بخش هشتم
كشندگان پيامبران
موكبهاى شهيدان پياپى شده بود...
زيرا راه براى جهاد باز شده بود...
نشانه هاى آن راه، خونهاى خشك شده بود....
شمشيرها بر سر آن، سايبان ساخته بود...
مرگها بر پهنه ى آن زيرانداز گسترده بود...
در سوى راست زخمى ها و در سوى چپ اندامها و پيكرها افتاده بود...
هر كجا چشم مى افكندى رزمندگان را مى ديدى كه به سان اسبهاى مسابقه پيش مى
تازند...
چرا به سوى مرگهاى خود شتاب نورزند در حالى كه بهشت پايان آنهاست؟... و زندگى
جاودانه؟... و ديدار با خدا؟...
از آن گاه كه قريشيان از يورش خود پاپس نهادند، يورشى كه با آن مسلمانان را در
لحظه ى رفتن از سرزمين احد تهديد كردند... و ابوسفيان فرياد «پيروز باد هبل!» سر
داد و فرياد او با فرياد «خدا برتر و بالاتر است» عمر در آسمان ميدان جنگ درهم
آميخت...
از همان هنگام زبانه هاى آتش جنگ فروكش كرد...
چكاچك شمشيرها فرو نشست...
آواز برخورد نبردافزارها خاموش شد...
گرد و خاك ابر گونه ى پيكار از روى آسمان مدينه پراكنده شد...
ديرى نمانده بود كه مردم آواز در زدن صلح را به گوش بشنوند....
گاه در چنين هنگامى انسان مى پندارد، روان فاطمه آمادگى ندارد تا احساس آرامش
كند...
نه از آن روى كه دسته هاى لشكرى حزب خدا به اين سوى و آن سو روانه مى شوند و با
دشمنان خدا دست به نبردهاى خطرناك مى زنند...
نه از آن روى كه گاه گاه جنگ افزارها در هم مى شوند...
نه از آن روى كه هر از چندى آنجا درگيرى ها و چپاولها روى مى دهد...
نگرانى فاطمه از ترس وى بر پيامبر خدا برمى خيزد كه مبادا به او گزندى برسد...
فاطمه احساس مى كند كه اينك پدرش تنهاست و آماج تير دشمنان...
او هدفى است كه تيرهاى كمانها با استواريى هر چه تمامتر به سوى او نشانه رفته
است...
او نقطه ى برخورد سر نيزه هاى پيمان شكنى و نيرنگ است كه از هر سوى او را هدف
گرفته است...
او هراس كشنده اى است كه ميان كافران و آسايش آنان ديوار كشيده است...
اگر سايه ى او از سر عربها پنهان شود، يگانه مى شوند...
انديشه ى آنان از پراكندگى فراهم مى آيد...
نگرانيشان به آسودگى مى گرايد...
ترسشان به آسايش مى انجامد...
از هم گسيختگيشان به يكپارچگى مى كشد... و بتهايشان به شكوهى مى رسد كه خوارى در
آن راه نمى يابد...
پس شايسته ترين روزى كه بتوانند بر محمد يورش آورند همين امروزست...
فاطمه مى پندارد كه آنان به چنين كارهاى زشت دست خواهند زد...
زيرا آسانتر از ديروز مى توانند به محمد دسترسى پيدا كنند. محمدى كه اكنون به
مرز شصت سالگى نزديك شده...
پيكر او لخت و گران شده...
جنب و جوش او كند و سست شده...
نيروى او براى تاخت و تاز، هنگام برخورد با دشمن در ميدان پيكار كاسته شده...
هرگاه كه فاطمه به او مى نگرد و نشان دو حلقه ى كلاه خود را كه در دو گونه اش
فرو نشسته مى بيند... و بر جاى تهى چهار دندان پيشين او چشم مى افكند... و به نشان
شكستگى بر روى پيشانيش نگاه مى كند... و چشمش بر جاى زخم هاى او مى افتد، خاطره هاى
دردناك در نهاد وى بيدار مى شود. خيال، او را به ميدان پيكار مى كشاند. در آن هنگام
پيامبر را مى بيند كه در گودالى فرو افتاده است...
مى خواهد از آن گودال بيرون آيد اما از سستى و ناتوانى ياراى برخاستن ندارد...
سنگينى تن و گرانى اندامها توان را از او مى گيرد...
دست و پا مى زند، تلواسه مى كند، بى ثمر به تكاپو مى افتد تا آنگاه كه على پيش
مى آيد و دست او را مى گيرد...
