مقايسه ى اعجاب انگيز فاطمه بين على و ديگران
زهرا (ع) گفت: «شما بر پرتگاه گودالى از آتش بوديد، جرعه ى گواراى تشنه كامان،
لقمه ى لذيذ گرسنه چشمان، آتش زودياب آتش جويان شتابنده بوديد و پايمال قدم
مهاجمان، از آب آتش خيز كنار جادّه ها مى آشاميديد و از برگهاى خاكمال گياهان، مى
خورديد. در ذّلت و خوارى مى زيستيد، و دلتان هماره باضطراب مى طپيد كه مبادا
اطرفيان، شما را به قيد اسارت گيرند. و بدينگونه بوديد كه خداوند شما را به دست
محمد (ص)، با همه سختى هايى كه بر او گذشت، رهايى داد. و بعد از آن كه به مصيبت
ددان آدمى صورت و گرگ سيرتان عرب، و سركشان اهل كتاب مبتلا شد، هرگاه آتش جنگ را
دامن زدند، خداوند آن را خاموش كرد. وقتى گردنفرازى از فرمانبران شيطان، سر برمى
داشت، يا اژدهايى از مشركين به خونخوارى دهان مى گشود، برادرش على را در كام آتش
رقصان آن مى افكند. و او نيز، تا مغز دشمنان را نمى كوفت و آتش سركش آنان را به آب
شمشير، خاموش نمى كرد، آرام نمى گرفت. و در همه ى اين احوال كه او در راه خدا سختى
مى كشيد، و در امر خدا مى كوشيد، خويشاوند نزديك رسول، و سرور دوستان خدا، و در راه
حق آماده ى جانبازى، در تبليغ دين ناصحى جدى و سخت كوش بود. شما در بحبوحه ى آن
خطرها در دامن آسايش غنوده بوديد، و در دامن و امان به آسودگى خود، و رنج ديگران،
مى خنديديد. [اينجا زهرا (ع) به گروه حاكم اشاره مى كند و ما در قسمتهاى آينده اين
معنى را بيشتر توضيح خواهيم داد.] ».
مى بينيم كه زهرا (ع) به اعجاز هنر، چه مقايسه ى شگفت انگيزى به كار بسته
است، كه در يك سو والاترين نمونه ى دلاورى در دنياى اسلام، و در سوى ديگر مرد
نمايان فاقد روح قهرمانى، و عارى از ارزشهاى خدادادى نظاميگرى، قرار دارند! به
بيان ديگر زهرا (ع)، شجاعتى را كه آسمان و زمين، به آثار نمايان آن گواهى داده
اند، در برابر شخصيتى نهاده است كه از جهاد مقدس اسلامى و جانبازى در راه
خداوند تنها به اين قناعت كرد كه در پشت جبهه ى جنگ، و زير سايبان، بايستد! و
اى كاش به همين قناعت كرده بود، و از فرار از ميدان جهاد، كه در پيشگاه اسلام،
در عالم فداكارى و جانبازى در راه استقرار حكومت الهى بر پهنه زمين، مذّمت و
تحريم شده است، خوددارى مى كرد.
ما در حيات دراز دامن انسان ها، در قهرمانى هاى دلاوران تاريخ، و در طول
حيات اين كره ى خاكى قدرت و دلاورى خدادادى را كه مانند شجاعت بى نظير على (ع)،
كرامت بيافريند نمى شناسيم زيرا براستى على بود كه در صحنه ى جهاد و ميدان
مبارزه، تنها براى حاكميت بخشيدن اصولى مى جنگيد، كه دنياى اسلام بر آن استوار
گشته و خداى هستى، تاريخ اين آئين حياتبخش را بر اساس آن نهاده بود.
در صبح بامداد اسلام كه بانگ الهى از ناى محمد (ص) برآمد، على اولين مسلمانى
بود كه جانبازانه، به همصدائى برخاست و از آن پس نيز، اولين حامى و نخستين
مدافعى بود كه آسمان، دفع شر كفّار را به دست او دانست.
پيروزى امام در اين مقايسه، روشن مى كند كه خلافت، به دو دليل حق خاص على
است :
اول: در آن روز كه به طور كلى، رهبرى سياسى از مقامات نظامى جدا نبود، على
يگانه شخصيّت نظامى و مدافع بلامنازع اسلام بود.
دوم: جهاد اعجاب انگيز او كه از اخلاص اعجاب انگيزش مايه مى گرفت، اخلاصى كه
ذره ى ترديدى به آن راه نمى شناخت، و چنان به حرارت ايمان، فروزان بود كه نسيمى
از سردى و خاموشى به هواى آن نمى رسيد. و مى دانيم اين آتش جاويد سوز ايمان و
آن نور پيوسته جوشان اخلاص، دو شرط اساسى امامتى هستند كه امت اسلامى حراست از
معنويات، و حمايت از شرف خود را، در طول تاريخ به دست او مى سپارد.
هر كس زندگى پيامبر اسلام (ص) و تاريخ جنگهاى آن حضرت را بخواند، درخواهد
يافت كه على كسى بود كه آسمان و زمين را با جانبازيهاى خود، در هوادارى محمد
(ص) و اسلام به حيرت واداشت. [طبرى در تاريخ خود از ابن رافع نقل مى كند: وقتى
على بن ابيطالب پرچمداران لشكر كفر را به قتل رساند پيامبر (ص)، گروهى از
مشركين قريش را ديد و به او فرمود: «حمله كن به آنان» على بر آنان يورش برد، و
جمع آنان را پراكنده ساخت، و عمروبن عبدالله جمحى را كشت. سپس جمع ديگرى از
كفار قريش را ديد و به على دستور داد: «بر آنان حمله كن» باز على بدانان هجوم
آورد و شيبه ى مالك را كشت، و گروه آنان را پراكند. در اين وقت جبرئيل به
پيامبر (ص) گفت: يا رسول الله اين كار نشانه ى مواسات است. پيامبر فرمود: او از
من است و من از اويم. و جبرئيل افزود كه من هم از شمايم. و صدايى را از آسمان
شنيدند كه مى گفت: «لا سيف الا ذوالفقار و لافتى الاعلى.»
