استمرار و توالى آفرينش
اين جهان آفرينش كه مشهود ماست ، عمر بى پايان ندارد و روزى خواهد رسيد كه بساط اين
جهان و جهانيان برچيده شود چنانكه قرآن همين معنا را تاءييد مى كند، خداى متعال مى
فرمايد:
(ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَاْلاَرْضَ وَما بَيْنَهُما اِلاّ
بِالْحَقِّ وَاَجَلٍ مُسَمّىً )
(223) .
يعنى :((نيافريدم آسمانها و زمين و آنچه را كه در ميان آنهاست
مگر بحق و اجل معين (براى مدت محدود و معينى كه نام برده شده است ) )).
و آيا پيش از پيدايش اين جهان فعلى و نسل موجود انسانى ، جهان ديگرى آفريده شده و
انسانى بوده است ؟ آيا پس از برچيده شدن بساط جهان و جهانيان كه قرآن كريم نيز از
آن خبر مى دهد، جهان ديگرى به وجود خواهد آمد و انسانى آفريده خواهد شد، پرسشهايى
است كه پاسخ صريح آنها را در قرآن كريم نمى توان يافت ، جز اشاراتى ، ولى در
رواياتى كه از ائمه اهل بيت نقل شده ، به اين پرسشها پاسخ مثبت داده شده است
(224)
4 - امام شناسى
معناى امام
امام و پيشوا به كسى گفته مى شود كه پيش جماعتى افتاده رهبرى ايشان را در يك مسير
اجتماعى يا مرام سياسى يا مسلك علمى يا دينى به عهده گيرد و البته به واسطه ارتباطى
كه با زمينه خود دارد در وسعت و ضيق ، تابع زمينه خود خواهد بود.
آيين مقدس اسلام (چنانكه از فصلهاى گذشته روشن شد) زندگانى عموم بشر را از هر جهت
در نظر گرفته ، دستور مى دهد؛ از جهت حيات معنوى مورد بررسى قرار داده و راهنمايى
مى كند و در حيات صورى نيز از جهت زندگى فردى و اداره آن مداخله مى نمايد چنانكه از
جهت زندگى اجتماعى و زمامدارى آن (حكومت ) مداخله مى نمايد.
بنابر جهاتى كه شمرده شد، اما و پيشوائى دينى در اسلام از سه جهت ممكن است مورد
توجه قرار گيرد: از جهت حكومت اسلامى و از جهت بيان معارف و احكام اسلام و از جهت
رهبرى و ارشاد حيات معنوى .
شيعه معتقد است كه چنانكه جامعه اسلامى به هر سه جهت نامبرده نيازمندى ضرورى دارد،
كسى كه متصدى اداره جهات نامبرده است و پيشوائى جماعت را در آن جهات به عهده دارد،
از ناحيه خدا و رسول بايد تعيين شود و البته پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و
سلّم نيز به امر خدا تعيين فرموده است .
امامت و جانشينى پيغمبراكرم (ص ) و
حكومت اسلامى
انسان با نهاد خدادادى خود بدون هيچگونه ترديد، درك مى كند كه هرگز جامعه متشكلى
مانند يك كشور يا يك شهر يا ده يا قبيله و حتى يك خانه كه از چند تن انسان تشكيل
يابد، بدون سرپرست و زمامدارى كه چرخ جامعه را به كار اندازد و اراده او به اراده
هاى جزو حكومت كند و هر يك از اجزاى جامعه را به وظيفه اجتماعى خود وادارد، نمى
تواند به بقاى خود ادامه دهد و در كمترين وقتى اجزاى آن جامعه متلاشى شده وضع
عموميش به هرج و مرج گرفتار خواهد شد.
به همين دليل كسى كه زمامدار و فرمانرواى جامعه اى است (اعم از جامعه بزرگ يا كوچك
) و به سمت خود و بقاى جامعه عنايت دارد، اگر بخواهد به طور موقت يا غير موقت از سر
كار خود غيبت كند البته جانشينى به جاى خود مى گذارد و هرگز حاضر نمى شود كه قلمرو
فرمانروايى و زمامدارى خود را سر خود رها كرده از بقا و زوال آن چشم پوشد.
رئيس خانواده اى كه براى سفر چند روزه يا چند ماهه مى خواهد خانه و اهل خانه را
وداع كند، يكى از آنان را (يا كسى ديگر را) براى خود جانشين معرفى كرده امورات منزل
را به وى مى سپارد. رئيس مؤ سسه يا مدير مدرسه يا صاحب دكانى كه كارمندان يا
شاگردان چندى زير دست دارد، حتى براى چند ساعت غيبت ، يكى از آنان را به جاى خود
نشانيده ديگران را به وى ارجاع مى كند و به همين ترتيب .
اسلام دينى است كه به نص كتاب و سنت بر اساس فطرت استوار است و آيينى است اجتماعى
كه هر آشنا و بيگانه اين نشانى را از سيماى آن مشاهده مى كند و عنايتى كه خدا و
پيغمبر به اجتماعيت اين دين مبذول داشته اند هرگز قابل انكار نبوده و با هيچ چيز
ديگر قابل مقايسه نيست .
پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز مسئله عقد اجتماع را در هر جايى كه
اسلام در آن نفوذ پيدا مى كرد، ترك نمى كرد و هر شهر يا دهكده اى كه به دست مسلمين
مى افتاد، در اقرب وقت والى و عاملى در آنجا نصب و زمام اداره امور مسلمين را به
دست وى مى سپرد حتى در لشگرهايى كه به جهاد اعزام مى فرمود، گاهى براى اهميت مورد،
بيش از يك رئيس و فرمانده به نحو ترتب براى ايشان نصب مى نمود حتى در
((جنگ موته )) چهار نفر رئيس تعيين فرمود كه اگر اولى
كشته شد دومى را، و اگر دومى كشته شد سومى را و همچنين ... به رياست و فرماندهى
بشناسند.
و همچنين به مسئله جانشينى عنايت كامل داشت و هرگز در مورد لزوم ، از نصب جانشين
فروگذارى نمى نمود و هر وقت از مدينه غيبت مى فرمود، والى به جاى خود معين مى كرد
حتى در موقعى كه از مكه به مدينه هجرت مى نمود و هنوز خبرى نبود، براى اداره چند
روزه امور شخصى خود در مكه و پس دادن امانتهايى كه از مردم پيشش بود، على عليه
السّلام را جانشين خود قرار داد و همچنين پس از رحلت نسبت به ديون و كارهاى شخصيش
على عليه السّلام را جانشين خود نمود.
