فاطمه ى زهراء در كلام اهل سنت
جلد ۲

سيد مهدى هاشمى حسينى

- ۴ -


2- تهديد: يكى ديگر از طرحها و برنامه هايى كه حزب سقيفه با مخالفين انجام داد، تهديد و از صحنه خارج كردن افراد بود و در مورد تعدادى از آنها پا را از تهديد فراتر گذاشته و به ضرب و قتل آنها پرداختند. براى نمونه شمشير «زبير» را شكسته و بر سينه اش نشستند، «ابوذر» و «سلمان» و «مقداد» را آن قدر زدند كه سلمان مى گويد: گردنم چون غده اى ورم كرده و بالا آمده، و اگر على- عليه السلام- به فريادش نرسيده بود او را كشته بودند.

ابن ابى الحديد در رابطه با تهديد و ضرب و شتم مى گويد: «فخرج الزبير مصلتا بالسيف فاعتنفه زياد بن لبيد الانصارى و رجل آخر فندر السيف من يده» [ شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 48.] : زبير در خانه ى على بود و از خانه بيرون آمد و شمشير به دست داشت، زياد بن لبيد انصارى با مرد ديگرى او را كتك زدند و شمشيرش را گرفتند. در آخر ابن ابى الحديد مى گويد: او را به ضرب و زور و كتك به طرف ابوبكر بردند.

«بريده اسلمى» را به دستور عمر زدند و از مسجد بيرون كردند، آنهم به سبب اينكه در مسجد به ابوبكر مى گفت: اين حديثى كه تو از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نقل مى كنى كه نبوت و خلافت در يك نسل جمع نشود، دروغ است. و شما همان دو نفرى هستيد كه رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- به شما فرمود: خدمت على برويد و به ولايت او بر مومنين تسليم شويد و شما هم گفتيد كه آيا دستور خدا و رسول اوست؟ آن حضرت هم فرمود: آرى. و بريده اسلمى مى گفت: شما دروغ مى گوييد و به خدا قسم در شهرى كه تو امير آن باشى سكونت نمى كنم، پس آن گاه او را زدند و به بيرون انداختند. و حباب بن منذر آن بزرگ صحابى و مجاهد جنگ بدر را با آن همه سابقه ى درخشان به جرم اينكه در سقيفه در برابر ابوبكر شمشير كشيده بود و خلافت او را قبول نكرده بود در همان سقيفه او را گرفته و دهانش را پر از خاك كردند. ابن ابى الحديد مى گويد: «فوثب رجل من الانصار، فقال: انا جذيلها المحكك و عذيقها المرجب، فاخذ و وطئى فى بطنه و دسوا فى فيه التراب» [ شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 40 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582 و الغدير، ج 7، ص 77 و 76.] : به مردى از انصار برخوردند (حباب منذر) كه مى گفت: من مرد كار آزموده و سرد و گرم چشيده و طوفان ديده ام، او را گرفته، لگد كوبش كردند و دهانش را پر از خاك نمودند!! و ام ايمن را كه پرستار پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بود و به آنها اعتراض مى كرد، به دستور عمر از مسجد بيرون انداختند. ام يمن مى گفت: اى ابوبكر چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر كردى.

3- سلب آزادى: باز هم يكى از طرحهاى حزب سقيفه در برخورد با مخالفين خود، در محاصره و تنگنا و ممنوع الخروج قرار دادن صحابه و افراد سرشناس بود و عمر پس از برنامه سقيفه خروج صحابه از مدينه را ممنوع كرد، به بهانه ى اين كه مى ترسم اصحاب رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- در ميان مردم پراكنده شوند و باعث گمراهى مردم گردند!!

ابن ابى الحديد مى گويد: «ها انى ممسك بباب هذا الشعب ان يتفرق اصحاب محمد فى الناس فيضلوهم...» الى «و لا انكروا ايضا على محمد قوله فى اصحاب رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: انهم يريدون اضلال الناس و يهمون به... » [ شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 20.] : عمر گفت: بدانيد همانا من در اين شهر را مى بندم تا اصحاب رسول خدا (محمد) در بين مردم پراكنده نشوند و مردم را گمراه نكنند... تا اينكه ابن ابى الحديد مى گويد: شيعه انكار نمى كنند سخن عمر را درباره ى اصحاب رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- همانا آنان (اصحاب) مى خواهند مردم را گمراه كنند و به اين كار تلاش مى كنند.

خطيب بغدادى مى گويد: «جاء الزبير الى عمر: ائذن لى ان اخرج فا قاتل فى سبيل الله، قال حسبك قد قاتلت مع رسول الله- صلى الله عليه و آله- و سلم فانطلق الزبير و هو يتذمر، فقال عمر: من يعذرنى من اصحاب محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-؟ لولا انى امسك بفم هذا الشعب لاهلك امه محمد - صلى الله عليه و آله و سلم-» [تا ريخ بغداد، باب خلافت ابوبكر ص 80.] : زبير آمد پهلوى عمر و از او اجازه خواست تا براى جنگ در راه خدا از مدينه خارج شود، عمر در جواب گفت: همان مقدار جنگهايى كه در راه خدا در كنار رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- انجام داده اى بس است (يعنى اينكه اجازه نمى دهم) زبير در حالى كه ناراحت بود از پهلوى عمر رفت و فاصله گرفت، بعد عمر گفت: كيست كه مرا از خروج اصحاب رسول خدا معذور دارد؟ و اگر من درهاى اين شعب (مدينه) را نبندم و مراقبت نكنم هر آينه امت محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- هلاك مى شود.

با توجه به اين سخنان پيداست كه حكومت سقيفه راه و روش اختناق و سلب آزادى را در پيش گرفته بوده است كه حتى اصحاب و ياران پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- در خانه هاشان بازداشت بودند و از تماس گرفتن با مردم ممنوع بوده و اينكه حقايق را به مردم بگويند، تحت نظر داشته اند. و اگر از آنها سلب آزادى نمى كردند، بالاخره حقايق را به مردم مى گفتند و مردم را با (بيان اينكه حكومت روى معيارهايى كه خداوند براى جانشين پيامبرش معين كرده نمى باشد) روشن مى كردند، معلوم بود كه مردم عكس العمل نشان مى دادند، اگر چه آنان در مرحل اول سكوت كردند. و پيداست كه سران حكومت با اين برنامه ريزى دقيق كه داشته اند مخالفين خود را تطميع و باز خريد و اعطاى حق سكوت و بعد هم تهديد نموده، ضرب و شتم، محاصره، بازداشت، زندانى، ممنوع الخروج و يا ممنوع المنبر مى كردند و اينكه حق هيچ گونه تماسى با مردم را نداشته باشند.

