سقيفه

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۱ -


مقدمه مولف

بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدُ للّه ربّ العالمينَ والصّلاه والسَلامُ على محمّد وآلهِ الطاهرين
اين کتاب، در اصل، سخنرانى هايى بوده که در مجالس عزادارى محرّم وصفر سال 1419 هجرى ايراد شده بود وپس از پياده کردن نوارهاى آن سخرانيها جناب اقاى دکتر مهدى دشتى زحمت تدوين وتحقيق مستندات آن را بر عهده گرفتند واکنون آماده چاپ شده است .
سقيفه در لغت عرب به معنى سايبانى است که شيوخ عرب را مهمان خانه اى بوده است که افراد قبيله نيز در آن جمع مى شدند و در باره همه امور قبيله گفت وگو مى کردند.
انصار پيامبر اکرم (ص) از دو قبيله اوس وخزرج بودند که هر دو قبيله در اصل از اهل يمن بودند وايداد ايشان براى درک حضور پيامبر خاتم(ص) ويارى حضرتش به مدينه آمده بودند.
سقيفه مشهور در تاريخ، محل اجتماع قبيله خزرج از انصار در مدينه بوده است ورئيس ايشان سعد بن عُباده بوده که براى بيعت بااو پس از وفات پيامبر در ان محل اجتماع کرده بودند؛در حالى که جسد مبارک پيامبر (ص) بين خاندانش بود ومشغول غسل دادن جسد مطهر آن حضرت بودند چون خبر اجتماع سقيفه به گروه پيرو ابوبکر وعمر رسيد ايشان نيز باسرعت به اجتماع سقيفه ملحق شدند .

آثار اجتماع سقيفه

در اثر اجتماع در آن سقيفه شريعت اسلام پس از پيامبر اکرم (ص) دگرگون شد!.
در اثر سقيفه تاريخ اسلام دگرگون شد .
در اثر سقيفه به در خانه فاطمه زهرا(س) آتش بردند وشد آنچه شد.
در اثر سقيفه شمشير ابن ملجم بر فرق امير المؤمين على (ع) فرود آمد .
در اثر سقيفه امام حسن (ع) با زهر شهيد شد .
در اثر سقيفه حضرت امام حسين (ع) شهيد شد! وزينب (س) وديگر دختران پيامبر(ص) اسير شدند!
در اثر آن سقيفه مسير تاريخ بشريت دگرگون شد.
آثر سقيفه از آن روز تا کنون وتاظهور حضرت مهدى موعود (عج) ادامه دارد!! .
سيد مرتضى العسکري
ذي قعده 1421 هـ

پيشگفتار

درباره "سقيفه" ويايگاه آن در تاريخ اسلام، از ديرباز تاکنون، کتاب هاى بسيارى مستقلاً يا به مناسبت، به رشته تحرير در آمده است که، البته، از نظر ارزش واهميت يکسان نيستند . بيشتر اين کتاب ها، سقيفه را، تنها در يک روز ديده اند ولذا غالباً کوشيده اند که، صرفاً، حوادث آن روز را بررسى کنند؛ البته، گاه، بذکر حوادثى که در طى يک دو هفته پيش وپس از آن رخ داده است نيز پرداخته اند .
در ميان کتب متقدمين کمتر کتابى را مي¬توان سراغ گرفت که در اين باره سخن نگفته باشد. نگاهى به سى اثر بريسته از منابع هزاره اول اسلامى، که در آنها مايراى سقيفه، گاه به ايمال وگاه به تفصيل مورد بحث واقع شده، گويا اين حقيقت است که ارباب تاريخ وسيره وحديث نتواسته اند بى اعتنا از کنار اين مايرا بگذرند2
از نويسندگان معاصر نيز افرادى بدين کار همت کماشته اند وآثارى شايان توجه عرضه کرده اند، کسانى چون: مرحوم محمد رضا مظفر3 محمد باقر بهبودى4 عبد الفتاح عبد المقصود5 ويلفرد مادلونگ6 .
مرحوم مظفر در کتاب خود السقيفه کوشيده که با روش علم کلام به دين مايرا بنگرد واثبات کند که آنچه در سقيفه شد اولاً بر مبناى اختيار وايماع امت نبود وثانياً مخالفت با نص شرعى داشت. البته اين ديدگاهى تازه نيست وبيش از وى بسيارى از علماى شيعه از اين منظر بدين مايرا نگريسته اند، همچون: مرحوم شيخ مفيد (ت 413 ه) در کتاب هاى آمالى ومحاضرات ومرحوم سيد ابن طاووس (ت 664 ه) در کتاب ارزشمند کشف المحيه .
آقاى محمد باقر بهبودى در کتاب سيره علوى حوادث پس از رحلت پيامبر اکرم (ص) را تا شهادت امير المؤمنين (ع) مورد بررسى قرار داده ودر اين ميان بحث مفصلى ومفيدى را درباره سقيفه مطرح کرده است وى سقيفه را حاصل نقشه اى از پيش طراحى شده مى داند که مسلمانان را در مقابل کار انجام شده قرار داد؛ منتها، دامنه اين نقشه را تا زمان عثمان ومعاويه نمى بيند ولذا بحث ايشان، على رغم دقت واستناد علمى آن، نا تمام مى ماند .
عبد الفتاح عبد المقصود سقيفه را محل ظهور عملياتى از پيش طراحى شده مى داند که در آن نه خبرى از شورا بود ونه جاى براى حاکميت شورا . از نظر او، سقيفه مى تواند آغاز حکم رانى کسانى باشد که مى خواستند حکومت را چون گويى در ميان خويش بگردش آورند7 .
گر چه عبد الفتاح عبد المقصود، نيز در اين مايرا، نشانه هاى روشنى از برنامه ريزى قبلى مى بيند نهايتاً، روايات متضمن تصريح عمر به نام8 افرادى که اگر زنده مى بودند آنان را پس از خود به خلافت مى گماشت، يعلى مى شمارد وبر خلاف آنچه که در ابتدا کتاب خود عرضه داشته9، تبانى اين سه دوست (ابوبکر، عمر، ابو عبيده اليراح) را بر غصب خلافت وگرداندن آن در ميان خود ضعيف شمرده کردن نمى نهد10 وأما ويلفرد مادلونگ مستشرق آلمانى الاصل در کتاب خود ابتدا نظريه لامس (Lammens) را در باره مثلث قدرت (ابوبکر، عمر، ابو عبيده اليراح) مطرح مى کند واز قول کايتانى تصريح مى کند که در اين مثلث11، الهام بخش اصلى، عمر بوده است12 ونتييه مى گيرد که پيامر اکرم بهيچ ويه در نظر نداشت که ابوبکر يانشين طبيعى او باشد وبه انجام اين کار رضايت نداشت13 وى، مؤکداً تصريح مى کند که يايگاه ممتاز حاکميت بر يامعه اسلامى، که ابوبکر آنرا به قريش اختصاص داده بود هيچ مبنايى در قرآن نداشت14 .
با اين همه، مادلونگ هيچ اعتقادى به تصريح پيامبر (ص) درباره يانشينى امير المؤمنين على بن ابى طالب (ع) نيز ندارد وحتى درباره واقعه غدير خم نيز چنين اظهار نظر مى کند که: "ظاهراً آن هنگام، موقع مناسبى نبود که على را به يانشينى خود منصوب کند. احتمالاً محمد (ص) به اميد آنکه طول عمر او به اندازه اى باشد تا يکى از اسباطش را تعيين کند، اين تصميم گيرى را به تأخير انداخت15. وى، نهايتاً چنين نتييه مى گيرد که پيامبر (ص) بدون تعيين يانشين از دنيا رفت . علاوه بر اين، مادلونگ احاديث عبد اللَّه بن عباس16 را هم که در آنها اعترافات صريح عمر بعلت منع خلافت از على (ع) گزارش شده است به اعتبار مى داند بى آنکه در اين باره دليل مقبول ارائه کند17 .
در بخشى پايانى کتاب، مادلونگ پا را از اين هم فراتر مى گذارد، واصلاً، عدم تعيين يانشين را سنت پيامبر (ص) اعلام مى کند وحتى مى گويد که شايد على (ع) هم بنابه همين سنت، مايل نبود، در زمان خلافت خود يانشينى براى خويش انتخاب کند؛ هرچند که بالاخره به حسن (ع) وصيت کرد . البته مادلونگ معتقد است که ابوبکر طالب خلافت بود18
وبي ترديد پيش از رحلت پيامبر (ص) تصميم گرفته بود که آن خليفه خود او باشد، بدون آنکه از جانب پيامبر (ص) بدين کار نامزد شده باشد؛ لذا تصميم گرفت براى رسيدن به اين آرزو، مخالفان قدرتمند خود را که از أهل بيت پيامبر (ص) بودند از ميان بردارد وبه انتظار فرصت نشست . اين فرصت را اشتباه عيولانه انصار براى انتخاب رهبر از ميان خود به دست او داد19 .
بدين ترتيب مادلونگ نيز بر ويود نقشه وطراحى قبلى براى رسيدن به خلافت از جانب ابوبکر تأکيد دارد منتها، بروز وظهور اين تصميم را، در سقيفه، أمر اتفاقى مى داند وهميارى چندتن ديگر از مردان قريش را در اين کار در گردن نهادن اگثريت قريش وانصار به خلافت ابوبکر، مؤثر مى شمارد . خاصه که ابوبکر، با گفتن اين يمله که (قريش حق قبيله اى براى حکومت دارد) آنان را اغفال کرده بود وآنان نيز از اينکه حکومت، همچون نبوت، در انحصار خاندان پيامر (ص) نمى ماند راضى بودند20 .
* * *
مرورى ايمالى بر آنچه که از ديرباز تا کنون درباره سقيفه نگاشته شده است لازم بود تا اينکه ارزش واهميت کار محقق کرانمايه، علامه سيد مرتضى عسکرى، در کتابى که پيش روى داريد، بهتر شناخته شود.
بر اساس اين کتاب سقيفه در يک روز ويا طراحى يک نفر براى خلافت خلاصه نمى شود بلکه سقيفه آغاز بروز وظهور ايرائى نقشه اى حساب شده است که طى آن افرادى معين از قريش مى بايست يکى پس از ديگرى، زمام حکومت را به دست گيرند تا آن را، پيوسته، از أهل بيت پيامبر (ص) - که بنا به نصّ ايشان، يانشينان بر حقّ پيامبر بودند - دور دارند ونهايتاً آن را به بنى اميه بسپارند . اين نقشه ايرا شد، لکن با قتل عثمان وخلافت امير المؤمنين (ع)، نا تمام ماند. اين تحليل، که بر مبناى منابع درجه اوّل مکتب خلفاست، در نوع خود بى نظير است؛ مطالب پراکنده ونا تمام وبعضاً نادرست گذشتگان ومعاصران را، درباره سقيفه، منظّم وکامل ساخته، تصحيح مى کند وبراى فهم بهتر تاريخ اسلام، از زمان رحلت پيامبر (ص) تا کنون، بسيار روشنى بخش وهدايتگر است.
نشر کنگره فرصت را مغتنم شمرد، وبا کسب اجازه از مؤلف ومحقّق گرانقدر، حضرت علامه سيد مرتضى عسکرى - دامت افاضاته - چاپ ونشر اين اثر ارزشمند را وجهه همّت قرار داد وبراى تتميم فايده آن، با استفاده از مآخذ معتبر، مستندات روايات حديثى وتاريخى منقول در اين کتاب را، در پى نوشت آورد ودر مواردى نيز حواشى چند در توضيح بعضى مطالب درج کرد. اميد که اين برگ سبز، در درگاه مولى الموحّدين وامير المؤمنين، حضرت على بن ابى طالب عليه السلام، به ديده قبول تلقّى شود؛ إن شاء اللَّه .
وآخرُ دَعوانا اَنِ الحمدُ للَّه ربّ العالمين
مهدى دشتى
زمستان 1379 - تهران

