فصل 37
فاطمه مقنعه را گرد سر و گردن پيچيد، جامه و رداى خود را بر تن افكند و به
فرمان خدا بر پا خاست.
از خانه ى او تا مسجد چند گام بيش نبود. با گام هايى استوار پاى در راه
نهاد: گويى محمّد است كه بازگشته تا از نو راه نيكو زيستن را به انسان بياموزد
و او را به سرچشمه ى روشنايى و جاودانگى رَهنمون گردد.
فاطمه در حلقه اى از زنان و دختران به مسجد پاى نهاد تا پيام خود را به امّت
و تاريخ ابلاغ كند. از وراى حجاب، ناله مى كرد؛ ناله هايى هماواى «هابيل». پيش
از مرگ، رنج هاى «آسيه» و اندوه «مريم» و سوز و گداز «يوكابد» او را در بر
گرفته بود.
مهاجران و انصار مى گريستند و دل هاى سنگواره مى لرزيدند و به نرمى مى
گراييدند. دختر واپسين پيامبر و همسر بنيانگذار بلاغت عرب، زبان به سخن گشود:
«ستايش از آنِ خداست به خاطر نعمت هايى كه بخشيده است؛ و سپاس شايسته ى اوست
براى انديشه ى پاكى كه در دلها آفريده است. درود باد او را بر نعمت هاى گسترده
اى كه در آغاز بخشيد و عطاهاى فراوانى كه عنايت كرد و احسانى كه پياپى نثار
نمود؛ نعمت هايى كه از شمار افزون اند و سپاس گفتنشان بيرون از توانِ انسان است
و انديشه ى ما از دريافتن نهايتِ آنها ناتوان است. [الحمدلله على ما انعم
والشكر على ما الهم و الثناء بما قدم من عموم نعم ابتداها و سبوغ الاء اسداها و
تمام منن اولاها جم عن الاحصاء عددها و ناى من الجزاء امدها و تفاوت عن الادراك
ابدها.] من گواهى مى دهم كه جز «اللّه» خداوندى نيست، همان كه يگانه و بى
اَنباز است. خداوند، بندگىِ بى آلايش را ترجمان اين گواهى قرار داده و دلها را
پايبند اين اعتقاد ساخته و چراغِ اين انديشه را در عقل انسان برافروخته است.
چشمان نمى توانند او را ببينند، زبان ها نمى توانند او را وصف كنند، و گمان ها
نمى توانند چگونگى اش را دريابند. او هستى را از هيچ پديد آورد و آن را بدون
الگو گرفتن از نمونه اى آفريد؛ با قدرت خويش جهان را شكل داد و با خواست خود،
آن را پيدا ساخت. [و اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشريك له كلمه جعل الاخلاص
تاويلها و ضمن القلوب موصولها و انار فى التفكير معفولها الممتنع عن البصار
رويته و من الالسن صفته و من الاوهام كيفيته. ابتدع الاشياء لامن شى ء كان
قبلها و انشاها بلااحتذاء امثله امتثلها كونها بقدرته و ذراها بمشيتيه.] و نيز
گواهى مى دهم كه پدرم، «محمّد»، بنده و فرستاده ى خداست. خداوند پيش از آن كه
او را بفرستد، وى را برگزيد و پيش از آن كه برگزيند ، او را ناميد و پيش از آن
كه برانگيزد، او را انتخاب كرد. و اين، هنگامى بود كه آفريدگان از ديده ها نهان
بودند و پشت پرده ى بيم نگران بودند و در نهايت نيستى سرگردان بودند. [و اشهد
ان ابى محمد عبده و رسوله اختاره قبل ان ارسله و سماه قبل ان اجتباه و اصطفاه
قبل ان ابتعثه اذ الخلائق بالغيب مكنونه و بستر الاهاويل مصونه و بنهايه العدم
مقرونه.] خداوند او را برانگيخت تا كار خود را پايان بخشد و سرنوشت جهان را
جريان بخشد و آينده ى پيش بينى شده ى آن را به گردش اندازد. آنگاه، او ديد كه
هر گروهى دينى برگزيده، در روشنايى شعله اى پناه گرفته، بتى را مى پرستد و مردم
با آن كه خدا را مى شناسند، او را ناديده مى انگارند. سپس، خداوند با نور پدرم،
محمّد، تاريكى جهان را روشن ساخت و دلها را از تيرگى پرداخت و پرده هاى برابر
چشمان را برانداخت. از آن پس، با مِهر و انتخاب و اشتياق و ايثار، او را نزد
خويش بُرد. [ابتعثه الله اتماما لامره و عزيمه على امضاء حكمه و انفاذا لمقادير
حتمه. فراى الامم فرقا فى اديانها عكفا على نيرانها و عابده لاوثانها منكره لله
