حضرت فاطمه زهرا معتقد بود كه خلافت و جانشينى پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و
سلم، حق مسلم على بن ابى طالب است. وى، خويشان و نزديكان پيامبر را از هر كس ديگرى،
براى اين كار بزرگ، سزاوارتر مى دانست و در ميان اين گروه، براى على كه نبردهاى
سهمگين اسلام، خاطره ى كوششها و جان فشانيهاى او را از ياد نمى برد و دانش و بينش
او، همه كس را به اعتراف و اذعان وامى داشت، اهليت و صلاحيت بيشترى قائل بود.
زهرا رايى صريح و تفكرى آزاد و عقيده اى قاطع داشت و اگر به چيزى معتقد شده و
صجت آن را دريافته بود، هرگز آن را پنهان نمى كرد و بى پرده و بى هيچ واهمه اى،
ابراز و اعلام مى نمود. و از جمله عقايدى كه هيچ گاه، از آن دست برنداشت، اولويت و
احقيت على، بارى جانشينى و خلافت رسول خدا برد. على پرورده ى دامان پيامبر و پسر عم
و داماد او و پدر حسنين، آن دو شاخه ى گل بوستان زندگى رسول خدا بود. على نخستين
كسى بود كه به اسلام گرويد و از همه كس در كارزارها كوشنده تر بود و به شجاعت و
شهامت و دانش فوق العاده، شاخص جوانان قريش محسوب مى شد. و به اين جهات و امتيازات،
فاطمه خلافت را، شان بى گفتگو و حق بى چون و چرا و غير قابل انكار على مى دانست.
زهرا پس از مرگ پدر، از دلخستگى و ملال خاطر، از مردم كناره گرفت، [ حضرت زهرا
بعد از رحلت پيامبر اكرم (ص) و پس از بيعتى كه گروهى با ابوبكر نمودند، بلافاصله
براى احقاق حق شوهر خود اميرالمومنين عليه السلام اقدام نمود. مترجم. ] اما بعدها،
لازم مى ديد كه وظيفه خود را، در برابر شهور و پسرانش انجام دهد. اين بود كه على او
را، بر مركبى، مى نشانيد و شبانه، به در خانه ى انصار مى برد، از خانه اى به خانه
اى و از مجلسى به مجلس ديگر، فاطمه از ايشان مى خواست كه ابوالحسن، على را، در آنچه
حق مسلم او بود،يارى كنند. اما همگى در جواب وى مى گفتند: «اى دختر رسول خدا، ما،
با ابوبكر بيعت كرده ايم و اگر شوهر و پسر عموى تو، زودتر از آن، نزد ما آمده بود،
با ديگرى بيعت نمى كرديم.» امام در پاسخ گفت: «مگر ممكن بود كه جنازه رسول خدا را
در خانه، رها كرده و خود به دنبال بدست آوردن سلطنت و قدرت او، با ديگران، به
منازعه برخيزيم.» زهرا نيز مى گفت: «شايسته همان بود كه ابوالحسن كرد و آنها هم،
كارى كردند كه خدا از ايشان، مواخذه خواهد فرمود.» اين فكر، تنها عقيده ى زهرا
نبود، بلكه گروهى از صلحاء اصحاب پيامبر، اين عقيده را داشتند و مى ترسيدند كه
مبادا كار از مجرائى كه رسول خدا تعيين نموده بود، خارج گردد. و بدين جهت بود كه در
خانه ى فاطمه و جاهاى ديگر، گرد مى آمدند. و با يكديگر مشاورت مى كردند كه آيا با
بيعت ابوبكر، موافقت نمايند و يا آنكه با آن، از در مخالفت درآيند؟ و بالاخره، پس
از مناقشات و مباحثاتى كه ميان ايشان و ابوبكر و عمر روى داد، فتنه ها ظاهر شد و
حقيقت امور آشكار گشت، ابوسفيان به امام على، مراجعه نمود و آمادگى خود را براى
بيعت با وى، اعلام كرد ليكن، امام كه مى دانست وى به قصد ايجاد فتنه و آشوب، به
چنين كارى دست زده است، روى از او بتافت و گفت: «تو، در صدد چيزى هستى كه ما، با آن
موافقت نداريم.» مرد چون از اين راه نتيجه اى نگرفت، از طريق ديگرى اقدام كرد و به
سراغ عباس رفت و به او گفت: دستت را به من ده، تا با تو بيعت كنم كه مردم همگى، ترا
براى اين كار، شايسته مى دانند و پس از آن، اضافه كرد كه بخدا، تو نسبت به ارث
برادرزاده ات، از همه سزاوارترى. اما عباس هم، مانند على، او را بخود نپذيرفت و روى
موافق، به وى نشان نداد.
فى الجمله، حضرت زهرا با آنكه به هيچ قيمت، از حق خود و عقيده اى كه داشت دست
بردار نبود، اما وقتى كه از مذاكرات و مناقشات شوهرش و ابوبكر و عمر، آگاهى يافت،
تصميم به گوشه گيرى و انزوا گرفت، و بعد از آن، ديگر از برخورد و ملاقات با صديق
«ابوبكر» امتناع مى نمود. تا آنكه وقتى، عمر به ابوبكر گفت:«بيا، تا به اتفاق، به
نزد فاطمه رويم، زيرا كه ما، او را از خود رنجانيده و بخشم آورده ايم.» براى
اينكار، از فاطمه رخصت خواستند، اما فاطمه موافقت نكرد و اجازه ملاقات به ايشان
نداد. بناچار، نزد على رفتند و با او، موضوع را در ميان نهادند، تا شايد او بتواند
موافقت همسرش را جلب نمايد. بارى، على موفق شد كه او را راضى كند و آن دو را به
حضور زهرا ببرد. چون نزد او حاضر آمدند، روى از آنان برگردانيد و رخسار، به جانب
ديوار كرد، سلام كردند،فاطمه با صدايى ضعيف پاسخ داد، ابتداء، ابوبكر به سخن گفتن
آغاز كرد و گفت: «اى محبوب رسول خدا، به خدا سوگند كه من، خويشان پيامبر را از
اقوام خود دوستتر مى دارم و تو، نزد من، از دخترم عايشه محبوب ترى. به خدا قسم كه
ميل داشتم، روزى كه پدرت، رسول خدا رحلت كرد، مرده بودم و پس از او زنده نمى ماندم.
اى دختر پيامبر، تصور مى كنى كه من، با اين اعتراف كه به فضيلت قدر و شرف منزلت تو
دارم، معذلك مى خواهم كه تو را از حقت و ميراث پدر محرومت سازم؟ بدانكه اين را از
پدرت شنيدم كه فرمود: «ما، ارثيه اى به جاى نخواهيم گذارد، آنچه از ما باز ماند
صدقه است.» زهرا گفت: اگر حديثى از پيامبر خدا، براى شما دو تن نقل كنم، قبول مى
كنيد و به آن عمل مى نماييد؟ گفتند: آرى.