مقدمه چاپ دوم

اين کتاب از نوراهاى سخنرانيهاى اينجانب پياده وجمعآورى شد واين کار با کوشش دوتن از شيعيان أهل بيت عليهم السلام انجام پذيرفت ونخواستند نامشان در مقدمه برده شود بارى تعالى اين کار خير را از آنها قبول فرمايد.(1)
پى ريزى سقيفه در زمان حيات پيامبر اکرم(ص)
براى بررسى نحوه پى ريزى سقيفه در زمان حيات پيامبر(ص) بايد آيات زير را مورد بررسى قرار دهيم.
خداوند متعال در آيات اوليه سوره تحريم مى فرمايد:
[يا أَيهَا النَّبِىُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَک تَبْتَغِي مَرْضَاه أَزْوَاجِک وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ قَدْ فَرَضَ اللَّهُ لَکمْ تَحِلَّه أَيمَانِکمْ وَاللَّهُ مَوْلَاکمْ وَهُوَ الْعَلِيمُ الْحَکيمُ وَإِذْ أَسَرَّ النَّبِىُّ إِلَى بَعْضِ أَزْوَاجِهِ حَدِيثاً فَلَمَّا نَبَّأَتْ بِهِ وَأَظْهَرَهُ اللَّهُ عَلَيهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَأَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمَّا نَبَّأَهَا بِهِ قَالَتْ مَنْ أَنْبَأَک هَذَا قَالَ نَبَّأَنِي الْعَلِيمُ الْخَبِيرُ إِنْ تَتُوبَا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکمَا وَإِنْ تَظَاهَرَا عَلَيهِ فَإِنَّ اللَّهَ هُوَ مَوْلَاهُ وَجِبْرِيلُ وَصَالِحُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمَلَائِکه بَعْدَ ذَلِک ظَهِيرٌ ]
اى پيامبر، براى چه بر خود حرام کردى آنچه را که خداوند بر تو حلال کرده بود؟ براى جلب رضايت همسرانت؟ و خداوند آمرزنده و رحيم است. خداوند راه گشودن سوگندهايتان را معين ساخت؛ و خداوند مولاى شماست و او دانا و حکيم است.
آنگاه که پيامبر رازى را با بعضى از زنان خويش در ميان نهاد، آن زن آن راز را به ديگرى باز گفت. پس خداوند، پيامبر را از اين امر آگاه ساخت. پيامبر نيز بخشى از آن (راز) را بيان کرد و بخشى را بيان نکرد. آن زن به پيامبر گفت: چه کسى تو را از اين آگاه ساخت؟ فرمود: خداوند دانا مرا خبر کرد. اى دو زن، به سوى خدا توبه کنيد که دل شما از حق برگشته است و اگر عليه پيامبر پشت به پشت هم دهيد، همانا خداوند مولاى اوست و جبرئيل و ديگر فرشتگان و مرد صالح از مؤمنان، پشتيبان اويند.
شأن نزول آيات:
در اين آيات سه امر بيان شده است:
الف: تحريم پيامبر اکرم (ص) بر خود آنچه را که خدا بر او حلال فرموده بود براى رضاى همسرانش، و اين که خداوند راه گشودن سوگندها را بيان فرموده است.
ب: خبر دادن پيامبر (ص) رازى را به يکى از همسرانش و خبر دادن آن زن، آن راز را به ديگرى و آگاه نمودن بارى تعالى، پيامبر (ص) را از افشاى راز.
ي: تهديد بارى تعالى آن دو همسر پيامبر (ص) را، . . . تا آخر سوره.
در اين آيات بيان نشده که پيامبر (ص)، براى رضاى همسرش، چه حلالى را بر خود حرام کرده و چه رازى را آن همسر پيامبر (ص) افشا نموده و پس از آن چه شده است که خداوند چنان عبارات تهديد آميزى مى فرمايد.
شايسته است يادآور شويم که بارى تعالى مى فرمايد: [وَاَنْزَلْنا اِلَيک الذِّکرَ لِتُبَينَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ اِلَيهِم ] النحل 44: ما قرآن را بر تو نازل کرديم تا شما براى مردم بيان کنى آنچه را که براى ايشان نازل شده است.
قرآن با دوگونه وحى بر پيامبر(ص) نازل مى شده است.
1) وحى قرآنى، که همان نصّ قرآن است، که از زمان پيامبر(ص) تا به امروز در دسترس همه است.
2) وحى بيانى، که با آن تفسير قرآن بيان مى شده است.
در بيان آيه اول در روايت آمده است که پيامبر(ص) در روز نوبت حفصه، با کنيز خود ماريه هم بستر شد و آنگاه که حفصه از آن داستان آگاه گرديد، پيامبر(ص)، براى دليويى حفصه، ماريه را بر خود حرام فرمود21 .
در آيه دوم، خداوند اين تحريم را رفع مى کند.
در آيه سوم بيان شده که پيامبر(ص) مطلبى را به عنوان راز به همسرش - حفصه - مى فرمايد، او آن راز را فاش مى کند. خداوند، پيامبرش را از کار وى آگاه مى سازد و آن حضرت(ص)، حفصه را از فاش کردن آن راز آگاه مى سازد. حفصه از پيامبر(ص) مى پرسد که چه کسى شما را از اين کار آگاه ساخت؟ پيامبر(ص) مى فرمايد: خداوند عِالِم آگاه مرا با خبر ساخت22 .
در آيه چهارم لحن آيه تغيير مى کند و خطاب به آن دو زن مى فرمايد: (اگر شما از کار خود توبه کنيد (به نفع شماست) زيرا دل هايتان از حق منحرف گشته است، و چنان که بر ضدّ پيامبر(ص) پشت به پشت هم دهيد، خداوند مولاى اوست و جبرئيل و فرشتگان و مرد صالح از مؤمنان (= على) پشتيبان اويند23
آيا در خانه پيامبر چه پيش آمده بود که براى رفع آن نياز به تهديدى چنين سخت بوده است، تا آن حدّ که مى فرمايد: پيامبر تنها نيست، خدا و جبرئيل و ملائکه و صالح المؤمنين(على) پشتيبان و حافظ اويند؟ آيا چه بوده که در آيات بعدى، خداوند، در مقام تهديد، مى فرمايد:
اميد است که اگر او شما را طلاق دهد، پروردگارش، به جاى شما، همسرانى بهتر از شما براى او قرار دهد؛ همسرانى مسلمان، مؤمن، متواضع، توبه کار، عابد، مهاير، زنانى باکره و بيوه!!
اى کسانى که ايمان آورده ايد، خود و خانواده خويش را از آتشى که هيزم آن انسانها و سنگ هاست محافظت کنيد؛ آتشى که فرشتگانى بر آن گمارده شده که خشن و سختگيرند و هرگز فرمان خدا را مخالفت نمى ورزند و آنچه را فرمان داده شده اند (به طور کامل) ايرا مى کنند.
اى کسانى که کافر شده ايد، امروز عذرخواهى نکنيد، چرا که تنها به اعمالتان يزا داده مى شويد.
اى کسانى که ايمان آورده ايد، به سوى خدا توبه کنيد، توبه اى خالص؛ اميد است (با اين کار) پروردگارتان گناهانتان را ببخشد و شما را در باغ هايى از بهشت که نهرها از زير درختانش يارى است وارد کند. در آن روزى که خداوند، پيامبر و کسانى را که با او ايمان آورده اند خوار نمى کند، و اين در حالى است که نورشان پيشاپيش آنان و از سوى راستشان در حرکت است و مى گويند: پروردگارا، نور ما را کامل کن و ما را ببخش که تو بر هر چيزى توانايى. اى پيامبر، با کفّار و منافقان پيکار کن و بر آنان سخت بگير، يايگاهشان يهنّم است و بد فريامى است.
خداوند براى کسانى که کافر شده اند به همسر نوح و همسر لوط مثال زده است. آن دو تحت سرپرستى دو بنده از بندگان صالح ما بودند ولى به آن دو خيانت کردند و (ارتباط با آن دو پيامبر) سودى به حالشان (در برابر عذاب الهى) نداشت، و به آنها گفته شد: وارد آتش شويد با کسانى که وارد مى شوند).
آيا در خانه پيامبر(ص) و گرد آن حضرت چه فتنه هايى به پا شده بود که پيامبر(ص) بعضى از آنها را بيان فرمود و بعضى را بيان نفرمود؟ آن دو همسر پيامبر و همکارانشان چه نقشه هايى داشته اند که براى هشدار دادن به ايشان نيازمند آن همه تهديد و بيان عاقبت کار دو زن مشترک دو پيامبر (نوح و لوط) بوده است، با تصريح به اين که آن دو زن به آن دو پيامبر نفاق و خيانت ورزيدند و در نتييه به آن زن امر شد که به دوزخ بروند ؟
نتيه آنچه را که در اين باره در کتاب هاى مکتب خلفا يافته ايم چنين است:
پيامبر(ص) به حفصه دختر عمر فرموده بود که پدر تو با پدر عايشه (ابوبکر) براى گرفتن حکومت پس از من قيام خواهند کرد. اين سخن را پيامبر(ص) به عنوان رازى بيان داشته بودند، لکن اين راز را حفصه با عايشه در ميان گذارد. عايشه هم آن را به پدرش باز گفت. ابوبکر هم آن را با عمر در ميان گذاشت. عمر از حفصه سئوال کرد داستان چيست؟ بگو (تا آماده شويم.) او هم راز پيامبر(ص) را براى پدرش فاش کرد.
پيامبر(ص) بخشى از يريان را، يعنى اين که آن دو زن راز او را افشا کرده بودند، بيان نمود و از بازگويى بخشى ديگر اعراض کرد. آيا راز يزء آمادگى پدران آن دو براى گرفتن حکومت پس از پيامبر(ص) چه مى توانست باشد؟
ابن عبّاس، براى آن که از زبان خليفه دوم شأن نزول سوره را روايت کند، با زيرکى به او گفت: من يک سال است مى خواهم از شما سئوالى کنم، هيبت شما مرا مانع است. عمر گفت: چيست؟ گفت: سؤال از آيه قرآن است. خليفه گفت: ابن عباس، تو مى دانى علمى از قرآن نزد من است و از من سؤال نمى کنى؟ در اينجا ابن عباس از او پرسيد: سوره تحريم درباره چه کسى نازل شده است؟ عمر گفت: درباره عايشه و حفصه24.
در کتاب الدُّرّ المنثور سيوطى، جلد 6 صفحه 241، چنين آمده است:
و اِذْ اَسَرُّ النُّبِىُّ اِلى بعَضِ اَزوايِهِ حدَيثاً. حَفْصَه بِنْتِ عُمَرَ اَنَّ الخلَيفَه مِنْ بَعْدِهِ اَبُوبکرٍ وَ مِنْ بعَدِ أبي بکرٍ عُمَرُ.
از اين داستان مى توان دريافت که ابوبکر و عمر براى رسيدن به حکومت نقشه مى کشيدند، نقشه اى براى زمان حيات پيامبر(ص)25 و نقشه اى براى بعد از آن حضرت. آنچه که فعلاً مربوط به بحث ماست نقشه آن دو براى بعد از حيات پيامبر(ص) است که خود زير بناي سقيفه شد. آن نقشه چنان بود که ابوبکر، عمر، ابو عُبيده يرّاح، سالِم مولاى ابى حُذَيفِه و عثمان، براى رسيدن به حکومت بعد از پيامبر(ص) هم سوگند شدند و اين قرار را در نامه اى نوشتند و آن را به امانت نزد ابو عبيده جرّاح گذاشتند26.
به اين سبب بود که عمر مى گفت: "ابوعبيده امين اين امّت است. "27 و به سبب اين قرار داد بود که خليفه دوم بارها مى گفت: "اگر ابوعبيده يا سالم مولاى ابى حذيفه زنده بودند خلافت را به ايشان واگذار مى کردم28
"در واقعه تعيين خليفه دوم هم اين يريان آشکار مى شود:
ابوبکر، در مرض وفاتش، عثمان را طلبيد و گفت بنويس:
بسم الله الرّحمن الرّحيم،
اين آن چيزى است که ابوبکر بن ابى قحافه به مسلمانان وصيت مى کند. امّا بعد. . . در اينجا ابوبکر بيهوش شد. عثمان نوشت: امّا بعد، من بر شما عمر ابن الخطاب را خليفه قرار دادم و از خيرخواهى شما کوتاهى نکردم. چون ابوبکر به هوش آمد گفت: بخوان. عثمان نوشته را خواند. ابوبکر گفت: الله اکبر، ترسيدى مسلمان ها بعد از من گرفتار اختلاف شوند؛ بله، همين را مى خواستم بگويم29.
عثمان از کجا خبر داشت که ابوبکر چه کسى را مى خواهد بعد از خود براى خلافت تعيين کند؟ معلوم مى شود که قرار دادى در کار آنها بوده که به ترتيب ابوبکر، عمر، سالم، ابوعبيده و عثمان، يکى بعد از ديگرى، خليفه شوند. اين امر نيز از دو کار خليفه دوم، عمر، معلوم مى شود:
1) وقتى عمر به دست ابولؤلؤه مضروب شد، چون سالم و ابوعبيده در آن زمان از دنيا رفته بودند30 و عمر شوراى خلافت را طورى ترتيب داد که عثمان براى خليفه شدن رأى بياورد31.
2) از واقعه زير نيز روشن مى گردد که در زمان حيات عمر، خليفه سوم تعيين شده بود: ابن سعد (صاحب طبقات) از سعيد بن عاص اموى نقل مى کند که وى از خليفه دوم زمينى را در کنار خانه خود مى خواست تا خانه اش را وسعت دهد؛ چون عمر در مورد بعضى ها از اين بخشش ها مى کرد. خليفه به او گفت: بعد از نماز صبح بيا تا کارت را انجام دهم. سعيد، به دستور خليفه، پس از نماز صبح به نزد او رفت و با او به محل زمين مطلوب رفتند. خليفه عمر، با پاى خود، روى زمين خطّى کشيد و گفت: اين هم مال تو. سعيد بن عاص مى گويد: گفتم يا اميرالمؤمنين، من عيالوارم، قدرى بيشتر بده.
عمر گفت: اينک اين زمين تو را بس است. ولى رازى به تو مى گويم، پيش خود نگهدار. بعد از من کسى روى کار مى آيد که با تو صله رحم مى کند و حاجتت را برآورَده مى سازد. سعيد مى گويد: در طول خلافت عمر بن خطاب صبر کردم تا عثمان به حکومت رسيد و او، همچنان که عمر گفته بود، با من صله رحم کرد و خواسته ام را برآورد32 .
از اين روايت روشن مى شود که خليفه دوم، با نقشه اى که براى زمان بعد از خود کشيده بود مى دانست که خويشاوند سعيد اموى، يعنى عثمان، به خلافت خواهد رسيد.
اضافه بر اين، از جريانات زير معلوم مى شود که خليفه دوم در نظر داشت بعد از عثمان، عبدالرّحمن بن عوف و پس از او معاويه به حکومت برسند. دليل اين مطلب آن است که در سال "عام الرُّعاف" عثمان به بيمارى خون دماغ مبتلا گرديد و مشرف به مرگ شد. پنهانى، در نامه اى، عبدالرُّحمن بن عوف را براى خلافت پس از خود تعيين کرد. عبدالرُّحمن بسيار ناراحت شد و گفت: من او را آشکارا خليفه کردم ولى او پنهانى خلافت مرا مى نويسد. بدين سبب بين آن دو دشمنى شديد ايجاد شد33 و نفرين حضرت امير(ع) درباره آنها مستجاب گرديد که فرموده بود: خداوند بين شما اختلاف بيندازد34 . عثمان از آن بيمارى شفا يافت وعبدالرّحمن در زمان خلافت عثمان وفات کرد35. واميرالمؤمنين(ع)، نيز در همان روز که عبدالرّحمن بن عوف با عثمان بيعت کرد و موجب خلافت او شد، به او فرموده بود: "وَاللهِ مَا وَ لَّيت عُثْمانَ اِلاّ لِيرُدَّ اَلامْرَاليک. " يعنى به خدا قسم، تو عثمان را به خلافت نرساندى مگر که (روزى) او نيز خلافت را به تو باز سپارد. 36 و امّا ميل عمر به خلافت معاويه را، پس از اين، در بخش مربوط به معاويه در زمان عمر مورد بحث قرار خواهيم داد و در اينجا به ذکر اين نکته اکتفا مى کنيم که اصولاً عمر مى خواست خلافت در قريش باشد ولى به بنى هاشم نرسد و او و يارانش، نه تنها در زمان خودشان، بلکه براى بعد از خودشان نيز نمى خواستند که بنى هاشم به حکومت برسند37.

