جهان در پناه يازده اسم اعظم
(شرح كتاب الاسرى الى مقام الاسرى)

عارف شيخ اكبر محى الدين ابن عربى
شرح و توضيح : على باقرى (ح .ن )

- ۲۲ -


خوشه پروين ..... هنگامى كه انسان از دنيا مى رود، تا مدتى كه تكليف او معلوم نشده (7 يا40 روز) و جايگاه وى مشخص نيست ، روح نوعى حالت سرگردانى دارد كه در اينجا اين وضع را به ستاره خوشه پروين تشبيه كرده كه گويى در آسمان سرگردان و بلاتكليف است . افرادى كه مى ميرند، همه تا شب چهلم چنين وضعيتى دارند. پس ممكن است شروع به اعتراض و اظهار نگرانى و شكايت كنند. در اين حال فرشته ها مى گويند: ((مرگ بر تو)) اين جمله حالت برخورد فرشتگان با مردگان تازه از دنيا رفته و عجول را نشان مى دهد. شخص حس مى كند، آنان تند برخورد مى كنند كه ديگر اعتراضى صورت نگيرد.
واى بر او..... خدا آنان را مى بيند، اما آنان به دليل ترس و اضطراب بيش از حد و عدم شناخت از وضعيت خود و چگونگى محاسبه اعمال واقعيات را درك نمى كنند وقتى اعمال آنان با دقت ارزيابى و محاسبه مى شود، تازه مى فهمند كه به كجا وارد شده اند، مى ترسند، شروع به عجز و ناله كرده ، طلب عفو و رحمت براى اعمال خود دارند. اما هيچ كس به آنان توجه نمى كند. هر چه عجز و ناله كنند نه تنها فايده ندارد بلكه گاهى به آنان نهيب و تشر مى زنند، يعنى آن قدر عجز و ناله مى كنند كه فرشتگان به تنگ آمده و به آنان مى گويند ((گم شويد در آن و با من سخن نگوئيد)) (مؤ منون 108)
سالك گفت : آنگاه گفت :..... فرشته ها به سالك گفتند، در حالت سير متوجه شدى كه انسان ها پس از مرگ و در حين محاسبه اعمال ، چه عجز و ناله اى مى كنند. اما وقتى اين دوره تمام مى شود، آنها كه موفق بوده اند برايشان جايگاه مناسبى در نظر گرفته مى شود. در اين حال گويى به آرامش ‍ مى رسند و دچار نوعى مستى مى شوند، گويى شراب نوشيده اند. شوق و ذوق دارند، از لطف خدا به آنها انوارى مى رسد. تا سختى ناشى از دوران محاسبه آنها رفع گردد. وقتى آرام مى شوند، مى توانند بر خود مسلط گردند.
نفس به معناى هواست ، در حالت محاسبه اعمال انسان ، گويى فضاى محيط و اطراف سنگين است و بر آنها فشار وارد مى سازد. اين فشار با فشار قبر متفاوت است . فشار قبر عبارت از مجموعه آزارها، محدوديت ها و فشارهايى است كه فرد در ايام حيات خود به محيط و انسان هاى ديگر وارد كرده است . همه آنها جمع مى شود، تا آن كه خداوند در شب اول مردن ، اين فشارها را بر او برمى گرداند، تا مجازات را درك كند.
صاحب انفاس ..... در پايان دوران محاسبه اعمال و بعد از آن كه فشارهاى جانبى بر مرده كم شده ، حس مى كند كه فضا بازتر شده و از سطح فشار كاسته مى شود. در اين حال چون دنياى مادى وجود ندارد و تعلقات دنيوى هم از بين رفته است ، بلافاصله بر خود مسلط شده ، صاحب ادراك مى شوند، ذوق معنوى در آنها بيشتر مى شود. در اين حال سالك درمى يابد كه وعده خداوند تحقق يافت و آنچه كه شايسته بود، به وى دادند، و اين نكته از حالت فضا و تغييرات آن قابل درك است . جوان در اينجا مى گويد: من راضى شدم ، اما سوگند ياد مى كند كه به هيچ كس جز خداوند اميد نبندد.