مع عرفانها. فانار الله بابى محمد ظلمتها و كشف عن القلوب بهمها و جلى عن
الابصار غمهما.ثم قبضه الله اليه قبض رافه و اختيار و رغبه و ايثار.] بدينسان،
محمّد از رنج اين جهان آسوده گشت و همنشين فرشتگان نيك كردار و بهره مند از
خشنودى پروردگار آمرزنده و همدم خداوند شوكتمند شد. درود خدا و مِهر و بركتش
نثار پدرم كه امانتدار خدا و بهترين بنده و برگزيده ى او بود.» [محمد من تعب
هذه الدار فى راحه قد خص بالملائكه الابرار و رضوان الرب الغفار و مجاوره الملك
الجبار صلى الله على ابى و امينه و خيرته من الخلق و صفيه و السلام عليه و رحمه
الله و بركاته.] تا ريخ در برابر اين واژه هاى آسمانى شگفتى زده شده بود. گويى
آن بانوى بهشتى به زمين فرود آمده بود تا پرتوى از ستارگان آسمان را برايش
ارمغان آورَد.
فاطمه لحظه اى خاموش گشت و نيروى خويش را گردآورد تا نخل را بجنبانَد، باشد
كه خرماى تازه چيده برايش فروبارَد:
«مردم! بدانيد كه من فاطمه ام و پدرم محمّد بود. اين را پيشتر گفتم و ديگر
بار نيز مى گويم. نه سخنم بيهوده است و نه رفتارم ستمگرانه. همانا پيامبرى از
ميان شما به سويتان آمد كه رنج شما برايش دشوار بود و اميد داشت كه ايمان
بياوريد و بر مؤمنان مِهربان و غمخوار بود. اگر او را گرامى شماريد و بشناسيد،
مى دانيد كه پدر من بود نه پدر زنان شما؛ و برادر و پسر عموى من بود نه برادر
همسران شما. و به راستى، دل چه نيكو از او آرام مى گرفت. [ايها الناس! اعملوا
انى فاطمه و ابى محمد. اقول عودا و بدوا و لااقول ما اقول غلطا و لاافعل ما
افعل شططا. لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين
رووف رحيم. فان تعزوه تجدوه ابى من دون نساءكم و اخا ابن عمى دون رجالكم و لنعم
المعزى اليه.] او رسالت خويش را به مردم رساند و آنان را از عذاب ترساند. از
طريقه ى مشركان دورى جُست، بر پشت آنان تازيانه فرود آورد، و ايشان را به رنج و
اندوه افكند؛ در حالى كه مردم را با روشى حكيمانه و اندرزى نيكو به سوى راه
پروردگارش فرامى خواند. همو بود كه بتها را ريشه كن ساخت وسران شرك را درهم
شكست، تا آن كه جمعشان ازهم پاشيد ورو به گريز نهادند. [فبلغ الرساله صادعا
بالنذاره ماثلا عن مدرجه المشركين ضاربا ثبجهم اخذا بانطامهم داعيا الى سبيل
ربه بالحكمه و الموعظه الحسنه يجف الاصنام و ينكث الهام حتى انهزم الجمع و ولوا
الدبر.] آنگاه، صبح ايمان دميد و حقيقت از پشت پرده سربرون آورد و پيشواى دين
زبان به گفتار گشود و شيطان ها از سخن گفتن فروماندند. شما اى مردم! بر كناره ى
پرتگاهى لبريز از آتش بوديد، با فرومايگى زندگى مى كرديد، هر كسى به شما طمع مى
ورزيد، هر درنده اى شما را مى ربود، و هر رونده اى بر سرتان قدم مى نهاد. شما
آب گنديده مى نوشيديد، پوست مردار مى خورديد، پست و ناچيز بوديد، و بيم داشتيد
كه همسايگانتان بر سرتان فرود آيند. سرانجام، خداوند نعمت بخش بزرگ رتبه، پس از
آن فراز و نشيب ها، به دست محمد شما را نجات بخشيد.» [حتى تفرى الليل عن صبحه و
اسفر الحق عن محضه و نطق زعيم الدين و خرست شقاشق الشياطين و كنتم على شفا حفره
من النار مذقه الشارب و نهزه الطامع و قبسه العجلان موطى الاقدام تشربون الطرق
و تقتاتون الورق اذله خاسئين تخافون ان يتخطفكم الناس من حولكم فانقذكم الله
تبارك و تعالى بمحمد صلى الله عليه و آله بعد اللتيا و التى.] اكنون، آواى
فاطمه دل هايى را كه با زمين گره خورده بودند، بيدارى مى بخشيد:
«مسلمانان! آيا بايد ميراث من ربوده شود؟ اى پسر ابوقحافه! آيا در كتاب خدا
نگاشته شده كه تو از پدرت ارث ببرى و من از پدرم ارث نبرم؟ به راستى كه كارى
زشت كرده اى. آيا خودآگاهانه كتاب خدا را كنار نهاديد و آن را پشت سر انداختيد؛