اينجا در كلام رسول خدا (ص) بايد تأمل كنيم، زيرا مى بينيم، آن حضرت نسبت
خود با على را از مواسات (: برابرى و برادرى)، كه مقتضى تعدد و جدايى محمد و
على است، تا سطح يگانگى و وحدت بالا برد و فرمود: «انه منى و انا منه.» و
نخواست ما بين خود و على، فاصله اى قرار دهد، و اين معنى چه زيبا و به جا بود
كه آندو، وجود واحد جدايى ناپذيرى بودند كه خداوند با آنان نمونه ى اعلايى
ساخته بود تا انسانيت را به اوج كمال رهنمون گردند و پرتو وجودشان در مراحل
ارتقاء هدايت ابطال و مصلحان جهان باشد. و من نمى دانم چگونه صحابه، با بعضى از
صحابه، كوشيدند اين وحدت را بشكنند و در ميان اين دو بزرگ افرادى را قرار دهند
كه حق بود مابين محمد (ص) و كسى كه از اوست هرگز مانع و فاصله اى نباشند؟و صديق
نيز، كسى بود كه در روز جنگ، براى اين كه از گزند دشمن درامان بماند، به مركز
فرماندهى لشكر اسلام، كه با عده اى از قهرمانان جانباز انصار، احاطه شده بود،
پناه برد. [عيون الاثر ج 1 ص 258.] و هم او بود كه روز احد [تواريخ شيعه.] ،
مانند فاروق [هم خود او به اين كار اعتراف كرد و هم رسول خدا (ص) به آن اشاره
فرمود. شرح نهج البلاغه ج 3 ص 389- 390.] ، از جبهه ى جنگ گريخت، و در لحظات
دشوارى كه ياران پيامبر، معدود بودند و پرچم الهى اسلام به باد خطر مى لرزيد با
پيشواى الهى خود پيمان مرگ نبست، و تنها هشت نفر، سه نفر از مهاجرين، و پنج نفر
از انصار، به شهادت با رسول اكرم عهد كردند و پيمان بستند، و چنان كه مورّخان
تصريح كرده اند او در ميان اين جمع نبود [و اقدى، چنان كه در شرح نهج البلاغه ج
3 ص 388 آمده است، به اين نكته تصريح دارد و نيز مقريزى در الامتاع ص 132.] ، و
حتى هيچ يك از روايتگران اسلامى، هرگز چنان جانبازى و ايثارى از او، در راه
اسلام نديده و نقل نكرده اند. [ابن ابى الحديد ج 3 ص 389.] به هر صورت اگر صديق
در جنگ احد از معركه فرار نكرده بود، چرا در پناه كسانى كه مسؤليت ايجاب مى كرد
در محلى ثابت بمانند، ايستاد؟ آيا وقتى كه تعداد مدافعين، براى مقابله با دشمن
اندك، و پيامبر چندان زخم برداشته بود كه نمى توانست نماز را ايستاده بخواند،
جنگ با دشمن واجب نبود؟ شايد همه مى دانيم كه اگر شخصى به قصد پيكار، در ميدان
جنگ حاضر شود، هرگز از چنگ دشمن نمى توان نجات يابد، مگر اين كه به گريز پايى،
صحنه را خالى كند، يا سرسختانه به دفاع برخيزد و عملا در جنگ شركت جويد. و صديق
اگر از راه ديگرى غير از اين دو طريق نجات يافته باشد، بى شك بايد بگوئيم دست
بسته روياروى دشمن خونخوارى قرار گرفته، ولى دشمن از كشتن او چشم پوشيده است.
اگر چنين باشد، مى پرسيم: آيا مشركين به ابوبكر محبت و ترحم كرده اند حال آن كه
ذره اى ز مهر و شفقت آنان، نسبت به محمد (ص)، على، زبير، ابى دجانه و سهل بن
حنيف برانگيخته نشده است؟ اين معنى حداقل در آن شرايط قابل قبول نيست مگر اين
كه او در جوار رسول خدا پناه گرفته باشد. جائى كه طبيعتا، از هر نقطه اى امن
تر، و از خطر دورتر بوده است، به دليل اين كه عده اى از مجاهدان كه آن روز با
نهايت اخلاص جهاد مى كردند، پروانه وار به گرد شمع وجود آن حضرت، حلقه زده
بودند. و اين فرض اخير به سادگى قابل قبول است زيرا تا آن جا كه ما صديق را مى
شناسيم او دوست دارد كه در روز جنگ، در كنار پيغمبر باشد، جايگاه پيامبر (ص)
نقطه ى مصونى است كه همه ى قوانين اسلام، توجه خاصى به حفظ و حراست و دفاع از
آن دارند، و طبعا از هر جايى امن تر است. از خواننده ى محقق مى خواهم كه شرح
زندگى امام (ع)، و صديق را بدست بررسى و مطالعه گيرد، و منصفانه داورى كند، كه
آيا در سراسر زندگى امام (ع) مى توان لحظه اى يافت كه در اخلاص وى ذرّه اى از
كاستى، در فداكارى او براى اسلام نشانه اى از سستى، يا در گير و دار و هنگامه
جنگ گرايشى به آسودگى و آسايش طلبى سراغ دهد؟ «و باز بنگر تا هيچ سستى و خلل در
آن توانى يافت؟ و باز دوباره به چشم بصيرت دقت كن، تا ديده ى خرد زبون و خسته،
به سوى تا بازگردد.» و روشن است كه چرا ديده ى بصيرت به حيرت مى ماند زيرا كه
همه ى زندگى على را شگفتى در شگفتى خواهد يافت، و از جان گذشتگى و جانبازيى كه
نمونه و نظيرى ندارد، و شخصى كه باطلى به گذشته و آينده سراسر زندگيش راه
نيافت.» و از همان قابليت و استعدادى كه استاد بزرگش محمد (ص) براى جاودانگى و
خلود داشت، برخوردار بود. [بنا به نص آيه ى شريفه ى مباهله.] سپس مى خواهم از
زندگى صديق در زمان پيامبر (ص) براى من بگويد، آيا در آن، شجاعت و فضيلتى ديده
مى شود؟ و جز سستى و ضعف در زندگى عقيدتى و نظامى صفت ديگرى دارد كه گاهى در
پناه بردنش به سايبان، بروز مى كند و در روز احد به شكل فرار از جنگ، و در روز
حنين [چنان كه در سيره حلبى ج 3 ص 123 آمده است آن جا كه وقتى از ثابت قدمان
روز جنگ نام مى برد، از او ذكرى نمى كند. اما فرار فاروق را، در آن روز، از
روايتى كه در صحيح بخارى آمده است مى توان دريافت. اين روايت از قول كسى كه خود
شاهد واقعه حنين بوده است، مى گويد: در اين جنگ مسلمين شكست خوردند و تار و مار
شدند و من هم با آنان بودم، در اين ميان به عمر بن الخطاب رسيدم و به او گفتم:
«براى مردم چه پيش آمد؟ گفت: «آنچه رسيد امر الهى بود.» و اين مطلب روشن مى كند
كه عمر در ميان فراريان بوده است.] ، به صورت شكست. و در روزى كه پيامبر خدا
(ص) دستور فرمود، با سپاه اسامه عازم جنگ شود [در بسيارى از كتب معتبر آمده است
كه عمر و ابوبكر جزء سپاهى بودند كه پيامبر (ص) به فرماندهى اسامه به جنگ مأمور
كرد. از جمله ى اين منابع سيره ى حلبى ج 3.] با تعلّل. و بار ديگر در روز خيبر
با شكست آشكار مى شود؟ روز خيبر همان روزى بود كه رسول خدا (ص) او را با سمت
فرماندهى لشكر اسلام، براى تسخير لانه ى يهود گسيل داشت، اما او گريزان بازگشت.