4- جعل حديث: يكى ديگر از برنامه هاى حكومت سقيفه كه به محض روى كار آمدن آن را اجرا كردند و خيلى از افراد با تقوا را هم در شك و شبهه انداختند، برنامه ى جعل احاديث و آن هم از زبان مبارك پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بود كه سبب گمراهى افراد زيادى شد، گرچه مردم زود متوجه مسئله شدند ولى چه فايده. اولين كسى كه حديث جعل كرد خود ابوبكر بود، همان طور كه گفته شد وقتى او سر كار آمد اولين اتهام را به ساحت اقدس پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نسبت داد كه از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيدم فرمود: «خلافت با نبوت براى ما اهل بيت جمع نمى شود» و يا اينكه ما از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه فرموده: «ما طايفه ى انبيا درهم و دينار را به ارث نمى گذاريم» و يا اينكه عايشه خانم گفت كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: «ابوبكر به جاى او با مردم نماز بخواند».

با اين نسبتهاى دروغ و اتهامات، عده اى از مردم را در حال شك و شبهه و سر درگمى بردند و با اين شايعات انقلاب سفيد! را با تهديد و ارعاب بر ضد اهل بيت- عليه السلام- انجام دادند. عايشه خانم احاديثى را جعل كرد و افترائات زيادى را به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نسبت داد و از جمله گفت: «ما ترك رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- دينارا و لا درهما و لا شاه و لا بعيرا و لا اوصى بشى ء» [ طبقات ابن سعد، ج 2.] : رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم بعد از خود نه دنيا و نه درهم و نه گوسنفد و نه شتر و هيچ چيزى را به عنوان ارث باقى نگذاشت و به چيزى و كسى هم وصيت نكرد!!.

باز هم ابن سعد به نقل از عايشه خانم مى گويد: «قيل لعايشسه اوصى رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم-؟ قالت: كيف اوصى و لقد دعا بالطست ليبول فيها فانخنث فى حجرى و ما شعرت انه مات، و مامات الا بين سحرى و نحرى» [ طبقات ابن سعد، ج 2.] : به عايشه گفته شد آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم- وصيتى فرمود؟ و كسى را به عنوان وصى خود معرفى فرمود؟ عايشه در جواب گفت: چگونه وصيت كرد در حالى كه در خانه ى من بود و از من طشت خواست تا اينكه... كند و من نفهميدم كه او كى از دنيا رفته است و از دنيا نرفت مگر اينكه سر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- بين سينه و آغوش من بود.

باز هم ابن سعد مى گويد: «قيل لام المومنين عايشه اكان رسول الله- صلى الله عليه (و آله) و سلم- اوصى الى على؟ قالت: لقد كان راسه فى حجرى فدعا بالطست فبال فيها فلقد انخنث فى حجرى و ما شعرت فى فمتى اوصى الى على؟» [ طبقات ابن سعد، ج 2 و فتح البارى ج 9، باب مرض النبى و السيره النبويه، ج باب مرض النبى.] : به عايشه گفته شد آيا رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- به على- عليه السلام- وصيت و سفارشى فرمود؟ در جواب گفت: به تحقيق سر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- در آغوش من بود و طشت خواست تا در آن... كند و در آغوش من بود و نفهميدم كى از دنيا رفته، پس چگونه و چه زمانى به على- عليه السلام- وصيت كرده است؟!

اين گونه افترائات نسبت به ساحت مقدس پيامبر اسلام- صلى الله عليه و آله و سلم- زياد است و شايد بيش از هزاران باشد و هر انسانى اگر با تتبع و دقت اين روايات و اكاذيب را بررسى كند، متوجه خواهد شد كه اينها جز اتهامات چيزى ديگرى نخواهد بود. هر عقل سالمى درك مى كند كه اينها حقيقت ندارند، براى اينكه يك انسان عادى اگر از دنيا برود و يا مسافرت كند يك سرى وصيتها و سفارشات مى كند، آن وقت چطور مى شود كه آخرين پيامبر خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- بعد از بيست و سه سال زحمت و رنج در راه تبليغ بهترين دين آسمانى از دنيا برود، اما بدون وصيت و وصى باشد؟ بر فرض اينكه آنها جريان غدير و آياتى كه در اين باره نازل شد نشنيده اند، آيا باز هم مى شود تصور كرد كه پيامبر بدون وصيت از دنيا رفته باشد؟ بلكه مى شود گفت: اين اكاذيب از برنامه هاى سقيفه بوده است كه مردم را سر درگم كنند تا به اهداف خودشان برسند!!.

در حقيقت با اين جعليات انكار خلافت على- عليه السلام- كه مساوى با انكار نبوت و رسالت پيامبران و مخصوصا انكار رسالت پيامبر اسلام بوده است نمودند. چنانچه حسكانى در «شواهد التنزيل» به سند خود از عبدالله بن عباس در تفسير آيه ى شريفه: «واتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه و اعلموا ان الله شيدد العقاب». [ سوره انفال، آيه 25.] (و بترسيد از بلايى كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد (بلكه ظالمان و مظلومان همه را فرا گيرد) بدانيد كه عقاب خدا بسيار سخت است) گفت: چون آيه نازل شد پيامبر اكرم- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: «من ظلم عليا مقعدى هذا بعد وفاتى فكمانما حجد نبوتى و نبوه الانبياء قبلى». [ شواهد التنزيل، ص 200 والذخاير العقبى، ص 71، و مجمع الزوائد، ج 7، ص 27 و مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 165 و ضمنا حسكانى در ذيل اين آيه 14 حديث را بيان كرده است.] : هر كس به على- عليه السلام- ظلم كند در جانشينى من پس از وفاتم، گويا نبوت مرا و پيامبران گذشته را انكار كرده است.

در كتاب ابو عبدالله محمد بن على سراج آمده است كه او در تاويل آيه به سند خود به نقل از عبدالله بن مسعود گفت: پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به من فرمود: اى ابن مسعود بر من آيه: «واتقوا فتنه...» نازل شد و من آن را نزد تو به امانت مى گذارم، آن چه من مى گويم آن را حفظ كن و از من به ديگران نقل نما كه: «من ظلم عليا مجلسى هذا كمن جحد نبوتى و نبوه من كان قبلى». هر كس به على- عليه السلام- در جانشينى من، ظلم كند، مثل كسى است كه نبوت مرا و تمام پيامبران را انكار كرده است. را وى به او گفت: آيا واقعا اين جمله را از پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- شنيدى؟! گفت: آرى، گفتم: پس چگونه از طرف ظالمان قبول پست و مقام كردى؟! جواب داد: به همام جهت عقوبت عمل خود را به خود وارد آوردم و اين به جهت آن بود كه من از امام خود اذن نگرفتم، چنانچه جندب و عمار و سلمان، اذن گرفتند و من از خداوند طلب آمرزش مى كنم.

حالا با توجه به آيه ى شريفه و حديث نورانى، آنهايى كه با جعل احاديث مسئله ى خلافت على- عليه السلام- را انكار كردند، آيا متوجه نبودند كه با انكار ولايت و امامت ولى خدا، رسالت و نبوت صد و بيست و چهار هزار پيامبر- عليه السلام- و مخصوصا رسالت سيد الانبيا محمد مصطفى- صلى الله عليه و آله و سلم- را انكار نمودند؟! پس چگونه سران سقيفه و عايشه خانم به خودشان اجازه دادند با جعل احاديث، مسئله ى خلافت و جانشينى رسالت را كه تنصيص و تصريح شده از جانب پروردگار بود انكار كردند و اينكه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- به چيزى و يا كسى وصيت نكرد و العياذ بالله بدون وصيت از دنيا رفته است!!!.

