از همين روى ابليسان كفر به سوى پيامبر- كه در آغاز
اين آشفتگى روانى و افسردگى روحى به سر مى برد- با شتاب روى آوردند و كوشيدند
تا به او نيرنگ زنند، و هم داستان شدند تا انواع سرشكستگى و رسوايى را براى او
فراهم آورند، بدانگونه كه تاريكى پس از شامگاهان و فرونشستن خورشيد بر روشنايى
به يكبارگى يورش مى آورد...
در دل قريشيان افتاده بود كه ناگزير آرامش محمد را سست و اطمينانش را نابود
خواهند كرد، جامه ى سربلندى و شكوهى را كه بر تن داشت خواهند دريد و او را در
دل ياران و همراهانش خوار خواهند كرد، تا وى در انديشه ها و چشم ها رسوا و
برهنه از رداى سرفرازى نمايان شود و جز سرشكستگى و زبونى جامه اى بر تن نداشته
باشد...
اما ترفند آنان ره به جايى نبرد!...
بلكه آنان در خيالات خود سر درگم شدند!...
نيرنگ زشت آنان به ماننده ى خاشاكى بود بر روى سيل...
به سان چراغى بود كه روغنش ته كشيده و شعله اش به لرزش افتاده بود تا خاموش
شود...
به ماننده ى ماه گرفتگى يا خورشيد گرفتگى بود كه هيچ يك از آنها هرگز نمى
تواند نشان نور را ناپديد سازد، بلكه تنها نور را در پاره اى از شب يا ساعتى از
روز فرومى پوشاند...
اما اگر آنان از ترفند و نيرنگ خود بازمى ايستادند و بس مى كردند برايشان
شايسته تر بود!...
روزى عتبه پسر ربيعه آنان را براى دست برداشتن از اينگونه تبهكارى هايشان
پند داد، اما آنان از پند او خشنود نشدند و به سرزنشش پرداختند...
قريشيان اين پير را نزد محمد فرستادند تا به او پيشنهاد مال و رياست و
فرمانروايى دهد به شرط آنكه محمد دست از دعوت آسمانى خود بردارد.
چون نزد پيامبر آمد و سخنان خود را گفت، پيامبر در پى سخنان وى فرمود:
«اى ابووليد سخنت پايان يافت؟...» «آرى» «اينك سخنى از من بشنو...» پيامبر
آيه هايى از قرآن براى او خواند. سپس گفت:
«اى ابووليد شنيدى آنچه شنيدى، اكنون تو دانى و آنچه شنيدى!...» عتبه كه سخن
خدا او را گرفته بود بود از نزد پيامبر برخاست و پيش قوم خود آمد...
از او پرسيدند:
«اى ابووليد چه پيام آوردى؟...» گفت:
«... ... ... اى مردم قريش از سخن من فرمانبردارى كنيد... اين مرد را با
باور خود رها كنيد و از سر راه او دور شويد... سوگند به خدا در سخنى كه از او
شنيدم پيامى نهفته است. اگر عرب بر او چيره آيد، او با وجود ديگران از شما بى
نياز مى شود، و اگر بر عرب چيره آيد، فرمانروايى او فرمانروايى شما و ارجمندى
او ارجمندى شماست، و شما با وجود او نيكبخت ترين مردمان خواهيد بود...» ليكن
قريشيان از پيشنهاد او سر باززدند و در سرسختى خود پافشارى كردند...
چشم قريشيان كور نبود، ليكن دل هايشان در سينه كور بود...
آرى قريشيان اكنون اين چنين بودند...
كوريشان- با همه ى سرشت هاى پليد و فطرت هاى پست و خوى هاى تباهى كه در
نهادشان بود- آنان را به نيرنگ زدن و يورش بردن و دست يافتن بر پيامبر خدا
كشانيد...
خوارى ها به او رسانيدند...
شب و روز، هر كجا مى آمد و مى ماند، يا مى رفت و مى گذشت، در كعبه، انجمن
ها، بازارها، و گذرگاه ها، او را دنبال كردند...
هيچ رنگى از نادانى و تهى مغزى نماند كه او را با آن لكه دار نكرده باشند...
هيچ بى خرديى نماند كه مرتكب آن نشده باشند...