گفت: شما را به خدا سوگند، از رسول خدا نشنيديد كه مى فرمود: «خشنودى فاطمه
خشنودى من است و خشم او، خشم من، هر كس فاطمه دختر مرا دوست بدارد، مرا دوست داشته
و هر كس فاطمه را خشنود كند، مرا خشنود نموده و هر كس فاطمه را به خشم آورد، مرا به
خشم آورده است!» گفتند: آرى اين گفته ى رسول خدا است كه خودمان از او شنيده ايم،
فرمود: «پس خدا وفرشتگان خدا را گواه مى گيرم كه شما دو تن مرا بخشم آورديد و رضايت
خاطر مرا فراهم نساختيد و من، آنگاه كه پيامبر خدا را ملاقات كنم، از شما نزد او
شكايت خواهم كرد و دادخواهى خواهم نمود.» ابوبكر گفت: «اى فاطمه من از خشم رسول خدا
و خشم تو، به خداوند پناه مى برم و به گريه درآمد و آنچنان زار، زار مى گريست كه
نزديك شد، قالب تهى كند و فاطمه در همان احوال، مى گفت: «به خدا قسم كه پيوسته در
هر نماز، به تو نفرين خواهم نمود.» ابوبكر با اين وضع، گريان از خانه ى فاطمه، بدر
آمد، مردم گرد او جمع شدند، ابوبكر گفت: «هر كس، شب، زن خود را در آغوش مى گيرد و
شادمان با خانواده ى خود زندگى دارد، اما اين منم كه به چنين وضع دچار گرديده ام و
هيچ يك از شما به فكر من نيست، من هيچ احتياجى به بيعت شما ندارم، بيعت مرا اقاله
كنيد و مرا رها نماييد.» گفتند: اى خليفه پيامبر خدا، امر خلافت جز بوجود تو، راست
نگردد، تو خود بهتر مى دانى كه اگر از اينكار كناره گيرى كنى، دين خداى از دست
بخواهد رفت. ابوبكر گفت: اگر نمى ترسيدم كه اين ريسمان پاره شود، با آن وضع كه از
فاطمه ديدم و سخنانى كه از او شنيدم، ديگر حاضر نبودم حتى يك شب، بيعت من در گردن
مسلمانى باشد.
مسأله فدك [ جوهرى در كتاب «قيفه و فدك» مى نويسد: فدك، صد
هزار درهم ارزش داشت، چه آن زمان كه عمر سكنه آن ناحيه را، به شام كوچ داد، مقومى
را مامور كرد، تا املاك و درختان خرماى آنجا را قيمت گذارد و با نظر كارشناس، عمر
نيمه ى بهاء آن محل را به ملبغ پنجاه هزار درهم، و اموالى كه از عراق آورده بودند،
پرداخت كرد. حموى گويد: در فدك چشمه اى بود كه آب، به فواره از ان مى جهيد و
نخلستانهاى بسيار داشت. ابن ابى الحدديد، قمستى از نخسلتانهاى آنجا را، به اندازه ى
همه ى نخسلتانهاى كوفه در قرن ششم هجرى برآورد كرده است. ] امام موسى بن جعفر، حدود
جغرافيايى فدك را به اين گونه تعريف نموده: حدى به عدن، حدى به سمرقند، حدى به
افريقا و حد چهارم، به ساحل دريا، جايى كه جزر از آنجا عقب نشينى مى كند و به
سرزمين ارمنستان. مولف. ] تا ريخ فدك، اجمالا و به طورى كه دانشمند عظيم سيد محمد
باقر صدر در كتاب فدك در تاريخ آورده آن است كه: «فدك قريه اى از قراء حجاز بود كه
تا مدينه، مسافت دو يا سه روز را برود. اين سرزمين، در آغاز تاريخ خود، يهودى نشين
و تا سال هفتم هجرى در دست ايشان بود، تا آنكه خداوند رعب مسلمانان را در دل ساكنان
آن جا نهاد و در مقابل نصف آن قريه، با رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم،مصالحه
نمودند و برخى گويند: كه تمام آن جا را به آن حضرت تفويض كردند.» از اين زمان،
سرگذشت اسلامى فدك آغاز مى شود و چنانچه يادآورى شد، در آغاز كار، در ملك پيامبر
خدا قرار گرفت، زيرا كه حكومت اسلامى آنجا را با قهر و غلبه و نيروى نظامى تسخير
ننموده بود. [ برحسب مقررات اسلامى،سرزمينى كه به جنگ و ستيز، از كفار گرفته شود و
به اصطلاح «مفتوحه عنوه» باشد همه مسلمانان در آن حق دارند، اما در صورتى كه براى
تصرف آن، از نيروى نظامى استفاده نشود، «فيئى» بوده وبه پيامبر و جانشينان او
اختصاص خواهد داشت.- مترجم. ] بعد از مدتى، پيامبر آن قريه را به دختر خود، فاطمه
زهرا بخشيد و همچنان، ملك فاطمه بود، تا رسول خدا رحلت نمود و بعد از آن، در عهد
خلافت ابوبكر رضى اللَّه عنه، جزء اموال عمومى و منبع درآمدى براى دولت گرديد. و
چون نبوت به عمر رسيد، آن را به ورثه ى پيامبر اكرم تسليم نمود و تا زمان خلافت
عثمان،همچنان در دست اهل بيت رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم بود. اما هنگامى كه
عثمان بر كرسى خلافت جلوس كرد، بنا به نقلى، فدك را بعنوان خالصه، به مروان حكم داد
و ديگر تا مدتى، مساله فدك در تاريخ مسكوت عنها باقى ماند، اما مسلما اميرالمومنين
على كه خليفه مسلمانان شد، بر فرض كه فدك خالصه و در دست مروان بوده، آن را از چنگ
وى بيرون آورده است.
گويند: معاويه چون به خلافت دست يافت، نسبت به حقوق پايمال شده
ى فاطمه و اهل بيت پيامبر، استهزاء فراوان نمود و به آن توهين و استخفاف بسيار كرد.
او فدك را به سه قسمت نمود، ثلث آن را به مروان حكم و ثلث ديگر را به عمر بن عثمان
و ثلث سوم را به پسرش يزيد داد و به همين ترتيب، دست به دست مى گشت، تا در زمان
فرمانروايى مروان حكم، كليه آن، به طور در بست در اختيار او قرار گرفت و بعد از وى،
در تصرف عمر بن عبدالعزيز بن مروان در آمد. بارى، چون عمر بن عبدالعزيز خليفه شد،
تمام فدك را به فرزندان فاطمه عليهاالسلام، باز گرداند و به والى خود، در مدينه،
ابوبكر بن عمر و بن حزم، كتبا فرمان داد، تا آن ملك را به ذرارى زهرا تحويل دهد.
اما والى در پاسخ خليفه نوشت: فرزندان فاطمه، با آل عثمان و خانواده هاى ديگر وصلت
كرده و صاحب اولاد و فرزندان گرديده اند، بايد كه فدك را به چه كسى تحويل و تسليم
نمايم؟ خليفه در جواب او نوشت: «... اما بعد، من اگر به تو دستور داده بودم كه يك
گاه ماده ذبح نمايى، بى شك مى پرسيدى كه اين گاو چه رنگ باشد؟ از اين ايرادهاى بنى
اسرائيلى و اين گفتگوهاى بى معنى دست بدار و به مجرد آنكه نوشته ى من به تو رسيد،
بى درنگ فدك را در ميان فرزندان فاطمه از على عليه السلام، تقسيم نما.» بنى اميه از
اين كار خشمگين شدند و عمر بن عبدالعزيز را مورد عتاب و خطاب قرار داده، گفتند: «تو
با اين عمل، كارى كه شيخين (ابوبكر و عمر) نجام داده بودند، تخطئه كرده اى.» و نيز
روايت شده كه عمر و بن قيس با گروهى از اهل كوفه نزد عمر بن عبدالعزيز رفتند و او
را در اين كار سرزنش نمودند، ليكن عمر در جواب ايشان گفت: «شما نمى دانيد ولى من مى
دانم. شما فراموش كرده ايد و من هنوز بياد دارم كه ابوبكر بن محمد بن عمرو بن حزم
از پدرش و او از جد خود روايت نموده كه رسول خدا صلى اللَّه عليه وسلم، فرمود:
«فاطمه، پاره ى تن من است، هر چه مرا به خشم آرد، او را نيز خشمگين مى سازد و آنچه
او را خشنود كند، مرا نيز خشنود مى نمايد.» علاوه كه فدك در عهد شيخين (ابوبكر و
عمر)، يكجا در دست ايشان بود و پس از آن، در اختيار مروان افتاد، او هم آن را به
پدر من، عبدالعزيز ببخشيد، من و برادران ديگر نيز آن را از پدر خود به ارث برديم،
من از ديگر برادرانم خواستم، تا سهم الارث خود را به من بفروشند، ايشان هم برخى به
من فروختند و برخى هبه و بخشش نمودند، تا آنكه تمامى فدك، ملك من گرديد. آنگاه
مصلحت چنان ديدم كه آن را برفرزندان فاطمه تقسيم نمايم.
