پس از آن على (عليه السلام) با حالتى غمين قدم در خانه ى خود گذارد. خانه اى كه
ماتمكده بود و مجلس اراى اين ماتم زهرا (عليهاالسلام). زبان حال فاطمه ى اطهر چنين
بود:
غم هجوم آورده مى دانم كه زارم مى كشد |
|
وين غم ديگر كه دور از روى يارم مى كشد |
شب هلاكم مى كند انديشه ى غمهاى روز |
|
روز، فكر محنت شبهاى تارم مى كشد
|
(وحشى بافقى)
و ما هم در سوگ محمد، پيام آور مهر و عطوفت و انسانيت چنين مى
گوييم:
دردا... دريغا!
اى امى گويا... از آن روزى كه رفتى ما، همچنان در انتظارى تلخ مانديم بعد از تو
اى محمود احمد، اى محمد (ص) ديگر بلال «الله اكبر» بر نياورد جبريل از سوى خدا ديگر
نيامد خوش روزگار داشتيم اندر كنارت اما دريغ آن روزها ديرى نپاييد رفتى... ولى از
ياد ما هرگز نرفتى بعد از تو، اشك ديده مان هرگز نخشكيد بعد از تو، خاطرهايمان هرگز
نياسود بعد از تو، اى يار ضعيفان! قصه ى ما غم بود و حرمان بود و درد تازيانه يا
كنج زندان، يا اسارت، يا شهادت آزارها و حمله هاى وحشيانه بعد از تو، اولاد على (ع)
آواره گشتند بر خون سجود آورده و در خون نشستند بعد از تو، ما مانديم و غوغاى سقيفه
بعد از تو، ما مانديم، با زهراى مظلوم (س) آن چهره اى كش بارها بوسيده بودى آزرده و
سيلى خور دست ستم شد در كوفه محراب على (ع) گرديد گلگون صحراى سرخ كربلا رنگين شد
از خون لبهاى قرآن خوان حق گوى حسينت آماج ضربتهاى چوب خيزران گشت يار وفادارت،
ابوذر چون عاشقان در غربت تبعيد جان داد عمار ياسر كشته گرديد فريادهاى مالك اشتر
فرو خفت بيدارهامان بر فراز دار رفتند اى بنده ى خوب خداوند بعد از تو، ما مانديم و
ميراث شهيدان بعد از تو، ما بوديم و خيل سوگواران رفتى، تو اى تنديس اخلاق و فضايل
اى عقل كامل رفتى، ولى ما را به دست غم سپردى يادت گرامى باد، اى ياد معطر اى نامت
احمد نامت بلند و جاودان باد اى محمد (ص) (شيخ جواد محدثى) پيامبر خدا در روز
دوشنبه [ در اين مورد بين مسلمين اتفاق نظر وجود دارد، مگر ابن قتيبه در كتاب
«المعارف» كه اين روز را چهارشنبه ذكر كرده است. ] 28 صفر سال يازدهم هجرت بدرود
حيات گفت [در اين باب اقوال مختلفى وجود دارد كه به شرح زير است:
1) 28 صفر المظفر- كه مشهورترين قول است- رك صدوق: قصص الانبياء (به نقل از
بحارالانوار، ج 22: ص 514/ ح 16) (و) طوسى: تهذيب الاحكام، ج 2: ص 2 (و) طبرسى:
اعلام الورى، ص 143 (و) اربلى: كشف الغمه، ج 1: ص 6 (و) فتال نيشابورى: روضة
الواعظين/ ترجمه ى مهدوى، صص 125- 126 (و) تاريخ اهل البيت عليهم السلام، ص 68 (و)
خصيبى: الهداية الكبرى، ص 38 (و) ابن خشاب، صص 161- 162 (و) واقدى: كتبا المغازى، ج
3: ص 1120 (و) بيهقى: السنن الكبرى، ج 7: ص 235 (و) ابن كثير: السيرة النبوية، ج 4:
ص 506 (و) ابن سيد ناس: عيون الاثر،ج 2: ص 335.
2) 1 ربيع الاول رك ابن كثير: السيرة النبوية، ج 4: ص 506 (و) ابن سيد ناس: عيون
الاثر، ج 2: ص 335.
3) 2 ربيع الاول رك ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: ص 267 (و) ابن خلدون: العبر،
ج 2: ص 486 (و) نويرى: نهاية الارب/ ترجمه ى مهدوى، ج 3: ص 343.
4) 12 ربيع الاول رك كلينى: الاصول من الكافى، ج 1: ص 439 (و) طوسى: كتاب
الامالى، ص 167 (و) ابن سعد: الطبقات الكبرى، ج 2: ص 267 (و) طبرى: تاريخ الامم و
الملوك، ج 2: ص 455 (و) ابن اثير: الكامل فى التاريخ، ج 2: ص 323 (و) بيهقى: السنن
الكبرى، ج 7: ص 235 (و) ابن الوردى: تتمة المختصر فى اخبار البشر، ج 1: ص 209 (و)
ابن جوزى: المنتظم، ج 4: ص 40 (و) ابن كثير: السيرة النبوية، ج 4: ص 508 (و) نويرى:
نهاية الارب/ ترجمه ى مهدوى، ج 3: ص 343.]آنان كه در سقيفه ى بنى ساعده حضور داشتند
در همان روز با ابوبكر بيعت كردند؛ اما بيعت عام در روز سه شنبه صورت گرفت [ طبرى:
تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 450 (و) ابن عبد البر: الاستيعاب، ج 2: ص 655. ] ليكن
ياران على (عليه السلام) فرصت را از دست نداده دست به افشاگرى زدند و مناقب و فضايل
و امامت مولا و مقتداشان، على (عليه السلام) را به مردم گوشزد كردند. آنان كه به
فرمان امامشان سر نهاده بودند، كارزار با اين از خدا بى خبران را رها و در سنگر
خطابه به تنوير افكار سخيف آن نامرد مردم پرداختند. مردمى كه نفرين و لعن ابدى
خداوند شاملشان باد، كه براى چند روز دنيا و عدم تحمل عدالت على (عليه السلام)
موساى قوم را رها كرده گوساله پرست شدند [ ابن تعبير متخذ از روايتى است كه براى
اطلاع از آن رك كلينى: الروضة من الكافى، ص 296 (و) تفسير الامام العسكرى، صص 185-
185 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 28: ص 254. ] مردمى جاهلى، كم خرد و مالامال از
حماقت كه على (عليه السلام) با آن همه حلم و بردبارى از آنها به تنگ آمد. راد مرد
دين، على- كه درود بيكران خداوندى شاملش باد- در سخترين مواقف نناليد؛ حتى آنجا كه
در محراب عبادت فرقش به خون سر آغشته شد، فرمود:
«فزت و رب الكعبة [ ابن عبد البر: الاستيعاب، ج 3: ص 59 (و) ابن اثير: اسد
الغابة، ج 4: ص 38 (و) ابن قتيبه: الامامة و السياسة، ج 1: ص 160 (و) قندوزى:
ينابيع المودة، ص 164 (و) ابن عساكر: ترجمة الامام على بن ابى طالب من تاريخ دمشق،
ج 3: ص 303. ]».