همان كه مى فرمايد: (سليمان وارثِ داود شد). و نيز در سرگذشت يحيى فرزند زكريّا
مى گويد: (خدايا! از سوى خودت به من ياورى بخش كه از من و خاندان يعقوب ارث
بَرد). و هم مى فرمايد: (در كتاب خدا، خويشاوندان نَسَبى در ارث بردن از ديگران
سزاوارترند). و نيز مى گويد: (خداوند به شما سفارش مى كند كه براى فرزندانتان
ارث گذاريد و فرزند پسر را دو برابر فرزند دختر، ارث دهيد.) و همو مى گويد:
(هريك از شما مالى برجا گذارَد، درباره ى پدر و مادر و خويشاوندان از روى انصاف
وصيّت كند و اين، شايسته ى پرهيزگاران است. [ايها المسلمون! ااغلب على ارثها؟
يا ابن ابى قحافه! افى كتاب الله ترث اباك و لاارث ابى؟ لقد جئت شيئا
فريا.افعلى عمد تركتم كتاب الله و نبذتموه وراء ظهوركم اذ يقول: (و ورث سليمان
داود) و قال فى ما اقتص من خبر يحيى بن زكريا اذ قال: (فهب لى من لدنك وليا
يرثنى و يرث من آل يعقوب) و قال: (و اولى الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب
الله) و قال: (يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين) و قال: (ان ترك
خيرا الوصيه للوالدين والاقربين بالمعروف حقا على المتقين).] شما پنداشته ايد
كه من شاخ و برگى ندارم و از پدرم ارث نمى برم و ميان من و او خويشاوندى نيست!
آيا خداوند آيات ارث را درباره ى شما نازل فرمود و پدرِ مرا از آن مستثنا ساخت؟
يا آن كه مى گوييد من و پدرم از دو ديانتيم و از هم ارث نمى بريم؟ آيا من و
پدرم داراى يك دين نيستيم؟ آيا شما بيش از پدرم و پسرعمويم به عموم و خصوص قرآن
آگاهيد؟ [و زعمتم ان لاحظوه لى و لاارث من ابى و لا رحم بيننا! افخصكم الله
بآيه اخرج ابى منها؟ ام هل تقولون: انا اهل ملتين لايتوارثان؟ او لست انا و ابى
من اهل مله واحده؟ ام انتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من ابى و ابن عمى؟.]
اكنون، تا ديدار آن جهان، اين چهارپاى آماده و زين برنهاده از آنِ تو باد! وعده
گاه ما روز رستاخيز است. چه نيكوست كه داور، خدا باشد؛ و وكيل، محمّد؛ و
هنگامه، قيامت. و آن روز است كه تباهكاران زيان خواهند ديد. و در چنان هنگامه
اى، پشيمانى براى شما سودمند نيست. هر خبرى را جايگاهى است و شما به زودى
درخواهيد يافت كه چه كسى دچار عذاب خواركننده و جاودانه مى گردد.» [فدونكها
مخطومه مرحوله. تلقاك يوم حشرك. فنعم الحكم الله و الزعيم محمد و الموعد
القيامه. و عند الساعه يخسر المبطلون. و لاينفعكم اذ تندمون و لكل نبا مستقر. و
سوف تعلمون من ياتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم.] امّا وجدان ها فرومرده
بودند. در مدينه، كنار زمين فدك، چند مَرد وجدان هاى خويش را زنده به گور كرده
بودند. اينك، «بتول» آنان را از هنگامه اى الهى بيم مى داد:
«بگيريد اين را و بر خويش بار كنيد؛ با پشت هايى زخم برداشته، با پاى
افزارهايى دريده شده، با پيشانى هايى داغ نهاده از خشم خداوند انتقام كش، و
باننگى جاودانه! شما همواره به آتش فروزان خشم پروردگار خواهيد پيوست؛ آتشى كه
دلها را مى سوزاند. [فدونكموها فاحتقبوها دبره الظهر نقبه الخف باقيه العار
موسومه بغضب الجبار و شنار الابد موصوله بنار الله الموقده التى تطلع على
الافئده.] خداوند آنچه را مى كنيد، مى بيند و زود است كه ستمگران دريابند به چه
جايگاهى بازمى گردند. من دختر همان كسم كه شما را از كيفرِ سخت بيم داد. پس به
كار خويش بپردازيد كه ما نيز مى پردازيم و در انتظار باشيد كه ما نيز در
انتظاريم.» [فبعين الله ما تفعلون. و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون و انا
ابنه نذير لكم بين يدى عذاب شديد. فاعملوا انا عاملون و انتظروا انا منتظرون.]