بنى اميه گفتند: حال كه چنين تصميم دارى، پس اصل ملك را براى
خود نگاهدار و منافع آن را ميان ايشان بخش كن و عمر نيز سفارش ايشان را پذيرفت و بر
طبق آن عمل نمود.
پس از مدتى كه فدك به دستور عمر بن عبدالعزيز در دست اولاد
فاطمه بود، يزيد پسر عبدالملك آن را از ايشان بازستانيد و از آن زمان، در دست
فرزندان مروان قرار گرفت و تا دولت ايشان بر سر كار بود، فدك نيز در اختيار ايشان
بود. اما با روى كار آمدن ابوالعباس سفاح و بدست گرفتن امور خلافت، آن را به
عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب باز داد ولى پس از اندكى ابوجعفر منصور
در زمان خلافت خود، آن را از فرزندان حسن باز پس گرفت، و باز بعد از مدتى، المهدى
پسر منصور، فدك را براى چندمين بار، به اولاد فاطمه تسليم نمود، ليكن موسى پسر
المهدى آن را از دست ايشان بدر آورد.
خلاصه، فدك، همچنان در دست خلفاء عباسى بود، تا آن كه مامون بر
اريكه خلافت تكيه زد و در سال 210 آنجا را به فاطميين تفويض و تحويل كرد و در اين
باب، به قئم بن جعفر، عامل خويش در مدينه نوشت: «... اما بعد، از آنجا كه
اميرالمومنين با وابستگى كه نسبت به دين خدا (اسلام) و به خلافت رسول خدا صلى
اللَّه عليه و سلم و خويشاوندى كه با آن حضرت دارد، از هر كس ديگرى سزاوارتر است كه
سنت رسول خدا را رعايت كند و چيزى را كه پيامبر به كسى بخشيده است، به آنكس تحويل و
تسليم نمايد، كه توفيق و عصمت اميرالمومنين از سوى خداوند است و به خاطر خشنودى
بارى تعالى است كه در چنين كارها كه وسيله تقرب به پيشگاه اوست، اقدام دارد. بدون
ترديد، پيامبر خدا فدك را به دختر خود، فاطمه بخشيده و اين موضوع، آنچنان مسلم بود
كه هيچ يك از خويشان پيامبر، در آن ترديدى نداشت و كسى هم تاكنون، سزوارتر از
فاطمه، مدعى آن نگرديده است. اينك اميرالمومنين تصميم گرفته است كه به خاطر خدا و
براى اقامه حق و داد و به جهت تقرب به پيامبر، دستور وى را به اجرا گذارد و فدك را،
به ورثه فاطمه باز دهد و لذا فرمان داد، تا موضوع را در دفاتر و ديوانهاى دولتى ثبت
نموده و به عمال و كارگزاران ولايات نيز، كتبا اعلام كنند.
اينك كه پس از رسول خدا هر ساله در موسم حج، از مردم خواسته مى
شود كه اگر كسى بر پيامبر حقى دارد و يا آن حضرت به وى وعده اى فرموده است، اظهار
نمايد تا آنچه مدتى است به او پرداخت و تسليم گردد، در ميان چنين مردمان، فاطمه از
همه ى اولى واحق است كه ادعاى او نسبت به فدك و صدقه رسول اللَّه، مورد تصديق قرار
گيرد. و اميرالمومنين، كتبا به مولاى خود، مبارك طبرى فرمان داده است كه فدك را با
كليه حدود و حقوق منتسب به آن و هر چه كه از برده و غله و غير اينها در آن باشد ،
به ورثه ى فاطمه، دختر پيامبر تسليم نمايد و آن را در يد تصرف محمد بن يحيى بن
الحسين بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب و محمد بن عبداللَّه بن حسن بن
على بن الحسين بن على بن ابى طالب كه از جانب اميرالمومنين بر اينكار توليت دارند،
قرار دهد، تا به صاحبان آن برسانند. پس تو، خود بدان كه اين بود نظر و فرمان
اميرالمومنين كه خداوند به او الهام فرموده و توفيقش داده كه به اين وسيله، به خدا
و رسولش تقرب حاصل نمايد و به ديگران نيز اين مطلب را اعلام نما و همانطور كه با
مبارك طبرى رفتار مى كردى، از اين پس، با محمد بن يحيى و محمد بن عبداللَّه نيز
رفتار كن و ايشان را در امر نوسازى و ازدياد عوايد و توليدات آنجا، با خواست
خداوند، كمك و مساعدت نما. و السلام».
ليكن باز چون متوكل بر سر كار آمد، فدك را از تصرف ذرارى فاطمه
بيرون آورد و به عبداللَّه بن عمر باز يار واگذار نمود، او نيز، مردى بنام بشران بن
ابى اميه ثقفى را به مدينه گسيل داشت، تا آن يازده درخت خرما را كه پيامبر خدا صلى
اللَّه عليه و سلم، بدست مبارك خود، در فدك غرس كرده بود، قطع نمايد. اما وى، پس از
انجام ماموريت و قطع درختان، به بيمارى فلج گرفتار شد و از مدينه بازگشت.
از اين زمان، يعنى زمان خلافت متوكل و پس از آنكه فدك در دست
عبداللَّه بن عمر باز يار افتاد، ديگر به تصرف فاطميين در نيامد.
«اين بود، اجمالى از سرگذشت فدك و همانطور كه ياد شد، وضع آن
به تناسب سياست هاى مختلف دولت وقت و حكومت زمان، پيوسته در تغيير بود و با عنايت و
توجه خليفه وقت نسبت به اهل بيت، رابطه ى مستقيم داشت، هر زمان كه مقام خلافت را به
فرزندان فاطمه، نظرى مساعد و معتدل بود، فدك به فاطميين تسليم و تحويل مى شد و هر
گاه كه خليفه نسبت به ايشان خوش بين نبود، باز پس گرفتن آن، از ايشان يكى از نخستين
اقدامات دوره ى خلافت به حساب مى آمد.» آرى، انعكاس ارزش عظيم معنوى فدك از نظر
مسلمانان، در قصيده ى دعبل خزاعى ديده مى شود كه در آن وقت كه مامور آن جا را به
اولاد فاطمه زهرا تحويل داد، با مطلع زير سروده است:
يعنى: «رخساره ى زمان از شادى، شكفته و خندان گشت، كه «مامون،
هاشم» فدك را به اولاد فاطمه باز پس داد.» محمد بن اسحق روايت كرده كه چون پيامبر
خدا صلى اللَّه عليه و سلم، از كار خيبر بپرداخت، خداوند وحشت و بيمى در دل ساكنان
فدك انداخت، كسى را نزد آن حضرت فرستاد و چنين مصالحه كردند كه نصف آنجا، از آن
رسول خدا باشد و چون فدك با لشكركشى و جنگ فتح نشد، بنابراين، ملك طلق و خالص رسول
خدا و چون فدك با لشكركشى و جنگ فتح نشد، بنابراين، ملك طلق و خالص رسول خدا گرديد.
آن حضرت اجازه فرمود، تا ساكنان فدك، در همان جا باقى بمانند و سهم خود را در برابر
نصف محصول آن، به عنوان مزارعه و مساقات، به ايشان سپرد و چون پيامبر رحلت نمود،
فاطمه رضى اللَّه عنها، ميراث خود را از آن جا، مطالبه كرد و در مقابل، ابوبكر نيز
روايتى از پيامبر نقل كرد كه «ما پيامبران، چيزى به ارث نخواهيم گذاشت، آنچه از ما
بازماند، صدقه است.» و گفت: من، صدقه رسول خدا را از آن وضع كه داشته، تغيير نخواهم
داد.
