عايشه خبر درگذشت پيامبر را چنين گزارش مى دهد:
«... پيامبر خدا سر بر سينه ى من نهاد و در خانه ى من درگذشت...» « از روى
نادانى و جوانى خود بى آنكه بدانم، پيامبر در دامنم جان داده بود... سرش را بر
روى بالش نهادم...
« برخاستم و با زنان ديگر بر چهره ى خود مى نواختم...» عايشه گويد:
« عمر و مغيره پسر شعبه آمدند...
« اجازه ى ورود خواستند. به آنان اجازه دادم...
« پرده را از روى پيامبر به سوى خود كشيدم...
« عمر به پيامبر نگريست و گفت:
« اى واى پيامبر بيهوش شده چه بيهوشى سختى!...» آيا به راستى عمر پنداشته
بود پيامبر بيهوش شده است؟...
شايد!...
عايشه گفتار خود را دنبال مى كند:
« عمرو مغيره برخاستند...
« چئون به در خانه نزديك شدند مغيره گفت:
« اى عمر... پيامبر خدا در گذشته است!...» عايشه گويد:
«گفتم:
«دروغ مى گويى!...» « تو مردى هستى آشوب طلب، فتنه جوى!...
«پيامبر خدا نمى ميرد تا آنگاه كه خدا منافقان را نابود كند...» عمر از خانه
ى عايشه بيرون رفت و با مردم به پرخاشجويى پرداخت...
ابوبكر بى آنكه به كسى بنگرد به خانه ى عايشه درآمد. چون برگشت به سوى مردم
در مسجد روى آورد... يك بار، دوبار، سه بار كوشش كرد تا عمر را از تهديد و
ترسانيدن مردم بازدارد، اما عمر دست بردار نبود...
در اين هنگام ابوبكر خبر درگذشت جانگداز پيامبر را آشكارا به مردم رسانيد و
گفت:
« كسى كه محمد را مى پرستيد بداند كه محمد درگذشته است. و كسى كه خدا را مى
پرستيد بداند كه خدا زنده است و نمى ميرد...» آنگاه ابوبكر آيه ى زير را خواند:
(نيست محمد مگر فرستاده اى از مردمان كه پيش از او فرستادگان فراوان
درگذشتند، آيا اگر او بميرد يا كشته شود شما به پس برمى گرديد؟...) (آل عمران،
144) هنوز ابوبكر اين آيه را به پايان نبرده بود كه بيهوشى و سراسيمگى بر عمر
چنگ انداخت، خاموش و آرام بر جاى ماند به گونه اى كه گويى رگ و پى او را بريده
اند!...
چون اندكى به خود آمد و هوش خود را بازيافت شنيدند كه در آن نيمه هوشيارى و
حواسپرتى مى گويد:
« به راستى آيه اى كه ابوبكر خواند از كتاب خداست؟...
« به خدا سوگند پيش از اين نمى دانستم كه اين آيه نازل شده است!...» را ويان
روايتهاى بسيارى در توصيف شك ورزيدن عمر در وفات پيامبر آورده اند. وفاتى كه
گوشهايش از پيش آن را شنيدند، و چشمانش اكنون آن را ديدند... و باور براى او
جاى شك را گرفت...
اگر عمر- همچنان كه گفته اند- در مرگ پيامبر دچار شك شده باشد بايد گفت
نشانه هايى در دست است كه خلاف آن را به ما مى نماياند. عمر از پيش درگذشت
پيامبر را دريافته و پيش بينى كرده بود، عمر در اين باره به بهره اى از ايمان
دست يافته بود، عمر آيه هاى قرآن را درباره ى وفات پيامبر شنيده بود، و افزون
بر همه ى اينها اينگونه شك و دودلى كردنها با سرشت سرسخت عمر مغاير بود...