هيچ گفتار يا كردار ناروايى نبود كه براى او روا نداشته باشند. نه خوددارى
مى كردند و نه بازمى ماندند. گويى كه هرزگى براى آنان عبادت واجب يا نافله بود
كه آن را به پيروى از دينى انجام مى دادند، يا قربانى هايى بود كه آن را براى
چاپلوسى از شيطان پيش كشى مى كردند...
هم ما و هم آنان مى دانيم كه مردم از دورترين روزگاران، در برابر آيين هاى
همگانى و آداب پسنديده ى عمومى سر كرنش فروآورده اند. آيين و آدابى كه حتى
دشمنى هاى درنده خويانه بر آنها نمى تازد و كينه توزى هاى ستمگرانه آنها را
تباه نمى كند...
زيرا دشمنى مرزهايى دارد كه با پديدار شدن انسانيت انسان ها، پايان مى يابد.
جنگها، آيين هايى دارد كه زير پا نهاده نمى شود، اگر چه در ميدان جنگ خون ها
بى ارزش و جان ها ناچيز و خوار شمرده مى شود...
براى نمونه، از آيين هاى جوانمردانه جنگ به دور است كه كشته را مثله كنند...
اسير را بكشند...
به زخمى نيمه جان ضربه ى خلاص بزنند...
كودكان و خردسالان را نابود كنند...
زنان را بى حرمت كنند...
چهارپايان را بكشند...
درختان را از جاى برآورند و ميوه ها را تباه سازند...
اگر اين آيين ها برخى از مبادى اخلاقيى باشد كه پيروى كردن از آنها در ميدان
هاى جنگ مسلحانه واجب است، تا با آنها بشريت گرامى داشته شود و آن را از فرود
آمدن تا مرزهاى غريزه ى جانورى، نگاه دارد، پس به راستى كه در كشمكش هاى صلح
جويانه، در ميدان هاى گفتگو و بحث، شايسته تر است كه آيين هايى براى بزرگداشت
پايگاه انسانيت، نهاده شود...
اين ها آداب و آيين هايى هستند كه براى هركس كه حق آدميت خود را مى شناسد
دشوار نمى آيند، خواه آن كس از بزرگان و خواص مردم باشد، خواه از مردم عوام...
از اينگونه آيين هاى پسنديده است: خوب گوش دادن...
درستى راه و روش...
سنجش انديشه ها با يكديگر...
نگهداشت زبان از هرزه گويى و غيبت، و عيب جويى و دشنام...
خوددارى از تحميل انديشه ى خود بر ديگران... و دورى جستن از خواندن يكديگر
با نام هاى زشت...
ليكن مردم قريش- با همه ى آوازه اى كه در جوانمردى داشتند و از خوى هاى
بزرگوارانه پيروى مى كردند- به يكبارگى همه را از ياد بردند و با شكستن اين
آيين ها بر محمد يورش آوردند...
با خوارسازى و سرزنش بر او تاختند...
اگر قريشيان كار محمد را به دست مشتى پسر بچگان نابالغ مى سپردند- كه هنوز
دچار كم خردى و در پى سبكسرى خود هستند- خفت و خواريى كه آن پسر بچگان به محمد
مى رسانيدند هرگز بدتر و زشت تر از خفت و خواريى نبود كه اين سران پير و
كلانسال بدور رسانيدند، پيرانى كه همه در سلك انديشمندان برگزيده و سرآمدن
بزرگوار و نژاده ى قوم خويش به شمار مى آمدند...
اگر چه دل هاى سران قريش بارها كشتن محمد را آرزو داشت، اما آنان تا روزگارى
از اين كار دست برداشته بودند، زيرا مى خواستند كشتنش را به گاهى موكول كنند كه
نقشه ى آنان براى نكوهيده كردن محمد و پايگاهش نزد ياران وى، و نابود كردن
شكوهش در دل آنان، به كمال خود برسد و شأنش كاسته گردد تا مردم او را طرد كنند
و خون او- به ماننده ى قطره ى بارانى نرم كه در برابر بادى گرم، خشك مى شود- به
هدر رود و نه خونبها دهنده اى داشته باشد و نه خونبها گيرنده اى!...
چه دشوار بود سنگدلى ها و زشت رفتارى هايى كه بر او روا داشتند!...
چه بسيار ناپسند بود كردار پليد آنان با وى در رهگذرها و در برابر چشم
ها!...
اما هر خوارى و خفتى كه به محمد رسانيدند، پليديى بود كه به دامن خودشان
پيوست و به زيان آنان تمام شد، و هيچ نشانى از آن به دامن رداى محمد نپيوست و
زيانى به او نرسيد...