حضرت فاطمه در برابر ابوبكر، به آيات قرآن احتجاج و استدلال
نمود و گفته ذكريا را كه خداوند در قرآن نقل فرموده كه: «يرثنى و يرث من آل يعقوب»
يعنى:«از من و از خاندان يعقوب، ارث برد» و هم چنين فرموده ى پروردگار را كه: «و
ورث سليمان داود» يعنى: «سليمان از داوود، ارث برد» براى مدعاى خود گواه آورد كه به
نقل قرآن، پيامبران از خود ارث مى گذارند، ليكن ابوبكر در پاسخ فاطمه گفت: «اى دختر
رسول خدا، تو خود، عين حجت و دليلى، تو منطق رسالت و نبوتى، من نمى توانم جواب
سخنان تو را باز گفته و كلام تو را تكذيب نمايم، اما اين ابوالحسن، ميان من و تو
حكم باشد، او خود، چيزى را كه در جستجوى آن بودم ، به من خبر داد و مطلبى را كه
شنيده، ولى فراموش نموده بودم، به خاطرم آورد.» [ اين، كذب محض است كه ابوالحسن
عليه السلام از قول پيامبر، چنين نقل كرده باشد، زيرا كه باجماع مورخان شيعه و سنى،
على يكى از شهود فاطمه، در اين دعوى بود و فدك را، ملك فاطمه مى دانست، پس چگونه
ممكن است، چيزى از پيامبر روايت كند كه بر خلاف آن باشد. مترجم. ] و در شرح ابن ابى
الحديد بر نهج البلاغه، آمده است كه:
ابوبكر گفت: «اى دختر پيامبر، به خدا كه پدرت، درهم و دينارى
به عنوان ارث باقى نگذاشت و خود، فرمود: «انبياء ارثى به جا نمى نهند.» فاطمه گفت:
فدك، كه ارث نيست، پدرم، خود، در زمان زندگانيش، به بخشيده.» ابوبكر گفت: چه كسى به
اين مطلب، شهادت مى دهد؟ ابوالحسن على بن ابى طالب شهادت داد، ام ايمن نيز شهادت
داد كه فدك را، رسول خدا، به فاطمه بخشيده است.
اما از سوى ديگر، عمر بن الخطاب و عبدالرحمن بن عوف شهادت
دادند كه پيامبر خدا، در آمد فدك را ميان مسلمانان تقسيم مى كرد.
ابوبكر گفت: اى دختر پيامبر، تو راست مى گويى، على نيز راست مى
گويد، ام ايمن هم راست گفته، عمر و عبدالرحمن بن عوف نيز راست گفتند و اين، بدان
معنى است كه ملك و مال تو، از آن پدرت رسول خدا است، پيامبر از محصول فدك، به قدر
قوت و روزى شما برمى داشت و باقى را در راه خدا تقسيم مى نمود، حال شما مى خواهيد
با فدك چه كنيد؟ فاطمه گفت: همان كار كه پدرم با آن مى كرد.
ابوبكر گفت، من، نزد تو متعهد مى شوم كه همان طور كه پدرت در
اين مال عمل مى نمود، عمل نمايم.
فاطمه گفت: «ترا به خدا كه همانطور رفتار خواهى كرد؟» ابوبكر
گفت: به خدا، كه مى كنم.
فاطمه گفت: خداوندا، شاهد و گواه باش. و چنين بود كه ابوبكر، غله و عوايد فدك
را وصول مى كرد و به قدر كفاف به اهل بيت مى داد و باقى آن را قسمت مى نمود و
بعد از او، عمر و عثمان نيز همين طور رفتار مى كردند و على نيز، به همين منوال
ادامه داد. [ از سخنان ابن ابوالحديد كه در متن داخل شد، چنين برمى آيد كه:
ابوبكر، ادعاى فاطمه را پذيرفت، كه فدك را رسول خدا در زمان حيات خود، بوى
بخشيده بوده است،النهايه گفت: چون اموال فاطمه متعلق به پدرش بوده و در آن، حق
تصرف داشته است درآمد آن را، مازاد بر مخارج خانواده ى فاطمه، صرف در مصالح
مسلمانان مى كرده است. اما جاى اين پرسش باقى است، كه اگر پيامبر حق تصرف در
اموال دختر خود داشت، از چه رو ابوبكر چنين كرد و فاطمه را از تصرف در ملك خود
ممنوع نمود؟ او كه چنين حقى نداشت.
ابن ابوالحديد، پس از آن مى نويسد: فاطمه
پذيرفت كه فدك در دست ابوبكر باقى باشد، بشرط آنكه در آمد آنجا را مازاد بر
مخارج اهل بيت، در ميان مسلمانان تقيسم نمايد. اين سخن وى نيز قابل قبول نيست
در حالى كه با جماع مورخان، فاطمه هيچ وقت با ابوبكر به مصالحه نرسيد و تا
آخرين ساعات رسيدگى خود، از او و رفتارش ناخشنود باقى ماند و از پس هر نماز، به
وى و رفيقش فاروق، نفرين مى كرد. مترجم. ] بارى فاطمه مدعى بود كه پدرش، رسول
خدا صلى اللَّه عليه و سلم فدك را به او بخشيده است و بدين جهت، آن را مطالبه
مى نمود ابوبكر از او در اين دعوى، شاهد خواست. [ چگونه بود كه ابوبكر از حضرت
زهرا سلام اللَّه عليها، در عويش، شهادت شهود مطالبه كرد؟ مگر خداوند متعال در
آيه تطهير، بر عصمت و بى گناهى فاطمه و اهل بيت محمد صلى اللَّه عليه و آله و
سلم، شهادت نداده است؟پس چگونه بود كه ابوبكر در صحت ادعاى فاطمه، ترديد كرد؟ و
علاوه او حق نداشت كه در برابر سخن حضرت اميرالمومنين على عليه السلام كه فدك
را ملك فاطمه مى دانست، طرف دعوى قرار گيرد، مگر پيامبر نفرموده بود: «على مع
الحق و الحق مع على يدور حيثمادار» يعنى: على با حق و حق با على است. بارى و
بقول خود فاطمه، سلام اللَّه عليها. «فدونكها مخطومه مرحوله تلقاح يوم حشرك
فنعم الحكم اللَّه و الزعيم محمد و الموعد القيامه و عند الساعه يخسر المبطلون»
يعنى: «حال كه چنين است، پس بگيريد آن را، همچون مركبى مهار كرده و جهاز بر
نهاده، اما روز حشرى هم هست و با تو رو در رو خواهد گرديد كه خداوند چه خوش
داورى است و محمد چه نيكو مدعى و دادخواهى و رستاخيز چه نيكو ميعادگاهى! در آن
زمان است كه پايمال كنندگان حقوق مردم، زيان خواهند كرد.» ] مترجم. على و ام
ايمن رضى اللَّه عنهم به نفع فاطمه، گواهى دادند. ليكن ابوبكر نپذيرفت و گفت اى
دختر پيامبر، تو خود، مى دانى كه جز شهادت دو مرد يا يك مرد و دو زن پذيرفته
نمى شود.
