برآشفت و عمر را عتاب كرد: آيا از خدا پروا ندارى؟ [«فقالت: يا عمر اما تتقى الله؟
تدخل على بيتى؟» كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 585؛ بحارالانوار، ج 28، ص 269.] واى بر
تو! اين چه جرأت و جسارتى است كه به خدا و رسولش كرده اى؟ آيا مى خواهى نسل رسول را
نابود و نور خدا را خاموش كنى؟ [«و خروج فاطمة اليهم، و خطابها لهم من وراء الباب،
و قولها: و يحك يا عمر ما هذه الجرأة على الله و على رسوله؟ تريد ان تقطع نسله من
الدنيا تفنيه و تطفى ء نور الله؟ والله متم نوره». بحارالانوار، ج 53،ص 18.] به
راستى آيا مى خواهى خانه ى ما را به آتش بكشى [«قالت: الى اين يابن الخطاب؟ اجئت
لتحرق دارنا؟». تاريخ ابى الفداء ج 1، ص 165. ر. ك: پيوست 1 (تهديد).] و فرزندانم
را بسوزانى؟ [«فقالت فاطمة تحرق على ولدى؟» غرر ابن خيزرانه (به نقل از: نهج الحق،
ص 271. ر. ك: پيوست 1 (تهديد).]
عمر دوباره نعره برآورد: آرى! مگر همان كنيد كه ديگران كردند. يا اطاعت يا آتش،
انتخاب با شما است!!. [«فقالت الى اين يابن الخطاب؟ اجئت لتحرق دارنا؟ قال نعم او
تدخلوا فيما دخل فيه الامة». تاريخ ابى الفداء، ج 1، ص 165. ر. ك: يپوست 1
(تهديد).]
زهرا عليهاالسلام درشگفت از آن همه خباثت و نفاق با چشمى پر اشك ناله برآورد. اى
پدر! اى رسول خدا، چه مصيبت هايى كه از پسر خطاب و پسر ابى قحافه به ما نمى رسد!
[«فلما سمعت اصواتهم نادت باعلى صوتها: يا ابت، يا رسول الله، ماذا القينا بعدك من
ابن الخطاب و ابن ابى قحافه». الامامة و السياسة، ج 1، ص 19.] آن گاه به در تكيه
داد و فرياد دادخواهى سر داد. اى مردم شما را به خدا و پدرم سوگند! دست از ما
بكشيد. آيا كسى نيست كه به يارى ما برخيزد. [«فوقفت بعضادة الباب و ناشدتهم بالله
بابى ان يكفا عنا و ينصرونا» بحارالانوار، ج 30، ص 348.]
عمر هراسناك از بالا گرفتن احساسات مردم بلافاصله فرياد دادخواهى زهرا
عليهاالسلام را در نعره هاى خود گم كرد و فرمان داد، هيزم بياورند. در دم بيت وحى
در محاصره ى آتش درآمد. [پيوست 1 (احراق).] تو گويى هيزم ها از قبل گرد آمده بود.!
زهرا عليهاالسلام بانگ برداشت: اى دشمن خدا، اى دشمن رسول، اى دشمن
اميرالمؤمنين! [بحارالانوار، ج 30، ص 293.] اما گويا گوش ها كرند و چشمان كور و دل
ها سنگ. صداى زهرا عليهاالسلام در سوزش هيزم ها و لهيب شراره ها گم شد.
درب خانه در آتش كينه هاى سرشار مى سوخت، و نزديك بود خانه در هجوم شعله ها
پنهان شود. دود غليظى تمامى خانه را فراگرفت. [«والله ما بايع على حتى رأى الدخان
قد دخل بيته». ر. ك: پيوست 1 (احراق).] عمر به درب نيم سوخته لگدى زد [«و ركل الباب
برجله». بحارالانوار، ج 30، ص 349 و ج 53، ص 19. ر. ك: پيوست 1 (احراق).] و زهرا را
كه سرپوش مناسبى نداشت، [«قلت لسلمان: ادخلوا على فاطمة بغير اذن؟! قال: اى والله و
ما عليها من خمار» كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 587؛ بحارالانوار، ج 28، ص 270. ر. ك:
پيوست 1 (هجوم).] بين در و ديوار قرار داد [ر.ك: پيوست 1 (سقط محسن).]
ناله اى آن چنان جانسوز به آسمان برخاست كه عرشيان را به ضجه درآورد. يا ابتاه
يا رسول الله! بنگر كه با دخت محبوب تو چه مى كنند!! آه اى فضه! مرا درياب كه به
خدا سوگند فرزندى كه در شكم داشتم كشته شد. [ر.ك: پيوست 1 (سقط محسن).]
صحنه آن قدر دردآور و جانكاه بود كه عده اى از مهاجمان با همه ى بى شرمى و
سنگدلى شان، بيش از اين طاقت نياوردند و از همان جا بازگشتند. [«فما سمع القوم
صوتها و بكاءها انصرفوا باكين، فكادت قلوبهم تنصدع و اكبادهم تنفطر». الامامة و
السياسة، ج 1، ص 14؛ بحارالانوار، ج 28، ص 356 (به نقل از همان). به راستى مگر
مهاجمان چه ديدند كه گريه كنان بازگشتند و نزديك بود قلوبشان پاره گردد و دل هاشان
متلاشى شود؟ آيا به غير از صحنه ى مولم سقءهيچ صحنه ى ديگرى مى توانست آن جماعت سنگ
دل و ظالم را اين گونه متأثر كند؟ (شايان ذكراست كه ابن قتيبه از اعاظم علماى اهل
سنت است).] اما عمر و قنفذ با تنى چند ماندند و به طرف على عليه السلام هجوم بردند.
[«و بقى عمر معه قوم، فاخرجوا عليا». الامامة و السياسة، ج 1، ص 14.] زهرا
عليهاالسلام با تمام توانش باز فرياد برآورد. اى پدر! اى رسول خدا! چه مصيبت هايى
كه از پسر خطاب. پسر ابى قحافه نكشيديم. [«نادت بأعلى صوتها: يا ابت، يا رسول الله
ماذا لقينا بعدك من ابن الخطاب و ابن ابى قحافه» همان و المسترشد، ص 378.] و با اين
كه درد، توانش را برده و رمقش را گرفته بود، باز هم از پا ننشست، چون خوب مى دانست
اگر به على عليه السلام دست بيابند تا خونش را نريزند آرام نمى نشينند و براى رياست
دو روزه ى دنيااز هيچ اقدامى دريغ ندارند. هنوز چند قدمى برنداشته بود كه ناگهان
تازيانه اى فرارفت و فروآمد و بر سينه ى آسمان خطى از خون كشيد، و پنجه اى، پنچه ى
آفتاب را به سياهى كشاند و زمين را گلگون كرد. [ر. ك: پيوست 1 (مضروبه).]