5- ترور و قتل عام: يكى ديگر از برنامه هاى از قبل تعيين شده ى حزب سقيفه، ترور و كشتار دسته جمعى بود، كه از خطرناكترين اقدامات آنان بود. و به عنوان آخرين حربه براى كسانى كه قابل تطميع و خريدارى نبودند و يا اينكه تهديدها بر آنها اثر نمى كرد، آنها را ناجوان مردانه ترور مى كردند و يا به جرم ارتداد آنها را چه فردى و چه دسته جمعى مى كشند. با اين اقدامات، نه تنها مخالفين را از سر راه برمى داشتند، بلكه در دل عموم مردم هم ايجاب رعب، ترس، و وحشت مى كردند.

سعد بن عباده بزرگ قبيله خزرج كه با ابوبكر بيعت نكرد و عمر را هم تهديد كرد، از اين مقوله مى باشد. در همين رابطه ابن ابى الحديد مى گويد: «انه كتب الى خالد بن الوليد و هو على الشام يامره ان يقتل سعد بن عباده، فكمن له هو و آخر معه ليلا، فلما مر بهما ريماه فقتلاه، و هتف صاحب خالد فى ظلام الليل بعد ان القيا سعدا فى بئر هنا فيها ماء ببيتى:

نحن قتلنا سيد الخز   رج سعد بن عباده

يوهم ان ذلك شعر الجن و ان الجن قتلت سعدا، فلما اصبح الناس فقدوا سعدا، وقد سمع قوم منهم ذلك الهاتف فطلبوه، فوجدوه بعد ثلاثه ايام فى تلك البئر، وقد اخضر، فقالوا: هذا مسس الجن، و قال شيطان الطاق لسائل ساله: ما منع عليا ان يخاصم ابوبكر فى الخلافه؟ فقال: يابن اخى، خاف ان تقتله الجن» [ شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 223 و انساب الاشراف، ج 1، ص 583.] :

ابن ابى الحديد در بحث مطاعن در «الطعن الثالث عشر» گفته است: همانا او (ابوبكر) به خالد بن وليد كه در شام بود نامه نوشت و او را مامور كرد كه سعد بن عباده را بكشد، بعد از رسيدن نامه ى خالد هم با يك نفر ديگر در كمين سعد بودند، تا اينكه در شب وقتى كه سعد بن عباده از كنار آنها عبور مى كرد او را با تير زدند و كشتند و در چاه آب انداختند و فردى كه همراه خالد بود در تاريكى شب بعد از آن كه سعد را در چاه آب انداخت دو بيت شعر را به صداى جن انشاء كرد: ما سيد و بزرگ قبيله خزرج را كشتيم و دو تير درست به قلب او زديم، همه گمان كردند كه آن دو سطر شعر شعر جن مى باشد و همانا جن او را كشته است، وقتى كه صبح شد مردم سعد را پيدا نكردند و اين هاتف و صدا را شنيدند و به سراغ سعد برآمدند و بعد از سه روز او را در چاه آب پيدا كردند، در حالى كه نابود شده بود و گفتند كه اين كار جن است». بعد ابن ابى الحديد مى گويد: ابو حنيفه از مومن طاق پرسيد: اگر خلافت حق على- عليه السلام- بود، چرا با ابوبكر مخاصمه و مطالبه خلافت نكرد در حالى كه على- عليه السلام- قوى و شجاع بود؟ در جواب گفت: مى ترسيد كه جن او را بكشد!!

باز هم ابن ابى الحديد مى گويد: «و عمر هو الذى شيد بيعه ابوبكر، و رقم المخالفين فيها فكسر سيف الزبير لما جرده، و دفع فى صدر المقداد، و وطى ء فى السقيفه سعد بن عباده، و قال: اقتلوا سعدا، قتل الله سعدا، و حطم انف الحباب بن المنذر الذى قام يوم السقيفه: انا جذيلها المحكك و عذيقها المرجب، و توعد من لجا الى دار فاطمه- عليه السلام- من الهاشمين، و اخرجهم منها، و لولاه لم يثبت لابوبكر امر، و لا قامت له قائمه.» [ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 174 و انساب الاشراف، ج 1، ص 582 و قاموس الرجال، ج 4، ص 328 و طبقات، ج 3، ص 613.] : عمر كسى بود كه بيعت ابوبكر را محكوم كرد و مخالفين ابوبكر را هم به بيعت كشاند و شمشير زبير را در وقتى كه آن را از غلاف بيرون آورده بود شكست و مقداد را در سقيفه به شكمش زد و گفت: سعد را بكشيد، خدا او را بكشد، و نيز دماغ حباب بن منذر را به خاك ماليد و دهانش را پر از خاك نمود، حباب كسى بود كه در سقيفه گفته بود من مرد با تجربه هستم و سرد و گرم ها را ديده ام، و در مقابل طوفان ها مثل درخت خرما محكم هستم، و از بنى هاشم كسانى كه به خانه فاطمه - سلام الله عليها- پناه برده بودند به آنها وعده و وعيد داد و آنها را از خانه بيرون آورد، و اگر عمر نبود خلافت به ابوبكر نمى رسيد و استوانه هاى حكومتش محكم نمى شد. اين سعد اگر چه از على- عليه السلام- طرفدارى نكرد، اما با ابوبكر هم بيعت نكرد، و همين باعث شد كه او را تبعيد كرده، در آخر ترورش نمودند.» [ الغدير، ج 7، ص 158.] و ابن ابى الحديد مى گويد: «فخر رازى در كتاب نهايه العقول مى نويسد: سعد به خاطر ترس از عمر از مدينه مهاجرت كرد. با اين حال او را كشتند» [ انساب الاشراف، ج 1، ص 589.] ولى فرزندش «قيس» از طرفداران على- عليه السلام- و تربيت شده وى بود، مثل محمد بن ابوبكر كه تربيت شده على- عليه السلام- بود. دستگاه حكومت، على- عليه السلام- را هم دوبار تصميم گرفت كه ترور كند، يك بار هنگام بيعت با ابوبكر كه على- عليه السلام- چند بار فرمود اگر بيعت نكنم چه مى كنيد؟ و هر دفعه آنها با قاطعيت گفتند: ترا مى كشيم. اين در موقعى بود كه عمر و خالد و قنفذ، شمشيرها را برهنه كرده و منتظر اشاره اى بودند.» [ اكثر كتب اهل سنت اين مسئله را نوشته اند، و در بحث اهانت به پيامبر خدا گذشت و در بحث يورش به خانه وحى نيز خواهد آمد.] و مرتبه ى ديگر وقتى بود كه به اين نتيجه رسيدند كه على- عليه السلام- مانع اعمال آنهاست و لذا ماموريت ترور و كشتن على- عليه السلام- را به خالد واگذار كردند و قرار گذاشتند كه حضرت را در موقع نماز بكشند، تا اين كه در نماز ابوبكر دچار ترديد شد كه شايد خالد ماموريتش را درست نتواند انجام دهد، ضمن اينكه مردم هم بر عليه آنها شورش مى كنند و يا اينكه تحريك مى شوند و لذا در حال نماز و قبل از سلام گفت: «اى خالد آن چه را كه به تو دستور دادم انجام نده و اجرا نكن» و ابن ابى الحديد مى گويد: «قولهم: انه تكلم فى الصلاه قبل التسليم، فقال: لا يفعلن خالدا ما امرته» [ شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 222 و البته اين ترور در كتب شيعه مانند احتجاج و علل الشرايع و بحار الانوار و رجال كشى، مفصل بيان شده است.] : سخن شيعه درباره ى ابوبكر اين است كه او در نماز قبل از سلام صحبت كرد و گفت: خالد آن چه را به تو فرمان دادم اجرا نكن.

