فاطمه زهرا در پرتو خورشيد محمدى ، جلد ۱

عبدالفتاح عبدالمقصود
مترجم: سيد حميد طبيبيان

- ۱ -


مقدمه

به نام يزدان مهربان، دادار آسمان عشق را فاتحتى است دلكش، سبك، فرخنده فال، خجسته شمائل.

آن است: را ح روح، آسايش بخش جان.

ريحان بوستان دل، عطرافشان روان.

نرم و خوش همچون نسيم يوسفان.

آهوى مشك ختن دماغ.

شكر تنگ عسكر مذاق.

مرهم گذار زخم فراق.

رهبر كاروان هفت اقليم وصال.

جلوه پرداز بانوى پرده نشين جمال.

غمگسار و كارگشا. را هنماى رهروان هفت درياى فنا.

سيمرغ بلند آشيان قاف زبرجد عزت.

شهباز ساعدنشين پادشاه دين و دولت.

هراس زادى، زهره افزاى، همت آماى.

آن كس كه با فصل الخطاب عشق بر آستانه ى تحقيق درآيد خارستانش گلستان نمايد و مارستانش بهارستان.

سارانش پايان پديدار آيد و دشوارش آسان.

صرير قلمش بانگ دوار چرخ است، در پهن دشت بهشت.

سواد جوهرش موج آب حيات است در تلاطمات درياى ظلمات. و شكار نيزه ى كلكش ماهى كلمات.

آن كه با عشق زيست با عشق خواند با عشق نوشت و با عشق رفت و بينشى گسترده داشت و انديشه اى منصفانه، استاد بود و بى همتا و كرد آنچه كرده نامش: عبدالفتاح عبدالمقصود.

زادروزش: 10 ژوئن 1912، 20 خرداد 1291، 23 جمادى الآخر 1330.

زادگاهش: كوى «كَفَر عَشْوَى» از ديهه ى «راقوته» در اسكندريه ى بزرگ.

تحصيلات: دانش آموخته ى دانشگاه اسكندريّه.

رشته ى تحصيلى: كارشناس تاريخ اسلامى.

مناصب و كارها: كارمند راه آهن. بازرس ادارى. رئيس دفتر نخست وزير (محمد صدقى سليمان). و نوشت آنچه نوشت:

از كودكى نوشت تا نوجوانى. از نوجوانى تا ميان سالى. از كمال تا كهولت.

داستان هاى كودكان. داستان هاى دانش آموزان. مقاله نويسى. ترانه پردازى. نمايشنامه نگارى. انتشار مجله ى هفتگى «الحديث». و در پايان نوشتن كتاب هاى ارزشمند تاريخى- اسلامى:

ابناؤنا مَعَ الرَّسولِ: داستان هايى درباره ى سيره ى شريف نبوى. ناشر دار مصر للطباعة.

صليبيةٌ إلى الأبد: جنگ هاى صليبى براى هميشه. بررسى وقايع جنگ هاى صليبى. ناشر دارالعرفان بيروت.

الامام على بن ابى طالب: نتيجه ى سى سال كوشش. چاپ اول نه جلد. ناشر دار للطباعة. چاپ دوم در چهار جلد. ناشر دارالعرفان در بيروت.

فى نور محمد فاطمة الزهراء: دو جلد، ناشر دار الزهراء، بيروت، چاپ دوم 1412 ه. 1991 م. و عشق را خاتمى است گدازنده، كشنده، سراب مآل، با فرجامى هائل.

عشق سوختن است، عاشق پروانه، معشوق شمع. و دست آورد عشق كتاب «فاطمه ى زهرا در پرتو خورشيد محمدى» ترجمه از متن كتاب «فى نور محمد، فاطمة الزهراء». مؤلف: عبدالفتاح عبدالمقصود.

آن پروانه ى بى پروا اين مترجم سوخته است.

آن شمع فروزان پرتو خورشيد ملكوتى فاطمه.

آن انگيزه ى سوختن، عشق است و عشق.

عشق به زيباى جاودان.

نخستين منزل لبخند.

تجلى آينه ى خيال.

عروس انس.

همسفر معراج رؤيا.

آخرين مرحله ى مهر.

چشم انداز لاله ستان فنا.

فاطمه ى پاك.

سيد حميد طبيبيان دهم بهمن ماه هفتاد و نه شمسى

بخش يكم

آتش در كعبه

آيا اينجا مكه است؟...