آن گاه پيامبر خدا (ص) فاروق را براى آن كار اعزام كرد، او نيز مانند رفيقش از
آب درآمد [مسند احمد ج 5 ص 353، مستدرك حاكم ج 3 ص 37 و كنزالعمال ج 6 ص 394.]
و در آن موقعيت دهشتناك و مردآزماى جنگ، افسانه ى حماسه و قهرمانى عمر به هوا
رفت- قهرمانى شگفت انگيزى كه بنا به آنچه بعضى گفته اند، روز گرويدن او به
اسلام سبب عزت مسلمانان شد- عمر و يارانش باز گشتند در حالى كه يكديگر را از
خطر جنگ و پيكار مى ترساندند. [اين بهترين توصيف است از فرمانده ى شكست خورده و
سپاهيان او كه هر يك از ضعف ديگرى، آگاهند و صحنه را هولناك جلوه مى دهند تا
عذرى براى فرار خود بسازند.] در اين حال، پيامبر (ص) فرمود: «فردا پرچم مجاهدان
اسلام را به دست كسى خواهم سپرد كه خدا و رسولش، او را دوست دارند و او نيز،
خدا و پيامبرش را دوست دارد، او كسى است كه از ميدان جنگ باز نخواهد گشت مگر
اين كه خداوند، به دست او مسلمين را پيروز كند. [صحيح بخارى ج 5 ص 18 و مسند
احمد ج 5 ص 353.] ». در اين كلام پيابمر بزرگ، تعريض روشن و بليغى هست كه
فرماندهان شكست خورده را، به طعن مى گيرد و به صراحت از على اكرم و تمجيد مى
كند. از على كه خدا و رسولش او را دوست دارند و او هم خدا و پيامبرش را دوست
دارد. [به احتمال زياد سپاهيانى كه بفرماندهى على (ع) براى فتح خبير رفتند همان
كسانى بودند كه روز قبل فرار كرده بودند از اين جا مى توان به اهميت و تأثير
فرمانده و اثرپذيرى لشكر پى برد. على توانست تحت تأثير جاذبه ى روح عظيم، و
شجاعت و اخلاص خود، همان سپاهى را كه در حمله ى گذشته، فاروق را مى ترساندند به
صورت قهرمانانى فاتح درآورد.] اى ابوبكر و اى عمر! اى خليفه ى مسلمين- و يا
بعضى از مسلمين- آيا شما كه به مسند پيامبر نشستيد پيامبر (ص) چنين بود؟ آيا از
جهاد و استقامت بى نظير او، در مقابل دشواريها، درسى نياموخته بوديد؟ آيا آن
مصاحبت بيست ساله، در شما چندان اثر نداشت كه مانع آن كار شود؟ آيا از قرآن، كه
حراست و پاسدارى و اهتمام بر نشر آرمانهاى آن در جهان، به شما سپرده شده بود،
نشنيديد كه مى گفت: و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئه
باء بغضب من الله، و ماويه جهنم و بئس المصير: «هر كه در روز جنگ به آنها پشت
نمود، و فرار كرد، به طرف غضب و خشم خدا روى آورده، و جايگاهش دوزخ، كه بدترين
منزل است، خواهد بود، مگر آن كه از ميمنه به ميسره، و يا از قلب به جناح براى
مصالح جنگى رود يا فرقه اى به يارى فرقه ى ديگر بشتابد.» آيه ى 16 سوره ى
انفال. خواننده بى شك با من، موافق است كه مقام ابوبكر و عمر در اسلام، بايد
برتر از آن باشد كه آنان كار ممنوع و حرامى را- كه فرار از جنگ بود- انجام دهند
و ناچار شوند اين كار به وجهى تأويل كنند و براى فرارشان عذرى بتراشند. ولى ما
مى دانيم كه ميدان اجتهاد و تأويل براى خليفه ى اول، به اندازه اى وسيع بود كه
عذر خالد را، كه به عمد مسلمانى را كشته بود پذيرفت و البته كار خطايى بود. [تا
ريخ ابن شحنه بر حاشيه الكامل ج 11 ص 114.] به هر صورت براى عذرخواهى آنان بايد
گفت: عذرتكما ان الحمام لمبغض عذرتكما ان الحمام لمبغض و ان بقاء النفس للنفس
محبوب و ان بقاء النفس للنفس محبوب ليكره طعم الموت والموت طالب ليكره طعم
الموت والموت طالب فكيف يلذّا الموت والموت مطلوب؟ فكيف يلذّا الموت والموت
مطلوب؟ «اى ابوبكر و اى عمر! من شما را در اين كار معذور مى دارم، زيرا هر كسى
دشمن مرگ، و دوستدار زندگى است» «مرگى كه خود به سوى انسان مى آيد ناگوار و تلخ
است، با اين حال چگونه كسى در جستجوى مرگ برآيد، و آن را به شيرينى بپذيرد؟»
براى ما نيز اگر در آن چه گفته ايم موجبى براى عذرخواهى باشد، جاى پوزش است كه
تنها آگاهى از لطف و زيبايى مقايسه ى اعجاب انگيز فاطمه، و آنچه در شرح و توضيح
آن مقايسه، شايسته ى گفتن بود، ما را بر آن كار واداشت.زهرا و نشانه هاى حزب
زهرا (ع) گفت: «شما در انتظار آن بوديد كه مصيبت هاى ناگوارى بر ما فرود آيد، و
گوش به راه چنين خبرهائى سپرده بوديد.» زهراى بزرگ با اين سخن، حزب حاكم را
مورد خطاب خود قرار مى دهد، زيرا حزب حاكم بود كه بنا به آن چه زهرا به مخاطبان
خود گفت، و بعدا خواهد آمد، به بهانه ى ترس از بروز فتنه، در اتمام امر بيعت،
شتاب ورزيد، و كار را به سرعت خاتمه داد. به هر تقدير فاطمه با اين سخن، حزب
حاكم را به ارتكاب گناهانى متهم و محكوم مى كند، از جمله: توطئه براى كسب قدرت،
اتخاذ تدابير لازم و وضع طرح و نقشه اى حساب شده براى اجراى اين توطئه وحشتناك،
براى حمله و دستيابى به قدرت فرصت طلبانه در كمين نشستن، و بركنار ساختن خاندان
بنى هاشم از قلمرو قدرت. ما در فصل پيش ديديم كه سازش پنهانى و تبانى صديق،
فاروق و ابوعبيده، [بايد از سرورم ابوعبيده كه اسم او را بدون لقب ذكر كرده ام
عذرخواهى كنم، البته اين گناه من نيست چون پيش از آن كه از جانب مردم به وى
لقبى داده شود، اجل عجله كرد و زندگى او را به پايان برد. اما لقب امين را هم-