سپس طلحه زير او مى رود و او را بر پشت خود برمى دارد... و پيامبر اگرچه اميدى
به رهايى او نبود رهايى مى يابد...
نگرانى زهرا براى پيامبر هنگامى به جوشش درمى آيد كه مى بيند شورش و آشوب رو به
گسترش نهاده و چرت را از پلكهاى وى مى افشاند!...
زهرا حقيقت سرشت قوم «يهود» را مى شناسد...
او مى داند آنان هر كجا كه باشند اهريمن بدسگال آنجاست!...
آنجا پيمان شكنى و نيرنگى است كه در پنهان مى خزد...
آنجا خيانتى است كه به پيمانها وفادار نمى ماند...
آنجا پاره هايى از رنج و بدبختى است، به سان پاره هاى شب در شبانگاهى تيره و
تاريك!...
زيرا يهود گروهى هستند كه سوگند و پيمان نگاه نمى دارند...
به سوگند شكنى و بدپيمانى گرايش دارند... و فادارى را باور ندارند...
اگر آنان پيمان خود را با پيامبر به كار مى بستند، آتش جنگ زبانه نمى كشيد...
هم خود در آسايش مى بودند و هم مردم...
از بدفرجامى بركنار مى ماندند...
ليكن آنان نتوانستند از اسارت كينه ى سياه خود آزاد شوند...
نتوانستند از دست غيرت و حسادت رهايى يابند...
نتوانستند از غار نژادپرستى نادانانه ى خود بيرون آيند...
آرى براى آنان بندى نيست، آزاديى نيست، بيرون آمدنى نيست... و از كجا براى آنان
چنين باشد. گمراهى آنان را تا آنجا فريب داده كه هرگز خدا را نمى بخشند!..
هرگز به اندازه ى يك موى براى انتقام كشيدن از او عقب نشينى نمى كنند، والاست
جايگاه خداوندگار...
زيرا خدا آنان را با اين كه مردمانى برگزيده بودند ناديده گرفت و در جاى خود رها
ساخت...
پيامبرى از ميان مردم امى به سوى بشريت فرستاد كه از بنى اسرائيل و بنى هارون
نبود...
آيا آنان در انجام اين كينه ى خود انتقام جويى نمى كنند؟...
آيا آن كوردلان نمى شتابند تا در كار پروردگار جهانيان تباهى پيش آورند؟....
اف باد بر آنان، و دور باد از خدا!...
يهوديان شبانه هم رايى و چاره جويى كرده بودند كه اين پيامبر امى و عربى را
بكشند. پيامبرى كه مى ديدند حق آنان را در كار پيامبرى از دستشان گرفته است و آنان
را از دنبال كردن برترى جويى خود بر جهانيان بى بهره ساخته است...
چگونه براى كشتن او نكوشند، اين يهوديانى كه براى كشتن پيامبران آرى آشكار
دارند...
آرى بى هيچ دودلى براى كشتن او تكاپو خواهند كرد...
نيرنگ آنان شكار هيچ فرصتى را از دست نخواهد داد...
تبهكاريشان از دست زدن به هر ترفندى كوتاهى نخواهد كرد....
هان اين يهودياننند كه فرصت مناسبى براى آنان روى مى آورد، فرصتى كه خود به پاى
خويش شتابان به سوى آنان مى آيد و خود را پيش مى كشد و مى گويد:
«هان اين منم آن فرصت مناسب!...» آن فرصت آنگاه بود كه پيامبر خدا به سوى خانه
هاى يهوديان «بنى نضير» روانه شد تا سهم خونبهاى دو تن را كه به خطا كشته شده
بودند، از آنان درخواست كند. زيرا آيين پيمان ميان يهوديان و قوم آن دو كشته شده و
پيامبر بر اين بود كه براى خونبها سهم بپردازند...
يهوديان حق پيامبر را ناديده نگرفتند بلكه به او گفتند:
«آرى اى ابوالقاسم ما تو را مى گماريم تا آنچه دوست دارى انجام دهى...» هنگامى
كه پيامبر از نزد آنان بيرون آمد و زيرسايه ى ديوار يكى از خانه هاى آنان نشست تا
آرامشى بيابد و براى برگشتن به مدينه خود را آماده كند، يهوديان اين فرصت استثنايى
را كه در روزگار تكرارپذير نيست مغتنم شمردند با يكديگر در خلوت گفتند:
«به راستى كه شما هرگز محمد را در چنين حالى نخواهيد يافت!...
