فصل 14
ماه رمضان فرارسيد و شب هاى زيبايش درخشيدن گرفتند. آسمان سرشار از ستارگان
بود. حال و صفايى كه در «يثرب» هيچ سابقه نداشت، «مدينه» را فرا گرفته بود.
آيات قرآن، گرداگرد نخلستان ها و تاكستان ها طواف مى كردند.
فاطمه روزه دار بود. هِلالى كه در آسمان يثرب چهره نموده بود، هر لحظه بزرگ
تر مى شد. درونِ فاطمه نيز جنينى در جنب و جوش بود تا به سوى حيات چهره بگشايد.
همه ى چشم ها در انتظار ستاره اى بودند كه طلوع مى كرد تا افق هستى را تابناك
سازد.
اميد و آرزو در خانه ى على پرتو افشاند و كودكى چهره به جهان گشود كه نقش
سيماى محمّد را داشت.
پيامبر به خانه ى فاطمه رهسپار گشت، در حالى كه سرور و شادمانى از پيشانى
تابناكش سر بر زده بود.
پيامبر به «اَسماء» كه در حضور فاطمه بود، گفت:
- پسرم را نزد من بياور.
اسماء پيش آمد، در حالى كه كودكى فروپيچيده در حوله اى زرد را همراه داشت.
پيامبر، فرزند زاده اش را در آغوش فشرد و حوله ى زرد را به كنارى افكند و
گفت:
- اسماء! مگر به شما سفارش نكرده بودم كه كودك را درپارچه ى زرد نپيچيد؟
اسماء، با شتاب، پارچه اى سفيد فراهم كرد. كودك همچون كبوترى سفيد جلوه كرد يا
همانند پاره ابرى سفيد كه از آسمان به زمين فرود آمده باشد.
پيامبر نام كودك را پرسيد. على گفت:
- من هرگز از رسول خدا پيشى نمى گيرم.
- اى على! رابطه ى تو با من همانند رابطه ى «هارون» است با «موسى». [يا على!
انت منى بمنزله هارون من موسى.] پس نام فرزند هارون را براى او برگزين.
- اى پيامبر خدا! نام او چه بود؟ - «شبّر».
- مردم عرب با اين نام آشنا نيستند.
- پس نامش را «حَسَن» بگذار. [اين دو واژه به يك معنايند، اولى عبرى است و
دومى عربى.] فاطمه احساس خوشبختى مى كرد. اين احساس، بازتابى از احساس پدرش
بود، همانند بازتاب نور در آينه ها. فاطمه بسى خرسند بود، زيرا تا آن روز پدرش
را چنين سعادتمند نديده بود. در سيماى محمّد، شادمانىِ لحظه اى تداعى شد كه
خديجه، كودك دلبندش فاطمه را به او تقديم كرد و «جبرئيل »، كوثر را به او مژده
داد.
هفت روز گذشت؛ هفت روز رنگين كمانى. آنگاه كه روز هفتم فرارسيد، پيامبر قوچى
را ذبح كرد و عقيقه ى فرزند زاده ى خويش ساخت. بدنسان، آسمان اسماعيلى ديگر را
با قربانى كردنِ قوچى، به سلامت پسنديد؛ اسماعيلى كه اكنون فرزندْزاده ى
«ابراهيم» بود. او اين بار قوچى سياه و سفيد را فداى مولود فرخنده اش ساخت و
آنگاه ران قوچ را همراه با دينارى به قابله هديه كرد.
پيامبر، كودك را در دامن گرفت و موهايش را تراشيد. سپس برابر با وزن موهاى
سر كودك، نقره صدقه داد.
آنان كه پيامبر و فرزند زاده اش را در آن صحنه نگريستند و شادمانى را از
چهره ى او جوشان ديدند، دريافتند كه مِهرى شگرف در قلب پيامبر جارى شده است و
فهميدند كه اين مولود فرخنده داراى جايگاهى بلند است.
روزها گذشت و قلب كوچك فرزند، همانند جويبارى آرام، به آهستگى، تپش و حركت
خويش را پى گرفت.
