فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۲

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۲۳ -


و ى گفت:

«باده را رها كن تا گمراهانش بياشامند. من نبيد را برادر باده مى دانم كه بر جاى آن مى نشيند و همانند آن مستى مى آورد...

«اگر چه نبيد باده نيست و باده نبيد نه، اما با باده برادر همشير است. مادرش با همان پستان به او غذا داده است!...» از آن پس خداى پاك در آيه ى زير باده را آشكارا حرام فرمود:

(اى كسانى كه ايمان آورديد همانا شراب و قمار و سنگ و چوبهاى بازى زشت است و ناپاك و از كارهاى شيطان است از آن دورى كنيد...) (مائده، 90).

آنگاه پيامبر خدا روشن ساخت كه باده از فشرده ى چيزهايى گوناگون گرفته مى شود مانند انگبين، انگور، مويز، خرما، گندم، ذرت و جو... باده ى همه ى اينها زير حكم آيه ى بالا درمى آيد و حرام است...

سپس به يارى قياس شايسته است هر آشاميدنى يا غيرآشاميدنى ديگرى كه خرد را مى زدايد، نيروهاى دريافت را به لرزه درمى آورد، خورنده اش را به تباهى مى كشاند، در چارچوب حرام درآورده شود...

ظاهر سخن عايشه گوياى اين است كه پيامبر خدا پس از خود چيزى از دارايى برجاى نگذاشت...

يا گوياى اين است كه اگر هم چيزى بر جاى گذاشت ارزش آن از يك درهم نيز كمتر بود...

سخن عايشه كه برخى از اندوخته ها و دارايى ها را در خود يادآورى مى كند بيانگر اين است كه پيامبر دارايى هايى كه ارزش مادى داشته باشد بر جاى نگذاشت نه اين كه هيچ چيزى از خود برجاى نگذاشت...

زيرا پيامبر- درود بر او باد- چيزهاى بسيارى از خود برجاى گذاشت، مانند انگشتر، جامه ها، كفشها، عصا، پاره اى از موى سر و ريش و برخى از ابزارهاى شخصى كه پس از او- نه به گونه ى ارث- بلكه براى تبرك و يادگارى دست به دست شد...

دانسته ايم كه ابوبكر در روزگار خلافتش با نگين انگشترى پيامبر مهر مى كرد...

بازمانده اى از آن چيزهاى پاك و ارزنده تا به امروز در مصر بر جاى است، مانند موهايى از سر و ريش او، و پاره اى از پارچه ى جامه اى كه بر تن مى پوشيد...

اين چيزها و همانند آنها كه پيامبر بر جاى نهاد دارايى- به معنى مادى آن- به شمار نمى آيد، بلكه گنجهايى است معنوى و والاجاه، ارزنده تر از آن كه با هر مال و منالى سنجيده شود...

اما دارايى در معناى مصطلح و در صورتهاى گوناگونش از سيم و زر، و زمين و روستا- كه بتوان با آن داد و ستد و بازرگانى كرد- در ماترك پيامبر نبود...

بهترين دليل ما بر گفتار بالا داستان آن هفت دينار است... و سخنى است كه عايشه درباره ى ميراث پيامبر آورد... و سخن على پسر حسين است كه در آن، گفته ى عايشه را با همان واژه ها براى ما بازگو كرده است... و نيز روايتهاى ديگرى است كه با همين مفهوم و معنا به دست ما رسيده است...

بلكه مادر مومنان- عايشه- در سخن خود نكته اى افزوده كه وصيت را نيز در برگرفته است. وى وصيت كردن پيامبر را در هنگام درگذشتش به چيزى و به كسى رد كرده گويد:

«... و نه به چيزى وصيت كرد...» كسى از عبدالله پسر اوفى پرسيد:

«آيا پيامبر وصيت كرد؟...» گفت:

«نه...» گفت:

«پس چگونه وصيت را به مردم سفارش كرد و بدان فرمان داد!...» گفت:

«پيامبر به كتاب خدا وصيت كرد!...» همچنين وى گفت:

«گروهى نزد عايشه گفتند على وصى پيامبر بود...

«بانو عايشه گفت:

«كى پيامبر به او وصيت كرد!... من سر پيامبر را روى سينه ى خود گذاشته بودم. فرمود تا طشتى بياورند. من همچنان او را در آغوش خود داشتم تا آنگاه كه درگذشت و من نفهميده بودم... پس او كى به على وصيت كرد!...

» در گفتگويى كه ميان پسر اوفى و دوستش آمده چيزى گوياى اين نكته بيان نشده است كه اين سخن عايشه درباره ى وصيت پيامبر به على در جايى غير از اين جا و زمينه اى غير از اين زمينه گفته شده است. چه روند سخن پسر اوفى ما را از موضوع و زمينه ى اصلى سخن بيرون مى برد. شنونده را به جايى مى كشاند كه مقصود سخن عايشه نيست. زيرا مقصود عايشه در سخن خود اين است كه هيچ ارثى مادى در هنگام مرگ نزد پيامبر موجود نبود و پيامبر نيز درباره ى هيچ ارثى به هيچ كسى وصيت نكرد...