«كيست آن مردى كه بر بام اين خانه رود و تخته سنگى بر سر محمد فروافكند و ما را
از دست او آسوده كند؟...» يكى از آنان به نام عمرو پسر جحاش پسر كعب گفت:
«من براى اين كار آماده ام!...» بر بالاى بام رفت...
تخته سنگ را آماده كرد...
هنگامى كه خواست آن را بيفكند پيامبر را آنجا كه نشسته بود نيافت!...
خبر نيرنگ آنان از آسمان به پيامبر- درود بر او- رسيد و پيامبر آن جايگاه را ترك
گفت...
نزديك بود يهوديان بهاى اين خيانت را با خونبهاى خود و نسلشان پرداخت كنند. اگر
از پيامبر درخواست آمرزش نمى كردند و پيامبر آنان را- پس از پانزده شب كه در
دژهايشان محاصره كرده بود- از مدينه كوچ نمى داد و محاصره ى آنان اندكى بيشتر به
درازا مى كشيد چنگال بى امان مرگ همه را دريده و شكار كرده بود!...
آرى مرگ پيامبر از لابه لاى انگشتانشان به در رفت بدان سان كه آب از ميان روزنه
هاى پرويزن فرو مى ريزد!...
اين خيانت پليد از آن گروه يهودى، كينه ى هر مسلمانى را بر آنان برانگيخته بود.
نه تنها كينه كه سختى خشم و بيزارى آنان را نيز افزوده بود، خشمى كه ناگزير هر
انسانى آن را احساس مى كند. هر انسانى كه خود را وابسته به پاره اى ارزشهاى اخلاقى
مى سازد و براى خود شايسته مى داند كه با آن ارزشها از دست زدن به اين گونه خيانتها
و تبهكارى ها دورى جويد. خيانتها و پستى هايى كه با انسانيت منافات دارد و ارزش
انسان را به خاك سياه آلوده مى سازد...
تندى سرشت فاطمه، در گذرگاه خشم، بر همه ى تنديها، فرسنگها و ميلها پيشى مى
گرفت...
ليكن نگرانى او از خشمش نيرومندتر و سرسخت تر بود...
زيرا فاطمه به سرشت يهود آشناتر بود...
او بهتر مى دانست آنان برخلاف آنچه از خود آشكار مى سازند، پنهان كاريهايى
سهمناك دارند...
او از آنچه در نيتهايشان نهان مى ساختند بيشتر هراس داشت تا از شمشيرهايى كه در
دستانشان نمايش مى دادند...
زيرا تو در جنگى آشكار و علنى با دشمن خود روبرو هستى، از او هيچ باكى ندارى چون
مى خواهى تن به تن نبرد مسلحانه كنى...
اما اگر دشمن از يك راه از تو دور شود و از راه ديگر به پيكار تو برگردد...
يا دسته اى گل به تو پيشكش كند اما خنجرش را از تو در پشت آن دسته ى گل پنهان
سازد...
با لبانش با لبخندى شيرين خود را به تو بنماياند اما در پس آنها نيش افعى
باشد...
اين چنين دشمن با آن چنان رفتار، خطر گزندآورى است كه در انديشه راه نمى يابد.
هوش را مى فريبد. بيدارى و آگاهى را غافلگير مى كند...
زهرا مى داند بدخواهى گزندآور يهود از رگ گردن به پيامبر نزديك تر است. گروه
هايشان پيرامون وى در مدينه و گرداگرد آن پراكنده شده اند، بدان سان كه افعى ها در
زمينى علف زار و پر از خار درخت و شوره گز پراكنده مى شوند. كسى كه از خم تيغ تيز
آن خارها تندرست بماند هرگز از نيش آن مارها جان به در نخواهد برد!.. تا يهود هست
چه نياز به افعى ها و مارهاى سهمناك!... تا دست و بازوى يهود در كار است چه نياز به
دورويى و نيرنگ بازى!... تا زور و زر بر دست يهود است چه نياز به بافتن و گستردن
دامها!...
اگر «وحى آسمان» يهوديان را در قبيله ى بنى نضير رسوا كرد و فرصت انداختن «تخته
سنگ» بر سر پيامبر از دست آنان رفت، از اين پس هرگز فرصتهاى تازه را از دست نخواهند
داد. هر فرصتى را فراهم مى آورند و براى آن آماده خواهند شد تا از آن بهره بردارى
كنند و محمد را دستگير سازند. محمدى كه به آنان پشت گرمى دارد. اطمينانش به آنان او
را از احتياط و پرهيزى بى نياز مى كند كه مى تواند او را از پيش آمدهاى ناگوار و
خطرها بركنار سازد...