اگر عمر با مادر مومنان- كه به گمان خود مى گفت پيامبر زنده است و تنها از
هوش رفته است تا خدا باد خيره سرى را از سر منافقان بيرون كند- همراهى كرده
باشد، باز هم جداى از هم انديشى عمر با گمان مادر مومنان عايشه، سخن خود عايشه
را در دست داريم كه در مرگ پيامبر گفته است پيامبر در دامن وى جان سپرد، آنگاه
عايشه برخاست و با ديگر زنان به سر و صورت خود سيلى نواخت...
زيرا « خود زدن» و بر چهره سيلى نواختن براى كسى از هوش رفته باشد، انجام
نمى پذيرد...
بلكه براى كسى است كه جان كندن را پشت سر گذاشته است...
دست از اين زندگى افشانده است...
درگذشته است!...
بارى محمد به سوى خدا رفت...
جامه ى تن كه روان او را مى پوشانيد از روانش كنده شد...
از جهان مردم آزاد شد...
به سوى آسمان روانه شد...
آيا اينك او به ماندن در اين جهان زودگذر نيازى دارد، او كه از كارى كه براى
آن فرستاده شده، رهايى يافته است؟...
آرى اكنون رسالت محمد به پايان رسيده است...
فرمان پروردگارش را به مردم رسانيده و چه نيكو رسانيده است...
پيام خدا را گزارده و چه بسنده گزارده است...
در آن هنگام فضاى مدينه از گرماى تابستان برافروخته بود...
هوايش به سان زبانه هاى آتش بر تنها تازيانه مى زد...
عرق بر چهره ها به ماننده ى دانه هاى اخگر روان بود...
چشمها ابرناك بود...
بر خطوط چهره ها اخم و خشم نشسته بود...
نفسها آتشين و شعله ور بود...
گلوگاه ها خراشيده بود...
پلكها زخم بود...
پچ پچ ها ريزش اشكها بود...
ناله زبان بدرود بود... و از پس اين سوگ بزرگ كه گاه خاموش بود، گاه فغان مى
كشيد و گاه نوحه سر مى داد، قلبها از ترس آن مصيبت كمرشكن تكه تكه مى شد اگرچه
هيچ نشانى از خون پشت سر خود برجاى نمى گذاشت...
از لابه لاى ناله، گريه و شيون كه در سرتاسر مدينه ى اندوه گرفته پخش مى شد
و از هر كرانه فغانى ناخوش تر از ناله ى جغد و ناسازتر از ناى كلاغ به گوش مى
رسيد، آواى زهرا در هر فرياد و هر آه، با هر شيون و غوغا، فضا را مى شكافت .
زهرا خبر مرگ پدرش را به گوش آسمان مى رسانيد:
« واپدرم!... واپدرم!...
« واپدرم!...
« خوانده خدايش سوى خود، داده جوابش پدرم...
« واپدرم!...
«گشته بهشت جاودان، پناهگاه پدرم...
« واپدرم!...
«به جبرئيل مى دهم، پيام مرگ پدرم...
« واپدرم!...
«هان كه چه نزديك آمده، پيش خدايش پدرم...
« واپدرم!...
گويى كه اين پيام مرگ از آن گاه كه از لبان زهرا بيرون تراويده، در هر قلب،
آتشى زبانه كشان برافروخته كه تاكنون و تا روز رستاخيز بر پهنه ى زمين مى
خزد... و چگونه چنين نباشد در حالى كه زهرا با آن، سوگ انسانيت را پيام مى
دهد...
سرور آدميان را بدرود مى گويد...
بر مهربانى و بخشايشى مى گريد كه در نهاد آن ستوده مرد به نمايش درآمده
بود...
با اين همه ما مى پنداريم فاطمه با اندوه گرانبار خود سخت چالش مى كرد تا
شايد بر آن چيرگى يابد...
شايد برخى از نشانه هاى آن سوگ اندوهبار را از پيرامون خود دور كند...
شايد آواز فرشتگانى را بشنود كه براى پذيره شدن پدرش با شادمانى ترانه مى
سرايند...
در زمين اشكها بود و آه ها...
در آسمان سرودها و ترانه ها... و در گوشه ى اطاق، آنجا كه سر پيامبر را بر
بالش آرامگاهش نهادند، على پسر ابوطالب، يار برگزيده و محبوب پيامبر ايستاده و
به نجوا پرداخته بود...