سخن دوم عايشه كه در آن به امام على اشاره مى كند نيز همين حال را دارد...

بايد گفت اين سخن كه پيامبر- درود بر او- به قرآن وصيت كرد همان ابلاغى است كه پيامبر براى آن آمد. همان ابلاغى است كه همواره آن را به گوش مردم مى رسانيد، گاهى از لابه لاى آياتى كه بر او نازل مى شد و گاهى از لابه لاى احاديثى كه- نه با دلخواه خود- مى فرمود و گاهى نيز از لابه لاى رفتارش كه زبان عملى كتاب خدا بود... و صيت به قرآن دستاورد كوشش شبانه روزى پيامبر بود، زيرا اين وصيت همان رسالتى است كه پيامبر براى آن برگزيده شد تا براى جهانيان از روزى كه خدا او را پيامبرى داد تا روزى كه درگذشت و به ديدار پروردگار بزرگش شتافت- مژده دهنده و بيم رساننده باشد...

محمد بيست و سه سال عمر پيامبرى خود را در اين جهان سپرى كرد در حالى كه هيچ كس نبود كه بداند يا ادعا كند او يك ماه از سال، يا يك روز از ماه، يا يك ساعت از روز دست از تبليغ برداشته باشد...

پس سخن عبدالله پسر اوفى كه گفت: «پيامبر به كتاب خدا وصيت كرد» سخنى است از گونه ى توضيح واضحات، يا بازگويى سخنى آشكار كه همواره پيامبر آن را بازگو مى كرد و در اينجا نيازى به بازگويى آن و تكرار مكرر نبود...

اما آوردن سخن عايشه كه گفت: «او كى به على وصيت كرد!» در اينجا ربطى به وصيت پيامبر درباره ى ميراث وى ندارد زيرا اين سخن عايشه براى رد كردن وصيت « ولايى» پيامبر به على بوده است. وصيتى كه پيامبر آن را و يژه ى پسر عمش گردانيد. پيامبر آنگاه كه همه ى خاندان خود را گرد آورد تا به دين اسلام فراخواند و از آنان براى گسترش دادن دين خدا يارى گيرد، همه او را ريشخند كردند و دعوت هدايتگر او را نپذيرفتند مگر آن كودك خردسال- على- كه گفت:

«اى پيامبر خدا من ياور توام... من با كسى كه بجنگى مى جنگم...» پيامبر با سخنى به آن نوجوان وعده ى ولايت داد و فرمود:

«تو ولى و وصى منى...» و سالها بعد كه محمد مسلمانان را در «غدير خم» گرد آورد و براى آنان سخنرانى كرد، فرمود:

«كسى كه من ولى و دوست او باشم، على ولى و دوست اوست...» اما مقصود از «وصيت» در روند سخن بانو عايشه درباره ى ميراث پيامبر پس از درگذشت وى، تنها و تنها وصيت در ماتركى است كه قرآن پاك بدان اشاره كرده است:

(بر شما نوشته اند كه هرگاه مرگ يكى از شماها نزديك شد اگر «خيرى: دارايى» دارد وصيت كند براى پدر و مادر و خويشاوندان به اندازه و انصاف، و به سزا و دوستى براى پرهيزكنندگان) (بقره، 180).

«خير» در معناى لغوى و قطعى خود در اين آيه، همان دارايى و مال است...

برخى از مفسران گفته اند «خير» همان «خيل: اسبان» است. آنان اين واژه را از داستان سليمان در قرآن برداشت كرده اند كه فرمايد:

(ما به داوود، سليمان را بخشيديم كه نيك بنده اى است، مرا ستاينده و گراينده اى است نيكو. آنگاه كه پس از نيم روز (عصر) بر او اسبان تندرست و تيزرو عرضه كردند، سليمان گفت: من مهر «خيل: اسبان» و خوبى اين جهان را بر ياد خداوند خويش برگزيدم تا آنگاه كه آفتاب در پرده ى باختر فروشدى. سليمان گفت: اسبها را به من بازگردانيد. پس شروع كرد به بريدن پاها و گردنهاى اسبان...) (ص، 30- 33).

چه بسا مفسران در گفته ى خود به مضمون اين داستان استناد كرده اند كه يكى از روايتها بدان اشاره كرده است: سليمان از پدرش هزار اسب به ارث برد. پدر سليمان آنها را از عمالقه به دست آورده بود...

چون اسبان را بر سليمان عرضه كردند شيفته ى آنها شد و نماز را از ياد برد تا آنگاه كه آفتاب فرو نشست...

