بهشت ارغوان قصه ى ناتمام صديقه(س)

کمال السيد
مترجم: سيد ابوالقاسم حسينى(ژرفا)

- ۱ -


سخن ناشر

ارائه ى معارف دينى در اسلوبهاى زيبا و شيوا، بخشى از رسالت انديشمندان و نويسندگان متعهّد هر عصر است.

اسلام، پيام آسمانى خود را در جذّابترين قالبها عرضه داشته است. پيام وحيانى خداوند به زيباترين شكل و استوارترين شيوه در قرآن كريم تجلّى كرده است. نهج البلاغه، كتاب گفتارها و نوشتارهاى على عليه السلام و صحيفه ى سجّاديه، مجموعه ى نيايشها و معانى ملكوتى و ديگر سخنان ارباب عصمت و معرفت عليهم السلام يكسره در نهايت زيبايى و شيوايى است.

دانشمندان و نويسندگان اسلامى در اعصار گذشته نيز همواره بر همين روش رفته اند و فرهنگ و ادب دينى را سرشار از شكوه و طراوت و تازگى كرده اند. هرچند- متأسفانه- از برخى سده هاى پيشين، همراه با فرو ريختن باروهاى كاخ تمدّن اسلامى، ادبيات و شيوه هاى نگارش معارف دينى از اوج كمال و درخشش خود فرود آمده است.

اكنون و در روزگار ما زمينه ى جوششى نوين و خيزشى دوباره در احياى دين، فراهم آمده است كه دورنمايى اميدبخش را نيز در عرصه ى بالندگى ادبيات اسلامى نويد مى دهد. بى ترديد، زمان آن رسيده است كه رستاخيزى عظيم در فرهنگ و ادب اسلامى شكل بندد و آموزه هاى قدسى دين در جامه هاى زيبا و خردپذير به مشتاقان معنويت و ايمان عرضه شود. باشد كه عطر جان فزاى مفاهيم معنوى، جهان را فراگيرد و چشمِ منتظرِ خردمندان از تماشاى آفتابِ حقيقت، روشنى پذيرد.

كتابى كه پيش رو داريد، گامى است در اين راه بلند و محصول «انديشه» و «قلمِ» دو انديشمند ارجمند از سلاله ى پاك خاندان عصمت عليهم السلام: «كمال السّيّد»، اديب و نويسنده ى تواناى عرب، و «سيّد ابوالقاسم حسينى (ژرفا)»، نويسنده و مترجم و شاعر گرانقدر پارسى. اين كتاب، جلوه اى از حيات تابناك پرده نشين عصمت و معرفت و مرزبان ديانت و ولايت، حضرت فاطمه ى زهرا عليها السلام است: آن آفتاب هميشه تابان و مقتداى مردمان در هر دو جهان.

شرط حقگزارى است كه در همين جا از مؤسّسه ى «مكتب القرآن ثاراللّه» شهرستان لامِرد و نيز، از جناب آقاى «حاج سليمان ناصرى لامِردى» كه ما را در پديدآوردن اين كتاب يارى كردند، تشكر و قدردانى نماييم و از خداوند سبحان برايشان پاداش فراوان طلب كنيم.

ديدگاهها و راهنماييهاى خوانندگان ارجمند را بر ديده ى سپاس مى نهيم و از خداوند بزرگ توفيق معرفت و طاعت مى طلبيم.

كوتاه با نويسنده و مترجم اين اثر

نويسنده

كمال السّيّد (ابوكمال) به سال 1336 شمسى در بغداد ميلاد يافت. تحصيلات دانشگاهى خود را در سال 1357 به پايان رساند و از سال ها پيش توان شگرف خود را در پرداخت جلوه هاى زيباى تاريخ و فرهنگ اسلامى به نمايش نهاد. كارنامه ى او همچنين نشانگر سال ها تلاش پربار مطبوعاتى همراه با جرايدى همچون سروش، الطّاهرة، الجهاد، الفتى، المصطفى، و العالَم است. اينك، او مسؤوليّت هيأت تحريريّه ى مجلّه الهدى را بر عهده دارد. حاصل جستارهاى قلمى نشر يافته ى استاد از اين قرار است:

- رمان 1- آخراللّيل 2- ألم ذلك الحسين 3- إمرأة اسمها زينب [ترجمه ى پارسى: «زنى به نام زينب»، ميم- الف و صادق رحمانى، انتشارات نبوغ، 1375] 4- و كانت صدّيقه (همين اثر) 5- و سلاحه البكاء - قصّه ى كودك و نوجوان 6- هدية القمر 7- اصحاب پيامبر (12 جلد) 8- اناشيد (مجموعه ى سرود) 9- اجمل شى ء فى الدّنيا 10- نهاية الظّلام - زندگى نامه 11- الحسين يولد من جديد (درباره ى شهيد صدر) - تحقيق 12- الامام جعفرالصّادق، تأليف عبدالحليم الجندى 13- أضواء على السّنّة المحمّدية؛ همراه با استاد افتخارى 14- عمدة الطّالب فى انساب آل أبى طالب؛ همراه با استاد افتخارى 15- اثبات الوصيّة؛ همراه با استاد افتخارى 16- الجوهرة فى نسب الامام على و آله - ترجمه از فارسى 17- حوارات حول المنقذ: دادگستر جهان/ آيت اللّه ابراهيم امينى 18- دراسة فى الامامة: بررسى مسائل كلّى امامت/ آيت اللّه ابراهيم امينى 19- شباب وقضايا الزواج: ازدواج و مسائل همسران جوان/ دكتر على قائمى 20- اليابان و استراتيجيّة القوّه: ژاپن و استراتژى قدرت/ دكتر نسرين حكمى 21- المواعظ و الحكم: حكمت ها و اندرزها/ استاد شهيد مطهّرى 22- مع المعصومين: آشنايى با معصومين (14 ج) 23- فتاة النّارنج: دختر نارنج و ترنج 24- لقاء مع الأبرار: ديدار با ابرار (10 ج)

مترجم

جناب استاد سيّد ابوالقاسم حسينى، متخلّص به «ژرفا»، به سال 1341 شمسى در تهران ميلاد يافت. تحصيلات حوزوى خويش را از سال 1360 در تهران آغاز كرد و پس از سه سال، براى پيمودن مدارج عالى علوم اسلامى، به حوزه ى علميّه ى قم مشرّف گرديد و با گذراندن سطوح عالى دانش دينى، به «درس خارج»- كه مرحله ى تحقيقى و اجتهادى علوم حوزوى است- وارد شد؛ و اكنون نيز همچنان به تحقيق و كاوش در اين وادى پهناور و ژرف ادامه مى دهد. در تحصيلات دانشگاهى نيز، رشته ى «حقوق بين الملل عمومى» را گذراند و به سال 1370، فوق ليسانس خود را از دانشكده ى حقوق دانشگاه شهيد بهشتى- ره- تهران دريافت كرد.

عرصه هاى تلاش فرهنگى استاد ژرفا، بسيار گسترده است؛ همچون نگارش/ ترجمه/ ادبيات كودكان/ پژوهش هاى دينى، حقوقى، هنرى/ مطبوعات/ ويرايش علمى.

پاره اى از آثار و فعّاليّت هاى ايشان از اين قرار است:

- تأليف در زمينه ى ادبيات كودكان 1- با هم باشيم 2- كتاب من قرآن 3- فرشته اى به نام نير و 4- چرخ پير قصّه مى گويد - پژوهش و نگارش 5- بيطرفى در حقوق بين الملل اسلامى 6- هديه اى از دوست [نگاهى به مصائب و دشوارى ها از زاويه اى ديگر]/ مركز تحقيقات اسلامى جانبازان 7- فلسفه ى حقوق بشر: تنظيم و تقرير بحث هاى آيت اللّه جوادى آملى/ مؤسسه ى اسراء 8- معيارنامه ى بررسى و گزينش كتب كودكان و نوجوانان/ اداره ى كلّ امور تربيتى (1361) - ترجمه 9- حقوق بين الملل اسلامى/ ظافر القاسمى (عربى) 10- ارتباط صهيونيستى/ آلفرد ليليانتال (از متن عربى) 11-بهشت ارغوان: و كانت صدّيقه (كتاب حاضر)/ كمال السّيّد (عربى) - شعر استاد «ژرفا» از سال 1350 شعر مى سروده اند، امّا از سال 1361 به عرضه ى اشعار خويش پرداخته اند. اشعار ايشان عمدتاً در زمينه ى انقلاب اسلامى، دفاع مقدس و ارزش هاى اسلامى امروز است و در كتاب ها و جُنگ ها و نشريات گوناگون چاپ شده و مى شود.