« اى پيامبر خدا!... برخى تو باد مادر و پدرم...
« با درگذشت تو پيامبرى، گزارشها و پيامهاى آسمان بريده شد، چيزهايى كه با
درگذشت ديگران بريده نشد...
« به راستى كه اگر به شكيبايى دستور نداده بودى...
« و از بى تابى باز نداشته...
« آب ديدگان را در سوگ تو به پايان مى برديم...
«درد مرگ تو پايدار است...
«و اندوه تو هم پيمان ماندگار...
« درد و اندوه براى از دست دادنت ناچيز است...
« ليكن مرگ را نتوان راند...
« و نتوان دور كرد...
« برخى تو باد مادر و پدرم...
« نزد پروردگار داور از ما يادآور...
« و ما را در وير خود جاى ده...»
بخش نهم
فدك
خيبر ويران شد!...
توان آن در برابر نيروى خدا ناچيز شد...
آگهى سقوط آن براى لشكر پيروزمند اسلام پيش درآمد پيروزيهاى ديگر شد...
گامهاى سربازان خدا در راه برگشت به يثرب بر روى زمين با آسايش و همراه با
آهنگ دراى تكبير پيش مى رفت...
با موسيقاى فرشتگان آسمان سرود مى خواند...
با چكاچك شمشيرها به رقص درمى آمد...
آواى برخاسته از برخورد گامها بر روى سنگريزه ها، زمين را با سختى و
نيرومندى مى لرزانيد. پژواك آنها در دل يهوديان « فدك» هراس برانگيخته بود.
يهوديانى كه روباه وار و خرگوش آسا، ترسان و لرزان در لانه هاى خود خزيده
بودند... و چرا كه انديشه هايشان ناآرام و نگران نباشد، آنان كه مرگ بر در خانه
هايشان ايستاده است و نزديك است در نخستين بامداد يا شامگاه بر آنان درآيد!...
زيرا نگرانى و اندوه بيمارى واگيردار است... و هر بيمارى واگيردارى ميكربى
دارد... و ميكرب جسمكى است ناديدنى، همانند ذرات پراكنده در هوا همه جا پخش مى
شود تا بيمارى را از ناخوش به تندرست برساند... و اگيرى آن شكست خوار و
خردكننده اى كه «خيبر» را بر زمين مرگ كوفت، دژهايشان را به سان پشم زده و در
هوا شده رها كرد، پهلوانانشان را به ماننده ى پروانگان افكنده و پراكنده نابود
ساخت، شايسته است كه به همه ى مردم فدك در هر خانه و هر سن، از پير و جوان،
كشاورز و جنگاور راه جويد...
زيرا گزارشها، آنان را به هراس افكنده بود...
جانوران درنده ى ترس در انديشه ى آنان نيش فرو برده بودند...
هوشياريشان را بلعيده بودند...
خواب و آسايش آنان را در كام خود كشيده بودند...
آيا گريزگاهى هست تا آنان را از آن سرنوشت هراس انگيز رهايى دهد؟...
بلكه به زودى بدفرجامى و مرگ بر آنان فرود خواهد آمد...
داس اجل خوشه هاى زندگى آنان را درو خواهد كرد...
اكنون شعار پيروزى مسلمانان از چندين منزلگاه به سوى آنان پر مى كشد...
آسياب جنگ در راه خدا همچنان در گردش است... و هواى پيرامون يهوديان بوى
درگيرى تازه اى را دربردارد...
«على»- بدان سان كه از گزارشهاى رسيده برمى آيد- همچنان درفش
رزمندگان را در دست برافراشته نگاه داشته است...
چه سهمناك است كارزارى كه آن صفهاى سپاهيان مسلمان مى خواهند از خود نشان
دهند!...
شايسته است «على» در گذرگاه هاى يهوديان تخم جنگ بيفشاند تا مسلمانان از آن پس
ميوه هاى مرگ يهوديان را از آن بچينند...