چه بسا مفسران در گفته خود به حديثى از پيامبر خدا استناد كرده اند كه فرمايد:

«خير تا روز رستاخيز در پيشانى خيل (اسبان) است...» زيرا اسب چارپاى جنگ است و آشتى...

ابزار يورش است در نبرد، و گريز در تعقيب... و سيله ى جلب غنيمت است...

ستور پيروزى است... و به هر حال اسب مال است و دارايى...

بازداشتن يا خوددارى كردن

حديث پيامبر كه «ما ارث نمى دهيم» با سخن عايشه مطابقت يافت...

هنگامى كه عايشه گفت: پيامبر خدا چيزى به ارث نگذاشت و به چيزى وصيت نكرد، سخنى بود راست كه گوينده اى به راستى و درستى آن سخنى نگفت و بيننده اى نديد و شنونده اى نشنيد...

عايشه وجود ما ترك را براى پيامبر به هنگام درگذشت وى نفى كرد چون تنها او در لحظه ى مرگ گواه و همراه او بود و آخرين واژه هايى را كه از لبانش بيرون آمد شنيد...

عايشه در آن روز گرم و اندوهبار تابستانى جزيره العرب به پيامبر نگريست كه به سوى زهرا- كه در كنار وى نشسته بود- خم شد و با او پنهانى سخن گفت. اشك بر گونه هاى زهرا روان شد... آنگاه بار ديگر پيامبر با زهرا به نجوا پرداخت. اين بار اندوه از چهره ى زهرا رخت بربست و گونه هايش از شادمانى و لبخند گشاده شد....

عايشه ديگر بار پيامبر را ديد كه براى او كاسه اى آب سرد آورده بودند. پيامبر دست خود را در آب آن فرومى برد و بر چهره ى خود مى كشيد....

عايشه هنگامى كه نزع روان بر پيامبر سختى گرفته بود از وى شنيد كه با لابه و زارى پروردگارش را مى خواند و مى گفت:

«خدايا مرا در اين دم دشوار مرگ يارى ده...» عايشه احساس مى كرد پيامبر در دامان او سنگين و سنگين تر مى شود...

اين موقعيت او را مى ترسانيد. هراس آن لحظه او را مى گرفت. از او هيچ كارى برنمى آمد مگر اين كه به پيامبر چشم دوزد. ديرى نمانده بود قلبش از تپش بازايستد...

عايشه آن لحظات جان كاه از عمر خود و عمر بشر را براى ما چنين روايت مى كند:

«... رفتم تا به چهره ى پيامبر بنگرم...

«ناگهان ديدم چشم پيامبر خيره شده است و چنين مى گويد:

«بلكه آن يار والاجاه از بهشت!...» اين واژه هاى پيامبر پاسخى بود به پرسشى كه از پس پرده ى ناشناخته ها از او پرسيده شده بود...

تنها گوش پيامبر آن پرسش را دريافت كرده بود، زيرا از ميان همه ى آفريدگان تنها به او براى ماندن يا رفتن، حق انتخاب داده بودند!...

چون گوش بانو عايشه اين واژه ها را شنيد گفت:

«سوگند به آن كه تو را به شايستگى برگزيد به تو حق انتخاب دادند و تو رفتن را برگزيدى!...» عايشه دانست كه آن پايان زندگى پيامبر است.

فاطمه نيز پيش از وى دانسته بود. او هنگامى دانسته بود كه پيامبر با او نجوا كرد و چشمان فاطمه از اندوه ابرى شد آنگاه ديرى نپاييد كه چهره اش از شادمانى تابناك شد.

مادر مومنان- عايشه- سخن خود را پايان مى دهد و مى گويد:

«پيامبر خدا بر روى سينه ى من جان به جان آفرين داد...» عايشه آخرين كسى بود كه پيش از رفتن پيامبر به سوى خدا از او سخن شنيد و او را ديد...

همه ى راويان بر اين باورند كه:

اين آخرين لحظه ى زندگى پيامبر بود...

از اين پس اگر عايشه از كردار و گفتار پيامبر- كه چراغ زندگانيش واپسين پرتوهاى خود را افشاند- سخن گويد، سخن وى سخن جدايى است. نقطه ى پايانى است كه پس از آن بيانى نيست!...

عايشه درباره ى دارايى پيامبر سخنى آورد كه راه گمان هرگونه دارايى را براى وى بست...

پيامبر چيزى بر جاى نگذاشت كه به ارث برده شود...

چون چيزى بر جاى نگذاشت، وصيت هم نكرد...

زيرا وصيت در دارايى است و بس... و حال آن كه دستان پيامبر از دارايى تهى بود!...

نه سيم بر جاى گذاشت و نه زر»...