- گوناگون 1- نگارش و ترجمه ى دهها مقاله ى ادبى و دينى در نشرياتى همچون: رشد، اصحاب انقلاب، صحيفه ى مبين، اهل قلم،...

2- ويرايش دهها كتاب و مقاله 3- همكارى با آموزش و پرورش، صدا و سيما، سپاه پاسداران و برخى ديگر از نهادها...

4- تدريس ادبيات و نويسندگى در حوزه ى علميّه ى قم - خصال نيك و در باب شيوايى و زيبايى و متانتِ «قلمِ» اين اديب فرزانه، نيازى به توضيح نيست؛ زيرا همين كتاب (بهشت ارغوان) ، بيانگرآن است؛ با اينكه اين كتاب، ترجمه است و ترجمه، قلم مترجم را مقيّد و محدود مى كند و از بالندگى آن مى كاهد، به خصوص اگر بنا باشد كه مترجم نسبت به متن اصلى، وفادار و امين باشد، و استاد ژرفا چنين اند.

امّا آنچه دريغ است كه در اين معرفى نامه ى كوتاه، از آن ذكرى نيايد، خصلت هاى شخصى ايشان است:

گرچه تلاش مستمر، نظم در امور، و سازمان يافته و «به سامان» كار كردن، از خصلت هاى برجسته ى استاد است؛ امّا برتر و ارزشمندتر از همه ى آنچه درباره ى ايشان بيان شد و ارجمندتر از دانش و هنرشان، همانا اخلاق كريمه و صفات حميده و صداقت و از همه بالاتر: «صراحت و تواضع مثال زدنى» ايشان است، كه وى را محبوب دل هامان كرده است...

خداوند مانند ايشان را در جامعه افزون فرمايد!

سخن مترجم

اثرى كه پيش رو داريد، هيچ يك از نام هاى رايج و قالب هاى شناخته شده ى ادبى را برنمى تابد. كلماتى كه با اشك وضو گرفته اند و در خون غوطه خورده اند، هرگز در تنگناى تعابير قراردادى نمى گنجند. روزى كه استاد بزرگوار جناب على اكبر مظاهرى- كه ظهور اين اثر وامدار تلاش ايشان است- متن عربى آن با نام «وكانت صدّيقة» را به حقير ارائه فرمود، با نگاه نخست دريافتم كه هدف نويسنده نه تاريخ پردازى است، نه داستان سازى، و نه تكاپويى ادبى در هزارتوى واژه ها... هر چه هست، تصوير دردى است ناتمام كه براى هميشه در سينه ى تاريخ باقى است؛ تصوير حماسه اى كه بانويى بهشتى آفريد: بانويى كه روزى چند در زمين درنگ ورزيد و بوى بهشت را در همه سو پراكند و با گونه و پهلوى نيلگون، چهره ى تاريخ را رنگ ارغوان پاشيد و نسل گل ها از او امتداد يافت.

با آن كه اين اثر در قالبى خاص نمى گنجد، يقين دارم كه با دل ها الفتى ويژه خواهد يافت و جان هاى مشتاقى را فراسوى خود خواهد كشيد؛ و اين، از دو روست: نخست آن كه قصّه ى ناتمام صدّيقه فصل مشترك همه ى دردها و خواستن ها و پوييدن هاى انسانى است؛ و ديگر آن كه نويسنده ى پرشور اين اثر با عشق و ارادت يك فرزند راستين به بهشت ارغوان مادر پا نهاده است.

با اين حال، جذبه و شوقى چنين، هرگز او را از راست نويسى و مستندگويى غافل نكرده است. او واژه واژه ى اين اثر را بر پايه ى مكتوب ها و گفتارهاى ثبت شده ى تاريخ پرداخته است. وى، خود، در اين باره مى گويد:

«اثرى كه پيش روى شماست، تلاشى است براى بازشناسى جنبه ى انسانى شخصيّت بانو زهرا عليهاالسلام، فرزند محمّد و مادر پيشوايان اهل بيت- كه خداوند آنان را از آلودگى ها پيراسته و پاكدامنى بخشيده است-.