شيعه مى گويد: به همين دليل ، هرگز متصور نيست پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و
سلّم رحلت فرمايد و كسى را جانشين خود قرار ندهد و سرپرستى براى اداره امور مسلمين
و گردانيدن چرخ جامعه اسلامى ، نشان ندهد. اينكه پيدايش جامعه اى بستگى دارد به يك
سلسله مقررات و رسوم مشتركى كه اكثريت اجزاى جامعه آنها را عملاً بپذيرند، و بقا و
پايدارى آن بستگى كامل دارد به يك حكومت عادله اى كه اجراى كامل آنها را به عهده
بگيرد، مسئله اى نيست كه فطرت انسانى در ارزش و اهميت آن شك داشته باشد يا براى
عاقلى پوشيده بماند يا فراموشش كند در حالى كه نه در وسعت و دقت شريعت اسلامى مى
توان شك نمود و نه در اهميت و ارزشى كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم
براى آن قائل بود و در راه آن فداكارى و از خودگذشتگى مى نمود مى توان ترديد نمود و
نه در نبوغ فكر و كمال عقل و اصابت نظر و قدرت تدبير پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و
آله و سلّم (گذشته از تاءييد وحى ونبوت ) مى توان مناقشه كرد.
پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به موجب اخبار متواترى كه عامه و خاصه در
جوامع حديث (در باب فتن و غير آن ) نقل كرده اند، از فتن و گرفتاريهايى كه پس از
رحلتش دامنگير جامعه اسلامى شد. و فسادهايى كه در پيكره اسلام رخنه كرد، مانند
حكومت آل مروان و غير ايشان كه آيين پاك را فداى ناپاكيها و بى بندوباريهاى خود
ساختند، تفصيلاً خبر داده است و چگونه ممكن است كه از جزئيات حوادث و گرفتاريهاى
سالها و هزاران سالهاى پس از خود غفلت نكند، و سخن گويد، ولى از مهمترين وضعى كه
بايد در اولين لحظات پس از مرگش گويد، به وجود آيد غفلت كند! يا اهمال ورزد و امرى
به اين سادگى (از يك طرف ) و به اين اهميت (از طرف ديگر) به ناچيز گيرد و با اينكه
به طبيعى ترين و عادى ترين كارها مانند خوردن و نوشيدن و خوابيدن ، مداخله و صدها
دستور صادر نموده و از چنين مسئله با ارزشى بكلى سكوت ورزيده كسى را به جاى خود
تعيين نفرمايد؟
و اگر به فرض محال تعيين زمامدار جامعه اسلامى در شرع اسلام به خود مردم مسلمان
واگذار شده بود باز لازم بود پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيانات شافى
در اين خصوص كرده باشد و دستورات كافى بايست بدهد تا مردم در مسئله اى كه اساسا بقا
و رشد جامعه اسلامى و حيات شعائر دين به آن متوقف و استوار است ، بيدار و هشيار
باشند.
و حال آنكه از چنين بيان نبوى و دستور دينى خبرى نيست و اگر بود كسانى كه پس از
پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم زمام امور را به دست گرفتند مخالفتش نمى
كردند در صورتى كه خليفه اول خلافت را به خليفه دوم با وصيت منتقل ساخت و همچنين
خليفه چهارم به فرزندش وصيت نمود و خليفه دوم خليفه سوم را با يك شوراى شش نفرى كه
خودش اعضاى آن و آيين نامه آن را تعيين و تنظيم كرده بود، روى كار آورد و معاويه
امام حسن را به زور به صلح وادار نموده خلافت را به اين طريق برد و پس از آن خلافت
به سلطنت موروثى تبديل شد و تدريجا شعائر دينى از جهاد و امر به معروف و نهى از
منكر و اقامه حدود و غير آنها يكى پس از ديگرى از جامعه هجرت كرد و مساعى شارع
اسلام نقش برآب گرديد
(225) .
شيعه از راه بحث و كنجكاوى در درك فطرى بشر و سيره مستمره عقلاى انسان و تعمق در
نظر اساسى آيين اسلام كه احياى فطرت مى باشد، و روش اجتماعى پيغمبراكرم و مطالعه
حوادث اسف آورى كه پس از رحلت به وقوع پيوسته و گرفتاريهايى كه دامنگير اسلام و
مسلمين گشته و به تجزيه و تحليل در كوتاهى و سهل انگارى حكومتهاى اسلامى قرون اوليه
هجرت برمى گردد، به اين نتيجه مى رسد كه از ناحيه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله
و سلّم نص كافى در خصوص تعيين امام و جانشين پيغمبر رسيده است آيات و اخبار
متواتر قطعى مانند آيه ولايت و حديث غدير
(226) و حديث سفينه و حديث ثقلين و حديث حق و حديث منزلت و حديث دعوت
عشيره اقربين و غير آنها به اين معنا دلالت داشته و دارند ولى نظر به پاره اى دواعى
تاءويل شده و سرپوشى روى آنها گذاشته شده است .
در تاءييد سخنان گذشته
آخرين روزهاى بيمارى پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و جمعى از صحابه
حضور داشتند آن حضرت فرمود: دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم
كه پس از من (با رعايت آن ) هرگز گمراه نشويد، بعضى از حاضرين گفتند: اين مرد هذيان
مى گويد كتاب خدا براى ما بس است !! آنگاه هياهوى حضار بلند شد. پيغمبراكرم فرمود:((برخيزيد
و از پيش من بيرون رويد؛ زيرا پيش پيغمبرى نبايد هياهو كنند
(227) )).
با توجه به مطالب فصل گذشته و توجه به اينكه كسانى كه در اين قضيه از عملى شدن
تصميم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جلوگيرى كردند همان اشخاصى بودند كه
فرداى همان روز از خلافت انتخابى بهره مند شدند و بويژه اينكه انتخاب خليفه را بى
اطلاع على عليه السّلام و نزديكانش نموده ، آنان را در برابر كار انجام يافته قرار
دادند آيا مى توان شك نمود كه مقصود پيغمبراكرم در حديث بالا تعيين شخص جانشين خود
و معرفى على عليه السّلام بود؟
و مقصود از اين سخن ايجاد قيل و قال بود كه در اثر آن پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و
آله و سلّم از تصميم خود منصرف شود نه اينكه معناى جدى آن (سخن نابجاى گفتن از راه
غلبه مرض ) منظور باشد؛ زيرا اولاً: گذشته از اينكه در تمام مدت بيمارى از
پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حتّى يك حرف نابجا شنيده نشده و كسى هم
نقل نكرده است ، روى موازين دينى ، مسلمانى مى تواند پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و
آله و سلّم را كه با عصمت الهى مصون است به هذيان و بيهوده گويى نسبت دهد.
ثانيا: اگر منظور از اين سخن معناى جديش بود، محلى براى جمله بعدى (كتاب خدا براى
ما بس است ) نبود و براى اثبات نابجا بودن سخن پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و
سلّم با بيماريش استدلال مى شد نه با اينكه با وجود قرآن نيازى به سخن پيغمبر نيست
؛ زيرا براى يك نفر صحابى نبايست پوشيده بماند كه همان كتاب خدا، پيغمبراكرم صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم را مفترض الطاعه و سخنش را سخن خدا قرار داده و به نص قرآن
كريم مردم در برابر حكم خدا و رسول ، هيچگونه اختيار و آزادى عمل ندارند.
ثالثا: اين اتفاق در مرض موت خليفه اول تكرار يافت و وى به خلافت خليفه دوم وصيت
كرد وقتى كه عثمان به امر خليفه ، وصيتنامه را مى نوشت ، خليفه بيهوش شد با اين حال
خليفه دوم سخنى را كه در باره پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته بود در
باره خليفه اول تكرار نكرد
(228) .
