اگرچه فاطمه اينك
براى از دست رفتن حق مسلم و يقينى امام على اندوه مى خورد، اما با همه ى احساس
درد و نوميديى كه در دل وى افتاده است ايمان دارد كار همسرش درست بوده است
اگرچه قوم وى هزار و يك در بر روى همسر او و حقش ببندند...
زهرا چهره ى خود را به سوى آسمان بالا گرفت...
با خدا به نجوا پرداخت:
«بار خدايا تو در توان و نيرو توانمندترى، و در شكنجه و عذاب سختگيرتر...»
ديرى نمانده بود كه على با اشكهاى خود گلوگير شود...
ليكن چشمان خود را از فاطمه پنهان نگاه مى داشت. وى مى كوشيد اندوه فروخورده
ى فاطمه را سبك سازد، اندوهى كه نزديك بود سينه ى او را منفجر كند، مانند ديگى
كه با فشار بخار درون خود منفجر مى شود...
على مانند كسى كه گويى از اين پيشامد هيچ پروايى ندارد گفت:
«چرا واى بر تو؟! واى بر دشمنان تو!...
«اى دختر برگزيده ترين پيامبران و اى تنها يادگار بازمانده ى پيامبر! اندوه
را از خود دور ساز...
«زيرا از چيزى كه در اين پيشامد به دست آوردى برتر و ارزنده تر از چيزى است
كه از تو گرفته شد...
«پس خدا را براى خود بسنده دان...» شبحى از لبخند بر چهره ى فاطمه پرتو زد.
لبخند پژمرده، به رنگ پريدگى پرتو خورشيد كه مى خواهد سوار بر زورق شامگاهى در
درياى تاريك شب فرونشيند.
فاطمه با آوايى خواب آلود كه از طنين آن خستگى مى باريد گفت:
«خدا مرا بس است!...» اين آغاز فرونشستن آفتاب زندگى فاطمه بود...
زيرا دلش شكسته بود... و سينه اش تنگ...
انديشه اش ناآرام...
زخم درونيش ژرف، بسيار ژرف...
به راستى كه ستم بلاست...
ليكن خاموشى ستمديده بر احساس كه از ستم دارد كمرشكن ترين بلاهاست...
رنج آورترين دردهاست...
به سان شكاف دادن زخمى است كه دهان آن با چرك خود بند آمده باشد...
به سان بيداد درد است آنگاه كه زخم چركين شده باشد...
به سان آتشى است زبانه كشيده و شعله ور كه همه ى كرانه ها را در كام خود فرو
مى كشد...
آيا احساسى دشوارتر از احساس ستمديده اى يافت مى شود كه در دل احساس ستم مى
كند و مى بيند حقش پايمال شده است و با اين كه دليل روشن و حجت رسا در دست دارد
گوش شنوا نمى يابد؟...
ستمگر آسوده مى خوابد اما ستمديده نمى خوابد...
زيرا ستمديده اندوهمند است و اندوهمند نمى خوابد چون اندوه ها هرگز نمى
خوابند ...
ستمديده شب و روز نمى خوابد...
هر روز او به درازى دو شب انسانى است شب زنده دار...
يا به درازى دو روز تيره و تاريك...
آرى ستمديده نه خواب دارد...
نه آسايش، نه آرامش...
بكله اندوه او هميشگى است و تنگى سينه اش ناگشودنى و دورناشدنى...
اگر رنج زهرا از ناتوانى جسمانى او بود كه آن تكيدگى و نزارى را براى او
برجاى نهاده بود، اينك ده ها و صدها رنج ديگر بر آن رنج وى افزون شده بود. رنج
از هر مسلمانى كه زبانش بند آمده و سخنش به لرزه افتاده بود تا او را براى حق
غصب شده اش يارى نرساند...