بدنسان، فاطمه نشاط خود را بازيافت و احساس كرد كه نيرويى پنهان در جانش
شكفته است؛ نيرويى كه او را برمى انگيخت تا به حركت و تلاش برخيزد و اشيا را
لمس كند و از نام و جمال خويش، آن ها را بهره مند سازد.
فاطمه، حياط خانه را آب پاشى كرد. از ميان سرانگشتانش، قطره هاى آب خنك مى
تراويد و در پرتو آفتاب مى درخشيد. فضا آميخته به رايحه اى خوش بود، همانند
خاكى كه باران خورده باشد؛ رايحه اى كه انسان را برمى انگيزد تا سينه اش را به
روى هوا بگشايد و ريه اش را از آن لبريز سازد.
حسن در گهواره ى خويش به خواب فرو رفته بود. رنگين كمانى از لبخند گرداگرد
دهان لطيفش را كه به غنچه ى نوشكفته ى بهارى شباهت داشت، فرا گرفته بود. چه بسا
خواب هايى شيرين در ذهن مى پروراند، خواب هايى شيرين از آنچه خداوند به هنگام
خلقت انسان در جان وى وديعه نهاده بود.
فاطمه به كودكش كه اينك او را به مقام مادرى بر نشانده بود، خيره مى نگريست.
اكنون فاطمه ى مادر، فرزندى آورده بود و چشمه ى جوشان مِهر مادرى، به لطافت و
طراوت، از قلبش مى جوشيد.
كنار آسياب نشست و دسته ى آن را در دست گرفت. آسياب به آرامى گرداگرد مركز
خود، چرخيدن آغاز كرد. فرزند پيامبر، با صدايى دل انگيز به ترتيل آياتى مشغول
گشت كه جبرئيل از دوردست آسمان فرود آورده بود. او به «مريم» دختر «عمران»، اين
زن پاكدامن، بسى عشق مى ورزيد. صداى لطيفش همچون جويبارى زلال جارى گشت:
- و ياد كن آنگاه را كه فرشتگان گفتند: «اى مريم! خداوند تو را برگزيده و
پاك ساخته و بر زنان جهان برترى داده است. اى مريم! فرمانبر پروردگار خويش باش
و سجده كن و با ركوع كنندگان ركوع نما... خداوند تو را مژده مى دهد به كلمه اى
از جانب خود كه نامش مسيح، عيسى بن مريم، است و در دنيا و آخرت آبرومند و از
نزديك شدگان درگاه خداست.» [آل عمران / 42 و 43 و 45: «و اذقالت الملائكه يا
مريم ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك على نساء العالمين. يا مريم اقنتى لربك
واسجدى و اركعى مع الراكعين... ان الله يبشرك بكلمه منه اسمه المسيح عيسى بن
مريم وجيها فى الدنيا و الاخره و من المقربين.».] فاطمه به كودك خويش خيره گشته
بود و گهواره اش را با پاى خود حركت مى داد. گهواره، همچون قايقى بر درياچه اى
آيينه گون، آرام در رفت و آمد بود.
آسياب، آهسته مى چرخيد. كلمات آسمان با نرمى و خشوع جارى مى شدند. گهواره،
سبكبارانه تكان مى خورْد. و اين ها به هم در مى آميختند تا زندگانى فاطمه را در
بر گيرند؛ و به راستى زندگى رودخانه اى است كه امواج آب هايش، آن را در سفر به
سوى دريايى گسترده پيش مى برند. شايد هم آسيابى است بزرگ كه گرداگرد محورى ثابت
مى چرخد، بدون آن كه چرخش خويش را دريابد.
فصل 15
«ابوحفصه» نشسته بود و مى انديشيد. تاريكى شب، فلاتى است گسترده كه آدمى
هرچه بخواهد در آن دانه مى پاشد و مى كارد و بر مى دارد؛ به آسمان پرمى گيرد،
زمين را طى مى كند و مى كاود، و با بلنداى كوه ها سر به رقابت بر مى دارد.