در كتاب فتوح البلدان، از ام هانى روايت شده كه: فاطمه دختر پيامبر خدا ،
نزد ابوبكر صديق رضى اللَّه عنه، رفت و به او گفت: اگر تو بميرى چه كسى از تو،
ارث خواهد برد؟ گفت: فرزند و خانواده ام. گفت: پس چگونه است كه مى پندارى، تو
از رسول خدا ارث ببرى، ليكن ما نه؟ ابوبكر گفت: «اى دختر پيامبر خدا، من از پدر
تو، طلا و نقره و فلان و بهمان به ارث نبرده ام. فاطمه گفت: سهم ما از خبير و
فدك كه صدقه و بخشش پيامبر به ماست، چه مى شود؟ گفت: اى دختر پيامبر، از پدرت
شنيدم كه گفتم: «آن، طعمه و خوراكى بود كه خداوند عزوجل به من داده بود و چون
در گذشتم، ميان مسلمان پخش خواهد شد.» ابن ابى الحديد معتقد است كه نزاع و
كشمكش ميان فاطمه و ابوبكر، به خاطر ميراث و يا بخشش نبود، بلكه مسئله سومى بود
كه موجب اين اختلاف مى گرديد و آن، سهم ذوى القربى و خويشان پيامبر بود كه
ابوبكر مانع آن مى شد. گويند: حضرت فاطمه زهرا نزد ابوبكر رفت و به او گفت: تو
خود ميدانى كه خداوند در قرآن، قسمتى از مغانم كه عبارت از سهم ذوى القربى است،
براى ما اختصاص داده است و آنگاه آيه خمس را چنين تلاوت كرد:، «و اعلموا انما
غنمتم من شيئى فان اللَّه خمسه و للرسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و
ابن السبيل ان كنتم آمنتم باللَّه و ما انزلنا على عبدنا يوم الفرقان يوم التقى
لجمعان و اللَّه على كلى شيئى قدير.» [ آيه 42 سوره انفال قرآن مجيد. ] يعنى:
«و بدانيد از هر چيز كه، عايدتان شود، پنج يك آن، از خدا و از رسول خدا و از
خويشاوندان و يتيمان و بيچارگان و از راه ماندگان است، اگر به خداوند و به آنچه
كه بر بنده ى خود در يوم الفرقان، فروفرستاديم آن روز كه دو گروه برخورد
نمودند- ايمان و اعتقاد داريد و خداوند بر هر چيز تواناست.» ابوبكر در پاسخ
زهرا گفت: پدر و مادرم فداى تو و پدرت باد دستور قرآن و حق رسول خدا صلى اللَّه
عليه و سلم، و حق خويشاوندانش را سمعا و طاعه، مى پذيرم و من هم همان كتاب خدا
را كه شما مى خوانيد، مى خوانم، اما از آن نفهميدم كه اين سهم از خمس، بايد كه
تمام و كمال به شما تسليم شود. فاطمه گفت: پس از آن تو و خويشان تو است؟! گفت:
نه ليكن به مقدار كفاف، به شما مى دهم و باقى را در مصالح مسلمانان خرج خواهم
كرد. فاطمه گفت: نه، ابوبكر، حكم خداوند متعال چنين نيست.
بارى، فاطمه هيچ وقت به حديثى كه ابوبكر از رسول خدا روايت مى كرد، اعتراف
ننمود و هرگز آن را قبول نكرد و هم چنان در مطالبه ارثيه و بخشش پدر خود،
پافشارى و اصرار مى ورزيد. و در صحيح بخارى از عايشه رضى اللَّه عنها، روايت
شده است كه: فاطمه، دختر پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و سلم، بعد از رحلت پدر،
از ابوبكر صديق خواست، تا سهم الارث او را از آنچه كه خداوند به پيامبر خود
اختصاص داده بود، معين كرده و تسليم وى نمايد و ابوبكر گفت: رسول خدا صلى
اللَّه عليه و سلم، خود فرمود: «ما ميراثى از خود به حا نخواهيم گذارد، آنچه
بماند صدقه است.» فاطمه از اين سخن ابوبكر در خشم شد و تا زنده بود، پيوسته از
او دورى مى نمود.
نظير همين روايت را ابن سعد در طبقات نقل كرده و نيز، زيدبن على زين
العابدين، از پدران خود رضى اللَّه عنهم، روايت نموده كه: چون فاطمه آگاه شد كه
ابوبكر تصميم گرفته است، او را در فدك محروم نمايد و عامل و كارگزار او را از
آنجا اخراج كرده است، در ميان گروهى از بانوانان خويشاوند و نزديك خود، در حالى
كه پاهاى مباركش در دامن لباس فرود مى آمد، به مجلس ابوبكر كه گردا گردش جماعتى
از مهاجران و انصار حلقه زده بودند، وارد گرديد و در پشت پرده اى كه به احترام
او آويخته شد، به نشست و آهى چنان دردناك از دل بركشيد كه مردم بزارى افتادند.
آنگاه قدرى تامل كرد، تا اضطراب و انقلابشان فرونشست و مردم آرام گرديدند، پس
از آن، لب به سخن بگشود و خداى را سپاسگزارد و به كلمه ى «لا اله اللَّه و الا
اللَّه» شهادت داد و به بندگى و رسالت محمد اعتراف نمود و به دنبال آن سخنانى
بليغ و مستوفى ايراد كرد.- پيش از اين، به متن آن خطابه اشاره نموديم- و چون
گفتار زهرا به پايان آمد،ابوبكر رضى اللَّه عنه، به پاى خاست و خداى را حمد و
ثنا كرد و بر پيامبرش درود فرستاد و آنگاه گفت: اى برترين بانو و اى دخت
والاترين پدران، به خدا كه من از فرمان رسول خدا سرپيچى ننموده و جز به دستور
او كارى نكرده ام، پيشاهنگ كاروان كه به كاروانيان خود دورغ نمى گويد، من، آنچه
لازم بود، گفتم و ابلاغ نمودم و تو در برابر، خشونت و درشتى كردى و از من دورى
نمودى، خداوند ما را و تو را بيامرزد. من، سلاح و مركوب و كفش پيامبر صلى
اللَّه عليه و سلم را، به على رضى اللَّه عنه، تحويل دادم اما در مورد چيزهاى
ديگرى كه مطالبه مى كنى، من، خود از پيامبر شنيدم كه فرمود: «ما، گروه انبياء،
طلا و نقره و زمين و ملك و خانه اى به ارث از خود به جا نخواهيم گذارد، ميراث
ما ايمان و حكمت و علم و سنت است» و من، طبق آنچه كه او فرمانم داده عمل نمودم
و به مصلحت او اقدام كردم، توفيق، همه از ناحيه خداوند است، بر او توكل دارم و
به سوى او بازگشت من است.
بالجمله بر خوردها و كشمكش هاى حضرت زهرا رضى اللَّه عنها را با ابوبكر، مى
توان در صحنه هاى زير خلاصه كرد:
نخست: كسى را از جانب خود، نزد ابوبكر فرستاد، تا در مساله ارث خود با او
بحث نمايد و حقوقش را از او مطالبه كند. اين، نخستين اقدامى بود كه زهرا صلوات
اللَّه عليها، به عمل آورد، تا زمينه را براى مداخله شخص خود در اين دعوى مهيا
و مساعد سازد.
دوم: پس از آن، فاطمه، شخصا با خليفه و در حضور جمعى از خواص، ملاقات كرد و
با اين كار، مى خواست كه در مطالبه حقوق خويش از فدك و خمس و جز اينها، شدت عمل
بيشترى از خود ابزار نمايد.
سوم: سخنانى كه فاطمه در مسجد و پس از ده روز از رحلت پيامبر خدا صلى اللَّه
عليه و سلم، ايراد كرد كه متن آن، در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، آمده
است.
چهارم: سخنانى كه زهرا به ابوبكر و عمر در آن وقت كه به عذرخواهى نزدش آمده
بودند، گفت و خشم خود را نسبت به ايشان، ابراز و اعلام نمود و گفت كه: در اثر
آنچه، با او كرده اند، خدا و رسولش را، بر خود خشمگين ساخته اند. (تفصيل اين
ملاقات، در دو كتاب امامت و سياست و اعلام النساء آمده است.) پنجم: خطابه اى كه
براى زنان مهاجر و انصار كه به عيادت، در حضورش گرد آمده بودند، ايراد فرمود.
ششم: وصيت وى كه احدى در مراسم كفن و دفن او شركت داده نشود.