آيا اينان مردمان مكه اند؟...

آن امن و آسايش كه روزگارى در اين شهر درفتش برافراشته بود اكنون كجاست؟... و كيانند آنان كه آرامش را براى مردم اين سرزمين به ارمغان خواهند آورد؟...

آن روشنى و تازگى كه ساليان دراز از زمين پاك مكه تابيدن مى گرفت، به تيرگى گراييده...

ابر پاره هاى سياه كرانه هاى پاك و آبى آن را فروپوشانده...

در آسمان روشنش لكه هاى خاكسترى رنگ و سياه فام برآمده. خاكسترى به گونه ى ميغ و مه و سياه به ماننده ى دل تاريكى ها.

در ميان پرتوهاى روان بخشش رگه هاى تاريكى و تيرگى همچون نشانه هاى جان گزاى زخم تازيانه خودنمايى مى كند...

اين سو غرش هولناك تندبادى، و آنسوتر غريو هراس انگيز گردبادى...

آسمان يكسره پر از آذرخش و تندر... پر از طوفان و گردباد... پر از خاك...

خاموشى و آرامشى بر همه جا چيره شده...

روشنايى از هر گوشه رخت بربسته...

هان! اين همان شهر حرام آرميده اى است كه كوه هاى خاموش از هر سوى آن را در آغوش كشيده... و امروز پنجه هاى شيون و فغان سينه ى آن را خراش مى دهد و خروش و ولوله در آن بيداد مى كند...

هان! بدين شهر پس از يكپارچگى، از هم گسستگى و پس از سازگارى، دشمنانگى روى آورده...

نابسامانى و هرج و مرج در آن راه يافته...

انديشه ها درهم است و پراكنده... و دل ها از پس اين ناهنجارى ها نگران است و چشم ها سرگشته...

گمان ها در سرها پر موج است و پريشان...

در جنب و جوش است و خروشان...

گسترش مى يابد تا نمايان شود نمايان مى شود تا گسترش يابد پهنه ى دريا را ماند كه مدّش مى گسترد و جزرش درمى نوردد...

سراسيمگى و نگرانى تا بدانجا رسيده كه مى رود انگشتان به ماننده ى زه كمان سخت و كشيده شود، آنچنان كه گويى چنگال هاى جانور درنده اى است كه مى خواهد در شكار خود ناخن فروبرد... و تا بدانجا كه مى رود شمشيرها از نيام بركشيده شود و به رقص درآيد آنچنان كه گويى سرنوشت شومى است كه مى خواهد بر سرها فروبارد...

گويى كه آنك ميدان جنگ است. و اينك سازش ناپذيرى، مردمان مكه را به دو سپاه پرخاشجوى و پيكارگر در برابر يكديگر به صف كشانيده است و مردم با نبردافزار خشم و خشونت و كينه روياروى هم ايستاده اند با رگهاى گردن كشيده آماده براى حمله كرانه هاى آسمان بر بالاى سرشان به رنگ سرخ... و ابرها در كناره هاى آسمانشان به گونه ى خون لخته شده...

ناسازگارى و ستيزه جويى تير مراد بر كف سخت نيرو گرفته سركشى نافرمان و هراس انگيز گرديده است...

احساس گرانبارى كه از فرارسيدن خطرى سهمگين خبر مى دهد در ذهن ها لانه كرده تخم نهاده است...

مردم مكه از دور و نزديك، پير و جوان همه در اندوهى يكسان غرقه شده اند...

ساكنان مكه روز و شب از ترس ناشناخته ى خود سخن مى گويند...

آنان كه از مكه كوچ كرده اند اين هراس را در راه سفر با خود همراه دارند...

آنان كه از سفر دور و دراز به مكه برگشته اند آن را پرده اى از شكنجه و عذاب مى يابند...

اينك در مكه هيچكس نيست كه با اين خطر زيست نكرده باشد...

خطرى كه به زودى امنيت و آسايش را در كام خود فروخواهد برد...

همه ى مردم مكه با تن و جان، اندام و احساس، رگ و پى و بند بند وجود خود با اين خطر زيسته اند...

در خلوتشان با خيال ها و خردها درآميخته...

در همايششان با لب ها و كام ها مزه مزه شده...

در خوابشان همراه با رؤياهاى آشفته پديدار گشته...