(2)

چگونگى بر پايي سقيفه

الف: بيمارى و وفات پيامپر(ص)

در دهه آخر صفر سال 11 هجرى پيامبر(ص) بيمار شد. در حال بيمارى، اُسامَه فرزند زيد - آزاد شده پيامبر - را، که در آن زمان هجده ساله بود، به اميرى لشکرى گماشت که برود به سمت شام و با نصاراى روم شرقى بجنگد . 38 دستور فرمود که در آن لشکر، ابوبکر و عمر و ابوعبيده جرّاح سَعد بن عُباده و ديگر سران صحابه از مهاجر و انصار شرکت کنند، و تأکيد فرمود که کسى از ايشان، از رفتن با آن لشکر، تخلّف نکند39.
و فرمود: "لَعَنَ الله مَنْ تَخَلَّفَ عَنْ جَيش اُسامَه. "يعنى خداى لعنت کند هرکس را که از لشکر اسامه تخلف کند (و با آن لشکر نرود)40.
پس از آن، حال پيامبر(ص)، در اثر آن بيمارى، سنگين شد. به لشکر اسامه، که در بيرون مدينه بود، خبر دادند که پيامبر(ص) در حال احتضار است. آنها که مى خواستند در امر خلافت دخالت کنند به مدينه بازگشتند و صبح روز دوشنبه دور پيامبر جمع شدند. پيامبر(ص) فرمود: "تونى بِدَواه وقرطاس أَکتُبْ لَکمُ کتاباً لَن تَضِلُّوا بَعَدهٌ اَبَداً. "يعنى: قلم و کاغذ بياوريد تا (وصيت) نامه اى براى شما بنويسم که بعد از من هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: "انَّ النبى غَلبَهُ الوَجَعُ و عنِدَکم کتابُ اللهِ؛ حَسْبُنا کتابُ الله"41 عنى بيمارى بر پيامبر غلبه کرده است - کنايه از اين که نمى داند چه مى گويد - و نزد شما کتاب خداست و کتاب خدا ما را بس است. دسته اى گفتند: دستور پيامبر را انجام دهيد. آن دسته اى که مى خواستند دستور پيامبر(ص) را انجام دهند غالب شدند42.
در روايت ديگر، در طبقات ابن سعد، آمده است که، در آن حال، يک نفر از حاضران گفت: "انَّ نَبىَّ اللهِ لَيهْيُر. "43 يعنى همانا پيامبر خدا هذيان مى گويد.
آسمان خون گريه کن! يک صحابى، در روى پيامبر و در محضر ديگر صحابه، به پيامبر خاتم (ص) چنين ناروا گفت. گر چه در اين روايت گوينده را تعيين نکرده اند، ليکن، با توجه به روايت صحيح بخارى، که پيش از اين نقل کرديم، جز عمر از چه کسى چنين جسارتى بر مى آمد؟ آرى، گوينده همان کس بود که گفت "حَسْبُنا کتابُ الله44 بار الها، چه مصيبتى از اين بزرگتر!
پس از اين گفت و گو و مجادله، بعضى از حاضرين خواستند که قلم وکاغذ بياورند، امّا پيامبر(ص) فرمود "اوَبَعْدَمَاذا؟!"45 يعنى آيا پس از چه ؟! بعد از اين سخن، اگر قلم و کاغذ مى آوردند و پيامبر(ص) وصيت نامه اى مى نوشت که در آن اسم على(ع) بود، مخالفان مى توانستند چند نفر را بياورند و شهادت دهند که پيامبر(ص) آن وصيت نامه را در حال هذيان نوشته است.
پس از اين ناسزا گويى پيامبر فرمود: "قُوُموا عَنّى لا ينبَغى عِندَ نَبّى تَنازُعُّ. " يعنى از نزد من برخيزيد، که در محضر پيامبر، نزاع کردن شايسته نيست46.