سالك درمى يابد آنچه تا كنون ديده است ، چيزهاى كوچكى بوده ، اما در عين حال كه شاكر است ، مى فهمد نبايد خود را به چيزهاى كوچك مشغول كند. زيرا كه همان صفات هم در مراحلى به مثابه نوعى حجاب است كه در مراحل گوناگون شناخت از خود بوجود مى آيد. پس بايد از ملزوماتى بهره برد كه سبب رفع حجاب است . در اين مرحله است كه خداوند مى فرمايد: تو را به مقام عرفانى خوبى خواهم رساند. لب بالاترين حد عرفانى است كه براى يك انسان غير معصوم در نظر گرفته شده است .
سالك مى گويد: من آرام و قرار ندارم ، جايى در دل خود ندارم كه با آن به آرامش ‍ مورد نظر برسم . پاسخ مى دهند: چون تو هنوز به خوبى خدا را نشناخته اى ، نمى توانى آرام بگيرى ، وقتى شناخت عميق و واقعى شود، آنگاه به هدف خواهى رسيد.
سالك هنگامى مقام ربوبيت را درك مى كند كه معناى بندگى را فهميده باشد، براى اين كار بايد خود را تربيت كند. يعنى ناچار است كه ابتدا صفات الهى را در خود ملكه نمايد. اما هر چه پيشرفت مى كند، نيازمندى و فقر بيشتر به خدا را در خود احساس مى كند و اين مرحله بالاترين نقطه حركت و تربيت براى سالك است . اين سير و حركت تنها مختص جهان مادى نيست ، هر چند آخرت شباهتى به دنيا ندارد كه در آن سالك موظف است ، مسافت و مسير و زمانى خاص را براى تربيت خود طى نمايد. اما شامل حالتى است كه بايد براى سالك مشخص شود، در آنجا نبايد همت را از دست بدهد. بايد بكوشد تا پرده هاى ابهام را كنار بزند و در اين راه تمام تلاش خود را به كار بندد تا به جايى برسد كه تنها حائلى ميان انسان و خدا باقى بماند.
يك سئوال كلى اين است : آيا انسان با وجود تعلق به جسم و دنيا، قادر است به سوى بندگى گام بردارد؟ آيا رسيدن به مرحله فنا بدون ناديده گرفتن جسم و روح امكان پذير است ؟ سالك موظف است تمام اين حجاب ها را پاره كند، تا آن كه سئوال شود تا كجا قصد حركت دارى ؟ و در آن مرحله هم بايد جسم و جان او فنا شده باشد. اما باز آرام و قرار نيست ، در آن مرحله هم آرامش ديده نمى شود.
گاهى خداوند مكر خود را به كار مى بندد، با سالك كه تصور وصل يافته ، نجوا مى كند، سالك مغرور مى شود، تصور مى كند به پايان راه رسيده است . از سوى خداوند ندا مى رسد، اينجا مقام القاء وحى است . بنده تصور مى كند ديگر با خداوند مرتبط و متصل شده ، پس ادامه نمى دهد، قصد بازگشت مى كند تا به مردم پيام را برساند. خدا حد او را مشخص و محدود كرده است اما آن شخص متوجه نمى شود با آن نجوا به خود مغرور مى شود و تصور مى كند عنايت كامل در حق او شده است . وارث قصد بازگشت به زمين مى كند تا اقدام به انجام وظيفه نمايد، اما اشتباه او اينجاست كه همه ابعاد را در نظر نگرفته و شايد به مساءله كم توجهى كرده است
به عبارت ديگر سالك براى شناخت خدا، نمى تواند تنها يك بعد و يا يك جنبه يا عنايات خاصى را در نظر بگيرد. اگر در گوشه اى خلوت بنشيند و به فكر اصلاح خود باشد، امكان حركت ندارد او بايد از تمام جهات و در همه زمينه ها غور و بررسى و حركت نمايد تا در اين راه موفق شود .