دو گوشواره اى افتاده و يك ميخ، بر آن چه گفتيم شاهدند. [ر. ك: پيوست 1 (مضروبه:
صورت و سينه).] برخى از اصحاب اكنون راز بوسه هاى هماره ى رسول را بر سينه و صورت
زهرا عليهاالسلام يافتند. [«ان النبى كان لا ينام حتى يقبل عرض وجه فاطمة و يضع
وجهه بين ثديى فاطمة و يدعولها» مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 334، كشف الغمة، ج 2، ص
367، بحارالانوار، ج 43 ص 78. ر.ك: پيوست 1 (مضروبه: صورت و سينه) و نقل كامل بهايى
در (پشت و شكم).]
على عليه السلام تا حال زهرا عليهاالسلام را اين گونه ديد، برق غيرت در چشم هاى
خشمناكش درخشيد و چونان شير غريد و خندق وار حمله برد. عمر را بلند كرد، بر زمين
كوبيد و بينى اش را به خاك ماليد و بر سينه اش نشست و خواست كار را تمام كند كه به
ياد عهدش با رسول و سفارش او به صبر و بردبارى افتاد و فرمود: اى زاده ى صهاك! قسم
به خدايى كه محمد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى گرامى داشت، اگر مأمور به صبر
و سكوت نبودم، مى فهماندم كه تو را توان اين جسارت ها و جرأت اين بى حرمتى ها نيست.
[«فوثب على بن ابى طالب عليه السلام فأخذ بثلابيب عمر، ثم هزه فصرعه، و وجأ انفه و
رقبته و هم بقتله، فذكر قول رسول الله صلى الله عليه و آله و ما اوصى به من الصبر
والطاعة، فقال: والذى كرم، محمد صلى الله عليه و آله بالنبوة يابن صهاك، لولا كتاب
من سبق لعلمت انك لا تدخل بيتى». كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 864؛ بحارالانوار، ج 28،
ص 299.] عمر زير پنجه هاى مرد خيبر و خندق دست و پا مى زد، التماس مى كرد و كمك مى
طلبيد. جماعتى به كمكش شتافتند [«فارسل عمر يستغيث فاقبل الناس حتى دخلوا الدار».
كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 586، بحارالانوار، ص 28، ص 269.] و او را رهانيدند و على-
اين غيرت حق- را كه به گفته ى سلمان مى توانست با نيم نگاهى زمين و زمان را در هم
پيچيد و هستى شان را بگيرد، [«ان عند اميرالمؤمنين عليه السلام اسم الله الاعظم، لو
تكلم به لاخذتهم الارض». بحارالانوار، ج 28، ص 239 (به نقل از رجال كشى، ص 11).] به
محاصره درآوردند و ريسمان به گردنش انداخته و با شدت هر چه بيشتر مى كشيدند. [«ثم
اخرجهم بتلابيبهم يساقون سوقا عنيفا». شرح ابن ابى الحديد، ج 6،صص 48 و 49.
معاويه نيز در نامه اى به على عليه السلام مى نويسد: «... حتى حملت اليه قهرا،
تساق بخزائم الاقتسار كما يساق الفحل المخشوش...» و على عليه السلام هم در جوابش
نوشت: «... و مالى على المسلم من غضاضة فى ان يكون مظلوما ما لم يكن شاكا فى
دينه...» شرح ابن ابى الحديد، ج 15، صص 186 و 183.]
زهرا عليهالسلام گرچه درد، رمقش را برده و از پايش انداخته، اما او آموزگار
شهادت بود، و خود به ما آموخته بود كه حيات آدمى در گرو انتخاب اوست و چه انتخابى
بالاتر از كشته شدن در راه ولايت؟
پس بايد همين نيم رمق را هم در پاى على ريخت و تمامى هستى خود را با خدا يك جا
معامله كرد. اين بود كه بى درنگ خود را با همه جراحت و نقاهت از جا كند و بين على و
آن ها حائل كرد [«والقوا فى عنقه حبلا اسود و حالت فاطمة عليهاالسلام بين زوجها و
بينهم عند باب البيت». الاحتجاج، ج 1، ص 211.] كه: به خدا قسم! نمى گذارم على را
ببريد. اى واى بر شما! چه زود به خدا و رسولش خيانت كرديد. اين است معناى محبت به
اهل بيت رسول و عمل به آن همه سفارش هاى او؟! [«فحالت فاطمة عليهاالسلام بينهم و
بين بعلها و قالت: والله لا ادعكم تجرون ابن عمى ظلما، ويلكم ما اسرع ما خنتم الله
و رسوله فينا اهل البيت و قد اوصاكم رسول الله صلى الله عليه و آله باتباعنا و
مودتنا والتمسك بنا! فقال الله تعالى: قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى
القربى». علم اليقين، ج 2، ص 687.]
به خدا قسم اى زاده ى خطاب! اگر بيم اين نداشتم كه بى گناهان گرفتار بلاى الهى
شوند، نفرين مى كردم و آن گاه مى يافتى كه نفرين من تحقق مى پذيرد. [«قالت: اما
والله يابن الخطاب لولا انى اكره ان يصيب البلاء من لا ذنب له، لعلمت انى ساقسم على
الله ثم اجده سريع الاجابة». الكافى، ج 1، ص 460.]
هنوز كلامش را به آخر نرسانده بود كه بار ديگر ناگهان صفير تازيانه اى، سينه ى
آسمان را شكافت و با هم بر اندام شقايق خطى از خون كشيد. [ر. ك: پيوست 1 (مضروبه).]
عرش لرزيد. بچه ها، زينبين و حسنين، را مى گويم، نزديك بود جان دهند. خدايا! فقط تو
مى دانى بر اهل خانه چه گذشت آن گاه كه بر جاى جاى بوسه هاى رسول خطى از خون نشست،
كه هيچ زبانى را توان گفتن و هيچ گوشى را ياراى شنيدن نيست.
زهرا عليهاالسلام از پا افتاد، آخرين سنگر ولايت براى دقايقى فروريخت. مشتى
رجاله، على عليه السلام را كشان كشان به مسجد بردند. هر كه مى ديد بر حال على عليه
السلام رقت مى برد. [«قال (عدى بن حاتم). ما رحمت احدا رحمتى عليا حين اتى به
ملبيا...». بحارالانوار، ج 28، ص 393 (به نقل از: تخليص الشافى، ج 3، ص 79). نيز ر.
ك: شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 45 (خبر ليث بن سعد).]
كوچه ها از آدم نماها پر بود [«واجتمع الناس ينظرون، وامتلات شوارع المدينة
بارجل فصرخت و ولولت». شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 49.] و همه براى ديدن ريسمان بر
گردن خورشيد و مظلوميت محض، گردن مى كشيدند. على در راه رو به سوى پيامبر كرد و
همان گفت كه هارون به برادرش موسى در مقابل يهود بنى اسرائيل گفت. يابن ام ان القوم
استضعفونى و كادوا يقتلوننى. [الامامة و السياسة، ج 1، ص 19؛ الاختصاص، ص 185؛
تفسير عياشى، ج 2، ص 68، المسترشد، ص 378؛ بحارالانوار، ج 28، ص 220 و 228؛ علم
اليقين، ج 2، ص 688.]