در فجر آن روز چه گذشت؟

بلال، هرگاه که اذان نماز مى گفت، مى آمد به در خانه پيامبر(ص) و مى گفت: "الصَّلاه الصَّلاه يا رسولَ اللّه" در سحر روز دوشنبه، 47 در وقت اذانِ صبح، بلال به در خانه پيامبر آمد و نداى هميشگى را سر داد. پيامبر(ص)، در حجره عايشه و در حال بيهوشى بود و سرش بر زانوى على(ع) قرار داشت. عايشه به پشت در آمد و به بلال گفت: به پدرم بگو بيايد و نماز جماعت را اقامه کند. ابوبکر آمد و ايستاد به امامت نماز صبح، پيامبر(ص) به هوش آمد و متويّه شد که در مسجد نماز جماعت بر پاست در حالى که على بر بالين او نشسته است. پيامبر(ص) با آن حال بيمارى برخاست و وضو گرفت و بر بازوان فضل بن عباّس و حضرت على(ع) تکيه کرد. پيامبر(ص) را در حالى به مسجد آوردند که از شدّت بيمارى پاهايش روى زمين کشيده مى شد. ابوبکر ايستاده بود به نماز. پيامبر(ص) به يلو ابوبکر آمد و نماز او را شکست و به طور نشسته نماز خواند و صحابه به پيامبر(ص) اقتدا کردند و نماز صبح را به جاى آوردند. بقيه48 وقايع در همان روز دوشنبه رخ داد و در همان روز، پيامبر(ص) رحلت فرمود .

ب: غسل و تيهيز رسول خدا(ص)

کسانى که پيکر پاک و مقدّس رسول خدا(ص) را غسل دادند و در مراسم خاکسپارى آن حضرت نيز شرکت داشتند عبارت بودند از: على بن ابى طالب(ع)، عبّاس عموى پيامبر، فضل بن عبّاس، صالح (آزاد کرده پيامبر). بدين ترتيب، اصحاب رسول خدا(ص) ينازه آن حضرت را در ميان افراد خانواده او رها کردند و تنها همين چند نفر عهده دار تيهيز پيکر رسول خدا شدند49.
بنا به روايتى ديگر، على(ع) همراه با فضل و قُثَم، فرزندان عباس و شُقْران (آزاد کرده پيامبر) و بنا به قولى اسامهبن زيد، تمام مراسم تيهيز رسول خدا(ص) را بر عهده داشتند50 و ابوبکر و عمر در اين مراسم حضور نداشتند51.
در اين وقت، عبّاس عموى پيامبر(ص) به حضرت على(ع) گفت: "يا ابنَ أخى هَلُمَّ لاِ بايعَک فَلا يختَلِفُ عَليک اِثنان. "52 اى پسر برادر، بيا تا با تو بيعت کنم، که پس از آن، کسى با تو مخالفت نخواهد کرد.
على(ع) فرمود: "لَنا بِيِهازِ رَسُولِ الله شُغلٌ. "53 اکنون کار ما تيهيز پيکر پيامبر است.
در آن حال، انصار در سقيفه بنى ساعده، براى تعيين رهبرى از انصار گرد آمدند54 . اين خبر به گروهى از مهايران: ابوبکر و عمر و ابوعبيده و همراهانشان رسيد. اينان با سرعت به انصار در سقيفه ملحق شدند55 .
بدين سان، بيز خويشاوندان پيامبر، کسى پيرامون پيکر آن حضرت باقى نماند. وآنان عبارت بودند از: على بن ابى طالب(ع)، عباس بن عبدالمطّلب (عموى پيامبر)، فضل بن عباس (پسر عموى پيامبر)، قُثَم بن عبّاس (پسر عموى پيامبر)، اسامه بن زيد (آزاد کرده پيامبر)، صالح (آزاده کرده پيامبر) و أَوس بن خَوْلى (از انصار). و تنها همين افراد بودند که غسل و دفن پيکر پيامبر را بر عهده گرفتند56 .
اقامه نماز بر ينازه پيامبر بر همه مسلمانان حاضر در مدينه وايب عينى بود، يعنى بر يک يک مسلمانان وايب بود. نماز بخوانند57 بر پيامبر(ص) ومانند نماز بر ينازه ديگران نبود و امام جماعت لازم نداشت؛ چنان که امام على(ع) مى فرمود: امام همه، خود پيامبر(ص) است. لذإ؛گ غ مسلمانان پني نفر، شش نفر مى آمدند و حضرت امير(ع) ذکر نماز را بلند مى خواند آنها تکرار مى کردند. در ابتدا مردان نماز گزاردند و بعد زنان مسلمان و سپس فرزندانى که به بلوغ نرسيده بودند. اين کار از روز دوشنبه شروع و در عصر سه شنبه تمام شد. پيکر پيامبر(ص) در شب چهارشنبه58، در حضور چند نفر، در همان اتاقى که وفات يافته بود، دفن شد. 59 بيز نزديکان رسول خدا(ص) کسى در به خاک سپردن پيکر آن حضرت شرکت نداشت و هنگامى طايفه بنى غُنْم صداى بيل ها را شنيدند که در خانه هاى خود آرميده بودند. 60 عايشه مى گويد: "ما از به خاک سپردن پيکر پيامبر(ص) خبر نداشتيم تا آن گاه که در دل شب چهارشنبه صداى بيل ها به گوشمان رسيد61"

ي: وصيت پيامبر(ص) به على(ع)