«زهرا» مسجد را ترك گفت. در زمين،شورِ زلزله اى سنگين پيچيد. مردى كه ميراث
پيامبران را غصب كرده بود، فرياد زد:
- بيعتم را باز بستانيد!
مردان به چشم اندازى خيره شدند كه در آن، افق هاى فراپيش پيدا بود؛ افق هايى
كه فاطمه گشوده بود: ابرهايى سرخ كه باردار آذرخش بودند، زمينى كه زيرپاى زلزله
ها مى لرزيد، جوى هايى از خون، سرهاى فروافتاده و كشتگان بسيار... بدينسان،
انسان گريخت و امانتى را كه آسمان ها و زمين تحمّل نكرده بودند و او بر دوش
گرفته بود، بر زمين افكند. به راستى كه انسان بسى ستمگر و نادان است.
فصل 38
همان سان كه شمع ها در دل تاريكى مى سوزند و قطره قطره آب مى شوند و اشك هاى
سوزان خويش را جارى مى سازند، فاطمه مى سوخت و ذرّه ذرّه رو به خاموشى مى رفت.
اكنون، فاطمه با سكوت فرياد مى كرد. او همانند «مريم» روزه ى سكوت را
برگزيد. على دريافته بود كه هنگامه ى رحلت نزديك است و خانه اى كه با شاخه هاى
نخل در «بقيع» برافراشته بود، اينك پناهگاه فاطمه است: خانه ى اندوه و رنج. آن
خانه به چشم خويش مى ديد كه شمع در حال افسردن است و ستاره در حال كوچيدن و
آفتاب در حال افول؛ آفتابى كه گرما و روشنايى و اميد را در همه سو مى پراكنْد.
آرى، فاطمه به سكوت پناه برد و آنان كه از گريه هاى او گلايه داشتند ،
ديگر صداى ناله اى را كه از ژرفاى قلبى شكسته بر مى خاست نشنيدند.
هيچ كس
نواى برآمده از دل او را نمى شنيد، مگر آن كه گذارش به «بقيع» مى افتاد.
آن گونه كه ستارگان پشت ابرهاى تيره پنهان مى شوند، فاطمه از ديدگان پنهان
شد. پنهان شد تا همانند پروانه اى به جستجوى خورشيد رود؛ به جستجوى بهارِ پشت
سر كه بادهاى پاييزى آن را آشفته بودند.
فاطمه پنهان گشت. اينك هيچ كس نوايش را نمى شنيد. در حجره اى از شاخه ى خرما
كه بازندگانى دنيا بيگانه بود، خلوتى داشت: فرشتگان حيات زمينى را نمى خواهند؛
بانوان بهشتى زندگى در جهان خاكى را نمى پسندند؛ آنها كه آسمان را جسته اند تاب
و توان انتظار ندارند.
آرى؛ پيامبران هم آنگاه كه مى بينند براى اندرزهاشان گوش شنوايى نيست، به
زبان سكوت سخن مى گويند.
