ستاره ى زهرا
در آن روز بزرگ كه محمد با داورى آگاهانه ى خود قريش را از شر جنگ درون قبيله اى
رهايى بخشيد، جنگى كه نزديك بود از همه ى درها بر آنان يورش آورد- شادمانى از دل
همه ى مردمان قريش لبريز شد، اما شادمانى در دل محمد از همه بيشتر بود چرا كه قلبش
از همه ى قلبها بزرگتر بود...
قلب او يكسره عشق بود... و عشق او نيز براى همه ى شادى هاى مردم گنجايش داشت،
همچنانكه براى همه ى اندوه هاى آنان...
شادى او سرودى دلنشين بود كه همراه با تارهاى گيتار آسمان آواز سر مى داد...
احساسات قلبى قومش همراه با تپش هاى خود از موسيقاى آن سرود به رقص درآمد...
در آن روز خجسته، آن ساعت كه از خانه ى خدا به خانه ى كوچك خود برگشت و بنابر
عادت صبحگاهى و شامگاهيش زبان به ستايش پروردگار گشوده بود، سپاس و ستايش خود را
افزونتر ساخت، زيرا خداى بلندمرتبه او را راهنمايى فرموده بود تا بار ديگر امنيت را
به شهر آرميده ى مكه برگرداند...
لطف خدا در حق او چندان بزرگ بود كه در ستايش نمى گنجيد...
خداى پاك به او توفيقى داده بود كه از حد و مرز ستايش بيرون بود...
توفيق داده بود كه گام هاى خود را بر زمين استوار سازد و براى قوم خود از غرقه
شدن در درياى تباهى وسيله ى نجات باشد...
آيا جز يك واژه بود كه چون از لبهاى وى بيرون آمد، رهايى را به دنبال آورد؟ آيا
جز يك پرتو عنايت خداوندى بود كه درست در لحظه اى حساس واژه اى حكمت آميز و
دادگرانه از رازهاى رحمت پروردگارى بر سر زبان او نهاد؟ و اژه اى كه حكمت عقلانى
هيچ يك از جهانيان به حد آن راه يافت و داورى هيچ كسى به پايه ى آن نرسيد؟ و به
دنبال آن خطر رخت بربست...
دل ها شاد شد...
چشم ها از شادمانى روشنى يافت...
آسايش فرارسيد...
شهر حرام آسودگى يافت...
فرزندان مكه كه در آن روز بزرگ زندگى مى كردند، به احساس و دريافتى دست يافتند
كه در راستى آن شك به خود راه ندادند. دريافتى كه به آنان با تأكيد مى گفت امن و
آسايشى كه براى آنان بازگشت، همه از فرخندگى آن داور جوان بود... و هيچ تعجبى
ندارد...
زيرا عربها امتى هستند كه چيزى را به فال بد مى گيرند و چيزى را به فال نيك...
در باور آنان بدى همواره در گرو بخت گجسته است...
در باور آنان نيكى همواره در گرو بخت خجسته است... و محمد تا آنجا كه بسيارى از
مردم مى ديدند و ياد داشتند، مژده آور نيكى بود و نكوفالى...
همنشين نيكبختى و خجستگى...
با ستاره اى فرخنده فال...
ستوده نام...
خجسته سخن...
از آنگاه كه او را مى شناختند در سرتاسر زندگى با فرخندگى مى رفت و با فرخندگى
مى آمد.
آيا كسى در ميان مردم قريش بود كه نيكوفالى او را درنيابد و فضيلت او را باور
نكند؟ آرى همه آنگاه باور كردند كه او حجر اسود را با دست راست خود بر جايگاهش
نهاد، و شكافتگى ميان مردم را پيوند داد، پراكندگيشان را وحدت بخشيد و آنان را
يكدست و يكدل گردانيد، چنانكه گويى آنان را با انس و الفت يكباره در آن رداى نو و
سفيد شامى فروريخت و گرد هم آورد؟...
آيا كسى در ميان مردم قريش بود كه با نشان نيكبختى از چهره ى تابناكش كه هنوز
كودك بود و در گهواره، در آن روز كه سپاه اصحاب فيل از هم گسستند و بى هيچ كشت و
كشتارى بر خاك مكه پراكنده فروافتادند، آشنا نشده باشد؟...
خير...