«على» سربازان را به سوى يهوديان نمى كشاند بلكه مرگها را به سوى آنان رهبرى مى
كند!...
بار درخت اجلها پخته شده است...
ميوه هاى مرگ رسيده است...
اكنون هنگام چيدن آن است!...
«فدك» نيز همانند ديگر روستاهاى يهوديان، جايگاهى استوار بود و دست نايافتنى...
جايگاه پيكار سخت رزمان...
انبار جنگ افزار، ساز و برگ و مهمات جنگى...
بر گستره ى آن سرزمين، دژها و پناهگاه ها و سنگرها به سان واژه هاى نوشته شده بر
كاغذ، همه جا پخش بود. آن شهر بيشه اى را مى مانست از برجهاى بلند و دژهاى
استوار...
يا به ماننده ى جنگلى بود پر از درختان گشن و درهم پيچيده با سايه هاى انبوه...
ريشه هاى درختانش به سان سنگ، سخت و به هم فشرده شده بود كه گويى ستونهايى هستند
از تخته سنگ...
شاخه هاى درختانش چنان درهم گره خورده و در يكديگر فرو رفته بود كه گويى شاخه
هايى هستند از فولاد و آهن...
زمين فدك به ماننده ى شادروان سبزرنگى بود پوشيده از كشتزارها...
زيرا خاكش حاصلخيز بود و بارده...
چشمه هاى آبش جوشان و روان...
خرما بنانش تك پايه و چند پايه...
ميوه هايش فراوان..
هنگامى كه رزمندگان اسلام به آنجا نزديك شدند...
مردم فدك همانند هم كيشان خيبرى خود مى پنداشتند مسلمانان دست به شمشير آماده ى
كارزارند. اما از جايى كه به گمانشان درنمى آمد، رستگارى به سوى آنان روى آورد. آن
رستگارى هديه اى بود سخاوتمندانه از سوى پيامبرى كه خدايش فرستاده بود تا براى
جهانيان راهنما باشد و آمرزش...
پيامبر خدا به سوى آنان پيك فرستاد كه اگر به دين اسلام درآيند براى آنان است
آنچه براى مسلمانان است و بر آنان است آنچه بر مسلمانان... و گرنه آنچه دارند به
پيامبر واگذارند و دينشان را براى خود نگهدارند تا پيامبر با آنان صلح كند...
ناسپاسى آنان را رها نكرد تا پيشنهاد نخست را بپذيرند...
با پذيرفتن پيشنهاد دوم با پيامبر از در صلح درآمدند...
پيامبر سايه ى شمشيرها را از سر آنان برگرفت... و زمين فدك نشينان از آن پيامبر
شد...
مردم فدك نيمى از آن زمينها را براى پيامبر كشت مى كردند...
نيم ديگر آن را براى خود مى كاشتند. زمينهاى فدك در دستان آنان ماند تا در آنها
كاشت و برداشت كنند. اما پيامبر با آنان شرط فرمود هر آنگاه كه بخواهد مى تواند
زمينها را از آنان بازپس ستاند و همگى يهوديان را از آن روستا بيرون كند و در عوض
سهمى كه داشتند مبلغى به آنان واگذار كند...
اين چنين «خيبر» از آن همه ى مسلمانان شد، چه مسلمانان آن را با نيروى
نبردافزارهايشان از دست صاحبانش بيرون كشيدند... و «فدك» از آن محمد شد به تنهايى،
چه محمد از راه آشتى آن را به دست آورد بى آنكه مسلمانان در آنجا لشكركشى كننند و
تاخت و تاز نمايند... و اين آيين خداوند است...
اگرچه اين صلح از ريختن خونهاى مردم فدك جلوگيرى كرد، زندگى آنان را نگاه داشت و
آسايش و آشتى را به آنان به ارمغان آورد، اما پس از چند سالى اندك، اختلاف بدفرجام
و ناپسندى ميان مسلمانان- كه «خلافت» آنان را به دو گروه بخش كرده بود- افكند و تا
به امروز زمينه ى گسترده اى براى برخورد آرا و برهم تاختن قلمها فراهم آورد...