پيش از بيان وصيت پيامبر(ص) به على(ع)، به منظور فهم بهتر آن، مناسب است که مقدّمه اى ذکر کنيم. خداوند در سوره آل عمران، آيه 144 مى فرمايد:
[وَما مُحَمَّدٌ اِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَانْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلى اَعقابِکمْ وَ مِنْ ينَقلِبْ عَلَى عَقَبَيهِ فَلَنْ يضُرَّ الله شَيئا و سَييْزِى الله الشّاکرينَ]
(محّمد(ص) فقط فرستاده خداست که پيش از او پيامبرانى ديگر آمده و رفته اند. آيا اگر او بميرد يا کشته شود، شما رو به عقب - و به گذشته ياهلى خود - باز مى گرديد؟ و هر کس به گذشته ياهلى خود باز گردد، خداى را هرگز زيان نمى رساند، خداوند سپاسگزاران را پاداش نيک خواهد داد) .
همان گونه که پيشتر گفتيم، شريعت اسلام با دو نوع وحى بر پيامبر(ص) نازل مى شد:
الف) وحى قرآنى، که عبارت است از متن همين قرآن که از زمان پيامبر(ص) تا به حال سالم مانده و به دست ما رسيده است و همه الفاظ آن از خداست و در آن اصول شريعت اسلام، يعنى توحيدِ خالق و توحيد پروردگار قانون گذار و معاد و حشر و حساب و ثواب و عقاب و ارسالِ رُسُل و ويوب طاعت از آنها از آدم تا خاتم، و نيز کليت احکام و آداب اسلامى، همچون نماز و حيّ و جهاد و روزه و زکات و خمس و امر به معروف و نهى از منکر و نهى از غيبت و. . . ، ذکر شده است.
ب) وحى بيانى، که وحيى بوده که همراهِ همان وحى قرآنى نازل مى شده است و در واقع تبيين و تفسير آن را بر عهده داشته است. مثلاً در روز غدير خم، همزمان با نزول آيه[يا اَيهَا الرَّسُولُ بَلّغْ ما اُنزلُ اَلَيک مِن ربّک وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلَْ فَما بَلَّغْتَ رسالَتَه] مائده / 67 اين وحى بيانى آمده است که: [يا ايها الرسولُ بَلّغِ ما اُنزلَ اِليک فى عَلي. ] پس "في عَلي"62 وحى بيانى بوده است که پيامبر(ص) آن را با حديث خود بيان مى فرموده و بنابراين "فى علي" نيز وحى خدا بوده است. پيامبر از خود چيزى بيان نمى فرمود، چنان که بارى تعالى در اين باره مى فرمايد: [ما ينطِقُ عَنِ الْهَوى اِن هُوَ اِلاَّ وَحْي يوحي] نيم/ 4 و محکمتر از آن مى فرمايد: [ولَو تَقَوَّلَ عَلَينْا بَعضَ الأَقاويلِ * لاَ خَذْنا مِنهُ بِالَيمين * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنهُ الوَتينَ * فَما مِنکمْ مِن أَحَدٍ عَنهُ حايِزينَ] (الحاقّه/ 44). يعنى اگر پيامبر از خودش چيزى بگويد و به ما نسبت دهد، مانعش خواهيم شد و رگ قلبش را خواهيم بُريد و کسى از شما هم نمى تواند از ميازات او يلوگيرى کند.
بدين سان، وحى قرآنى همان متن قرآن است که همه الفاظش از خداست و يک سوره آن را، ولو به کوچکى سوره کوثر باشد، کسى نمى تواند بياورد (بقره / 23 - 24) و لذا معيزه باقى پيامبر اکرم(ص) است که خداوند خود عهده دار حفظ آن است: [اِنّا نَحنُ نَزَّلنَا الذٌکرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ] (الحير/ 9). ولى وحى بيانى، معنايش از خداست، لکن بيانش با لفظ پيامبر(ص) است و در آن شرطِ تحدّى و اعياز نشده و هدف از آن تبيين معناى آيات قرآنى توسط پيامبر اکرم(ص) است؛ چنان که خداوند فرمود:
[وَ اَنَزَلْنا اِليک اَلذِّکرَ لِتُبَين للِنّاس ما نُزِّلَ اِلَيهِمْ] (النحل / 44).
پيامبر(ص) هر آيه اى از قرآن را، که از طريق وحى دريافت مى کرد، به هر کس که تبليغ مى فرمود، بيانى را هم که از جانب خداوند به او وحى شده بود براى وى مى گفت و بدين ترتيب تبليغ را کامل مى فرمود.
عبداللّه بن مسعود، صحابى بزرگ پيامبر(ص)، مى گويد: "هفتاد سوره از دهان پيامبر(ص) فرا گرفتم. " مثلاً وقتى آيه نازل مى شد که: [والشَّيره الملعونَه] (اسراء/ 60) پيامبر به او مى فرمود که مقصود از شيره ملعونه، بنى اميه است63.
در مسند احمد حنبل، از قول صحابه پيامبر، روايت شده که: "اَنَّهُم کانُوا يقْتَرِؤُونَ مِنْ رَسولِ اللهِ(ص) عَشَرَ آياتٍ، فَلا يأخُذونَ فى العَشرِ الاُخْرى حَتّى يعلَمُوا ما فى هذِهِ مِنَ العِلمِ و العَملِ. "64 يعنى صحابه پيامبر از رسول خدا(ص) قرآن را دَه آيه دَه آيه فرا مى گرفتند و به دَه آيه جديد آغاز نمى کردند مگر که آنچه از حيث معارف و احکام که در دَه آيه گذشته بود فرا مى گرفتند. مثلاً اگر از داستان پيامبران گذشته ذکرى شده بود، حضرت رسول(ص) داستان آنان را بيان مى فرمود، يا اگر آيه اى مربوط به قيامت بود، اين را که روز قيامت چگونه است بيان مى فرمود. يا اگر درباره احکامى مانند وضو و نماز و تيمُمّ بود، نحوه دقيق عمل به آن احکام را تعليم مى فرمود. پس، پيامبر(ص) هيچ آيه قرآنى را تبليغ نفرموده مگر که وحيى بيانى را هم با آن بيان فرموده و همراه آن به امّت ابلاغ فرموده است. مثلاً در تعليم آيه: [اِنَّما يريدُ الله لِيذْهِبَ عَنْکم الرّيْسَ اَهلَ اَلبَيتِ وَ يطََّهِرَکمْ تَطهيراً](احزاب/ 33)، پيامبر(ص) مى فرمود: اهل بيتِ محمّد(ص)، على و فاطمه و حسن و حسين هستند65. همچنين در تبليغ آيه [اِنْ تَتُوبا اِلَى اللهِ فَقَد صَغتْ قُلوبُکما] (تحريم / 4) بيان مى فرمود که آن دو زويه پيامبر، امّ المؤمنين حفصه و امّ المؤمنين عايشه اند. 66 در تعليم اين قسم آيات، پيامبر(ص) تعليم معنى مى فرمود با تعليم عمل وچنان بوده است که آن گاه که مثلاً آيه کريمه [اَقِمِ الصّلوه لِدُلُوک الشَّمِس. . . ] (اِسراء / 78) نازل شد، کيفيت نمازهاى پني گانه و اذکار آنها را تعليم مى فرمود و در آن آيه که مى فرمايد [فَاغْسِلُواوُيُوهَکم وَ اَيدِيکم. . . ] (مائده / 6) به طور عملى تعليم مى داد که نحوه وضو گرفتن چگونه است و با چه آبى بايد باشد.
در تمام اين موارد، آنچه که پيامبر(ص) به صحابه تعليم مى فرمود، هر يک از صحابه که نويسنده بود، آيه قرآن را با تفسيرى که از پيامبر(ص) شنيده بود مى نوشت. بنابراين، همه نويسندگان صحابه، همه قرآن را نوشته بودند با تفسير هر آيه اى که خود از پيامبر(ص) شنيده بودند، البتّه در قرآن هاى تک تک نويسندگان صحابه، تفسير همه آيات نوشته نبود، ولى آن قرآنى که در خانه پيامبر(ص) بود اين چنين بود، يعنى متن کامل قرآن با تفسير کامل همه آيات همراه بود. توضيح اين که، آنچه از قرآن و تفسير آن نازل مى شد، پيامبر(ص) هر يک از صحابه را که نوشتن آموخته بود و نزديک وى بود مى طلبيد و به او دستور مى داد که آيه قرآن و بيان آن را که وحى شده بود، بر هر چه در دسترس بود بنويسد - بر روى کاغذ يا تخته يا استخوان يا شانه گوسفند و امثال آن؛ و آن نوشته ها را پيامبر(ص) در خانه خود داشت.
به هنگام وفات، پيامبر(ص) به على(ع) وصيت کرد: پس از تيهيز من، ردا بر دوش مکن و از منزل خارج مشو تا اين قرآن را جمع آورى کنى . على(ع) آيات قرآن را، که با تفسير آن بر پوست و تخته و کاغذ و غيره نوشته شده بود67 سوراخ مى کرد و نخ از بين آنها مى گذراند و اين گونه آيات و تفسير هر سوره اى را جمع آورى فرمود. اين کار از چهارشنبه (فرداى دفن پيامبر) آغاز شد و در روز يمعه تمام شد.
آن حضرت، آن قرآن را با مولى و آزاد کرده خود، قنبر، به مسجد آورد. مسلمانان براى نماز يمعه در مسجد پيامبر گرد آمده بودند. آن حضرت به ايشان فرمود: اين قرآن مويود در خانه پيامبر(ص) است که براى شما آورده ام. - دستگاه خلافت - آنها گفتند: ما به اين قرآن حايت نداريم ما. خود قرآن داريم! حضرت فرمود: اين قرآن را ديگر نمى بينيد68.
آن قرآن، با تفسير تمام آيات، پس از آن حضرت، در دست يازده فرزند او دست به دست منتقل شده و اکنون در نزد حضرت مهدى (عي) است که به هنگام ظهور خويش آن را ظاهر مى کند. واين قرآنى که ما اکنون در دست داريم، 69 همان قرآن زمان پيامبر(ص) است ولى بدون تفسير، يعنى تنها وحى قرآنى است و از وحى بيانى خالى است70.
امّا چرا قرآنى را که اميرالمؤمنين(ع) جمع کرده بود و، علاوه بر متن آيات، تفسير همه آنها را هم - به همان گونه که بر پيامبر(ص) وحى شده بود در بر داشت - قبول نکردند؟ دليل اين مطلب آن است که در وحى بيانى، که بر پيامبر(ص) نازل شده و با کلمات آن حضرت(ص)؟ به عنوان حديث ايشان در بيان قرآن، تلقّى مى شد، مطالبى ويود داشت که مخالفِ سياستِ دستگاه خلافت بود و مانع حکومت ايشان مى شد. مثلاً، چنان که گذشت، ذيل آيه [والشيره الملعونه فى القرآن] (اسراء/ 60) بر آن حضرت(ص) وحى شده بود که ايشان بنى اميه مى باشند؛ و اين تفسير در بعضى مصاحف ضبط شده بود. با ويود چنين روايتى، ديگر عثمان، معاويه، يزيد، وليد و امثالهم نمى توانستند حاکم شوند. يا در ذيل آياتِ پر تهديد سوره تحريم آمده بود که مقصود از آن دو زن، عايشه وحفصه اند. يادر ذيل آيه [ياأَيهَا الّذينَ آمَنوا لاتَرفَعوُا أصْوَاتَکم فَوقَ صَوْتِ النَّبى. . . ] (الحيرات/2) امده بو که در شأن ابوبکر و عمر نازل شده است. يا آن گاه که آيات ابتداى سوره توبه (10-1) نازل شد71، پيامبر(ص) آن آيات را به ابوبکر و عمر داد تا به مکه ببرند و در موسم حيّ به مشرکان ابلاغ کنند. وحى غير قرآنى نازل شد که اين ابلاغ را بايد يا خود انجام دهى يا آن کس که از توست. پس، پيامبر(ص)، على بن ابى طالب(ع) را فرستاد تا آن آيات را از ابوبکر و عمر گرفت و خود على(ع) به مکه برد و در موسم حيّ به مشرکان ابلاغ فرمود72. يا آياتى که در شآن پيامبر(ص) و اهل بيتش نازل شد، مانند آيه تطهير [إِنَّمَا يرِيدُ اللَّهُ لِيذْهِبَ عَنْکمُ الرِّيْسَ أَهْلَ الْبَيتِ وَيطَهِّرَکمْ تَطْهِيراً](احزاب/ 33)
خداوند فقط مى خواهد پليدى وگناه را زا شما اهل بيت دور کند وکاملاً شما را پاک سازد .
آيه مباهله [فَمَنْ حَايَّک فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا يَاءَک مِنْ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَکمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَکمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَکمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَيْعَلْ لَعْنَه اللَّهِ عَلَى الْکاذِبِينَ] (آل عمران/ 61)
هر گاه بعد از علم ودانشى که (درباره مسيح) به تو رسيده، (باز)کسانى با تو به محاجه وستيز برخيزند، به آنها بگو: "بياييد ما فرزندان خود را دعوت کنيم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت کنيم، شما هم از نفوس خود؛ آنگاه مباهله کنيم؛ ولعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم . "
وآيه در داستان واقعه غدير [ يا أَيهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيک مِنْ رَبِّک وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يعْصِمُک مِنْ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يهْدِي الْقَوْمَ الْکافِرِينَ ](مائده/ 67)
اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت برتو نازل شده است، کاملاً (به مردم) برسان؛ واگر نکنى، رسالت او را انجام نداده اى. خداوند تو را از (خطر احتمالى) مردم نگاه مى دارد؛ وخداوند، يمعيت کافران (ليوي) را هدايت نمى کند .
وپس از وقوع غدير[الْيوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دِينَکمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيکمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَکمْ الْإِسْلَامَ دِيناً]
(مائده/3)،
دين شما را کامل کردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ واسلام را بعنوان آيين (ياودان) شما پذيرفتم .
ولايت [إِنَّمَا وَلِيکمْ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يقِيمُونَ الصَّلَاه وَيؤْتُونَ الزَّکاه وَهُمْ رَاکعُون ]
(مائده/ 55)
سرپرست و ولىّ شما، تنها خداست وپيامبر او وآنها که ايمان آورده اند؛همانها که نماز را بر پا مى دارند، ودر حال رکوع، زکات مى دهند.
آيه نيوى [ يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَايَيتُمْ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَينَ يدَي نَيْوَاکمْ صَدَقَه ذَلِک خَيرٌ لَکمْ وَأَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَيِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ](مجادله / 12)
اى کسانى که ايمان آورده ايد! هنگامى که مى خواهيد با رسول خدا نيوا کنيد (وسخنان در گوشى بگويد)، قبل از آن صدقه اى (در راه خدا) بدهيد؛ اين براى شما بهتر وپاکيزه تر است. واگر تواناى نداشته باشيد، خداوند آمرزنده ومهربان است .
و. . . بسيارى آيات ديگر. لذا، نه تنها قرآن امير المؤمنين را نپذيرفتند73، بلکه کوشيدند تا قرآن را ميرّد از وحى بيانى بنويسند74 و از بيان و نشر و کتابتِ حديث پيامبر(ص) مانع شدند و به کتمان و يعل و تحريف آن پرداختند75 .
* * *
پس از بيان مقدمه گذشته اکنون نامزدهاى خلافت را در روز سقيفه معرفى مى نمائيم.

د: نامزدهاى خلافت پس از وفات پيامبر (ص) در روز سقيفه

76
الف) على بن ابى طالب(ع)، که از جانب خدا براى رهبرى اين امّت تعيين شده و پيامبر اکرم(ص) اين امر را به مسلمانان ابلاغ فرموده بود.
ب) سَعد بن عُبادهَ، که نامزد قبيله خزرج بود ونه همه آنصار.
ي) ابوبکر، که نامزد يماعتى از مهايران (قريش) بود، نه همه آنان.

هـ: شعارهاى سقيفه

الف) شعارهاى انصار:
1 - انصار اسلام را يارى کردند77.
2 - انصار در راه پيامبر شمشير زدند78.
3 - شهر مدينه، شهر انصار است79.
ب) شعارهاى مهايران (قريش)80
1 - پيامبر از قبيله قريش است.
2 - عرب نمى پذيرد که حاکم ايشان از قبيله اى ديگر باشد و يانشين پيامبر بايد از قريش باشد.
پس از بيان آنچه گذشت مى توانيم داستان کودتاى سقيفه را درک کنيم

و: کودتاى سقيفه و بيعت ابوبکر

پس از در گذشت رسول خدا(ص)، انصار در سقيفه بَنَى ساعِدَه گرد آمدند. خزريى ها مى خواستند سعد بن عباده را يانشين پيامبر(ص) کنند. آنان، نه اين که يانشين و وصّى پيامبر را نمى شناختند و اين کار را ندانسته انجام مى دادند؛81 خير! مى دانستند؛ کار آنان از روى تعصّب قبيله اى انجام شد.
در اين حال گروهى از مهايران نيز که خبر اجتماع ايشان را در سقيفه شنيدند به آنها پيوستند. همه ايشان ينازه پيامبر(ص) را در ميان چند تن از خاندانش رها کردند82 و آمدند بر سر يانشينى حضرتش ينگ و يدال کردند.
اَوْسى ها موافق سعد بن عباده نبودند. در بين خزريى ها نيز بشير بن سعد، که يکى از بازرگان خزرج بود، در امر رياست با سعد حسد ورزى مى کرد و موافق او نبود83.