هرچه داشت سالها يا ماه ها يا روزها پيش از درگذشت خود به پايان برد و بر گسترده ى بخشندگى پراكند... تا به جايى كه يك درهم در چنته ى او بر جاى نماند!...

آيا عايشه خود هنگامى كه درباره ى ميراث پيامبر از او پرسيدند نگفت:

«پيامبر خدا نه دينارى بر جاى گذاشت و نه درهمى...» عايشه اين سخن را به گونه ى قاطع بيان كرد نه به گونه ى ترديد و احتمال...

آيا پيامبر با همه ى هستى خود- آنگاه كه جانش به گلوگاه رسيده بود- به آن چند دينار كم ارزش نينديشيد؟ آيا بيش از يك بار فرمان نداد تا آنها را از ملكيت وى بيرون كنند و صدقه دهند تا او با دستانى پاك و تهى از هر گونه اندوخته و دارايى، پروردگارش را ديدار كند؟...

هنگامى كه اين دارايى اندك و ناچيز آن همه جان پيامبر را به رنج مى افكند تا از آنها رهايى يابد و خود را از چرك آنها شستشو دهد، بى گمان اگر دارايى فراوان در دست داشت از روى قياس، نسبت به اين چند سكه ى بى ارزش، شايسته تر بود كه بيشتر نگران رها شدن از آنها باشد...

سپس شايسته تر بود هر چيزى از آن دارايى ها را كه به اندازه ى يك درهم ارزش داشته باشد، صدقه دهد. اما همچنان كه از لفظ و معناى سخن عايشه برمى آيد پيامبر چيزى از خود برجاى نگذاشت كه بتوان نام دارايى بر آن نهاد...

درهم- بدان سان كه از سخن بانو عايشه درمى يابيم- بالاترين مرز ميراث پيامبر خدا نهاد...

درهم- بدان سان كه از سخن بانو عايشه درمى يابيم- بالاترين مرز ميراث پيامبر خدا بود...

بنابراين هر دارايى و اندوخته اى كه از پيامبر به ارزش يك درهم برسد، سزاوار است كه هنگام درگذشت پيامبر در چارچوب نيستى درآمده بر جاى نمانده باشد...

اگر كسى بيابيم كه بگويد:

سخن بالا درباره ى «نقدينگى» يا به گفته ى امروزيها درباره ى «دارايى هاى منقول» پيامبر رواست و درست درمى آيد...

آنگاه بپرسد:

درباره ى «دارايى هاى غيرمنقول» مانند زمينها و روستاها چه مى گوييد؟... و درباره ى «اموال زنده» مانند شتر و چارپا چه سخنى داريد؟...

در پاسخ به او مى گوييم:

همان سخنى كه درباره ى «دارايى هاى منقول» آورديم درباره ى همه ى اين دارايى ها نيز درست درمى آيد...

زيرا- همچنان كه گذشت- گفته اند: عمرو پسر حارث، برادر مادر مومنان- جويريه- گفت:

«پيامبر خدا به هنگام درگذشت خود نه درهمى بر جاى گذاشت نه دينارى نه برده اى نه كنيزى...» و ى افزود:

«و نه چيزى...» سپس چند چيز زير را مستثنى كرد و گفت:

«مگر ستور سپيد رنگ و جنگ افزار خود، و زمينى كه آن را صدقه گردانيد...» عمرو همه ى ماترك پيامبر را در مستثناى خود روشن ساخت بى آنكه در آن افزايش يا كاهشى باشد يا راهى براى تفسير و تاويل آن بازگذارد...

از بانو عايشه- همچنان كه گذشت- روايت شده است كه پيامبر نه شترى بر جاى گذاشت و نه گوسفندى...

بنابر سخن عمرو و عايشه هر گونه دارايى از منقول، غير منقول، زنده و هر آنچه نام دارايى بر آن نهاده مى شود، در هنگام مرگ نزد پيامبر وجود نداشته است، مگر زمين صدقه، ستور و نبردافزارش...

نتيجه ى سخنانى كه آورديم بيانگر اين است كه پيامبر- درود بر او- پيش از درگذشت خود همه ى بردگان و كنيزكانى را كه داشت آزاد كرد و همه ى ابزارها و كالاها و چارپايانى را كه نزد او بود صدقه داد...

با اين حال چيزهايى از ابزار شخصى پيامبر پس از وى بر جاى ماند كه كسى به آنها به ديده ى ميراث ننگريست و هيچ وارثى به آنها چشم ندوخت. به دست آوردن آنها تنها براى ارزش تاريخى و خجستگى و گراميداشت آنها بود...

از اين دست بود انگشترى او كه آن را در انگشت دست راست خود مى كرد...

اين انگشتر از نقره بود. نگين آن نيز از همان جنس بود...

جمله ى «محمد رسول الله» در سه سطر بر روى آن حك شده بود...

محمد... در سطر نخست...

رسول... در سطر دوم...