بارى و بعد از همه ى اين اقدامات، آيا كوشش و تلاش فاطمه در اين راه به جايى
رسيد و يا آنكه بدون نتيجه باقى ماند؟ در پاسخ اين پرسش، علامه سيد محمد باقر
صدر گويد: «تلاش و فعاليت زهرا، از لحاظى بى نتيجه و از جهتى به پيروزى
انجاميد، از اين نظر كه نتوانست حكومت خليفه را ضمن حمله سهمگينى كه در دهمين
روز رحلت پيامبر بر آن نمود، ساقط كند، شكست خورده تلقى مى شود. گرچه اكنون
براى ما مقدور نيست، كليه مسائلى كه شكست زهرا را موجب گرديده تحليل نماييم،
اما آنچه در آن ترديدى نمى توان داشت، تاثير شخص خليفه و سياست او بوده است كه
با كاردانى و نرمش خاص خود، شر قضيه را از سر خويش رفع كرده و پس از آنكه زهرا
سخن خود را در مسجد به پايان رسانيد، در نهايت نرمى و در حضور انصار، به او
پاسخ داد و بهنگام جواب، چنان وقتى از خود نشان مى داد كه گويى دلش از شدت
مهربانى نسبت به فاطمه، آب شده است، در حاليكه به اغلب احتمال، چون فاطمه پاى
از مجلس بيرون نهاد، آتش خشم درون خليفه ناگهان زبانه كشيده و غضبش آشكار شده
است.
اما از جهت ديگر، تلاش و كوشش فاطمه به پيروزى انجاميد. زيرا كه وى موفق
گرديد كه حق خود و حقيقت امر را با تمام قدرت، به همه گوشزد كرده و بر نيروى
پايدارى آن، در معركه هاى نبرد مذهبى بيفزايد. نشانه هاى اين قدرت در كار و
گفتار زهرا و در مباحثاتى كه با صديق و فاروق داشته است، همه جا خود نمايى مى
كند، و به طورى كه مى دانيم، چون شيخين، بالاخره و بهر صورت كه بود بديدار
فاطمه رفتند، وى به ايشان گفت: اگر حديثى از رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم،
براى شما نقل كنم، خواهيد پذيرفت و بر طبق آن عمل خواهيد نمود؟ گفتند:: آرى.
گفت: شما را به خدا سوگند، از پيامبر نشنيديد كه مى فرمود: «خشنودى فاطمه،
خشنودى من و خشم فاطمه، خشم من است هر كس او را دوست بدارد، مرا دوست داشته و
هر كه او را خشنود كند، مرا خشنود نموده و هر كس او را به خشم آرد، مرا به خشم
آورده است؟» گفتند: آرى، اين مطالب را از رسول خدا شنيده ايم. آنگاه، گفت:
پس،من خداى و فرشتگان خداى را گواه مى گيرم كه شما دو تن، مرا بخشم آورديد و
رضايت مرا فراهم ننموديد، و چون رسول خدا را ملاقات كنم، بى شك، از شما نزد او
شكايت خواهم كرد.
آرى، اين بود انديشه و فكر زهرا رضى اللَّه عنها، او، نتيجه عالى از اين همه
تلاش و كوشش خود را در اين مى دانست كه افكار مسلمانان را روشن نموده و واقعيت
و حقيقت امر را آشكار ساخته و حق را بى پرده نشان دهد. و عقيده و دين جامعه
اسلام را تصحيح نمايد و (لزوم رعايت از حرمت و حريم رسول خدا را بازگو كند و
متجاوزين به حدود و حقوق او را بازشناساند.) خداوند سبحان در قرآن مجيد فرمايد:
«و ما كان لكم ان توذوا اللَّه و رسوله لعنهم اللَّه فى الدنيا و الاخره
واعدلهم عذابا مهينا و الذين يوذون رسول اللَّه لهم عذاب اليم- يا ايها الذين
امنوا لا تتولوا قوما غضب اللَّه عليهم و من يحلل عليه غضبى فقد هوى» [ به
ترتيب، آيات 53 و 57 سوره ى احزاب و آيه ى 62 سوره توبه و آيه 13 سوره ممتحنه
قرآن مجيد. ] يعنى: «شما را نمى رسد كه رسول خدا را آزار كنيد و يا پس از وى،
زنان او را به همسرى خود درآوريد كه اين كار نزد پروردگار، امرى بزرگ است.
همانا آنها كه خدا و پيامبرش را مى آزارند، خداوند در دنيا و آخرت لعنتشان كرده
و شكنجه اى خواركننده بر ايشان آماده نموده- و كسانى كه خداى را بيازارند،
عذابى دردناك خواهند داشت- اى كسانى كه ايمان آورده ايد، با آنها كه خداى بر
ايشان خشم گرفته دوستى مى كنيد- و هر آنكس را كه خشم من فراگيرد، سقوط كرده و
تباه شده است.» و همانطور كه يادآور شديم، فاطمه در مسجد نيز با اهل مسجد و
مهاجران و انصار،درباره ى حق خود سخن گفت و خطابه اى بليع براى ايشان ايراد
نمود.
هم چنين بر مزار مقدس پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و سلم، و در خطاب به آن
مرقد پاك چنين گفت:
قد كان بعدك انباء و هنبئه |
|
و لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب |
انا فقدناك فقد الارض و ابلها |
|
و اجتث اهلك مذغيبت و اغتصبوا |
ابدت رجال لنا فحوى صدورهم |
|
لما نايت و حالت بيننا الكثب |
تهجمتنا ليال و استخف بنا |
|
دهر فقدا دركوامنا الذى طلبوا |
قد كنت للخلق نورا يستضاء به |
|
عليك تنزل من ذى العزه الكتب |
و كان جبريل بالايات يونسنا |
|
فغاب عنا فكل الخير محتجب |
يعنى: «بعد از تو، چه خبرها شد و چه هنگامه ها و مصيبت ها روى داد كه اگر تو
بودى، اهميت نداشت .
ما: آن چنان تو را از دست داديم كه سرزمين ها از باران محروم مى گردند و از
آن گه كه روى نهاد كردى، خاندان تو را ريشه كن ساختند و حقوقشان را بغصب بردند.
از آن زمان كه از ميانه رفتى و روى در نقاب خاك كشيدى، مردانى از خود ما،
آنچه از دشمنى ها در سينه نهان داشتند، بيرون ريختند و آشكار كردند.
ديگر، شبهاى تار بر زندگانى ما حمله آورده و زمانه، پايه ى قدر ما را پست
نموده و دشمنان آنچه مى خواستند، از ما بگرفتند و بر آن دست يافتند.
آرى كه تو، چون نورى پرتو افكن بودى كه خلق را از تو روشنى حاصل مى شد و از
سوى خداوند عزت و جلال، كتاب آسمان بر تو فرود مى آمد.
در آن زمانها، جبرائيل با آيات قرآنى همدم و همنفس ما بود، اما اينك كه تو
رفتى، همه ى خوبيها، چهره از ما نهان نموده اند.» بارى، ابوبكر رضى اللَّه عنه،
در پاسخ سخنان زهرا، گفت: اى دختر رسول خدا، راست مى گويى، پدرت نسبت به مومنان
بسيار روف و مهربان و نسبت به كافران عذابى دردناك بود. به خدا كه اگر به نسب و
نسبت او بنگريم، مى بينيم كه او، تنها پدرت است، نه پدر و زنان ديگر و برادر
پسر عم تو است، نه مردان ديگر، شوى تو را بر همه ى خويشان خود مقدم مى داشت و
او نيز، در همه جا و در تمام مشكلات، يار و مددكار پيامبر بود. شماييد خاندان و
عترت پاك رسول خدا، خوبان برگزيده ى حق كه راهنمايان ما به راه بهشت و رهبران
ما در طريق خير وصوابيد، ليكن آنچه كه مطالبه ميكنى، اگر پدرت رسول خدا براى تو
مقرر كرده است، قبول دارم و حق تو را تصديق نموده و گفتارت را گواهى مى كنم و
هرگز به حقوق تو تجاوز روا نخواهم داشت، اما آنچه به عنوان ميراث پدر از من مى
خواهى،پس بدان كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم، فرمود: «ما، گروه پيامبران
ارثى از خود به جا نخواهيم گذارد.» فى الجمله، چون مناقشات و كشمكش هاى زهرا با
صديق، سرانجام به نتيجه اى نرسيد، حضرت فاطمه با افسردگى، از مطالبه حقوق خود
سكوت اختيار كرد و در آن زمانها هم كه نسبت به مطالبه آنها پافشارى نشان مى
داد، بدين سبب بود كه خود را ذيحق مى دانست. او، گرچه با ابوبكر در اين مسائل
اختلاف نظر داشت، اما در عين حال، در اعماق دلش از او كينه اى نبود و پس از
آنكه شدت خشمش رفته رفته، آرام گرفت، سعى مى كرد كه حتى در دل فرزندانش نيز، از
خليفه چيزى باقى نماند. [ خواننده ى عزيز به خاطر دارد كه پيش از اين نقل شد كه
فاطمه سلام اللَّه عليها، تا آخرين ساعات حيات خود، نسبت به ابوبكر ابراز خصومت
و نارضائى نمود، حتى به خود او فرمود: «بدانيد كه من خداى و فرشتگان او را گواه
مى گيرم كه از شما راضى نيستم و شكايت شما را بخدا خواهم كرد و پس از هر نماز،
نفرينتان خواهم نمود.»- مترجم . ] .