ز: سقيفه به روايت خليفه دوّم

در صحيح بخارى، از عمر داستان سقيفه را چنين روايت کرده است:
وقتى که پيامبر(ص) از دنيا رفت، خبر به ما رسيد، که انصار در سقيفهّ بنى ساعده اجتماع کرده اند. من هم به ابوبکر پيشنهاد کردم که بيا تا ما هم به برادران انصار خود به پيونديم. و ما خود را به سقيفه رسانديم. على و زبير و همراهان ايشان با ما نبودند هنگامى که به سقيفه رسيديم متوجه شديم که طايفه انصار مردى را که در گليمى پيچيده بودند و مى گفتند سعَد بن عُباده است و تب دارد، با خود به آنجا آورده بودند. ما در کنار ايشان نشستيم و سخنران آنها برخاست و، پس از حمد و سپاس خدا، گفت: "نَحْنُ اَنْصارُ اللّه" ما ياران خداييم و نيروى رزمنده و به هم فشرده اسلام؛ شما گروه مهايران، مردمى به شماره اى اندک هستيد و. . . .
من (عمر) خواستم در پاسخ او چيزى بگويم که ابوبکر آستينم را کشيد و گفت: خونسرد باش. پس خودش از جاى برخاست و به سخن پرداخت. به خدا قسم که او در سخن خويش هيچ نکته اى را که من مى خواستم بر زبان بياورم فرو گذار نکرد؛ يا همان را گفت، يا بهتر از آن را به زبان آورد. او گفت: اى گروه انصار، آنچه را از خوبى و امتيازات خود برشمرديد، بى گمان، اهل و برازنده آن هستيد. اما خلافت و فرمانروايى، تنها در خور قبليه قريش است، زيرا که آنها از لحاظ شرافت و حَسَب و نَسَب مشهورند و در ميان قبايل عرب ممتاز. اين است که من، به شما، يکى از دو تن را پيشنهاد مى کنم تا هر يک را که بخواهيد به خلافت انتخاب و با او بيعت کنيد. اين بگفت و دست من و ابوعبيده را گرفت و به آنان معرفى مى کرد. تنها اين سخن آخر او بود که از آن خوشم نيامد. در اين هنگام، يکى از انصار برخاست و گفت: "أَنا يُذَيلُها الُمحَکک وَ عُذيقْهَا المُرَحَّب. . . " يعنى من به منزله آن چوبى هستم که شتران پشت خود را با آن مى خارانند و درختى که به زير سايه اش پناه مى بردند84. شما مهايران براى خود فرمانروايى برگزينيد و ما هم براى خود زمامدارى انتخاب مى کنيم.
در پى اين سخن، بگو مگو و سر و صدا از هر طرف برخاست و چند دستگى و اختلاف به شدّت ظاهر گرديد - من از اين موقعيت استفاده کردم و - به ابوبکر گفتم که دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم. او هم دستش را پيش آورد و من با او بيعت کردم. پس از اين که از کار بيعت با ابوبکر فراغت يافتم، به سوى سعد بن عباده هيوم برديم. . . . اگر کسى، بدون کسب نظر و مشورت با مسلمانان، با مردى به خلافت بيعت کند، نه از او پيروى کنيد و نه از بيعت گيرنده؛ که هر دو مستحقّ کشته شدن اند85.

ح: سقيفه به روايت تاريخ طبرى

طبرى در داستان سقيفه و بيعت ابوبکر، در تاريخ خود چنين مى نويسد:
طايفه انصار پيکر رسول خدا(ص) را در ميان خانواده اش رها کردند تا آنان به تيهيز و دفنش بپردازند و خود در سقيفه بنى ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمّد(ص)، سعد بن عباده را به حکومت بر خود بر مى گزينيم. آنان سعد را، که مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند. . . .
سعد خداى را ستايش کرد، سابقه انصار را در دين و برترى شان را در اسلام يادآور شد و کمک هائيکه که آنان به پيامبر خدا(ص) و اصحابش داشتند و ينگ هايى را که با دشمنان کردند ياد آور شد و تأکيد کرد که پيامبر خدا(ص) در حالى از دنيا رفت که از آنان راضى و خشنود بود؛ و سرانيام گفت: اينک شما گروه انصار، زمام حکومت را خود به دست گيريد و آن را به ديگرى وامگذاريد.
در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند که: رأى و انديشه ات کاملاً درست و سخنانت راست و متين است و ما هرگز بر خلاف تو کارى انجام نخواهيم داد و تو را به حکومت و زمامدارى انتخاب مى کنيم.
پس از اين موافقت قطعى، مطالبى ديگر به ميان آمد و سخنانى رد و بدل شد تا سرانيام گفتند: اگر مهايرانِ قريش زير بار اين تصميم ما نروند و آنرا نپذيرند و بگويند که ما مهايران و نخستين ياران پيامبر و از خويشاوندان او هستيم و شما حق نداريد که در حکومت و زمامدارى پيامبر با ما از در مخالفت درآييد، چه يواب بدهيم؟ گروهى از آنان گفتند: در آن صورت، ما به ايشان مى گوئيم براى خود اميرى انتخاب مى کنيم شما هم براى خود زمامدارى انتخاب کنيد. سعد ابن عباده، گفت: و اين خود اولين شکست و عقب نشينى است. 86
چون خبر اين اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسيد، به همراه ابوعبيده يرّاح، شتابان، رو به سقيفه نهادند. اُسَيد بن حُضَير87 و عُوَيم بن ساعَده88 و عَاصِم بن عَدِىّ89 از بنى عَيلان نيز که از روى حسادت، نمى خواستند سعد خليفه شود، به ايشان پيوستند. همچنين، مُغِيره بن شُعبه و عبدالرّحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند. ابوبکر، پس از اين که از سخن گفتن عمر در آن جمع يلوگيرى کرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدا را به جاى آورد و سپس از سابقه مهايران و اين که آنان، در ميان همه مردم عرب، در تصديق رسالت پيامبر(ص) پيشگام بوده اند ياد کرد و گفت:
مهايران، نخستين کسانى بودند که روى زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش ايمان آوردند. آنان دوستان نزديک و از بستگان پيامبرند و به همين دليل، در گرفتن زمام حکومت، بعد از حضرتش، از ديگران سزاوارترند و در اين امر، جز ستمکاران، کسى با فرمانروايى ايشان به مخالفت و ستيزه برنمى خيزد. ابوبکر، پس از اين سخنان، از فضيلت انصار سخن راند و چنين ادامه داد:
البته، پس از مهايران و سبقت گيرندگان در اسلام، کسى مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آنِ ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.
آن گاه، حُباب بن مُنذر از جاى برخاست و خطاب به انصار گفت:
اى گروه انصار، زمام امور حکومت را خود به دست بگيريد که اين مهايران در شهر شما و زير سايه شما زندگى مى کنند و هيچ گردنکشى را زهره آن نيست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دو دستگى و اختلاف به پرهيزيد که، اختلاف، کارتان را به تباهى و فساد خواهد کشيد و شکست خواهيد خورد و رياست و حکومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير بار نرفتند و بيز آنچه که از ايشان شنيديد چيزى ديگر نگفتند، در آن صورت، ما از ميان خودمان فرمانروايى برمى گزينيم و آنها هم را براى خودشان اميرى انتخاب کنند.
در اينجا عمر از جاى برخاست و گفت:
هرگز چنين کارى نمى شود و دو شمشير در يک غلاف نگنيد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروايى شما سر فرود نخواهد آورد، در حالى که پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب با حکومت و زمامدارى کسى که از خاندان نبوّت و پيامبرى باشد مخالفت نخواهد کرد. ما، در برابر کسى که به مخالفت ما برخيزد، دليل و برهانى قاطع داريم و آن اين که چه کسى حکومت و فرمانروايى محمّد را از چنگ ما بيرون مى کند و با ما سر آن به ستيزه و مخالفت بر مى خيزد، در صورتى که ما از بستگان و خاندان او هستيم؟ مگر آن کس که به گمراهى افتاده، يا به گناه آلوده شده، يا به گرداب هلاکت افتاده باشد؟90
حباب، بار ديگر، برخاست و گفت:
اى گروه انصار، دست به دست هم بدهيد و به سخن اين مرد و يارانش گوش ندهيد که حق خود را در حکومت و زمامدارى از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون کنيد و حرف خود را به کرسى بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروايى سزاوارتريد؛ چه، کافران به ضرب شمشير شما سر فرود آوردند و به اين آيين گرويدند.
من، در ميان شما، به منزله چوبى هستم که شتران پشت خود را با آن مى خارانند91 {کنايه از اين که در مواقع سختى و گرفتارى به رأى من پناه مى برند} و همانند درخت تناورى ام که يان پناهى براى ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهيد ينگ و خونريزى را از سر مى گيريم92.
عمر گفت: در آنگاه خدا تو را مى کشد93 .
حُباب پاسخ داد: خدا تو را مى کشد.
ابوعبيده، چون چنان ديد، خطاب به انصار گفت:
اى گروه انصار، شما نخستين کسانى بوديد که به يارى رسول خدا(ص) و دفاع از دين برخاستيد. اکنون در تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان، نخستين کس نباشيد!
پس از سخنان زيرکانه ابوعبيده، بشير بن سَعدِ خَزريى94 از جاى برخاست و گفت:
اى گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پيشگامى در پذيرش اسلام داراى موقعيت مقامى والا شده ايم و در اين امر، بيز خشنودى خدا و فرمانبردارى از پيامبر و بردبارى و خود سازى نفسمان، چيزى نخواسته ايم. پس شايسته نيست که ما، با داشتن آن همه فضايل بر مردم، گردنکشى کنيم و بر آنان منّت بگذاريم و آن را وسيله کسب مال و منال دنياى خود سازيم. خداوند ولى نعمت ماست، او در اين مورد بر ما منّت نهاده است. اى مردم، بدانيد که محّمد(ص) از قريش است و افراد قبيله اش به او نزديک ترند و در به دست گرفتن رياست و حکومتش از ديگران سزاوارتر؛ و من از خدا مى خواهم که هرگز مرا نبيند که امر حکومت با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس، شما هم از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نکنيد و در امر حکومت با ايشان به ستيزه بر نخيزيد و دشمنى نکنيد.
چون بشير سخن به پايان برد، ابوبکر برخاست و گفت:
اين عمر و اين هم ابوعبيده؛ هر کدام را که مى خواهيد انتخاب و با او بيعت کنيد.
عمر و ابوعبيده، يک صدا، گفتند: با ويود بد خدا قسم هرگز مايرأت نداشته که در أمر خلافت برتو پيش دستى کنيم95 در حالى که يار غار پيامبرهش "
عبدالرّحمن بن عوف هم از يا برخاست و، ضمن سخنانى، گفت: اى گروه انصار، اگر چه شما را مقامى والا و شامخ است، اما در ميان شما کسانى مانند ابوبکر و عمر يافت نمى شود.
مُنِذربن أبى الاَرْقَم نيز برخاست و روى به عبدالرّحمن کرد و گفت:
ما برترى کسانى که نام بردى منکر نيستيم، به ويژه که در ميان ايشان مردى است که اگر براى به دست گرفتن زمام امور حکومت پيشقدم مى شد، کسى با او به مخالفت برنمى خاست96. [ منظور مُنذِر، على ابن ابى طالب(ع) بود. ]
آن گاه برخى از انصار بانگ برداشتند که: ما فقط با على بيعت مى کنيم. عمر، خود مى گويد:
سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مى شد، تا آن جا که ترسيدم اختلاف، موجب از هم گسيختگى شيرازه کار ما بشود. اين بود که به ابوبکر گفتم: دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم97 .
اما پيش از آن که دست عمر در دست ابوبکر قرار بگيرد، بشيربن سعد پيش دستى کرده و دست به دست ابوبکر زد و با او بيعت کرد98 .
حباب بن مُنذر، که شاهد مايرا بود، بر سر بشير فرياد کشيد: اى بشير، اى نفرين شده خانواده! قطع رحِم کردى و از اين که پسر عمويت به حکومت برسد حسادت ورزيدى؟ بشير گفت: نه به خدا قسم، ولى نمى خواستم دست به حق کسانى دراز کرده باشم که خداوند آن را به ايشان روا داشته است.
چون قبيله اوس ديدند که بشيربن سعد چه کرد و قريش چه ادعايى دارد، و از طرفى، قبيله خزرج از به حکومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظورى در سر دارد، بعضى از آنان، کسانى ديگر از افراد قبيله خود را که اُسَيد بن حُضَير (يکى از نقبا) نيز در ميانشان بود - مورد خطاب قرار دادند و گفتند: به خدا قسم، اگر قبيله خزرج خلافت را به دست بگيرد، براى هميشه اين افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را در حکومتشان شريک نخواهند کرد. پس، برخيزيد و با ابوبکر بيعت کنيد.
آن گاه همگى برخاستند و با ابوبکر بيعت کردند و با اين کار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبيله خزرج در به دست گرفتن زمام امور حکومت نقش بر آب شد. مردم، از هر سو، براى بيعت با ابوبکر هيوم آوردند و چيزى نمانده بود که در اين گير و دار سعد بن عباده بيمار، در زير دست و پاى آنها، لگد مال شود که يکى از بستگان وى فرياد زد: مردم، مواظب باشيد که سعد را لگ نکنيد. عمر، در پاسخ او، بانگ زد: بک شيدش که خدايش بکشد! سپس، مردم را عقب زد و خود را بر بالاىِ سرِ سَعد رساند و گفت: مى خواستم چنان لگد مالت کنم که عضوى از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، که بر بالاى سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مويى از سر او کم کنى، با يک دندان سالم برنمى گردى! ابوبکر نيز به عمر گفت: آرام باش عمر! در چنين موقعيتى مدارا و نرمى به کار مى آيد نه خشونت و تندى. عمر، با شنيدن سخن ابوبکر، پشت به قيس کرد و از او دور شد. امّا سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايى داشتم که از جاى برخيزم، در گذرگاه ها و کوچه هاى مدينه چنان غرّشى از من مى شنيدى که خود و يارانت، از ترس، در بيغوله ها پنهان مى شديد؛ و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد کسانى مى فرستادم که، تا همين ديروز، زير دست و فرمانبردارشان بودى نه آقا و بالا سرشان! آن گاه خطاب به ياران خود گفت: مرا از اينجا ببريد و آنان سعد را به خانه اش بردند.
ابوبکر جوهرى در کتاب سقيفه خود آورده است:
عمر، در روز سقيفه بنى ساعده، همان روزى که با ابوبکر بيعت کرد، کمر خود را بسته بود و پيشاپيش ابوبکر مى دويد و فرياد مى زد: تويه! تويه! مردم با ابوبکر بيعت کردند99 .
به اين ترتيب، آن دسته اى که از سقيفه همراه ابوبکر بودند، به هر کس که مى رسيدند او را مى کشيدند و مى آوردند و بيعت مى گرفتند.
در تاريخ طبرى، در ادامه، آمده است:
افراد قبيله اَسْلَم، در روز سقيفه بنى ساعده، همگى براى خريد خواربار به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در شهر به حدّى بود که عبور و مرور در کوچه هاى آن به سختى صورت مى گرفت.
عمر در اين باره چنين گفت: "مَا اَيقنَتُ بِالنَّصرِ حَتّى ياءَتْ اَسْلَمُ فَمَلاَتْ سِکک المدَينَه.
يعنى: من به پيروزى يقين نداشتم تا قبيله اسلم آمدند و کوچه هاى مدينه را پر کردند100.