اگر سالك در سلوك خود تنها به يك اشاره و يك عنايت يا دست يابى به يك صفت كمال قناعت و بسنده كرده و در همان مسير گام بردارد، در واقع فريب خورده و گمراه شده است . زيرا او به تصور رسيدن به هدف اصلى و واقعى بوده اما چون همه جوانب را در نظر نگرفته است ، از هدف دور شده و به بيراهه مى رود. زيرا آن طور كه بايد خدا را نشناخته و بر اساس تخيل و توهم خود تصور شناخت از خدا را يافته است . برخى ديگر نيز به نوعى عجول و كم خبرند، مى خواهند از همه چيز سر در آورند، در آن واحد به علوم متعددى (علوم غريبه ) برسند. و هر چه خداوند به آنان عنايت مى كند، باز سيراب نمى شوند، به آنچه دارند قناعت نمى كنند. زيرا مى دانند هر چه را فرا بگيرند، به مثابه قطره اى در مقابل اقيانوس هاست . آنان اين حالت را پس از مرگ جسمى هم دنبال مى كنند و در آنجا به كار خود ادامه مى دهند و از خدا مى خواهند كه آنان را به زمين بازگرداند تا مجددا به كار خود ادامه دهند.
بازگشت ..... سالك به مرحله جديدى رسيده است اما مى فهمد كه مسير او درست نبوده است .
قطع مى كند..... يعنى راه جديدى را دنبال مى كند. به عقب برنمى گردد تا مرور كند خدا در حد اشتياق او عطا مى كند، وقتى قانع شد، او را رها مى كند. در هر مرحله اى سالك خدا را به نوعى مى فهمد، او مى داند كه خدا بزرگوار است ، اما چون لطف را درك نمى كند، عصبانى و درمانده مى شود كه چرا قادر به شناخت صحيح خداوند نيست . او مى داند اراده اصلى از آن خداست . وارث در اين مرحله عزم بازگشت دوباره به زمين دارد تا مردم را به دين خدا بخواند و خود نيز در مسير تكامل برود. انسان دنبال فايده و زيان خواهى خويش است (افادت و زيادت ) . او بايد باور كند اگر دوباره به زمين بازگشت با اراده خداست نه خواست او اگر هم وارث به زمين بيايد، همه از عنايت و اراده اوست . اما پس از بازگشت باز قصد شناخت بيشترى دارد. مى خواهد پس از بازگشت ، كنترل جهان را به او بدهند، در عين آن كه پنهان است مردم را هدايت كند. اثر يعنى نشانه هاى خدا و عين خود خداست . وارث مى خواهد خداوند به او قدرتى بدهد كه او در همه جا باشد. تا مردم به او نزديك شوند، اما پس از نزديكى قادر به شناخت او نباشند، اجازه مى خواهد تا در ميان مردم باشد، غم ها و شادى هاى آنان را در اختيار خود بگيرد و خداوند به او اجازه مى دهد تا جايى كه مى خواهد بالاتر و جلوتر برود.
حضرت ((اءوحى ))
متن كتاب :
به نام خداوند بخشنده مهربان
و درود به محمد صلى الله عليه و آله و سلم و خاندان و ياران او باد
سالك گفت : از خود ربوده شدم و فنا گشتم ، امور و اسرارى روى داد كه آنها را اقرار و انكار پوشانده بود، بالاتر از عبادت ، باريك تر از اشارت ؛ آن امور، نعت و وصف نمى شوند و حد و اتصافى ندارند.
نهايى ترين تعبير از آنها اين است كه گفته شود: گفتم و گفت ، مقام و حال از ميان رفت مثل و ضد و مطلع و حدى باقى نمى ماند، بهشت و دوزخ رفت ، تاريكى ها و روشنائى ها فانى شد، هر پهنا و بالشى فنا گرديد، پر و بال و ملاء اشرفى نماند، پرسش و پاسخ يكى شد، نوشته و نوشتن زوال يافت ، جواب دهنده همان جواب شنونده گشت ، درياها و سنگهايشان و باغ ها و شكوفه هايشان رفت ، آسمان گذشت و انوار آن به تاريك دل بدل شد. بعد از رفتن عين و فنا، براى بقا به حق بازنگشتم ، تا روح معنى قلب نفس را در پنهان فشرده سر اسرار يافتم هم آنچه را كه ديروز آرزو مى كردم به دست آوردم .