گزند رسانيدن از خوى وخيم يهوديان شگفت نيست...
آيا آنان از بازسازى داستان زن روسپى خود «سالومه» در جهان هستى ناتوانند؟...
خير، هرگز آنان از بسيج كردن زنى از ميان خود براى انجام ترفند و خيانت زشت خويش
ناتوان نيستند. زينى كه با نيرنگى زنانه بر پيامبر دست يابد و او را نابود كند و
سرش را در ميان طبقى زرين نزد آنان آورده، همچنان كه «سالومه» صدها سال پيش سر
پيامبرشان- يحيى پسر زكريا، تعميد دهنده ى مسيح- را براى آنان آورد!...
به زودى پرده ى از نمايشگاه زندگى كنار مى رود تا داستانى اندوهناك و تراژديى
تازه به نمايش گذارد و با آن داستان تازه، داستان كهن را درهم آميزد...
سه يا چهارماه از خيانت پليد «عمرو پسر جحاش پسر كعب» در قبيله ى نضير سپرى نشد
كه خيانت زن «سلام پسر مشكم» پيش آمد تا آرزوى يهود را برآورده سازد...
زمان آن خيانت سال هفتم هجرى بود... و مكان آن خيبر...
گويند:
هنگامى كه خدا سرزمين خيبر را براى پيامبر گشود... زينب دختر حارث، همسر سلام
گوسفندى بريان آورد و پيش روى پيامبر نهاد...
پيامبر از آن زن پرسيد:
«اين چيست؟...» گفت:
هديه اى است...» او مى دانست كه پيامبر هديه مى خورد اما صدقه هرگز...
او گوسفند را زهرآگين كرده بود...
او خواست خاطر جمع شود كه نيرنگ وى ميوه ى كشنده و پليد خود را بار خواهد آورد.
از اين روى برخى از ياران پيامبر را پرسيد:
«او كدام عضو گوسفند را بيشتر دوست دارد؟...» گفتند:
«دست را...» او دست گوسفند را بيشتر زهرآگين كرد...
پيامبر هديه ى او را پذيرفت...
با گروهى از يارانش نشست تا از آن بخورند...
پيامبر پاره اى از گوشت دست را در دهان گذاشت و جويد اما فرو نبرد... آن را از
دهان بيرون ريخت...
اما يكى از آنان گوشت را جويد و فرو برد...
در پى آن پيامبر بر آن فرياد زد:
«دست نگهداريد!...» ياران پيامبر دست از خوراك برداشتند...
پيامبر- درود بر او- فرمود تا آن زن يهودى، آن هديه آورنده را پيش آورند...
پيامبر به او گفت:
«آيا گوسفند را زهرآگين كردى؟...» آن زن كه همچون هر گناهكارى بهت زدگى، دل خوشى
و خودستايى، او را وادار كرده بود تا بى پروا پاسخ گويد، گفت:
«چه كسى اين خبر را به تو داد؟...» پيامبر كه همچنان دست گوسفند را در دست داشت
گفت:
«اين استخوان!...» آن زن پاسخ داد:
«آرى...» پيامبر از او پرسيد:
«چه چيزى تو را به اين كار واداشت؟...» گفت:
«به راستى كه تو با قوم من كارى كردى و از آنان به چيزى رسيدى كه بر تو پوشيده
نيست...
«خواستم تو را بكشم...
«با خود گفتم:
«اگر پيامبر باشى از زهرآگين بودن گوسفند آگاه مى شوى...
«و اگر پيامبر نباشى، از دست تو آسوده مى شويم!...» پيامبر گفت:
«خدا تو را بر من چيره نگردانيد...» پيامبر براى پرهيز از زيان زهر، دست از
خوراك كشيد...
كسانى كه با او هم خوراك شده بودند نيز دست از خوراك كشيدند...
گويند:
هنگامى كه درباره ى كار آن زن از پيامبر پرسيدند:
«اى پيامبر خدا او را نمى كشى؟...» فرمود:
«خير!...» پيامبر او را بخشيد و گزندى به او نرسانيد...
گذشت بزرگوارانه ى پيامبر آن زن را به پذيرفتن اسلام واداشت!...
يهوديان نيرنگ بازيهاى خود را در كار پيامبر افزون ساختند...
تخته سنگ «عمرو پسر جحاش» در بنى نضير نخستين خيانت و نيرنگ نبود...