زيرا بدسگالى ها از آن بدسگالان است... و فرومايگى ها از فرومايگان... و از
كوزه همان برون تراود كه در اوست...
آيا آن گروه دون مايه مى انگاشتند كم خردترين مردم جهان گمان خواهد كرد كه
آنان به راه درست مى روند و از حكمت و تصميم گيريى عاقلانه برخوردارند؟... دون
مايگانى كه روش درست انديشيدن را در پيش نگرفتند. لااقل سنگينى سالخوردگى خود
را نگاه نداشتند. به كارهايى دست يازيدند كه حتى كودكان ناآگاه نيز آنها را
شايسته نمى دانستند. كودكانى كه بازى دلخواهشان خاك افشانى است و سنگ پرانى...
ليكن آن گروه پست همان كارهاى كودكانه و ناستوده را انجام دادند... و آنچه
كردند جدى بود نه بازى!...
به اين مهتران عرب بنگر كه چگونه كلانسالى و بلند پايگاهيشان آنان را از
تلاش مذبوحانه براى انجام كارهاى ناروا بازنداشت. كارهايى ناشايست كه حتى اگر
از كودكان گول سر زند، سرزنش خواهند شد...
روزى محمد افسوس كنان با چهره اى گرفته به خانه آمد. زهرا و زينب و ام كلثوم
به سوى او دوان شدند تا ببينند چه چيزى پدرشان را اندوهگين كرده و لبخند
مهربانانه را از چهره ى وى گرفته است، لبخندى كه او با هر ديدار در هر بامداد و
شامگاه، بر آنان ارزانى مى داشت...
آنگاه كه ديدند اندوهى خشم آگين چهره ى پدر را پوشانيده و رگ پيشانيش با زدن
هاى پى درپى از خشمى فروخورده سخن مى گويد، سخن به هراس افتادند...
آيا قريشيان اين چنين به او آسيب رسانيدند...
آيا اين ننگ و رسوايى نزد قريشيان آسان بود كه پيامبر راه دراز خود را تا
خانه درنوردد و در نگاه هاى مسخره آميز مردم خوار آيد؟...
پيامبرى كه خاك و گل به سر و رويش افشانده اند و اكنون خاك آلوده و گل
ماليده شده به گونه اى كه خاك و گل از روى و ريش وى سرازير شده است. دريغا! حتى
يك نفر در ميان قوم او يافت نمى شود كه بخواهد- اگر چه با يك كلمه- اين بازى
ننگ آور را از او بازدارد؟...
آيا كسى ميان آنان نيست كه از سر عزت نفس و پرهيز از گناه، آنان را از اين
رفتار زشت بازدارد؟...
آيا كسى ميان آنان نيست كه از روى غيرت و شرم آنان را از اين كردار ننگين
بازدارد؟...
سوزش اندوه، دل آن دختران را فشرد...
گريستند...
با آواز بلند هق هق كردند...
اندوه، اشكشان را روان كرد...
سپس پيش آمدند و خاك را از روى پدر پاك كردند، در حالى كه رگ هاى اشك چشمشان
به سان بارانى آرام به نرمى مى باريد و چهره هايشان را شستشو مى داد...
اما پيامبر خويشتن دارى كرد و لبخندى دلجويانه به ماننده ى آذرخشى از پس
ابرهاى اندوه بر روى لبانش درخشيد... خواست تا سختى اندوه درآورى را كه دخترانش
احساس كرده بودند كاهش دهد. با دست قطره هاى اشك را از روى گونه هايشان پاك مى
كرد و با آوازى نرم و مهرانگيز به اين و آن و آن ديگر دخترش مى گفت:
«دختركم گريه مكن... خدا نگاهدارنده ى پدر توست...» گويى كه پيامبر در هيچ
روزگارى به ماننده ى اين لحظه، عموى خود ابوطالب را به ياد نياورده بود...
گويى كه مى گفت:
«قريشيان تا آنگاه كه ابوطالب درگذشت هيچ زيانى ناپسند به من نرسانيدند...»
و گويى كه مى گفت:
«اى عمو! چه زود تو را از دست دادم!...» ليكن خدا پيامبر را رها نكرد و تنها
نگذاشت...
خدا به زودى از او حمايت خواهد كرد... به راستى كه حمايت او نزديك و در پيش
است...