به خداى كعبه سوگند كه رستگار شدم.
اما همو از اين گمرهان كوردل كه شان و مقامش را در نيافتند و او را با ديگرانى
كه فاصله ى وجوديشان از او بعد المشرقين بود، رنجه شده فرمود:
«الدهر انزلنى، ثم انزلنى حتى قيل معاوية و على».
روزگار آنقدر مرا در حضيض آورد كه گفته مى شود معاويه و على (حال آنكه معاويه
كجا و على كجا؟!).
بگذار و بگذريم، كه اين رشته سر دراز دارد.
سلمان فارسى، ابوذر غفارى، مقداد بن اسود، عمار بن ياسر، بريدة بن اسلمى، خالد
بن سعيد بن عاص، خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين، ابوالهيثم بن تيهان، سهل بن حنيف،
عثمان بن حنيف، ابوايوب انصارى، ابى بن كعب در مسجد رسول خدا، در حالى كه ابوبكر بر
فراز منبر نشسته بود؛ با مردم سخن گفتند و آنان را نسبت به امورى كه اتفاق افتاده
بود آگاه نمودند.
ابوبكر كه جوابى براى گفتن نداشت و خود را محكوم مى ديد مسجد را ترك كرد و به
خانه رفت و سه روز از آن خارج نشد. [ طبرسى: الاحتجاج، صص 47- 50 (و) صدوق: الخصال،
صص 461- 465 (و) حلى: اليقين فى امرة اميرالمؤمينن، صص 108- 113 (ابومنصور طبرسى و
شيخ صدوق و علامه ى حلى متن سخنان اين دوازده نفر را ضبط كرده اند) (و) مجلسى:
بحارالانوار، ج 28: صص 189- 203 و 208- 214 و 214- 215 (به ترتيب به نقل از سه منبع
فوق) (و) بياضى: الصراط السمتقيم، ج 2: صص 79- 84. ] از ديگر سو، على (عليه السلام)
براى اتمام حجت با مردم و باقى نماندن مجال براى گله گذارى و بهانه و نبودن عذرى در
فرداى قيامت، شبانه فاطمه (عليهاالسلام) را بر مركبى سوار مى كرد و به در خانه ى
مهاجر و انصار مى برد. فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) از آنان مى خواست كه شويش را در
بازستاندن حقش از غاصبين يارى دهند. اما آنان در پاسخ نور چشم پيامبر مى گفتند: «اى
دخت پيغامبر خدا! ما با اين مرد بيعت كرديم. اگر شويت پيش از او از ما بيعت مى كرد؛
البته بدان خشنودتر بوديم». فاطمه (عليهاالسلام) مى فرمود: «يعنى شما مى گوييد كه
على بدن پيامبر خدا را بدون غسل و دفن گذارده به فكر بيعت گرفتن از شما باشد و بر
سر حكومت پيامبر منازعه كند. خدا به حساب شما رسيدگى كند[ بن قتيبه: الامامة و
السياسة، ص 19 (و) ابن ابى الحديد: شرح النهج،ج 2: ص 5 (و) تاريخ اليعقوبى، ج 2: ص
116 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 28: صص 186 و 352. ]».
پس از سه روز كودتاچيان اوضاع را بر خلاف مراد خود ديدند؛ چرا كه ابوبكر خانه
نشين شده بود و اين عمل ممكن بود به زبان آنان تمام شود. از اين رو، عمر و عثمان و
عبدالرحمن بن عوف و طلحه و سعد بن وقاص و ابوعبيده ى جراح و تنى چند به در سراى
ابوبكر رفتند. او را از خانه خارج ساختند، در حالى كه عمر شمشير خود را آخته بود
پيشاپيش ابوبكر راه مى رفت و به اجبار مردم و كوچه و بازار كه در سر راه او قرار مى
گرفتند دستشان را به عنوان بيعت در دست ابوبكر مى گذارد [ طبرسى: الاحتجاج، صص 47-
50 (و) صدوق: الخصال، صص 461- 465 (و) حلى: اليقين فى امرة الميرالمؤمنين، صص 108-
113 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 28: صص 189- 203 (به نقل از طبرسى) و 20- 214 (به
نقل از صدوق)، 24- 215 (به نقل از علامه ى حلى) (و) بياضى: الصراط المستقيم، ج 2:
صص 79- 84. ] بيعت گرفته شد، ولى على (عليه السلام) حاضر به بيعت نشده بود و اين
عمل براى قدرت حاكه بسى خطرناك بود. شب هنگام دو راس نفاق به مشورت پرداختند.
سرانجام بعد از مدتى گفتگو، تصميم بر اين شد كه چون روز بر آيد ابوبكر به مسجد رود
و مردم را به مسجد فرا خواند. آنگاه على (عليه السلام) را به مسجد احضار كرده از او
بيعت بگيرد. آنان چنين انديشيده بودند كه اگر على (عليه السلام) از آمدن به مسجد
امتناع ورزد، به وسيله قنفذ، كه مردى خشن و تندخو و در عين حال متهور و جسور بود،
به قهر و جبر آورده شود.
روز بعد، همانطور كه پيش بينى كرده بودند اميرمؤمنان حضار به بيعت نشد. بهانه ى
حضرت آن بود كه سوگند ياد نموده ام كه تا قرآن را گردآورى و تنظيم نكنم از خانه بدر
نشوم و عبا بر دوش نيفكنم. [ سمرقندى: تفسير العياشى، ج 2: صص 307- 308 (و) طبرسى:
الاحتجاج، صص 52- 56 (و) كتاب سليم بن قيس، صص 82- 92 (و) ابن قيتبه: الامامة و
السياسة، صص 12- 20 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 28: صص 230- 231 و 261- 282 و 354-
358 (به ترتيب به نقل از عياشى و سليم و ابن قتيبه). ] طبق قرار قبلى قنفذ و دار و
دسته اش كه همچون آمران خود از رجاله هاى مدينه بودند به در سراى على (عليه السلام)
آمدند. قنفذ كوبه ى در را به صدا در آورد.فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) به پشت در
آمد. قنفذ (لعنة الله عليه) اجازه ى ورود خواست. فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) رخصت
نداد. قنفذ فرياد بر آورد: «اى على! خليفه ى پيامبر تو را مى خواهد!» على (عليه
السلام) فرمود: «چه زود به پيامبر خدا دروغ بستيد!» گروهى كه بر در سراى على و زهرا
(عليهماالسلام) گرد آمده بودند اين سخن را شنيدند و بر ابوبكر گران آمد. دومى با
خشونتى كه داشت از ابوبكر مصرانه خواست تا دوباره قنفذ پيامى را كه مامور به ابلاغ
آن است تكرار كند. ابوبكر كه با تشجيعهاى عمر ميدان دار شده بود و چه بسا اگر عمر
نمى بود ميدان را شكست خورده ترك مى گفت؛ قنفذ را فرمان داد تا ديگر بار گفته ى خود
را باز گويد. قنفذ براى بار دوم با صداى بلند چنين گفت: «اى على! خيلفه ى پيامبر تو
را براى بيعت احضار مى كند!» على (عليه السلام) ديگر بار پاسخ داد: «سبحان الله!