بلكه در ميان مردم قريش كسانى بودند كه مى ديدند اين خجستگى، چهره ى سرنشينان
خانه ى كوچكش را نيز تابناك مى سازد، زيرا آنان هم با نوزاد مژده آورى همراه بودند
كه سيمايش آرامش را به ديگران الهام مى كرد و هم با نشانه هايى الهى آشنايى داشتند
كه بيانگر والاجاهى وى، نزد خدا بود...
گويى كه خدا مى خواست فرخندگى را- بدان سان كه به او ارزانى داشته- به آنان نيز
ارزانى فرمايد. آنان كه آن روز در زندگى ويژه و محدود وى مشاركت داشتند...
گويى كه خداى پاك در نظر داشت پيرامون او را از نشانه هاى فرخنده فالى پر سازد،
آنچنان فرخندگيى كه براى راه و روش مردى نرمخوى، با گذشت و اميدوار شايسته باشد،
مردى كه به مژده دادن موظف است. بيزارى و كينه توزى را دور مى كند. به آرزوها مى
انديشد. به شكوفا شدن زندگى چشم دوخته است...
جاى هيچ سخنى نيست كه او خجستگى را دوست دارد و از بدفالى بيزار است...
همه ى آنانى كه با او در جامعه ى كوچك و خانه و كارش ارتباط داشتند، از آغاز
كودكى، تا اوج نوجوانى و از آغاز جوانى تا كمال مردانگى وى، از نشانه هاى فرخندگى و
مژده هاى نيكبختى برخوردار بودند...
همه فرخنده نام و فرخ سرشت...
هم نيك فال و نيكبخت...
همه به سان پرتوهايى از تابش ستاره ى وجود او. ستاره اى كه روشنايى مى افشاند و
درخشندگى مى نمود...
«آمنه» دختر وهب او را به دنيا آورد، و آن نوزاد به مفهوم «أَمْن» و آسايش از
نام فرخنده ى مادر چشم دوخته بود...
«ثُوَيْبَه» دختر عمّش- ابولهب- چند روزى به او شير داد.
شير او در دهان نوزاد با معنى «ثواب» و پاداش نيك روان مى شد...
«حليمه ى سعديه» دايه ى وى نگهداريش را گردن نهاد. واژه هاى «حلم» و شكيبايى
همراه با «سعد» و نيكبختى در نام آن بانو از ديدار آن كودك خرسند بودند و مايه مى
گرفتند...
«بركة أمّ أيمن» پرستاريش كرد. واژه ى «بركت» در نام آن بانو دليل راه آن كودك
شد و واژه ى «يمن» يكى از برجستگى هايى بود كه خدا ويژه ى او ساخته بود...
در نام «ميسره»- پيشكار خديجه- كه در آن سفر تجارتى با وى همراهى داشت، اشاره اى
بود به «يُسر» و آسانى و گشايش در كارها...
در نام خدمتكارش «زيد» نشانه اى بود از افزايش و فراوانى در روزى ها و نعمتها...
و اينها همه نشانه ها بود و مژده ها...
گروهى از مردم در آن روز كه حجر اسود را با دست پربركتش در جاى خود نهاد و
اختلافات را از ميان قريش برداشت، همبستگى را جايگزين گسستگى ساخت، نشانى ديگر از
خجستگى براى او به چشم ديدند. نشانى از خجستگى در مهمانى تازه وارد كه همان روز نزد
وى فرود آمد...
دخترى نوزاد...
دخترى كه بر شمار آن خانواده ى نيكبخت افزون شد...
در آن اطاق دلباز، روبروى در خانه، آنجا كه خوابگاه آن دو همسر گرامى بود، مادر
دختر خود را به دنيا آورد...
چه بسيار خديجه از ديدار او شادمان شد...
چندان شادمان شد كه پيش از اين نوزادان ديگرش تا به آن اندازه شادمان نشده
بود...
شايد شادمانى بيش از اندازه ى خديجه در اين بود كه در چهره ى تابناك آن دختر
سيماى دوست داشتنى پدر را مى ديد...
چه بسيار محمد از ديدار او شادمان شد...
شايد شادمانى محمد از آن بود كه در همان ساعت در دلش افتاد آن دختر به زودى مادر
خاندان پاك وى خواهد شد...
عرب ها امتى هستند كه مرد بى پسر را «ابتر» مى خوانند...
آنان زاده شدن دختران را ناخوش دارند...