الله... در سطر سوم...

نگارش اين جمله وارونه بود تا پس از آن كه زير نامه ها نشان گذارد راست خوانده شود...

ابوبكر نيز همين انگشترى را به كار گرفت... و عمر نيز... و عثمان نيز، تا آنگاه كه از دست او در چاه اريس افتاد...

ديگر عصاى او بود، گويند: عصاى پيامبر با وى به خاك سپرده شد...

ديگر شمشير او بود. اين شمشير نزد على ماند، آنگاه به حسين پسر على رسيد تا هنگامى كه در سرزمين طف شهيد شد، آنگاه به پسرش زين العابدين رسيد...

ديگر رداى او بود كه ابوالعباس سر سلسله ى عباسيان آن را خريدارى كرد و پس از وى به دست جانشينانش رسيد. خليفه روز عيد آن را مى پوشيد و بر مردم بيرون مى آمد. اين ردا از سنگينى و شكوهى برخوردار بود كه دلها را به لرزه درمى آورد...

ديگر پاپوش او بود كه دست به دست شد تا به پادشاه بزرگوار موسى پسر پادشاه دادگر ابوبكر پسر ايوب رسيد. وى اين پاپوش را بسى گرامى مى داشت و آنگاه كه خانه ى نوين اشرفيه را در كنار دژ برپا كرد اين پاپوش را در يكى از گنجينه هاى آن نهاد كه تا به امروز همان جاست...

ديگر چارپايان او بود. در روايتها چيزى از مرگ آنها گفته نشده است مگر از ستور سفيدش. گويند: اين ستور هديه ى مقوقس فرمانرواى اسكندريه به پيامبر بود، چندان عمر كرد كه در روزگار خلافت على پسر ابوطالب به او سپرده شد و پس از على به دست عبدالله پسر جعفر افتاد. از سستى و ناتوانى به جايى رسيده بود كه جو را براى آن آرد و توده مى كردند تا بتواند از آن بخورد...

به جز اينهايى كه نام برديم چه چيزهايى را مى توان ارث پيامبر گفت؟...

صدقه ى مدينه را؟...

اين صدقه- همچنان كه مى دانيم- بازمانده ى زمين بنى نضير و بوستانهاى مخيريق يهودى بود...

بوستانها را پيامبر ويژه ى دخترش فاطمه وقف كرد. و بايد دانست كه صدقه تنها از درآمد مال است، و اصل مال نه بخشيده مى شود و نه به فروش مى رسد...

كشمكش بر سر بازمانده ى فى ء پيامبر از بنى نضير، ميان زهرا و ابوبكر پس از درگذشت پاره ى تن پيامبر آرام گرفت...

آنگاه كه على و عباس در فى ء بنى نضير به عنوان ارث پيامبر اختلاف نظر پيدا كردند، عمر از واگذار كردن آن فى ء به آنان خوددارى كرد...

در دو سال نخست خلافت خود آن را از دست ايشان گرفت...

سپس آن را به آنان واگذار كرد تا در آن بدانگونه كارسازى كنند كه پيامبر و خليفه ى اول و دوم كارسازى مى كردند...

از ظاهر اين گزارش برمى آيد كه عمر كار نظارت در فى ء بنى نضير را به على و عباس داد تا با هم در آن مباشرت و كارپردازى كنند نه جداگانه...

چنان مى نمايد كه عمر از بخش كردن كار نظارت ميان آن دو به صورت ظاهر خوددارى كرد تا از حديث ارث ندادن پيامبر فرمانبردارى كند و فى ء را به ماننده ى زمين ارث بخش نكند...

با اين كار عمر، صفحه ى ديگرى از صفحه هاى اختلاف و درگيرى نيز درنورديده شد...

پس از صدقه ى مدينه بايد پرسيد چه چيزى از خيبر ارث پيامبر بود؟...

همچنين چه چيزى از فدك؟...

عمر خيبر و فدك را گرفت...

انديشه ى او در اين باره همانند انديشه ى ابوبكر بود كه گفت:

«خيبر و فدك صدقه ى پيامبر خداست...

«اين دو حقوقى بود كه به او و جانشينانش مى رسيد...

«و كار آنها به دست كسى خواهد بود كه فرمانروايى مى يابد...» دانستيم كه چون خدا خيبر را براى پيامبر گشود، پيامبر آن را پنج بهره ساخت و بخش بخش كرد...

«شق» و «نطات» را بهره ى رزمندگان گردانيد...

«كتيبه» را خمس خدا، پيامبر، خويشاوندان، پدر مردگان، تهيدستان و ره گذران نيازمند ساخت...

به هر يك از همسرانش از خيبر هشتاد بار شتر خرما و بيست بار شتر جو بخشيد...

ما همه ى اينها را شنيديم و دانستيم...