در خوابگاه شترانشان راه يافته و در گذرگاه كاروان هايشان...

در خانه ها و خيمه ها، در راه ها و در و دروازه ها...

در دل شهر، در رملستان ها...

در هر كجا، و در گوشه و كنار هر كجا...

بلكه هم در انجمن هاى شب زنده دارى و محفل هاى فسانه پردازى كه در آغاز هر شب نديمان هم پياله و دوستان هم پيك را در خود گرد مى آورد تا به باده گسارى و خوشگذرانى و گفت و شنود و داستان سرايى بپردازد- شبح نا ديرپاى آن خطر پنهان رخنه كرده...

خطرى كه پيش چشمان مى خرامد و مى نازد...

با خاطرها درمى آميزد... و با دل ها به جنگ مى پردازد...

ديروز- ديروز كه گذشت و رفت- اين خطر نافرمان سركش را ملتزم ركاب خود نساخته و با كوكبه ى خود به سوى نيستى نكشانده...

از همين روى آن سركش چيره گر هر بار با هر روز برمى گردد...

هم در تاريكى شناور است و هم در روشنايى...

شب ها غروب مى كند و روزها با برآمدن خورشيد سر برمى زند...

همواره خود را به تارهاى زرين خورشيد تابنده درآويخته...

با خورشيد برمى آيد و با خورشيد فرومى نشيند...

آنچنان خطرى است كه در هوا پراكنده مى شود...

روزنه هاى فضارا مى پوشاند و كور مى كند...

چشم ها و گوش ها را پر مى سازد، نفس ها را در زندان ژرف سينه ها در بند مى اندازد ...

رنگى سرخ و تيره دارد همرنگ لعاب گلگون شفق و دهان باز و خون فشان زخم هاى جانكاه...

سوزشى دارد كه احساسات را بريان مى گرداند...

بوى گند و گزنده اى دارد كه گلوها را مى فشرد و مى سوزاند...

آيا امروز در جوار خانه ى خدا مردى يافت مى شود كه آرزوى فردايى آسوده در سر داشته باشد، فردايى كه آواز روان فرساى برخورد دندان ها و چكاچك گوش خراش جنگ افزارها شنيده نشود؟...

هرگز!...

نه هرگز اميد آسودگى نيست...

مكه ى پاك بر دهانه ى آتش فشانى مرگبار ايستاده است...

درگيرى لفظى ميان مردم مكه كه در دو گروه به ستيز ايستاده اند چنان مى نمايد كه آنان را به ناوردگاهى خونبار كشانيده است...

ديرى نمانده كه زخم زبان ها جاى خود به زخم پيكان ها دهد...

آيا ديگر رشته هاى خويشاوندى كه روزگارى اين مردم را در يگانگى و پيوندى استوار گردد هم آورده بود پاره پاره گشته و در زير گام ها پراكنده و پايمال شده؟...

آيا همه ى گره هاى يكدلى گشوده گرديده و پيوندهاى مهرورزى از هم گسسته؟...

شاخه از تنه جا افتاده و اكنونشان از گذشته بريده گرديده؟...

آيا خون در رگ هاى اين مردمان جاى خود را به آب داده؟... و شايد اين چيزها همه با هم دست در دست هم پيش آمده...

هان اين مردم همانانى هستند كه پس از دوستى، دشمن شده اند...

هان اينان دو گروهند كه سر شاخ گشته اند و در گير نمى شوند...

هان اينان فرزندان عدى و عبد دارند كه در برابر دشمنان خود هم پيمان و هم سوگند شده اند و دشمنانشان نيز از ميان قبايل قريش با هم پيمان بسته اند و سوگند ياد كرده اند...

اين مردمان را چه پيش آمده؟...

دشوارشان چيست؟... چه چيزى آنان را بدين گونه دگرگون ساخته؟...

هم نژادى ديرين، پيوند خويشاوندى، رشته ى استوار همخونى و يك عمر آميزش و هم نشينى يكباره به كجا رخت بربسته؟...

همه و همه به سان ذرات شناور در هوا پراكنده شده...

هان ريسمان همبستگى آفرين اين خانه ديرنده ى ريشه دار اين چنين پوده و گسسته گرديده.

خانه اى كه سراپرده ى خداست.

خانه اى كه روزگارى خاستگاه پيوند ميان اين مردم بود.