چه بسيار عاملها كه براى سست گردانيدن بنيان هستى فاطمه با جان و تن وى
درآويخت و همه ى آنها از همين زبان دركشيدن و خاموش ماندن مسلمانان سرچشمه مى
گرفت؟...
چه بى شمار و بى اندازه!... و فاطمه از كجا توان كشيدن اين همه بار سنگين را
داشت...
بلكه ناگزير او زير بار اين همه رنج و اندوه درونى خم مى شد، چه كشيدن اين
چنين بارى بر گروهى از مردان نيرومند و آهنين اراده نيز سنگين مى آمد...
فروريختن آغاز شد...
روغن چراغ رو به خشك شدن نهاد...
پرتو فتيله به لرزه درآمد...
با هر بامدادى نشان تازه اى از پژمردگى بر چهره ى آرام فاطمه پهن مى شد...
رنگش دگرگون مى شد...
نگاه چشمانش بى فروغ شده بود...
نفسها درون سينه اش درهم شده بود...
سينه اش برآمده و گلويش تنگ شده بود. دم و بازدم در بينيش با هم درآميخته
بود...
گاه به گاه با نگاه هايى اشك آلود از ژرفاى قلبى اندوهناك به كودكانش مى
نگريست و در دل مى گفت:
اينان خدا را دارند!...
آيا براى آنان هنگام آن رسيده كه درد بى مادرى را بچشند همچنانكه مادرشان آن
روز كه مادرش خديجه را تشييع كرد تا در خاك حجون مأوى گزيند، اين درد را
چشيد؟...
اما اندوه فاطمه براى فرزندانش مانع از اين نمى شد كه احساس آرامش دل و
آسودگى خاطر نكند...
گويى كه دستى پاك و ناديدنى هستى فاطمه را با آرامش و آسودگى شستشو داده
است...
اندوه از او رخت بربست...
درد پايان پذيرفت...
اخم در خطوط چهره ى وى جاى خود را به لبخند داد...
ابر اشك در چشمانش پاره پاره شد. دو ستاره ى درخشان در ميان آنها پرتو زد.
نورى از آنها درخشيد كه تاريكى هاى آينده ى ناشناخته را شكافت...
به گمان ما آن چيزى كه فاطمه مى ديد خيال نبود...
آرزوهاى ناپخته نبود...
روياهاى شيرين نبود...
آيا پيامبر- آنگاه كه براى سفر آن جهانى خود آماده مى شد- با او وعده نكرد
كه به زودى يكديگر را ديدار خواهند كرد؟...
به راستى كه وعده ى پيامبر وعده اى است راست... و به راستى كه آن زمان زود،
اينك فرا رسيده است...
پيامبر براى فاطمه- از بسيارى آرزويى كه فاطمه به او دارد- نمايان مى شود
درست بدان گونه كه پيش از اين او را به چشم مى ديد...
ديرى نمانده پيامبر برخيزد تا فاطمه را استقبال كند و او را در آغوش كشد...
ديرى نمانده پيامبر جامه اش را بگسترد و فاطمه را به عادت پيشين در كنار خود
بر روى جامه اش جاى دهد... و گرامى داشت همان گرامى داشت...
تماس نفسهاى پيامبر كه به روش هميشگى بر دست و روى فاطمه بوسه مى زد همان
تماس بود با اين تفاوت كه اين بار بويى از عبير بهشت در نفسهايش آميخته بود
!...
فاطمه با همه ى ايمان، آرزومندى و عشق در گوش هستى نجوا كرد:
«پيامبر خدا راست گفت...» فاطمه براى آن ديدار موعود شادمان و زنده دل شد...
آن تكيده اندام لاغر پيكرى كه چند ساعت پيش به پايان زندگى خود نزديك شده
بود اكنون چنان مى نمايد كه گويى شربت تندرستى از جامى ناديدنى نوشيده است...
يا گويى بهبود را از وزش نسيمى خجسته بامداد و فرخنده شامگاه بوييده است...
