۳۶۰ داستان از فضايل مصائب و كرامات فاطمه زهرا (س)

عباس عزيزى

- ۱۲ -


216- سوگوارى مادر داغديده

در سال 1343 يكى از واعظين محترم مى فرمود:
در بحرين زنى بوده كه پسرى به نام محمد داشته ، پسر در اوان جوانى از دنيا رفته ، مادر روزها مى رفته سر قبرش و گريه مى كرده ، روزى به خاطرش مى رسد كه پسرش با احترام فراوان تشييع شده ، ولى پسر فاطمه زهرا خير! تصميم گرفت آن روز بر حسين (عليه السلام) گريه كند.
لذا به ياد امام حسين (عليه السلام) نوحه سرايى كرده و گريه مى كند و ابياتى را كه حاكى از شهادت آن بزرگوار با لب تشنه است ، زمزمه مى كند و مى گويد: آه بر زينب و ام كلثوم و سكينه ! كه هر وقت مى خواستند گريه كنند آنها را با تازيانه مى زدند و...
بعد از آن كه بر غريبى و مظلومى اباعبدالله و اهل بيت آن بزرگوار گريه زياد كرده ، كنار قبر فرزندش رفته ، ديد بانويى سياه پوش روى قبر فرزندش نشسته و گريه مى كند!
با خودش مى گويد: اين بانو هم احتمالا داغ ديده و قبر فرزندش را به اشتباه گرفته و آمده سر قبر فرزند من مى گريد! آن گاه پيش مى رود و مى گويد: شما داغ جوان ديديد و قبر فرزندتان را گم كرديد؟ آن بانو مى فرمايد: نه ، من قبر فرزندم را گم نكرده ام ، آمدم سر قبر جوان تو گريه كنم ، مى گويد: چرا براى فرزند من ؟ فرموده : چون تو براى فرزند من گريه كردى ! مى گويد: فرزند شما كيست ؟ مى فرمايد: فرزند من حسين غريب است ؛ چون تو امروز براى حسين من گريه كردى ، من هم براى فرزند تو گريه مى كنم (251).

217- مجازات انكار فضيلت گريه بر امام حسين

از سيد على حسينى حكايت شده كه گفته است :
من در مشهد مقدس ، مجاور بارگاه على بن موسى الرضا بودم . يكى از رفقا در روز عاشورا در مورد شهادت امام حسين (عليه السلام) سخن مى گفت . رسيد به اين جا كه امام باقر(عليه السلام) فرمودند: هر كس كه در عزاى امام حسين (عليه السلام) گريه كند، هر چند به قدر بال پشه اى باشد، خداوند گناهان او را مى آمرزد؛ گر چه به اندازه كف درياها باشد.
يكى از حضار منكر اين مطلب شد و گفت : اين حديث صحيح نيست ، عقل آن را نمى پسندد.
بحث زيادى بين ما و او شد، مجلس به هم خورد، همه متفرق شدند و او هم چنان بر انكار خود اصرار داشت !
روز بعد پيش ما آمد و از گفته خويش پشيمان شده بود و تعريف كرد كه شب گذشته در عالم رؤ يا ديدم ، قيامت برپا شده ، زمين هموار، نامه هاى اعمال باز، جهنم افروخته ، بهشت زينت كرده شده و... تشنگى بر او غلبه كرده و او در طلب آب است .
به راست و چپ التفات نموده و حوض كوثر را ديده كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) و على مرتضى (عليه السلام) و فاطمه زهرا(سلام الله عليها) با حزن و اندوه در كنار آن قرار دارند. جلو رفته ، پس از سلام از فاطمه زهرا(سلام الله عليها) آب طلبيده ، آن بزرگوار با نگرانى به او نگاه كرده و فرموده اند: تو فضيلت گريه كردن بر فرزندم حسين را انكار مى كنى (252)؟!...