خانه اى كه آنان را از پراكندگى بازمى داشت و يكپارچگى و وابستگيشان را فراهم مى ساخت.

خانه اى كه اكنونشان را به گذشته پيوند مى داد.

خانه اى كه نسل هاى پياپى آنان را در سر تا سر روزگار، پيرامون بنيان سر برافراشته ى خود، به گونه ى بارويى استوار و نفوذناپذير، گرد هم مى آورد...

آه آه كه از آنگه كه نياى بزرگشان ابراهيم اين خانه را بنا نهاده تا به امروز هيچ كسى از اين مردم به نگاهدارى و پاسبانى از آن نپرداخته...

ديرى نمانده كه بند بندش از هم بگسلد و فروريزد...

آن خانه ى پاك و خجسته و فرخ فال و همبستگى آفرين كه به دورترين دوران ها برمى گردد اينك آهرمنش به بازى گرفته...

ساز و برگ گمراه ساز و بيراهه كشان اهريمن پليد آن را از نهاد خود برگردانيده...

از آن بهره كشى و سودجويى بيدادگرانه كرده...

همچنانكه روزى از دلسوزى و مهربانى حوا بيشترين بهره بردارى نابكارانه را داشته است...

خدا را! بنگريد تا چگونه است آن ساحل درهم شكسته از آسيب پر صلابت موج ها كه مردمان مكه بر روى آن خانه هاى آسودگى خود برپا ساخته اند؟...

گويى كه آنان در همين نزديكى ها- همين ديروز نزديك- كه خانه ى درخشان و شكوهمند كعبه را ويران مى ساختند تا بلندتر و دل انگيزتر بازسازى كنند، دژ استوار همبستگى و اتحاد قوى خويش را نيز ويران ساختند و ستون هايش را از بيخ و بن درهم كوفتند و فروريختند...

گويى كه در گرداب هائل ستيزه جويى و ناسازگارى خويش ارج و فره ى آن خانه ى پاكى را كه خدا براى آنان و براى همه ى جهانيان جايگاه امن و آسايش گردانيده بود به دست فراموشى سپردند. و همراه با آن ناروايى و نشايستگى كشت و كشتار در شهر حرام را نيز از ياد بردند...

گويى كه اين مردمان را هاجر نزاده است...

گويى كه خود فرزندان اسماعيل نيستند...

گويى كه اين دو گروه ستيهنده برآنند تا بار ديگر سوگنامه ى جانكاه هابيل و قابيل را در زندگى خود از سر گيرند...

اگر چه كردار و رفتارى كه امروزه از اين مردمان- كه روزگارى برادران و ياران يكديگر بودند- سر مى زند بسى شگفت انگيز است، اما شگفت انگيزتر كه در اين هنگام آنان براى دشمنى و بريدن پيوند دوستى، همين خانه ى شكوهمند كعبه را دستمايه ى خود ساخته اند...، خانه اى كه سنبل آشتى و سازش و نماددوستى و برادرى است...

ليكن هم اكنون آنچه دوردست و ناپسند مى نمود بر آنچه نزديك بود و پسنديده و انتظارش مى رفت چيره آمده و آنچه محال و ناممكن به چشم مى آمد بر آنچه در حال حاضر روان بود و شايسته يورش آورده...

اين ها همه سرآغاز كار است:

آتش گل انداخته و سرخ رخسار است...

سوسو مى زند و به سان ياقوت پاره هاى درخشان است...

صندل و عود در آن سوزان است.

دودهاى ابرآساى بخورها از آتشدان اوج گرفته...

بوى هاى دماغ پرور مشك و عنبر در هر سويى به موج زدن پرداخته... هوا از نسيم خوشبوى دل انگيز انباشته شده...

آنجا بانويى نذر كرده خانه ى خدا را با بخور، خوشبو و عطرآگين سازد...

با آتشدانش پيرامون اين خانه طواف مى كند، بدين سو و بدان سو گشت مى زند...

بر هر گوشه و كنارى كه مى گذرد آن را با دود خوشبوى برخاسته از لابلاى آتش غسل مى دهد...

خرامان و بالان است كه گويى او را در خواب مى نگرى...

روان و جنبان است كه گويى در هوا شناور است...

سبك سير است به گونه ى خيال هاى شبانه و شبح هاى مرموزانه...