همچنين شنيديم و دانستيم كه پيامبر به زنان مسلمانى كه با او در جنگ حضور داشتند كمى از فى ء خيبر بخشيد بى آنكه بهره اى از خود خيبر به آنان دهد...

سپس شنيديم و دانستيم كه عمر پس از درگذشت پيامبر، خيبر را بخش كرد. همسران پيامبر را حق انتخاب داد كه يا از آب و زمين خيبر براى آنان جدا كند يا همان بهره ى پيشين را به آنان واگذار كند... و برخى از آنان از اين حق انتخاب بهره مند شدند...

در اينجا راهى نيست كه بپرسيم چرا پيامبر به گروهى، بسيار و به گروهى، اندك بخشيد، و با چه سنجه اى و به چه اندازه اى بخشيد؟...

زيرا اين حق پيامبر بود كه در فى ء بنابر آيين خداوندى هر آنگونه كه بخواهد كار كند. آن آيينى كه مى فرمايد:

«آنچه پيامبر به شما داد بگيريد، و آنچه را از شما بازداشت از آن خوددارى كنيد...» اگر پيامبر ببخشد، بخشش كار اوست... و اگر بازدارد در كار او بازپرسى نتوان كرد...

مگر نه اين است درباره ى آن زنان مسلمانى كه در جنگ همراه پيامبر بودند گفته اند:

«بى آنكه بهره اى به آنان دهد» كمى از فى ء بنى نضير را- كه خدا به او واگذار كرده بود- به آنان بخشيد... و درباره ى همسران پيامبر نيز گفته اند:

بيست بار شتر جو و هشتاد بار شتر خرما از خيبر «به همسرانش مى بخشيد»...

عبارت بالا گوياى تكرار بخشش پيامبر به همسران خويش است...

ماضى استمرارى است كه تداوم را مى رساند...

كار عمر- كه خيبر را دوباره بخش كرد و براى برخى از همسران پيامبر كه خود ترجيح داده بودند همان چند بار خرما و جو را بر جاى گذاشت و براى برخى ديگر از زمين و آب خيبر جدا ساخت- پرسش زير را پيش مى آورد:

آيا عمر بدان روى كه همسران پيامبر از خيبر سهيم بودند به آنان سهم داد؟...

شايد!... اگرچه در اين باره سخنى روشن در دست نيست...

يا از روى گرامى داشت، به آنان چيزى بخشيد، كه در اين صورت نيز بايد پرسيد چرا اين گرامى داشت در حق زهرا روا نشد؟...

يا عمر براى آنان از باقيمانده ى سهم پيامبر بخش كرد؟...

اگر سخن اخير درست باشد، پس در اين صورت زنان پيامبر وارثان او مى باشند!... و عمر با اين كار خود حديث ارث ندادن پيامبر را زير پا نهاده است...

حذف سهم پيامبر را پس از درگذشت وى نپذيرفته است...

برخلاف روند تاريخ رفتار كرده است...

سخن عايشه را در پوششى از شبهه ها و گمانها فرو برده است. آن را در زمره ى سخنان ساختگى افكنده است...

زيرا از عايشه روايت است كه:

«همسران پيامبر پس از درگذشت وى خواستند عثمان را نزد ابوبكر فرستند و ارث خود را از وى درخواست كنند...

«عايشه به آنان گفت:

«آيا پيامبر خدا نگفته است:

«ما ارث نمى دهيم، آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است؟...» گوينده ى اين خبر گويد:

«اين عايشه خود يكى از زنان وارث پيامبر بود، اگر بتوانى ارثى براى پيامبر گمان كرد. وى اعتراف كرده است پيامبر خدا ماترك خود را صدقه گردانيد نه ميراث...» سپس مى افزايد:

«آشكار است كه ديگر همسران پيامبر با عايشه در اين روايت موافقت كرده اند و سخنى را كه عايشه براى آنان گفته بار ديگر به ياد آورده اند. زيرا سخن عايشه گوياى اين است كه حديث ارث ندادن پيامبر نزد آنان امرى بوده است آشكار و ثابت، و خدا آگاهتر است!...» البته اين گوينده سخن آخر خود را به منظور نتيجه گيرى شخصى آورده است و سخن وى يقينى و مسلم نيست...

به گفته ى وى عايشه حديث «ما ارث نمى دهيم» را به همسران پيامبر يادآورى كرد و همسران پيامبر كه آن حديث را فراموش كرده بودند دوباره به ياد آوردند...

بايد گفت انسان به كسى نياز ندارد تا چيزى را به ياد او آورد كه آن چيز از ويژه ترين چيزهاى زندگى اوست و شايسته ترين چيزى است كه بايد بدان توجه داشته باشد، زيرا آن چيز به زندگى روزانه ى وى بستگى دارد...

آن چيز دارايى اوست...

اندوخته ى زندگى و روزى اوست...