كه بعضى به وى داده اند- به نظر من محققا پيامبر (ص) و مسلمانان به وى نبخشيده
اند بلكه ساخته مناسبات حزبى و گروهى است كه خود بخود نمى تواند از ارزش اوصاف
و القاب رسمى برخوردار باشد.] امرى است كه بسيارى از وقايع و شواهد تاريخى آن
را تأييد مى كند. اما لازم نيست كه براى تأييد اين معنى، در جستجوى دليل عينى
ديگرى باشيم كه از سخن زهرا قوى تر باشد، زيرا او (ع) به علت حضورش در ميان
حوادث، و همزمانيش با آن شرايط و اوضاع بحرانى، به كمال وضوح اين معنى را روشن
كرده است. و شكى نيست كه او، وقايع آن روز را دقيق تر از آن چه گفته شود، مى
فهميد، چون شناخت او از واقعيت آن حوادث، چه بسيار درست تر و صائب تر از تحقيقى
است كه نقادان و محققان امروز، پس از گذشت صدها سال به آن مى پردازند. بايد گفت
كه زهرا (ع) اولين كسى است كه وجود تشكيلات و زد و بندهاى حزبى گروه حاكم را،
برملا ساخت، و آنها را به توطئه اى سياسى متهم كرد- اگر همسر بزرگوار او اولين
افشاگر اين ماجرا نباشد- و پس از وى بعضى از معاصرانش از وى پيروى كردند، مانند
اميرمؤمنان على (ع) و معاويه بن ابى سفيان كه ذكر آن قبلا گذشت. مادامى كه مى
دانيم اين حزب- كه زهرا وجود آن را مسلم دانسته، و على به آن اشاره فرموده، و
معاويه تلويحا آن را معرفى كرده است- بر همه ى جوانب حكومت اسلامى و سرنوشت امت
مسلط بود، و نيز مادامى كه مى دانيم بعد از اين دوره، همان خداندان هاى حكومتى
كليه ى شريانهاى حياتى جامعه را، به دست گرفت و اصول سياست و برنامه كار همان
حزب را دنبال كرد كه جهان اسلام را تحت قدرت خود درآورده بود، با توجه به همه ى
اين احوال كاملا طبيعى است كه در تاريخ يا حداقل در تاريخ عامه، چهره ى روشنى
از آن حزب نبينيم. زيرا كه سردمداران اوليه ى آن جانانه مى كوشيدند تا كارهاى
خود را به صورت اعمال شرعى ناب درآورند، و از شائبه بازى هاى سياسى و بند و بست
هاى قبلى مبرا جلوه دهند.ماجراى سقيفه سرچشمه فتنه ها: زهرا (ع) گفت: «با خلافت
ابوبكر، بر اشترى داغ نهاديد، كه از آن ديگران بود، و مركب بر آن چشمه برديد،
كه آبشخورتان نبود، زمانى از راه حق منحرف شديد، كه هنوز بر پيمان و ميثاق
پيامبر چندى نگذشته، زخم مصيبت تازه و شكاف آن، دهان گشاده و به هم برنيامده
بود و در حالى كه بدن پاك آن حضرت بر زمين مانده بود، با شتاب پيشدستى كرديد و
ترس از بروز فتنه را بهانه ساختيد. آگاه باشيد كه به اين وسيله خود در فتنه
فروافتاده ايد و بى شك جهنم كافران را فراگرفته است. اما به جان خود سوگند مى
خورم كه نطفه ى فتنه، در خاطرها منعقد گرديده، و بسى نگذرد كه آبستن حوادث
فرزند بلا بزايد، و به شير دادن درآيد، آن گاه از پستان فتنه ريز آن، قدح هاى
مالامال از خون تازه و جوشان بدوشند، و در آنجاست كه تباهكاران بزيان درمانند،
و آيندگان ويرانى اساس شومى را كه پدرانشان پى ريخته اند دريابند. و اينك با
رضايت، دل از جان خود برگيريد، و خود را بشارت دهيد به شمير بران بلاهائى كه بر
مرگتان خواهد سپرد و آشوبى كه شما را در ميان طوفان فتنه خواهد گرفت، و استبداد
ستمگرانى كه بر شما سايه خواهد افكند، و سرمايه و غنايمتان را بجز اندكى غارت و
كشته هايتان را به ستم درو خواهد كرد. [اين قسمت بخشى از خطابه ى دوم زهرا (ع)
است. زهرا اين خطابه را براى زنان مهاجر و انصار در خانه خود ايراد فرموده
است.] ». چنان چه تبانى صديق و دو يارش، حزبى را با خط مشى خاصى به وجود آورده
باشد. نبايد انتظار داشت كه آنها، صريحا به اين كار اقرار كنند، يا خطوط اصلى
سياست خود را اعلان، و بر طبق آن، موضع روز سقيفه ى خود را توجيه نمايند، ولى
با وصف اين بر ماست كه جستجو كنيم و حقيقت را بى پرده نشان دهيم. آنچه در آن
موقعيت از ظاهر كار آنان آشكار است، شتاب عجيب و حرص آلود آن ها است، در اين كه
به هر صورت، امر بيعت را براى شخصى از بين خود، تمام كنند، و نيز ولع عجيب ترى
كه براى رسيدن به مناصب عاليه ى حكومت، از خود نشان مى دهند، آن هم به گونه اى
كه طبيعتا از آنان كه از صحابه ى پيامبرند دور از انتظار مى نمايد. زيرا فرض بر
اين است كه صحابه ى پيامبر (ص) برترين انسانهايند و حوصله و قدرت عقليشان، به
درجه اى است كه تنها در مصالح الهى مى انديشند و به چيزى جز اعلاى كلمه حق ارزش
نمى دهند. و براى پروردگان مكتب اسلام و محمد (ص) شايسته نيست كه رسيدن به قدرت
و سلطنت فردى، و دستيابى به تخت و تاج ، مقام هدف و مقصود نهايى را بگيرد. اين
حقيقت تلخ را حكومت گران مى دانستند، و مى فهميدند كه موضعشان حداقل با اصول
اسلامى متعارض است، از اين رو اعمال و حالات خود را مانند وصله اى، به اهدافى
اسلامى پيوند زدند، و وانمود كردند كه ترس از دچار شدن اسلام به چنگ فتنه هاى
سركش و توفنده، آنان را به اتخاذ اين مواضع وامى دارد. و فراموش كردند كه اين
وصله ى ناجور، خود مايه ى رسوايى است و اين كار چون نخ ناهمرنگى لباس خلافت