218- خبر شهادت امام حسين به مادرش

مردى از اهالى بحرين مى گويد: من خيلى راغب شنيدن مصايب و مراثى امام حسين (عليه السلام) بودم . شب و روز در مجالس سوگوارى آن حضرت شركت مى كردم و هيچ امرى نمى توانست مرا از رفتن به مجالس ‍ عزاى اباعبدالله (عليه السلام) باز دارد.
يك سال شب نهم محرم ، آن قدر در مصيبت آن حضرت گريستم كه خسته شده و در كنارى نشستم . خواب چشمانم را فرا گرفت . در خواب ديدم در باغ بزرگى مثل باغهاى بهشت قرار دارم ، انواع و اقسام اشجار ديده مى شود و مرغان بر سر شاخه ها مانند مادر بچه مرده نوحه مى كنند! گفتم : سبحان الله اين مرغان چرا اين طور ناله مى كنند؟! با خود گفتم : اين ناله ها نيست مگر به خاطر مولايم حسين (عليه السلام). به ناگاه صداى گريه اى شديد به گوشم رسيد كه نزديك بود دلم شكافته شود. چند قدم به دنبال صداى گريه رفتم ، كنار حوضى رسيدم ، ديدم بانويى كنار حوض نشسته ، پيراهن سفيد پاره پاره اى در دست دارد و خون آن را مى شويد! و به آثار جراحات نگاه مى كند و مى گريد؛ چنان كه نزديك است از گريه اش ‍ آسمان منش شود و بر زمين فرود آيد! مى گفت : پدر جان ! ببين اين امت با ما چه كردند؟ تا من به دنيا بودم حق مرا ضايع كردند و پهلويم را شكستند و ارث مرا گرفتند.
سپس مصايب ابن عمش را بيان داشت تا آن جا كه گفت : اينها بس نبود كه حسينم را كشتند و... بعد فرمود: فرزندم ! چرا از نام خود خبر ندادى ؟ شايد جد و پدر تو را نمى شناختند كه با لب تشنه شهيدت كردند؟
ناگاه در طرف مشرق بدن بى سرى را ديدم كه مى گفت : به حق خودت مادر جان ! من جد و پدر خودم را معرفى كردم ، مقام مرا ملاحظه نكردند، آب فرات را به رويم بستند، خود و اهل بيتم را تشنه گذاشتند!
من قدم پيش نهاده و سلام كرده و عرضه داشتم : اين پيراهن پاره پاره و خونين و اين بدن بى سر كيست ؟! ناله اى جانسوز از دل برآورد و فرمود: من مادر اين شهيد مظلومم ، من دختر پيغمبر اين امتم ، من مادر حسينم كه امت جدش او را كشتند و...
ناگاه ديدم بانوان چندى سر از جانب اشجار، مانند آفتابى كه طلوع كند، مويه كنان آمدند و اطراف آن بدن بدون سر نشستند. من از پيراهنى كه آن بانو مى شست سؤ ال كردم و ايشان فرمود: پيراهن پسرم حسين است كه در روز عاشورا پوشيده بود. گفتم : با آن چه كار مى كنى ؟ فرمود: اين پيراهن وسيله گريه من است تا روزى كه آن را در دست گرفته و در عرصه محشر بايستم و به پروردگارم از ستم بنى اميه شكوه كنم . هيچ فرشته مقرب و پيغمبر مرسلى نماند، مگر روى بر خاك نهند؛ چرا كه در آن روز سرم برهنه و آلوده خونى است كه از گلوى اين تن بى سر روان است و خدا از خشم من خشمگين شده و همه ظالمان به ما خانواده را جمع خواهد كرد و زبانه آتش آنها را فرا گيرد.
عرض كردم : اى سيده من ! پدرم نوحه خوان فرزندت حسين بود، خدا با او چه كرد؟
فرمودند: كاخى در مقابل كاخهاى ما دارد.
عرض كردم : كسى كه در عزاى شما بگريد و از مالش در عزاى حسين (عليه السلام) صرف كند و در غم او بى خوابى كشيده و در حاجت عزادارانش بكوشد و در راه او تشنگان را آب دهد و به دشمنانش لعنت كند چيست ؟
فرمودند: بهشت است . همه اين كارها كمك به ماست و مژده و بشارت بده به كسانى كه به اين امور مشغولند كه در بهشت همسايه ما خواهند بود به حق پدرم و شوهرم و فرزندم كه روز قيامت تا كودكى از آنها بيرون باشد به بهشت نخواهم رفت ، اين پيغام را به آنها برسان . الحمدلله رب العالمين (253).