در «خانه ى اندوه»- بيت الاحزان- فاطمه همانند شمعى بر افروخته مى سوخت وجان
خويشتن را به شعله مى كشيد تا نور و گرما را به همه جا بپراكند. فاطمه به زبان
شمع سخن مى گفت؛ زبانى كه جز پروانگان نورآشنا، توان تكلّم به آن را ندارند. به
اين سان، فاطمه با سكوت فرياد مى كرد:
- با طنين ناله ى خويش، شما را فرامى خوانم... انقلاب من در اندوه من
فروپيچيده است... و اعتراضم در اشك هايم نهفته است. اين است زبانى كه من بر آن
چيره ام. اميد كه شما اين زبان را بفهميد... پروردگارا! اينان به من ستم كرده
اند. مرا از چنگشان آزاد ساز! و شمع، سراپا آب شد و جان خود را به آتش كشيد، تا
آن دم كه جز حلقه هاى نور چيزى از آن باقى نماند. اكنون هنگام خاموشى اش فرامى
رسيد. چهره اش به ماهى همانند بود كه شب زنده دارى يك شامگاه دراز زمستانى،
رخسارش را زرد كرده باشد. صدايش از فرودست برمى آمد، همگام با موج اندوه. اشك
هايش به سان بارانى كه از آسمانى پرخشم فرومى بارد، سيل انگيز بود.
«اسماء» بستر بانوى خويش، اين بانوى هر زن در هر جاى تاريخ، را گسترد. آن
پيكر نحيف ديگر نمى توانست روحى چنان بزرگ را تاب بياورد؛ روحى كه مى خواست تا
بى نهايت بال بگشايد.
دو شيخ آمدند تا از او ديدار كنند؛ دو شيخ كه ترس بر جانشان چيره شده بود.
آنان فاطمه را به خشم آورده بودند و اينك خشنودى اش را جستجو مى كردند؛ خشنودى
آسمان و زمين و تاريخ را. و اين را پيشتر محمّد گفته بود. امّا آن دو كجا و
خشنودى فاطمه كجا؟ آنچه آن دو كرده بودند، فاطمه را يكپارچه خشم ساخته بود.
«عمر» به «على» گفت:
- اى «ابوالحسن»! «ابوبكر» پيرى است نازكدل و هموست كه با رسول خدا در غار
همراه بوده است. پيش از اين نيز نزد فاطمه آمده ايم، امّا او ما را نپذيرفته
است. تو پا در ميان بگذار و از او بخواه كه ما را بپذيرد.
«ابوحفصه» چه مى گويد؟ اين دو با خود چه مى انديشند؟ على برخاست و نزد فاطمه
رفت و اجازه خواست:
- اى دختر رسول خدا! اين دو مرد كارها كرده اند كه تو خود ديده اى و مى
دانى. تا كنون، آن دو چند بار آمده اند و تو آنها را نپذيرفته اى. اينك نزد من
آمده اند تا از تو رخصت طلبم.
- به خدا سوگند! تا آن دَم كه پدرم را ديدار كنم، با آن دو سخن نمى گويم.
- اى دختر محمّد! من به آن دو وعده دادم كه از تو رخصت طلبم.
- اكنون كه به آنان وعده داده اى، با تو مخالفت نمى كنم.
ابوبكر شعله ى اميد را در قلب خويش احساس كرد و سپاسگزارانه به دوست خود
نگريست.
- سلام بر تو اى دختر رسول خدا!
-....
- ما آمده ايم تا از تو پوزش بخواهيم و اقرار مى كنيم كه بد كرده ايم.
-....
- از ما خشنود باش؛ خداوند از تو خشنود باد!
-....
- چهره ى خويش را از ما بر متاب! ما اميدواريم كه پروردگارمان از ما درگذرد.
فاطمه واپسين سخن خود را بر زبان راند:
- اگر گفتارتان صادقانه است، به اين پرسش من پاسخ دهيد!
- بپرس اى دختر رسول خدا!
- شما را به خدا سوگند! آيا از پدر من شنيده بوديد كه: «فاطمه پاره ى پيكر
من است و هركه او را بيازارد مرا آزرده است.»؟ - آرى، چنين است.
«زهرا» دستان خويش را به سوى دادگاه فرازين واگشاد:
- خداوندا! گواه باش كه اين دو مرا آزرده اند. و من نزد تو از آنها شكايت مى
كنم.
ابوبكر ازجاى جهيد. آرزوكرد زمين دهان باز كند واو را درخود فروبَرَد:
- واى بر من! واى بر من! كاش هرگز تو را به دوستى بر نمى گزيدم. تو مرا پس
از دريافتن ذكر، گمراه كردى.