مسعودى در اين باره گفته است: «و هموا بقتل اميرالمؤمنين- عليه السلام- و تواصوا و تواعدوا بذلك و ان يتولى قتله خالد بن الوليد فبعثت (اسما بنت عميس) الى اميرالمؤمنين- عليه السلام- بجاريه لها فاخذت بعضادتى الباب و نادت «ان الملا ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين» [ سوره قصص، آيه 20.] فخرج مشتملا سيفه و كان الوعد فى قتله ينتهى امامهم من صلوته بالتسليم فيقوم خالد اليه فاحسوا باسه فقال الامام قبل ان يسلم (لا يفعلن خالد ما امرته به» [ اثبات الوصيه، ص 124.] : گروه سقيفه در تلاش بودند كه اميرالمؤمنين- عليه السلام- را بكشند و از سر راه بردارند و لذا سفارشها كردند و وعده ها و قولهايى به افراد دادند كه اين ماموريت را انجام دهند و در آخر، مشورتها به اين منتهى شد كه خالد بن وليد اين ماموريت را انجام دهد، او اسماء بنت عميس كنيز خود را فرستاد به خانه على - عليه السلام- وقتى كه كنيز به جلو خانه آمد دو طرف در را گرفت و اين آيه ى قرآن را كه درباره ى حضرت موسى- عليه السلام- نازل شده است قرائت كرد «همانا قوم تصميم گرفتند كه تو را بكشند، پس از منزل خارج شو و من براى تو بسيار مشفق و مهربانم» بعد على- عليه السلام- شمشيرش را كشيد از منزل خارج شد، و خالد بن وليد هم كه شمشيرش را گرفته بود و در موقع نماز قصد كشتن على- عليه السلام- را داشت، ناگاه ابوبكر كه نماز جماعت مى خواند متوجه شد كه شايد خالد نتواند وظيفه اش را درست انجام دهد و اين مسئله انعكاس بدى داشته باشد و لذا در نماز قبل از سلام گفت: اى خالد آنچه را كه به تو دستور دادم اجرا نكن.

على- عليه السلام- بعد از نماز، خالد را در دستان و بازوهاى الهى خود آنچنان فشار داد كه از درد فرياد مى كشيد و با خواهش و وساطت مردم و عموى بزرگوارش عباس او را رها كرد. به هر حال بايد على- عليه السلام- را از سر راه برداشت و او را كشت. و در آن موقعيت حساس و بسيار مهم فقط زهرا- سلام الله عليها- بود كه مى توانست او را حفظ كند و همين كار را هم كرد و سرانجام خود را فداى راه مولا و امام زمانش كرد و لذا زهرا- سلام الله عليها- فديه على- عليه السلام- است و رفت تا على- عليه السلام- بماند.

چنانچه گذشت دستگاه حكومت عزم را جزم كرده بود كه او را از كنار على- عليه السلام- بردارد، براى اينكه تا زهرا- سلام الله عليها- هست، على- عليه السلام- پشتوانه ى محكمى دارد و مردم هم او را به خاطر اينكه دختر پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- است احترام مى گذارند و لذا اعضاى سقيفه تصميم آخر را گرفتند كه فشارهاى روحى و جسمى را بر زهرا- سلام الله عليها- وارد كنند تا على- عليه السلام- پشتوانه قوى نداشته باشد و زهرا- سلام الله عليها- هم از اين جهت كم نگذاشت و تا پاى جان از على- عليه السلام- و و لايت و امامت بر حق او دفاع كرد.

بعد از شهادت زهرا- سلام الله عليها- على- عليه السلام- از ترور و كشته شدن جان سالم بدر برد و به دست جن ها! كشته نشد و به خاطر روشى كه بر اساس وصيت رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- در مقابل خلفا پيش گرفته بود، گوشه گيرى و اعراض از خلافت را اختيار كرد و به عبادت و خواندن قرآن و آباد كردن زمين و كاشتن نخل روى آورد، و تا آن جا سياست تقيه و گوشه ى عزلت را ادامه داد كه اسم فرزندانش را به نام خلفا نام نهاد و به اجبار دخترش را به عقد آنها درآورد و در مشكلات اجتماعى و اقتصادى و سياسى آنها را يارى و راهنمايى مى فرمود كه نمونه هاى آن در كتب معتبر اهل سنت و شيعه موجود مى باشد.

در همين رابطه ابن ابى الحديد از زنده ماندن على- عليه السلام- و ترور نشدن او اظهار تعجب و شگفتى نموده و از استادش (ابو جعفر نقيب) مى پرسيد: «سالت النقيب ابا جعفر يحيى بن ابى زيد رحمه الله، فقلت له: انى لاعجب من على- عليه السلام- كيف بقى تلك المده الطويله بعد رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- و كيف ما اغتيل و فتك به جوف منزله، مع تلظى الاكباد عليه! فقال: لولا انه ارغم انفه بالتراب و وضع خذه فى حضيض الارض لقتل، ولكنه اخمل نفسه، واشتغل بالعباده والصلوه والنصر فى القرآن و خرج عن ذلك الذى الاول، و ذلك الشعار و نسى السيف و صار كالقاتك يتوب و يصير سائحا فى الارض او راهبا فى الجبال، و لما اطاع القوم الذين و لو الامر و صار اذل لهم من الحذاء تركوه و سكتوا عنه، و لم تكن العرب لتقدم عليه الا بموطئاه من متولى الامر و فى السر منه فلما لم يكن لولا الامر باعث وداع الى قتله وقع الانساك عنه، و لولا ذيل لقتيل» [ شرح نهج البلاغه، ج 13، ص 301.] : چگونه على- عليه السلام- در مدت 25 سال كه خانه نشين شد، توانست از كشته شدن و ترور جان سالم بدر ببرد؟! او كشته نشد و در منزل باقى ماند، با اينكه قلبها متوجه او بود. استادش مى گويد: اگر او كوتاه نمى آمد و كناره گيرى نمى كرد، كشته مى گرديد. او از حضور در محافل سياسى و رقم زدن مقدرات كشور و دولت، خوددارى كرد و به نماز و قرآن روى آورد و به آباد كردن نخلستانها پرداخت و از روش گذشته خود در زمان پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- دست برداشت و اسلحه و شمشيرش را به كنار گذاشت و خود را سياح زمين و عبادتگر در كوهها نشان داد و حتى از خلفا اطاعت مى كرد، لذا آنها از او دست برداشتند و در مورد او سكوت كردند و ديگر دليل و علتى براى كشتن او نداشتند و اگر رفتار او غير از اينها بود كشته مى شد. و خود مولى على- عليه السلام- فرموده است: «والله لقد بايع الناس ابوبكر، و انا اولى الناس بهم منى بقميصى هذا، فكظمت غيظى، وانتظرت امر ربى، الصقت كلكلى بالارض» [ امالى شيخ مفيد، ص 153.] : به خدا سوگند مردم با ابوبكر بيعت كردند در حالى كه شايستگى من نسبت به آنان براى لباس خلافت بيشتر بود، با اين حال خشم خود را فرو برده و منتظر امر پروردگار ماندم و سينه ام را به زمين نهادم (و اقدامى نكردم و آرام گرفتم).