گذشته از اينها خليفه دوم در حديث ابن عباس
(229) به اين حقيقت اعتراف مى نمايد، وى مى گويد: من فهميدم كه
پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مى خواهد خلافت على را تسجيل كند، ولى
براى رعايت مصلحت به هم زدم . مى گويد: خلافت از آن على بود
(230) ولى اگر به خلافت مى نشست مردم را به حق و راه راست وادار مى كرد
و قريش زير بار آن نمى رفتند از اين روى وى را از خلافت كنار زديم [!!!]
با اينكه طبق موازين دينى بايد متخلف از حق را به حق وادار نمود نه حق را براى خاطر
متخلف ترك نمود، موقعى كه براى خليفه اول خبر آوردند كه جمعى از قبايل مسلمان از
دادن زكات امتناع مى ورزند، دستور جنگ داد و گفت : اگر عقالى را كه به پيغمبر خدا
مى دادند به من ندهند با ايشان مى جنگم
(231) و البته مراد از اين سخن اين بود كه به هر قيمت تمام شود بايد حق
احيا شود البته موضوع خلافت حقه از يك عقال مهمتر و با ارزش تر بود.
امامت در بيان معارف الهيّه
در بحثهاى پيغمبرشناسى گذشت كه طبق قانون ثابت و ضرورى هدايت عمومى ، هر نوع از
انواع آفرينش از راه تكوين و آفرينش به سوى كمال و سعادت نوعى خود هدايت و رهبرى مى
شود.
نوع انسان نيز كه يكى از انواع آفرينش است از كليت اين قانون عمومى مستثنا نيست و
از راه غريزه واقع بينى و تفكر اجتماعى ، در زندگى خود به روش خاصى بايد هدايت شود
كه سعادت دنيا وآخرتش را تاءمين نمايد و به عبارت ديگر: بايد يك سلسله اعتقادات و
وظايف عملى را درك نموده روش زندگى خود را به آنها تطبيق كند تا سعادت و كمال
انسانى خود را به دست آورد و گفته شد كه راه درك اين برنامه زندگى كه به نام
((دين )) ناميده مى شود راه عقل نيست بلكه راه ديگرى
است به نام ((وحى و نبوت )) كه در برخى از
پاكان جهان بشريت به نام انبيا (پيغمبران خدا) يافت مى شود!
پيغمبرانند كه وظايف انسانى مردم را به وسيله وحى از جانب خدا دريافت داشته به مردم
مى رسانند، تا در اثر به كار بستن آنها تاءمين سعادت كنند. روشن است كه اين دليل
چنانكه لزوم و ضرورت چنين دركى را در ميان افراد بشر به ثبوت مى رساند، همچنين لزوم
و ضرورت پيدايش افرادى را كه پيكره دست نخورده اين برنامه را حفظ كنند و در صورت
لزوم به مردم برسانند، به ثبوت مى رساند.
چنانكه از راه عنايت خدايى لازم است اشخاصى پيدا شوند كه وظايف انسانى را از راه
وحى درك نموده به مردم تعليم كنند، همچنان لازم است كه اين وظايف انسانى آسمانى
براى هميشه در جهان انسانى محفوظ بماند و در صورت لزوم به مردم عرضه و تعليم شود
يعنى پيوسته اشخاصى وجود داشته باشند كه دين خدا نزدشان محفوظ باشد و در وقت لزوم
به مصرف برسد.
كسى كه متصدى حفظ و نگهدارى دين آسمانى است و از جانب خدا به اين سمت اختصاص يافته
((امام )) ناميده مى شود چنانكه كسى كه حامل روح وحى و
نبوت و متصدى اخذ و دريافت احكام و شرايع آسمانى از جانب خدا مى باشد
((نبى )) نام دارد و ممكن است نبوت و امامت در يكجا جمع
شوند و ممكن است از هم جدا باشند و چنانكه دليل نامبرده عصمت پيغمبران را اثبات مى
كرد، عصمت ائمه و پيشوايان را نيز اثبات مى كند؛ زيرا بايد خدا براى هميشه دين
واقعى دست نخورده و قابل تبليغى در ميان بشر داشته باشد و اين معنا بدون عصمت و
مصونيت خدايى صورت نبندد.
فرق ميان نبى و امام
دليل گذشته در مورد دريافت داشتن احكام و شرايع آسمانى كه به واسطه پيغمبران انجام
مى گيرد، همينقدر اصل وحى يعنى گرفتن احكام آسمانى را اثبات مى كند نه استمرار و
هميشگى آن را به خلاف حفظ و نگهدارى آن كه طبعا امرى است استمرارى و مداوم ، و از
اينجاست كه لزوم ندارد پيوسته پيغمبرى در ميان بشر وجود داشته باشد ولى وجود امام
كه نگهدارنده دين آسمانى است ، پيوسته در ميان بشر لازم است و هرگز جامعه بشرى از
وجود امام خالى نمى شود، بشناسند يا نشناسند و خداى متعال در كتاب خود مى فرمايد:
(فَاِنْ يَكْفُرْ بِها هؤُلاءِ فَقَدْ وَكَّلْنا بِها
قَوْماً لَيْسُوابِها بِكافِرينَ )
(232) .
يعنى :((و اگر به هدايت ما - كه هرگز تخلف نمى كند - كافران
ايمان نياوردند ما گروهى را به آن موكل كرده ايم كه هرگز به آن كافر نخواهند شد)).
و چنانكه اشاره شد، نبوت و امامت گاهى جمع مى شود و يك فرد داراى هر دو منصب
پيغمبرى و پيشوايى (اخذ شريعت آسمانى و حفظ بيان آن ) مى شود و گاهى از هم جدا مى
شوند چنانكه در ازمنه اى كه از پيغمبران خالى است در هر عصر امام حقى وجود دارد و
بديهى است عدد پيغمبران خدا محدود و هميشه وجود نداشته اند.
خداى متعال در كتاب خود جمعى از پيغمبران را به امامت معرفى فرموده است چنانكه در
باره حضرت ابراهيم مى فرمايد:
(وَاِذِ ابْتَلى اِبْرهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ
فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ
لا يَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ )
(233) .
يعنى :((وقتى كه خداى ابراهيم او را به كلمه هايى امتحان كرد
پس آنها را تمام كرده و به آخر رسانيد، فرمود: من تو را براى مردم امام و پيشوا
قرار مى دهم ، ابراهيم گفت و از فرزندان من ، فرمود عهد و فرمان من به ستمكاران نمى
رسد)).
و مى فرمايد:
(وَجَعَلْناهُمْ اَئِمَّةً يَهْدُونَ بِاَمْرِنا )
(234) .
يعنى :((و ما ايشان را پيشوايانى قرار داديم كه به امر ما
هدايت و رهبرى مى كردند)).