فاطمه به امام على كه بر كناره ى زيرانداز اطاق دراز كشيده بود روى كرد و
گفت:
«آنچه خواستم انجام دادى؟...» على گفت:
«آرى...» «آيا آنچه از تو بخواهم انجام مى دهى؟...» «آرى...» فاطمه على را
سوگند داد و گفت:
«خدا را كه ابوبكر و عمر بر پيكر من نماز نگزارند و بر آرامگاه من
نايستند....» گلوى على با آب دهانش گرفته شد...
چشمانش را از فاطمه برگردانيد تا اشكى را كه در آنها گرد آمده بود از و ى
پنهان سازد. اشكى كه در آن اندوهى اخم آميز با مهرى دلسوزانه فراهم آمده بود...
اندوه على براى جوانى فاطمه بود كه شاخه ى سرسبز زندگيش شكست و به اندازه ى
عمر يك شكوفه در اين جهان بيشتر نزيست...
دلسوزى على سوگى بود بر دو يارش- ابوبكر و عمر- كه فاطمه را به خشم
آوردند...
ابوبكر و عمر اكنون چه بسيار سزاوار دلسوزى و ترحم هستند چون بانويى را به
خشم آوردند كه خدا از خشم او در خشم مى شود، و هرچه آن دو تن نزد فاطمه از كار
خود پشيمانى نشان دادند و بهانه ها آوردند برايشان سودى نداشت...
خدا به فريادشان برسد!...
فاطمه نخستين گام را در راه كوچ كردن از اين جهان برداشت...
با آرامش و ايمان به سرنوشت خداوندى، چشم به راه و آرزومند فرمان پروردگارى،
به بانويى كه سايه وار به او وابسته بود با آوايى نرم و آهسته آواز داد:
«اى زن!...» آن بانو كه يار همراه فاطمه بود، براى فاطمه به خدمت ايستاده
بود و براى آسايش فاطمه شب زنده داريها كرده بود، از كنار بستر به سوى فاطمه
شتافت تا در كنار دست او باشد، و اشاره ى خاموش و نگاه آرام و آواى خواب آلود
او را كه به سان وزش نسيمى نرم به گوش مى رسيد، دريابد...
آن يار همراه و دلسوز سلمى همسر ابورافع خدمتكار پيامبر بود. او با آرامش و
نرمى و گامهايى خاموش به سوى فاطمه روان شد...
چنان مى نمود كه گويى در فضاى آن اطاق كوچك سوار بر پر گنجشكى به سوى فاطمه
شناور است!... را ه مى رفت مانند راه رفتن مسيح بر روى آب..
ترس داشت آواز گامهايش آن نزار تكيده اندام را آزار دهد...
بلكه ترس داشت خش خش جامه اش او را رنجور كند!... و بلكه آواى آمد و شد دم و
بازدمش!...
فاطمه بيماريى جسمانى- از آنگونه كه مردمان روزگارش مى شناختند- نداشت...
هيچ نشانى از بيمارى در وى نبود...
خطهاى چهره و اندام فاطمه گوياى ردپايى از ناخوشى در وى نبود...
دردى در وى نبود. آزردگى فاطمه پژواكى بود از رنجهايى روانى كه از فشار غمها
و اندوه ها براى او پيش آمده بود...
بيمارى فاطمه از افتادن وى در بوته ى احساس اندوهى گدازنده و گزيرناپذير بود
...
از ترشرويى و نمك نشناسى دوست و دشمن بود...
از ستمى بود كه هر روزه او را دنبال مى كرد...
از پاداشى همچون پاداش سنمار بود كه به او رسيد...
فاطمه با چنين حالى چاره اى جز رها كردن مردم و جهان مردمى نداشت...
زندگى براى او تنگ مى نمود...
از هستى خود بيزار بود...
جان اندوهمندش براى كوچ كردن اوج گرفته بود...
فاطمه خود فشرده ى آن همه احساسات جان كاهش را در كلماتى چند فراهم آورده
است...