مالك بن نويره كه از اصحاب رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- بود و از طرف آن حضرت مامور جمع آورى زكات بود، از آنجا كه سران سقيفه را حق نمى دانست و زكات را به آنها نداد، او را زدند و كشتند. ابن ابى الحديد در اين رابطه گفته است: «لما قتل خالد مالك بن نويره و نكح امراته، كان فى اعسكره ابوقتاده الانصارى، فركب فرسه، والتحق بابوبكر، و حلف الايسير فى جيش تحت لواء خالد ابدا فقص على ابوبكر القصه، فقال ابوبكر، لقد فتنت الغنائم العرب، و ترك خالد ما امرته، فقال عمر: ان عليك ان تقيده بمالك، فسكت ابوبكر، و قدم خالد فدخل المسجد و عليه ثياب قد صدئت من الحدى و فى عمامته ثلاثه اسهم فلما راه عمر قال: ارياء يا عدو الله! عدوت على رجل من المسلمين فقتلته و نكحت امراته، اما والله ان امكننى الله منك لا رجمنك ء ، ثم تناول الاسهم من عمامته، فسكرها، و خالد ساكت لا يرد عليه، ظنا ان ذلك عن امر ابوبكر و رائه فلما دخل الى ابوبكر و حدثه، صدقه فيما حكاه و قبل عذره. فكان عمر- يحرض ابوبكر على خالد و يشير على ان يقتص منه بدم مالك، فقال ابوبكر: ايهايا عمر! ما هو باول من اخطا، فارفع لسانك عنه، ثم ودى مالك من بيت المال المسلمين» [ شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 179 و ج 17، ص 203 الطعن السابع.] : ابوبكر خالد را به طرف قبيله ى مالك بن نويره فرستاد، چون قبيله ى مالك و خود او از دادن زكات به ابوبكر امتناع داشتند و او را شايسته ولايت نمى دانستند، وقتى كه خالد به قبيله مالك رسيد، سر مالك را شبانه از بدن جدا كرد و با خانم او كه زن زيبايى بود در كنار جسد مالك به زور زنا كرد. ابوقتاده ى انصارى كه در لشكر خالد بود، از اين جريان ناراحت شد، اسبش را سوار شده خود را به ابوبكر رسانيد، و قسم خورد كه در لشكرى كه خالد فرمانده آن باشد ديگر خدمت نكند، ابوبكر سوال كرد چه شده است؟ ابوقتاده جريان را گفت، بعد ابوبكر گفت: هر آينه فتنه اى نسبت به غنايم عرب واقع شده و ابوقتاده را تهديد كرد كه به طرف خالد برود و به حاضران گفت: خالد آنچه را كه من فرمان داده بودم ترك كرده است، عمر كه در صحنه حاضر بود خطاب به ابوبكر گفت: بر توست كه خالد را بازداشت كرده و تحت فشار قرار دهى، ابوبكر ساكت شد، خالد بازگشت و داخل مسجد شد در حالى كه جامه اى پوشيده بود كه بر آن زنگ آهن بود، و در عمامه اش سه تا تير قرار داده بود، وقتى كه عمر خالد را ديد گفت: اى رياكار و اى دشمن خدا! با مردى از مسلمانها دشمنى كردى و بعد او را كشتى، و با زنش زنا كردى، قسم به خدا اگر خدا دست مرا به تو برساند هر آينه تو را سنگسار مى كنم، بعد تيرها را از عمامه ى او گرفت و آنها را شكست. خالد ساكت بود، و جواب نمى داد، و گمان مى كرد آنچه كه عمر مى گويد، از دستورات ابوبكر و نظرات اوست، وقتى كه خالد بر ابوبكر وارد شد، جريان را گفت و ابوبكر سخنان او را تصديق كرد و عذرش را پذيرفت، در حالى كه عمر هم بود و ابوبكر را بر ضد خالد تحريك مى كرد و به ابوبكر مى گفت كه خالد را به خاطر مالك بن نويره بايد قصاص كند، ابوبكر در جواب عمر گفت: ساكت باش! او اول كسى كه خطا كرده نيست (يعنى تو و من و همه ى ما خطاكاريم) زبانت را از طعن او بردار، بعد ابوبكر ديه مالك را از بيت المال داد!! [ براى توضيح بيشتر اين جريان رجوع شود به كتابهاى: الاصابه فى تميز الصحابه، ج 2، ص 209 و معالم المدرسين، ج 2، ص 81 والغدير، ج 7، ص 158 والايضاح، ص 72 و كنزالعمال، ج 3، ص 132 و وفيات الاعيان، ج 5، ص 66 و تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 10 ترجمه محمد ابراهيم آيتى و تاريخ الرده، ص 47 و تاريخ طبرى، ج 2، ص 503.] شهاب الدين احمد نويرى مى گويد: عمر به ابوبكر گفت: شمشير خالد آميخته با ظلم و ستم است و اين كار (كشتن مالك و تجاوز به همسر وى) را به ناحق كرده است، بايد از او قصاص بگيرى. ابوبكر فرماندهان و كارگزاران خود را قصاص نمى كرد، ولى در جواب عمر گفت: شمشيرى را كه خدا بر كافران كشيده است در نيام نمى كنم. [ نهايه الارب فى فنون الادب، ج 4، ص 130. ترجمه ى محمود مهدوى دامغانى.] عماد الدين اسماعيل ابى الفداء در اين رابطه مى گويد: «و فى ايام ابوبكر منعت بنو يربوع الزكاه و كان كبيرهم مالك بن نويره و كان ملكا فارسا مطاعا شاعرا قدم على النبى- صلى الله عليه (و آله) و سلم- و اسلم، فولاه صدقه قومه، فلما منع الزكاه ارسل ابوبكر الى مالك المذكور خالد ابن الوليد فى مانعى الزكاه فقال مالك انا آتى بالصلوه دون الزكاه فقال خالد اما علمت ان الصلوه والزكاه معا لاتقبل واحده دون الاخرى فقال مالك قد كان صاحبكم يقول ذلك قال خالد او ما تراه لك صاحبا والله لقد هممت ان اضرب عنقك ثم تجولا فى الكلام فقال له خالد انى قاتلك فقال: له او بذلك امرك صاحبك قال: و هذه بعد تلك و كان عبدالله عبن عمر و ابوقتاده الانصارى حاضرين فكلما خالدا فى امره فكره كلامهما فقال: مالك يا خالد ابعثنا الى ابوبكر فيكون هو الذى يحكم فينا فقال خالد لا اقالنى الله ان اقتلك و تقدم الى ضرار بن الازور بضرب عنقه فالتفت مالك الى زوجته و قال: لخالد هذه التى قتلتنى و كانت فى غايه الجمال فقال خالد: بل الله قتلك بر جوعك عن الاسلام فقال مالك انا على الاسلام فقال خالد: يا ضرار اضرب عنقه فضرب عنقه و جعل راسه (اثقيه) لقدر و كان من اكثر الناس شعرا. و قبض خالد امراته و قيل انه اشتراها من الفى ء و تزوج بها و قيل انها اعتدت بثلاث حيض و تزوج بها و قال لابن عمر و لابى قتاده احضرا النكاح فابيا و قال له ابن عمر: نكتب الى ابوبكر و نعلمه بامرها و تتزوج بها فابى و تزوجها و لما بلغ ذلك ابوبكر و عمر قال عمر: لابوبكر ان خالدا قد زنى فارجمه قال: ما كنت ارجمه فانه تاول فاخطا قال: فانه قد قتل مسلما فاقتله قال: ما كنت اقتله فانه تاول فاخطا، قال: فاعزله، قال ما كنت اغمد سيفا سله الله عليهم» [ المختصر فى اخبار البشر، ج 1، 158 والكامل فى التاريخ، ج 2، و بحار الانوار، ج 30، ص 448.] : در زمان خلافت ابوبكر قبيله بنى يربوع از دادن زكات به خليفه امتناع كردند و رئيس آنها مالك بن نويره كه آدم بافر است و شاعر بود، در زمان رسول خدا اسلام اختيار كرد و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- هم او را متولى جمع آورى زكات قبيله اش فرمود: تا اينكه بعد از رحلت پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- از دادن زكات به خليفه امتناع كردند. ابوبكر خالد ابن وليد را به طرف آنها و كسانى كه زكات نمى دادند فرستاد، خالد اول به طرف سرزمين بزاخه رفت و زكات آنجا را جمع كرد و بعد بدون اجازه ى خليفه به طرف بطاح رفت، اطرافيان خالد به او گفتند كه ما دستور نداريم به آنجا برويم، ولى خالد گوش نداد و به قبيله ى مالك رفت، وقتى با مالك بن نويره برخورد كرد، گفت: زكات بده! مالك گفت: من مسلمان هستم نماز مى خوانم ولى زكات را به شما و رئيس حكومت شما نمى دهم، خالد گفت: نماز و زكات با هم است و يكى بدون ديگرى قبول نيست، مالك گفت: آيا صاحب و رئيس شما اين حرف را مى گويد؟ خالد در جواب گفت: آيا تو او را براى خود صاحب و رئيس نمى دانى؟ قسم به خدا هر آينه مى خواهم گردنت را بزنم، بعد هر دو مجادله كردند. خالد گفت: با تو مى جنگم، مالك گفت: آيا او دستور داده است كه مرا بكشى، خالد گفت: اين حرفت بدتر از آن حرف اولى است ( كه آيا رئيس تو گفته نماز و زكات با هم است). عبدالله عمر و ابوقتاده انصارى [ ابوقتاده از بزرگان اصحاب پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- و از سر سپردگان اميرالمؤمنين على- عليه السلام- بود و در سال چهل هجرى قمرى در كوفه در گذشت، و در جنگهاى دوره خلافت ظاهرى اميرالمؤمنين على- عليه السلام- در كنار وى بوده است، اسد الغابه، ص 274، ج 5 و ج 2، ص 140.] حاضر بودند و با خالد صحبت كردند كه مالك را نكشد، ولى خالد از حرف آنها خوشش نيامد، مالك گفت: حالا كه مرا مى خواهى بكشى كسى بفرست به مدينه پهلوى ابوبكر و او هر حكمى كند، حكم همان است. خالد گفت: خدا مرا نيامرزد اگر تو را نكشم (و يا اينكه رها كنم) و بعد ضرار بن ازور را براى زدن گردن مالك خواست، در اين هنگام مالك به خانمش كه (زن بسيار زيبا بود) متوجه شده و گفت: من به خاطر اين كشته مى شوم، خالد گفت: اينكه از اسلام رو گرداندى خدا تو را كشته است! مالك گفت: من مسلمان هستم و اسلام را قبول دارم، خالد به ضرار گفت: گردن او را بزن و ضرار هم مالك (مسلمان و دوستدار على- عليه السلام-) را كشت و سرش را كه موى زيادى داشت در ظرفى گذاشت. خالد خانم مالك را كه در عادت ماهانه هم بود گرفت، با او زنا كرد و ابن عمر و ابوقتاده از اين كار او ناراحت بودند و خالد از آنها خواست در مجلس نكاح وى حاضر شوند (البته نكاحى در كار نبوده است) ولى آن دو نفر امتناع كردند! و عبدالله عمر گفت: صبر كن به ابوبكر بنويسم و او را از جريان زن مالك آگاه كنم و بعد تو با او ازدواج كن، ولى خالد حرف ابن عمر را قبول نكرد و با زن مالك ازدواج كرد و همبستر شد، اين خبر كه به ابوبكر رسيد، عمر به ابوبكر گفت كه خالد زنا كرده، او را سنگسار كن، ابوبكر گفت: او را سنگسار نمى كنم، او اجتهاد نموده و در اجتهاد خود خطا كرده است!! عمر گفت، او مسلمانى را كشته است او را قصاص كن و بكش! باز هم ابوبكر گفت: او را نمى كشم، او اجتهاده كرده و خطا نموده است! عمر گفت: پس لااقل او را از كار بركنار كن! ابوبكر گفت: شمشيرى را كه خدا برافراشته است درنيام نمى كنم.