ابوحفصه تنها نشسته بود و پيشانى فراخش در پرتو نور چراغ مى درخشيد. به
گذشته ى خويش مى انديشيد: درختى بود تازه پا كه در زمين «جزيرةالعرب» ريشه اى
نداشت. در مكّه حتّى از خودش هم فرار مى كرد. اكنون، باده مى نوشيد تا گذشته ى
خود را از ياد ببَرد و با خيالات خويش سرگرم باشد.شايد هم مى خواست تا برخى از
اشراف از او خونخواهى نكنند و بر كرده اش چشم بپوشند؛ زيرا مستى، خود، عذرى
است!
به ياد آورد كه هنگام اسلام آوردن، چه شادمان بود. محمّد در او اميد حياتى
را شكوفا ساخت كه در آن، نه نژاد و روابء بلكه پرهيزگارى مايه ى برترى است.
امّا اميدش از ميان رفت آنگاه كه در مدينه، با نگاه هاى سؤال برانگيز مواجه
گشت. سپس پيوند خود را با پيامبر استحكام بخشيد و دخترش را به همسرىِ وى
درآورد. بدينسان، او دامادى يافت كه در سراسر جزيرةالعرب، برترين مرد بود و نيز
رفيق مخصوص ابوبكر گشت، همو كه ارج و مقامى داشت و همراه باپيامبر هجرت كرده و
با او در غار به سر برده بود.
شب براى عمر طولانى شده بود. اكنون، ستارگان درخششى بيشتر يافته بودند. ميلى
جنون آسا براى گريختن در وجودش شعله مى كشيد. پياله اى كوچك برداشت و آن را از
شراب كهنه لبريز ساخت و درون خويش را از آن انباشت. احساس كرد اندرونش سخت مى
سوزد. چهره اش همانند تكّه اى چوب كه در آتش مى سوزد، سرخ و برافروخته شد.
آنگاه، باده هاى پياپى را سركشيد تا آن جا كه چشمانش به سختى سوختند و شعاع هاى
نور چراغ در آن ها به رقص درآمدند. گرگ ها زوزه مى كشيدند. در ژرفاى جان او هم
حيوانى درنده سر برمى كشيد. حيوان هر لحظه بزرگ تر و درنده خوتر مى شد... ناگاه
از جا برخاست و ايستاد، به گونه اى كه نزديك بود سرش به سقف برخورد كند. با خود
انديشيد كه به زودى خانه هاى يثرب را ويران خواهد كرد. نخست، روى به سوى خانه ى
«ابن عوف» نهاد. از او بيش از همه نفرت داشت، زيرا همواره نژاد و طلا و نقره اش
را به رخ عمر مى كشيد. در را با خشونت كوبيد. مرد كه به سختى چشمانش را باز مى
كرد، در را گشود. چشمان ابوحفصه
برقى زد و ناگاه دسته ى شمشيرش را بر سر ابن عوف فرودآورد. مرد، لرزان و هراسان
به او پشت كرد، امّا پس از لحظه اى در آستانه ى در بر زمين افتاد.
عمر از ميان خانه ها و كوچه ها گذشت تا آن ها را پشت سر نهاد و صحراى گسترده پيش
چشمش پديدار گشت، و نيز آسمانى لبريز از ستارگان. به ياد آورد آنچه را كه بر كناره
ى چاه هاى «بدر» گذشت: سَران «قريش» را به ياد آورد كه بر ريگ ها كشيده مى شدند و
آنگاه پيكرهاى بى جانشان در چاهى كهنه انداخته شد و رگبار تيرها بر آن ها فرود آمد.
«ابوجهل» را به ياد آورد با پيكر خشك و بى روحش؛ و نيز «اميّة بن خلف» و «عتبه» و
«شيبه» و «وليد» را. به خاطر آورد آنان كه مكّه را از هيبت خويش مى آكندند، چگونه
بى جان بر زمين افتاده بودند. مرگ، آنان را سخت در برگرفته بود، در حالى كه پشت سر،
طلا و نقره و زنان زيبا؛ و پيش رو، نژادى نام آور نهاده بودند.
ابوحفصه، با زمزمه ى شعر «أسود» به راه خود ادامه داد:
- چه بسيار كنيزكان آوازخوان و باده نوشان گشاده دست كه در چاه متروك «بدر»
افكنده شدند.