ترجيح مى دهند دختران خود را به گور پيش كش كنند اما به دست داماد نسپرند...
(چون به يكى از آنان خبر تولد دخترى داده شود سيه روى مى شود و خشم مى گيرد و
خود را از قوم خويش براى خبر بدى كه به او داده شده، پنهان مى كند تا بينديشد كه
آيا آن دختر را با خوارى نگه دارد يا در خاك پنهان سازد) (النحل، 58- 59).
اگر آن دو همسر گرامى پس از سه دختر، آرزوى پسرى داشتند، آرزويى طبيعى بود، ليكن
زودگذر. آن آرزو چيزى از عشق بى كران آن دو را نسبت به نوزاد تازه رسيده كم نمى
كرد، عشق بى كرانى كه همانند آن عشقى نيافته بودند. آن آرزو چيزى از ايمان
استوارشان را نمى كاست، ايمان به اين كه كمال خير در همان چيزى است كه خدا اراده
فرمايد...
آيا خدا دل آن دو همسر را از زنگار جاهليت پاك نساخت؟...
آيا آن دو را از گردن نهادن به سنت هاى تقليدى جامعه ى گمراه خويش بركنار
نكرد؟...
هان اين: اين آخرين دختر كه مى آيد بركت و فراوانى را در ركاب خود مى آورد...
بدان سان كه پيش از اين، تولد پدرش نيز بركت و مژده اى بود كه قريش را از جنگ
خانمان برانداز قبيله اى رهايى بخشيد. جنگى كه مى توانست مرگ و ويرانى را در همه جا
پراكنده كند...
فرخنده اى از پشت فرخنده اى... و ستاره اى نيكبخت از ستاره اى نيكبخت به دنيا مى
آيد... و در اين باور جاى هيچ سخنى نيست...
هركس در اين باره خيالى براى خود دارد...
هركس در اين باره تعبيرى دارد. تعبيرى كه احساسش به او الهام مى كند...
هركس در اين باره چيزى را راز سرنوشت الهى را درمى يابد، رازى كه ايمانش آن را
براى وى آشكار مى كند. رازى كه از پس پرده ى غيب ناشناخته، همه ى مردم و همه چيز و
همه كار را به جنب و جوش درمى آورد... و كسى كه بخواهد اين خيال يا تعبير و دريافت
را انكار كند، بى شك بايد ويژگى هاى وراثتى و انتقال خوى هاى باطن و سرشت هاى
خدادادى و همچنين انتقال نشانه هاى ظاهر و شباهت هاى چهره را از هر پدر و مادرى به
هر پسر و دخترى انكار كند...
اما حق، حقى كه شك در آن نيست. و اقعيت امر، واقعيتى كه از چشم ها و خردها پنهان
نمى ماند... و نمونه هايى كه تقدير الهى نشان مى دهد، و در سراسر روزگار، روز به
روز، سال به سال، براى مردم آشكارا مجسم مى سازد.
همه با آوازى بلند- آوازى كه بر هر شك و ترديدى چيره مى گردد- به سخن مى آيند و
براى جهانيان آشكار مى سازند كه اين دختر تازه به دنيا آمده به حق از پشت پدر خويش
است. در صورت و سيما تصويرى است از اصل... در خوى و خصلت قديسه اى است دست پرورده ى
پيامبرى الهى...
از اندام نازكش شفافيت مى باريد...
گويى كه پيكرش از نور بود...
به ماننده ى ستاره اى روشن بود...
قلب پاك و روشن وى بر پيشانيش پديدار بود...
چهره اش به روشنايى چاشتگاهى بود كه از لابلاى آن رنگى صورتى از شفق شامگاهى مى
تابيد...
ابروانش كمانى بود...
چشمانش برق مى زد... درشتى آنها دو چشمه ى روشن را نمايان مى ساخت و سياهى آنها
بر ژرفا و پهناى آن دو چشمه مى افزود. سياهيى كه همرنگ شبى ديجور و بى ستاره و ابرى
بود...
مژگان برگشته ى نيزه آسايش از درشتى و انبوهى بر گونه هاى لطيف و نرمش سايه
افكنده بود. مژگانى كه گويى سايه هايى هستند زيبا كه قلم نقاشى چيره دست آنها را
كشيده و برق نگاهى كه از ميان پلكهايش مى تاب بر كشيدگى آنها افزوده است...