پيامبر تازه به رفيق اعلى، خداى والا، پيوسته بود و كمتر از چهار سال از آن
پيروزى نگذشته بود كه خليفه ى نخست- ابوبكر- بر فدك دست افكند و آن را به اموال
مسلمانان پيوسته ساخت...
فاطمه براى اين كار نزد ابوبكر رفت...
آيا فدك از دارايى هاى همگانى مسلمانان بود؟...
يا ويژه ى پيامبر بود و مردم از آن بهره اى نداشتند؟...
خدا مى فرمايد:
(آنچه كه خداوند بهره ى پيغمبرش كرد، شما در آن نه اسب تاختيد و نه اشتر
دوانيديد! ليكن خداوند پيغمبران خود را بر هر كه خواهد چيره مى سازد، و خداوند بر
هر چيزى و هر كارى توانا است...) (حشر، 6). و مسلمانان در فدك اسب نتاختند...
بلكه مردم آنجا بر سر فدك با پيامبر صلح كردند...
سپس به گفته ى بسيارى از ناقلان، پيامبر فدك را به زهرا بخشيد...
ابوسعيد خدرى گفت:
«پيامبر خدا فاطمه را فراخواند و فدك را به او بخشيد...» ابن عباس گفت:
«پيامبر خدا فدك را به فاطمه تيول داد...» و زبانهاى بسيارى روايت اين دو راوى
را نقل كردند...
ليكن خليفه ى نخست اين سخنان را ناديده گرفت و فدك را از فاطمه واپس ستاند...
بسيارى از كار ابوبكر درشگفت شدند...
بسيارى به خشم آمدند... و فاطمه سرخيل شگفت زدگان و خشم گيرندگان بود...
گفت:
«فدك را پدرم آنگاه كه زنده بود به من بخشيد...» ابوبكر از فاطمه پرسيد:
«آيا بينه اى دارى؟...» آيا بينه بر عهده ى فاطمه است؟»...
فاطمه فدك را در دست تصرف دارد... و تصرف خود برترين دليل بر مالكيت است... و
اين ابوبكر است كه مدعى است... و بينه در اين هنگام بر عهده ى مدعى است!...
با اين همه، بيشتر از يك شاهد، بخشيدن فدك را از سوى پيامبر به فاطمه تاييد
كرد...
گويند:
على گواهى داد...
ام ايمن، دايه ى پيامبر نيز گواهى داد...
اما ابوبكر گفت:
«آيا با گواهى يك مرد و يك زن فدك را از آن خود مى دانى؟...» و ابوبكر راست
گفت... و چرا نگويد آنچه را كه گفت؟...
به راستى كه حد نصاب براى گواهى دادن:
دو مرد است...
يا يك مرد است و دو زن...
آيا اگر زنى ديگر همانند ام ايمن گواهى دهد، گواهان به حد نصاب مى رسند؟...
آرى!...
زيرا خدا مى فرمايد:
(... و دو گواه از مردانتان بگيريد، و اگر دو گواه مرد نباشد، يك مرد و دو
زن...) (بقره، 282).
اكنون سخنى پيش مى آيد كه مى تواند به اين دشوار فيصله دهد...
خبرى به گوش ما رسيده است كه مى گويد:
«اسما دختر عميس نيز گواهى داد...» آيا با اين گواهى، گواهان به حد نصاب مى
رسند؟...» و لازم مى آيد اين كار به پايان قطعى خود برسد؟... و بخشيدن فدك از سوى
پيامبر به فاطمه درست درمى آيد؟... و طومار اين درگيرى و كشمكش درنورديده مى
شود؟...
شگفتا كه راى بر نپذيرفتن گواهى اسما داده مى شود...
زير اسما- همچنان كه هم رأيان ابوبكر استدلال آوردند- روزگارى همسر يكى از مردان
هاشمى- جعفر پسر ابوطالب- بوده و از اين روى به فرزندان هاشم گرايش پيدا خواهد
كرد...