خواب آلوده است و به نرمى گام مى نهد به سان نسيم بيمارگونه ى تابستانى...

دودهاى ابرمانند برخاسته از بخورها به گونه ى جامه اى از تور نازك دور او پيچان است دود تنك از ميان خاكسترهاى برافروخته همچون چشمه اى جوشان است و در پيچ و تاب مى افتد چنانكه گويى جويبارى است كه موج سرگردانش مى كوشد تا براى خود روزنه اى در ميان تخته سنگ ها پيدا كند...

آنگاه غنچه ها و غنچه ها و خوشه ها و خوشه ها از خود مى نماياند...

آنگاه خوشه ها دانه ها مى پراكند و ميوه ها مى افشاند، و غنچه ها شكوفه ها و گل ها مى شكافاند...

آنگاه آن ها و اين ها گسترده و گسترده تر مى شوند و نازك و نازكتر و تنك و تنكتر مى گردند تا آنجا كه در لحظه ى ميلاد سپيده ى روز به رنگ آسمان نيلگون درآيند.

دود انبوه و خاكسترى رنگ بخورها اندك اندك رنگ مى بازد و سايه روشن مى نمايد...

بر ديباى تنكش رفته رفته نقطه هاى سفيد ستاره مانند پيدا مى آيد...

نقطه هايى كه چالاك و هماهنگ به رقص مى پردازند...

گاهى به چشم مى آيند و گاهى رو به خاموشى نمى نهند...

گاهى مى درخشند و پرتو مى افشانند و گاهى لرز لرزان در ژرفاى دود غرقه مى شوند...

آتشدان عطرافشان همچنان در دست آن بانو پرتوافكن است، بالا مى رود و پايين مى آيد، مى پيچد و چرخ مى زند و بوى دل انگيز خود را به همه ى كرانه هاى كعبه پراكنده مى سازد...

در ميان پيش سراى ها...

بر روى ديوارها...

پيش ديوار حطيم، نزد حجر اسود، كنار مقام ابراهيم...

درست در همان لحظه كه بانوى بخور سوز مى خواست از دود آه آساى آتشدانش جامه ى دود بر تن كعبه بپوشاند، قطره ى نورى از بالاى گوشه ى دودهاى ابر مانند و شناور در هواى آن جايگاه پاك برآمد...

قطره ى نورى كه گويى حبابى است در دل آب روشن...

درخشان بود و پرتوافشان...

پروانه اى سرگردان و بى خويشتن را مى مانست كه در تاريكى هاى دود خاكسترى رنگ بر خود مى لرزيد و پر و بال مى زد تا راهى به سوى رهايى و آزادى بجويد...

آرى آن قطره ى نور اخگرى بود. آتش پاره اى بود سوزان و سوزنده...

آن قطره ى نور برافروخته در يك چشم برهم زدن موكب دود و دمه اى را كه در ميان آن رهسپار بود رها ساخت و به سوى آن خانه ى پاك و رخشان- كه پاره ابرهايى از دود خوشبوى پيرامون آن فراهم آمده بود- روى آورد...

بى آنكه بال و پرى داشته باشد به سوى كعبه پر گشود...

دمى گرداگرد كعبه گشت...

ناگهان شهاب وار بر روى پرده ى كعبه فرونشست...

در دم زبانه ى آتش از روى پرده زوزه كشيد...

اين رويداد چندان ناگهان و غافلگير بود كه خردها را از كار انداخت و بند بند اندام ها را فلج ساخت...

هان كه سخن زبانه هاى آتش چه رساست!...

گويى كه به همه ى زبان هاى جهان از مرگ سخن مى راند!...

گويى كه سرتاسر زمين آتش فشانى فعال و جوشان شده!...

گويى كه دوزخ برپا گرديده...

گويى كه آتش هاى جهنم شعله كشيده...

آتش غرنده و شعله ور به سان رودهاى پر آب خروشنده و كف به دهان آور، مى خزد و پيش مى تازد...

آتش آزمند و سيرى ناپذير بر كعبه مى تازد و هر آنچه مى خواهد از آن مى بلعد و در كام فرومى برد...

آنگاه كه مردم از ضربه ى هوش رباى اين پيش آمد پيش بينى ناشده خود را پيدا كردند و از بيهوشى خود به درآمدند تا بر آن پروانه ى جهنمى كه بر روى زمين و ديوارها و پرده ها رقص مرگ را آغاز كرده بود، بتازند، آتش ديوانه وار با بدترين گزند خود بر آن خانه ى پاك دست يازيده بود...