امامت در باطن اعمال
امام چنانكه نسبت به ظاهر اعمال مردم ، پيشوا و راهنماست ، همچنان در باطن نيز سمت
پيشوايى و رهبرى دارد و اوست قافله سالار كاروان انسانيت كه از راه باطن به سوى خدا
سير مى كند. براى روشن شدن اين حقيقت بدو مقدمه زيرين بايد توجه نمود.
اوّل : جاى ترديد نيست كه به نظر اسلام و ساير اديان آسمانى يگانه وسيله سعادت و
شقاوت (خوشبختى و بدبختى ) واقعى و ابدى انسان ، همانا اعمال نيك و بد اوست كه دين
آسمانى تعليمش مى كند و هم از راه فطرت و نهاد خدادادى نيكى و بدى آنها را درك مى
نمايد.
و خداى متعال از راه وحى و نبوت اين اعمال را مناسب طرز تفكر ما گروه بشر با زبان
اجتماعى خودمان ، در صورت امر و نهى و تحسين و تقبيع بيان فرموده و در مقابل طاعت و
تمرد آنها، براى نيكوكاران و فرمانبرداران ، زندگى جاويد شيرينى كه مشتمل بر همه
خواستهاى كمالى انسان مى باشد، نويد داده و براى بدكاران و ستمگران زندگى جاويد
تلخى كه متضمن هرگونه بدبختى و ناكامى مى باشد خبر داده است .
و جاى شك و ترديد نيست كه خداى آفرينش كه از هر جهت بالاتر از تصور ماست ، مانند ما
تفكر اجتماعى ندارد و اين سازمان قراردادى آقايى و بندگى و فرمانروايى و فرمانبرى و
امر و نهى و مزد و پاداش در بيرون از زندگى اجتماعى ما وجود ندارد و دستگاه خدايى
همانا دستگاه آفرينش است كه در آن هستى و پيدايش هر چيز به آفرينش خدا طبق روابط
واقعى بستگى دارد و بس .
و چنانكه در قرآن كريم
(235) و بيانات پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اشاره شده دين
مشتمل به حقايق و معارفى است بالاتر از فهم عادى ما كه خداى متعال آنها را با بيانى
كه با سطح فكر ما مناسب و با زبانى كه نسبت به ما قابل فهم است ، براى ما نازل
فرموده است .
از اين بيان بايد نتيجه گرفت كه ميان اعمال نيك و بد و ميان آنچه در جهان ابديت از
زندگى و خصوصيات زندگى هست ، رابطه واقعى برقرار است كه خوشى و ناخوشى زندگى آينده
به خواست خدا مولود آن است .
و به عبارت ساده تر: در هر يك از اعمال نيك و بد، در درون انسان واقعيتى به وجود مى
آيد كه چگونگى زندگى آينده او مرهون آن است .
انسان بفهمد يا نفهمد، درست مانند كودكى است كه تحت تربيت قرار مى گيرد، وى جز
دستورهايى كه از مربى با لفظ ((بكن و نكن ))
مى شنود و پيكر كارهايى كه انجام مى دهد، چيزى نمى فهمد ولى پس از بزرگ شدن و
گذرانيدن ايام تربيت به واسطه ملكات روحى ارزنده اى كه در باطن خود مهيّا كرده در
اجتماع به زندگى سعادتمندى نايل خواهد شد و اگر از انجام دستورهاى مربى نيكخواه خود
سر باز زده باشد، جز بدبختى بهره اى نخواهد داشت .
يا مانند كسى كه طبق دستور پزشك به دوا و غذا و ورزش مخصوصى مداومت مى نمايد وى جز
گرفتن و به كار بستن دستور پزشك با چيزى سر و كار ندارد ولى با انجام دستور، نظم و
حالت خاصى در ساختمان داخلى خود پيدا مى كند كه مبداء تندرستى و هر گونه خوشى و
كاميابى است .
خلاصه انسان در باطن اين حيات ظاهرى ، حيات ديگرى باطنى (حيات معنوى ) دارد كه از
اعمال وى سرچشمه مى گيرد و رشد مى كند و خوشبختى و بدبختى وى در زندگى آن سرا،
بستگى كامل به آن دارد.
قرآن كريم نيز اين بيان عقلى را تاءييد مى كند و در آيات
(236) بسيارى براى نيكوكاران و اهل ايمان حيات ديگر و روح ديگرى بالاتر
از اين حيات و روشن تر از اين روح اثبات مى نمايد و نتايج باطنى اعمال را پيوسته
همراه انسان مى داند و در بيانات نبوى نيز به همين معنا بسيار اشاره شده است
(237) .
دوم : اينكه بسيار اتفاق مى افتد كه يكى از ما كسى را به امرى نيك يا بد راهنمايى
كند در حالى كه خودش به گفته خود عامل نباشد ولى هرگز در پيغمبران و امامان كه
هدايت و رهبريشان به امر خداست ، اين حال تحقق پيدا نمى كند ايشان به دينى كه هدايت
مى كنند و رهبرى آن را به عهده گرفته اند، خودشان نيز عاملند و به سوى حيات معنوى
كه مردم را سوق مى دهند، خودشان نيز داراى همان حيات معنوى مى باشند؛ زيرا خدا تا
كسى را خود هدايت نكند هدايت ديگران را به دستش نمى سپارد و هدايت خاص خدايى هرگز
تخلف بردار نيست . از اين بيان مى توان نتايج ذيل را به دست آورد:
1 - در هر امتى ، پيغمبر و امام آن امت در كمال حيات معنوى دينى كه به سوى آن دعوت
و هدايت مى كنند، مقام اول را حايز مى باشند؛ زيرا چنانكه شايد و بايد به دعوت
خودشان عامل بوده و حيات معنوى آن را واجدند.
2 - چون اولند و پيشرو و راهبر همه هستند از همه افضلند.
3 - كسى كه رهبرى امتى را به امر خدا به عهده دارد چنانكه در مرحله اعمال ظاهرى
رهبر و راهنماست در مرحله حيات معنوى نيز رهبر و حقايق اعمال با رهبرى او سير مى
كند
(238) .
ائمه و پيشوايان اسلام
به حسب آنكه از فصلهاى گذشته نتيجه گرفته مى شود، در اسلام پس از رحلت پيغمبراكرم
صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در ميان امت اسلامى پيوسته امامى (پيشواى منصوب ) از
جانب خدا بوده و خواهد بود. و احاديث انبوهى
(239) از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در توصيف ايشان و در
عدد ايشان و در اينكه همه شان از قريشند و از اهل بيت پيغمبرند و در اينكه
((مهدى موعود)) از ايشان و آخرينشان خواهد بود، نقل شده
است .
و همچنين نصوص
(240) از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در امامت على عليه
السّلام كه امام اول است وارد شده است و همچنين نصوص قطعى از پيغمبراكرم صلّى اللّه
عليه و آله و سلّم و على عليه السّلام در امامت امام دوم و به همين ترتيب گذشتگان
ائمه به امامت آيندگانشان نص قطعى نموده اند.