از آنجا كه پيامبر از ناسازگارى خودخواهانه و دشمنى كينه توزانه ى قريشيان
به تنگ آمده و نااميد شده بود، از آنان روى گردانيد و به مردمان ديگر قبيله ها
روى آورد، مردمى كه از اينجا و آنجا به مكه مى آمدند. اما در اين هنگام نيز
مهتران فرومايه ى قومش- كه از گردن كشى و خودستايى ، در تباهى و سرسختى غوطه ور
بودند- از او دست برنداشتند، بلكه با هرزه گويى و تبهكارى هر كجا كه وى مى آورد
يا هرگاه كه مى خواست روى آورد، او را دنبال مى كردند...
اينك سبك مغزى آنان به ماننده ى گرد و غبار در هوا پراكنده شده است و زمان و
مكانى نمى شناسد كه در آن درنيامده باشد...
روششان افسار گسيخته است و سركشى و هوسبازى، توان مهار كردن آن را ندارد...
در رفتارشان شايست و ناشايست يكسان است...
هيچ يك از ارزش ها و نمادها را به چشم درنمى آورند...
هيچ از گناه پرهيز نمى كنند...
هيچ پيمان و پيوند خويشاوندى را به جاى نمى آورند...
هر حرامى براى آنان حلال است... و هر ناروايى روا...
هيچ چيزى براى فاطمه دردآورتر و دل گدازتر از اين نبود كه مى ديد بزرگان
قريش پدرش را با هر زشتى و عيب و كاستى متهم مى كنند در حالى كه مى دانند او از
اين ياوه ها پاك و بركنار است، و اين ژاژخوايى ها تنها و تنها زاييده ى خردهاى
بى مايه اى است كه از همبسترى زناكارانه ميان كينه و دروغ زاييده شده اند!...
هيچ چيز براى فاطمه شگفت انگيزتر و خشم آورتر از اين نبود كه مى ديد
نزديكترين خويشان پدرش در آزار رسانيدن و گستاخى كردن به او با يكديگر هم چشمى
مى كنند به گونه اى كه بيگانگان بسيار دور، او را اين چنين نمى آزارند و با او
گستاخى نمى كنند...
به همان اندازه كه بيشتر به او نزديك بودند، بيشتر دشمنى ورزيدند...
به همان اندازه كه بيشتر دشمنى ورزيدند، بيشتر آزار رسانيدند...
هيچ چيز براى فاطمه حيرت انگيزتر از اين نبود كه پسر عم پدرش- ابوسفيان پسر
حارث- هم سال و دوست دوران جوانى محمد، آنكه از همه در خوى و خيم به وى
همانندتر، در همنشينى مأنوس تر و در دوستى راستين تر بود- و همه او را همزاد
محمد مى پنداشتند- پس از نزول رسالت، گويى آدمى ديگر شده كه از جهانى ناشناخته
آمده است!...
ابوسفيان از محمد برگشت چه برگشتنى!...
پيوند خويشاوندى را ناديده گرفت...
حق همنشينى با محمد را زير پا نهاد...
الفت و انس دوستى را به هدر داد...
در كنار ابليسى پناه جست تا از او براى آزردن پسر عمش يارى گيرد، زبان به
دشنام و بدگويى محمد گشود اگر چه از ته دل مى دانست هر عيبى كه بر محمد مى گيرد
دروغ است و بهتان...
رها كن آن مرد زيان كار را تا به انجمن ها روى آورد و در همايش ها آمد و شد
كند و در بازارها پرسه زند و با شعر خود محمد را هجو گويد. شعرى به ناخوش آهنگى
عوعوى سگى هار و به بدبويى تهوع مى زده اى خمارآلود!...
به ابولهب- عبدالعزى پسر عبدالمطلب، عموى پيامبر- بنگر كه چگونه به
برادرزاده ى خود سخت گيرى مى كند و براى آزردنش مى كوشد و در كينه توزى با وى
بى پروايى نشان مى دهد، در حالى كه شايسته است
و ى- اگر چه حمايت و نگاهدارى از محمد برايش دشوار باشد و از دستش برنيايد- از
گفتار و كردار زشت خود درباره ى او پرهيز ورزد...
آيا او از سوى زبان گزنده و مارآساى همسرش ام جميل- آن هيزم بيار معركه- وكالت
يافته تا زهر كشنده ى او را بر محمد بيرون ريزد؟...