چه بسيار زنان زيبا اندام كه در چاه متروك بدر، مدفون گشتند. آيا اين «فرزندِ
ميش» ما را فرا مى خوانَد تا زنده شويم؟ چگونه خواهد بود زندگانى پيكرهاى بى جان و
سرهاى جدا از تن؟ آيا او مى تواند مرگ را از من برانَد و آنگاه كه استخوان هايم
پوسيده شوند، مرا برانگيزانَد؟ يكى دو نفر صداى عمر را شنيدند كه سكوت شب را مى
شكافت ، امّا ترجيح دادند كه ساكت بمانند، زيرا مى دانستند عمر مردى است خشن و تند
خو.
امّا «ابن عوف» نتوانست تحمّل كند. در تاريكى شب، راهِ خانه ى پيامبر را در پيش
گرفت. او رسول خدا را مى شناخت و مى دانست كه در دل شب، وى را بيدار و در حال عبادت
خواهد يافت. نيز چه بسا انتظار بازگشت مردانى را مى كشيد كه براى شناسايى به صحرا
روانه كرده بود تا اخبارى از قبيله هاى عرب و قريش گردآورند؛ قريشى كه هر لحظه براى
خونخواهى بيدار بود.
ابن عوف در را كوبيد و منتظر ماند. پيامبر با سيماى درخشانش چهره نمود. ابن عوف
را ديد كه نوارى از خون، سرش را رنگين ساخته و قطره هاى سرخ بر لبانش نقش بسته است.
- اى رسول خدا! عمر...
پيامبر همه چيز را دريافت: عمر همچنان باده مى نوشد و هر چه مى خواهد، انجام مى
دهد.
هنگامى كه پيامبر دريافت عمر، شعر دشمنانش را حرف به حرف و كلمه به كلمه زمزمه
مى كند، نشان خشم بر چهره اش پديدار گشت. از اين بدتر آن كه مشركان را نيز برمى
انگيزد تا نورى را كه در جزيرةالعرب تابيدن گرفته است، خاموش سازند.
شايد اين نخستين بار بود كه مسلمانان ديدند پيامبر خشم خويش را بدينسان آشكار مى
كند. با همين خشمناكى، پيامبر بالاى سر عمر ايستاد. ابوحفصه كه اينك مستى از سرش
پريده بود، بانگ زد:
- از خشم خدا و رسولش، به خدا پناه مى برم!
اگر پيامبر اين كلمات آرام بخش و خشم سوز را نمى شنيد، بى شك او را گوشمال مى
داد. و راستى كه چه اراده اى مى خواهد فرو نشاندنِ نفس بر فراز چنين آتشفشان هاى
جوشانى. و بدين گونه مى توان مردان را شناخت؛ مردانى كه با چنين صبرى، در كشاكش جنگ
و زير سايه ى شمشيرها، گونه اى ديگرند.
پيامبر به خانه بازگشت در حالى كه با خود مى انديشيد اين باده ى خِرَدزُدا با
مردم چه مى كند و اين گريزندگان از روشنايى روز به غفلتِ تاريكى، چه به روز خود مى
آورند.
از آن سوى نيز ابوحفصه گام هايش را بر زمين مى كشيد و به سوى خانه رهسپار بود.
چشم ها او را محاصره كرده بودند و از مستى و غفلت او بيزارى مى جستند. عمر دستانش
را به سوى آسمان دراز كرد و ندا برآورد:
- خداوندا! بيانى روشن درباره ى شراب، براى ما نازل فرما! صبحگاهان، ابوحفصه
آياتى را شنيد كه جبرئيل از قلب آسمان ها با خود آورده بود:
- همانا شيطان مى خواهد با شراب و قمار، ميانِ شما دشمنى و كينه ايجاد كند و شما
را از ياد خدا و از نماز باز دارد. پس آيا شما دست بر مى داريد؟ [مائده/ 91: «انما
يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوه والبغضاءفى الخمر و الميسر و يصدكم عن ذكر الله
و عن الصلاه فهل انتم منتهون.».] عمر در حالى كه جام شرابش را با خشم درهم مى شكست،
بانگ برآورد:
- آرى، دست برداشتيم. آرى، دست برداشتيم.