دوستش با درشتخويى و سختدلى پاسخ داد:
- اى خليفه ى پيامبر! از خشم زنى به اندوه و ناشكيبايى پناه مبر! ابوبكر به
تلخى فرياد بر آورد:
- مرا به كار خويش رها كنيد... من در جستجوى خشنودى فاطمه ام. عمر با چشمانى
خشم آگين به او نگريست:
- اى خليفه ى پيامبر! چه مى گويى؟ آيا فاطمه را خشنود مى سازى تا «عايشه» را
به خشم آورى؟ نزديكان به نيكى سزاوارترند. و اكنون، كار از كار گذشته است.
ابوبكر ايستاد، زيرا از رويارويى با طوفان ناتوان بود؛ طوفانى كه ديوانه وار
مى تاخت و درختى را كه به دست رسول آسمان كاشته شده بود سخت مى لرزاند تا آن را
ريشه كن سازد.
خليفه اينك نمى توانست كاروان تاريخ را به همان سويى كه بزرگِ تاريخ مى
خواست، رهنمون گردد؛ كاروانى كه در بيابان به سوى سراب راه مى سپرد.
روزها مى گذرند. بادهاى ديوانه اى كه مى خواهند درختى را كه رسول آسمان در
زمين كاشته بود، ريشه كن سازند، به سوى شمعى مى تازند كه از اشك هايش قطره هاى
اندوه مى چكند؛ شمعى كه زود است تا خاموش گردد...
فصل 39
خورشيد در آستانه ى وداع بود. شعله هاى سرخ فامش همچون زخم شهيدان، در افق
مى سوختند. سپاه شب آرام آرام پيش مى خزيد و خورشيد، دامن خويش را فرامى چيد تا
به دور دست بكوچد... آنگاه، ستارگانى پديدار شدند كه اميد را بر مى تابيدند. و
فاطمه هنوز مى درخشيد و خون زندگى در رگهايش جريان داشت. آرام و باوقار، به
«اسماء» گفت:
- آبى بريز تا خويشتن را بشويم.
اسماء بسيار شاد شد، زيرا ديد بانويش به زندگانى روى مى كند و سلامتش را باز
مى يابد.
فاطمه خويشتن را شُست و از آلودگى هاى زمينى پيراسته گشت.
سپس جامه اى نو به تن پوشيد و خود را به عطر كافورى كه «جبرئيل» به پدرش
پيشكش كرده بود، آراست. آنگاه، در حالى كه لبخندى چهره اش را واگشاده بود، گفت:
- بسترم را در ميان حجره بگستر!
فاطمه براى كوچيدن آماده مى شود. در خانه، جز اسماء كسى نيست. اسماء با
نگرانى به بانويى جوان مى نگرد كه در ميانه ى ظلمت فراگستر شب، به هر سو نور مى
پاشد.
فاطمه پيش از آن كه به بستر رود، گفت:
- اسماء! من بسى بيزارم از اين كه پس از مرگ، جامه اى بر زن مى افكنند كه
پيكرش را نشان مى دهد. آيا مى توانى مرا پس از مرگ، به خوبى بپوشانى؟ و اسماء
با پاسخ خويش، خاطر او را شاد ساخت:
- من آن گاه كه در «حبشه» به سر مى بردم، ديدم كه آنان براى اين هنگامه چيزى
مى سازند. اگر بپسندى، همانند آن را برايت مى سازم.
فاطمه به نشانه ى موافقت، سر تكان داد و چند لحظه به اسماء خيره شد كه اينك
جويبار اميد در قلب شكسته اش جارى گشته بود.
اسماء تختى آماده كرد و آن را واژگونه ساخت. آنگاه، شاخه اى نخل آورد و پايه
هاى تخت را به هم پيوست و با ريسمانى از الياف خرما، آن را استحكام بخشيد. سپس
پوششى بر آن گسترد.
بر چهره ى بانوى بهشتى زمين، خشنودى و لبخند نمايان گشت:
- آرى، همانندِ اين را برايم بساز. چه زيباست اين، اى اسماء! مرا بپوشان؛
خداوند تو را بپوشاند.
فاطمه در بستر خويش آرميد و دستش را زير گونه اش نهاد. آنگاه، چشمانش را
فروبست و خوابيد. اسماء مى شنيد كه او با آوايى فرشته وش زمزمه مى كند:
- سلام بر «جبرئيل». پروردگارا! مرا در گستره ى خشنودى و به همسايگى و بر
سراى خويش جاى ده؛ كه سراى تو جايگاه صلح و صفاست.