در نتيجه به فاطمه نيز گرايش خواهد يافت...
اين پيوند خويشاوندى كه ميان اسما و فاطمه بود، هراس آن استدلال كنندگان را
برانگيخت. آنان ترس داشتند اسما به زهرا گرايش يابد و از راه درست برگردد و گواهى
نادرست دهد!...
آيا اين استدلال مى تواند درست باشد؟...
چگونه درست باشد در حالى كه اندى سال است جعفر شهيد شده و زمين پيكار موته او را
در آغوش كشيده است؟...
چگونه درست باشد در حالى كه در آن هنگام اسما همسر خليفه ى نخست بود. خليفه او
را پس از جعفر به زنى گرفت و اسما براى او محمد پسر ابوبكر را به دنيا آورد و محمد
را در آن روز سه ساله بود؟...
آيا آن سخن استدلال كنندگان پرسش زير را در انديشه برنمى انگيزد:
به راستى گمان مى رود اگر در چنين هنگامى از اسما گواهى بخواهند به كدام يك از
طرفين درگيرى- فاطمه يا ابوبكر- گرايش عاطفى پيدا كند؟...
اما كوششها و گمانها به همان سمت و سويى پيش مى رفت كه مى خواست گواهى ها را با
بهانه تراشى ها و ردكردن ها پنهان نگاه دارد يا باطل نشان دهد... تا ريخ لبهاى خود
را از بازگو كردن سخن ابوسعيد خدرى و ابن عباس برهم نهاده بود...
آن دو سخن را در ميان دو پرانتز گذاشته بود...
آنها را در خلاء، آونگ رها كرده بود!...
ندانستيم آن دو سخن درباره ى آن بخشش راست بود يا ساختگى مى نمود...
نديديم كسى بخواهد ابوسعيد و ابن عباس را فراخواند، سخن آنان را بر گستره ى
بررسى و گفتگو مطرح كند تا درست يا نادرست بودن آن را جستجو كند، احقاق حق نمايد و
اين اختلاف را به پايان رساند...
نشنيديم كسى بخواهد از آن دو- آن طور كه بايد و شايد- گواهى گيرد و بخواهد كارها
را بر روند راست و درست خود روانه سازد...
براى چه اين دو روايت ابوسعيد و ابن عباس همچنان دو گواهى گنگ برجاى مانده
اند؟...
از اين پس روايتهاى ديگر روى مى نمايد كه بقيه ى گواهى ها را نيز همانند گواهى
اسما ناچيز مى نماياند!...
گواهى على براى همسرش پذيرفتنى نيست، چون على به فاطمه گرايش دارد!...
گواهى حسن و حسين پذيرفتنى نيست، چون آنان نوجوانند و پسران فاطمه و گواهى
خردسالان و فرزندان پذيرفته نمى شود!...
گواهى ام ايمن پذيرفتنى نيست، چون او گنگلاج است و سخن به رسايى نمى گويد!...
اگر نپذيرفتن گواهى مستند بر اين گونه بهانه تراشى ها باشد، پس بناى آن چه سخت
فرو خواهد ريخت!...
چه سزاوار است كه آيين آن برچيده شود!...
گواهى با اين روش به خودى خود از درون فرو مى ريزد و ويران مى شود بى آنكه نياز
باشد آن را با دليل استوار و برهان ناسازگار ويران كنند...
گواهى دادن و گواهى گرفتن به داشتن ديدى درست و پرهيز از جانبدارى نيازمند است و
بر پايه ى انديشه اى نابرابر و بيهوده برپا نمى شود، انديشه اى كه هرگونه ارزش
خيرخواهانه و دوستانه را ناديده گيرد تا آنجا كه گويى تنها آن گواهيى درست است كه
از سوى دشمنى سرسخت و ستيزه جو فرا رسد!...
چگونه گواهى على پسر ابوطالب پذيرفته نمى شود در حالى كه نپذيرفتن گواهى او سخن
پيامبر خدا را در وصف وى مى شكند كه فرمود: «على دادگرترين مردم است» و همه ى
مسلمانان به چشم و گوش گواه اين سخن پيامبر بودند؟...