اگر انسان چنين چيزى را فراموش كند، يا به سبب آن است كه آن چيز ارزشى ندارد چنان كه گويى ديگر سودى از آن نمى رسد يا ديرى نخواهد پاييد كه سودش را از دست دهد...

يا به سبب آن است كه روزگارى بر آن گذشته و آن را به دست فراموشى سپرده است...

يا به سبب آن است كه ارزش خود را از دست داده و در خور يادآورى نيست...

حال اگر انگيزه ى فراموش كردن حديث پيامبر از جنبه ى مادى آن اين چنين باشد پس درباره ى از دست دادن ارزش معنوى آن حديث چه سخنى براى گفتن هست؟ حديثى كه بهترين اندوخته از آموزشهاى پيامبر خداست. خشتى است در ساختمان سربرافراشته ى آيين خدا. شايسته ترين چيزى است كه همسران پيامبر بايد آن را به خاطر بسپرند زيرا حديثى است ويژه ى آنان؟...

ليكن آنان- همچنان كه از سخن عايشه برمى آيد- آن را از ياد برده بودند...

از دست آنان در چاه فراموشى افتاده بود!...

فراموشى زنان پيامبر هر انگيزه اى كه داشته باشد دليلى است آشكار بر اين كه حديث «ما ارث نمى دهيم» در روزگارانى بس گذشته از لبان پيامبر خدا بيرون آمده و ابوبكر آن را شنيده است. روزگارانى ديرين كه از باد بردنش را ممكن ساخته است. ميان اين حديث تا هنگام درگذشت پيامبر ماه ها و روزها فاصله نشده بلكه سالها فاصله افتاده است...

شگفت اين است كه چگونه امكان دارد همه ى زنان پيامبر- مگر يكى- اين حديث را از ياد برده باشند!..

پيش از اين دانستيم پيامبر با پانزده زن ازدواج كرد...

با سيزده تن از آنان همبستر شد...

يازده تن از آنان را با هم در يك خانه گرد آورد... و نُه تن از آنان به هنگام درگذشت وى حضور داشتند...

پس آيا آسان مى نمايد كه هشت همسر از آن نه همسر حديث پيامبر را فراموش كنند؟ همسرانى كه تنها همت آنان اين بود كه با پيامبر ازدواج كنند تا هر واژه اى را كه بر زبان مى راند و هر كارى را كه انجام مى دهد از او فراگيرند، زيرا آنان شايسته ترين مردم براى شنيدن گفتار وى و پيروى كردن از رفتار او بودند؟...

آيا بايد گفت اين تنها يك تصادف است كه همسران پيامبر اين حديث را درست در همان هنگامى فراموش كنند كه فاطمه در آن هنگام از گفتگو و كشمكش درباره ى اين حديث و از پيروى كردن آنچه در آن آمده سرباز مى زند؟...

اگر اين چنين پيش آمده باشد به راستى كه تصادفى است نزديك به خيال و همانند به محال!...

با توجه به اين كه فراموشى همسران پيامبر و سرباز زدن فاطمه با هم همراه شده است، ناگزير اين گمان در ذهن در مى آيد كه شايد حديث پيامبر، درباره خوددارى كردن وى از ارث دادن آمده است نه درباره ى بازداشتن و جلوگيرى كردن از ارث دادن...

ارث دادن امرى است كه همانند ديگر امرها عمرى دراز دارد... و از آنجا كه «بازداشتن» روى دادن امرى است ناشى از به حركت درآمدن نيرويى بيرون از چارچوب خود آن امر، آن نيرو ميان تو و آن امر حايل مى شود و توان رسيدن به آن را از تو مى گيرد...

بنابراين آن امر در دسترس تست ليكن تو نمى توانى به سوى آن دست دراز كنى...

درست بدان سان كه پزشك تو را از راه رفتن بازمى دارد در حالى كه تو همچنان پاهايت را با خود همراه دارى... و نيز بدان سان كه ابرها انبوه مى شود و تو را از ديدن آسمان صاف بازمى دارد در حالى كه آسمان صاف همچنان موجود است!...

اما «خوددارى» روى دادن امرى است ناشى از نيرويى ذاتى در ميان خود آن امر و از درون خود آن امر، آن نيرو تو را از آن امر باز مى دارد و رسيدنش را به تو ناممكن مى سازد...

زيرا آن امر از چارچوب امكان پذير بودن بيرون و در چارچوب امكان ناپذير بودن درمى آيد...

در گذشته درمى آيد نه در حال...

نابود است يا نابود را مى ماند...

از اينجاست كه ما در رابطه با حديث «ما ارث نمى دهيم آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است» در برابر دو راه درمى آييم:

يك راه اين است كه بگويم پيامبر به بازداشتن ارث خود از وارثانش حكم كرده است. اين بازداشتن از هنگام حكم كردن وى تا هنگام مرگش در ارث وى قابل اجراست و از آن پس نيز همواره از نيروى استمرار و تداوم برخوردار خواهد بود...