برادر! اين قوم بر من مسلط شدند و نزديك است مرا بكشند.
على عليه السلام را به مسجد بردند. ابوبكر براى ايجاد رعب وهم محافظت از خود، در
ميان حلقه اى از مردان مسلح به سر مى برد [«ثم انطلقوا بعلى عليه السلام ملبيا حتى
انتهوا به الى ابى بكر، و عمر قائم بالسيف على رأسه، و معه خالد بن الوليد
والمخزومى و ابوعبيدة بن الجراح و سالم والمغيرة بن شعبه و اسيد بن حصين و بشير بن
سعد، و سائر الناس قعود حول ابى بكر و معهم السلاح». الاحتجاج، ج 1، صص 212- 213،
كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص 587؛ بحارالانوار، ج 28، ص 270.] و عمر با شمشير برهنه اش
در كنار او ايستاده بود. [بحارالانوار، ج 28، ص 270.] على عليه السلام تا چشمش به
ابوبكر افتاد، نهيبى سخت برآورد. اى ابوبكر! چه زود كينه ات را بر اهل بيت رسول
آشكار كردى؟ اصلا به چه حقى مردم را به بيعت با خود وادار ساختى؟ مگر همين تو نبودى
كه در غدير به امر رسول با من بيعت كردى؟ گويا همين ديروز بود. [«فقال على عليه
السلام: ما اسرع ماتوثبتم على اهل بيت نبيكم! يا ابابكر، باى حق و باى ميراث و باى
سابقة تحث الناس الى بيعتك؟! الم تبايعنى بالامس بامر رسول الله صلى الله عليه و
آله». كتاب سليم بن قيس، ج 2، صص 558 و 865؛ بحارالانوار، ج 28، ص 270.] به خدا
قسم! اگر شمشير در دستم بود مى دانستيد كه شما را توان اين جسارت ها نيست و به خدا
قسم! اگر چهل ياور داشتم، شما را متفرق مى كردم. خدا لعنت كند آن جماعتى را كه با
من بيعت نمودند و آن گاه تنهايم گذاردند. [«و هو يقول: اما والله لو وقع سيفى بيدى
لعلمتم انكم لن تصلوا الى هذا منى و بالله لا الوم نفسى فى جهد ولو كنت فى اربعين
رجلا لفرقت جماعتكم، فلعن الله قوما بايعونى ثم خذلونى». كتاب سليم بن قيس، ج 2، ص
588؛ الاحتجاج، ج 1، ص 213؛ بحارالانوار، ج 28، ص 270.]
عمر فرياد برآورد از اين سخنان بى اساس دست بردار! [«دع انك هذه الاباطيل».
بحارالانوار، ج 28، ص 271؛ كتاب سليم بن قيس، ج 2، صص 588 و 866.] و به شمشير برهنه
اش تكيه داد و نعره زد. بيعت كن.
على عليه السلام فرمود: اگر نكنم؟ تو را خواهيم كشت! على فرمود: در اين صورت
بنده ى خدا و برادر رسول را كشته ايد. گفت: بنده ى خدا آرى، اما برادر رسول را نه!!
[الامامة و السياسة، ج 1، ص 19 و منابع پاورقى بعدى.] على عليه السلام تا سه بار
اقرار گرفت. [تفسير عياشى، ج 2، ص 68؛ المسترشد، ص 378؛ كتاب سليم بن قيس، ج 2، صص
588 و 866. بحارالانوار، ج 28، صص 271 و 301.] عمر گفت تابيعت نكنى، رهايت نخواهيم
كرد. [«انك لست متروكا حتى تبايع». شرح ابن ابى الحديد ج 6، ص 11 (به نقل از سقيفه
ى جوهرى، ص 60) و در الاحتجاج اضافه مى كند. «طوعا او كرها». ج 1، ص 183.] على عليه
السلام فرمود: اى عمر از پستان خلافت نيك بدوش كه سهمى از آن هم از آن خود تو و
امروز امارت ابوبكر را محكم كن تا فردا به خودت پس دهد. [«احلب يا عمر حلبا لك
شطره! اشد له اليوم امره ليرد عليك غدا». شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 11، انساف
الاشراف، ج 1، ص 587؛ الاحتجاج، ج 1، ص 183.] آن گاه ادامه داد و با قاطعيت و صلابت
فرمود. به خدا سوگند! اگر با شما غاصبان بيعت كنم. [«والله لا اقبل قولك و لا
ابايعه» شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 11 (به نقل از سقيفه ى جوهرى، ص 61)؛ الاحتجاج،
ج 1، ص 183.]
على عليه السلام در تمامى مدت نگاهش را به در دوخته بود و كلامش را طول مى داد،
گويا منتظر است تا شايد فرشته ى نجاتش زهرا عليهاالسلام، در رسد و او را از چنگال
آنان برهاند.
زهراى زخمى، زهراى خسته و تن به تاول نشسته، همين كه از فرياد بچه ها و اشك هاى
زينب و ام كلثوم كه به صورتش مى ريخت براى لحظه اى به هوش آمد، بلافاصله پرسيد:
«اين على؟» فضه! على كجاست و تا شنيد كه او را مسجد برده اند، تاب نياورد. گرچه
توان ايستادنش نبود اما على را هم نمى توانست در چنگال دشمن تنها بگذارد. بى درنگ
به طرف مسجد شتافت. نمى دانم كدام توان او را اين گونه بر پا نگه داشته بود؟ همه ى
فكرش على عليه السلام بود، دردش هم درد خودش نبود، درد على عليه السلام بود. او خوب
مى دانست كه اگر دير برسد چه بسا ديگر هرگز امامش، على عليه السلام را نبيند. [«عن
ليث بن سعد، قال: تخلف على عن بيعة ابى بكر، فاخرج ملبيا، يمضى به ركضا، و هو يقول:
معاشر المسلمين علام تضرب عنق رجل من المسلمين، لم يختلف لخلاف و انما تخلف لحاجة،
فما مر بمجلس من المجالس الا يقال له. انطلق فبايع». شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص
45.] در راه نمى دانم چند بار، اما بارها از سردرد نشست! فضه و زنان بنى هاشم [«فما
بقيت هاشمية الا خرجت معها». بحارالانوار، ج 28، ص 206؛ الاحتجاج، ج 1، ص 222؛
تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 126.] اطرافش را گرفته بودند. ناگهان تمامى نگاه ها به در
دوخته شد. هان، زهرا عليهاالسلام آمد و چه به موقع. با پيراهن رسول صلى الله عليه و
آله بر سر، و دست حسنين در دست، [الكافى، ج 8 (روضه)، صص 237 و 238؛ بحارالانوار، ج
28، ص 252.] اما با بالى شكسته و چشمى پر اشك. چندين بار صيحه زد، درد توانش را
برده بود و گريه امانش نمى داد. ديده ها به اشك نشست. صداى هق هق گريه، مسجد را
برداشت. همه بر معصوميت زهرا عليهاالسلام و مظلوميت على عليه السلام مى گريستند. در
و ديوار هم مى گريست. ناگهان طنينى خدايى در فضاى مسجد پيچيد، گويا پيامبر است كه
سخن مى گويد:
«خلوا ان ابن عمى فوالذى بعث محمدا بالحق لئن لم تخلوا عنه لانشرن شعرى و لاضعن
قميص رسول الله على رأسى و لاصرخن الى الله تبارك و تعالى فما ناقة صالح باكرم على
الله منى و لا الفصيل باكرم على الله من ولدى». [الكافى ج 8 (روضه)، ص 238؛
الاختصاص، شيخ مفيد، ص 185؛ الاحتجاج، ج 1، ص 222؛ بحارالانوار، ج 43، ص 47 و ج 28،
ص 206 و ج 27، ص 227.]