مى توان گفت كه آنچه در اين اثر آمده، سراسر، حقايق و رويدادهاى تاريخى است كه خود از مآخذى همچون «السّيرة النّبويّة» (ابن هشام)، «السّيرة النّبويّة» (ابن كثير)، «المختصر فى أخبار البشر» (ابن الوردى)، «بحار الانوار» (علامه مجلسى)، و «بيت الأحزان» (حاج شيخ عبّاس قمى) برگرفته شده اند. بنابراين، از خيال انگيزى تاحدّى اندك و آن هم در حاشيه ى اثر بهره گرفته شده است. با اين حال، هرگز بر آن نبوده ايم كه مأخذى تاريخى به دست دهيم، بلكه كوشيده ايم تا جلوه هايى از شخصيّت اين بزرگ بانو را به تصوير كشيم؛ بزرگ بانويى كه در زندگانى كوتاه خويش، دورانى طوفانى از تاريخ اسلام را پشت سر نهاد... .»

اكنون كه به ترجمه ى اين اثر گرانقدر تشرّف يافته ام، بيش و پيش از هر چيز سپاس خويش را به ساحت مادر ارجمندم، بهشتى بانوى زمين- كه اين اثر از آن اوست- تقديم مى دارم و او را بر اين توفيق كه ارزانى ام فرمود شكر مى گزارم. ناگفته نگذارم كه در اين ترجمه، بسيار كوشيده ام تا رسم امانت را به جاى آورم و اگر در چند جا، اندك تفاوتى ميان متن اصلى و ترجمه، به چشم مى خورَد، بر پايه ى اجازه و خشنودى نويسنده بوده است؛ آن هم بدان دليل كه ويژگى هاى زبانى ما هر چه بيشتر محفوظ بمانَد. و نيك مى دانم كه تلاش وسواس آميز من سبب نشده است تا اين ترجمه از عيب و كاستى پيراسته بماند. از اين رو، پيشاپيش عذر تقصير مى طلبم و از خداى لطيف مى خواهم كه پاداش اين تلاش را، رضامندى شهيدان ارغوان جامه پسندد و ما را با اين رهتوشه به پويايى و پايايى در راه ايشان سرافراز سازد.

قم مقدّس: اَمرداد 1375 سيّد ابوالقاسم حسينى (ژرفا)

فصل 1

«خديجه» ناگهان از جا برخاست. احساسى شگفت در جانش تراويد: احساسى سرشار از شادمانى و آرزو؛ همانندِ نورى در تاريكى...

با خود انديشيد: «اين موج سبكبار شادى از كدام سو مى آيد؟». و هر چه انديشيد، به پاسخى روشن دست نيافت. اينك، چندى بود كه هر چه پيرامون او مى گذشت سراسر حُزن و اندوه بود و تلخى و نوميدى را ارمغان مى آورد. او به چشم خود مى ديد كه چگونه مردم «قريش» همسرش را مى آزارند، به او ستم مى كنند، به ريشخندش مى گيرند... و دروغگويش مى شمارند؛ او را كه راستگويى اَمين بود.

لحظه اى با خود گفت: «شايد اين، نشانه ى يك باردارى ديگر است؛ باردارى بهارانِ امّيد و زندگى!» امّا چگونه؟ مگر پيش از اين، «عبداللّه» و «قاسم» با پَركشيدنى زود هنگام، او را در اندوهى ژرف رها نكرده بودند؟ و به راستى كه اين غم همانند زخمى هميشه تازه، بر جانش نشسته بود... ناگاه به خود آمد: نه! او اميدوار بود. در ژرفناى جان خود، اميد را حس مى كرد كه همانند شكوفه اى بهارى، رو به شكفتن و بالندگى دارد.

اين باردارى، امّا، چيز ديگرى بود. احساس مى كرد سبك شده است، گويى در آستانه ى پرواز است. آرامشى خاص در وجودش جريان داشت؛ همچون جوشيدن و جارى شدن چشمه اى زلال و خوشگوار... و اين، با احساسى ديگر نيز درآميخته بود: هاله اى از نور، به زلالى و نَرمى، پيرامون چهره اش در گردش بود... اين باردارى نشانه اى ديگر هم داشت: جز خرماىِ تَر و انگور، دلش هواى چيز ديگرى نداشت!

در اين حال و هوا، خديجه جامه ى بيرونى اش را به تن كرد. اينك همسرش انتظارش را مى كشيد؛ و نيز پسر عموى جوان همسرش كه چون سايه اى هوادار و همراهش بود.