ابوبكر مدعى احراز مقامى است كه در شان او نيست!» رد و بدل شدن گفتگو سبب ايجاد
ولوله در ميان جمعيت شده بود، و مطالب فراموش شده اى را به ذهن آن نامرد مردم
متبادر مى نمود. عمر انديشيد كه اگر كار بدين منوال ادامه پيدا كند، نوك حمله آنان
خواهد بود و على (عليه السلام)در اين ميدان سر بلند و پيروز خواهد بود. لذا، خود
وارد صحنه شد. فرياد زد: «بيرون آييد! و گرنه خانه را بر سرتان به آتش خواهم كشيد [
البته به شهادت مورخين يورش بر خانه ى زهرا (عليهاالسلام) به فرمان ابوبكر بود؛
زيرا در روايتى دارد: «لوددت انى لم اكشف عن بيت فاطمة» (دوست نداشتم كه باعث شوم
كه به خانه ى زهرا بريزند). (مسعودى: مروج الذهب، ج 2: ص 194 (و) تاريخ اليعقوبى، ج
2: ص 195 (و) ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 1: ص 130 (و) ابن تيميه،: منهاج السنة،
ج 4: ص 220) ]». فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) پرسيد: «مگر چه شده است؟» عمر پاسخ
داد: «على و عباس و بنى هاشم بايد به مسجد آمده با ابوبكر بيعت كنند!» فاطمه
(عليهاالسلام) فرمود: «كدام خليفه؟ امام مسلمانان هم اكنون درون خانه بر جسد (تربت)
پيامبر نشسته است». عمر گفت: «از اين لحظه امام مسلمانان ابوبكر است كه مردم با او
در سقيفه ى بنى ساعده بيعت كردند». فاطمه (عليهاالسلام) فرمود: «و اگر نيايد؟» عمر
گفت: «خانه را با ساكنانش به آتش مى كشيم!» فاطمه (عليهاالسلام) فرمود: «عمر مى
خواهى خانه ى ما را آتش بزنى؟» عمر گفت: «آرى! [طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص
443 (و) ابن عبد ربه: العقد الفريد، ج 5: ص 12 (و) بلاذرى: انساب الاشراف، ج 1: ص
586 (و) ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 1: ص 134 و ج 2: ص 19 (و) سمرقندى: تفسير
العياشى، ج 2: صص 307- 308 (و) طبرسى: الاحتجاج، صص 52- 56 (و) كتاب سليم بن قيس،
صص 82- 92 (و) ابن قتيبه: الامامة و السياسة، صص 12- 20 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج
28: صص 204- 205 و 230- 231 و 261- 282 و 354- 358 (به نقل از طبرسى، عياشى، سليم و
ابن قتيبه).
در روايتى هم آمده است كه حضرت در برابر گروهى كه مى خواستند عذر تقصير بياورند
و گذشته ها را به گونه اى به دست فراموشى بسپارند، فرمود: «تعلمون ان عمر جاءنى و
حلف لى بالله ان عدتم ليحرقن عليكم البيت؟» (شما مى دانيد كه عمر پشت رد خانه ى ما
آمده سوگند ياد نمود كه اگر از بيعت سرپيچى كنم خانه را بر سرمن به آتش كشد).
(مجلسى: بحارالانوار، ج 28: ص 313 (به نقل از ابوبكر جوهرى) (و) ابن ابى الحديد:
شرح النهج، ج 1: ص 130 و ج 2: ص 45 (و) ابن ابى شبيه: المصنف، ج 14: ص 567 (و) ابن
عبد البر: الاستيعاب، ج 2: صص 245- 246 (و) متقى هندى: كنز العمال، ج 5: ص 651/ ح
14138 (و) على بن حسام الدين هندى: منتخب كنز العمال، ج 2: ص 174.)]» مردم گفتند:
«او دختر پيامبرخداست!!» عمر گفت: «هر كه مى خواهد باشد. من از دختر پيامبر خدا
باكى ندارم! [ ابن قتيبه: الامامة و السياسة، ص 19. ]».
در اين هنگام زبير با شمشير آخته در مقابل آنان قرار گرفت و گفت كه آن را در
نيام نكند تا اينكه مردم با على بيعت كنند؛ اما پايش لغزيد و برو در افتاد. به
فرمان عمر، مردم بر سر او ريختند و شمشيرش ستاندند و به سنگ بزدند [ مفيد:
الاختصاص، ص 185 (و) همو: كتاب الامالى، ص 38 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 28: ص 229
(به نقل از شيخ مفيد) (و) طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: صص 443- 444 (و) ابن
ابى الحديد: شرح النهج، ج 1:ص 134 و ج 2: ص 19. ] بى شرمى را بنگر كه پيروان كفر
پيشه ى اين دوزخى چگونه بر اين عمل فخر و مباهات مى كنند. شايد دست خداوند است كه
حادثه بايد از زبان خود آنان بازگو شود تا آيندگان در وجودش به ديده ى شك ننگرند.
حافظ ابراهيم (م 1351 ق)، شاعر فاسق و فاجر و كفر پيشه ى نيل كه در رستخيز دهانش
پر آتش خواهد بود، چنين مى سرايد:
و قولة لعلى قالها عمر |
|
اكرم بسامعها اعظم بملقيها
|
حرقت دارك لا ابقى عليك بها |
|
ان لم تبايع و بنت المصطفى فيها |
ما كان غير ابى حفص يفوه بها |
|
امام فارس عدنان و حاميها |
(محمد حافظ ابراهيم [ ديوان، ج 1: ص 84. حافظ ابراهيم سنى است، و ابياتى كه ما
از او نقل كرده ايم از قصيده ى عمريه اش مى باشد، كه در مناقب عمر (!) سروده است.
اللهم احشره مع مواليه. ] .
) 1) و اين گفتاريست كه عمر به على گفت. چه گرامى شنونده اى و چه بزرگ گوينده
اى.
2) اگر بيعت نكنى رخصت ماندن در خانه را به تو نداده آن را به آتش مى كشم؛ هر
چند كه دخت مصطفى در آن باشد.