بينيش بلند بود و خوش تراش...
موهاى انبوه و سياه و فروهشته اش به تاريكى شب، روانى آب و نرمى نسيم بود...
نفس هايش همچون عبير خوشبوى بود...
آنگاه كه پدرش در وى مى نگريست گويى كه خود را در آيينه مى نگرد...
او در خون، سيما، رنگ، زيبايى هاى چهره و اندام، در كليات و جزئيات پاره اى از
پدر خود بود...
او از همه بيشتر به پدر همانندى داشت، زيرا پدر او را به وجود آورده بود، و پدر
نيز از همه بيشتر به دختر همانند بود بدانگونه كه گويى دختر مادر وى است، مادرى كه
او را زاييده است!...
دختر درست به ماننده ى كودكى پدر بود...
دختر به سان پدر و پدر به سان دختر بود...
شباهت ميان آنان براى پدر تصورى خيالى نبود. تصورى كه پژواكى از احساس عاطفى او
نسبت به آن دختر تازه رسيده باشد، بلكه بيان راستينى بود بر زبان حال كه نه تنها با
تمام حواس دريافت مى شد بلكه از هر نگاه تند و آنى پنهان نمى ماند و از ديد
موشكافانه ى هر تيزبينى دور نمى شد...
تنها پدر نبود كه اين شباهت را مى ديد. شباهتى كه تا حد يگانگى و يكسانى پيش مى
رفت...
بلكه همه ى اعضاء خانواده اين همانندى شگفت انگيز را به چشم مى ديدند...
أم ايمن- دايه ى محمد- اين شباهت را در همان لحظه ى تولد نوزاد ديد...
زيد- خدمتكار محمد- اين شباهت را به ديده ى يقين نگريست...
خديجه چشم و دل بدو سپرد، همسر محبوبش را در آن دختر نوزاد ديد و شادمانى و
سربلندى وى افزون شد...
اين شباهت چشم گير و بيش از اندازه، از ديد «على» آن كودك كم سال- پسر خوانده ى
محمد و خديجه- نيز دور نمانده بود...
بلكه چندان شگفتى على را برانگيخته بود كه گاهى به پسرعمش نگاه مى كرد و گاه به
آن دختر نوزاد، و لحظه اى چشم از آن دو برنمى داشت. گويى كه به آنان مى نگريست و
شباهت ميان آن دو را تيزبينانه بررسى مى كرد و در پرسشى حيرت آور غرقه مى شد...
آيا آسايش مى يافت از اينكه در چهره ى آن دختر، بزرگوارى پدرش محمد را مى ديد.
بزرگ مردى كه روشنى بخش دل و جانش بود. پرورنده و پشتيبانش بود. سرپرستيش را
پذيرفته بود تا پاره اى از سنگينى بار زندگى را از دوش پدرش- ابوطالب- برگيرد؟...
يا آن دختر را آرزويى بزرگ و دوست داشتنى مى دانست كه دست تقدير او را براى وى
از جهان نهان بيرون آورده بود، زيرا همواره دل و جان و روان على آرزومند كسى بود كه
بيايد و ابر تنهايى را از آسمان دل او پراكنده سازد و او را از تنهايى به درآورد و
روزگار تهى كودكيش را پر كند؟...
يا شايد انگيزه ى كشش او به آن دختر تازه رسيده اين بود كه چيزى از مادر عزيزش-
فاطمه دختر اسد- را در او مى ديد، زيرا اين دو فاطمه در نام شريك بودند اگر چه در
نشان با هم فرق داشتند...
با همه ى پختگى زودرسى كه در على از پيشانى گشاده و درخشان وى، در چشمانش كه از
هوشيارى پرتو مى زد، در خطوط چهره ى نيرومند و آشكارش، در رخسار تابناك و شكوهمندش،
نمايان بود- باز بى تناسب نمى نمود كه- سرشت كودكى وى از نهانگاه خود پديدار شود و
با افكار و احساساتى كودكانه- همانند افكار همسالانش- در ذهن او راه جويد... و چرا
كه نه. على آن روز هنوز جز چند گام از درب خانه ى زندگيش پيش نرفته بود. اندى سال
بيش نداشت...
آيا شگفت مى نمود كه از هنگام آمدنش در خانه ى پسر عم خود دوست داشته باشد
همبازى پسر يا دخترى پيدا كند و اين خواسته براى وى به صورت يك آرزوى قلبى و رؤياى
شبانه درآيد؟...