آنان را نازيباتر خواهد كرد. همين معانى در كلمات جاودانه زهرا (ع) منعكس شده
است، او مى فرمايد: «خوف از فتنه را بهانه كرديد و من هشدار مى دهم كه خود، در
كام فتنه افتاده ايد، و جهنم بر گرد كافران ديوار آتش كشيده است.» آرى واقعه اى
كه براى مسلمين پيش آمد، فتنه اى بزرگ بود و بى ترديد مادر فتنه هاى بزرگ! اى
جگر گوشه، و اى فرزند عزيز پامير! چه خوب پرده از چهره ى حقاق برگرفتى، و به
امت پدر خود هشدار دادى كه آينده اى وحشتناك در انتظار آنهاست! آينده اى كه
ابرهاى سياه خونبار آفاق آن را فرا گيرد. چه مى گويم! نهرهاى خونى كه در آن
جمجه ى انسان ها موج مى زند و گذشتگان خود را به سب كارهايشان، به ملامت فرياد
مى كند، و به دريغ مى گويد كه آنها در فتنه فروافتادند، و جهنم آن كافران را در
آتش خود گرفته است. آن روز، كارهاى سياستبازان، فتنه اى عظيم بود و مادر فتنه
هاى عظيم! و زهرا آن فاجعه را حداقل فتنه مى دانست، و در حقيقت قيام عليه حكومت
اسلامى، و مشروعى بود كه مى بايست به وسيله ى على، هارون نبى (ص) و شخصى كه
اولى به انفس مسلمانان بود، تحقق يابد. [به نص حديث غدير كه بيش از صد و يازده
نفر از صحابه، و هشتاد و چهار نفر از تابعين، و سيد و پنجاه و سه نفر از مورخين
و محققين برادران اهل سنت، نقل كرده اند در كتاب پرارج علاّمه امينى- رحمه الله
عليه- با مدارك و اسناد ذكر شده است. اينجا خوب است بگويم كه بخش هايى از قرآن
كريم هست كه تعداد راويان آن از صحابه ى رسول (ص) از شماره ى روايت حديث غدير
كمتر و لذا ترديدى در صحت و اصالت حديث مذكور، ترديد در قرآن كريم است. اما
دلالت حديث غير بر خلافت و امامت على (ع) نيز به سبب وضوح و بداهت آن و بسيارى
دلايل و شواهد جاى ترديدى ندارد. براى اطلاع بيشتر خواننده را به كتاب
«المراجعات» نوشته مروج و خادم مذهب و حامى تشيّع در اسلام، آيه الله سيد
عبدالحسين شرف الدين حوالت مى دهم.تعجب آور اين است كه فاروق براى قانونى نشان
دادن كار خود، مى گويد كه از فتنه و آشوب مى ترسيده است، و از اين غفلت مى كند
كه انتزاع خلافت از كسى كه - بنا به اعتراف خود عمر [شرح نهج البلاغه ج 3 ص 115
114.] - رسول خدا (ص) او را شايسته ى آن مقام، مى دانسته است، بعينه فتنه ى
عظيمى است، كه فتنه هاى گوناگونى را در برمى گيرد، و در پى دارد. نمى دانم
گروهى كه از بروز فتنه، در جامعه ى اسلامى مى ترسيدند، و طمعى نيز براى كسب
قدرت نداشتند و نتها در مصالح مى انديشيدند، چه عاملى باعث شد كه از رسول خدا
(ص)، درباره ى جانشينش نپرسيدند؟ يا از وى (ص) نخواستند كه براى حكومت اسلامى
پس از خود، مرجعى تعيين كند؟ در حالى كه بيمارى آن حضرت روزهايى متوالى به طول
انجاميده، و در آن حال بارها از نزديكى رحلت خويش خبر داده بود. در همين ايام
بود كه گروهى از اصحاب به حضور او آمدند، و از آن بزرگوار درباره ى كيفيت غسل و
كفن و دفن او (ص)، پرسيدند، [تا ريخ ابن اثير ج 2 ص 122.] آيا چگونه هرگز از
ذهنشان نگذشت كه از مسأله ى حياتى و اساسى امت اسلام، بپرسند؟ تا حتى به خاطر
همان كسانى كه روزها بعد، به عمر اصرار ورزيدند خليفه اى براى امت تعيين كند، و
مسلمانان را مهمل و سر درگم نگذارد، و اصرارشان به اين دليل بود كه از فتنه و
آشوب مى ترسيدند [عقد الفريد ج 3 ص 17.] ، خطور نمى كرد كه چنين امرى را از
رسول خدا بخواهند؟ آيا كسى مى پندارد كه آنها در آن هنگام و هنگامه از خطرات
آينده غافل بودند، عليرغم
آن همه هشدارى كه رسول خدا (ص)، از فتنه هايى داده بود كه مانند پاره هاى شب
ظلمانى فرا خواهند رسيد تا آن روز كه رحلت پيامبر فرا رسيد و روح مقدس او به خدا
پيوست، شعله ى غيرت و اسلامپرورى آنها زبانه كشيد و دلهايشان از خوف فتنه تپيدن
گرفت، و از بيم دگرگونى هاى نابهنجار لرزيدن آغاز كرد؟ يا با من هم عقيده ايد كه
رسول خدا براى هدايت سفينه ى امت، ناخدايى دانا و درياشناسى شايسته برگزيده بود، و
بدين جهت از آن حضرت چيزى در اين باره نپرسيدند؟
خواننده مى تواند سخن مرا نپذيرد، و هر عذر دلخواهى را براى آنان بتراشد. اما مى
دانيم كه اين حاميان اسلام- متاسفانه- در آن روز تنها به ترك سؤال قناعت نكردند،
بلكه وقتى رسول بزرگ خدا (ص)، خواست مكتوبى بنويسد، تا مسلمانان هرگز بعد از او
گمراه نشوند، آن حضرت را از دفع آن خطر قابل پيش بينى، يعنى فتنه ى بلاخيز گمراهى،
جلوگيرى كردند! اگر اين واقعه اتفاق نمى افتاد، و مكتوب نوشته مى شد، هرگز فتنه اى
پيش نمى آمد. اما آيا در صدق گفتار پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ترديدى
داشتند، يا تصور مى كردند خود در حفظ و صيانت اسلام و سد آشوب و هرج و مرج از
پيامبر، شخصيت اول آن، تواناترند؟
اينجا بايد بپرسيم منظور پيامبر (ص) از فتنه چه بود؟ فتنه اى كه در روزهاى آخر
عمر خود، در راز و نياز با قبور بقيع مى فرمايد:
«وضعى كه در آن هستيد بر شما خوش باد، فتنه ها مانند پاره هاى شب تاريك روى
نموده است. [تا ريخ الكامل ج 2 ص 222.] ».