3) جز ابوحفص كس جرات لب گشودن به چنين سخنى را نداشت، آنهم مقابل شهسوار و حامى
دودمان عدنان.
آنگاه عمر قدمى پيش نهاد و آتش به در سرا افكند:
و اجمعوا الامر فيها بينهم و غوت |
|
لهم امانيهم و الجهل و الامل |
ان يحرقوا منزل الزهراء فاطمة |
|
فياله حادث مستصعب جلل |
بيت به خمسة جبريل سادسهم |
|
من غير ما سبب بالنار يشتعل |
(علاءالدين حلى)
1) اميد و آروز و نادانى گمراهشان كرد، تا متفق و هم كلام شدند.
2) كه خانه ى فاطمه ى زهرا را آتش بزنند. وه، چه كار بزرگى و چه كردار ناشايستى.
3) چرا بايد خانه اى كه خمسه ى طيبه در آن جاى داشتند و جبريل شمشين آنها
بود،سوزانده شود؟ درب نيم سوخته با لگد آن ناجوانمرد باز شد:
تا در بيت الحرام از آتش بيگانه سوخت |
|
كعبه ويران شد حرم از سوز صاحبخانه سوخت |
شمع بزم آفرينش با هزاران اشك و آه |
|
شد چنان كز دود آهش سينه ى كاشانه سوخت |
آتش در بيت معمور ولايت شعله زد |
|
تا ابد زان شعله هر معمور و هر ويرانه سوخت |
آه، از آن پيمان شكن كز كينه ى خم غدير |
|
آتشى افروخت تا هم خم و هم پيمانه سوخت |
ليلى حسن قدم چون سوخت از سر تا قدم
|
|
همچو مجنون عقل رهبر را دل ديوانه سوخت |
گلشن فرخ فر توحيد آندم شد تباه |
|
كز سموم شرك آن شاخ گل فرزانه سوخت
|
گنج علم و معرفت شد طعمه ى افعى صفت |
|
تا كه از بيداد دونان گوهر يكدانه سوخت |
حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا |
|
خرمنى در آرزوى خام آب و دانه سوخت |
كركس دون پنجه زد بر روى طاوس ازل |
|
عالمى از حسرت آن جلوه ى مستانه سوخت |
(آية الله محمد حسين غروى اصفهانى)
درب از هم گشوده شد؛ اما چه گشوده شدنى؟
گشوده شدنى به بهاى خليدن گل ميخ درب به سينه ى عصمت داور، زهراى اطهر:
سينه اى كز معرفت گنجينه ى اسرار بود |
|
كى سزاوار فشار آن در و ديوار بود؟ |
(آية الله محمد حسين غروى اصفهانى)
همو در ديوان «الانوار اقدسيه» اش گويد:
ولست ادرى خبر المسمار |
|
سل صدرها خزينة الاسرار |
داستان ميخ در را نمى دانم كه چگونه است؟ از سينه ى زهرا كه مخزن اسرار است سؤال
كن.
عمر با دستى بر تازيانه و دستى بر نيام شمشير وارد خانه گرديد. فاطمه ى اطهر
هراسن فرياد خود را به اى بابا! اى رسول الله! بلند نمود. عمر غضب آلود غلاف شمشير
را بر پهلوى فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) فرود آورد، كه استخوان پهلو بشكست و محسن
در جنين سقط شد [ شهرستانى: الملل و النحل، ج 2: ص 83 (و) مسعودى: مروج الذهب، ج 2:
ص 308. ] .
دخت پيامبر كه ديگر تاب تحمل درد را نداشت بر زمين افتاد و ناله كنان فرمود:
«يا فضة اليك فخذينى! فوالله لقد قتل ما فى احشائى من حمل [ مازندرانى: كوكب
الدرى، ج 1: ص 135. ]!» اى فضه! مرا درياب. به خدا سوگند، فرزندى كه در شكم داشتم
شهيد شد.
پس از آن، دار و دسته ى آنان وارد خانه شدند. عمر كه جرات يافته بود ريسمانى به
گردن اميرمؤمنان افكند و حضرت را كشان كشان به سوى مسجد برد [ ابن عبد البر:
الاستيعاب، ج 2: ص 289 (و) قلقشندى: صبح الاعشى، ج 1: ص 288 (و) ابن ابى الحديد، ج
6: ص 48. ] فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) كه ناظر واقعه بود به سختى خود را به على
(عليه السلام) رسانيد، دست در دامن على (عليه السلام) افكند و ميان او و آن گروه
حائل شد. عمر قنفذ را مخاطب قرار داده فرمانش داد تا دست فاطمه (عليهاالسلام) را از
دامان على (عليه السلام) كوتاه كند. قنفذ آن چنان با تازيانه بر بازوان زهراى اطهر
(عليهاالسلام) فرود آورد، كه از شدت ضربه دملى ايجاد شد [ طبرسى: الاحتجاج، ص 37.
]:
و الاثر الباقى كمثل الدملج |
|
فى عضد الزهراء اقوى الحجج |
(آية الله محمد حسين غروى اصفهانى)
و اثر (ضربت) كه مانند دملى در بازوى زهرا بر
جاى ماند، محكمترين دليل است.
على (عليه السلام) در حالى كه به زور به سوى مسجد رانده مى شد سعى داشت تا روى
خود را بر گردانده از وضعيت فاطمه (عليهاالسلام) آگاه گردد؛ اما ريسمانى كه بر گردن
داشت او را مانع بود. در راه مسجد مردى از يهود چون على (عليه السلام) را با آن حال
و كيفيت نظاره كرد اسلام اختيار نمود و شهادتين را بر زبان آورد. از او پرسيدند كه
چه چيزى تو را واقف بر حقانيت اسلام نمود؟ پاسخ داد: «مظلوميت على!...».
على چون به قبر پيامبر خدا رسيد اين آيه ى قرآن را تلاوت نمود [ سمرقندى: تفسير
العياشى، ج 2: ص 67 (و) مفيد: الاختصاص، صص 274 ] 275 (و) ابن فروخ: بصائر الدرجات،
ص 257 (و) ابن قتيبه: الامامة و السياسة: ص 19. .
(يا بن ام ان القوم استضعفونى و كادوا ان يقتلوننى...[ اعراف، 7: 150. ] . ) اى
پسر مادرم! اين قوم مرا زبون يافتند و نزديك بود مرا بكشند...
چون على (عليه السلام) به مسجد رسيد عمر از او خواست تا با ابوبكر بيعت كند.
حضرت در جواب او فرمود: «من به خلافت سزاوارترم. با شما بيعت نخواهم كرد و اين
شماييد كه بادى با من بيعت كنيد!» عمر گفت: «تو را رها نخواهم كرد تا بيعت كنى!»
على (عليه السلام) فرمود: «عمر!