«رها كنيد پسرعمويم را، قسم به خدايى كه محمد را به حق فرستاد اگر دست از وى
برنداريد سر خود برهنه كرده و پيراهن رسول خدا را بر سر افكنده و در برابر خدا
فرياد برخواهم آورد و همه تان را نفرين مى كنم. به خدا نه من از شتر صالح كم ارج
ترم و نه كودكانم از بچه ى او كم قدرتر.»
آن گاه دست حسن عليه السلام و حسين عليه السلام را گرفته، به طرف قبر رسول صلى
الله عليه و آله رفت تا اين قوم پيمان شكن را نفرين كند.
على عليه السلام كه در محاصره ى شمشيرها بود به سلمان گفت فاطمه را درياب. گويى
دو طرف مدينه را مى نگرم كه به لرزه درآمده است. به خدا قسم! اگر فاطمه عليهاالسلام
سر خو دبرهنه كند و گريبان چاك دهد و در كنار قبر رسول عليهماالسلام نفرين و ناله
كند، ديگر مهلتى براى مردم باقى نمى ماند و زمين همه ى آنان را در كام خود فرومى
برد.
سلمان سراسيمه خود را به زهرا عليهاالسلام رساند و گفت: اى دختر محمد صلى الله
عليه و آله! خداوند پدرت را مايه ى رحمت جهانيان قرار داده است. از اين مردم درگذر
و نفرين مكن. [الاختصاص، ص 181؛ بحارالانوار، ج 28، صص 206 و 227؛ الاحتجاج، ج 1، ص
222. در روايت آمده كه به خدا قسم اگر زهرا عليهاالسلام سر خود را برهنه كرده بود،
همگى مى مردند: «عن ابى جعفر عليه السلام قال: والله لو نشرت شعرها ماتوا طرا».
الكافى، ج 8 (روضه)، ص 238. نيز ر. ك: بحارالانوار، ج 28، ص 238، رجال كشى، ص 7.]
زهرا عليهاالسلام فرمود:
«يا سلمان! يريدون قتل على و ما على صبر فدعنى حتى اتى قبر ابى فانشرن شعرى، و
اشق جيبى و اصيح الى ربى». [بحارالانوار، ج 28، ص 228، تفسير عياشى، ج 2، ص 67.]
«سلمان! چه جاى صبر است؟! الان است كه على را بكشند! مرا رها كن تا كنار قبر
پدرم روم و سر برهنه كرده و گريبان چاك دهم و به درگاه خدا نفرين كنم».
دل شوره اى همه را گرفت. هنوز هم صداى گريه از هر طرف به گوش مى رسيد. دل ها كمى
به نرمى گراييد، عاطفه هايى جوانه زد، احساساتى سركشيد، مى رفت كه جرقه اى احساسات
متراكم را به انقلابى بكشاند و هستى منافقان را بسوزاند.
ناگهان يكى فرياد زد: «ما تريد الى هذا»؛ [الكافى، ج 8 (روضه)، ص 238.] اى
ابوبكر، چه قصدى دارى؟ آيا مى خواهى عذاب نازل شود؟
ابوبكر زود دريافت كه الان است كه گردبادى برخيزد و طومارشان را درهم پيچد اين
بود كه فورا از در سازش درآمد و تخفيف داد و موقتا از على عليه السلام درگذشت و او
را رها كرد، كه جزاين چاره اى نداشت.
زهرا عليهاالسلام نگاهى به شوى مظلوم خود كرد. كودكان خود را در آغوش پدر
انداختند. مرد خيبر و خندق ريسمان را از گردن خود درآورد و نگاهى پر معنى به آن
جماعت مفلوك انداخت. آن گاه به سوى حصن حصين ولايت، و يگانه منجى و فدايى خود رفت.
زهرا عليهاالسلام نگاهش را به او انداخت و آهى بلند بر اين همه غربت و مظلوميت كشيد
و در حالى كه از صبر او در شگفت بود، گفت:
«روحى لروحك الفدا و نفسى لنفسك الوقاء، يا اباالحسن ان كنت فى خير كنت معك و ان
كنت فى شر كنت معك». [الكوكب الدرى، ص 196.]
على جان اى امامم! جانم فدايت و سپر بلايت. اى اباالحسن! همواره با توام، چه در
خوشى ها و چه در سختى ها.
آن گاه دست على عليه السلام را گرفت و او را آرام به خانه برد. [«ثم اخذت بيده
فانطلقت به». الكافى، ج 8 (روضه)، ص 238؛ بحارالانوار، ج 28، ص 252.]
«السلام عليها يوم ولدت و يوم استشهدت و يوم تبعث حيا».
فدك
فدك [فدك قريه اى بود كه تا مدينه دو روز (حدود 140 كيلومتر) فاصله داشت و داراى
چشمه هاى جوشان و نخلستان فراوان بود. (معجم البلدان، ماده فدك). طبق نقل «حموى» در
معجم البلدان و «ابن ابى الحديد» (از قول يكى از علماى اماميه) درختان خرماى آن با
درختان خرماى شهر كوفه در قرن ششم برابرى مى كرد (شرح ابن ابى الحديد، ج 16، ص 236)
و آن را حوائط (باغهاى) هفتگانه مى ناميدند. طبق نقل «ابن طاووس» در (كشف المحجة، ص
94) در سال درآمدى بين 24 تا 70 هزار دينار داشت. «قطب راوندى» نيز مى نويسد:
«پيامبر سرزمين فدك را به مبلغ بيست و چهار هزار دينار اجاره داد. در برخى از
احاديث هفتاد هزار دينار نيز نقل شده است. و اين اختلاف به حسب تفاوت درآمد سالانه
ى آن بوده است.»