219- عنايت فاطمه به مرثيه امام حسين

مرحوم حاج ملا اسماعيل سبزوارى در كتاب عددالسنة كيفيت خواب مقبل را نقل كرده و گفته است : من در اصفهان در خانه مقبل ، كيفيت خواب مقبل را به خط خودش ديده ام ، مقبل نوشته است :
يكى از سالها افراد زيادى از اصفهان جهت زيارت امام حسين (عليه السلام) عازم كربلا شدند و من كه دستم از مال دنيا تهى بود، به يكى از دوستان گفتم : مى ترسم بميرم و آرزوى زيارت كربلا در دلم بماند، دل آن دوست به حالم سوخت و گفت : اگر مشكل تو تهى دستى است ، بيا برويم ، مهمان من باش .
من آماده شده با او بار سفر بسته و رهسپار كربلا شديم . نزديك گلپايگان نيمه شبى دزدها به زوار حمله آورده و تمام اموال آنها را غارت كردند، زوار با دست تهى و بدن برهنه وارد گلپايگان شدند. لذا بعضى برگشته و بعضى وام گرفته و... من در گلپايگان ماندم تا ماه محرم فرا رسيد. حسينيه اى در آن جا بود كه شبها شيعيان در آن مشغول عزادارى مى شدند و من در آن مجلس شركت مى كردم ، شب و روز از حسرتى كه در دلم مانده بود مى گريستم .
شبى در عالم رؤ يا ديدم وارد كربلا شدم ، به طرف حرم سيد الشهداء(عليه السلام) رفتم كه مشرف شوم ، شخصى جلو مرا گرفت و گفت : برگرد كه هم اكنون وقت زيارت تو نيست !
گفتم : چرا حرم مطهر بسته است ؟
گفت : اى مقبل ! اكنون فاطمه زهرا (سلام الله عليها) و مادرش خديجه كبرى (سلام الله عليها) و جمعى حوراالعين و عده اى از پيغمبران به زيارت امام حسين (عليه السلام) آمده اند.
گفتم : تو كيستى ؟
گفت : فرشته اى هستم كه براى زايران امام حسين (عليه السلام) استغفار مى كنم .
پس از اين گفتار، دست مرا گرفت و در ميان صحن گردش داد، عده اى را در آن جا ديدم كه به اهل دنيا شباهتى نداشتند، جمعى با خشوع و خضوع نشسته بودند، آن فرشته گفت : اينان پيامبرانى هستند كه به زيارت حضرت سيد الشهداء(عليه السلام ) آمده اند.
در اين وقت شخص بزرگوارى را ديدم كه از حرم بيرون آمد، در حالى كه دو نفر زير بغلهاى او را گرفته بودند، همه انبياء پيش پاى او برخاسته و تعظيم كردند و آن جناب در صدر مجلس نشسته و فرمودند: محتشم را بياوريد!
پرسيدم اين بزرگوار كيست ؟
فرشته جواب داد: حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) جد امام حسين (عليه السلام).
محتشم را آوردند، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: اى محتشم ! امشب شب عاشورا است ، اين پيغمبران براى زيارت فرزندم حسين آمده اند، برو بالاى منبر و از اشعار دلسوزت بخوان تا ما بگرييم ...
محتشم رفت بالاى پله اول ، رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) اشاره كرد برو بالا، محتشم تا پله نهم منبر بالا رفت ، من حواسم را جمع كردم ببينم محتشم كدام مرثيه را به عنوان مرثيه دلسوزتر انتخاب مى كند و مى خواند، ديدم شروع كرد، به خواندن (بند دوم از دوازده بند معروفش ):

كشتى شكست خورده توفان كربلا   در خاك و خون تپيده به ميدان كربلا
گر چشم روزگار بر او فاش مى گريست   خون مى گذشت از سر ايوان كربلا
نگرفت دست دهر گلابى به غير اشك   زان گل كه شد شكفته به بستان كربلا
از آب هم مضايقه كردند كوفيان   خوش داشتند حرمت مهمان كربلا
بودند ديو و دد همه سيراب و مى مكيد   خاتم ز قحط آب سليمان كربلا
زان تشنگان هنوز به عيوق مى رسد   فرياد العطش ز بيابان كربلا

در اين جا يك مرتبه صداى گريه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بلند شد و رو به انبياء كرده و فرمودند: امت من با فرزند عزيزم چه كردند؟ آبى را كه خداوند بر وحش و طير (و ديو و دد) حلال كرده ، بر اولاد من حرام كردند، دوباره محتشم شروع كرد به خواندن (بند هفتم تركيب بندش ):

روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار   خورشيد سر برهنه ، بر آمد ز كوهسار
موجى به جنبش آمد، و برخاست ، كوه كوه   ابرى به بار آمد و، بگريست زار زار

با خواندن اين ابيات پيغمبران همه دست بر سر زدند، سپس محتشم رو به پيغمبران كرد و گفت :

جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل   گشتند بى عمارى و محمل شتر سوار

رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: بله ؛ اين پاداش ‍ (رسالت ) من است كه دختران مرا اسير كردند!
محتشم سكوت كرد.
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: اى محتشم ! هنوز دل ما از گريه خالى نشده ، محتشم رو به قبر ابا عبدالله الحسين (عليه السلام ) كرد و گفت : (بند هشتم )

بر حربگاه ، چون ره آن كاروان فتاد   شور و نشور، واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوح ، غلغله در شش جهت فكند   هم گريه ، در ملايك هفت آسمان فتاد
هر جا كه بود آهويى ، از دشت پا كشيد   هر جا كه بود، طايرى ، از آشيان فتاد
شد وحشتى ، كه شور قيامت زياد، رفت   چون چشم اهل بيت ، بر آن تشنگان فتاد
هر چند بر تن شهدا چشم ، كار كرد   بر زخمهاى كارى تيغ و سنان ، فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا، در آن ميان   بر پيكر شريف امام زمان فتاد
بى اختيار نعره ((هذا حسين )) از او   سر زد، چنان كه آتش از آن ، در جهان افتاد
پس با زبان پرگله آن بعضعه بتول   رو در مدينه كرد كه يا ايها الرسول
اين كشته فتاده به هامون ، حسين توست   وين صيد دست و پازده در خون حسين توست
اين نخل تر، كز آتش جانسوز تشنگى   دود از زمين رسانده به گردون حسين توست
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست   زخم از ستاره بر تنش ‍ افزون حسين توست
اين غرقه محيط شهادت ، كه روى دشت   از موج خون او شده گلگون ، حسين توست
اين خشك لب فتاده دور از لب فرات   كز خون او زمين شده جيحون حسين توست
اين شاه كم سپاه ، كه با خيل اشك و آه   خرگاه ، زين جهان زده بيرون ، حسين توست
اين قالب تبان ، كه چنين مانده بر زمين   شاه شهيد تا شده مدفون ، حسين توست

در اين جا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خلعتى به محتشم دادند و من در اين خيال بودم كه اشعار من قابل قبول سيد ابرار نبوده كه به من التفاتى نكردند و به خواندن امر نفرمودند. ناگاه حوريه سياه پوشى به سيد ابرار عرض كرد: انسيه حوراء فاطمه زهرا(سلام الله عليها) گويد: به مقبل هم بفرماييد واقعه اى در مرثيه سيدالشهدا بخواند.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور فرمودند: بالاى منبر بروم .
من رفتم بالاى پله اول منبر ايستاده و خواندم :

روايت است كه چون تنگ شد بر او ميدان   فتاد از حركت ذوالجناح و از جولان
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت   نه سيدالشهداء بر جدال طاقت داشت
كشيد پا ز ركاب آن خلاصه ايجاد   اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد
هوا ز جور مخالف چو قير گون گرديد   عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد

ناگاه شخصى اشاره كرد پايين بيا، كه دختر سيد دو سرا، فاطمه زهرا (سلام الله عليها) بيهوش گشته است .
من از منبر فرود آمدم و منتظر عطاياى خيرالبرايا بودم كه ديدم ضريح منور سبط خيرالبشر باز شد و شخص جليل القدرى بيرون آمد، اما زخم سينه اش از ستاره افزون ، و جراحات بدنش از حد و حصر بيرون بود، خلعت فاخرى به من عطا نمود. من عرضه داشتم : شما كه هستيد؟ فرمودند:

حسينم كه دوش نبى بوده جايم   فرستاده خلعت خدا از برايم (254)

