زين
مصيبت تا قيامت تار بود |
شهريارى شد به بند بنده اى از بندگان |
آنكه
جبريل امينش بنده دربار بود |
از قفاى شاه، بانو با نواى جانگداز |
تا توانايى به تن، تا قوت رفتار بود |
گر چه بازو خسته شد، وز كار دستش
بسته شد |
ليك پاى همَّتش بر گنبد دوَّار بود |
دست بانو گرچه از
دامان شه كوتاه شد |
ليك بر گردن بلند از دست آن گمراه
شد |
گوهرى
سنگين بهااز ابر گوهر بار ريخت |
كز غم جانسوز او خون از
در و ديوار ريخت |
تا ز گلزار حقايق نوگلى بر باد رفت |
يك چمن صرصر
بيداد ز آن گلزار ريخت |
غنچه نشكفته اى از لاله زار معرفت |
از
فراز شاخسارى از جفاى خار ريخت |
اختر فرَّخ فرى افتاد از برج شرف |
كاسمان خوناب غم از ديده خونبار
ريخت |
طوطى اى زين خاكدان پرواز كرد و خاك
غم |
بر سراسر طوطيان عالم
اسرار ريخت |
بسملى در خون تپيد از جور
جبَّار عنيد |
يا كه عنقاء ازل
خون دل از منقار ريخت |
زهره زهرا چه از
آسيب پهلو درگذشت |
چشمه
هاى خون ز چشم ثابت و سيّار ريخت |
مهبط روح
الامين تا پايمال ديو شد |
شورشى سر زد كه سقف گنبد دوّار ريخت |
از
هجوم عام بر ناموس خاص لا يزال |
عقل حيران، طبع سرگردان، زبان لال
است لال |
نور حق در ظلمت شب رفت در خاك اى
دريغ |
با دلى از خون لبالب
رفت در خاك اى دريغ |
طلعت بيت الشرف را زهره
تابنده بود |
آه كان
تابنده كوكب رفت در خاك اى دريغ |
آفتاب چرخ عصمت
با دلى از غم كباب |
با تنى بيتاب و پر تب رفت در خاك اى
دريغ |
پيكرى
آزرده از آزار افعى سيرتان |
چون قمر در برج عقرب
رفت در خاك اى دريغ |
كعبه كرّ و بيان و قبله روحانيان |
مستجار
دين و مذهب رفت در خاك اى دريغ |
ليلى حسن قدم با عقل اقدم هم قدم |
اولين محبوبه ربَّ رفت در خاك اى
دريغ |
حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود |
جبرئيلش طفل مكتب، رفت
در خاك اى دريغ |
آن مهين بانو كه بانوئى از آن بانو
نبود |
در بساط قرب
اقرب، رفت در خاك اى دريغ |
آنكه بودى از محيط فيض
و جودش كامياب |
هر
بسيط و هر مركب، رفت در خاك اى دريغ |
شد ظهور غيب
مكنون باز غيب مستتر |
تربتش از خلق
پنهان همچو سرّ مستتر |