شايد خواننده بگويد: منظور از فتنه، مسأله مرتدين است. اما اين تفسير تنها به يك
فرض قابل قبول است كه بگوئيم پيامبر خدا (ص)، از ارتداد مردگان بقيع بيمناك بود!
اما اگر چنين نبود- كه هرگز نبود، زيرا اغلب آنان از مسلمانان صالح، و از جمله ى
شهداى راه اسلام بودند- چرا رسول اكرم نبودنشان را تهنيت مى گويد؟
از طرف ديگر اينهم منطقى نيست كه بگوئيم غرض آن حضرت از فتنه، آشوبهايى است كه
تقريبا سى سال پس از آن، بنى اميه به دست عثمان و معاويه برپا كردند.
پس مقصود از آن فتنه ها چه بود؟
بايد بگوئيم: فتنه هائى كه پيامبر (ص) به آن اشاره فرمود بى شك وقايعى بود كه
بلافاصله، بعد از رحلتش واقع شد، و بى ترديد با مردگان بقيع، اگر حيات مجدد براى
آنان مقدر مى شد، بيش از فتنه ردّه و متبيّان ارتباط داشت.
به بيان ديگر اين فتنه همان فتنه اى بود كه زهرا (ع) در ضمن سخنان خود به آن
اشاره كرد و گفت: «بدانيد كه در گرداب فتنه فروافتاده ايد، و جهنم كافران را در
آغوش گرم خود، فرا گرفته است.»
آيا صحيح نيست آن واقعه اى را كه، رسول خدا (ص) فتنه ناميده است، اولين فتنه ى
تاريخ اسلام بشماريم؟
بعلاوه در آن روز، آن كارهاى سياست بازانه، از جهت ديگر نيز، فتنه اى بزرگ به
شمار مى آيد، زيرا خلافتى را بر جامعه اسلامى تحميل كرد كه تنها گروهى اندك از توده
ى مردم به آن راضى بودند، و در عرف اسلام و همه ى قوانين اساسى حقى براى انشاء
حكومت نداشتند.
آرى آن فتنه، خلافت صديق بود ساعتى كه از سقيفه بيرون آمد و «عمر پيشاپيش او
بهروله مى رفت، و چنان فرياد مى كشيد كه بر گوشه هاى لب او، كف برآمده بود.» و
يارانش «به لباس اهل صنعان بودند، و بر كسى نمى گذشتند مگر اين كه او را مى زدند، و
پيش مى انداختند، و دستش را مى كشيدند و بدست ابوبكر مى رساندند، و خواه ناخواه از
او بيعت مى گرفتند.» [شرح نهج البلاغه، ج 1 ص 74.]
كار حكومت گران بدين قرار بود كه خلافتى را به مسلمين تحميل كردند كه مورد تأييد
خداوند و رضايت امت اسلامى نبود. در اين جا صديق، حقانيت خود را، از جانب پيامبر
كسب نكرده و اجماع امت نيز براى او حاصل نشده بود، چون سعد تا زمان درگذشت خليفه،
با وى بيعت نكرد، و بنى هاشم نيز، تا شش ماه از بيعت خوددارى كردند، چنان كه در
صحيح بخارى آمده است.
گره كور و شوم اهل حل و عقد
عده اى گفته اند: اهل حلّ و عقد با خليفه بيعت كردند و براى مشروعيّت كار او،
همين كافى بود.
اما آيا اين ادعا به هيچ نوع توضيحى يا سند و مرجعى نياز ندارد؟ چه كسى آن بيعت
كنندگان را، اهل حلّ و عقد دانست، و اين اهلّيت را به آنان داد؟
اين مرجع نبى اكرم (ص) و امت اسلامى نبودند، و چنان كه مى دانيم قهرمانان سقيفه،
در انتخابات خود بر روش غير مستقيم- دو مرحله اى- عمل نكردند، و در تعيين انتخاب
كنندگان دور دوم، كه در عرف قديم اهل حل و عقد ناميده مى شدند، از مسلمين نظرى
نخواستند. بعلاوه در حالى كه سخنى از پيامبر (ص)، مبنى بر اعطاء اين صلاحيت ها به
گروه خاصى، نقل نشده بود، معلوم نبود چگونه اين اهلّيت، به دسته اى از مسلمين
بخشيده شد تا در پناه نظامى قانونى مانند نظام حكومتى اسلام، سرنوشت امت را بدون
رضايت آن در دست گيرند؟
در دنياى سياست و زمامدارى قانونى، از عجايب است كه حكومت، خود اهل حل و عقد را
تعيين نمايد، و آنگاه از همان برآورده ى خود، براى حاكميت مطلقه كسب حقانيت كند! و
از آن عجيب تر استثنا كردن همه اهل عقل و ظر- بنا به تعبير ابن عباس كه به عمر گفت
[و قتى كه باو گفت: اهل عقل و نظر، از همان روزى كه خورشيد اسلام طلوع كرد، پيوسته
على را شخصيت كاملى مى دانستند، و هم آنان، امروز او را محروم مى دانند، شرح نهج
البلاغه ج 3 ص 115.] - مانند على و عباس و ساير بنى هاشم، سعد بن عباده، زبير،
عمار، سلمان، ابوذر غفارى و مقداد از اهل حل و عقد است.