گوسفند زهرآگين «زينب دختر حارث» در خيبر نيز آخرين نيرنگ و خيانت نبود...
بلكه آن برادران بوزينگان و خوكان، آن كشندگان پيامبران همواره بر روش پليد خود
بودند...
اگر انگشتانشان از رسانيدن گزندى به محمد ناتوان بود، انگشتان ديگران را به جنبش
درمى آوردند تا براى آنان بريانى از تنور فتنه بردارند!...
همواره خاكستر از روى اخگر كينه و خشم مى افشاندند... و آتش آن را برافروخته مى
ساختند...
هيچ پيمانى كه بدان خشنود باشند، آنان را از كارهاى پليدشان بازنداشت...
هيچ پيمانى استوار نبود كه بتواند آنان را با محمد گرد هم آورد...
يا محمد بتواند در ميان آنان دوستانه و با فرجامى نيكو راه رود تا جمادات نيز از
رفتار او دل نرم و مهربان شوند...
شايد سخت ترين چيزى كه فاطمه براى پيامبر از آنان به هراس افتاد، اين بود كه
يهوديان با منافقان و بت پرستان مى خواستند هم پيمان شوند...
پيمان آنان گردهمايى كينه توزانه بود كه دشمنان خدا بدان چشم اميد دوخته
بودند...
همواره رشته هاى دام آن را مى رشتند تا آن دام را بربافتند...
آن رويداد در ماه شوال سال پنجم هجرى پيش آمد...
دو سال پيش از آن در ماه شوال سال سوم هجرى نبرد تلخ «احد» روى داد...
ابوسفيان در آن سال هنگامى كه از نبرد احد برگشت مسلمانان را تهديد كرد كه سال
آينده برمى گردد و آنان را در بدر از بيخ و بن برمى كند...
ليكن چون ديد پيامبر براى نبرد با وى آماده شده بود... و براى برخورد با او از
شهر برون آمده بود... و از سويى ديگر قريش را قحط سالى فراگرفته بود قحط ساليى كه
خداى گرامى و توانا آنان را بدان گرفتار ساخته بود...
آن پيشواى قريشيان از انجام تهديد خود كناره جويى كرد و پس نشينى را بر پيكار
برگزيد...
زيرا تندرستى در پس نشينى است....
اگر سالى كه گذشت بر پيشواى قريش براى انتقام گرفتن تنگ آمد، سال آينده هرگز از
انتقام تنگ نخواهد آمد...
همچنان كه قحط سالى او را از آن ديدار وعده داده شده، بى نياز كرد، «يهود» نيز
او را از آماده سازى براى ديدار سال آينده بى نياز ساخت...
زيرا يهوديان خود بدخواهى ها، كينه توزيها، توده ها و گروه هاى انتقام جوى را در
برابر جهادگران مسلمان فراهم آوردند و براى پيكار با خدا گروهى يگانه شدند...
گروهى از آنان به سركردگى چند تن از بزرگان بنى نضير، بنى قريظه و ديگر گروه ها
و دسته ها روانه شدند تا قريشيان را بر محمد آن «فرزند مهاجر» بشورانند. آنان به
قريشيان وعده دادند- با همه ى گروه ها و قبيله هايى كه فراهم آورده اند- در برابر
محمد خواهند ايستاد تا با براندازى او دين اسلام را از ريشه بركنند...
حى پسر اخطب نضيرى از سوى قوم يهود خود به آنان گفت:
«ما با شما در برابر محمد خواهيم ماند تا آنگاه كه او را از بيخ و بن
براندازيم...» پيشواى فريب خورده و دوروى بنى نضير- كه پيامبر پس از رويداد تخته
سنگ عمرو پسر جحاش نابودشان نكرد، بلكه با آنان خوشرفتارى نمود و از مدينه كوچ داد-
گفت:
«گروه خود را ميان خيبر و مدينه رها كردم، آمد و شد مى كنند تا آنگاه كه شما به
آنان برسيد و با آنان به سوى محمد و يارانش روانه شويد...» مهتر بنى قريظه گفت:
«گروه من در مدينه با نيرنگ محمد را سرگرم كرده اند تا شما به آنان برسيد و به
شما بپيوندند...» آن همايش پيشوايان قريش را خوش آمد...
پشتيبانى پيروان تورات كه بر دين آسمانى بودند، قريشيان را فريفته كرد...
يكى از آنان پرسيد:
«اى مردم يهود!...