اگرچه نمى دانيم آن بازداشتن كى، كجا و به چه مناسبتى واقع شده است، اما بى گمان آزاديم كه بدانيم آن بازداشتن ناگزير در حضور ابوبكر واقع شده و پيامبر در قيد حيات بوده است...

گواه راستين اين گفتار اين كه ابوبكر در هنگام روايت حديث گفت:

از پيامبر خدا شنيدم كه مى گويد... و نگفت:

همانا از پيامبر خدا شنيدم كه گفت...

با اين سخن روشن مى شود: خليفه ى نخست حديث را در روزگارى گذشته از پيامبر شنيده است.

ديگر اين كه حكم بازداشتن ارث پيامبر را از وارثانش، از زبان بازدارنده ى آن كه خود پيامبر بوده است دريافت كرده نه از زبان كسى غير از او...

سه ديگر اين كه حكم بازداشتن ارث، بر چيزى واقع شده كه ملكى بوده است موجود و مشمول قوانين ارث و ميراث...

چهارم اين كه وجود آن ملك از دست پيامبر بيرون رفته يا حداقل اين ويژگى را كه بتوان آن را به ديگرى ارث داد، از دست داده است. زيرا از هنگامى كه پيامبر اين حديث را بر زبان رانده و ما آن را از وى شنيده ايم، ماترك وى از ظرف «ملكيت» كه ارث دادن در آن جايز است- به ظرف «صدقه» انتقال يافته است...

پنجم بر اين كه حالت حكم و فرمان اين حديث در همه ى نسلها و سالها ادامه دارد. پندارى از اين پس ارثى ناشناخته پيدا مى آيد كه از قيد قوانين ارث آزاد است...

زيرا اين بازداشتن به برهه ى زمانى محدودى وابسته نيست...

ليكن هميشگى است...

آيينى است استوار و پيوسته...

اين يك راه... را ه ديگر اين است كه بگوييم حديث پيامبر در ساختار گزارش گونه ى خود بيانگر اين است كه چيزى براى پيامبر وجود نداشته تا آن را به ارث دهد...

يا اين كه بگوييم برخى از پيامبر پرسيده اند ماترك را او چگونه بايد مصرف كنند، وى براى آنان آشكار ساخته، گفته است:«ما تركناه صدقه: آنچه بر جاى مى گذاريم صدقه است»...

ما از باور كسانى پيروى نمى كنيم كه گويند حرف «ما» در حديث بالا حرف نفى است و حديث پيامبر بدين معنى است كه «ما صدقه اى بر جاى نگذاشتيم» زيرا با اين معنى هر ماتركى منحصرا بايد ارث باشد و زير قانون ارث درآيد...

ما بر اين باوريم كه «ما» اسم موصول و به معنى «الذى: آنچه» است تا با روند كلى عبارت حديث و محتواى آن سازگار و درخور باشد...

با اين باور، ساختار حديث پيامبر مفيد معنى گذشته است. از امرى به ما خبر مى دهد كه درگذشته رخ داده، به ثبوت رسيده است...

ديگر اين كه نماى ساختار اين حديث دور مى نمايد كه دربردارنده ى معنى بازداشتن از ارث باشد بلكه نزديك مى نمايد كه دربردارنده ى معنى خوددارى كردن از ارث گذاشتن باشد...

اين بود آنچه مى توانستيم از ساختمان واژگانى و معنايى حديث پيامبر بيان كنيم...

اگر براى تاييد سخن بالا به آوردن دليلى ناگزير باشيم، سخن عايشه، سخن عمرو برادر جويريه و سخن همه ى آن كسان ديگر براى ما بس كه گفتند پيامبر در هنگام درگذشت خود مالك هيچگونه مال نبود و هيچ دارايى نزد خود نداشت...

همچنين براى ما بس كه صفحات تاريخ نيز ما را در اين باور كه پيامبر ارثى بر جاى نگذاشت يارى مى دهد. ما در آن صفحات مى خوانيم پيامبر خدا در زندگى خود همه ى داراييش را صدقه گردانيد... و پيامبر- به طور قطع و يقين- ارثى برجاى نگذاشت تا به ارث برده شود...

پس چگونه مى شود فدك را به هنگام مرگ در دست او بيابيم؟...

سپس چگونه مى شود فدك را ماتركى بيابيم كه از واگذاريش به فاطمه با حكم حديث «ما ارث نمى دهيم» جلوگيرى شود، همچنان كه از واگذاريش به وى به عنوان بخششى از سوى پيامبر نيز با اين حجت جلوگيرى شد كه بينه فاطمه باطل است چون شمار گواهان وى به حد نصاب نمى رسد؟...