شميم بهشت در فضا پيچيد. اسماء به چهره ى فرشته گون بانويى نگريست كه در
آغاز جوانى با زمين وداع گفت، آن سان كه نوگلى در قلب بهار مى پژمرد؛ همچون
كبوتر سپيدى كه بالش را شكسته باشند... آه، اى بهشتى بانوى شهيد!
سپس على آمد، با پشتى خميده؛ گويى كه كوه اندوه را بر دوش داشت. اسماء با
دستانى لرزان، نامه اى را كه فاطمه پيش از مرگ نگاشته بود، به على سپرد.
اشك ، همچون ابرى كه هواى باريدن دارد، در چشمان على حلقه زد. آنگاه، همانند
كبوترى كه امواج در ميانش گرفته باشند، در واژه هاى فاطمه غرق شد:
«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين، وصيّت فاطمه دختر رسول خداست صلى الله عليه
وآله. او گواهى مى دهد كه معبودى جز اللّه نيست و محمّد بنده و فرستاده ى اوست
و بهشت و جهنّم راست و حقيقى اند و هنگامه ى قيامت- كه هيچ ترديدى در آن نيست-
فرامى رسد و آنگاه، خداوند همه ى خفتگان گورها را برمى انگيزد.
اى على! خداوند مرا كه فاطمه ام و دختر محمّدم، همسر تو ساخت تا در دنيا و
آخرت، از آنِ تو باشم.
مرا به حنوط معطّر ساز و شستشو ده و با كفن جامه بپوشان و بر من نماز بگزار
و شبانه به گور بسپار و هيچ كس را آگاه نساز. تو را تا هنگامه ى قيامت به
خداوند مى سپارم.» على سرگشته و حيران، بر جاى ايستاده بود. فاطمه، تنها مايه ى
آرام و قرار و شكيبايى اش، اكنون با او وداع گفته و در ميانه ى اين بادهاى آتش
خيز تنهايش نهاده بود.
على با كوه اندوه بر دوش، ايستاد؛ كوهى كه ابرهاى انبوه اشك خيز بر آن مى
باريدند: آن قلب كه دوستى از آن مى تراويد، بازايستاد؛ آن چهره كه آفتاب را
فرامى تابيد، در حجاب رفت؛ آن پرتو كه راهِ زندگانى او را روشن مى ساخت، به
خاموشى گراييد.
«ذوالفقار» درهم شكست. ستون شادى فروريخت. تاريكى، زمين را فروپوشاند.
ستارگان لحظه به لحظه رخشنده تر مى شدند، همانند چشمانى كه از فراز زمين به
ستاره اى كه در حال فروپاشيدن است خيره مانده اند. تا ريخ هم حيران و سرگشته
ايستاد. تاريكى شب افزون گشت و اندوه همانند ابرى كه در سكوت مى گريد، در خانه
هاى مدينه جارى گشت. زوزه ى گرگ هاى دور دست، كوچ صلح و آرامش را بيم مى داد.
مردم مدينه گرد آمدند تا او را به خاك بسپارند. «ابوذر» به آنها گفت:
- باز گرديد! تشييع فاطمه به هنگامى ديگر وانهاده شده است.
مردم بازگشتند و تاريخ، حيران ايستاد تا بنگرد كه چه پيش مى آيد. مدينه در
خواب فرورفت و پلك هاى سنگين از اندوه و اشك را بر هم نهاد. در آن شب، «يثرب»
با چهره ى بيم آلود خويش، خاموش مى گريست.
فصل 40
فاطمه آرام خوابيده و دستش را زير گونه اش نهاده بود. اينك آن روح بزرگ از
قاب اين پيكر نحيف پر كشيده بود؛ پيكرى كه بسى انتظار كشيده بود تا به عناصر
خاكى بپيوندد؛ پيكرى كه از همراهى با آن روح بزرگ درمانده و اينك هنگام آسودنش
بود.
در حجره ى فاطمه تنها دو كودك بودند و زنى و چند مَرد كه صداقت را در دل
داشتند. تا ريخ به زمزمه ى نماز و گريه اى گوش سپرده بود كه از نواى سينه ى
ياران در هنگامه ى باران حكايت مى كرد. تا ريخ حس كرد كه بارى بر دوشش سنگينى
مى كند. براى لحظه اى، سرش از خواب فروافتاد و در تاريكى، به انتظار، چشمان
خويش را بست:
فاطمه همانند رنگين كمانى دامن بركشيد و رفت. تاريخ چشمان خود را گشود و
چيزى نيافت؛ تنها على را ديد كه ايستاده، از جان خويش غبار مى تكاند و در گوش
پيامبر نجوا مى كند:
- اى رسول خدا! درود بر تو؛ درود من و دخترت كه نزد تو فرود آمد و بسى
شتابان به تو پيوست. اكنون بر آن گُزيده ى تو بى صبرم و از غم او آرام ندارم.