اگر اين جريان و ظلم فاخش دستگاه حكومت با دقت بررسى شود، مطالب و نكات زيادى دارد كه مجال بررسى آنها نيست، ولى در اينجا مى پردازيم به اينكه ابوبكر گفت: خالد اجتهاد كرده و خطا نموده است. البته بايد او از خالد و از اجتهاد او (بر فرض كه اجتهاد كرده باشد) دفاع كند، اگر اين كار را نمى كرد خو او زير سوال مى رفت، چرا كه خود نيز در مقابل نص صريح قرآن اجتهاد كرد و همين اجتهاد بود كه مصيبتهايى براى جهان اسلام به بار آورد، در حالى كه خود سران سقيفه اعتراف داشتند كه مالك بن نويره مسلمان است و گناه او اين بود كه خليفه را بر حق نمى دانست، و لذا از دادن زكات به حكومت خوددارى كرد و او را در منزلش در كنار زن و بچه اش مظلومانه كشتند. و اينجاست كه على- عليه السلام- بايد ناله كند و سر در چاه نمايد و فرياد بزند و درد دلش را به نخلستان ها بگويد. مگر گناه مالك بن نويره چه بود؟ مگر غير از اين مى گفت كه من تو را شايسته ى ولايت و خلافت نمى دانم؟ همين بود نه چيزى ديگر، در كجاى دنيا ديده شده است كه ناراضى حكومت و كسى كه رئيس دولت را قبول ندارد، به خانه او يورش برند و او را بكشند و به خانواده اش تجاوز كنند؟!