آن هم اگر بپذيريم كه اصولا در اسلام طبقه اى مى تواند عنوان اهل حل و عقد را به
خود اختصاص دهد!
بدبختانه پيدا شدن اين تعبير- اهل حل و عقد- در فرهنگ اسلامى، بر پيدا شدن
اشرافيتى انجاميد، كه چه بسيار از روح متعالى و منزه، و حقيقت مصفا از رنگ طبقاتى و
اشرافيگرى اسلام، دور بود. و آيا ثروت بيكران، و اموال بيحسابى كه خانه هاى
عبدالرحمن عوف، و طلحه، و امثال آنها را، انباشت، جز بدين سبب گرد آمد كه اين عنوان
در معنى آلايش اهل حل و عقد را به اسلام بستند و خود را با اين عنوان از بلندپايگان
جامعه، شايسته ى تملك ميليون ها درهم و دينار سرمايه، و حاكميت خودسرانه بر حقوق
مردم پنداشتند؟
اكثريت و صلاح امت
بعضى معيار مشروعيت حكومت، و مبدأئى را كه اساس خلافت بايد بر آن استوار باشد،
رأى اكثريت دانسته اند اما بايد بگوئيم كه قرآن، براى اكثريت ارزش و اعتبارى
ندانسته، و هيچگاه آن را دليل و ميزان قابل اعتمادى نشمرده است چنان كه در آيات زير
ملاحظه مى شود.
ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله.
«اگر پيروى كنى از اكثر مردم زمين، تو را از راه خدا گمراه خواهند كرد: از آيه
116 انعام. و اكثرهم للحق كارهون:
«اكثر آنها از حق رو گردان و متنفرند.» از آيه 70 مؤمنون و ما يتبع اكثرهم الا
ظنا:
«و اكثر اين مردم الا از خيال و گمان باطل خود، از چيزى پيروى نمى كنند.» از آيه
36 يونس. و لكن اكثرهم يجهلون:
«وليكن اكثر مردم نمى دانند.» از آيه 111 انعام. و نيز در صحاح اهل سنت از رسول
خدا (ص) روايت شده است كه فرمود: «در حالى كه روز قيامت بركنار حوض ايستاده بودم
ناگهان گروهى را ديدم. به محض اين كه آنها را شناختم، شخصى در فاصله ى ميان من و
آنها ظاهر شد و گفت: ببين! گفتم: كجا را ببينم؟ گفت: آتش دوزخ را! گفتم: اينان چه
كار كرده اند؟ گفت: بعد از تو مرتد شدند و به جاهليت گذشته ى خود باز پس گشتند،- تا
آن جا كه گفت: چنان مى بينم كه از آنان تنها گروه بسيار اندكى نجات يابند. چنان كه
گله اى بى سرپرست در بيابان رها شود و معدودى از آن رهايى يابد.»
اين اكثريت جهنّمى، كه پيامبر از آنان سخن مى گويد، نمى تواند مرجع تعيين قدرت و
حكومت در اسلام باشد، زيرا بى شك خلافتى متناسب با طبيعت خود را، به وجود خواهد
آورد.
اما وقتى بدانيم كه اكثريت تنها شامل ساكنين مدينه، كه قبلا دانستيم بيشتر آنان
در زندگى جاودانه ى اخروى خود، دوزخى هستند، نيست، و براى حصول اكثريت، رأى همه ى
مسلمانان لازم است. بايد بپرسيم كه آيا تنها مدينه، شهر مسلمان نشين بود، تا
بتوانند نصاب لازم را براى اكثريت، در ميان مسلمانان شهرنشين داشته باشد؟ يا اين كه
ابوبكر به مردم مدينه بسنده نكرد، و افرادى را به اطراف و اكناف كشور گسيل داشت، تا
با مسلمانان نقاط مختلف، مشورت كنند، و از آنان نظر بخواهند؟ مى دانيم كه هرگز چنين
امرى واقع نشد، و او حكومت خود را براى سراسر مملكت، لازم الاتباع دانست، به نحوى
كه راه هرگونه اظهار نظر و بحث و مجادله اى، بر آنان بسته بود، و حتى كمتر مسامحه
اى در امر فرمانبردارى، گناهى نابخشودنى به حساب مى آمد.
خلافت و اقليت
بعضى گفته اند: خلافت با بيعت چند نفر از مسلمين تحقق مى يابد، و بى ترديد براى
ابوبكر چنين شد. لكن اين حرفى است، كه هرگز منطق صحيح آن را نمى پذيرد، زيرا چگونه
ممكن است افراد معدودى، در تمام شؤن جامعه اى صاحب نظر باشند، يا حيات جامعه اى به
چنين رشته ى باريك و نامطمئنى بسته شود، و در صيانت مقام و مقدسات خود، به حكومتى
اعتماد كند كه پديد آمده ى گروهى از شخصيت هاى عادى صحابه است، بى آن كه اجماع امت،
و حكم الهى و دستور نبوى، آن را تأييد كند؟ در صورتى كه مى دانيم قرآن كريم در مورد
همين مردم مى فرمايد:
منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن:
«و بعضى آنان هستند كه دائم پيغمبر را مى آزارند و مى گويند او خوب شخص ساده و
زود باورى است» از آيه ى 61 توبه. و نيز: و منهم من عاهد الله لئن اتينا من فضله
لنصدقن و لتكونن من الصالحين:
«و بعضى از آنها اين گونه با خدا عهد بستند كه اگر نعمت و رحمتى نصيب ما شد
البته پيغمبر را تصديق كرده و از نيكان مى شويم (آيه ى 75 توبه) و نيز: فلما اتيهم
من فضله بحلوا به و تولوا و هم معرضون، فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما
اخلفوا الله ما وعده و بما كانوا يكذبون:
«و با اين عهد باز چون فضل و نعمت خدا نصيب آنها گشت، بر آن بخل ورزيدند و از
دين روى گردانيدند و از حق اعراض كردند، در نتيجه ى اين تكذيب و نقض عهد خدا هم دل
آنها را ظلمتكده ى نفاق گردانيد تا روزى كه به كيفر بخل و اعمال زشت خود برسند»
آيات 76 و 77 از همان سوره و نيز در ميان آنها افرادى بودند كه خداوند تبارك و
تعالى، آگاهى از اسرار درون و نفاق باطنشان را، به خود اختصاص داد و به رسول خدا
(ص) فرمود: و من اهل المدينه مردوا على النفاق لا تعلمهم، نحن نعلمهم:
«و بعضى اهل شهر مدينه هم، منافق و بر نفاق ماهر و ثابتند، و شما از نفاقشان
آگاه نيستيد، ما بر سريرت ناپاك آنها آگاهيم» از آيه ى 101 توبه.