آيا على كه دلباخته ى مادر خويش است- مادرى كه على ازو به حسب ضرورتى لازم و
هرچه نزديكتر به تسليم و رضا جدا شد- سزاوار نيست از بسيارى بى قرارى و آرزومندى
خيال كند مادر را همواره در هر نشان زيبا مى بيند و در هر آواز زيبا مى شنود؟...
چه بسيار در خوى هاى پسنديده و سرشت هاى ستوده ى پسر عمش نمادى از قهرمانى مى
يافت كه همانند آن را در ديگر بزرگانى كه مى شناخت، نمى ديد.
هيچكس را نمى يافت كه در اندكى از خلق و خوى به پاى پسر عمش برسد، و از همين روى
او را هرچه تمام تر گرامى مى داشت و با عشقى بى همانند بدو عشق مى ورزيد، عشقى كه
احساس مى كرد- با تمام نيروى ادراك خود- در آن فنا مى شود...
اگر على در اين مأواى خود ارزنده ترين كردار پدرانه را در محمد و دلسوزانه ترين
رفتار مادرانه را در خديجه ديده بود، پس مناسب مى نمود كه خيالات نوخاسته اش او را
در جهان همسالانش به پرواز درآورد و در جستجوى رفيقانى باشد كه با عمر اندك او
مناسب تر و با قلب شاداب او نزديكتر باشند...
هان على اكنون اين چنين بود... و هان آن دختر اينك براى او پيدا شده بود...
از پس پرده ى غيب به او روى آورده بود...
خواب شفافش اكنون به صورت دخترى نورانى تجسم يافته بود. دخترى كه گويى يكى از
حوريان بهشت است...
شايد از اين پس پروانه وار گرد شمع وجودش به گردش درآيد آن چنانكه گويى پيرامون
چشمه اى از نور به گردش در خواهد آمد...
شايد به زودى از وجود آن دختر براى وى احساسى از شادمانى دست دهد كه سرتاسر
دنيايش را پر كند...
شايد به زودى آوازش را نغمه آميز سازد و با واژه هايى شيرين براى او كودكانه سخن
گويد و نرم نرمك بازى كند تا آواى خنده ى خوش آهنگ او را بشنود و لبخند سفيد و
تابان او را ببيند...
شايد به زودى شادمانى وى از آن دختر، چشم اندازهايش را با رنگهاى خود آذين
بخشد...
از گشادگى چهره و شادابى گونه ها و برق نگاه هاى على پيدا بود كه از آن دختر
تازه رسيده، بسيار دلشاد، سرمست و خرسند است. و جاى شگفتى نيست كه دل على از آمدن
آن دختر، يكسره پر از شادمانى باشد و فرخندگى و سرافرازى...
آيا آن دختر به زودى تناهيى او را از ميان نخواهد برد؟...
آيا به زودى انيس خلوتهاى او نخواهد شد؟...
آيا به زودى روزگار كودكى او را پر از خوشبختى نخواهد كرد؟... و پيش از همه ى
اينها و برتر از همه ى اينها، آيا آن دختر با شباهت تام و كاملى كه با پدر خود دارد
به زودى براى على، محمد را در هر لحظه از روز و شب، چه برود و چه بيايد، چه حاضر
باشد و چه پنهان، يار دمساز و همدم و همراه نخواهد كرد؟...
به راستى كه خوشبختى محمد از آمدن آن دختر- خوشبختيى كه هرگز همانند آن را نديده
بود- به على نيز راه جسته بود...
دل او را از گرماى خود پر كرده بود...
چهره اش را از شادى خود شاداب كرده بود...
دنيايش را از روشنى خود خوش آيند كرده بود...
گذشته ها خرمن خرمن زير ويرانه هاى روزگاران پيشين فروخفته است... و خاطرات
ديروزهاى نه چندان دور از دريچه هاى گذشته ى نزديك، بر ديدگاه هاى روزگار كنونى نظر
مى افكند... و نشانه هاى گذراى امروز به نرمى و آرامى در رگ آينده روان مى شود...
اينها همه آن ماده ى اوليه اى است كه قلم هنرمند و چيره دست تقدير، با آن در
روشنترين رنگها، آن تابلوى شاهكارى را رسم كرده كه بر ديباچه ى پاكش پنج حرف مى
درخشد، پنج حرفى كه آن دختر تازه به دنيا آمده را با آن نام گذارى كردند...