ابن ابى الحديد (ج 16، ص 216) مى نويسد: «هنگامى كه معاويه به خلافت رسيد فدك را
ميان سه نفر تقسيم كرد يك سوم آن به مروان بن حكم و يك سوم آن را به عمرو بن عثمان
و ثلث آخر را به فرزند خود يزيد داد و چون مروان به خلافت رسيد همه ى آن را جزو
تيول خود قرار داد». اين نحوه ى تقسيم نشان دهنده اين است كه فدك سرزمين قابل توجهى
بوده است. و اما اين كه چرا فدك را غصب كردند و از تحليل آن، در نوشته ى «تحليلى از
تاريخ اسلام» فصل اقدامات خلفا، بر عليه على عليه السلام گفت و گو كرده ام. و نيز
ر. ك: شرح ابن ابى الحديد، ج 16، ص 236؛ اعلام النساء، ج 4، ص 124؛ بحارالانوار، ج
29، ص 194؛ سيره ى حلبى، ج 3، ص 400.]
مقصود افشاگرى هاى زهرا عليهاالسلام عليه ابوبكر در مسجد و در حضور مهاجران و
انصار است. اگر چه آن را «فدك» ناميدم. اما در اين خطبه، فدك بهانه اى بيش نيست.
همين است كه در سراسر خطبه نامى از آن نيست و تماميش در محكوميت و رسوايى خلفا،
عظمت و رنج هاى رسول صلى الله عليه و آله، وصايت و فضايل على عليه السلام، تكريم
تحريك انصار و آگاهى و هشدار مردم است.
بحث زهرا عليهاالسلام، بحث زمين نبود، كه با توجه به پاسخ موسى بن جعفر عليه
السلام به مهدى عباسى، خلافت و وصايت رسول بود. [«مهدى» خليفه عباسى از حضرت خواست
كه حدود «فدك» را بگويد تا آن را به آنها بازگرداند. حضرت فرمود: يك سمت آن «كوه
احد»، سمت ديگرش «عريش مصر»، و مرز سوم آن «درياى احمر»، و مرز چهارمش «دومة
الجندل» است. مهدى برآشفت كه آيا همه آنها كه گفتى حدود فدك است؟ امام عليه السلام
فرمود: آرى! همه اين سرزمين ها از مناطقى است كه با لشگركشى و جنگ بازستانده نشده
است و همين بود كه مهدى عباسى كينه ى حضرت را به دل گرفت و تا حضرت را نكشت آرام
نگرفت. (الكافى، ج 1، ص 543). در مناقب ابن شهر آشوب به نقل از كتاب «اخبار
الخلفاء» اين گفت و گو را بين امام موسى بن جعفر عليه السلام و هارون الرشيد با
حدود و ثغور ديگرى نقل مى كند (ر. ك: بحارالانوار، ج 48، ص 144 و ج 29، ص 200).]
فدك؛ سند مظلوميت زهرا عليهاالسلام و اهل بيت و رسوايى و ننگ خلفا است. اين خطبه
معجزه اى باقى و نشانى جاويد از علم بى كران زهرا عليهاالسلام، و نمونه اى گويا و
بى همتا از هشيارى و بيدارى او است.
فدك؛ ادعا نامه اى عليه همه ى نفاق ها و سياسى ها و سستى ها و غفلت ها است.
فدك؛ رمز قيام تاريخى شيعه است.
فدك؛ درخشش نور در روز سياهى زمين است.
فدك؛ نگاهى بلند از قله اى ناپيدا است، آن چنان كه حيات اين سال ها، هنوز هم وام
دار آن نگاه بلند است.
فدك؛ بارش ابرى سترگ از ستيغى ستبر است. تو گويى سبزى اين سال ها هنوز هم تتمه ى
آن جويبار بلند است.
فدك؛ فرياد العطش از لب هايى تشنه و گلويى خسته و پايى به تاول نشسته است.
فدك؛ رهايى از قناعت انجمادها و پس كوچه هاى حقير خلافت ها است.
فدك؛ آذرخش فريادى است هم پاى ضربت خندق.
فدك؛ پيام آور ستيز و عصيان عليه تمامى تباهى ها و كژى ها است.
فدك؛ پيام آور بيدارى و سرشارى است.
فدك؛ راز گل ياس است، فوران سبزاست، ابى زلال است.
فدك؛ راز چشمه ى سرخ كربلا است.
فدك؛ راز ايستادگى نخل است.
فدك؛ ادعايى به وسعت همه ى زمين و همه ى اعصار است.
فدك؛ رمز طهارت چشمه ى غدير است. چشمه اى كه مى رفت تا در پس هجوم هاى خشن و
پلشتى هاى سرشار، مدفون شود.
فدك؛ نه حرف، كه پاره هاى جگر سوخته بر مظلوميتى غريب است كه بى محابا بر زمين
ريخته مى شود.
فدك؛ تبارنامه ى قبيله اى است كه حرف شان را با خون امضا كردند. مستانه در راه
ولايت از همه چيز خود گذشتند و دامن كشان در راه اين حق عظيم، سر باختند. بر سر
قرارها و ميثاق هاى الهى مردانه ايستادند و رضا و رضوان خدا را بر همه چيز ترجيح
دادند.
زهرا عليهاالسلام به بهانه ى غصب فدك (همان كه رسول صلى الله عليه و آله براى
تأليف قلوب و گرايش به على عليه السلام، در اختيار بيت عترت قرار داده بود تا مرد
ميدان و محراب، عدالت و شمشير، بتواند با آن كينه ها را پاك و دل ها را شاد گرداند؛
چون هيچ خانه اى از قريش نمانده بود مگر آن كه على عليه السلام در راه خدا و رسولش،
از آن سرى گرفته بود) آن چنان مهيج و كوبنده، و مستدل و مبرهن، و محكم و قاطع، سخن
گفت و خليفه را رسوا، مردم را هشدار و انصار را تحريك كرد و با ناله ها و ياد رسول
صلى الله عليه و آله از ديده ها اشك گرفت كه آه از نهادها برآمد و ولوله اى در
گرفت. جماعتى دست بر قبضه ها بردند و خليفه ى بردبار و حليم!! را واداشت هم چون
فرعون در مقابل موسى كه پس از گرفته شدن بهانه هايش به هوچى گرى پرداخت، هوچى گرى
كند و هراسان و پريشان، زبان به دشنام گشايد و از بيم قيام مردم، به تهديد و تطميع
روى آورد و سرانجام به ننگ اين رسوايى تن دهد.
ابوبكر هرگز گمان نمى كرد زهرا عليهاالسلام اين گونه از محكوميت آنان و اثبات
على عليه السلام بگويد و اين گونه انصار را تحريك كرده و بر سر غيرت آورد.او گمانش
اين بود كه زهرا عليهاالسلام بر زمين از دست رفته اش مى نالد و اين به نفع آنان
خواهد بود. زيرا از يك سو، اهل بيت را در برابر مردم قرار داده بود- چون گفته بود
فدك مال همه ى مسلمانان است- و از سوى ديگر سبب مى شد به خاطر دفاع از اين حق
اقتصادى، حق مهم تر- غصب ولايت و وصايت رسول صلى الله عليه و آله- تحت الشعاع قرار
گيرد و اين هر دو به نفع آنان بود. اما غافل از اين كه، زهراى بيدار و مجاهد در آن
فضاى اختناق و وحشت از همين فرصت اندك، نهايت استفاده را خواهد برد و در حضور آن
جماعت مرعوب و مهاجر و انصار، آن گونه او را محكوم و رسوا مى كند كه گرد زمانه هنوز
هم نتوانسته آن را بزدايد و از ننگ رسوايى آن بكاهد. تا آن جا كه خليفه هراسان به
حربه ى عاجزان- دشنام و تهديد و تطميع- متوسل مى شود و سرانجام به شكست تن مى دهد.