آنگاه حق مرا به تاج روشنايى و افسر درخشش تاجدار كرد و جامه كبريا بر من پوشاند و به من اجازه داد كه بر ديگران اجازه دهم ، و اين امر بنابر شرطى بود كه در مناجات آستان ((رياح )) شرط كردم و پيمانى كه در حضرت ((جرس )) و ((جناح )) بستم .
من امروز مى خوانم و خوانده مى شوم ، راه مى نمايم و راهنمايى مى شوم ، سير مى كنم و سير داده مى شوم ، توكل مى كنم و بر من توكل مى شود. حق ، هر حضرتى را كه تحت علم من بود، به من بخشيد، سالكان آنها را به نام من قطعه قطعه مى كنند، و از من درنمى يابند جز آنچه را كه خود در مى يابم ، احدى از ايشان مالك وجود من نمى شود مگر آنچه را كه من مالكم ، اگرچه آنان به من عنايت و در گذشته علم من سبقت و هدايت دارند، والا در درياى معارف شنا مى كردند و در بيابان لطايف گام مى زدند. خداوند راه را برايشان هموار كناد و اسرار تنزيل به آنان بياموزاد.
باب اخبار به بعضى از چيزها كه پرده ها برايم محدود ساخت تا روشن كنم اسرارى كه در حضرت ((اءوحى )) براى من حاصل شد، براى كسانى از نيكان كه پرسيده اند.
گفت : در آن چه چيزهايى از اشارات و رموز و درر هست ؟
گفتم : ياقوت سرخ و زرد و عنبر سفيد و سياه و عود خوش و سبز گلگون اى ترجمان ! ام الكتاب را نسبتى نيست بلكه آن پيشواى آشكار براى جهانيان است گروهى از مردم امام را مى شناسند از وى پيروى كرده و او را بالا مى برند، و گروهى او را نمى شناسند، پائين آورده رهايش مى كنند، فاتحه الكتاب ريشه ثابتى است كه شاخه آن ((در آسمان و ميوه اش در هر زمان به اجازه پروردگارش داده مى شود)) (ابراهيم / 24- 25) ، با اينكه از آب بى نياز است . آن را ((مثانى )) گويند با توجه به مبانى و ((فاتحه )) گويند با توجه به راه روشن و ((ام القرآن )) گويند با توجه به كسى كه خوى قرآنى گيرد.
سالك گفت : ترجمان ، پيوسته از جواهر و درر قرآن ، سوره سوره تا آخر آن از من مى پرسيد.
سالك گفت : وقتى سئوال ترجمان از جواهر و درر فرقان كامل شد بساط مناظره را برچيد و باب محاصره را بست و در خواسته من متجلى شد و گفت : به دلخواه آمدى ، تو كيميايى و دلاور و جوانمرد و زيركى ، بر اسبى سوارى كه نمى لغزد و با شمشيرى مى زندى كه مى برد و كند نمى شود، اين لوح در برابر تو است بخوان آنچه بر تو وحى شده است .
شرح متن حضرت اءوحى
به نام خداوند بخشنده مهربان و درود بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و خاندان و ياران او باد
سالك گفت : از خود ربوده ..... سالك در مرحله جديدى به مراتبى دست يافته كه در طى آن لازم است به چيزهايى اعتراف كند و برخى امور را انكار نمايد، و اينها در واقع نوعى امتحان و آزمايش تلقى مى شده است . آزمايش به قدرى ظريف و باريك بوده است كه در مراحل اوليه هر كسى قادر به فهم آن نبوده و نيازمند دقت بسيار زياد و ريزبينى مخصوص و استثنايى بوده است . در اين مرحله آزمايشاتى كه از سالك گرفته اند، اساسابا حواس عادى قابل رؤ يت و كشف نبوده و نخواهد بود. اما به هر حال اگر با زبان بشر عادى سخن گفته شود، اين است كه در اين مقام هر چه لازم بوده از درجه ايمانى ايشان پرسيده و پاسخ گرفته اند و ايشان از آزمون خود سربلند بيرون آمده است . اما در خلال آن آزمايش ، محدوديت هاى دنيوى چون ظروف زمان و مكان از بين رفته ، حتى