مدينه دستخوش حركت هاى غيرعادى و رويدادهاى پياپى بود. يهوديان در وراى حصارهاى
خويش، به توطئه مشغول بودند و مشركان را برمى انگيختند تا همگى به جنگ با مدينه
برخيزند. پيامبر دلش براى مدينه مى تپيد و از خيانت ها و توطئه ها بيم داشت. امّا
آسمان، نگاهبان شهرى بود كه پيامبر را اَمان داده بود و آن را از دسيسه هاى يهود
حراست مى كرد.
فصل 16
سوگْناله هاى مكّه، همچنان، به سانِ رشته هاى دود، فضاى جزيرةالعرب را پوشانده
بود. قريش نيروى خود را براى هجوم آماده مى ساخت و شمشيرها و دشنه هايش را صيقل مى
داد. «ابوسفيان» با پافشارى بسيار، مى كوشيد تا كارى نشدنى را به انجام رسانَد.
اكنون همسر او به مارى خطرناك تبديل شده بود كه چشمانش لانه ى كينه اى سخت بود؛
كينه اى كه به جاى صلح، جنگى هلاكت زا و به جاى سبزى، خاكستر و دود به بار مى
آورْد. «هند» با اين انديشه، خواب و آسايش نداشت و همانند مارى افسانه اى گرداگرد
خويش حلقه زده بود.
ابوسفيان كه جلودار سواران و اسبانش بود، در قلب شب راه مدينه را در پيش گرفته،
همچون مارى، حركت پنهان خود را آغاز كرد. «ابن مشكم»، پيشواى قبيله ى «بنى نضير»،
در انتظار او بود تا راه هاى ضربه زدن به مدينه را به او بنماياند و آگاهى اش دهد
كه چگونه مى توان محمّد، اين دشمن مشترك، را به قتل رساند.
«كعب بن اشرف» سكوت كرده، گوش فراداده بود و مى ديد كه چگونه ابوسفيان به تنيدن
تار عنكبوت مشغول است و همچون مارى زبانش را به جستجوى طعمه بيرون آورده، چشمانش به
سان گداخته هاى آتش برق مى زند و سايه اش به هيبت شيطانى سركش بر ديوار نقش بسته
است.
ابوسفيان از سكوت كعب به خشم آمده بود، به ويژه آن كه يهوديان- كه اهل كتاب
بودند- براى قتل محمّد دليرى بيشترى نشان مى دادند:
- تو را به تورات سوگند! آيا دين ما برتر است يا دين محمّد؟ كعب، گويى كه عقرب
او را نيش زده باشد، با خشم گفت:
- ابوسفيان! البته دين شما بهتر از دين محمّد است.
ابن مشكم با بدجنسى مخصوص يهود، گفت:
- ابوسفيان! آيا تو محمّد را دروغگو مى دانى؟ ابوسفيان با دلخورى گفت:
- ما كه او را «صادقِ اَمين» مى ناميم، چگونه دروغگويش بخوانيم؟ - اگر چنين است،
چرا با او مى جنگيد؟ ابوسفيان احساس كرد در سرش شعله اى زبانه مى كشد:
- ما و «بنى هاشم» همانند دو اسب شرطبندى، در همه چيز برابر بوديم و هر امتيازى
كه آنان داشتند ما نيز داشتيم، تا آن كه محمّد چهره نمود. اكنون، براى ما چه مانده
است؟ كعب كوشيد تا به اين آتش دامن زند:
- اگر همه ى قبيله هاى عرب با يكديگر همدست مى شدند، هرگز كار به اين جا نمى
رسيد. كاروان هاتان، شكوهتان، و حتّى خدايانتان در خطرند. پيش از آن كه او به شما
شبيخون زند، وى را غافلگير كنيد!
ابوسفيان، خشم آلود برخاست و با حرارت فرياد برآورد:
- ماه سر بر نخواهد زد مگر آن كه سوگناله هاى خانه هاى يثرب را بشنويد.
آنگاه، برخاست و باشتاب به سوى صحرا رفت: نقطه اى كه دويست اسب و سوار لشكر
آراسته بودند.