گويند:
هنگامى كه درد فاطمه سخت شد و بيمارى بر او سنگينى كرد، گروهى از زنان مهاجر
و انصار نزد وى گرد آمدند و به او گفتند:
«اى دختر پيامبر خدا! چگونه شب را با بيمارى خود به روز آوردى؟...» فاطمه با
واژه هايى كه به تلخى حنظل بر روى لبانش روان شد پاسخ داد:
«به خدا سوگند شب را به روز آوردم در حالى كه از جهان شما بيزارم و با مردان
شما دشمن...
«آنان را پس از آن كه آزمودم دور ريختم و پس از آن كه سنجيدم دشمن گرفتم...
«واى از خيانت ورزيدن در حدود خدا... و تباهى انديشه ها، و لغزش آرزوها!...
«چه چيز بدى نفسهايشان برايشان پيش آورد!...» سخن زهرا سخن تلخى كشيده اى
بود كه اگر دهانش را با همه ى آبهاى روى زمين شستشو مى داد تلخى آن از قلبش
شسته نمى شد...
آرى زهرا اين چنين شد...
از همه ى انسانها بيزار شد...
از همه چيز رمندگى يافت...
دوست نداشتن زندگيش پس از امروز يك روز ديگر ادامه يابد...
همه ى نيروهاى روانى و معنويش را- به خودى خود- به كار مى گرفت تا اين برهه
ى پايانى عمر خود را چنان در چند ساعت كوتاه در نوردد كه ديگران طى ساليان سال
درمى نوردند...
اينك براى فاطمه چه زيان اگر به پيرى و پايان زندگى خود برسد هنگام كه اين
راه تنها راه رهايى او باشد؟...
فاطمه در ظرف چند روز پير شد...
زيرا هر روز او برابر با يك سال يا بيش از يك سال بود...
شاخه ى درخت زندگيش خشك شد...
سبزه زار هستيش پژمرده شد...
شادابى از او رفت...
آب خرم آباد پيكرش فرو نشست...
از بسيار لاغرى تنش هلالى شد...
سلمى با سينه اى لبريز از مهر و عشق و چشمانى سرشار از نگاه هاى اندوهناك و
آغشته به اشك به آواى فاطمه پاسخ داد:
«بله اى دختر محبوب پيامبر خدا!...» زهرا نگاهى مهربانانه به او افكند و
آهسته گفت:
«اى زن! آبى بياور تا غسل كنم...» براى زهرا آب آماده شد...
هنگامى كه خود را بهتر از روزهاى تندرستيش شستشو داد بار ديگر دوست همدم خود
را پيش خواند:
«جامه ى نوى مرا بياور...»
آن بانو جامه را آورد... زهرا جامه را پوشيد و بر تن باريك خود هموار ساخت به
گونه اى كه چيزى از پيكرش پيدا نبود، آنگاه گفت:
«بسترم را در وسط خانه بيفكن...» در اين هنگام سلمى سخت به هراس افتاد...
درد در قلبش همچون سنگ، سخت شد...
نگاه ها در چشمانش جان باخت...
هر آنچه پيرامونش بود در هاله اى از سراسيمگى گداخته شد...
سلمى خود را براى چنين پايان دردناكى آماده نكرده بود. او بر جاى خود پايين پاى
سرور بانوان نشست...
براى آن بانوى محبوب كه پژمردگى و نزارى بر او فشار مى آورد، آرزوى بهبود مى
كرد...
براى فاطمه روياى تندرستى در انديشه مى پرورانيد چه در بيدارى هاى روز و چه در
چرتهاى گذرايى كه شب هنگام- آنگه كه تاريكى، كرانه هاى آسمان را قيرگون مى كرد- بر
او چيره مى آمد...
اگر ترس دست و پاى او را از هر گفتار و رفتارى نبسته بود آن جايگاه را از شيون و
فغان پر مى كرد...