آن گاه، هر سه به سوى «كعبه» روان شدند؛ كعبه: قبله ى شوق دلها؛ سَرايى كه «ابراهيم» براى خداى خويش ساخته بود.

اكنون كعبه سايه ساران گسترده اش را نثار زمين مى كرد. سكوت، گرداگرد كعبه دامن گسترده بود. تنها، زمزمه ى دو مرد به گوش مى رسيد كه كنار «زمزم» نشسته بودند. يكى از آن دو، ناگاه به درِ «صفا» خيره شد. منظره اى كه مى ديد، برايش شگفت مى نمود: مردى پديدار شد كه چهل تا پنجاه ساله به نظر مى رسيد، با بينى برآمده و چشمان درشت و سياه. گويى ماه بود كه بر زمين مى خراميد. سوى راست او، نوجوانى همانند شيربچّه اى راه مى سپرد؛ و از پى آن دو، زنى كه گيسوان و اندامش را پوشانده بود.

آن سه به سوى «حجر أسود» رهسپار شدند و پس از لمس كردن و بوسيدن آن، هفت بار پيرامون كعبه طواف گزاردند. آن گاه مرد گوشه اى ايستاد. سپس نوجوان، سوى راستش و زن، از پى او ايستادند.

آن مرد سيه چشم آواز برآورد: «اللّه اكبر». از پى او، نوجوان و زن نيز ندا دادند: «اللّه اكبر». مرد، با آن چهره ى تابناك، به ركوع و سجده رفت؛ و زن و نوجوان نيز چنين كردند.

بر كناره ى زمزم، مرد تازه وارد زمزمه كرد:

- اين، شيوه اى است كه ما تا امروز چيزى درباره اش نشنيده ايم.

مردى از «بنى هاشم» كه صداى او را مى شنيد، گفت:

- آن مرد، برادرزاده ى من، «محمّد» فرزند «عبدالله» است. آن زن، همسر اوست؛ و آن نوجوان، «على» فرزند «ابوطالب». اكنون، در سراسر جهان، جز اين سه تَن كسى نيست كه خداوند را به اين شيوه عبادت كند.

در همين حال، خشم بر چهره ى مردان پيرامون، سايه افكنده بود؛ مردانى كه اين گروه كوچك را زير نظر داشتند تا آن گاه كه كعبه را ترك گفتند و در وراىِ ديوارهاى خانه ها نهان شدند.

روزها و ماه ها از پىِ هم مى گذرند و جنين هر لحظه بزرگ تر مى شود. از چهره ى خديجه نور مى تَراود و هر دَم تابنده تر مى گردد. درد زايمان آغاز گشته است.

در اين هنگامه، در ميان صخره هاى «حَرا»، محمد به مكّه مى انديشيد؛ و به سرنوشت جهان و راهِ انسان. چهره اش پُر از اندوه بود، همگونِ آسمانى پوشيده از ابر. در انديشه ى مردم خود، چنين اندوهگين بود. مى خواست چشم آنان را به سوى نورى بگشايد كه بر فراز اين كوه، آن را يافته بود. امّا آن ها، خود، راه را بر او بسته بودند. آنان عادت كرده بودند كه همانند خفّاشان در تاريكى به سر بَرَند. از ملكوت آسمان ها روى برتافته، به پَستِ زمين فرو افتاده، و اكنون در ميان عناصرى از خاك و گل گم شده بودند.

اين مردم از هيچ كارى باز نايستادند؛ آزارش دادند، به ريشخندش گرفتند، او را نكوهش كردند و گفتند: «محمّد جادوگرى دروغگوست... و مردى است ناقص كه از او نسلى به جا نمى ماند و با مرگش خاطره اش نيز خواهد مُرد، زيرا هيچ فرزندى ندارد.» با يادآورى اين طعنه، احساس كرد كه خنجرى تيز بر قلبش نشسته است. محمّد همانند «نوح» و «ابراهيم» و «موسى» و «عيسى»، اندوهگينانه به مردم خود مى انديشيد. در آن حال، چنان غرق اين انديشه بود كه به آنچه پيرامونش مى گذشت، توجّهى نداشت.