220- خواب حضرت سكينه در شام

روايت كرده اند كه روزى حضرت سكينه (سلام الله عليها) به يزيد فرمودند: ديشب خوابى ديده ام اگر رخصت مى دهى براى تو نقل كنم ؟!
گفت : بگو.
فرموند: وقتى كه دوش از نماز فارغ شدم و بر احوال خويش و ساير اهل بيت گريه بسيار كردم ، به خواب رفتم و در عالم رويا ديدم كه درهاى آسمان باز شد و نورى در ميان آسمان و زمين ساطع گرديد و حوريان زيادى از بهشت فرود آمدند، ناگاه باغى در نهايت سبزى و خرمى با انواع گلها و رياحين زيادى از بهشت فرود آمدند، ناگاه باغى در نهايت سبزى و خرمى با انواع گلها و رياحين آراسته و در ميان باغ قصرى رفيع مشاهده كردم ، آن گاه پنج نفر پيرمرد نورانى داخل آن قصر شدند، از حوريه اى پرسيدم : اين قصر از كيست ؟ گفت : اين قصر پدر تو حسين است ، گفتم : آن كهنسالان كه وارد قصر شدند كه بودند؟ گفت : اولى حضرت آدم ، دومى نوح ، سومى ابراهيم ، چهارمى موسى . گفتم : آن پنجمى كه از نهايت اندوه دست بر محاسنش گرفته بود، چه كسى بود؟ گفت : اى سكينه او را نشناختى ؟ او جدت رسول خدا بود! گفتم : كجا رفتند؟ گفت : نزد پدرت امام حسين . گفتم : به خدا قسم الان مى روم نزد جدم و به او شكايت مى كنم .
در اين انديشه بودم كه ناگاه مرد خويش روى منورى را ديدم كه در نهايت اندوه و حزن ايستاده شمشيرى در دست دارد، جلو رفتم (به روايت ديگر نزد حضرت رسالت پناه رفتم ) و گفتم : يا جداه ! مردان ما را كشتند، حرمت ما را ضايع نموده و ما را بر شتران برهنه سوار كردند و نزد يزيد بردند. رسول خدا مرا در بر گرفت و گفت : اى پيغمبران خدا، مى بينيد كه امت من با فرزندانم چه كرده اند؟!
حوريه گفت : اى سكينه ! شكايت بس است ، رسول خدا را گريان و نگران كردى و دست مرا گرفت و داخل قصر كرد. در آن قصر پنج نفر بانو در نهايت عظمت و خلقت و حسن و صفا و نور و بها ديدم ، در ميان ايشان بانويى از همه بزرگوارتر و نورانى تر، لباسهاى سياه پوشيده و گيسوهاى خود را پريشان كرده بود و پيراهنى خون آلود در دست داشت و هرگاه از جا بر مى خاست بانوان ديگر برخاسته و هرگاه مى نشست آنها مى نشستند و از هر جهت احترام مى گذاشتند.
از آن حوريه پرسيدم : اين بانوان گرامى چه كسانى هستند؟ حوريه گفت : اى سكينه ! اين بانوان ، حوا، مريم مادر عيسى ، خديجه ، ساره همسر ابراهيم خليل (به روايتى هاجر مادر اسماعيل ) و آن كه پيراهن خون آلود در دست دارد و همه به او احترام مى گذارند جده ات فاطمه زهرا است ، پس به نزد ايشان رفته و گفتم : اين جده بزرگوار، پدر نامدارم را كشتند و مرا يتيم كردند، آن حضرت مرا به سينه اش چسبانيد و بسيار گريست ، بانوان ديگر همه گريستند و گفتند: اين فاطمه ! خدا ميان تو و يزيد در روز قيامت حكم خواهد كرد.
ناگاه ديدم درى از آسمان باز شد و ملايك فوج فوج فرود مى آمدند، سر پدرم را زيارت مى كردند و به آسمان مى رفتند (در اين جا يزيد سيلى به صورت خود زد و گريست و گفت : مرا با قتل حسين چه كار بود؟!))
به روايتى ديگر به آن خواب اعتنايى نكرد و از جاى برخاست (255)!
خواب ديگرى نيز از حضرت سكينه (سلام الله عليها) نقل شده كه در عالم رؤ يا ديده كه پنج ناقه از نور پيدا شده و بر هر ناقه مرد كهنسال و نورانى سوار بود و ملايكه بسيار از هر سو آنها را احاطه كرده بودند و(256)...