خالد بن وليد يك زمان فرمانده مشركين بود و حالا خليفه مسلمين او را براى قتل افرادى كه اذان مى گفتند و نماز مى خواندند و شهادت هم مى دادند مى فرستد و آن گونه تقل مى كند و تعجب اينكه او را شمشير اسلام هم نام بگذارند، باز هم تعجب اينكه اهل سنت او را جزو عشره ى مبشره مى دانند. همين فرد فاسد تا پايان خلافت ابوبكر به سمت فرمانده سپاه اسلام باقى ماند!! و در خلافت عمر نيز به عنوان معاون ابوعبيده در شام فعاليت، مى كرد و وقتى كه خالد مرد، عمر زنان قبيله اش (بنى مخزوم) را آورد تا براى خالد گريه كنند و يكبار هم عمر گفته بود كه اگر خالد زنده مى ماند او را بر جا و منصب خود مى نهادم. [ براى اطلاع بيشتر به كتابهاى الامامه والسياسه، ص 24 و كامل ابن اثير، ج 3، ص 49 و تاريخ طبرى، ج 4، ص 1410 و شرح ابن الخلدون، ج 1، ص 179 والسيره النبويه ابن هشام، ج 4، ص 54 والفتوح، ج 1، ص 23 و تاريخ اعثم كوفى، ج 1، ص 7 مراجعه فرماييد.] يكى ديگر از ترورهايى كه اعضاى سقيفه انجام داد كشتن اياس بن عبدالله فجائه بود، در حالى كه او صحابى پيامبر بود، به او برچسب ارتداد زدند و او را در مصلاى مدينه كشانده و در حالى كه دست و پايش را بسته بودند در آتش انداخته و زنده زنده سوزاندند و هر چه فرياد مى زد «من مسلمانم» كسى نبود كه به فرياد او برسد.

در همين رابطه ابن ابى الحديد مى گويد: «و انه حرق الفجاء السلمى بالنار، وقد نهى النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- ان يحرق احد بالنار» [ شرح نهج البلاغه، ج 17، ص 222، فتوح البلدان، ص 136، المسترشيد، ص 513، و تاريخ ابن كثير، تاريخ، ج 9، ص 319، والاصابه، ج 2، ص 215 و تاريخ طبرى، ج 3، ص 234 والصواعق المحرقه، ص 19، و جمهره الانساب، ص 261.] همانا يكى از كارهاى ابوبكر اين است كه فجائه السلمى را در آتش سوزاند، در حالى كه پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- نهى فرموده بود كه كسى را در آتش بسوزانند.

ابوبكر در لحظه هاى آخر عمرش از چندين عمل خود بيشتر از بقه اظهار ندامت مى كرد كه يكى از آنها همين كشتن فجائه بود و مى گفت: «و وددت انى لم احرق الفجائه» [ مروج الذهب، ج 2، ص 3098 و تاريخ طبرى، ج 2، ص 619 و تاريخ ابن كثير، ج 9، ص 319 و تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 14 و در اين كتاب يعقوبى مى گويد كه فجائه را به عنوان اسير آوردند پهلوى ابوبكر و خليفه دستور داد تا او را زنده زنده در آتش بسوزانند در حالى كه در اسلام دستور آمده است كه با اسير رفتار درست داشته باشند حتى پيامبر اسلام (صلى الله) اسراى بدر را نكشت.] «اى كاش فجائه را در آتش نمى سوزاندم». و نيز ترور و كشتار دسته جمعى بسيارى از قبائل به بهانه نپرداختن زكات انجام شد كه با برچسب ارتداد آنها را در رديف سيلمه ها و طليحه ها قرار دادند و دسته جمعى آنها را كشتند. اگر چه اهل سنت در كتابهاى تاريخ و سيرشان سعى كردند آنچه را كه نشانه عدم ارتداد آنها باشد، به ميان آورده نشود، ولى با همه ى اين تلاش ها باز هم شواهد و دلايلى در دست است كه ثابت مى كند آنها مرتد نبودند و منكر اصل زكات هم نبودند، بلكه گناه آنها اين بوده است كه مى گفتند: ما تو را به عنوان خليفه رسول الله قبول نداريم، وقتى قبول نداريم ديگر زكات را هم به تو نمى دهيم و از ما انتظار دادن زكات را نداشته باش.

در اين راستا ابن كثير مى گويد: قبائل مختلف عرب گروه گروه وارد مدينه مى شدند و به نماز اقرا مى كردند، ولى از پرداختن زكات امتناع مى ورزيدند و عده اى از آنها از پرداختن زكات به شخص ابوبكر امتناع داشتند. [ البدايه والنهايه، ج 6، ص 311 «و جعلت و فود العرب تقدم المدينه يقرون بالصلوه و يمنعون من اداء الزكاه و منهم من امتنع من اداء الزكاه الى الصديق».] و يعقوبى مى گويد: گروهى از عرب مدعى پيامبرى شدند و گروهى مرتد شدند و تا جهابر سر نهادند و مردمى هم از دادن زكات به ابوبكر امتناع ورزيدند. [تا ريخ يعقوبى، ج 2، ص 4.] ابن حزم در مساله احكام مرتدين مى گويد: اينها مسلمان بودند و هرگز از اسلام خارج نشدند و تنها از پرداخت زكات به ابوبكر امتناع داشتند، و به همين گناه و دليل كشته شدند، و بعد مى گويد: حنفى و شافعى و همه معتقد و متفقند كه اينها حكم مرتد را ندارند و نبايد آنها را مرتد ناميد. (مذاهب اهل سنت) همه مخالف اين عمل ابوبكر هستند. [ المحلى، ج 11، ص 193 «قوم اسلموا و لم يكفروا بعد اسلامهم لن منعوا الزكاه من ان يدفعوها الى ابوبكر فعلى هذا قوتلوا و لا يختلف الحنفيون و لا الشافعيون فى ان هولاء ليس لهم حكم المرتد اصلا وقد خالفوا فعل ابوبكر فيهم و لا يسميهم اهل الرده».] نوبختى و سعد بن عبدالله اشعرى مى گويند: «وقد كانت فرقه اعزتلت عن ابوبكر فقالت لا تودى الزكاه اليه حتى يصح عندنا لمن الامر و من استخلفه رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- بعد و نقسيم الزكاه بين فقرائنا و اهل الحاجه منا» [ فرق الشيعه، ص 7، تعليقات محمد جواد مشكور.] عده اى از ابوبكر دورى كردند و گفتند ما زكات او را به او نمى دهيم تا اينكه مساله ى ولايت و امارت براى ما روشن شود و بدانيم چه كسى را رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- خليفه معين كرده و اگر نه زكات را بين فقرا و نيازمندان خودمان تقسيم مى كنيم و به ابوبكر نمى دهيم.