ط: نقش قبيله اَسْلَم در بيعت با ابوبکر

اين داستان را شيخ مفيد در کتاب يَمَل چنين آورده است:
در آن زمان، صحرانشينانِ عرب براى خريد خوار وبار، به صورت قبيله اى، به شهر مى آمدند؛ چون صحرا ناامن بود و اگر تعداد کمى از آنان مى آمدند، بارشان را مى گرفتند و خودشان را مى کشتند. لذا افراد قبيله، همه با هم، براى خريد خواروبار حرکت مى کردند. مردان قبيله اسلم از صحرا به مدينه آمده بودند تا آذوقه تهيه کنند. در آن زمان که وارد مدينه شدند، بيعت با ابوبکر در سقيفه انجام شده بود. عمر و بقيه به آنان گفتند: بياييد کمک کنيد براى خليفه پيامبر بيعت بگيريم، آن وقت ما هم خوار وبار رايگان به شما مى دهيم. آنها خوشحال شدند. اول خودشان ريختند و بيعت کردند، و بعد دار و دسته ابوبکر شدند؛ دامن هاى عربى خود را به کمر زدند و کوچه هاى مدينه را پُر کردند. به هر يا مى رسيدند، در بازار، کوچه، و. . . ، هرکس را که مى ديدند براى بيعت با ابوبکر مى آوردند. بدين ترتيب، ابوبکر به کمک قبيله اسلم خليفه شد101 .
ى: دليل انتخاب ابوبکر به خلافت
ياران ابوبکر دليل انتخاب ابوبکر را، براى انصار، اين چنين بيان کردند:
چون پيامبر از قريش است، يانشين او هم بايد از قريش باشد102 (قانون عرب چنين بود). دليل ديگر اين که ابوبکر صحابى پيامبر و از سابقين در اسلام بوده است103.
حضرت امير(ع) در اينجا فرمايشى دارد؛ مى فرمايد: "اِحْتَيُّوا بِالشَّيَرهِ وَاضاعُوا الثَّمَرَه" يعنى به درخت نبوّت (که از قريش بوده) احتياي کردند104 و ميوه آن را (که پسر عمو و داماد پيامبر است) ناديده گرفتند. آنان حيّت آوردند که از شيره پيامبرند؛ در حالى که ميوه اين شيره را، که بنى هاشم هستند، ناديده گرفتند. ارزش درخت خرما يا انگور، به شاخ و برگش نيست، به ميوه آن است.
و نيز حضرت امير(ع) درباره اين که گفتند ابوبکر صحابى پيامبر است، فرمود: اينها مى گويند که ابوبکر بايد يانشين پيامبر بشود چون صحابى اوست. اگر خلافت به صحابه بودن است، چگونه است آن جا که صحبت و قرابت با هم جمع شده است نمى شود؟! (يعنى درباره على بن ابى طالب، که هم صحابى پيامبر بوده و هم پسر عموى آن حضرت.) همه مى دانيم که على(ع) کودکى خردسال بود که پيامبر(ص) او را از خانه پدرش ابوطالب به خانه خود آورد. حضرت على(ع)، خود، در اين باره مى فرمايد: پيامبر غذا را مى يويد و نرم مى کرد و در دهانم مى گذاشت؛ بوى خوش بدنش را به مشامم مى رساند؛ در غار حراء آنگاه که اولين وحى بر پيامبر(ص) نازل شد با پيامبر(ص) بودم105. على(ع)، تا وقت وفاتِ پيامبر(ص) هميشه و همه يا، با آن حضرت بود. سرِ پيامبر(ص) بر سينه على(ع) بود که از دنيا رفت106 . حضرت على(ع) هم صحابى پيامبر بود و هم از ذَوى القُرباى آن حضرت و هميشه، چون سايه، به دنبال پيامبر بود.
ک: بيعت همگانى
پس از بيعت با ابوبکر در سقيفه، کسانى که با او بيعت کرده بودند وى را، چون دامادى که به حيله مى برند، شادى کنان به مسجد پيامبر بردند. چون ابوبکر و پيروانش وارد مسجد شدند کار خلافت تثبيت شد107.
مسجد پيامبر دارالحکومه بود؛ محل بستنِ عَلَم، اعزام لشکر، ديدارهاى رسمى پيامبر و رسيدگى به اختلافات مسلمانان بود. در واقع همه کارهاى يامعه مسلمانان آن روز در مسجد النّبى انجام مى شد. منبر پيامبر نيز حکم راديو و تلويزيون امروز را داشت. کودتا گران، در آغاز هر انقلاب، کوشش مى کنند که راديو و تلويزيون و دارالحکومه را تصرّف کنند. اين سه را تصرف کنند دولت را تصرف کرده اند.
در روز سه شنبه، فرداى روزى که در سقيفه بنى ساعده با ابوبکر بيعت به عمل آمد، کودتاچيان ابوبکر را آوردند وتا بر منبر رسول خدا(ص) نشست. عمر، پيش از آن که او سخنى بگويد، برخاست و پس از حمد خداوند گفت: که سخن ديروزش انکار وفات رسول خدا(ص) - نه برا اساس کتاب خدا و نه دستورى از پيامبر(ص) بوده است؛ بلکه او چنان مى پنداشته که پيامبر شخصاًبه تدبير کارها خواهد پرداخت و حضرتش آخرين کسى است که از يهان مى رود!108 و در پايان سخن گفت: خداوند کتاب خود را، که دستمايه هدايت و راهنمايى پيامبرش نيز بوده، در ميان شما نهاده است. اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند شما را هم به همان راه که پيامبرش را هدايت فرمود راهنمايى خواهد کرد. اکنون، خداوند شما را بر زمامدارىِ بهترينتان، که يار و همدمِ غار رسول خدا(ص) بود، همرأى و هماهنگ کرده است. پس برخيزيد و با او بيعت کنيد109.
بدين ترتيب، عمومِ مردم، پس از بيعت بعضى از افراد در سقيفه، با ابوبکر بيعت کردند.
در صحيح بخارى آمده است: پس از آن که گروهى در سقيفه بنى ساعده با ابوبکر بيعت کردند، بيعت عمومى با او، بر فراز منبر پيامبر خدا، به عمل آمد110.
انس بن مالک مى گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم که عمر، پى درپى به ابوبکر مى کفت که بر منبر بالا رود، تا اين که سرانيام ابوبکر بر فراز منبر نشست و حاضران همه با او بيعت کردند.
آن گاه ابوبکر خطبه اى خواند و گفت:
اى مردم، من از شما بهتر نيستم و زمام حکومت بر شما را به دست گرفتم. پس، اگر رفتارم را خوب و کارم را شايسته يافتيد مرا يارى دهيد و اگر بدى کردم و دچار لغزش و خطا شدم، مرا به راه آوريد . . .
اينک برخيزيد و نمازتان را بخوانيد که خدايتان رحمت کند111.
پس از آن، به امامت او، نماز جماعت گزاردند و سپس به خانه هاى خويش بازگشتند. (مردم مدينه از روز دوشنبه تا شامگاه روز سه شنبه، از کفن و دفن پيامبر خود بى خبر بودند!) در اين مدّت، نخست به سخنرانى هاى ايراد شده در سقيفه بنى ساعده و بعد بيعت گرفتن براى ابوبکر در کوچه هاى مدينه و سپس بيعت عمومى با او در مسجد النّبى و آن گاه به سخنان عمر بن خطّاب و ابوبکر سرگرم بودند، تا که سرانيام ابوبکر به امامت نماز جماعت با ايشان برخاست.
(3)