يا خود چشمانش را برگردانيده تا محمد را در پيش روى ناديده گيرد و راه راست را
نبيند؟...
ابولهب همواره در كمين پيامبر مى نشست و چون مى شنيد پيامبر با گروهى از مردان
قبيله هايى كه به مكه وارد شده اند، همنشين شده تا سخنان خدا را ميانشان پخش كند،
به زودى- همانند باشه اى كه بر سر گنجشكى فرود مى آيد- بر سر آن انجمن يورش مى آورد
و آن شنوندگان را تار و مار مى كرد...
به آنان مى گفت:
«محمد دروغ پردازى است از دين برگشته. از او پيروى مكنيد...» محمد دوست مى داشت
پنهانى آهنگ آن از راه رسيدگان كند و آنان را در منزلگاه هايشان ببيند تا رسالت
پروردگارش را به گوش آنان برساند. اما همواره ابولهب گژچشم در پى او روان مى شد و
خود را به او مى رسانيد، گويى ردپاى او را به ماننده ى سگى درنده مى بوييد و دنبال
مى كرد!...
شاهدى عينى گويد:
«من نوجوان پسرى بودم همراه پدرم در منى. پيامبر خدا را ديدم كه در منزلگاه هاى
قبيله هاى عرب مى ايستاد و مى گفت:
«اى فرزندان فلانى... من فرستاده ى خدا به سوى شما هستم... به شما دستور مى دهم
كه خدا را پرستش كنيد و هيچ چيزى را با او شريك مسازيد... اين بت هايى را كه همانند
خدا پرستش مى كنيد كنار بگذاريد...
به من ايمان آوريد... گفتار مرا باور بداريد و از من دفاع و نگهدارى كنيد تا شما
را از چيزى كه خدا مرا براى آن برگزيده آگاهى دهم...» را وى به گفته ى خود ادامه
داده مى گويد:
«... ... مردى چپ چشم با دو گيسوى بافته كه جامه اى عدنى بر تن داشت پشت سر
پيامبر ايستاده بود... چون سخن پيامبر پايان يافت گفت:
«اين مرد شما را فرامى خواند تا لات و عزى را از گردن خون بيرون آوريد و به آيين
تازه و گمراه كننده اى كه آورده بگراييد. از او فرمانبردارى مكنيد و به او گوش
فرامدهيد... ...» آن پسر جوان گفت:
«به پدرم گفتم:
«اين مرد كيست كه در پى پيامبر مى آيد و سخن او را رد مى كند؟...» «گفت:
«اين عموى او عبدالعزى پسر عبدالمطلب است...» اين موقعيت نفرت انگيز- كه ابولهب
بر آن پافشارى مى كرد و ايستادگى مى نمود- آن قبيله ها را بر برادرزاده اش برمى
انگيخت و مردانشان همانند آن عموى گمراه و كينه توز به محمد آزارها مى رسانيدند.
همانند او خفت و خوارى ها مى دادند... آنان و اينان با دشنه ى ريشخند از او پذيرايى
مى كردند و از انمجن هاى خود با زشت ترين روش و ناسزاترين سخن دور مى راندند!...
آسان ترين كردار و گفتارشان با محمد اين بود كه در برابر دعوت وى گوش هايشان را
كر مى ساختند. به او پشت مى كردند. همراه با اشاره هاى چشم و ابرو به او مى گفتند:
«خانواده و خويشاوندانت به تو آگاه ترند كه از تو پيروى نمى كنند...» بلكه همسر
ام جميل- آن زن هيزم بيار معركه- در بدى كردن به محمد چندان كوشيده بود كه- در
جولانگاه تهى مغزى و فرومايگى- بر همه ى ناكسان چيره آمده بود...
يكى از روايان گويد:
«پيامبر خدا را در بازار ذوالمجاز ديدم كه خود را به قبيله هاى عرب مى رسانيد و
مى گفت:
«اى مردم بگوييد جز خدا، خدايى نيست تا رستگار شويد...» «مردى با دو گيسوى بافته
پشت سر او بود. او را با سنگ زد. قوزك پايش را خون آلود كرد. آنگاه گفت:
«اى مردم به او گوش مدهيد، او دروغگوست...» را وى گويد: «پرسيدم اين كيست كه سنگ
به او خورده است؟...» گفتند:
«پسر عبدالمطلب...» «اين كيست كه سنگ مى زند؟...» گفتند:
«عمويش عبدالعزى...» سپس به نضر پسر حارث- پسر خاله ى محمد- بنگر كه چگونه
دشمنى، او را از مرز خود بيرون برد. وى به دشنام و بدگويى، بسنده نكرد بلكه در
سركشى و نافرمانى چندان به گزافه رفت كه قرآن را دست انداخت و خدا را به مسخرگى
گرفت...