به مقتضاى اين نصوص ، ائمه اسلام دوازده تن مى باشند و نامهاى مقدسشان به اين ترتيب
است :
1 - على بن ابى طالب 2 - حسن بن على
3 - حسين بن على 4 - على بن حسين
5 - محمد بن على 6 - جعفر بن محمد
7 - موسى بن جعفر8 - على بن موسى
9 - محمد بن على 10 - على بن محمد
11 - حسن بن على 12 - مهدى عليهم السّلام
اجمالى از تاريخ زندگى دوازده امام (ع )
امام اوّل
حضرت اميرالمؤ منين على عليه السّلام وى فرزند ابوطالب شيخ بنى هاشم ، عموى
پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود كه پيغمبر اكرم را سرپرستى نموده و در
خانه خود جاى داده و بزرگ كرده بود و پس از بعثت نيز تا زنده بود از آن حضرت حمايت
كرد و شرّ كفار عرب و خاصه قريش را از وى دفع نمود.
على عليه السّلام (بنا به نقل مشهور) ده سال پيش از بعثت متولد شد و پس از شش سال
در اثر قحطى كه در مكه و حوالى آن اتفاق افتاد، بنا به درخواست پيغمبراكرم صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم از خانه پدر به خانه پسر عموى خود پيغمبراكرم صلّى اللّه
عليه و آله و سلّم منتقل گرديد و تحت سرپرستى و پرورش مستقيم آن حضرت درآمد
(241) .
پس از چند سال كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به موهبت نبوت نايل شد و
براى نخستين بار در ((غار حرا)) وحى
آسمانى به وى رسيد وقتى كه از غار رهسپار شهر و خانه خود شد، شرح حال را فرمود، على
عليه السّلام به آن حضرت ايمان آورد
(242) و باز در مجلسى كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم
خويشاوندان نزديك خود را جمع و به دين خود دعوت نموده فرمود:
نخستين كسى كه از شما دعوت مرا بپذيرد خليفه و وصى و وزير من خواهد بود، تنها كسى
كه از جاى خود بلند شد و ايمان آورد على عليه السّلام بود و پيغمبراكرم صلّى اللّه
عليه و آله و سلّم ايمان او را پذيرفت و وعده هاى خود را در باره اش امضا نمود
(243) و از اين روى على عليه السّلام نخستين كسى است در اسلام كه ايمان
آورد و نخستين كسى است كه هرگز غير خداى يگانه را نپرستيد.
على عليه السّلام پيوسته ملازم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود تا آن
حضرت از مكه به مدينه هجرت نمود و در شب هجرت نيز كه كفار خانه آن حضرت را محاصره
كرده بودند و تصميم داشتند آخر شب به خانه و آن حضرت را در بستر خواب قطعه قطعه
نمايند، على عليه السّلام در بستر پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابيده
و آن حضرت از خانه بيرون آمده رهسپار مدينه گرديد
(244) . و پس از آن حضرت مطابق وصيتى كه كرده بود، امانتهاى مردم را به
صاحبانش رد كرده ، مادر خود و دختر پيغمبر را با دو زن ديگر برداشته به مدينه حركت
نمود
(245) .
در مدينه نيز ملازم پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود و آن حضرت در هيچ
خلوت وجلوتى على عليه السّلام را كنار نزد و يگانه دختر محبوبه خود فاطمه را به وى
تزويج نمود. و در موقعى كه ميان اصحاب خود عقد اخوت مى بست او را برادر خود قرار
داد
(246) .
على عليه السّلام در همه جنگهاكه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شركت
فرموده بود حاضر شد جز جنگ تبوك كه آن حضرت او را در مدينه به جاى خود نشانيده بود
(247) و در هيچ جنگى پاى به عقب نگذاشت و از هيچ حريفى روى نگردانيد و
در هيچ امرى مخالفت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نكرد چنانكه آن حضرت
فرمود:((هرگز على از حق و حق از على جدا نمى شوند
(248) .))
على عليه السّلام روز رحلت پيغمبراكرم 33 سال داشت و با اينكه در همه فضائل دينى
سرآمد و در ميان اصحاب پيغمبر ممتاز بود، به عنوان اينكه وى جوان است و مردم به
واسطه خونهايى كه در جنگها پيشاپيش پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريخته
با وى دشمنند از خلافت كنارش زدند و به اين ترتيب دست آن حضرت از شؤ ونات عمومى
بكلى قطع شد. وى نيز گوشه خانه را گرفت به تربيت افراد پرادخت و 25 سال كه زمان سه
خليفه پس از رحلت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، گذرانيد و پس از
كشته شدن خليفه سوم ، مردم با آن حضرت بيعت نموده و به خلافتش برگزيدند.
آن حضرت در خلافت خود كه تقريبا چهار سال و نه ماه طول كشيد، سيرت پيغمبراكرم صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم را داشت و به خلافت خود صورت نهضت و انقلاب داده به
اصلاحات پرداخت والبته اين اصلاحات به ضرر برخى از سودجويان تمام مى شد و از اين
روى عده اى از صحابه كه پيشاپيش آنها ام المؤ منين
((عايشه و طلحه و زبير و معاويه )) بودند،
خون خليفه سوم را دستاويز قرار داده سر به مخالفت برافراشتند و بناى شورش و آشوبگرى
گذاشتند.
آن حضرت براى خوابانيدن فتنه ، جنگى با ام المؤ منين عايشه و طلحه و زبير در نزديكى
بصره كرد كه به ((جنگ جمل )) معروف است و
جنگى ديگر با معاويه در مرز عراق و شام كرد كه به جنگ ((صفين
)) معروف است و يك سال و نيم ادامه يافت و جنگى ديگر با خوارج در نهروان كرد
كه به جنگ ((نهروان ))
معروف است و به اين ترتيب ، بيشتر مساعى آن حضرت در ايام خلافت خود، صرف رفع اختلاف
داخلى بود و پس از گذشت زمان كوتاه ، صبح روز نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرى در
مسجد كوفه در سر نماز به دست بعضى از خوارج ضربتى خورده و در شب 21 همان ماه شهيد
شد
(249) .
اميرالمؤ منين على عليه السّلام به شهادت تاريخ و اعتراف دوست و دشمن در كمالات
انسانى نقيصه اى نداشت و در فضائل اسلامى نمونه كاملى از تربيت پيغمبراكرم صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم بود.
بحثهايى كه در اطراف شخصيت او شده و كتابهايى كه در اين باره شيعه و سنى و ساير
مطلعين و كنجكاوان نوشته اند، در باره هيچيك از شخصيت هاى تاريخ اتفاق نيفتاده است
.
على عليه السّلام در علم و دانش ، داناترين ياران پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله
و سلّم و ساير اهل اسلام بود و نخستين كسى است در اسلام كه در بيانات علمى خود، در
استدلال و برهان را باز كرد و در معارف الهيّه بحث فلسفى نمود و در باطن قرآن سخن
گفت و براى نگهدارى لفظش دستور زبان عربى را وضع فرمود و تواناترين عرب بود در
سخنرانى (چنانكه در بخش اوّل كتاب نيز اشاره شد).