ناگاه فضا از نور پوشيده شد. لايه اى شفّاف همچون مِه، گرداگرد او را فرا گرفت. سكوت، همه چيز را در خود فرو برد. هر صدايى خاموش و محو گشت. اكنون، محمّد تنها كلماتى را مى شنيد كه در ژرفاى جانش جارى مى شدند، همچون نورى كه در آبى آينه گون نفوذ مى يابد؛ كلماتى ژرف و تأثير گذار كه از شنيدنشان آب دهانش خشكيد و عرق از پيشانى اش سرازير شد. كلمات، همانند دانه هاى پراكنده ى مرواريد، ستاره آسا در عمق جانش تابيدن گرفتند:

- إنّا أعطيناك الكوثر. فصلّ لربّك وانحر. إنّ شانئك هو الأبتر. [سوره ى كوثر (108).] [ما تو را چشمه ى كوثر داديم. پس براى پروردگارت نماز گزار و قربانى كن. بدخواه تو، خود، بى تبار خواهد بود.] پيامبر، شادمان به خانه باز آمد. هنگامى كه همسرش را ديد، دريافت كه او نيز شادمان است. خديجه با چشمانى لبريز از مِهر به او نگريست و با صدايى آميخته به پوزش گفت:

- من فرزندى دختر برايت آورده ام. و مى دانم كه پسر همانند دختر نيست. [به اقتباس از آل عمران/ 36: «قالت رب انى وضعتها انثى... و ليس الذكر كالانثى .».] پيامبر، در حالى كه اين هديه ى آسمانى را با محبّت در آغوش مى فشرد، زير لب زمزمه كرد:

- أنّا أعطيناك الكوثر... او را فاطمه مى نامم، تا خداوند از هر بدى و زشتى دورش دارد.

بدين سان، همچون مرواريدى در آغوش صدف، فاطمه پديدار شد: با دهانى غنچه گون و لطيف؛ و با چشمانى گشاده همانند دو پنجره كه رو به جهانى گسترده باز مى شوند: جهانى سرشار از صفا و آرامش.

اكنون، اميد بر خانه اى كوچك از خانه هاى مكّه مى تابيد. فاطمه چشم به هستى گشود، همان گونه كه شكوفه ها و گل ها به هستى چشم مى گشايند. آن گاه در آغوشى گرم رشد يافت و از مِهر قلب هايى سرشار شد كه با محبّت او مى تپيدند و از نگاه هايى سيراب گشت كه لبريز از لطف و رأفت بودند. و به اين گونه، فاطمه پرورش يافت و آهسته آهسته پى برد كه پيرامونش چه مى گذرد. مادرش را مى ديد كه چگونه غرق اندوه است. پدرش را مى ديد كه درد و رنج قلبش را مى فشارد، امّا هنوز در نمى يافت كه ريشه ى اين رنج چيست. در اين حال، به سوى مادرش بال مى گشود و پدرش را غرق بوسه مى كرد. آن گاه، چهره ى حزين آن دو به شوق گشوده مى شد و آفتاب شادى از سيماشان ديگر بار طلوع مى كرد، همان سان كه خورشيد از پسِ ابرها بر مى آيد تا زمين را لبريز از گرما و نور و اميد سازد.

روزها مى گذرند و فاطمه رشد مى يابد. روزگار، چهره ى سخت خويش را به او نشان مى دهد. اين كودك خردسال، در سرزمينى خشك و بى آب، خود را پيش پاى مادر مى يابد، در حالى كه گرسنگى و هراس و حرمان بيداد مى كند. او به ناله هاى مظلومان گوش مى سپارد و در ميان تاريكى، شمشيرهايى را مى نگرد كه آهسته از نيام بيرون مى آيند. بدين سان، فاطمه در «شِعب أبى طالب عليه السلام» به سر برد، در حالى كه از شير بازمانده بود و بر ريگ هاى شِعب پاى مى كشيد. ويك سال به اين منوال بر او گذشت.

از آن پس، دو سال ديگر را نيز در شِعب به سر آورد. و ناگاه دست تقدير، مادرش را ربود. چنين بود كه فاطمه، چشمه ى جوشان محبّت و مِهر را از كف داد.

اينك، فاطمه، در جستجوى مادر خويش از پدر غمزده اش مى پرسد:- آه پدر! مادرم كجاست؟ و پدر مصيبت زده، در حالى كه اين يادگار گرانقدر را به سينه مى فشارَد، پاسخ مى دهد:

- مادرت در خانه اى است از ياقوت، كه در آن، نه از درد نشان است و نه از مصيبت.[امك فى بيت من قصب لاتعب فيه و لانصب .] كودك به سكوت پناه مى بَرَد... به مادرش مى انديشد. چشمانش، بى ثمر، در جستجوى آن چشمه ى آسمانى اند.