پستان را بدوش، تا سهمى عايدت گردد. امروز گره خلافت را براى وى محكم ببند تا
فردا براى تو باز گرداند. به خدا سوگند، كه بيعت نخواهم كرد». عمر گفت: «در اين
صورت گردنت را خواهم زد!» على (عليه السلام) فرمود: «اگر چنين كنيد بنده ى خدا و
برادر پيامبر را به قتل رسانيده ايد!» عمر گفت: «بنده ى خدا بله، اما برادر رسول
خدا خير [ ابن قتيبه: الامامة و السياسة، صص 12- 20. ] براى آگاهى از سخنان حضرت كه
در مسجد ايراد فرمودند رك طوسى: كتاب الامالى، ج 2: ص 181 (و) ابن ابى الحديد: شرح
النهج، ج 2: صص 3- 5 (و) ابن قتيبه: الامامة و السياسة، صص 12- 20 كتاب سليم بن
قيس، صص 82- 92 (و) مجلسى: بحارالانوار، ج 28: ص 248 به بعد و ص 261 به بعد و ص 348
به بعد و ص 355 به بعد (به نقل از شيخ طوسى و سليم بن قيس و ابن ابى الحديد و ابن
قتيبه). !» اما از فاطمه (عليهاالسلام) بشنويد:
او كه بر اثر ضربت عدو بيهوش بر زمين افتاده بود؛ چشم گشود. چون على (عليه
السلام) را نديد فرمود: «فضه! على كجاست؟» فضه پاسخ داد: «على را به سوى مسجد
بردند». فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) دست حسن و حسين خود را گرفت و روانه ى مسجد
پيامبر خدا شد. خبر رفتن فاطمه به سوى مسجد در شهر مدينه منتشر گرديد. جمع فراوانى
از زنان بنى هاشم به حضرتش ملحق شدند. چون فاطمه ى زهرا ( عليه السلام) به مسجد
رسيد فرمود:
«از پسر عمويم دست برداريد، و گرنه به آن خدايى كه محمد را به حق برانگيخت،
گيسوان خود را پريشان كرده پيراهن رسول خدا را بر سر افكنده به سر مزار پدرم خواهم
رفت و به درگاه احديت ندبه خواهم نمود و بر شما نفرين خواهم كرد.يقين بدانيد كه
ناقه ى صالح در نزد خدا از من گرامى تر، و بچه ى آن ناقه از فرزندانم عزيزتر نيست [
كلينى: الروضة من الكافى، ص 238 (و) كتاب سليم بن قيس، صص 82- 92 (و) طبرسى:
الاحتجاج، ص 56 (و) تاريخ اليعقوبى، ج 2:ص 116. ]».
سخنان آتشين فاطمه (عليهاالسلام) و امتناع على (عليه السلام) و بر ملا شدن حقايق
از سوى ياران وفادار به حضرت، سبب گرديد كه ابوبكر و عمر و ياران آندو به هراس
افتند و دست از على (عليه السلام) بردارند. [ در اينكه اميرالمؤمنين در آن تاريخ
بيعت نكرد ميان مورخان و محدثان اتفاق نظر وجود دارد. رك بخارى: الصحيح، كتاب
المغازى: ح 38 (و) مسلم: الصحيح، ج 5: ص 154/ كتاب الجهاد: ح 52 (و) تاريخ
اليعقوبى، ج 2: ص 116 (و) طبرى: تاريخ الامم و الملوك، ج 2: ص 443 (و) بلاذرى:
انساب الاشراف، ج 1: ص 586 (و) ابن اثير: الكامل فى التاريخ، ج 2: صص 220- 224 (و)
بن ابى الحديد: شرح النهج، ج 2: ص 5. و اما بيعت حضرت اميرالمؤمنين در پس شهادت
همسر مكرمه اشان موضوعى است كه محتاج به تحقيق بيشترى است كه از حوصله ى اين مقال
خارج است؛ ليكن خوانندگان را براى آگاهى هر چه بيشتر به سخن مرحوم علامه ى مجلسى در
كتاب شريف «بحارالانوار» (ج 28: ص 393 به بعد) ارجاع مى دهيم. ] به شهادت تاريخ و
تاريخ نگاران اين واقعه شش روز پس از رحلت پيامبر خدا اتفاق افتاد.
فدك
هفت شب پس از رحلت رسول خدا فاطمه (عليهاالسلام) در حالى كه دو فرزند دلبندش را
به همراه دارد بر سر مزار پدر رفته به شيون و زارى مى پردازد. زنان مدينه كه از
رفتن فاطمه ى زهرا بر سر مزار پيامبر آگاه شده بودند دسته دسته بر سر مزار رسول خدا
مى رفتند و به سوگوارى مى پرداختند. فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) در ضمن سوگوارى و
در دل كردن با تربت پدر به ذكر حقايق، فضايل شوهرش، افشاى توطئه و دسيسه ى دسيسه
سازان و رنجهايى كه پس از مرگ پدر متحمل شده مى پرداخت، كه در صفحات آتيه كتاب متن
اين سخنان خواهد آمد.
از ماجراى بيعت چند روزى سپرى نشده بود، كه تصرف فدك و محروم نمودن فاطمه و
اولادش (عليهم السلام) از عايدات اين قطعه زمين، كه در ملك رسول خدا بود و بعد به
فرمان خدا به عنوان فى ء به دخترش واگذارد، پيش آمد. اين عمل از جانب دستگاه حاكم
علل متعددى داشت كه پرداختن به آنها و بررسى يكايك آن علل از حوصله ى اين مقال
بيرون است.