يك بار كه كم خردى بر او فشار آورد، بر آن شد تا محمد را به نامردى بكشد، هراسى
سر تا پاى او را پر كرد، شمشير را در دستش بى حركت ساخت، نيروهايش را برباد داد و
روبند از چهره ى توانايى تنك مايه ى او فروافكند. جان و عمر بى مايه ى خود را بر كف
نهاد و پا به فرار گذاشت بدان سان كه خرگوشى وحشت زده از سايه ى پادشاه جانوران
بيشه مى رمد...
سپس به حارث پسر كلده- پزشك عرب، همسر خاله ى محمد- بنگر كه چگونه در روزى كه
محمد به قبيله ى ثقيف رفت نقش مردى پست و فرومايه را بازى كرد... و ى با اينكه مى
دانست محمد مهمانى غريب است و از خانه و كاشانه به دور افتاده به او جاى نداد و از
او پذيرايى نكرد... و آنگاه كه محمد از آن پناه دهنده پناه خواست، به او پناه نداد،
در حالى كه آسايش و امنيت محمد در گرو يك كلمه بود كه اگر آن كلمه از لبان آن پزشك
بيرون مى آمد به محمد پناه مى دادند... و ى محمد را از آزار فرومايگان و بردگان قوم
خود حمايت نكرد، فرومايگان و بردگانى كه در تهى مغزى چندان زياده روى كردند كه آن
كوچ كرده ى غريب و پناه جوى خسته جان را به سان گويى به بازى گرفتند و گاه با
چوگانش مى زدند و گاه با پا به اين سو و آن سو مى افكندند...
سپس به اسود پسر عبديغوث- پسردايى پيامبر- بنگر... و به حكيم بن حزام، برادرزاده
ى همسرش خديجه... و به عبداللَّه پسر اميه ى مخزومى و پسر عاتكه عمه ى پيامبر... و
پيش از همه ى آنان و اينان به عقبه پسر ابومعيط- همسر اروى دختر ام حكيم بيضاء- ام
حكيمى كه عمه ى محمد و همزاد پدرش عبداللَّه بود...
اين مرد سخت گير و درشت خوى، سنگ دل ترين خويشان سببى و نسبى پيامبر بود كه فشار
او بر محمد از همه سنگين تر مى آمد...
او در كردار و گفتار و پيشنهاد دادن براى آزردن پيامبر از همه شتابنده تر و در
زيان رسانيدن به او از همه بى پرواتر بود، بى آنكه در اين راه كوتاهى ورزد يا خود
را سزاوار نكوهش بداند...
چه بسا عقبه محمد را در راهى مى ديد و به او سخنانى زشت و ناروا مى گفت كه حتى
پست ترين مردمان از گفتن آنها شرم داشتند!...
يا همانند پسر بچگان فرومايه و گول با سنگ او را زخمى مى كرد...
يا به سوى او يا بر روى او آب دهان مى افكند، تا از اين راه نشان دهد كه محمد در
چشم او چه بسيار خوار و سبك است... و ى يكى از مشركانى بود كه زبانش در برانگيختن
مردمان بر محمد و نيرنگ زدن به او از همه درازتر بود. وى به يارى ابوجهل برخاست تا
هر دوشان ابولهب را بر محمد شورانيدند. ابولهبى كه بر محمد رقت آورده، از آن پس
پيمان كرده بود تا از او حمايت كند و آزار دشمنان را از او بازدارد...
فاطمه دريافته بود كه عقبه روزى از سر غيرت و مردانگى به پذيرش اسلام زبان خواهد
گشود. چون برخى از ياران عقبه گمان بردند كه او از آيين نياكانش برگشته، به سرزنش
وى پرداختند. عقبه براى اينكه اين بدگمانى را دور سازد و براى دوستان كفر پيشه اش
ثابت كند كه همچنان هم پيمان طاغوت است، با محمد سخت به ستيزه جويى برخاست. آنگاه
كه محمد در برابر پروردگارش به سجده رفته بود بر گردنش پا نهاد، آب دهان بر چهره ى
او افكند...