اگر بناى اجمال و خوف اطناب نبود، تمامى آن خطبه را به تفصيل مى آوردم و نشان مى
دادم كه چگونه زهرا عليهاالسلام با نفوذ معنوى، شخصيت بزرگ انسانى، آگاهى سياسى و
شناخت عميقى كه از روح و آرمان هاى اسلام دارد و نيز قدرت منطق و استدلال استوار
خويش، با اثبات حقانيت على عليه السلام، برصحت انتخاباتى كه انجام شده است، خط
بطلان مى كشد و ننگ فريب خوردگان را، آشكار مى سازد. و با برشمردن پيامدهاى اين
شتاب زدگى سطحى و غافل گيرى سياسى، آنان را از آينده ى ناپايدار و تيره ى اسلام،
بيم مى دهد. و نشان مى دهد كه بايد براى پيروزى- هر چند با اميدى ضعيف- كوشيد. بايد
با نظام حاكم مبارزه كرد. اگر توانست آن را مغلوب سازد و اگر نتوانست، دست كم
محكوم؛ كه اگر باطل را نمى توان ساقط كرد، مى توان رسوا ساخت و اگر حق را نمى توان
استقرار بخشيد، مى توان اثبات كرد، طرح نمود، به زمان شناساند و زنده نگاهداشت. دست
كم مردم بدانند آن چه بر سر كار است، ناحق است و ظلم، و آن چه مطرود و شكست خورده و
زندانى است، حق است و عدالت. با اين حال به اشاره بگويم كه براى درك عميق تر و بهره
ى بيشتر از اين خطبه ى بليغ و نورانى و تحليل آن بايد به سه نكته توجه كرد. كلام،
مخاطبان و فضاى سياسى. جو حاكم بر مدينه.
پيش تر از شرايط سياسى و فضاى اختناق پس از فوت رسول صلى الله عليه و آله و
توطئه هاى باند نفاق- گرچه بر جمعيتى از مردم پوشيده بود- و... سخن گفتيم.
اما مخاطبان چهار [هم چنان كه زهرا عليهاالسلام خود نيز در كلامى كه به او نسبت
مى دهند در گفت و گوهايش با على عليه السلام به آنان اشاره دارد. (هذا ابن ابى
قحافة... حتى حبستنى قيلة نصرها، والمهاجرة وصلها، و غضت الجماعة دونى طرفها، فلا
دافع و لا مانع).] طيف و گروهند: ابوبكر، مهاجران، انصار و توده ى مردم.
ابوبكر؛ و به همراه باند نفاق و قدرت.
مهاجران؛ گروهى از اينان همراه باند نفاق، حسادت و كينه، گروهى حيران و متأثر از
شايعه ها و نيرنگ بازى ها و برخى ساده انديش.
انصار. با سابقه اى خوب- به همراه بعضى لغزش ها- و از دست دادن برخى از بزرگان
خود هم چون سعد بن معاذ- كه اگر بود چه بسا سقيفه اى نبود- اما اكنون نگران رياست
قريش و شكست شان در سقيفه- بنابراين زخمى و آماده ى انفجار- و دو دستگى- پس از خطبه
ى ابوبكر در سقيفه- و رقابت و حسادت و سردمدارانى جاه طلب، و البته از همين ها
جماعتى بى خبر- از ماهيت برخى مهاجرين- و متحير- از فوت رسول صلى الله عليه و آله-
و متأثر- از شايعات بى اساس و جعل احاديث دروغ- و مرعوب از باند كودتا و قبيله مسلح
بنى اسلم- و با تمام اين ها علاقه مند به اهل بيت رسول صلى الله عليه و آله و آماده
ى روشنگرى و انفجار. از همين ها چند نفرى در سقيفه به حمايت از على عليه السلام
برخاستند، اما فريادشان با تزوير كودتاگران و حسادت و دو دستگى بين خودشان در گلو
خفه شد.
توده مردم؛ متشكل از بقيه ى طيف ها، اكثريتى بى تفاوت، تماشاگر صحنه، مرعوب،
متحير و بدون احساس مسؤليت؛ و جماعتى از همين ها قريش و مؤلفة القلوبند به همراه
حسادت و كينه هاى سرشار.
زهرا عليهاالسلام، ابوبكر را رسوا و خوار و ذليل مى سازد سه گروه ديگر را علاوه
بر آگاهى و بينش، مهاجرين را تذكر و توبيخ مى دهد. انصار را تكريم و تحريك مى كند و
اكثريت بى تفاوت و خاموش و مؤلفة القلوب را تذكر، شكايت و سرزنش، در آخر هشدار مى
دهد و از غضب خدا و رسوايى آخرت برحذر مى دارد.
براى تحليل اين كلام، بايد با توجه به مخاطبان و موانع و نيازهاى هر يك و شرايط
سياسى، در نحوه ى آغاز و پايان خطبه، نوع گزينش واژگان و ارتباط فقرات آن تأمل و
دقت شود.
بايد انديشيد چرا زهرا عليهاالسلام طليعه خطبه اش را حمد [از مفهوم، ابعاد،
قلمرو خصوصيات و آثار (حمد) بايد در جاى ديگر گفت و گو شود، اما با توجه به خطبه
هاى نهج البلاغه و صحيفه ى سجاديه اين نكته مشخص مى شود كه حمد، وسيله شكر است (خ
182 و 190 نهج البلاغه و دعاى 51 صحيفه)، وسيله ى رسيدن به رضاى خدا و اراده او است
(خ 182 و 159 و دعاى 1) و وسيله ى اداى حقوق او است (خ 182 و دعاى 1). در يك كلمه،
حمد، ميزان انسانيت و مرز ميان بهايم و آدمى است (دعاى 1.)