على عليه السّلام در شجاعت ضرب المثل بود و در آن همه جنگها كه در زمان پيغمبراكرم
صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و پس از آن شركت كرد، هرگز ترس و اضطراب از خود نشان
نداد و با اينكه بارها و ضمن حوادثى مانند جنگ احد و جنگ حنين و جنگ خيبر و جنگ
خندق ، ياران پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و لشكريان اسلام لرزيدند و
يا پراكنده شده فرار نمودند، هرگز پشت به دشمن نكرد و هرگز نشده كه كسى از ابطال و
مردان جنگى با وى درآويزد و جان به سلامت برد و در عين حال با كمال توانايى ،
ناتوانى را نمى كشت و فرارى را دنبال نمى كرد و شبيخون نمى زد و آب به روى دشمن نمى
بست .
از مسلمات تاريخ است كه آن حضرت در جنگ خيبر در حمله اى كه به قلعه نمود، دست به
حلقه در رسانيده با تكانى در قلعه را كنده به دور انداخت
(250) .
و همچين روز فتح مكه كه پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم امر به شكستن بتها
نمود، بت ((هبل )) كه بزرگترين بتهاى مكه
و مجسمه عظيم الجثه اى از سنگ بود كه بر بالاى كعبه نصب كرده بودند، على عليه
السّلام به امر پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پاى روى دوش آن حضرت
گذاشته بالاى كعبه رفت و
((هبل )) را از جاى خود كند و پايين
انداخت
(251) .
على عليه السّلام در تقواى دينى و عبادت حق نيز يگانه بود، پيغمبراكرم صلّى اللّه
عليه و آله و سلّم در پاسخ كسانى كه نزد وى از تندى على عليه السّلام گله مى كردند
مى فرمايد:((على را سرزنش نكنيد؛ زيرا وى شيفته خداست
(252) )).
ابودرداى صحابى پيكر آن حضرت را در يكى از نخلستهانهاى مدينه ديد كه مانند چوب خشك
افتاده است ، براى اطلاع ، به خانه آن حضرت آمد و به همسر گرامى وى كه دختر
پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بود، درگذشت همسرش را تسليت گفت ، دختر
پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود:((پسر عم من نمرده
است بلكه در عبادت از خوف خدا غش نموده است و اين حال براى وى بسيار اتفاق مى افتد)).
على عليه السّلام در مهربانى به زيردستان و دلسوزى به بينوايان و بيچارگان و كرم و
سخا به فقرا و مستمندان ، قصص و حكايات بسيار دارد. آن حضرت هر چه را به دستش مى
رسيد در راه خدا به مستمندان و بيچارگان مى داد و خود با سخت ترين و ساده ترين وضعى
زندگى مى كرد. آن حضرت كشاورزى را دوست مى داشت و غالبا به استخراج قنوات و
درختكارى و آباد كردن زمينهاى باير مى پرداخت ولى از اين راه هر ملكى را كه آباد مى
كرد و يا هر قناتى را كه بيرون مى آرود وقف فقرا مى فرمود و اوقاف آن حضرت كه به
صدقه على معروف بود در اواخر عهد وى ، عوايد ساليانه قابل توجهى (24 هزار دينار
طلا) داشت
(253) .
امام دوّم
امام حسن مجتبى عليه السّلام آن حضرت و برادرش امام حسين عليه السّلام دو فرزند
اميرالمؤ منين على عليه السّلام بودند از حضرت فاطمه عليهاالسّلام دختر پيغمبراكرم
صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و پيغمبراكرم بارها مى فرمود كه :((حسن
و حسين فرزندان منند)) و به پاس همين كلمه ، على عليه السّلام
به ساير فرزندن خود مى فرمود:((شما فرزندان من هستيد و حسن و
حسين فرزندان پيغمبر خدايند
(254) )).
امام حسن عليه السّلام سال سوم هجرت در مدينه متولد شد
(255) و هفت سال و خرده اى جد خود را درك نمود و در آغوش مهر آن حضرت
بسر برد و پس از رحلت پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه با رحلت حضرت
فاطمه ، سه ماه يا شش ماه بيشتر فاصله نداشت ، تحت تربيت پدر بزرگوار خود قرار
گرفت .
امام حسن عليه السّلام پس از شهادت پدر بزرگوار خود به امر خدا و طبق وصيت آن حضرت
، به امامت رسيد و مقام خلافت ظاهرى را نيز اشغال كرد نزديك به شش ماه به اداره
امور مسلمين پرداخت و در اين مدت معاويه كه دشمن سرسخت على عليه السّلام و خاندان
او بود و سالها به طمع خلافت (در ابتدا به نام خونخواهى خليفه سوم و اخيرا به دعوى
صريح خلافت ) جنگيده بود به عراق كه مقر خلافت امام حسن عليه السّلام بود لشكر كشيد
و جنگ آغاز كرد و از سوى ديگر سرداران لشكريان امام حسن عليه السّلام را تدريجا با
پولهاى گزاف و نويدهاى فريبنده اغوا نمود و لشكريان را بر آن حضرت شورانيد
(256) .
بالا خره آن حضرت به صلح مجبور شده ، خلافت ظاهرى را با شرايطى (به شرط اينكه پس از
درگذشت معاويه دوباره خلافت به امام حسن عليه السّلام برگردد و خاندان و شيعيانش از
تعرض مصون باشند) به معاويه واگذار نمود
(257) معاويه به اين ترتيب خلافت اسلامى را قبضه كرد و وارد عراق شد و
در سخنرانى عمومى رسمى شرايط صلح را الغاء نمود
(258) و از هر راه ممكن استفاده كرده سخت ترين فشار و شكنجه را به اهل
بيت و شيعيان ايشان روا داشت .
امام حسن عليه السّلام در تمام مدت امامت خود كه ده سال طول كشيد در نهايت شدت و
اختناق زندگى كرد و هيچگونه امنيتى حتى در داخل خانه خود نداشت و بالا خره در سال
پنجاه هجرى به تحريك معاويه به دست همسر خود مسموم وشهيد شد
(259) .
امام حسن عليه السّلام در كمالات انسانى يادگار پدر و نمونه كامل جدّ بزرگوار خود
بود و تا پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در قيد حيات بود، او و برادرش
در كنار آن حضرت جاى داشتند و گاهى آنان را بر دوش خود سوار مى كرد.
عامه و خاصه از پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم روايت كرده اند كه در باره
حسن و حسين عليهماالسّلام فرمود: اين دو فرزند من امام مى باشند خواه برخيزند و
خواه بنشينند (كنايه است از تصدى مقام خلافت ظاهرى و عدم تصدى آن
(260) ) )). و روايات بسيار از پيغمبراكرم صلّى
اللّه عليه و آله و سلّم و اميرالمؤ منين على عليه السّلام در امامت آن حضرت بعد از
پدر بزرگوارش ، وارد شده است .
امام سوم
امام حسين (سيدالشهداء) فرزند دوم على عليه السّلام از فاطمه عليهاالسّلام دختر
پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كه در سال چهارم هجرى متولد شده است . آن
حضرت پس از شهادت برادر بزرگوار خود امام حسن مجتبى عليه السّلام به امر خدا و طبق
وصيت وى ، به امامت رسيد
(261) .