اما آن سببى كه چون روز روشن است و هر خواننده اى با در نظر گرفتن فضاى آن روز
جامعه ى اسلامى به خوبى درك مى كند آن است كه غاصبين نا به حق خلافت در يافته بودند
كه پايگاه اجتماعى اهل بيت پيامبر خدا (عليهم السلام) از استحكام و قدرتى برخوردار
است، كه عاقبت الامر پيروزى را از آن آنان مى سازد و اين بيعت از سر اجبار مردم با
آنان ديرى نمى پايد كه از هم گسسته خواهد شد. مقام والاى اهل بيت از هر نظر،
تاييدات پيامبر خدا در زمان حياتش از على و فاطمه و فرزندانشان (عليهم السلام)،
نزول آياتى چند از كلام الله مجيد در شان و منزلت آنان و در مقابل بى مايگى و سابقه
ى نامعلوم و تاريك غاصبين عوامل سرنوشت سازى بودند كه مى بايست حكومت قوت چاره اى
براى آنان بينديشد. نخستين گامى كه به نظر غاصبين بايد برداشته مى شد اين بود كه
توان مالى اهل بيت را محدود سازند؛ زيرا آنان مى پنداشتند كه اگر تبرعات و بذل و
بخششهاى خاندان وحى رو به كاستى نهد از ميزان محبوبيت آنان در ميان مردم كم مى شود
و مردم به تدريج از اطراف آنان پراكنده خواهند شد. و جود اين واقعه غير قابل انكار
است. دليلش شهادتى است كه علماى فريقين در كتب خود داده اند [بخارى: الصحيح، كتبا
الخمس: ح 1 و كتاب المغازى،ح 14 و 14 و كتاب الفرائض: ح 3 و كتاب فضائل اصحاب
النبى: ح 12 (و) مسلم: الصحيح، كتاب الجهاد: ج 49 و 53 و الامارة: ح 19 (و) نسابى:
السنن، كتاب الجهاد: ح 52 و 53 و 54 و كتاب الفى ء: ح 9 (و) احمد: المسند، ج 1: صص
4، 6، 9، 10 و 13 و ج 2: ص 353 (و) سنن ترمذى، كتب السير: ح 44 (و) طبرى: تاريخ
الامم و الملوك، ج 2: صص 443- 444 (و) طحاوى: مشكل الاثار، ج 1: ص 48 (و) بيهقى:
السنن الكبرى، ج 6: ص 300 (و) كنجى شافعى: كفايه الطالب، ص 226 (و) ابن كثير:
البداية و النهاية، ج 5: ص 285 (و) دياربكرى: الخميس، ج 2: ص 93 (و) ذهبى: تاريخ
الاسلام، عهد خلفاء الراشيدن: صص 21- 27 (و) همو: سير اعلام النبلاء، ج 2: صص 120-
121.
اما از علماى شيعه- كه بسيار فراوانند- در خلال بحث كه منبع و يا منابع هر سخن
عرضه مى شود برخى از آنان را نام خواهيم برد.] و بعضا به نقل سخن فاطمه ى زهرا
(عليهاالسلام) در مسجد پيامبر خدا و پاسخ ابوبكر و... پرداخته اند [ مآخذ آن را
بزودى در قسمت خطبه ى فدكيه خواهيم نماياند. ان شاءالله ] علاوه بر آن، در طول
دويست سال پس از اين واقعه خلفاى نا به حق اسلام چندين بار فدك را به اهل بيت
پيابمر بازگرداندند و دوباره باز ستاندند [ براى آگاهى از دست بدست شدن فدك رك
بلاذرى: فتوح البلدان، ج 1: صص 36- 38 (و) بيهقى: السنن الكبرى، ج 6: ص 131 (و) ابن
ابى الحديد: شرح النهج، ج 16: ص 216 (و) ابن طاووس: الطرائف، ص 252 (و) امينى:
الغدير، ج 7: صص 159- 196، چ نجف. ] اين مطلب خود كاشفى است بر اينكه فدك از آن
فرزندان و اهل بيت پيغامبر خدا بوده است.
اين شبهه هم كه آيا فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) در زمان حيات پدر خود در فدك
تصرف نموده است يا خير؟ جايى ندارد؛ زيرا تصريحات علماى عامه[ براى مثال: ابن حجر
در كتاب صواعق المحرقه (باب 4: ص 32) چنين مى گويد: «ابوبكر فدك را از فاطمه ى زهرا
گرفت». مدلول گفته ى ابن حجر اين مى شود كه فدك در تصرف حضرت زهرا بوده است. ] خود
دافعى است قوى بر اين شبهه. در نزد اماميه هم اين مطلب به اثبات رسيده است كه فدك
در زمان پيامبر خدا در تصرف فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) بوده است؛ زيرا على بن ابى
طالب (عليه السلام) در نامه ى خود به عثمان بن حنيف به آن تصريح مى كند:
«بلى كانت فى ايدينا فدك من كل ما اظلته السماء، فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها
نفوس آخرين. و نعم الحكم الله [ سيد رضى (گردآورنده): نهج البلاغه، نامه ى 45. ]».
آرى، از تمامى آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده بود، تنه فدك در دست ما بود،كه
گروهى بر آن بخل ورزيده و گروهى ديگر در آن سخاوت به خرج دادند- پاداش عمل آنان با
خدا- كه خدا خوب داورى است.
بارى، به فرمان ابوبكر و با رايزنى عمر فدك به نفع دستگاه حاكمه ضبط و تمامى
كارگزارانش اخراج شدند.
فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام) چون اين خبر بشنيد به نزد ابوبكر رفت و فرمود: «چرا
مرا از ميراثى كه از پدرم، رسول خدا (صلى الله عليه و آله) به من رسيده است منع مى
كنى و وكليم را از فدك اخراج مى نمايى؟ حال آنكه رسول خدا از جانب خداى متعال آن را
براى من قرار داد [ مفيد: الاختصاص، ص 178. ]». ابوبكر گفت: «بر اين گفته ات اقامه
ى شهود نماى [ حموى: معجم البلدان، ج 3: ص 2378/ ماده ى فدك. ]». بانو ام ايمن آمده
گفت: «اى بوبكر! تا من از تو آنچه كه رسول خدا درباره ام گفته است نشنوم و اعتراف
نگيريم شهادت نخواهم داد. اى ابوبكر! ترا به خدا سوگند، آيا نمى دانى كه رسول اكرم
فرمودند: ام ايمن، زنى از زنان بهشت است»؟ ابوبكر گفت: «آرى، مى دانم». ام ايمن
آنگاه گفت: «شهادت مى دهم كه چون خداى تعالى به رسول خود آيه ى (وآت ذاالقربى حقه)
را فروفرستاد رسول اكرم فدك را به موجب اين فرمان الهى به فاطمه (عليهاالسلام)
بخشيد و آن را وسيله ارتزاق وى قرار داد [ ابن ابى الحديد: شرح النهج، ج 16: صص 161
و 219. ]». آنگاه على (عليه السلام ) آمده همين مطلب را در نزد ابوبكر شهادت داد
[سمهودى:وفاء الوفا، ج 2: ص 160.
البته مسعودى در تاريخش (مروج الذهب، ج 2: ص 200) و حلبى در سيره اش (ج 2: ص
400) مى نويسند كه دخت پيامبر به عنوان شاهد على، ام ايمن و حسنين (عليهماالسلام)
را آورد.] ابوبكر به ناچار نوشته اى به فاطمه زهرا (عليهاالسلام) داد داير بر اينكه
فدك از آن اوست.