آرى فاطمه، در روزگار حرمان رشد يافت، در روزگار تنگنا، در روزگار يتيمى و تنهايى. از اين رو، همچون شاخه اى شكسته، با اندامى رنجور و نحيف به نوجوانى رسيد. تنهايى و غم، در چشمان گشاده اش لوحى از اندوه ترسيم كرده بود كه سراسر تصويرى از سكون و سكوت بود. آنگاه كه به تفكر فرو مى رفت، به پيامبران شبيه بود كه همه ى جانشان را در نماز غرق مى كنند. فاطمه در روزگار قحطى و خشكى پرورش يافت، همچون ساقه اى كه ريشه هاى عميق خود را در دل خاك مى كارد و استوار و مقاوم رشد مى كند. از اين رو، او بزرگ تر از سنّ خويش جلوه مى كرد، بدان سان كه جاى خالى مادر را پر كند و در نقش بانويى كوچك، براى پدر تنها مانده اش، مادرى مِهرورز باشد.

روزگار سپرى شد تا عصرگاهى، محاصره شدگانِ «شِعب» به مكّه روى كردند و به غوغاى زندگى بازگشتند تا فصلى نو از تاريخ آغاز گردد كه سرچشمه ى بيدارى و لبريز از رخدادهاى بزرگ بود؛ تاريخى بردميده از آن هنگام كه در غار حرا، آسمان و زمين به هم پيوستند.

فصل 2

فرياد شتران، فضاى مكّه را تسخير كرده بود. كاروان هايى كه براى سفر تجارتى زمستانى به يمن رهسپار شده بودند، باز مى گشتند. هوا بسى سرد و آسمان پوشيده از ابرهاى خاكسترى بود. چنان مى نمود كه صخره هاى خشك كوه ها، التماس كنان، از ابرها مى خواهند تا برايشان سرود باران بخوانند.

رفته رفته صداها فروخوابيدند و پرندگان براى خفتن به آشيان هاى خود بازگشتند. اينك، خانه ها همانند صحرايى خشك، خالى و هراس آور مى نمودند. فاطمه در انديشه اى ژرف فرو رفته بود: به «مريم» مى انديشيد؛ آن بانوى پيراسته اى كه در عبادتگاه خويش از مردم كناره گرفت تا به تنهايى با خدا راز و نياز كند و آفاق آسمان ها را سبكبالانه و فارغ از بارهاى سنگين زمينى بشكافد و بشناسد.

فاطمه به انتظار بازگشت پدر نشسته بود. در خانه هيچ همدمى به چشم نمى خورد. نه از «زينب» و «رقيّه» نشانى بود و نه از «امّ كلثوم». هر سه به خانه ى همسران خويش رفته بودند. زينب در خانه ى «ابوالعاص بن ربيع» سكنا گرفته و «امّ جميل»، رقيّه و امّ كلثوم را براى پسرانش «عُتبه» و «عُتيبه» برگزيده بود. امّا اين تنهايى در برابر آن مصيبت كه نزديك بود همه چيز را در هم بشكند، سبك مى نمود؛ مصيبت مرگ مادرش، خديجه، كه چشمه ى جوشان مِهر و محبّت و گرمى بود:

- خدا تو را پاداش نيك دهد! هنوز روزهاى سخت و شب هاى جانكاه محاصره به پايان نيامده بود كه از من جدا گشتى تا پدرم تنها بمانَد، در حالى كه او بيش از هر كس نيازمند يار و ياورى بود تا پشتيبان و همراهش باشد. امّا، اى مادر! من با همه ى هستى ام مى كوشم تا جاى خالى ات را در اين خانه پر كنم. من براى پدر، هم دختر خواهم بود و هم مادر. با دستانى همچون دستان تو، اشك هايش را پاك خواهم كرد و همان سان كه تو با لبخندت به قلب او روشنى مى بخشيدى، به او لبخند خواهم زد.