از نژاد اين خانواده تاكنون سه فاطمه سر برآورده اند...
«فاطمه» دختر عمرو...
پس از او «فاطمه» دختر زائده... و پس از او «فاطمه» دختر اسد...
اين سه فاطمه پس از چند نسل، پدر در پدر به لؤى پسر غالب مى رسند و در نسل هاى
دورتر همه از پشت اسماعيل پسر ابراهيم خليل مى باشند...
سه شاخه از يك رود...
سه فاطمه از يك سرچشمه ى غنى و بخشنده...
سه زن به سان آتش بر فراز سه قله ى بلند...
از ميان زنان روزگار خود مادر فضيلت بودند و كمال...
پاكدامن بودند و پاك نهاد...
در ميان همتايان خود، در نام و نشان، در سرشت و صفت برجسته بودند...
خردها و چشم ها در برجستگى آنان شك و خطا به خود راه نمى داد...
هان اين فاطمه، چهارمين فاطمه بود...
هان! او «زهرا» بود...
نخستين فاطمه، دختر عمرو، مادر عبداللَّه نياى اين دختر تازه رسيده بود...
دومين فاطمه، دختر زائده، مادر خديجه و مادربزرگ اين دختر بود...
سومين فاطمه، دختر اسد، مادر همدم و همبازى روزگار كودكى وى- على پسر ابوطالب-
بود... آنكه همواره آرزو داشت كسى انيس زندگانيش باشد، تا اينكه ستاره ى بختش اين
آرزو را براى او برآورده ساخت.
هيچكس از مردم، در روز تولد آن دختر سياه چشم انكار نمى كرد كه آن سه فاطمه آينه
هايى بودند كه نام اين آخرين فاطمه بر روى صفحه هاى درخشان و صيقلى يافته ى آنها
منعكس شده بود...
ليكن بيشتر مردم در آن روز بر اين باور بودند كه دختر اسد از ميان آن سه فاطمه
روشن ترين آينه بود كه اين فاطمه ى نوزاد در آن پيدا شده بود... و سزاوار بود كه
اين باور از روى يقين در خاطرها جولان كند... و جاى شگفتى نداشت كه اين انديشه در
ذهن ها راه جويد و پيدا شود...
آيا از خاطر كسى رفته بود كه همسر ابوطالب براى محمد مادر دوم بود.
محمدى كه كودك بود و شش ساله و هنوز پا به دوران نوجوانى ننهاده بود كه خورشيد
مادرش آمنه غروب كرد و از آسمان دنياى او پنهان شد؟...
هنوز اين رويداد از خاطرها دور نشده...
هنوز اين پيش آمد به فراموشى نگراييده...
فاطمه دختر اسد، مادر على، همان بانويى است كه محمد پسر عبداللَّه را پرستارى
كرد و از آنگاه كه عم محمد- ابوطالب- سرپرستيش را گردن نهاد، فاطمه محمد را در آغوش
پر از مهر خود پناه داد و دلسوزتر از مادر از او پذيرايى كرد، و به او بيشتر از
فرزند خود عشق ورزيد- فرزندى كه خود زاده بود، شير داده بود، شبهاى دراز بر بالين
او بيدار مانده بود- با كوشش و شكيبايى و اميد از محمد نگاه دارى كرد، تا آنگاه كه
جوان شد و سرشار از زندگى و برخوردار از زندگى...
براى او مادر بود، مادرى كه با همه ى خميدگى قامت يكسره عشق بود...
مادرى كه با همه ى از پاافتادگى يكسره مهربانى بود...
مادرى كه با همه ى از خودگذشتگى يكسره دلسوزى بود...
چه بسيار محمد اين بانوى بزرگوار را گرامى مى داشت...
چه بسيار به او مهر مى ورزيد و علاقه داشت و ساعات خوش خود را در كنار او مى
گذرانيد... و اين بانو نيز همواره با او و براى او بود. گويى كه در گرامى داشت محمد
با همسر بزرگوارش به مسابقه پرداخته بود...
آن بانو و عموى محمد- كه سرپرستش بود- قلبهاى بزرگ خود را از عشق او پر ساخته
بودند...