مدينه آرام خفته، در انتظار سپيده دم بود تا روزى ديگر با آواز خروس آغاز گردد؛
روزى براى كاشتن، ساختن، و سنگ ها را شكافتن و چشمه برآوردن.
سُم اسبانِ سرمست زمين را به لرزه انداخته، غبارى آميخته به گرگ و ميش سپيده
دَمان را بر مى انگيخت.
پيرامون مدينه در «عريض»، آتش در دو خانه درافتاد و زنان و كودكان گريختند و
مردان سربريده شدند. نخلستان ها در آتش سوختند و آنگاه آتش افروزان مهاجم، بى آن كه
سربگردانند، راه گريز در پيش گرفتند.
ابوسفيان لذّتمندانه به شعله هايى مى نگريست كه درختان يثرب را در كام خود مى
كشيدند. آرزو كرد: كاش «هند» نيز در اين جا حاضر بود تا با نشان دادن اين منظره، بر
آتش درونش آب مى ريختم و شعله هاى جانش را فرومى نشاندم.
ناله ى زنان و كودكان، آن فضاى سرشار از آرامش را آكند. در اين حال ، شيهه ى
اسبى خشمگين به گوش ابوسفيان رسيد. با تازيانه اسبش را دوانيد و با سرعتى بيش از
باد، به سوى مكّه رهسپار گشت.
مكّه بيدار شد، در حالى كه تبِ جنگ بر آن چيره شده و حسّ انتقام جويى فضا را
انباشته بود. سه هزار جنگجو گرداگرد ابوسفيان را فراگرفته بودند. پيرامون هند نيز
چهارده زن گرد آمده بودند. غيرت جاهلى اينك دمادم مى جوشيد.
دودِ بُخورى كه براى «هُبَل»، خداى جنگ، به پاكرده بودند، به هوا برخاسته بود.
اين نذر و نياز از آن رو بود كه هبل، انتقام آنان را از محمّد بستاند.
زير نور كم سوى چراغى، «عبّاس» در حال نگارش نامه اى به برادرزاده اش بود تا او
را از هجوم زودرس قريش آگاه سازد. در ميانه ى شب، پيكى بادپيما، با شتاب تمام، از
مكّه بيرون آمد و ريگستانِ صحرا را پشت سر نهاد.
پيامبر، اكنون در حدود هفت كيلومترى جنوب يثرب، يعنى در «قبا» به سر مى بُرد؛
همان سرزمينى كه پس از آن هجرت سرنوشت ساز، با امن و اَمان در آن پاى نهاده بود. او
به قبا آمده بود تا توطئه ها و خيانت هايى را كه صحرا در دامان خود مى پروَرْد، از
نزديك نظاره كند. وى مى دانست كه قبيله هاىِ پيرامون، نمى خواهند يثرب در آرامش به
سر بَرَد و خواستار همدستى با قريش هستند، چرا كه مكّه اُمّ القُرا و خانه ى خدايان
بود و قريشيان همچنان در انديشه ى خونخواهى، خواب و آرام نداشتند.
در افق دوردست، جز ريگ هاى صحرا چيزى به چشم نمى خورد. سكوت بر همه چيز سايه
افكنده، حالتى بيم آور به اشيا بخشيده بود. «ابىّ بن كعب» به نقطه اى سياه كه در
افق خودنمايى مى كرد، خيره مى نگريست. ناگاه بانگ برآورد:
- مى پندارم سوارى تيزتَك به سوى ما مى شتابد.
- آرى، پيداست كه از مكّه مى آيد.
سوار، لگام اسبش را به سختى كشيد و ايستاد. اسب، شن هاى گرم را به هوا پاشيد و
سوار نفس نفس زنان از اسب پايين جَست، در حالى كه نامه اى را در دست داشت؛ نامه اى
كه پيام قلبى تپنده با عشق پيامبر را در سينه داشت.
هيچ كس از مضمون آن نامه كه «ابن كعب» براى پيامبر خواند، آگاه نشد. امّا اندوه
و خشمى كه بر چهره ى پيامبر نشست، حكايتگر آن بود كه رويدادى تكان دهنده در پيش
است؛ رويدادى كه صحرا و تاريخ را زير گام هاى خود به لرزه خواهد انداخت.