مردم بهت زده خيره مى نگريستند و از يكديگر مى پرسيدند:

چه پيش آمده است؟...

از اين خانه ى پاكيزه ى ديرينه سال چه مانده و چه نابود گشته است؟...

پاره اى از آن زغال شده... و پاره ى ديگرش درهم شكسته...

آتش هاى سركش و بى امان همچون گذشت روزگار بر سر ويرانه ها، بر سرتاسر آن گذر كرده، و با سايه هاى تيره ى خود بر آن رنگ افكنده...

رنگ تا رو سياهى كه همانند بازمانده هاى خال هاى پشت دست خودنمايى مى كند...

كشتى با قوم

قريش آن شب نخوابيد...

پلك بر هم ننهاد...

آرامش خاطر نيافت...

آيا به راستى بايد مى خوابيد، آرام مى گرفت و پهلوى آسايش بر زمين مى نهاد در حالى كه پيش آمد ناگوار كعبه مى توانست براى آن زنگ خطرى باشد از خشم خدا...

قريش نگران شده بود بدان سان كه تاكنون اين اندازه نگران نگرديده بود...

مى رفت تا در سرگردانى خود غوطه ور شود...

ديرى نگذشت كه اندكى خود را از سرگردانى بازيافت. با تكاپويى هرچه بيشتر به بررسى حال و مال و دل و روان و تاب و توان خويش پرداخت...

هيچ راهى پيش روى خود نيافت جز اينكه جدى و قاطع باشد...

انديشه هايش را سر هم ريزد و كارى بكند...

آنچه از كعبه نابود گشته شايسته است بازسازى شود...

آنچه فروريخته ناگزير بايد برپا گردد...

آنچه تباه شده ناچار بايد برگردانيده شود...

مال و خواسته فراوان است و بسيار...

نيرو و توان سخت است و استوار...

آهنگ آهنين است و اراده پايدار...

دل آرزومند است... نهايت آرزويش خرسند ساختن پروردگار اين خانه است. پروردگارى كه با اين خانه به قريش سرفرازى و سرورى و آسايش بخشيده است...

چه بسا مردم قريش از پيش دوست داشتند بنيان ديرينه ى كعبه را استوارتر سازند. ديوارهايش را بركشند. ستون هايش را برافرازند. درش را بالا برند. آسمانه اى بر روى آن بگسترند تا گنجينه ها و داشته هاى پربهايش را- كه همواره در معرض چپاول افتاده- نگاهدارى كنند.

چه بسا همه چيز را آماده مى ساختند تا آرزوى ديرين خود را برآورده سازند...

اما همواره از انجام اين كار بازمى ماندند...

چرا؟ كه هراس داشتند خداى كعبه از گستاخى آنان كه مى خواهند پيكره ى كهنسال كعبه را دگرگونه سازند، خشمگين شود...

چه بسا ترس از خشم خدا از اين سو آنان را به خود مى كشانيد و نگرانى از فروريختن آن خانه ى پاك از آن سو، و آنان از دست اين خشم و نگرانى همواره در ميان دو شعله ى سوزان و خاموش ناشدنى مى زيستند...

مردم قريش همداستان شدند...

زر و زور و بازوان و آهنگ آهنين همدست گرديدند...

آماده سازى ها و پيش درآمدها به پايان رسيد...

مردم به كار طاقت فرسا پرداختند...

بر آغاز راه گام نهادند...

ديرى نپاييد كه رويدادى پيش بينى ناشده رخ نمود...

سيلى طوفان آسا از فراز كوه هايى كه آن شهر آرميده را در آغوش كشيده بود سرازير شد...

نابهنگام بر كعبه تاخت...

زير بنايش را لرزانيد... ستون هايش را جنبانيد... ديوارهايش را شكافت...

ديرى نمانده بود كه كعبه ى پاك را پاك از بنياد ببرد...

رنج نگون بختى، مردم را سخت هراسان كرده بود...

آيا اين رويداد براى آنان گوشزدى بود تا از ناسپاسى بازمانند و از خانه ى خدا دست بردارند؟...

چيزى بر آن نيفزايند... و پيكره ى آن را دگرگونه ننمايند...