فاطمه مى دانست كه چگونه يك بار كينه ى عقبه از پدرش به سان جوشش تنور به جوش
افتاد تا آنجا كه رداى خود را گرفت و دور گردن پيامبر سخت پيچيد و بسيار فشرد، و آن
پاسداران شرك كه پيرامون او را گرفته بودند، پيامبر را با موى سر و ريش بر روى زمين
كشيدند و افسوس كه ميان آنان يك مرد بيدار نبود تا جرقه اى از انسانيت در او پيدا
شود و ميانجى گرى كند و آنان را از كشتن محمد بازدارد... و از اين دست رويدادها چه
بسيار پيش آمد...
اگر مردى با عتبه و يار تبهكارش ابوجهل، در فرومايگى همانند مى شد، عتبه آن دو
را در يك ريسمان درمى آورد، همانند دو ستور كه در يك ريسمان بسته مى شوند تا گارى
زباله ها و پليدى ها را بكشند. گارى زباله اى كه گله ى بزرگى از خران و استران توان
كشيدن آن را ندارند!...
هيچ كس در آزردن پيامبر سرسخت تر از ابوالحكم پسر هشام نبود مگر عقبه پسر
ابومعيط... و هيچ كس از عقبه پسر ابومعيط سرسخت تر نبود مگر ابوالحكم پسر هشام...
اگر چه بى خردى و دريدگى و نافرمانى در نهاد آن دو ناكس سرشته شده بود و آنان در
پستى و فرومايگى سرآمد ياران خود شدند، اما پستى ابوجهل او را وادار كرد كه در اين
ميدان تاخت و تاز از ميان آن تهى مغزان دون مايه نخستين اسب مسابقه باشد...
ابوجهل همه ى آيين ها و سنت هاى متداول جامعه ى خود را شكست. آيين هايى كه
آزادگان و بردگان، گزيدگان و تبهكاران، بلندپايگان و فرومايگان، همه و همه آنها را
رعايت مى كردند...
از آدميت خود بيرون رفته بود...
جامه ى مردانگى را از تن بيرون كرده بود...
آيا دليلى بر پست نهادى او از اين بهتر كه از سرسختى و كينه توزى زهرا را سيلى
زد. زهرايى كه در آن روزگار دختر بچه اى بود كه هنوز نمى توانست از گردنبند خود
نگاهدارى كند و سرش تا به زانوى ابوجهل نمى رسيد...
گويى ابوجهل زهرا را به گناه پدرش گرفته بود، اگر راهنمايى كردن به سوى نور را
بتوان گناه و جرم به شمار آورد...
روزى زهراى كم سال از كنار ابوجهل گذشت. ابوجهل پيش او به ناسزا گفتن محمد
پرداخت و كينه توزانه به فاطمه نگريست، آنگاه به سوى فاطمه شتافت و سيلى سختى به او
زد كه نزديك بود فاطمه از شدت آن بر زمين افتد و خاك در دهانش فرورود...
فاطمه از درد و از آن همه ستم گريست...
همانند ديگر دختران هم سال خود در اين چنين موقعيتى با چشمى اشك بار، بى درنگ
نزد حَكَم قريش شتافت تا حق او را از آن بيدادگر كينه توز بگيرد...
گويند:
ابوسفيان در آن روز حَكَم قريش بود...
زهرا شكايت نزد او برد...
ابوسفيان از دوست گول و درشت خوى خود كه با اين كار زشت همه ى ناموس هاى مردانگى
و آيين هاى جوانمردى را درهم شكسته بود، احساس خشم كرد. دست آن دختر كم سال و گريان
را گرفت و به آنجا برد كه ابوجهل نشسته بود. دختر را پيش ابوجهل راند و گفت:
«او را سيلى بزن... كه خدايش خير ندهاد!...» فاطمه ابوجهل را كه خاموش و رسوا
مانده بود سيلى زد...
گويند:
فاطمه اين پيش آمد را براى پدر بازگفت. پدر فرمود:
«خدايا اين كار نيك ابوسفيان را از ياد مبر...» شايد خدا دعاى پيامبر گراميش را
چنين مستجاب فرمود كه در پايان، رئيس امويان اسلام آورد اگر چه اندى سال بر كفر خود
باقى ماند...