ليكن لبخندى بى فروغ بر لبهاى پژمرده ى فاطمه نقش بست، فاطمه آن لبخند را با
لبخند اندوهبار ديگرى تكرار كرد...
در اين هنگام سلمى با چشمانى اشك آلود و با آوايى نرم و بريده بريده و طنينى
پريشان زمزمه كرد:
«اى دختر محبوب پيامبر خدا جان پدر و مادرم فداى تو باد!...» آنگاه به كارهايى
كه فاطمه دستور داده بود پرداخت...
فاطمه ى ارجمند از جاى برخاست. بر روى بستر رو به قبله دراز كشيد و آماده ى
ديدار با خدا شد...
شادمانى بر چهره وى هويدا بود و خوشحالى از ديدگانش مى باريد. به سلمى گفت:
«اى زن!... من هم اكنون جان به جان آفرين تسليم خواهم كرد. خود غسل كرده ام. كسى
كه جامه از پيكرم برنگيرد...» فاطمه شهادت بر زبان راند...
پلكهايش را بر هم نهاد...
آنگاه خرسند و آسوده دل خود را تسليم سرنوشت حتمى خود ساخت...
چرا فاطمه شادمان نباشد در حالى كه به او وعده داده شده است با محبوبترين مردم
در زير سايه ى خدا و بر گستره ى خشنودى و دلشادى زندگى جاودانه خواهد يافت؟...
هنگام كوچ كردن فرا رسيد...
شكوفه ى درخت نبوت به اين جهان پشت كرد تا در بهشت برين جاى گيرد...
مرگ فاطمه شب هنگام فرا رسيد...
ماه رمضان...
روز سوم...
شب سه شنبه...
بيست و اندى سال جهان گواه فاطمه بود كه در بوستان هستى بشريت به گونه ى شكوفه
اى قدسى از عبيرى پاك و پرتوى تابناك، شكوفا شد. شكوفه اى كه در خوشبويى و شادابى
در ميان شكوفه ها و ريحانها همتا نداشت...
اكنون جهان گواه فاطمه است كه آب بوستان هستيش خشك و شاخه ى درخت زندگيش شكسته
شده است اما پرتو شادابش همچنان مى درخشد، بوى خوش دل نشينش در همه ى كرانه ها
پراكنده مى شود و آسمانها را پر مى كند...
آه كه گستره ى روزگار براى فاطمه چه تنگ بود!...
عمرى كه براى فاطمه مقدر شده بود چه كوتاه بود!...
فاطمه در اوج جوانى درگذشت...
گل جوانيش تازه به سوى زندگى چهره گشوده بود...
اگر خورشيد و ماه و ستارگان- كه در آغوش آسمانهاى جهان جاى گرفته اند- در
سپهرهاى خود به شمار معين در گردش نبودند...
اگر همه ى آنها از نشانه هاى خدا نبودند و حركتها و مدارهاى آنها از زندگى يا
مرگ انسانى تاثير و تغيير مى پذيرفتند...
در آن هنگام مى گفتيم ماه و خورشيد بر مرگ فاطمه شيون سردادند و خاورها و
باخترها گريستند...
ليكن مرگ سرنوشتى است مقدّر...
حكمى است حتمى كه همه ى آفريدگان در آن يكسانند، چه بزرگوار و چه خوار...
هان اين زهراست كه اكنون جام مرگ را سر مى كشد...
به جايى مى رود كه برگشتى ندارد...
از جهان مردم برتر مى آيد...
از كينه ى كينه توزان و دشمنى دشمنان به سوى آسمانهاى دوردست پروبال مى گشايد...
بالاتر از عشق عاشقان و وفاى دوستداران اوج مى گيرد...
اينك فاطمه را با احساسات اين جهانى كه با جان مردم در آويخته چه كار است؟...
اينك فاطمه از فرزندان خاك و گل بويناك به شمار نمى آيد...