اين دو همسر همواره او را بر فرزندان واقعى خود مقدم مى داشتند،
فرزندانى كه در عرف مردم و بنا بر آيين مادرى و سنت پدرى، مقدم داشتن آنان بر هركس
و هرچيز ديگر واجب است...
هان اينك محمد همواره احساسات والاى خود را نسبت به اين بانو در دل تعبير و
تفسير مى كند. آنگاه همه ى آنها را به «فاطمه ى» كوچك خود منتقل مى سازد...
گويى كه خود را جزئى از زندگانى آن بانو مى بيند، يا او را تداوم زندگى گذشته ى
خود مى پندارد!...
گويى كه محمد دوست دارد او را در سينه ى خود جاى دهد!...
گويى كه او نيمه ى دل محمّد است!...
آيا غير از آن بانو كسى ديگر به جز دخت گرامى محمد مى توانست نيمه دل او
باشد؟...
هيچ كس نمى دانست آيا محمد- به عنوان يك پدر- با اين نامگذارى، دختر نوزاد خود
را بزرگ گردانيده است- يا- به عنوان يك پسر- آن بانوى بزرگوار را گرامى داشته
است؟...
اگر چه ديدار او با دختر اسد دير به دير رخ مى داد...
اگر چه خانه ى وى از خانه ى او دور افتاده بود...
اگر چه خانواده ى كوچكش بيشترين هم و غم او را به خود ويژه ساخته بود...
اما همواره سيماى اين مادر دوم پيش چشمش آشكار بود...
ياد او را بر زبان داشت...
هستى او پاره اى از هستى وى بود...
عشق او در ضميرش موج مى زد...
هر دو آرزومند ديدار هم بودند...
محمد از آن جهت اين دختر كوچك را برترى مى نهاد كه در بزرگوارى پيش از همه به آن
بانو همانند بود...
كسانى كه مى پنداشتند احساس محمد نسبت به آن بانو تنها از روى حق شناسى و
قدردانى او برمى جوشد، به واقع در تأويل و تحليل خود خطا كرده بودند...
قدر او را به شايستگى نشناخته بودند...
ژرفاى انديشه ى او را به خوبى درنيافته بودند...
حقيقت احساسش را درك نكرده بودند...
به پاكى روانش راه نجسته بودند...
اوج انديشه ى آنان اين بود كه مى گفتند: محمد مى خواهد از در تلافى درآيد و
نيكويى هاى آن بانو را پاداش دهد...
آنچه محمد از او گرفته بود ناگزير بايد اكنون به او ببخشد، آنچه به او داده شده
بايد بازپس دهد...
آنان خوبى هاى فاطمه دختر اسد را به محمد- آنگاه كه از او پرستارى و نگهدارى مى
كرد- هنوز به ياد داشتند و گمان مى كردند محمد با گذاردن نام آن بانو بر دختر خود،
به نيكويى هاى وى پاسخ داده است...
آنان خوبى هاى عمويش ابوطالب را- آنگاه كه پرورش و سرپرستيش را گردن نهاده بود-
مى شناختند و گمان مى كردند محمد در برابر آن نيكويى ها، پرورش و سرپرستى پسرش على
را گردن نهاده است...
اين كارها در نظر آنان دينى بود كه بايد ادا شود...
درهمى در برابر درهمى...
مثقالى در برابر مثقالى...
هان اگر آنان آگاه بودند، درمى يافتند كه عواطف ارزنده ى انسانى غير از آن چيزى
است كه گمان مى كنند، و بسيار بالاتر از هر پندارى است كه در انديشه ى آنان درمى
آيد...
عواطف انسانى خريد و فروش نمى شود...
به ماننده ى كالا نرخ گذارى نمى شود...
به سان پارچه به طول و به عرض اندازه گيرى نمى شود...
به گونه ى بار و بنه با ترازو سنجيده نمى شود...
اى كاش آنان سرشت پاك محمد را به روشنى مى ديدند!... تا كان پايان ناپذير خوى ها
و منش هاى والاى او را مى شناختند...
درمى يافتند كه شناخت و وفادارى او برتر از اين دست گمان هايى است كه در سر
دارند...
او عشق مى ورزد براى عشق... براى فنا شدن در خدا...
او عمل مى كند براى عمل و براى عشق به عمل... براى عبادت خدا...
او خوى ها و منش هاى پسنديده را دم به دم به كار مى گيرد بدان سان كه هوا را
تنفس مى كند...