اندوهم جاودانه است و شبم بى قرارانه، تا آنگاه كه خداوند مرا نيز به منزلگاه
تو بركشد؛ همان سرايى كه او در آن آرام گرفته است. زود است كه دخترت به تو خبر
دهد چگونه امّتت همدست شدند تا او را در هم بشكنند. پس از او بپرس و حال را از
او جويا شو. اين در حالى است كه هنوز از مرگ تو ديرى نگذشته و ياد تو از دلها
رخت بر نبسته است. درود بر شما دو تن؛ درودِ بدرود گوينده اى كه نه ياوه مى
گويد و نه بد دل است. اگر كناره مى گيرم نه از دلتنگى است و اگر برپا مى شوم نه
از بدگمانى به وعده هايى كه خداوند به شكيبايان داده است.
على برخاست تا تنها روياروى دنيا بايستد. او سخت احساس غربت مى كرد. با دست
خويش، بر آرزوهاى خود، بر قلب خود، و بر «ذوالفقار» خود خاك ريخت و حسرتمندانه
زمزمه كرد:
- از كف دادنِ محبوب ها، عين غربت است. تا ريخ ايستاد و بر زمان از كف رفته
حسرت خورد. اين فاطمه بود كه در سكوت كوچيده بود و تاريخ نمى دانست او به كدام
سو هجرت كرده است. نمى دانست به جهان چه پاسخى دهد. او، خود، چنان كه بايد،
ويژگى هاى اين بانو را در نيافته بود.
كسى مى گويد: او پنج سال پيش از فرود آمدن «جبرئيل»، به اين دنيا
پاى نهاد. كسى ديگر مى گويد: او پنج سال پس از فرود آمدن جبرئيل، به اين دنيا
پاى نهاد. ديگرى مى گويد: او همراه با جبرئيل آمد و ساليانى بر زمين درنگ ورزيد
و آنگاه كه جبرئيل زمين را ترك گفت او را نيز با خود برد.
آرى، او همانند
بانويى بهشتى بود كه به دنيا آمد و سپس به بهشت بازگشت تا ميان درختان جاودان
دامن گسترَد و تا آن دم كه آسمان پابرجاست، زمين را از منشور نور خويش بهره مند
سازد.
مدينه از خواب برخاست و در جستجوى فاطمه برآمد كه اينك كوچيده بود.
دو شيخ آمدند تا زمين را در جستجوى او بكاوند. يكى از آن دو، پياپى بيم مى
داد و تهديد مى كرد، تا آن جا كه به شكافتن گورها روى آورد. تاريخ نيز در ميان
«بقيع» به جستجو مشغول بود و با سرگشتگى به دنبال مزار فاطمه مى گشت. آنگاه، در
جايى از بقيع، شميم بهشت را استشمام كرد. گفت: «فاطمه اين جا خفته است.» ديگر
بار شميم بهشت از جايى برخاست كه محمّد آرميده بود. گفت: «فاطمه اين جا خفته
است.» باز ديد كه فرشتگان بر حجره ى او بال و پر گشوده اند. با دست به آن سو
اشاره كرد و گفت: «بلكه مزار فاطمه اين جاست»... .
پير تاريخ حيران است كه به كاروان هاى مسافر چه بگويد. هر بار كه مردمى از
راه مى رسند و نشان مزار فاطمه را از او مى جويند، دست بر دست مى نهد و مى
گويد:
- نمى دانم. و آنگاه كه به تنگ مى آيد، به سوى حجره ى فاطمه روى مى كند و از
ا و پوزش مى خواهد. شمعى بر مى افروزد و به پاسدارى اش مى نشيند. شمع مى سوزد و
ذرّه ذرّه آب مى شود و در سكوت، سيل اشكش جارى مى گردد. آنگاه رفته رفته نورش
به افول مى گرايد تا آنگاه كه از ديدگان پنهان مى شود و تاريكى چيره مى گردد...
فرجامِ ترجمه:
قم مبارك- تيرماه 1375