امام حسين عليه السّلام ده سال امامت نمود و تمام اين مدت را به استثناى (تقريبا)
شش ماه آخر در خلافت معاويه واقع بود و در سخت ترين اوضاع و ناگوارترين احوال با
نهايت اختناق زندگى مى فرمود زيرا گذشته از اينكه مقررات و قوانين دينى اعتبار خود
را از دست داده بود و خواسته هاى حكومت جايگزين خواسته هاى خدا و رسول شده بود و
گذشته از اينكه معاويه و دستياران او از هر امكانى براى خرد كردن و از ميان بردن
اهل بيت و شيعيانشان و محو نمودن نام على و آل على استفاده مى كردند، معاويه در صدد
تحكيم اساس خلافت فرزند خود يزيد برآمده بود و گروهى از مردم به واسطه بى بندوبارى
يزيد، از اين امر خشنود نبودند، معاويه براى جلوگيرى از ظهور مخالفت ، به سخت
گيريهاى بيشتر و تازه ترى دست زده بود.
امام حسين خواه ناخواه اين روزگار تاريك را مى گذرانيد و هرگونه شكنجه و آزار روحى
را از معاويه و دستياران وى تحمل مى كرد تا در اواسط سال شصت هجرى ، معاويه درگذشت
و پسرش يزيد به جاى پدر نشست
(262) .
بيعت يك سنت عربى بود كه در كارهاى مهم مانند سلطنت و امارت ، اجرا مى شد و
زيردستان بويژه سرشناسان دست بيعت و موافقت و طاعت به سلطان يا امير مثلاً مى دادند
و مخالف بعد از بيعت ، عار و ننگ قومى بود و مانند تخلف از امضاى قطعى ، جرمى مسلم
شمرده مى شد و در سيره پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فى الجمله يعنى در
جايى كه به اختيار و بدون اجبار انجام مى يافت ، اعتبار داشت .
معاويه نيز از معاريف قوم براى يزيد بيعت گرفته بود ولى متعرض حال امام حسين عليه
السّلام نشده و به آن حضرت تكليف بيعت ننموده بود و بالخصوص به يزيد وصيت كرده بود
(263) كه اگر حسين بن على از بيعت وى سر باز زند پيگيرى نكند و با سكوت
و اغماض بگذراند؛ زيرا پشت و روى مسئله را درست تصور كرده عواقب وخيم آن را مى
دانست .
ولى يزيد در اثر خودبينى و بى باكى كه داشت ، وصيت پدر را فراموش كرد، بى درنگ پس
از درگذشت پدر به والى مدينه دستور داد كه از امام حسين براى وى بيعت گيرد و گرنه
سرش را به شام فرستد
(264) !!
پس از آنكه والى مدينه درخواست يزيد را به امام حسين عليه السّلام ابلاغ كرد آن
حضرت براى تفكر در اطراف قضيه مهلت گرفت و شبانه با خاندان خود به سوى مكه حركت
فرمود و به حرم خدا كه در اسلام ماءمن رسمى مى باشد پناهده شد.
اين واقعه در اواخر ماه رجب و اوايل ماه شعبان سال شصت هجرى بود و امام حسين عليه
السّلام تقريبا چهار ماه در شهر مكه در حال پناهندگى بسر برد و اين خبر تدريجا در
اقطار بلاد اسلامى منتشر شد. از يك سوى بسيارى از مردم كه از بيدادگريهاى دوره
معاويه دلخور بودند و خلافت يزيد بر نارضايتيشان مى افزود با آن حضرت مراوده و
اظهار همدردى مى كردند و از يك سوى سيل نامه از عراق و بويژه از شهر كوفه به شهر
مكه سرازير مى شد و از آن حضرت مى خواستند كه به عراق رفته و به پيشوايى و رهبرى
جمعيت پرداخته براى برانداختن بيداد و ستم قيام كند. و البته اين جريان براى يزيد
خطرناك بود.
اقامت امام حسين عليه السّلام در مكه ، ادامه داشت تا موسم حج رسيد و مسلمانان جهان
به عنوان حج ، گروه گروه و دسته دسته وارد مكه و مهياى انجام عمل حج مى شدند، آن
حضرت اطلاع پيدا كرد كه جمعى از كسان يزيد در زى حجاج وارد مكه شده اند و ماءموريت
دارند با سلاحى كه در زير لباس احرام بسته اند آن حضرت را در اثناء عمل حج به قتل
رسانند
(265) .
آن حضرت عمل خود را مخفف ساخته تصميم به حركت گرفت و در ميان گروه انبوه مردم سرپا
ايستاده سخنرانى كوتاهى كرده
(266) حركت خود بسوى عراق خبر داد. وى در اين سخنرانى كوتاه شهادت خود
را گوشزد مى نمايد و از مسلمانان استمداد مى كند كه در اين هدف ياريش نمايند و خون
خود را در راه خدا بذل كنند و فرداى آن روز با خاندان و گروهى از ياران خود رهسپار
عراق شد.
امام حسين عليه السّلام تصميم قطعى گرفته بود كه بيعت نكند و به خوبى مى دانست كه
كشته خواهد شد و نيروى جنگى شگرف و دهشتناك بنى اميه كه با فساد عمومى و انحطاط
فكرى و بى ارادگى مردم و خاصه اهل عراق تاءييد مى شد، او را خرد و نابود خواهد كرد.
جمعى از معاريف به عنوان خيرخواهى سر راه را بر وى گرفته و خطر اين حركت و نهضت را
تذكر دادند، ولى آن حضرت در پاسخ فرمود كه من بيعت نمى كنم و حكومت ظلم و بيداد را
امضا نمى نمايم و مى دانم كه به هر جا روم و در هر جا باشم مرا خواهند كشت و اينكه
مكه را ترك مى گويم براى رعايت حرمت خانه خداست كه با ريختن خون من هتك نشود
(267) .
امام حسين عليه السّلام راه كوفه را پيش گرفت ، در اثناى راه كه هنوز چند روز راه
تا كوفه داشت ، خبر يافت كه والى يزيد در كوفه نماينده امام را با يك نفر از معاريف
شهر كه طرفدارى جدى بود، كشته و به دستور وى ريسمان به پايشان بسته در كوچه و بازار
كوفه كشيده اند
(268) و شهر و نواحى آن تحت مراقبت شديد درآمده و سپاه بى شمار دشمن در
انتظار وى بسر مى برند و راهى جز كشته شدن در پيش نيست . همينجا بود كه امام تصميم
قطعى خود را به كشته شدن بى ترديد اظهار داشت و به سير خود ادامه داد
(269) .
در هفتاد كيلومترى كوفه (تقريبا) در بيابانى به نام كربلا، آن حضرت و كسانش به
محاصره لشگريان يزيد درآمدند و هشت روز توقف داشتند كه هر روز حلقه محاصره تنگتر و
سپاه دشمن افزونتر مى شد و بالا خره آن حضرت و خاندان و كسانش با شماره ناچيز، در
ميان حلقه هاى متشكل از سى هزار مرد جنگى قرار گرفتند
(270) .