طبرى مى گويد: «لا والله لا نبايع ابا الفصيل ابدا» [ مقصود از اباالفصيل بچه شتر (يعنى ابوبكر) مى باشد كه ابوسفيان گفت: قسم به خدا بر عليه اباالفصيل لشكركشى خواهم كرد، ولى به او حق السكوت دادند و از او بيعت هم نخواستند و ساكت شد؟!] او از ابومخنف نقل مى كند كه دو قبيله اسد و خزاره مى گفتند: به خدا قسم هرگز با ابوفصيل بيعت نخواهيم كرد. و از روى تحقير به ابوبكر اين حرف را گفتند.

عباس محمود عقاد مى گويد: نزديكترين قبايل به مدينه و گهواره اسلام نسبت به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- اظهار ارادت و اخلاص مى نمودند، ولى در برابر كسى كه پس از وى روى كار آمد و حكومت را عهده دار شد نافرمانى مى كردند و مى گفتند: از رسول خدا پيروى مى كنيم ولى ما را با ابوبكر چه كار؟ و بعد مى گويد: عده ى ديگرى از آن مردم به اصل زكات مومن و معتقد بودند، ولى به كسانى كه زكات مى گرفتند ايمان و اعتقاد نداشتند. [ المجموعه الكامله، ج 1، ص 306.] محمد حسين هيكل استاد و نويسنده مصرى مى گويد: عده اى از صحابه و از جمله عمر با اين اقدام ابوبكر مخالف بودند، و مى گفتند: نبايد با مردمى كه به خدا و پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- ايمان دارند جنگ نمود. [ الصديق الاكبر، ص 96 والبدء والتاريخ، ج 5، ص 123 و تاريخ سياسى اسلام، ج 1، ص 216 و براى اطلاع بيشتر به كتاب تاريخ الاسلام والعرب و تاريخ سياسى اسلام، ص 275 و 285 رسول جعفريان والصوارم المهرقه فى نقد الصواعق المحرقه، قاضى نور الله تسترى مراجعه شود.] اين گفتار بيانگر اين مطلب است كه اين افراد و قبايل در نظر او مرتد نبودند. بلكه مسلمان و پيرو دستورات اسلام و مقررات آن بوده اند.

دكتر حسن ابراهيم حسن و سهيل زكار مى گويند: اين قبايل مردى كه به معناى بازگشت از دين باشد نبودند بلكه مسلمان بودند ولى آنها بر اين و عقيده بودند كه پرداخت زكات تنها به پيامبر- صلى الله عليه و آله و سلم- واجب بوده است و بايد به او پرداخت شود. [تا ريخ سياسى اسلام، ج 1، 236.] و ابن اعثم و واقدى وقتى كه ارتداد اهالى «حضرموت» و قبايل «كنده» را ذكر مى كنند، در چند جاى كتاب شان بيان و تصريح مى كنند كه برخى از همين قبايل خلافت را حق اهل بيت مى دانستند، و بعد مى گويد: «قال حارثه بن سراقه: نحن انما اطعنا رسول الله اذا كان حيا و لو قام رجل من اهل بيته لاطعناه و اما ابن ابى قحافه فلا والله ما له فى رقابنا طاعه و لابيعه ثم انشاء حارثه بن سراقه يقول ابياتا و من جملتها:

«اطعنا رسول الله اذا كان بيننا   فيا عجبا ممن يطيع ابوبكرا»

[ الفتوح، ج 1، ص 58، والرده، ص 171.] حارثه كه يكى از بزرگان كنده بود به زياد بن لبيد گفت: همانا ما هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در قيد حيات بود او را اطاعت مى كرديم و حال هم اگر كسى از اهل بيت او خلافت را عهده دار شود باز هم او را متابعت و پيروى مى كنيم و اما پسر ابى قحافه قسم به خدا نه برگردن ما حقى دارد و نه اطاعت او بر ما واجب است و بعد از اين سخن انشاد شعر كرده و گفت: پيامبر خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- را كه در ميان ما بود اطاعت و پيروى كرديم. پس شگفتا و عجبا از كسى كه ابوبكر را اطاعت كند!!

اشعث بن قيس، خطاب به اهل كنده گفت: «فانى اعلم ان العرب لاتقرب بطاعه بنى تيمم بن مره و تدع سادات البطحاء من بنى هاشم آل غيره» [ الرده، ص 173 و 175 الفتوح، ج 1، ص 59 و 60.] :

من يقين و اطمينان دارم كه عرب با بودن بنى هاشم، هرگز راضى به اطاعت از بنى تميم بن مره نمى شود. [ منظور از بنى تميم همان تيم بن مره قبيله ابوبكر، مى باشد براى اينكه ابوبكر از عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مره است. جمهره النسب، ص 136.] و اقدى در رابطه با كشتار جمعى مخالفين به بهانه ندادن زكات مى گويد: «فاقبل اليه (زياد بن لبيد) رجل من سادات بنى تميم يقال له الحارث بن معاويه فقال: لزياد انك لتدعوا الى طاعه رجل لهم يعهد الينا و لا اليكم فيه عهد فقال له الحارث لا والله ما ازلتموها عن اهلها الا حسدا منكم لهم و ما يستقر فى قلبى ان رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- خرج من الدنيا و لم ينصب للناس علما يتبعونه فارحل عنا ايها الرجل فانك تدعوا الى غير رضا... فوثب عر فجه بن عبدالله الذهلى فقال: صدق والله الحارث بن معاويه اخر جواهذ الرجل عنكم فما صاحبه باهل الخلافه و لا يستحقها بوجه من الوجوه، و ما المهاجرين و الانصار بانظر لهذا الامه منبيها محمد- صلى الله عليه و آله و سلم -... ثم و ثبوا الى زياد بن لبيد فاخرجوه من ديارهم و هموا بقتله. قال: فجعل زياد لا ياتى قبيله من قبائل كنده فيدعو هم الى الطاعه الا ردوا عليه ما يكره فلما راى ذلك سار الى المدينه الى ابوبكر فخبره بما كان من القوم و اعلمه ان قبائل كنده قد ازمعت على الارتداد والعصيان!! فاغتم ابوبكر غما شديدا»: [ الفتوح، ص 186 و 188 والرده، ص 177 و 179.]