بدان سان كه كالبدش از خاك بيرون آمد، با همان سرشت نخست خود به خاك برگشت...
از هستى پر از روشنايى خود به جهان جاودان رخت بربست...
خرسند و شادمان، به سوى زندگى جاويد و به آن جهان درخشان و تازه ى خود روانه
شد...
آنگاه كه چشم هستى به خواب فرو رفت... و شب خيمه ى تاريكى را برپا كرد... و
چندين ستاره ى شب زنده دار و كم سو در كرانه ى آسمان پراكنده شد... و جهان جامه ى
سوگ بر تن پوشيد...
آنجا، در گوشه اى از گورستان بقيع گروه كوچكى از ياران و خاندان پيامبر زهرا را
تشييع كردند...
آنگاه كه پيكر فاطمه به خاك سپرده و آرامگاهش هموار شد... و پلكها و مژه ها از
اشك سوزان برافروخته شد... و نفسها آتشين شد... و دلها از سوز و گداز خاك سپارى
فاطمه فشرده شد...
على پيش آمد. چهره بر خاك پاك آرامگاه نهاد، آن را بوييد، خبر درگذشت پاره ى تن
پيامبر را به پيامبر رسانيد، بازمانده ى نبوت را به پيامبر برگردانيد، يار زندگى
خود را با تمام هستيش كه زير بار اندوه ها درهم شكسته بود، بدرود گفت:
على با آوايى آهسته كه واژه هايش ناله بود و طنينش افسوس گفت:
«اى پيامبر خدا! درود من بر تو و درود دخترت كه هم اكنون در كنار تو فرود آمده
است و بسيار زود به تو پيوسته است...
«اى پيامبر خدا! شكيب من بر مرگ برگزيده دخترت كم است و تاب و توانم ناچيز...
«اما براى من پس از آن كه در سوگ بزرگ جدايى تو و درگذشت جانكاهت نشسته ام جاى
شكيبايى است...
«من سرت را بر خشت آرامگاه نهادم و سر بر سينه ى من جان از پيكرت به در شد...
«ما همه از خداييم و به خدا برمى گرديم...
«آن سپرده برگردانيده و آن گروگان گرفته شد...
«اما اندوه من جاودانه است و شبم تهى از خواب تا آنگاه كه خدا براى من همان خانه
اى را برگزيند كه تو در آن جاى دارى...
«زود باشد كه دخترت تو را از همدست شدن مردمانت براى ستم كردن بر وى، آگاهى
دهد...
«آن رويداد را بارها از او بپرس و جويا شو...
«اين ستم هنگامى بود كه از درگذشت تو روزگارى سپرى نشده و ياد تو فراموش نشده
بود...
«بدرود بر هر دوى شما. بدرود از سوى بدرود گوينده اى كه نه خشمگين است و نه
بيزار...
«اگر از نزد شما برمى گردم نه از بيزارى است...
«و اگر بمانم نه از بدگمانى به وعده اى است كه خدا به شكيبايان داده است...» آرى
اين چنين قدّيسه ى قدّيسه ها از اين كره ى خاكى رخت بربست...
كوچ كردن فاطمه كوچ كردن بهترين نعمتى بود كه بشر را رهبر و رهنمون بود... و
پنهان شدن خورشيد زندگى او پايان روزگار آخرين فرزند پيامبر خدا در جهان هستى...
مرگ فاطمه در شبى پردرد و اندوهبار فرارسيد و اندوه آن شب به اندوه هاى همه ى
شبهاى دراز و تاريكى كه تا پايان روزگار در پى هم مى آيند، پيوسته شد...
آن شب در ماه رمضان بود...
روز سوم...
شب سه شنبه...
آن گروه از سر خاك فاطمه پراكنده شدند...
لحظه ى وداع به سر رسيد...
ليكن اشكها برجاى ماند... و اين طومار درنورديده شد!...