در اين چند روز امام به تحكيم موضع خود پرداخته ياران خود را تصفيه نمود، شبانه
عموم همراهان خود را احضار فرمود در ضمن سخنرانى كوتاهى اظهار داشت كه : ما جز مرگ
و شهادت در پيش نداريم و اينان با كسى جز من كار ندارند، من بيعت خود را از شما
برداشتم هر كه بخواهد مى تواند از تاريكى شب استفاده نموده جان خود را از اين ورطه
هولناك برهاند.
پس از آن فرمود چراغها را خاموش كردند و اكثر همراهان كه براى مقاصد مادى همراه
بودند پراكنده شدند و جز جماعت كمى از شيفتگان حق (نزديك به چهل تن از ياران امام )
و عده اى از بنى هاشم كسى نماند.
امام عليه السّلام بار ديگر بازماندگان را جمع كرده و به مقام آزمايش درآورده در
خطابى كه به ياران و خويشاوندان هاشمى خود كرد، اظهار داشت كه : اين دشمنان تنها با
من كار دارند، هر يك از شما مى توانيد از تاريكى شب استفاده كرده از خطر نجات يابد،
ولى اين بار هر يك از ياران باوفاى امام با بيانهاى مختلف پاسخ دادند كه ما هرگز از
ره حق كه تو پيشواى آنى روى نخواهيم تافت و دست از دامن پاك تو نخواهيم برداشت و تا
رمقى در تن و قبضه شمشير به دست داريم از حريم تو دفاع خواهيم نمود
(271) .
آخر روز نهم ماه محرم ، آخرين تكليف (يا بيعت يا جنگ ) از جانب دشمن به امام رسيد و
آن حضرت شب را براى عبادت مهلت گرفت و مصمم به جنگ فردا شد
(272) .
روز دهم محرم سال 61 هجرى ، امام با جمعيت كم خود (روى هم رفته كمتر از نود نفر كه
چهل نفر از ايشان از همراهان سابق امام و سى و چند نفر در شب و روز جنگ از لشكر
دشمن به امام پيوسته بودند و مابقى خويشاوندان هاشمى امام ، از فرزندان و برادران و
برادرزداگان و خواهرزادگان و عموزادگان بودند) در برابر لشكر بى كران دشمن صف آرايى
نمودند و جنگ در گرفت .
آن روز از بامداد تا واپسين جنگيدند و امام عليه السّلام و ساير جوانان هاشمى و
ياران وى تا آخرين نفر شهيد شدند (در ميان كشته شدگان دو فرزند خردسال امام حسن و
يك كودك خرسال و يك فرزند شيرخوار امام حسين را نيز بايد شمرد
(273) .
لشكر دشمن پس از خاتمه يافتن جنگ ، حرمسراى امام را غارت كردند و خيمه و خرگاه را
آتش زدند و سرهاى شهدا را بريده ، بدنهاى ايشان را لخت كرده ، بى اينكه به خاك
بسپارند، به زمين انداختند. سپس اهل حرم را كه همه زن و دختر بى پناه بودند با
سرهاى شهدا به سوى كوفه حركت دادند (در ميان اسيران از جنس ذكور تنى چند بيش نبود
كه از جمله آنان فرزند 22 ساله امام حسين - كه سخت بيمار بود - يعنى امام چهارم و
ديگر فرزند چهار ساله وى محمد بن على كه امام پنجم باشد و ديگر حسن مثنى فرزند امام
دوم كه داماد امام حسين عليه السّلام بود و در جنگ زخم كارى خورده و در ميان كشتگان
افتاده بود او را نيز در آخرين رمق يافتند و به شفاعت يكى از سرداران ، سر نبريدند
و با اسيران به كوفه بردند) و از كوفه نيز به سوى دمشق پيش يزيد بردند.
واقعه كربلا و اسيرى زنان و دختران اهل بيت و شهر به شهر گردانيدن ايشان و
سخنرانيهايى كه دختر اميرالمؤ مين عليه السّلام و امام چهارم - كه جزء اسيران بودند
- در كوفه و شام نمودند بنى اميه را رسوا كرد و تبليغات چندين ساله معاويه را از
كار انداخت و كار به جايى كشيد كه يزيد از عمل ماءمورين خود در ملا عام بيزارى جست
و واقعه كربلا عامل مؤ ثرى بود كه با تاءثير مؤ جل خود، حكومت بنى اميه را برانداخت
و ريشه شيعه را استوارتر ساخت و از آثار معجل آن ، انقلابات و شورشهايى بود كه به
همراه جنگهاى خونين تا دوازده سال ادامه داشت و از كسانى كه در قتل امام شركت جسته
بودند، حتى يك نفر از دست انتقام نجستند.
كسى كه در تاريخ حيات امام حسين عليه السّلام و يزيد و اوضاع و احوالى كه آن روز
حكومت مى كرد، دقيق شود و در اين بخش از تاريخ كنجكاوى نمايد، شك نمى كند كه آن روز
در برابر امام حسين عليه السّلام يك راه بيشتر نبود و آن همان كشته شدن بود و بيعت
يزيد كه نتيجه اى جز پايمال كردن علنى اسلام نداشت ، براى امام مقدور نبود؛ زيرا
يزيد با اينكه احترامى براى آيين اسلام و مقررات آن قائل نبود و بندوبارى نداشت ،
به پايمال كردن مقدسات و قوانين اسلامى بى باكانه تظاهر نيز مى كرد.
ولى گذشتگان وى اگر با مقررات دينى مخالفت مى كردند، آنچه مى كردند در لفافه دين مى
كردند و صورت دين را محترم شمرده با يارى پيغمبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم
و ساير مقامات دينى كه مردم براى ايشان معتقد بودند، افتخار مى نمودند.
و از اينجا روشن مى شود كه آنچه برخى از مفسرين حوادث گفته اند كه اين دو پيشوا
(امام حسن و امام حسين ) دو سليقه مختلف داشتند و امام حسن مسلك صلح را مى پسنديد
به خلاف امام حسين كه جنگ را ترجيح مى داد چنانكه آن برادر با داشتن چهل هزار مرد
جنگى با معاويه صلح كرد و اين برادر با چهل نفر به جنگ يزيد برخاست ، سخنى است
نابجا؛ زيرا مى بينيم همين امام حسين كه يك روز زير بار بيعت يزيد نرفت ، ده سال در
حكومت معاويه و مانند برادرش امام حسن (كه او نيز ده سال با معاويه به سر برده بود)
به سر برد و هرگز سر به مخالفت برنداشت و حقا اگر امام حسن يا امام حسين با معاويه
مى جنگيدند كشته مى شدند و براى اسلام كمترين سودى نمى بخشيد و در برابر سياست حق
به جانبى معاويه كه خود را صحابى و كاتب وحى و خال المؤ منين معرفى كرده و هر دسيسه
را به كار مى برد، تاءثيرى نداشت .
گذشته از اينكه با تمهيدى كه داشت مى توانست آنان را به دست كسان خودشان بكشد و خود
به عزايشان نشسته به مقام خونخواهى بيايد چنانكه با خليفه سوم نظير همين معامله را
كرد.