آيا آنانى كه گواهى على را نپذيرفتند فراموش كرده بودند على مردى است كه به
كالاى دنيا روى نمى آورد، چه او- در باور دوست و دشمن- زاهدترين زاهدان است؟...
فرمانروايى مسلمانان- با همه ى شكوه و ارجش- نزد وى- همچنان كه يك روز به ابن
عباس گفت- با كفشى فرسوده يكسان است؟...
همه ى جهان- نه تنها اين زمين ديرنده- براى او از بال پشه اى يا برگ پوسيده اى
در دهان ملخى ناچيزتر است؟...
براى چه فدك در چشم على بزرگ نمايان شود؟ آن على كه بعدها از او مى شنويم كه
گفته است:
«... با فدك و جز فدك چه سازم در حالى كه فردا جان را به جز گور گهواره نيست و
نشانه هاى هستى من در تاريكى هاى گور ناپديد مى شود و خبرهاى آن پنهان مى گردد!...»
و در جاى ديگر مى فرمايد:
«... اين نفس منست كه آن را با پرهيزگارى پرورش داده ام.» پسر ابوطالب پاكتر از
اين بود كه براى سود شخصى خود گامى بردارد...
ابوبكر به اين پاكى و بى نيازى على از همه ى مردم آگاه تر بود و از راه شناخت و
آزمون، بيشتر از هر مسلمانى زهد على را باور داشت...
على راست روتر از آن بود كه بخواهد موقعيت خود را نزد فاطمه با آن سخنان ياوه ى
راويان نيرو بخشد، سخنانى كه براى درهم كوبيدن آن گواهى هاى راستين، با ادعاهاى
پراكنده و بيهوده بر زبان راندند و بر همه ى آنها مهر و نشانى از بهانه جويى ها و
عذرآورى هاى ساختگى- از گونه ى كنگلاجى، پيوند خويشاوندى، كم سن و سالى، وابستگى
مادر فرزندى و گرايش يابى به سود شخصى- خورده بود... را ويان چيزى نگفته اند جز اين
كه ابوبكر در عبارتى با نص يا با مفهوم زير درباره ى فدك به فاطمه گفت:
«... روا نيست مگر گواهى يك مرد و دو زن...» ابوبكر در اين باره به سخن خدا در
زمينه ى داد و ستدها دست آويخته بود كه مى فرمايد:
(و دو گواه از مردانتان بگيريد، و اگر دو گواه مرد نباشد، يك مرد و دو زن...)
(بقره، 282).
ابوبكر به امانتدارى گواه زيانى نزد...
به نهاد و جوهره ى گواهى نيز زيانى نزد...
ليكن- همچنان كه زبان قانون مى گويد- وى به گواهى دادن از حيث شكل زيان زد نه از
حيث موضوع زيرا مى گفت گواهى دادن نيازمند آن است كه در شكل و هيات خود كامل و تمام
باشد و گواهان نيز بايد به حد نصاب خود برسند...
آرى فرمان ابوبكر اين چنين با در نظر گرفتن دقيق واژه به واژه ى شريعت برپا شد،
گويى كه او فرمان پيامبر را در خاطرها برمى گرداند كه مى خواهد حد سرقت را- بى هيچ
گونه گذشتى- درباره ى زنى بزرگوار و نژاده روا گرداند... و چون ديگران در كار آن زن
مداخله مى كنند تا شايد با در نظر گرفتن بلند پايگاهيش پيامبر او را ببخشد يا در
كيفر او تخفيفى بدهد، به يكبارگى دست نگه مى دارد و براى عقوبت كردن او و اجراى
دادگرى به فرمان خدا دست مى آويزد و مى گويد:
«اگر فاطمه دختر محمد دزدى كند دستش را خواهم بريد!...» و با اين سخن بر دهان
آنانى كه درخواست بخشش و عفو دارند لگام مى زند...