ادراكى كه از امور معنايى چون بهشت و دوزخ به شكل اين جهانى و مادى داشته آنها هم تغيير كرده و حقيقت اصلى آن امور را فهميده و ادراك مى نمايد. به عبارت ديگر از آنجا كه همه انسان ها در اين جهان محدود به دنيا بوده و داراى جسم و شهوات و حواسى هستند كه به آنها قدرت شناخت و ادراك مى دهد، لذا كميت و كيفيت آگاهى آنها و ميزان آن هم در ابعاد و اشكال اين جهانى است . به عبارت ديگر آنان در اين جهان عذاب هايى را تجربه كرده و يا ديده اند و بر اساس آن ناچارند كه عذاب اخروى را قياس و فهم كنند. اما واقعيت درك عذاب و پاداش جهان باقى براى انسان زنده قابل درك و فهم نمى باشد. اما به هر صورت مؤ منان مى دانند كه در آن جهان هم لطف و عذاب خداوندى شامل انسان ها خواهد شد. بديهى است هر چه از سوى خداوند رحمان رحيم مى رسد لطف و مهربانى است و غضب ناشى از اعمال و عملكرد انسان هاست . افراد ستمكار در اين دنيا اگر به اندازه سر سوزنى به كسى آسيب رسانده يا موجودى را آزار دهند، نتيجه اعمال خود را با دقت عدالت بى نظيرى خواهند ديد.
هر پهنا و بالشى فنا گرديد..... سالك به مرحله اى وارد شده كه همه ويژگى هايى كه مربوط به دنيا بوده و از آنها بهره مند مى گرديد، چون ديدن ، شنيدن ، حرف زدن ، نوشتن ، مال اندوزى ، شهوات و خلاصه همه امور دنيوى جملگى به يك باره محو شده است . حتى آسمان كه در دنياى خاكى بالاى سر انسان است هم فانى گشته . اين عبارات و تشبيهات در واقع تعريف و تشبيهى از حالت فنا به حساب مى آيد.
منظور از عين ..... نوع شناختى كه سالك قبل از اين مرحله از خداوند داشته است را هم مثل بقيه چيزها كنار نهاده و شناخت جديدى مى يابد. به اين ترتيب موفق مى شود حقيقت اصلى نفس را بشناسد و به آرزوى ديرين خود دست يابد كه ((من عرف نفسه فقد عرف ربه )) ، لذا درك جديدى از خدا(تاج ) مى يابد و از جايگاه اصلى خداوند (كبريا) انوارى به او مى رسد و او را دربرمى گيرد و به او اجازه داده مى شود كه با انوارى كه دريافت كرده اند، روى رفتار و گفتار و كردار مردم اثر بگذارند.
و اين توفيق كه حاصل مى شود به دليل درخواستى بود كه سالك در مناجات آستان رياح كرده و اساس آن پيمانى است كه در مرحله جرس و جناح بست . پس سالك مى تواند مردم را به سوى خدا بخواند و از سوى خداوند هم فراخوانده شود. افراد را راهنمايى كند و خود نيز در صراط حميد باشد. با توان خود برخى افراد را به عوالم بالا و مصفا سير دهد، در عين آن كه خود نيز سير كند. بر خداوند توكل كند و افراد بتوانند با كمك او توكل كنند. خداوند نيز نعمت هاى خود را بر او روز افزون كرده و در هر مرحله اى علم و قدرت بيشترى به او عطا نمايد و او نيز بتواند به فراخور حال هر سالكى ، بخشى از آن عطايا را به آنان بدهد. به عبارت ديگر سالك اين قدرت را داشته كه اگر چيزى را در نظر آورد، افراد پايين تر و زير دست او هم آن را درك نمايند اما نه به اندازه او، بلكه در درجات پايين تر و كمتر از او درك كنند. هر چند كه اين پيروان از نظر معنوى پرهيزگار بوده و مقام خوبى هم داشته اند اما به هر حال موقعيت آنان به گونه اى نبوده كه بتوانند خود را به پايه سالك برسانند، اما سالك از خداوند مى خواهد كه به آنان نيز توفيق بدهد تا آنان نيز بتوانند به مراتب بالاتر دست يابند.