امّا مادرم! من هنوز تازه سالَم. كاش كمى ديگر درنگ مى كردى... پدرم به تو دلگرم بود و نيز به پشتوانه ى «ابوطالب»، بزرگ سرزمين بَطْحا [بطحا: زمين گسترده كه گذرگاه سيل است و سنگريزه هاى بسيار دارد. سرزمين حجاز را به همين مناسبت «بطحا» ناميده اند.]، در برابر طوفان قامت راست مى كرد؛ همو كه در كودكى سرپرستش بود و در بزرگى يار و ياورش. امّا شما، هر دو، او را تنها نهاديد و از رنج و اندوه دنيا رهايى يافتيد. اين رهايى و آرامش، البتّه سزاوار شماست؛ زيرا تا زنده بوديد، سختى ها و مصائب از هر سوى به جانب شما مى وزيدند و روزگار تيرهاى زهرآگين و نيزه هايش را به سمت شما نشانه مى رفت.

آرى؛ مادرم! اينك دنيا تيره و تار است. غروب پرده ى سياهش را افكنده است. و اين سال، سال اندوه است... من به انتظار بازگشت پدر نشسته ام؛ پدرى كه مى خواهد پرده هاى سياهى را با نور اسلام از هم بدرد. امّا مكّه به اين نور تن در نمى دهد. در مكّه كسانى هستند كه مى خواهند همچون خفّاش در تاريكى به سر بَرند و از نور و روشنايى روز رويگردان اند.

ناگاه، فاطمه صداى گام هايى را شنيد كه به سانِ تپش يك قلب،اميدرا شماره مى كردند؛ گام هايى كه فاطمه آن ها را مى شناخت. از اين رو، با اندام نحيف خود،همانندپروانه اى كه به سوى نورمى شتابد،از جاى جست: با چشمانى گشاده به گشادگى صحرا، و بالبخندى كه اميد از آن طلوع مى كرد.

امّا چرا ناگهان فاطمه از حركت باز ايستاد، گويى كه نيزه اى پُر پَهنا بر قلبش نشسته باشد...؟ پدرش غمگين و افسرده باز گشته بود، با چهره اى چون آسمانى پوشيده از ابرهاى خاكسترى. از سر و رويش خاك و زباله فرومى ريخت. با حسرت، زير لب مى گفت:

- به خدا سوگند! تنها پس از مرگ «ابوطالب»، قريش توانستند چنين سخت مرا بيازارند.

فاطمه از هولناكى اين منظره به خود لرزيد، همانند خشك چوبى كه باد بر او خشم گرفته باشد: به راستى چه بردبارند پيامبران... احساس كرد كه در هم شكسته است. چگونه آن نابخرد به خود اجازه داده است كه اين چهره ى پرتوافشان را به ناپاكى بيالايد؟ شكسته دلانه، زار زار گريست. بسان گريه ى آسمان، آنگاه كه بر زمينى پست مى بارد، اندوهگينانه اشكش جارى شد.

پدر، اشك هاى دخترش را پاك كرد. آن گاه با چشمانى لبريز از پرتو اميد، گفت:

- فاطمه! اشك نريز. خداوند، پدرت را در نبرد با دشمنانِ رسالتش يارى مى كند.

ابرها از رخساره ى آسمان كنار رفتند و آفتاب تابان چهره نمود. ديگر بار لبخند بر آن چهره ى فرشته آسا پديدار گشت. با اين حال، در جانش نكوهشى موج مى زد:

- راستى، كجاست فرزند جوانِ «بزرگ سرزمين بطحا»؟ كجاست او كه لحظه اى از پدرم جدا نمى شود و سايه وار در پى اوست؟ كجاست تا او را از آزار نابخردانِ قريش دور دارد؟ در همين حال، فاطمه با شنيدن صداى پدر همه چيز را از ياد بُرد و همانند كبوترى چاهى كه به آشيان خود مى خرامد، به سوى پدر خراميد.

فاطمه لب به خنده گشود... انعكاس لبخندش بر چهره ى پدر نشست و او نيز خنديد. بدين سان، آفتابى بر قلب او تابيد كه جانش را از گرما و اميد و زندگى سرشار ساخت: چه شگفت حوراء كوچكى است اين يادگار خديجه، اين دسته گل باغ آسمان!

فاطمه، به سانِ شكوفه اى در حال شكفتن، در دامان پدرش، پيامبر، نشسته بود و كلمات پروردگار را مى نوشيد. كلمات، مانند ستارگان درخشان در آسمانى صاف، قلبش را روشن مى كردند.

سه سال گذشت. فاطمه بالنده تر شد و مثل گل هاى بهارى،شكفتن آغاز كرد.