بنابر اين وقتى جماعتى كه در ميان آنها، منافق، آزار دهنده ى رسول خدا و افرادى
كاذب و ناراستگو وجود دارد، چگونه ممكن است كه راى يكى دو نفر از آنها- هر كه
باشند- ملاك شناخت عالى ترين مقام حكومتى در دنياى اسلام گردد؟
علاوه بر اين مى گوئيم: خلافت صدق هرگز ناشى از نص پيامبر (ص)، منبعث از راى
اكثريت، و مبتنى بر انتخاب مستقيم يا غير مستقيم مسلمانان نبد. زيرا درست است كه
چند نفر از مسلمين، براى خلافت او كوشيدند و طايفه اى بر او گرد آمدند، و دسته هاى
متعددى در مدينه، او را در راه پيروزى يارى كردند، اما همه ى اين ها گروهى از
مسلمانان بودند، و هرگز چنان گروه اندكى نمى تواند حكومتى را بنيان گذارد كه امرش
براى همه مطاع گردد، چون حكومتى كه مى خواهد مشروعيت خود را از راى امت به دست
آورد، اولا: بايد رئيس آن حكومت نماينده ى همه، يا اكثريت امت باشد. ثانيا: با توجه
به اين كه در ميان جامعه اسلامى، منافقينى وجود دارند كه به نص قرآن كريم، جز
خداوند حكيم كسى آنها را نمى شناسد، بى شك تنزيه و تأييد گروه خاصى كه آن روز،
تأسيس و تشكيل حكومت بدانان سپرده مى شود بايد از طريق نص يا امت صورت گيرد.
نتيجه ى بحث
به هر صورت با اجازه ى خليفه، بايد يك بخش، يا همه ى نظر زهرا را بپذيريم، زيرا
كه براى مفهوم فتنه، مصداقى روشن تر از اين نيست كه فردى مانند صديق، در تمام دوره
ى خلافتش، يا در ماههاى اوليه، يا حداقل در هفته هاى اوليه ى آن، كه فاطمه در آن
ايام سخن مى گفت، بدون مستمسكى قانونى، بر امت تسلط جويد. و كليه ى شريان هاى حياتى
جامعه را، در دست تصرف خود گيرد.
نمى دانم، آيا اصولا پى آمد و نتايج شوم استبداد، به خاطر آن خودخواهان شتابزده
گذشت؟ آيا پيش بينى كردند كه بى توجهى به نظر كسانى كه طبيعتا، در امر خلافت
صاحبنظر بودند، چه آثارى به بار خواهد آورد، و اگر آنان قيام كنند، و بنى هاشم نيز
آماده ى مقابله شوند، چه خواهد شد، در حالى كه امكان اين فرض بسيار محتمل و بى
اندازه قابل قبول بود؟ اگر چنين بود، چگونه جانب احتياط را نگرفتند و در مدتى كمتر
از يكساعت خود را به مراد دل رسيده يافتند؟ و اصولا ما چرا اين واقعه را بيش از
قهرمانان و دست اندركاران آن بستائيم؟ فاروق خود ماجراى سقيفه را چنان توصيف مى كند
كه به نظر وى، هر كس به واقعه اى مانند سقيفه، و بيعت ابوبكر، بازگردد، و آن را
تكرار كند، بايد كشته شود. اگر بخواهيم كه همين سخن او را مستند قرار دهيم، و كلام
خليفه را موافق دستور اسلام بشناسيم، از مفهوم آن چنين برمى آيد، كه عمر موقف
ابوبكر و ياران او را در سقيفه، محض فتنه و عين فساد مى شناسد زيرا تنها در مواردى
مانند فتنه و فساد قتل انسانى جايز است. و بالاخره از همه ى اينها گذشته، اين واقعه
براستى مادر فتنه ها بود، زيرا خلافت امر الهى را در مسيرى قرار داد كه به تصريح
سيده عايشه، زمام آن به دست نيكوكار و بدكار مى افتاد، با توجه به اين كه بى ترديد
عايشه از نظرات و مرام حزب حاكم پيروى مى كرد!
همين واقعه بود كه در تاريخ اسلام، چنان ميدانى براى خودخواهى ها و جاه طلبى ها
به وجود آورد كه در عرصه ى گسترده ى آن احزاب گوناگون زاده شدند، غوغاى سياست بازى
ها برخاست، جمعيت مسلمين به بدترين وجهى پراكنده، و به فرقه ها تقسيم شدند، و در
نتيجه ى همين تفّرق و تحّزب، قدرت قاهر و شكوه و عظمتشان در تاريخ، از آنان سلب شد.
نمى دانم خواننده چه مى انديشد، درباره ى امتى كه در طول يك ربع قرن، بزرگترين
كشور جهان را به وجود آورد، به سبب اين كه على (ع) رهبر مخالفان حكومت آن روزش، خار
در چشم و استخوان درگلو داشت، و از معارضه اى كه موجوديت و وحدت امت را به خطر مى
انداخت چشم پوشيد؟
به نظر من، اگر مصيبت جهانسوز كشت و كشتار عاشقان سلطنت و زمامداران سرمست از
باده قدرت، مملكت اسلامى را قطعه قطعه نمى كرد، و دنياى اسلام اين همه، عرصه ى
پيكارهاى خونين- كه در تاريخ كم نظير است- نمى شد و حكام بيداد، كه سرنوشت امت را
به هيچ گرفتند، تمام امكانات آن را صرف عيش و نوش و لذت جوئى هاى خود نمى كردند، چه
مجد و عظمت، و قدرت و اقتدارى كه در سرنوشت آن نبود!
اما متأسفانه صديق و فاروق به آن سوى چشم انداز زمان خود نگاه نكردند و پنداشتند
كه حفظ و صيانت كيان اسلام در عهده ى توان آنهاست اما اگر كمى به تأمل و دقت نظر،
چنان كه زهرا (ع) دردمندانه انديشيد، به تفكر مى نشستند، و بيش از موقعيت موجود، و
پيش چشم خود را مطالعه مى كردند بى ترديد صداقت زهراى صديقه (ع) را در هشدارهايش
درمى يافتند.