221- مسلمان شدن طبيب يهودى

يزيد پس از شهادت امام حسين (عليه السلام) پيش از آن كه به عذاب آخرت مبتلا شود، در دنيا به درد بى درمانى معذب گرديد. يكى از اطباى يهودى را براى معالجه طلب كرد، طبيب نگاهى به يزيد كرد و از روى تعجب انگشت حيرت به دندان گزيد. سپس با تدبير ويژه اى چند عقرب از گلوى او بيرون كشيده و گفت : ما در كتب آسمانى ديده ايم و از علما شنيده ايم كه هيچ كس به اين بيمارى مبتلا نمى شود، مگر آن كه قاتل پسر پيغمبر باشد، بگو چه گناهى كرده اى كه به اين مرض گرفتار شده اى ؟!
يزيد از خجالت سر را به زير افكنده و پس از لحظاتى گفت : من حسين بن على را كشته ام . يهودى انگشت سبابه خود را بلند كرد و گفت :
اشهد ان لا اله الا الله ، و اشهد ان محمدا رسول الله .
طبيب مسلمان شد و از جاى برخاست و به منزل خود رفت ، برادر خود را به دين اسلام دعوت كرد، قبول نكرد؛ ولى همسر او و خويشانش ‍ پذيرفتند. همسر برادرش نيز اسلام را قبول كرد و اسلامش را از شوهر مخفى داشت .
در همسايگى او يكى از شيعيان خالص بود كه اكثر روزها مجلس تعزيه دارى حضرت سيدالشهداء(عليه السلام) را بر پا مى كرد، آن زن تازه مسلمان در آن مجلس شركت مى نمود و بر مصايب اهل بيت عصمت و طهارت مى گريست . بعضى از يهوديان جريان را به شوهرش اطلاع دادند، يهودى گفت : امروز او را امتحان مى كنم ، لذا به خانه رفت و گفت : امشب هفتاد نفر يهودى مهمان ما خواهند بود، شرايط ميزبانى را آماده و انواع خوردنى ها را جهت پذيرايى مهيا كن !
بانوى تازه مسلمان خواست مشغول غذا پختن شود، صداى ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) را شنيد، فورا به مجلس عزا رفت و در عزاى آن حضرت گريه زيادى كرد. وقتى كه به خود آمد، سخن شوهر به يادش آمد، ولى وقت تنگ شده بود. متوسل به فاطمه زهرا (سلام الله عليها) شد و به سوى خانه آمد، وقتى به خانه رسيد. ديد بانوانى سياه پوش جمع شده و هر يك با چشم گريان مشغول خدمت مى باشند و لحظه اى استراحت ندارند! در ميان بانوان ، خانم بلند بالايى را ديد كه در مطبخ مشغول پختن غذاست و بانوى مجلله اى را ديد كه پيراهن خون آلود در كنارش گذاشته است !
زن تازه مسلمان عرض كرد: اى بانوى گرامى ! شما كيستيد كه با قدوم خود اين كاشانه را مزين فرموده و لوازم مهمانى را مهيا كرده ايد؟!
آن بانوى مجلله فرمود: چون تو عزادارى فرزند غريب و شهيدم را بر كار خانه ات مقدم داشتى ، بر فاطمه لازم شد كه تو را يارى كند تا با نكوهش ‍ شوهر خود رو به رو نگردى و پس از اين بيشتر به عزاخانه فرزندم بروى .
بانوى تازه مسلمان عرض كرد: اى بانو! خانمى را در مطبخ مى بينم كه مشغول غذا پختن و بيش از همه بى قرار است ، او كيست ؟
فرمود: نزد او برو و از خودش بپرس .
بانوى تازه مسلمان رفت و پاى او را بوسه داد و نامش را از او سؤ ال كرد. فرمود: من زينب ، خواهر امام حسينم .
در همين زمان ، زنان يهودى با هفتاد مهمان وارد شدند، وقتى كه يهودى ها خانه را در كمال آراستگى و نورافشانى ديدند و بوى خوش غذاها به مشام شان رسيد و در جريان واقعه قرار گرفتند، همه مسلمان شدند(257).