در هر حال، زهرا تصميم گرفت كه ديگر، در مورد ارثيه خود و حقوق ديگرى كه
مطالبه مى كرد، با ابوبكر سخنى به ميان نياورد و در باقيمانده ى كوتاه زندگانى
خود، ديگر به او روبرو نشود و با اندوه جانكاه و كسالت و بيمارى سرگرم باشد.
اما، پس از هشتاد سال از آن تاريخ و بعد از گذشت سالها از آن خصومت ها و
مناقشات، مى بينيم، عمر بن عبدالعزيز كه بر مسند خلافت جلوس نمود، درباره ى آن
مسائل چنين مى گويد: «فدك، سرزمينى بود كه خداوند متعال، به عنوان «فيئى» بر
رسول خود ارزانى داشت، زيرا كه به لشكركشى و قواى نظامى به تسخير حكومت اسلامى
نيفتاده بود. آنگاه فاطمه، از پدر خود درخواست كرد، تا آن سرزمين را بوى
واگذارد، ليكن رسول خدا در پاسخ خواهش او گفت: دخترم، تو را حق آن نيست كه از
من چنين درخواستى كنى و نه من حق دارم كه آن را به تو بخشم و بدين ترتيب بود كه
رسول خدا، تمام عوائد آن جا را براى مصارف ابن السبيل تخصيص داد و پس از رحلت
آن حضرت نيز، چون نوبت خلافت به ابوبكر و عمر و عثمان و على رضى اللَّه عنهم،
رسيد باز، همان رويه معمول بود تا آنكه معاويه بر سرير خلافت دست يافت و آن
زمين را به مروان بن حكم بخشيد، او نيز، بنوبه ى خود به پدرم و عبدالملك تمليك
كرد و پس از ايشان، در تصرف من و وليد و سليمان قرار گرفت. اما چون وليد بر سر
كار آمد، از او خواستم، تا سهم خود را از آن ملك، به من واگذارد و او هم خواهش
مرا پذيرفت و به من بخشيد و هم چنين از سليمان نيز همان درخواست را نمودم و او
هم مانند وليد رفتار كرد و در نتيجه، تمام فدك، در ملك انحصارى من قرار گرفت.
اكنون با آنكه آنجا را از هر ملك ديگرى بيشتر دوست مى دارم، شما را گواه مى
گيرم كه آن را در همان مصارف كه بوده، اختصاص دادم.» [ سخنان عمر بن عبدالعزبز
خالى از اضطراب نيست، از يك طرف، گويد: فدك را رسول خدا به فاطمه نبخشيد و
منافع آن را، به ابناء السبيل، اختصاص داد. و از طرف ديگر، گويد: پس از آنكه من
فدك را كلا مالك گرديدم و با آنكه نهايت علاقه را به آن جا، دارم، اما مى خواهم
آن را در همان مصرف كه بود، قرار دهم و به اين سبب، آن را به اولاد على از
فاطمه بازگرداند و به تصرف ايشان داد، در حاليكه بنا بر همين نقل، مصرف عوايد
فدك، ابناء السبيل معين شده بود و اولاد فاطمه كه ابناء السبيل نبودند و در هر
حال، به گفته عمر بن عبدالعزيز،نفيا و اثباتا، اعتبارى نيست.- مترجم. ] آنگاه،
آن را به فرزندان على از فاطمه رضى اللَّه عنهم، باز گردانيد و به تصرف ايشان
داد.
شيح احمد مى گويد: ابوبكر رضى اللَّه عنه، در منع فاطمه رضى اللَّه عنها از
فدك، دچار شبهه اى شده بود، او مردى نبود كه از پيش خود كارى كند و يا آنكه
بخواهد نسبت به فاطمه ستم روا دارد و حق او را در ملكى كه رسول خدا به وى
بخشيده بود، زيرا پا گذارد، ابوبكر حديثى را كه از پدر فاطمه نقل شده بود كه»
ما گروه انبياء، ميراثى از خود به جاى نمى گذاريم. آنچه از ما بماند صدقه است.»
به خاطر مى آورد و راضى نمى شد كه از آن منحرف گردد... و ى مى دانست كه فاطمه
در سوك پدرش در اندوهى سنگين فروافتاده و در خود احساس ضعف و ناتوانى مى كند و
يار و مددكارى براى خود نمى بيند و به اين جهت بود كه به نرمى و با آن احترامى
كه شايسته ى دختر پيامبر و پاره ى تن او بود، با وى رفتار مى كرد، هر چه زهرا
به شدت و خشونت نسبت به ابوبكر مى افزود، او نرمش و مهربانى بيشتر از خود نشان
مى داد، هنگامى كه فاطمه به او گفت: به خدا قسم كه ديگر، با تو سخن نخواهم گفت،
وى پاسخ داد كه: به خدا قسم، من هيچ وقت تو را ترك نخواهم نمود و نيز گفته اند
كه چون فاطمه به او گفت: به خدا كه هميشه تو را نفرين خواهم كرد، ابوبكر گفت:
به خدا كه من هميشه به تو دعا خواهم نمود.