در اين هنگام عمر خطاب سر رسيد و پرسيد: «اين نوشته چيست؟» ابوبكر گفت: «فاطمه،
ادعا مى كند كه فدك ملك اوست و بر اعاى خود ام ايمن و على را شاهد آورده است. آن دو
هم بر اين ادعا شهادت دادند. لذا، من به نوبه ى خود مالكيت وى را تاييد نموده نوشته
اى در اين باره به دست او دادم». عمر گفت: «فردا به در آمد فدك نياز مبرمى پيدا مى
كنى؛ زيرا اگر مشركان عرب بر ضد مسلمانان قيام كنند از كجا هزينه ى جنگ را تامين مى
كنى [ السيرة الحلبية، ج 3: ص 400. ]؟» آنگاه نوشته را از فاطمه (عليهاالسلام) ستاد
و آب دهانى بر آن انداخته، پاره اش نمود [السيرة الحلبية، ج 3: صص 399- 400 (و) ابن
ابى الحديد: شرح النهج، ج 16: ص 274 (و) كلينى، الاصول من الكافى، ج 1: ص 543 (و)
طبرسى: الاحتجاج، ص 58 (و) طوسى: تلخيص الشافى، ج 3: ص 125 (و)مجلسى: بحارالانوار،
ج 48: ص 156.
البته گزارش شيخ مفيد در اين باب متفاوت است كه شما را براى آگاهى هر چه بيشتر
به كتاب الاختصاص (ص 178) ارجاع مى دهيم.] فاطمه ى زهرا (عليهاالسلام ) چون اين
صحنه را بديد گريان از پيش آنان بيرون آمد.
پس از اين ماجرا على (عليه السلام) به نزد ابوبكر رفت، در حالى كه در مسجد نشسته
بود و اطرافش را گروهى از مهاجرين و انصار احاطه نموده بودند. پس فرمود: «اى
ابوبكر! چرا فاطمه را از ارثى كه از رسول خدا برده است مانع شدى،حال آنكه پيامبر در
زمان حياتش فدك را به او تمليك نموده بود؟» ابوبكر پاسخ داد: «اين غنيمت از براى
تمامى مسلمانان است. اگر وى شهودى را اقامه نمايد كه رسول خدا آن را بر وى قرار
داده است مى پذيرم و گرنه در فدك هيچگونه حقى نخواهد داشت [ علامه محمد حسن مظفر
گويد: «اين سخن ابوبكر كمال ستمگرى و پايمال نمون حق است؛ چرا كه فاطمه
(عليهاالسلام) ذواليد و متصرف در فدك بود و ابوبكر مدعى نفى مالكيت وى بوده است».
(مظفر: دلائل الصدق، ج 2: ص 39). ]».
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: «اى ابوبكر! آيا بر خلاف آنچه كه خدا در ميان
مسلمانان حكم مى كند، ميان ما حكم مى كنى»؟ ابوبكر گفت: «خير،» على ( عليه السلام)
فرمود: «پس اگر در دست مسلمانان چيزى باشد كه در تملك آنان باشد و من بگويم كه من
نيز از آن سهمى دارم، اى ابوبكر! در اين ميان تو از چه كسى خواستار اقامه ى بينه مى
شوى»؟ ابوبكر در پاسخ گفت: «از تو بينه خواهم خواست». على (عليه السلام) فرمود: «پس
چرا از فاطمه دليل مى طلبى در حالى كه فدك در دستان اوست و رسول خدا در زمان حيات
خود آن را به ملكيت او در آورده است و وى از زمان رسول خدا تا اين لحظه مالك فدك
است؟ و چرا از مسلمانان بر آنچه كه ادعا مى كنند (از اينكه فدك ملك تمامى مسلمانان
است) بينه و شاهد نمى طلبى، همانگونه كه اگر من چنين ادعايى مى كردم از من بر آن
ادعا بينه و شاهد مى طلبيدى»؟ ابوبكر ساكت شد (فبهت الذى كفر). عمر گفت: «اى على!
كلام و مباحثه را رها كن؛ زيرا كه ما توان مقابله با حجتهاى تو را نداريم. اگر
شاهدان عادلى بر اين امر اقامه نمودى و فبها، و گرنه فدك از زمره ى اموال عمومى و
از آن همه ى مسلمانان است و تو و فاطمه حقى در آن نداريد».
على (عليه السلام) فرمود: «اى ابوبكر! آيا كتاب خدا را تلاوت مى كنى»؟ پاسخ داد:
«بلى،» حضرت فرمود: «مرا از اين گفتار خداوندى آگاهم ساز كه (انما يريد الله ليذهب
عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا [ احزاب 33:33. ]) اين آيه در حق چه كسانى
نازل شده است؟ در حق ما غير ما؟» پاسخ داد: «خير، در حق شما نازل گرديده است». على
(عليه السلام) فرمود: «اگر شهودى شهادت دهند كه فاطمه ى زهرا، دخت رسول خدا كار
ناشايستى انجام داده با وى چگونه رفتار خواهى نمود؟» ابوبكر گفت: «بر او حد جارى
خواهم نمود، همانگونه كه بر ديگر زنان مسلمان حد جارى مى كنم». على (عليه السلام)
فرمود: «اگر مرتكب اين عمل شوى در اين صورت نزد خداوند از زمره ى كافران خواهى
بود؟» ابوبكر گفت: «چرا؟» على (عليه السلام) فرمودند: «زيرا كه شهادت خداى تعالى را
بر فاطمه ى زهرا را رد كرده شهادت مردم را جايگزينش نموده اى!! همانگونه كه حكم خدا
در مورد رسول را در اين مورد كه فدك را به وى بخشيده بودند، رد كردى و گمان بردى كه
فدك غنيمتى است كه مالك آن قاطبه ى مسلمين مى باشند، در حالى كه رسول خدا فرمود:
بينه و دليل بر عهده ى مدعى است و سوگند بر عهده ى كسى است كه بر عليه وى ادعايى
شده است [ البينة على المدعى و الميين على من انكر (يعنى: بينه از براى متصرف مدعى
و قسم براى متصرف منكر است). ]».
در اين هنگام مردم با يكديگر به گفتگو و سخنان در گوشى پرداختند و گروهى گروه
ديگر را انكار مى نمودند و مى گفتند: «قسم به خدا، كه على در كلام خويش صادقست
[طبرسى: الاحتجاج، ج 1: صص 119- 123، چ نجف (و) مجلسى: ج 8: صص 93- 105، چ كمپانى.»
در اينجا ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه اش (ج 16: ص 215) مى گويد: چون بوبكر
مشاهده نمود كه سخنش نتيجه ى عكس داد و مردم بر ضد او برانگيخته شدند بر منبر رفت و
گفت:
«اى مردم! چرا چنين به هر سخنى دل مى بنديد؟! كى اين ادعاها و آ رزوها در زمان
حيات پيامبر خدا وجود داشت؟ هر كه شنيده شنوده اش را بگويد و هر كه ديده آنرا ابراز
كند.- اى مردم! آنكه سخن گفت روباهى بود كه گواهش دمش بود (انما هو ثعالة شهيده
ذنبه) و گفتار او فتنه بر خواهد انگيخت.