يا آنان را فرامى خواند تا بشتابند و ستون هايش را استوار گردانند. ميخ هايش را در دل خاك فروبرند. نهاد و كالبدش را پايه گذارى كنند...

ديوارهايش را از بستر زمين آغاز نمايند و بلندتر سازند. بدان گونه كه در برابر گزند روزگار و گذشت ساليان ديرگذار نيرومند و پرتوان، پايدار بماند؟...

آرى، برخى اينگونه مى پنداشتند... و برخى ديگر آنگونه مى انگاشتند...

ليكن بيشترين مردم بر آن بودند تا كعبه را همچنان دست نخورده نگاهدارند.

با همان سامان كه تا آن روزها برپاى مانده بود...

با همان ساختمانى كه گذشت زمان از روزگار ابراهيم تاكنون برجاى نهاده بود...

با همان پيكر و اندامى كه اينك پيش چشمان نمايان شده بود...

نيمه ويرانه اش مى خواستند و درهم شكسته...

ناآباد و از هم گسسته...

ناهموار و بازسازى نشده...

آيا اين خواسته ى مردم از آنجا سر مى گرفت كه دوست داشتند همچنان به ريشه داشتن خود در گذشته هاى دور وفادار بمانند يا از ترس پنهان و ناشناخته اى پيدا مى آمد كه در روان آنان راه جسته بود؟...

آن روز كه مهتران مكه گرد هم آمدند تا درباره ى زيانى كه سيل بر حرم خدا وارد آورده بود هم رايى كنند، انديشه ى آنان در بيابان شك و دودلى و كوير پندار و گمان سرگردان شد... را ى زنى مى كردند و گويى كه راى زنى نمى كنند...

سخن مى گفتند و گويى كه نمى خواهند سخن بگويند...

هياهو مى كردند اما برندگى نداشتند...

زبان هاى سرگردانشان بر خيره مى گرديد و تنها در دهان ها مى گرديد...

لب هاى لرزانشان خود را به گوش ها نزديك نمى كرد تا گوش ها نيز خود را از لب ها دور سازد...

دل هايشان در سينه ها مى تپيد و تا به گلوگاه برمى جست...

چشمانشان مى نگريست و نمى ديد، ديدگانشان به فراسوى آنچه بايد ببيند خيره مى شد...

گويى كه آن گروه در فضا شناورند...

به هوا درآويخته اند...

ميان دو كرانه ى نگرانى و جدايى به سر مى برند...

ميان دو كناره ى پريشانى و هراس درمانده اند...

ميان آسيابى از اين دو احساس، گرفتار آمده اند...

ترس داشتند اگر به شكستن سنگى دست يازند يا به گذاشتن سنگى بپردازند، تا برخى از آن خانه ى كهن را كه سيل بركنده يا آتش در كام كشيده، آبادان كنند، ناگزير بلايى دشوار بر سر آنان فروبارد...

ترس آنان را بر جاى ميخ كوب كرده بود...

به ماننده ى بت هايى سنگين خشك و بى حركت ساخته بود...

آنان به همان گونه كه از درهم كوبيدن خانه هراس داشتند، از باز ساختنش نيز بيمناك بودند...

آنگاه كه خاموشى بر آنان چيره آمده بود... و خردها گنگ شده بود... و انديشه به سان ذرات سرگردان در هوا پراكنده گرديده بود... و ليد پسر مغيره ى مخزومى پيش آمد تا آنان را از آن ترس و سرگردانى رهايى بخشد...

پيش آمد تا دل هاى گند گرفته و بويناك آنان را بلرزاند...

پيش آمد تا آن چنبره ى آهنينى را كه ترسشان در آن به بند كشيده بود در هم شكند... و ليد با آرامش و اطمينان به آنان روى آورد و پرسيد:

«آيا مى خواهيد كعبه را در هم كوبيد تا بازسازى كنيد؟...

يا مى خواهيد تباهى و ويرانى بار آوريد؟...» غافل وار گفتند...

«بازسازى كعبه را مى خواهيم...» و ليد گفت:

«خدا نيكوكاران را نابود مكناد...» پرسيدند:

«كيست كه بر بالاى اين خانه رود و آن را فروريزد؟...» و ليد با دلى آسوده پاسخ داد:

«من...» و ى پس از اين سخنان كلنگى برگرفت و به درهم كوبيدن ساختمان پرداخت...