هم چنانكه ابوبكر آن شدت گفتار و خشونت فراوان فاطمه را در دارالخلافه و در
حضور قريش و اصحاب پيامبر رضى اللَّه عنهم، تحمل كرد، با آنكه مقام خلافت از
همه بيشتر نيازمند تنزيه و تقديس بود و بايد كه موقع و مقام و منزلت و هيبت آن
حفظ و رعايت مى شد. با تمام اين شرايء ابوبكر در مقام اعتذار از فاطمه، هم چون
كسى كه حق او را محترم و مقام او را ارجمند مى شناسد و خود را وظيفه دار حفظ
حيثيت و آبروى او مى داند، با وى چنين گفت: هيچ كس از تو نزد من عزيزتر و محبوب
تر نيست، ثروتمندى و يا حاجتمندى تو در اين وضع بى تاثير است، ولى از پدرت،
رسول خدا شنيدم كه فرمود: «ما پيامبران، ارثى از خود به جا نمى گذاريم و آنچه
از ما باقى ماند صدقه است.» پدر و مادرم به قربان تو و پدر و مادر و خودم به
فداى پدرت، اگر تو از رسول خدا، مطلب ديگرى شنيده اى و يا دستورى ديگر به تو
داده است. قبول مى كنم و جز بر طبق گفته ى تو رفتار نخواهم نمود و هر چه كه
بخواهى، به ت و خواهم داد و در غير اين صورت، من بايد به همان دستورى كه از آن
حضرت دارم، رفتار كنم. [ فاطمه، سلام اللَّه عليها، روايت كرده كه به دنبال
نزول آيه شريفه «و آت ذارالقربا حقه» پدرم، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و
سلم، فدك را به من بخشيد حال، برحسب روايتى كه در متن كتاب آمده، اگر ابوبكر
آماده بود كه سخن فاطمه را بپذيرد و تصديق كند و بر طبق آن رفتار نمايد، پس
چگونه بود كه از وى مطالبه شهود كرد و با آنكه على و ام ايمن شهادت دادند، باز
نپذيرفت؟ و از اين جا مى توان دريافت كه اين مطالب، براى تبرئه ابوبكر ساخته و
پرداخته شده است. ] اين مطالب، همگى نشانه هاى بى گناهى ابوبكر در اين ماجرى
است و از گفتگوها و پاسخهاى وى به فاطمه پيداست كه نهايت احترام و تكريم را
نسبت به وى معمول مى داشته است و جز اين هم سزاوار نبود، زيرا كه فاطمه، محبوب
پدرش، حضرت محمد مصطفى صلى اللَّه عليه و سلم بود و اين، سخن آن حضرت درباره ى
وى است كه فرمود: «اى فاطمه، خداوند عزوجل از خشم تو خشمگين مى شود و از خشوديت
خشنود مى گردد.» و چيزى هم نگذشت كه فاطمه رضى اللَّه عنها، خود به ابوبكر
اظهار نمود: «تو و رسول خدا صلى اللَّه عليه و سلم بهتر مى دانيد و من، بعد از
اين، ديگر چيزى از تو درخواست و مطالبه نخواهم كرد.» [ كذب اين داستان، براى
همه كس آشكار است، زيرا كه باجماع مورخان، فاطمه تا آخرين ساعات زندگانى غم
آلوده ى خود، از ابراز مظلوميت خويش و تنفر نسبت به متجاوزين به حقوقش دست
برنداشت، حتى اعلام كرد كه شكايت ايشان را، نزد پدر خود خواهد نمود و علاوه
وصيت كرد تا جنازه اش مخفيانه تجهيز شود واحدى از آنان كه بر او ستم كردند، به
جنازه اش حاضر نشوند. پس با اين حال، چگونه ممكن است كه فاطمه ابوبكر را مانند
رسول خدا، از همه داناتر بخواند و چگونه ممكن است كه وى با اين تعبير، از كرده
ى خود نسبت به ابوبكر و از ادعاى خود، پشيمانى ابراز نمايد؟؟!»- مترجم. ] در
پايان اين مطلب، صحيح ترين سخنى كه در اين زمينه اظهار شده همين جمله است كه،
«زهرا والاتر از آن است كه چيزى را كه حق نداشته، مطالبه كند و از سوى ديگر،
صديق نيز والاتر از آن است كه فاطمه را، از حقى كه گواهان بر آن گواهى داده
اند، ممانعت نمايد.» [ صحت نخستين جمله اين عبارت، بدون ترديد مورد قبول است،
اما جمله دوم آن، هم چون حبابى است كه از جريان نسيم تفكر و تامل، محو و نابود
مى گردد، فاطمه، بانويى است كه خداوند متعال در آيه تطهير، به عصمت و طهارتش
گواهى داده و ديگر، چه جاى آن است كه در قبول سخن و ادعايش، گواهى بخواهند و با
اين ترتيب، در صحت و صدق گفتارش ترديد كنند.- مترجم . ]
بيمارى حضرت فاطمه
**متن =حضرت فاطمه، اندامى باريك و لاغر داشت و پيامبر خدا صلى اللَّه عليه
و سلم، در آن بيمارى كه برحلت آن حضرت منجر گرديد، به او گفته بود: «تو نخستين
كسى هستى كه از اهل بيت، به من ملحق خواهد شد.» و بيش از هفتاد و پنج روز نكشيد
كه فاطمه پس از مرگ پدر، به وى پيوست، با آنكه هنوز در سنى بود كه زندگانى به
استقبالش مى رفت.
در مدتى كه فاطمه پس از رحلت پيامبر اكرم، زندگانى نمود، اختلاف شده، برخى
از مورخان، اين مدت را، چهل روز نوشته اند و چه بسا كه اينان، مدت بيمارى او را
با تمام مدتى كه وى، پس از پدر، زنده بود، اشتباه كرده باشند و برخى ديگر، آن
را چهل و پنج روز معين نموده اند، اما حاكم در مستدرك، دو ماه و ابن عبدالبر در
استيعاب، سه ماه ذكر نموده و ابوالفرج اصفهانى نيز بر اين روايت اعتماد كرده
است.
اما مدت كسالت و بيمارى او را، برخى چهل روز نوشته و برخى تا نود و پنج روز
هم تعيين كرده اند.
حضرت فاطمه زهرا رضى اللَّه عنها، در زمان حيات پدر هم، گاه به گاه، بيمار
مى شد و پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و سلم، از او عيادت مى نمود و شخصا، در
كارها به او كمك و يارى مى داد. يك روز كه آن حضرت به عيادت وى رفته بود،
پرسيد: دختركم، حالت چطور است؟ فاطمه از كسالت خود اظهار ناراحتى نمود و گفت: و
علاوه آن كه غذايى هم نداريم. آن حضرت فرمود: «دختركم، از اينكه در برابر اين
رنجها سرور همه ى زنان باشى، خشنود نيستى؟» و ينز آورده اند كه پيامبر بديدن
فاطمه رفت، در حاليكه وى بكار آسيا كردن سرگرم بود و عبائى از پشم شتر بر
سرداشت، رسول خدا از ديدن وضع دختر خود بگريست و آنگاه گفت: «فاطمه جان، جام
تخلگين سختى هاى اين جهان را به خاطر نعمت هاى آن جهان، نوش كن.» بارى فاطمه،
از آن زمان كه با فاجعه رحلت پدرش، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و سلم و بدنبال
آن با مشكل جلوگيرى و ممانعت ابوبكر از حقوق خود مواجه شد ، سخت متاثر و متالم
گرديد و يكسره از پاى درآمد. ديگر، پيوسته از اوضاع ناراحت و ناراضى بود و برسم
سو كواران، پيشانى خويش را مى بست.
چون بيمارى بر زهرا سخت كارگر شد، روزى، بانوان مهاجر و انصار برسم عيادت،
بديدن او آمدند و از حالش استفسار نمودند.
زهرا، در پاسخ ايشان، حمد و ثناى حضرت بارى تعالى بگزارد و بر پدرش، محمد،
صلوت و دورد فرستاد و سپس گفت:
«از حالم مى پرسيد؟ بدانيد كه در حالى او افتاده ام كه از دنياى شما سخت
بيزار و از مردانتان بسيار متنفرم، زيرا كه ايشان را به آزمايشها بيازمودم و
چون شايستگى از آنان نديدم، بدورشان افكندم و اميد از آنان ببريدم و پس از كاوش
كه، در اعماقشان كردم، نفرتشان را بدل گرفتم، كه چه زشت است، آدمى، چونان
شمشيرى دم شكسته، نابرا و بى حاصل گردد و پس از آنهمه كوشش و تلاش جدى،به
بازيچه نشيند، آنكس كه وجودش بيهوده و بى اثر شود و از نوك نيزه ى خويش، در
پريشان كردن دشمنان كار نگيرد، به تلون مزاج و عقيدت دچار آمده و از هوى و هوس،
به لغزش ها درافتد، كه چه بد آينده اى براى خود پايه ريزى كرده اند، كه خداوند
آمد. چون چنين ديدم، بناچار زمام كار را بگردن خودشان رها كردم و وبال اين امر
را بدوش خودشان نهادم و ننگ و عار آن را بر دامن خودشان گذاشتم كه به مجازات
اعمال بد و كردار تباهشان، گوش و بينى بريده گردند و جزا و پاداش بدكرداريهاى
خويش به بينند و از رحمت حق، دور و مهجور شوند. و اى بر اين مردمان، كه چگونه
رهبرى و زمامدارى را، از آن كس كه شايسته ى اين مقام و سزاوار اين امر بود و
چونان كوهى استوار پايگاه
رسالت و پايه هاى مستحكم نبود و هدايت محسوب مى شد، منحرف نمودند و آنرا از
مهبط روح الامين و داناى به مسائل دنيا و دين بازگردانده و دور ساختند، ليكن
بدانيد كه اين كار، زيانى آشكار و خسرانى جبران ناپذير به بار خواهد آورد.