على كسى است كه مى خواهد جنگ خلافت را از سر گيرد و اين كهنه موضوع را تازه سازد
و براى هدف خود از زنان يارى مى جويد، چون ام طحال كه محبوبترين افراد نزد او زن
بدكاره است...».
چون اين را بگفت از منبر فرود آمد.]
خطبه ى فدكيه
(روى عبدالله بن الحسن (عليه السلام) باسناده عن آبائهم (عليهم السلام) انه لما
اجمع ابوبكر على منع فاطمة (عليهاالسلام) فدك، و بلغها ذلك، لاثت خمارها على راسها،
و اشتملت بجلبابها، و اقبلت فى لمة من حفدتها و نساء قومها، تطا ذيولها، ما تخرم
مشيتها مشية رسول الله (صلى الله عليه و آله)،حتى دخلت على ابى بكر و هو فى حشد من
المهاجرين و الانصار و غيرهم فنيطت دونها ملاءة، فجلست، ثم انت انة اجهش القوم لها
بالبكاء. فارتج الملجس. ثم امهلت هنية حتى اذا سكن نشيج القوم، و هدات فورتهم،
افتتحت الكلام بحمد الله و الثناء عليه و الصلاة على رسول الله، فعاد القوم فى
بكائهم، فلما امسكوا عادت فى كلامها، فقالت عليهاالسلام:) الحمد لله على ما انعم، و
له الشكر على ما الهم، و الثناء بما قدم من عموم نعم ابتداها و سبوغ آلاء اسداها، و
تمام منن والاها، جم عن الاحصاء عددها، و ناى عن الجزاء امدها، و تفاوت عن الادراك
ابدها، و ندبهم لاستزادتها بالشكر لاتصالها، و استحمد الى الخلايق باجزالها، و ثنى
بالندب الى امثالها. و اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، كلمة جعل الاخلاص
تاويلها، و ضمن القلوب موصولها، و انار فى التفكر [ فى الاحتجاج: الفكر. ] معقولها.
الممتنع من الابصار رويته، و من الالسن صفته، و من الاوهام كيفيته.ابتدع الاشياء لا
من شى ء كان قبلها، و انشاها بلااحتذاء امثلة امتثلها، كونها بقدرته، و ذراها
بمشيته، من غير حاجة منه الى تكوينها، و لا فائدة له فى تصويرها؛ الا تثبيتا
لحكمته، و تنبيها على طاعته [ فى الاحتجاج:لطاعته. ]، و اظهارا لقدرته، و تعبدا
لبريته، و اعزازا لدعوته. ثم جعل الثواب على طاعته، و وضع العقاب على معصيته، زيادة
لعباده عن نقمته، و حياشة لهم [ فى الاحتجاج: منه. ] الى جنته. و اشهد ان ابى محمدا
(صلى الله عليه و آله) عبده و رسوله، اختاره و انتجبه قبل ان ارسله، و سماه قبل ان
اجتبله، و اصطفاه قبل ان ابتعثه، اذا الخلائق بالغيب مكنونة، و بستر الاهاويل
مصونة، و بنهاية العم مقرونة، علما من الله تعالى بمال [ فى الاحتجاج: بمايل. ]
الامور، و احاطة بحوادث الدهور، و معرفة بمواقع المقدور. ابتعثه الله [ فى
الاحتجاج: ابتعثه الله تعالى. ] اتماما لامره، و عزيمة على امضاء حكمه، وانفاذا
لمقادير حتمه.
فراى الامم فرقا فى اديانها، عكفا على نيرانها، عابدة لاوثانها، منكرة لله مع
عرفانها، فانار الله بمحمد (صلى الله عليه و آله) ظلمها، و كشف عن القلوب بهمها، و
جلى عن الابصار غممها، و قام فى الناس بالهداية، و انقذهم من الغواية، و بصرهم من
العماية، و هداهم الى الدين القويم، و دعاهم الى الطيرق المستقيم.
ثم قبضه الله اليه قبض رافة و اختيار و رغبة و ايثار فمحمد [ فى الاحتجاج:
بمحمد. ] (صلى الله عليه و آله) عن [ فى الاحتجاج: من . ]تعب هذه الدار فى راحة، قد
حف بالملائكة الابرار، و رضوان الرب الغفار، و مجاورة الملك الجبار، صلى الله على
ابى نبيه و امينه وخيرته من الخلق و صفيه [ فى الاحتجاج: آمينه بالوحى (فى البحار:
على الوحى)، و صفيه و خيرته من الخلق و رضيه. ]، و السلام عليه و رحمة الله و
بركاته.
(ثم التفتت الى اهل الملجس و قالت:) انتم عباد الله نصب امره و نهيه، و حملة
دينه و وحيه، و امناء الله على انفسكم، و بلغاؤه الى الامم، زعيم حق له فيكم و [ فى
الاحتجاج: و زعمتم حق لكم لله فيكم. ]، عهد قدمه اليكم، و بقية استخلفها عليكم:
كتاب الله الناطق، و القرآن الصادق، و النور الساطع، و الضياء الامع، بينة بصائره،
منكشفة سرائره، متجلية ظواهره، مغتبطة به اشياعه، قائد الى الرضوان اتباعه، مؤد الى
النجاة استماعه [ فى الاحتجاج: اسماعه. ] به تنال حجج الله المنورة، وعزائمه
المفسرة، و محارمه المحذرة، و بيناته الجالية، و براهينه الكافيه، و فضائله
المندوبة، و رخصه الموهوبة، و شرايعه المكتوبة.
فجعل الله لاايمان تطهيرا لكم من الشرك، و الصلاة تنزيها لكم عن الكبر، و الزكاة
تزكية للنفس و نماء فى الرزق، و الصيام تثبيتا للاخلاص، و الحج تشييدا للدين،
والعدل تنسيقا للقلوب، و طاعتنا نظاما للملة، و امامتنا امانا من للفرقة [ فى
الاحتجج: الفرقة ] و الجهاد عزا للاسلام، و الصبر معونة على استيجاب الاجر، و الامر
بالمعروف مصلحة للعامة، و بر الوالدين وقاية من السخء و صلة الارحام منساة فى
العمر، و منماة للعدد، و القصاص حقنا [ فى الاحتجاج: حصنا. ] للدماء، و الوفاء
بالنذر تعريضا للمغفرة، و توفية المكاييل و الموازين تغييرا للبخس، و النهى عن شرب
الخمر تنزيها عن الرجس، و اجتناب القذف حجابا عن اللعنة، و ترك السرقة ايجابا
للعفة، وحرم الله الشرك اخلاصا له بالربوبية: (فاتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا
و انتم مسلمون [ آل عمران، 102:3. ]) و اطيعوا الله فيما امركم به و نهاكم عنه،
فانه (انما يخشى الله من عباده العلماء [ فاطر، 35: 28. ]).