مناجات اذن
به نام خداوند بخشنده مهربان
سالك گفت : چون اجازه داد به من كه به غير خود اجازه دهم و در موقف ((استوى )) نايستم و در خطاب از آستان ((كرسى )) نگذرم ، چون آنجا قرارگاه تبليغ عالى و ميراث نبوى است ، براى شما خبر دهنده و نهى و امر كننده ظاهر شوم .
بپرهيزيد از اينكه گمان بريد پيوند من به حضرت ((اءوحى )) پيوند انيت است ، ((در آن نيست مگر سروشى كه وحى مى شود)) (نجم / 4) ، برهان من بر اين سخن ، شناساندن خويش به شماست در گذشته و حتى اكنون ؛ من رونده راهم و تبليغ عدل را از او نپذيرفتم مگر به شرط و عهدى كه گذشت . اتحاد عبد و رب را به من نسبت ندهيد چون او مولى و من بنده ام . آنها رموز و اسرار است و خواطر و افكار به او نمى پيوندد، آنها نيست مگر موهبت هاى جبار كه به بنده گنهكار مى رسد، بزرگتر از آن است كه جز به ذوق بتوان به او رسيد و كسى كه ، چون من از عشق و شوق به آن از خود بى خبر شود، بدان مى رسد.
سالك گفت : وقتى حق با من سالك تا اين حضرت قدسيه منتهى شد، مرا از بندهاى حريرى برهنه كرد و برهنه بر در آن ايستانيد كه به زارى بر او رغبت ورزم و مرا به آنچه در آنجاست آگاه سازد تا نياز من اثبات شود و كمرم بشكند.
وقتى دانستم چه مى خواهد، صورت سرودن در جان من نقش شد، شادى به حركت در آمد و پويندگى جان گرفت . در حالى كه در آن را مى كوفتم ، همچون گفتار كسى كه از وطن و دوستانش جدا مانده است .
شرح متن مناجات اذن
به نام خداوند بخشنده مهربان
در پيشگاه خداوند منان مقام 14 معصوم به قدرى بالا و رفيع بوده كه هيچ انسان ديگرى حتى پيامبران اولوالعزم هم به اين درجه نرسيده اند.
پس اگر كسى در مقامات معنايى و عرفانى سير صعودى كند و هر چه بالاتر رود، باز داراى نواقص و گناهانى است و نمى تواند و نبايد بگويد كه من به كمال رسيده ام . زيرا به هر حال انسان محدود به كره زمين بوده و نيازها و شهوات همه روى حركت كمالى انسان اثر منفى دارد فقط در چهارده معصومين است كه اين محدوديت نيست و با اذن خداوند آن بزرگواران به اين مقام رسيدند، تا حجت بر انسان تمام شود.
از حضرت آدم (عليه السلام ) تا حضرت رسول خاتم صلى الله عليه و آله و سلم ، پيامبران به تدريج در نردبان تكامل بالا مى آيند، زيرا بشر به دلايل متعدد قادر نبوده يك باره نردبان تكامل معنوى را طى كند، چرا كه ظرفيت انسان محدود است و نمى تواند همه مطالب را در خود جمع كند و به رشد معنوى و عقلى و شخصيتى برسد.
سالك گفت : چون اجازه ..... به وارث اجازه دادند (مثل بزرگواران از پيامبران و اولياء) مردم را راهنمايى كنند كه شامل تمام مردم بوده (استوى ) در عين آن كه خودشان هم در موقعيت زمينى نباشند و در خطاب از آستان كرسى (كه مخصوص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است ) نگذرند، يعنى خود را در حد شارع ندانند و فقط به عنوان تذكر دهنده به مردم و مبلغ دين قلمداد شوند. در اينجا بايد ديد كه سالك در مقابل چه كسانى قرار دارد. گاهى مخاطب او مردم عادى هستند. در برخى موارد علما و دانشمندان و در جايى عارفان هستند. در رده هاى بالاتر پيامبران و اولياء الهى و چهارده معصوم قرار دارند. پس مخاطب كيست ؟ زيرا كه مساءله و ماءموريت تفاوت خواهد كرد.
سپس ادامه مى دهد، گمان نكنيد، ارتباط او با خداوند صرفا يك پديده دنيوى و مادى است . اين ارتباط فقط از طريق وحى است و از آن طريق قابل درك است .