«به راستى كه شما پيروان نخستين كتاب آسمانى هستيد و از اختلافى كه ميان ما و
محمد افتاده است آگاهى داريد...
«آيا دين ما بهتر است يا دين محمد؟...» آن برادران بوزينگان و خوكان با آيين
آسمانى به ديده ى ناباورى نگريستند...
از روى دروغ و فريب خوردگى گفتند:
«دين شما از دين او بهتر است... و شما از او به حق سزاوارتريد...» پس نفرين خدا
بر آنان واجب شد...
خداى پاك درباره ى آنان آيه نازل فرمود:
(آيا نگاه كردى به كسانى كه بهره اى از كتاب تورات به آنان داده شد ليكن به جبت
و طاغوت مى گروند و به كافران مى گويند كه آنان به راه ترند از آنان كه ايمان
آوردند. ايشانند كه خدا آنان را لعنت كرد و هر كه را خدا لعنت كند تو هرگز براى او
يار و ياورى نخواهى يافت...) (نساء، 51، 52) آن گردهمايى به بار دادن آغاز كرد...
آن گروه يهود دانسته بودند چگونه برخى از قبائل را با خود هم سويه كنند...
چگونه بسيارى از منافقان را به سوى خود بكشانند و آنان را در راه هدف خويش همراه
داشته باشند...
چگونه با نيرنگ پست خود فرزندان تورات را برگردانند تا پيرامون مدينه اردو زنند
و براى خيانت به پيامبر تمرين كنند و با اين كه با پيامبر بر سر پيمان و صلح و سازش
بودند، پيمان شكنى و نيرنگ كنند...
پيامبر چون از آن خبر آگاهى يافت كار بر او دشوار آمد، او با يارانش در انديشه
هاى خود به راه هاى گوناگون رفتند. هم رايى ها كردند تا شايد به ابزارى راهنمايى
شوند كه خطر آينده را از آنان بازدارد و مسلمانان و شهرشان را از درهم شكستن به دست
دشمنان خدا بركنار سازد...
سپاهيان محمد در آن هنگام سه هزار تن بودند... و آن احزاب سه برابر آنان...
آنگاه كه خبر آن همايش كينه توزانه فرا رسيد، مردانى از مسلمانان به پيامبر
گفتند:
ما همين جا كه هستيم مى مانيم و انتظار مى كشيم... اگر پيكارجويان بر ما پيش
آمدند، با گروه هاى آنان با مقاومتى مردمى برخورد مى كنيم، زن و مرد، خرد و كلان در
آن هميارى مى كنيم. در هر خانه و دروازه اى چشم به راه مى نشينيم تا آنگاه كه شهر
را همچون شعله اى مرگبار بر سر آنان واژگون كنيم... گروهى ديگر گفتند:
به سوى آنان از شهر بيرون مى رويم. به آنان فرصت نمى دهيم بر ما در پناهگاهمان
يورش آورند. ما آنان را مى زنيم و بر آنان پيروز مى شويم چون تازه نفسيم و آسوده
اما آنان رنج راه ديده اند و فرسوده، هنوز خستگى و گرد و خاك شب روى و راه پيمايى
دراز را از تن خود نيفشانده آنان را نابود خواهيم كرد...
اين دو پيشنهاد ميان آنان در كشمكش بود...
آنچه در روز «بدر» ديده بودند به آنان مى گفت بهتر است از شهر بيرون روند و دست
به يورش زنند...
آنچه در روز «احد» ديده بودند به آنان مى گفت بهتر است در شهر بمانند و چشم به
راه دشمن باشند...
چگونه يورش برند در حالى كه ميان صفهاى غاريتان كافر، جنگجويان فراوانى ايستاده
اند كه پرهيز از درگيرى با آنان در ميدانى فراخ واجب مى نمايد. ميدانى كه تاخت و
تاز و شكافتن صفهاى مسلمانان را آسان كند، تا دشمنان آنان را به گروه هايى كوچك
پراكنده كنند و براى محاصره طعمه هايى آسان گردانند؟...
ليكن سلمان فارسى براى آنان روش جنگى تازه اى آورد...
گفت:
«اى پيامبر خدا!...
«ما در سرزمين ايران آنگاه كه از يورش سپاهى در هراس باشيم دور خود خندق مى
كنيم...» پيامبر پيشنهاد سلمان را پسنديد...
پيامبر با همراهانش كوشيدند تا پيرامون مدينه خندقى بكنند. شب و روز با سختى و
رنج كار كردند تا خندق را در شش روز به پايان آوردند...