با اين نمونه ها مشخص مى شود كه حمد كلمه نيست و فقط ستايش نيست كه ستايش زمينه
ى حمد است. آن جا كه حمد وسيله ى شكر است ديگر نمى تواند فقط ستايش باشد. شكر بكار
گرفتن نعمت در راه خدا است. پس حمد وسيله شكر و سپاس است، وسيله ى طاعت و عبوديت و
اداى حقوق است. با اين توضيح مى يابيم حمد همان گامهاى است كه بايد در اين راه
برداشته شود و همان حقوقى است كه بايد ادا شود و همان اطاعت و عبوديتى است كه انسان
را تا آن اوج ها مى كشاند.] و آن هم بر انعام [مفهوم (انعام) با (تنعيم) تفاوت
دارد. باب افعال تفعيل اين واژه از نكته هاى متفاوتى برخوردارند. نعمت هايى كه
داريم تمامى تنعيم و بهره مند ساختن و زمينه را فراهم كردن هستند. هنگامى كه نعمت
ها در برابر صبر و شكر به انسان مى رسند ديگر تنعيم نيستند كه انعام مى شوند. انعام
پاداش به انبيا و شهدا و صديقين تعلق دارد كه از داده هاى حق درست و كامل كار كشيده
اند و بازدهى سالم و زياد داشته اند. (من يطع الرسول فاولئك مع الذين انعم الله
عليهم من النبيين والصديقين والشهداء...) (نساء، 69).]
قرار مى دهد و از نعمت هاى بى پايان الهى و عنايت هاى بى دريغ او مى گويد و از
آن چه كه باعث دوام و افزونى اين نعمت ها و عنايت ها است- شكر- ياد مى كند. آن هم
پس از آن كه از قبل با ناله هاى جان سوز زهرا عليهاالسلام و ياد رسول صلى الله عليه
و آله هم چون ابر باريده بودند و دل هاشان به نرمى گراييده بود و از قساوت ها فاصله
گرفته بودند.
آن گاه شهادت بر توحيد و رسالت مى دهد كه ادامه توحيد رسالت، است.
در توحيد، از حقيقت آن و مراتبش و قرار دادن ثواب و عقاب بر طاعت و معصيتش مى
گويد. و در رسالت، از عظمت و هدايت رسول صلى الله عليه و آله و گمراهى و ضلالت مردم
مى گويد و با اشاره به جايگاه ابدى و مقام رفيع او بر وى سلام مى فرستد.
به راستى چرا شهادتين؟ و چرا بااين توضيحات؟ او چه هدف و مقصدى را در پى دارد كه
اين گونه آغاز مى كند و زمينه مى چيند؟
آن گاه زهرا عليهاالسلام از ثقلين و دو امانت گران بهاى رسول صلى الله عليه و
آله (قرآن و عترت) مى گويد كه ادامه ى رسالت، امامت و ولايت است و از مسؤوليت خطير
همگان در قبال آن دو، ياد مى كند. (انتم عباد الله نصب امره و نهيه و حملة دينه و
وحيه و...».
از عترت، خلافت، امامت، اطاعت و همراهى آنان با قرآن مى گويد و با اشاره به عهد
و پيمان خدا در حمايت از آنها [زعمتم حقا لكم لله فيكم عهد، قدمه اليكم و نحن بقية
استخلفنا عليكم و معنا كتاب الله. و در بعضى از نقل ها گونه ى ديگرى آمده و تماما
از «كتاب خدا» سخن گفته شده كه در اين صورت ابتدا كتاب معرفى مى شود و آن گاه
عترت.] و توضيح بيشتر آن را به ادامه ى سخن در هنگام گفت و گو از رسول صلى الله
عليه و آله و رنج هاى او وا مى گذارد، چون تمامى مقصود همين است.
از كتاب به عنوان پشتوانه ى عترت، [و آى فينا منكشفة سرائره. «و از كتاب خدا آن
چه درباره ى ما است پديدار و آشكار است». ر. ك: «سخنرانى زهرا عليهاالسلام در مسجد
مدينه» در همين كتاب.] نور هدايت، راهنماى عمل، در بر گيرنده ى دلايل روشن، و حرام
و حلال الهى ياد مى كند. آن گاه به مواردى از آن چه در كتاب آمده، اشاره مى كند و
از پايه ها و بنيان هاى [ر. ك: وسايل الشيعة، ج 1، باب اول، روايات «بنى الاسلام
على خمس: على الصلوة والزكاة والحج والصوم والولايه» و «بنى الاسلام على خمس: شهادة
ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله و اقام الصلوة...».] اسلام شروع مى
كند؛ از توحيد، نماز، زكات و روزه براى رهايى از شرك، كبر، آلودگى و ريا، از حج و
عدل، براى تحكيم و استحكام دين و پيوند و ارتباط دل ها، از اطاعت و امامت اهل بيت
براى رشته ى وفاق و مانع افتراق امت؛ از جهاد، صبر، امر به معروف، صله رحم و قصاص
و... مى گويد. و در نهايت به تقوا و خشيت و اطاعت امر و نهى پروردگار سفارش مى كند.
تحليل اين گزينش هاى ايمان صلاة و... به همراه حكمت هاى آن و ارتباط و پيوند اين
همه با هم، به همراه اين هشدارها و انذارها، ما را به بهره هاى بيشترى مى رساند.
به راستى چرا زهرا عليهاالسلام از كتاب خدا، اين ها را برمى گزيند و در ابتدا هم
از پايه هاى اسلام نام مى برد و از كليد و راهنماى اين همه- ولايت- اين گونه ياد مى
كند. مگر چه آفت ها و موانعى در اين جماعت مرعوب شكل گرفته كه براى درمان و علاج
آنان بايد اين گونه گزينش كرد و نسخه پيچيد و با توضيحاتى آن ها را به هم درآميخت و
در سينه هاى بيمارشان ريخت تا شايد شفا يابند؟
آن گاه خطاب به جمعيت به معرفى خود مى پردازد «ايها الناس اعلموا انى فاطمة»
يعنى همان كه قرآن و رسول صلى الله عليه و آله بر عصمت او شهادت داده بودند. تا هم
پشتوانه اى باشد بر آن چه گفته و آنچه خواهد گفت و هم آنان را به ياد پيمان عقبه
ثانى در حمايت از رسول صلى الله عليه و آله و اهل او، [«و بايعوه على ان يمنعوه و
اهله مما يمنعون منه انفسهم و اهليهم و اولادهم و ان يوؤهم و ينصروهم». الصحيح من
سيرة النبى الاعظم صلى الله عليه و آله، ج 2، ص 204، شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص
44- 45.] بياندازد. از على عليه السلام به (برادر رسول صلى الله عليه و آله) ياد مى
كند، يعنى همان عنوانى كه هنگام بيعت گرفتن از او منكرش بودند؛ زيرا وقتى على عليه
السلام را كشان كشان به مسجد بردند و او را وادار به بيعت كردند و گفتند: رهايت نمى
كنيم تا بيعت كنى و او را تهديد به قتل كردند، على عليه السلام گفت. در اين صورت
بنده ى خدا و برادر رسول صلى الله عليه و آله را كشته ايد. آنان گفتند: بنده خدا را
قبول داريم، اما برادر رسول صلى الله عليه و آله را نه. [الامامة و السياسة،
بحارالانوار، ج 28، ص 229.] از سوئى ديگر خلفا در سقيفه با ادعاى نزديكى به رسول
صلى الله عليه و آله در برابر انصار استدلال كرده بودند. اگر چنين است، على عليه
السلام برادر رسول صلى الله عليه و آله است، پس سزاوارتر از ديگران است. خود على
عليه السلام هم در رد خلفا به
همين گونه محاجه مى كرد و مى فرمود: «احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة». [نهج
البلاغه، خ 64 (به اصل درخت استدلال نمودند ولى ميوه ى آن را نابود كردند.)؛ شرح
ابن ابى الحديد، ج 6، ص 4؛ نيز مى فرمود: انا احتج عليكم بمثل ما احتججتم به على
الانصار (شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 11، المسترشد، ص 374). و همواره مى فرمود:
«واعجباه! تكون الخلافة بالصحابة و لا تكون بالقرابة والصحابة؟!». علم اليقين، ج 2،
ص 688.]