ارتباط سالكان و عارفان با خداوند به هر درجه اى برسد. بايد بيش از پيش ‍ در مقابل خداوند خاضع و با مردم مهربان تر باشند. نكته ديگر آن است كه وقتى سالك در مراحل معنوى بالا رفت ، خداوند مهربان در جهت ايجاد آرامش براى بنده و دادن استقلال به او كمتر تذكر و هشدار مى دهد. مگر آن كه بنده راه افراط را پيش گيرد و احتمال انحراف او جدى شود. چنان كه در داستان همسر گزينى حضرت سليمان است كه تصميم داشت صد فرزند پسر داشته باشد، لذا ازدواج هاى متعدد نمود، اما خداوند تبارك به ايشان تذكر دادند و آن حضرت هم از عمل خود پشيمان شد. پروردگار مهربان به قدرى با گذشت است ، كه حتى رسيدن به مراحل ايمانى افراد را با زور و جبر نمى پسندد. در انجام عبادات و رياضات هم شرط را توان و تمايل شخص قرار داده است و راضى نيست كه بندگان او به خاطر انجام عبادات و فرايض خود را به رنج و سختى بيندازند. (منظور كسانى است كه علاوه بر وظايف و اعمال عبادى مقرره قصد انجام عبادات مستحبى دارند) مگر آن كه سالك خود علاقه مند باشد براى عبادات به بدن خود فشار آورده و سخت گيرى كند. بنابراين وقتى سالك رشد يافت ، خداوند او را دوست دارد و محترم مى داند، پس اجازه مى دهد شخص خود را كنترل كرده و در موقع لزوم خود را اصلاح نمايد و در اين موارد فورى و به سرعت تذكر نداده و برخورد نمى كند و اجازه مى دهد كه سالك به مرور ايام پى به اشتباه خود برده و خود را اصلاح نمايد.
من رونده راهم و تبليغ ..... وارث از خداوند درخواست مى كند، به ايشان اجازه داده شود، عدل و داد را گسترش دهند و مانند پيامبر به امور مردم برسند. وقتى كه اين مقام (كه پايين تر از مقام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده ) به ايشان تفويض شد. ايشان اعمالى نيكو هم انجام خواهند داد، اما بديهى است كه قادر نبوده ، در حد معصوم قرار گرفته ، يا از آن رد شود.
اتحاد عبد و رب ..... به مردم خطاب مى كند كه مبادا مرا با خدا و يا در كنار او تصور كنيد. زيرا من بنده خدا هستم ، در زمان حضرت امير (عليه السلام ) هم اين داستان مصداق داشت . عده اى ايشان را تا مقام خدايى بالا بردند. اما حضرت كوشيد، آنها را با پند و نصيحت اصلاح كرده و عقيده نادرست را از ذهن آنان دور كند. وارث در اينجا به مردم عادى نصيحت مى كند كه من بنده خدا هستم ، هر چند رموز و اسرارى در نزد من هست كه در اختيار افرادى عادى نمى باشد. اما اين عنايات هم به دليل موقعيت او نيست ، بلكه خواست خداوند جبار است و گويى در اين گزينش هم نوعى جبر هست .
منظور اين است كه بعضى انسان هاى خاص مورد عنايت حضرت خداوند هستند. زيرا از سوى او گزينش شده اند. پس اين نوعى جبر است . مثلا پيامبران كه به خواست خداوند انتخاب مى شوند.
پس از آن نويسنده وضع وارث را به عاشقى تشبيه مى كند كه در راه معشوق از همه چيز حتى مردم جدا شده و دنيا را به كنارى نهاده و پشت در محبوب رفته و به تنهايى در را كوبيده است . در اين لحظه حالتى فروتنانه مى يابد و اين تذكرى براى همه عارفان واصل است كه بدانند، حتى مقام عرفانى هم ممكن است انسان را از حق دور كند. پس از خداوند شكايت مى كند و در واقع درد دلى است كه چرا او به اين وضع افتاده است .
حال اين سئوال مطرح مى شود كه فرد در حين گفتگو به حضرت خداوند چگونه برخورد كرده و چه كلماتى را به كار گيرد كه مناسب باشد؟