222- گريه و ضجه فاطمه بر امام حسين

محمد بن عبدالله ، از پدرش ، از على بن محمد بن سالم ، از محمد بن خالد، از عبدالله بن حماد بصرى ، از عبدالله بن عبدالرحمن اصم ، از عبدالله بن مسكان ، از ابوبصير نقل كرده كه وى گفت :
محضر مبارك امام صادق (عليه السلام) بوده و براى آن جناب سخن مى گفتم در اين هنگام يكى از فرزندان حضرت داخل شد.
امام (عليه السلام) به او فرمودند: بارك الله ! و او را به سينه خود چسبانده و وى را بوسيده و فرمودند:
خدا ذليل كند كسانى را كه شما را ذليل كنند و انتقام كشد از آنان كه به شما ظلم كنند، و خوار كند افرادى را كه شما را خوار كنند، و لعنت كند اشخاصى را كه شما را مى كشند و خدا ولى و حافظ و ناصر شما باشد، زنان و انبياء و صديقين و شهداء و فرشتگان آسمان بسيار بر شما گريستند.
سپس آن حضرت گريسته و فرمودند:
اى ابوبصير! هر گاه به بچه هاى امام حسين (عليه السلام) مى نگرم به واسطه مصيبت و ظلمى كه به پدرشان و خودشان شده است ، حالتى به من دست مى دهد كه قابل كنترل نيست .
اى ابوبصير! فاطمه (سلام الله عليها) بر آن حضرت گريست و ضجه زده و به دنبال آن جهنم فريادى كشيد و جيغى زد كه فرشتگان حافظ و نگهبان بر آن ، صداى گريه دوزخ را شنيدند و سريع آماده شدند آن را كنترل كنند، زيرا خوف آن بود كه از درون دوزخ آتش زبانه كشيد يا دود آن بيرون رفته و اهل زمين را بسوزاند. لذا تا مادامى كه دوزخ گريان و نالان است ، فرشتگان حافظ آن را مهار كرده و به جهت خوف و هراسى كه بر اهل زمين دارند آن را محافظت نموده و درب هاى آن را محكم بسته اند، ولى در عين حال دوزخ ساكت و آرام نمى شود، مگر صداى فاطمه (سلام الله عليها) آرام گردد.
اى ابوبصير! درياها نزديك بود شكاف برداشته ، در نتيجه برخى در بعضى ديگر داخل شوند و قطره اى از آب درياها نيست ، مگر آن كه فرشته اى بر آن موكل است ، لذا هر گاه فرشته موكل بانگ دريا و خروش آن را بشنود، با زدن بالش خروش و طغيان را خاموش و ساكت مى كند و آنها را حبس و نگاه داشته تا بر يك ديگر داخل و وارد شوند و اين نيست ، مگر به خاطر خوف و هراس بر دنيا و آنچه در آن و كسانى كه بر روى زمين مى باشند و پيوسته فرشتگان از روى شفقت و ترحم به واسطه گريستن درياها مى گريند و خدا را خوانده و به جانبش تضرع و زارى نموده و اهل عرش ‍ و اطراف آن نيز جملگى در تضرع و ناله اند. صداهاى فرشتگان بلند است كه به خاطر خوف و هراس بر اهل زمين همواره حق تعالى را تقديس و تنزيه مى نمايند و اگر احيانا صداى آنها به زمين برسد، اهل زمين به فرياد آمده و كوهها قطعه قطعه شده و زمين اهلش را مى لرزاند.
ابوبصير مى گويد: محضر مبارك امام (عليه السلام) عرضه داشتم : فدايت شوم اين امر بسيار عظيم و بزرگ است !
حضرت فرمودند: از اين عظيم تر غير آن ، خبرى كه نشنيده اى ، مى باشد. سپس فرمودند: ابوبصير! آيا دوست ندارى در زمره كسانى باشى كه حضرت فاطمه (سلام الله عليها) را كمك مى كنند؟
ابوبصير مى گويد: وقتى امام (عليه السلام) اين كلام را فرمودند، به طورى گريه به من دست داد كه قادر بر سخن گفتن نبودم و چنان بغض گلويم را مى فشرد كه توانايى بر تكلم نداشتم . سپس حضرت به پا خاسته و به نمازخانه تشريف بردند و به خواندن دعا پرداختند.
پس از مجلس حضرت با چنين حالى برخاسته و بيرون آمدم پس نه طعام خوردم و نه خوابيدم و صبح روز بعد را با حالى ترسان روزه گرفته تا آن كه محضر مباركش دوباره مشرف شدم . پس وقتى آن جناب را ساكن و آرام ديدم ، من نيز آرام گرفتم ، از اين كه عقوبت و بلايى بر من نازل نشده ، حق تعالى را حمد و ستايش نمودم (258).