آن گاه از تاريخ سياه گذشته ى آنان و از رسالت نور رسول صلى الله عليه و آله و
دستاوردهاى عظيم آن مى گويد تا زمينه اى باشد بر طرح وصايت و هشدارى باشد بر جدايى
از آن.
از رسول صلى الله عليه و آله مى گويد و از دعوت ها و مبارزات بى امانش با شرك و
كفر و نفاق و درهم شكستن بت ها و جبهه هاى كفر و پرده هاى نفاق. از مرارت ها و رنج
هاى رسول صلى الله عليه و آله براى رهايى و نجات اين جماعت- با تاريخى پر از سياهى
ها و حقارت ها- از پرتگاه ضلالت و ذلت و اسارت مى گويد و به حامى راستين و همراه
هميشگى رسول صلى الله عليه و آله و برادر و وصى او، على عليه السلام اشاره مى كند
كه ادامه ى رسالت، امامت است. و در اين بزنگاه به زمينه اى كينه و حسادت از على
عليه السلام پرداخته و از شجاعت و ايثار و پايمردى و بزرگى و سخت كوشى و خيرخواهى
او در راه خدا و نزديكى و قربش به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گويد، تا پرده
از راز حسادت حاسدان، و كينه ى كينه توزان، و نفاق منافقان بردارد. سپس مدعيان
امروزى را مرفهين بى درد و راحت طلبان تن آسا، مى خواند و به تعريض و كنايه و
آشكارا مى گويد: «تتربصون بنا الدوائر، تتوكفون الاخبار، تنكصون عند النزال و تفرون
من القتال» [براى ما انتظار بلا داشتيد، و منتظر رسيدن اخبار وحشت انگيز بوديد و به
هنگام نبرد كنار مى كشيديد و از جنگ مى گريختيد.]
سپس توضيح مى دهد كه چگونه با فوت رسول صلى الله عليه و آله اظهار دشمنى و نفاق
پنهان آشكار شد- نفاقى كه با حضور رسول صلى الله عليه و آله توانايى ابزار آن را
نداشتند- و دين فروشى رونق يافت و فرصت طلب گمراه و ياوه گويى زبون، به سخن درآمد و
مدعى شد. و دست شيطان از آستين او درآمد و صداى شيطان از حنجره او به گوش رسيد، و
شما هم چه ساده در دام فريبش خزيديد، و چه راحت در پى او دويديد، و چه خوش به آواز
او رقصيديد، و آن چه از آن شما نبود، برديد و بدعتى بزرگ پديد آورديد. در حالى كه
هنوز از مرگ رسول صلى الله عليه و آله دو روز نگذشته و سوز و سينه ى ما خاموش نگشته
بود.
آن گاه به توجيه پوسيده و عوام فريب آنان اشاره مى كند و ترس از فتنه را بى اساس
و دروغ مى داند و خبر از افتادن در فتنه اى بزرگ تر و فرورفتن در آتش جهنم، مى دهد
و بر پشت سر انداختن قرآن و بازگشت به جاهليت، هشدار مى دهد و به حكميت قرآن فرامى
خواند. و با سؤال و خطاب به مهاجران و مسلمانان، آنان را به تأمل وامى دارد و براى
يافتن جوابى مناسب به خودشان وامى گذارد.
سپس بلافاصله به تحقير و محكوميت ابوبكر مى پردازد و در انظار همگان با «ابن ابى
قحافه» از او ياد مى كند و پرده از راز نفاق و جهل او برمى دارد. تا هم نمونه اى از
اين همه نشان دهد و هم با هجوم به سر كرده ى باند نفاق و كودتاگران و شكستن حشمت
او، شخصيت و روح تازه اى در كالبد آن جماعت مرعوب و خودباخته بدمد. و در اين راه با
پشتوانه ى قرآن، آن چنان از كتاب خدا مى خواند كه گويا محمد صلى الله عليه و آله
است كه از زبان جبرييل مى خواند. و آن چنان از اعلميت على عليه السلام مى گويد كه
همه از جهل خود شرمنده مى شوند و آن چنان از مظلوميت خود مى گويد كه همه دل ها را
آتش مى زند، تا شايد به انصاف آيند و به ظالم بودن اذعان كنند. و حال بايد حكميت و
دادرسى را به قيامت و در محضر رسول صلى الله عليه و آله واگذارد تا با اين تذكر
شايد آنان را به خود آورد و به تفكر و تأمل و در نتيجه انصاف و اقدام وادارد، و
همين كار را هم كرد.
اكنون ديگر شاخ سران شكسته و با جماعت مرعوب اتمام حجت شده و از حق على عليه
السلام نيز در حد امكان و مناسب، دفاع و يادآورى شده است. حال با جدايى حق از باطل
بايد به قدرتى مسلح روى آورد كه توان درگيرى با باند مسلح و قبيله بنى اسلم و تهديد
و ارعاب و شايعه پراكنى خلفا را داشته باشد. قدرتى كه امتحانات خود را پس داده و در
پيمان عقبه بر دفاع از اهل رسول صلى الله عليه و آله ميثاق بسته اند و چه كسى غير
از انصار.
گرچه اينان در سقيفه به خطا رفتند و از چند تن مهاجر منافق شكست خوردند، اما
هنوز زمينه هاى توبه و بازگشت در آنان هست. شايد برخيزند و اشتباه گذشته را جبران
كنند، زيرا هنوز بودند كسانى كه با خليفه بيعت نكرده و يا در سقيفه از على عليه
السلام دم زده بودند.
اين است كه از اين پس زهرا عليهاالسلام تمامى هم خود را مصروف به تحريك انصار مى
كند. به آنان رو كرده و با شايستگى هر چه تمام تر از آنان ياد مى كند. آنان را
طايفه اى نجيب و جوانمرد و حاميان دين و محافظان اسلام مى خواند و بدين وسيله به
تكريم و تحريك و تشجيع آنان مى پردازد و به ايستادگى در مقابل خليفه ى زورگو مى
خواند و از ارتجاع فوت رسول صلى الله عليه و آله برحذر مى دارد و با ذكر عظمت مصيبت
رسول صلى الله عليه و آله باز همگان را به ياد او مى اندازد، تا با اشك بر مصيبت
فقدان رسول صلى الله عليه و آله باز هم دل ها به نرمى گرايد و جوانه هاى همت و غيرت
آبيارى شود.