نظر و داورى صحابه پيامبر(ص) درباره بيعت با ابوبکر

1) فضل بن عبّاس

بنى هاشم مشغول تيهيز پيکر پيامبر(ص) بودند که خبر بيعت با ابوبکر به آنان رسيد. فضل بن عبّاس از خانه بيرون آمد و گفت: اى گروه قريش، با اغفال و پرده پوشى، خلافت از آن شما نمى شود. سزاوار خلافت ماييم نه شما؛ ما و صاحب ما على(ع) به خلافت سزاوارتر است از شما.

2) عُتبه بن اَبى لَهَب

وى نيز، چون يريان بيعت با ابوبکر را شنيد، اين اشعار را سرود:


ما کنْتُ اَحْسَبُ هذَا الاَمرَ مُنْصَرِفاً
عَنْ هاشمٍ ثُمَّ مِنها عَن اَبى الحَسَن
عَن اوَّلِ النّاسِ ايماناً و سابِقَه
وَ اَعْلَمِ النّاسِ بِالقُرآنِ وِ السُّنَن
وَ آخِرِ النّاسِ عَهداً بِالنَّبى وَ مَنْ
يِبريلُ عَونٌ لَهُ فى الغُسلِ وَالکفَن
مَنْ فيه ما فيهِم لا يمْترُونَ بِهِ
وَ لَيس فِى القَومِ ما فيهِ مِنَ الحَسَنِ

من هرگز گمان نمى کردم که کار خلافت از خاندان هاشم و خصوصاً از ابوالحسن [على عليه السّلام] باز گرفته شود. زيرا ابوالحسن(ع) همان است که پيش از همه ايمان آورد و حُسن سابقه او را در اسلام کسى شک ندارد. از همه مردم به علوم قرآن و سنّت پيامبر(ص) داناتر است، و تنها کسى است که تا لحظات آخر عمرِ پيامبر(ص)، همچنان، ملازم خدمتش بود، تا آن جا که کار غسل و کفن رسول خدا(ص) را نيز به يارى جبرئيل انجام داد. صفات حميده و فضائل معنوى ديگران را به تنهايى داراست، ولى ديگران از کمالات معنوى و مزاياى اخلاقى او بى بهره اند112.

3) سلمان

ابوبکر جوهرى روايت کرده است:
سلمان و زبير و انصار مايل بودند که با على(ع) بيعت کنند. پس، چون با ابوبکر بيعت شد، سلمان فارسى گفت: به خير کمى رسيديد و خلافت را گرفتيد، ولى معدن خير را از دست داديد. مرد سالمند را برگزيديد و خاندان پيامبر خود را رها کرديد. اگر خلافت را در خاندان پيامبر مى گذاشتيد، حتى دو نفر با هم اختلاف پيدا نمى کردند و از ميوه اين درخت، هر چه بيشتر و گواراتر، سود مى برديد113.
گفتار ديگر سلمان اين بود که "کرديد و نکرديد. " يعنى اگر نمى کرديد بهتر بود و کار صحيحى نبود که انجام داديد. اگر مسلمانان با على(ع) بيعت مى کردند، رحمت و برکات الهى، از هر سو، به آنان روى ميآورد و سعادت و سيادت همه يانبه را به دست مى آوردند114.

پاورقى:‌


2 - اين منابع به ترتيب قدمت تاريخى عبارت اند از :
1 - سيره ابن هشام ( ت 213 هـ ) 2 - طبقات ابن سعد ( ت 230 هـ) 3 - مسند احمد حنبل ( ت 241 هـ) 4 - سنن الدارمى ( ت 255 هـ ) 5 - صحيح بخارى (ت 256 هـ) 6 - الموفقيات زبير ابن بکار (ت 256 هـ) 7 - صحيح مسلم (ت 261 هـ) 8 - الامامه والسياسه ابن قتيبه الدينوري (ت 270 يا 276 هـ) 9 - سنن ابن مايه (ت 273 هـ) 10 - انساب الاشراف بلاذرى (ت 279 هـ) 11 - الاخبار الطوال دينورى (ت 282 هـ) 12- تاريخ يعقوبى (ت 292 هـ) 13- تاريخ الطبرى(ت 310 هـ) 14 - العقد الفريد ابن عبد ربه (ت 328 هـ) 15 - التنبيه والاشراف مسعودى (ت 346 هـ) 16 - مروي الذهب مسعودى (ت 413 هـ) 17 - الاغانى ابو فري الاصفهانى (ت 356 هـ) 18 - ارشاد المفيد (ت 413 هـ) 19 - آمالى مفيد (ت 413 هـ) 20 - الاستيعاب ابن عبد البر اندلسى (ت 463 هـ) 21 - صفـوه الصفوه ابن يـوزى (ت 597 ه) 22 - تاريخ ابن اثير يزرى (ت 630 هـ) 23 - اسد الغابه ابن اثير (ت 630 هـ) 24 - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد (ت 655 يا 656 هـ) 25- الرياض النظره محب الدين الطبرى شافعى (ت 694 هـ) 26 - تاريخ اسلام ذهبى (ت 748 هـ) 27 - تاريخ ابن کثير (ت 774 هـ) 28 - تاريخ خلفاء سيوطى (ت 911 هـ) 29 - تاريخ الخميس حسين بن محمد ديار بکرى (ت 966 هـ) 30 - کنز العمال متقى هندى (ت 975 هـ)
3 - مرحوم مظفر از علماى حوزه علميه نيف بود . کتاب وى (السقيفه) را محمد يواد حيتى کرمانى، با عنوان اسرار سقيفه، به فارسى برگردانده است . بيشتر نيز مرحوم سيد غلام رضا سعيدى اين کتاب را با عنوان مايرا سقيفه به فارسى تريمه کرده بود .
4 - صاحب کتاب سيره علوى، که آنرا در 1368 ش به چاپ رسانده است.
5 - عبد الفتاح عبد المقصود از نويسندگان ودانشمندان مصرى واز أهل سنت است. کتاب وى، السقيفه والخلافه، توسط سيد حسن افتخار زاده تحت عنوان خواستگاه خلافت به فارسى تريمه شده است.
6 - ويلفرد مادلونگ، از اسلام شناسان غربى واصلاً المانى است که در سالهاى 1978 تا 1998 م . صاحب کرسى تدريس عربى ومطالعات اسلامى در دانشگاه اکسفورد بوده است. کتاب وى a sudy of the early caliphate :The Succession to Muhammad نام دارد که با عنوان يانشينى حضرت محمد (ص) از طرف موسسه انتشارات استان قدس رضوى منتشر شده است .
7 - خواستگاه خلافت، ص 241 به بعد
8 - همان، ص 421 به بعد.
9 - همان ص 437 .
10 - همان ص 438، و 439 .
11 - يانشين حضرت محمد (ص) ص 15 و 16.
12 - همان ص 18.
13 - همان ص 32 .
14 - همان ص 84.
15 -همان ص 34
16 - همان ص 35 .
17 - همان ص 40 .
18 - همان ص 427.
19 - همان ص 62 و 63 .
20 - همان ص 63.
21 - تفسير طبرى 28/ 101. و نزديک به همين معنا نقل شده است در طبقات ابن سعد، 8/ 135، چ اروپا.
22 - تفسير طبرى، 28/ 101.
23 - الدّرّ المنثور سيوطى، 6/244.
24 - تفسير طبرى 28/ 104- 105 و صحيح بخارى، 3/137 و 138 و 4/22 و صحيح مسلم، کتاب الطّلاق، حديث 31 و 32 و 33 و 34 و مسند احمد حنبل، 1/48، و مسند طيالسى، حديث 23.
در کتب مکتب خلفا، اين پيشگويى پيامبر در باب خلافت ابوبکر و عمر، تأويل به بشارت آن حضرت به حکومت آن دو تن شده است! که نارواست. زيرا علاوه بر نصّ آيات ياد شده، که دلالت بر انذار و سرزنش و تهديد دارد و تصريح بخيانت دو تن از زنان پيامبر است که همرديف زنان نوح و لوط شمرده شده اند و چنين امرى با افشاى بشارت مباينت تامّ دارد، پيامبر اکرم (ص) پيشگويى هايى از اين دست، که دلالت بر وقوع مصيبت يا شرّ و ظلمى در آينده مى کنند، بسيار داشته اند؛ مانند: انذار زنان خود از بانگ سگان حوأب (تاريخ ابن کثير 6/212 و خصائص سيوطى 2/136و المستدرک 3/119 و الايابه ص 62 و العقد الفريد 3/108 و السّيره الحلبيه 3/320 - 321) که نهايتاً در ينگ يمل، درباره امّ المؤمنين عايشه مصداق يافت (طبرى 7/475 و در چاپ اروپا 1/3108 و مسند احمد6/98 و ابن کثير 7/230 و المستدرک 3/120)، به نحوى که عايشه به شدّت پريشان شد و گفت: "ردّونى ردّونى، هذا الماءُ الّذى قال لى رسولُ اللّه: لا تکونى الّتى تنبحک کلاب الحوأب. " يعنى: مرا برگردانيد، مرا برگردانيد؛ اين همان آبى است که پيامبر خدا به من فرمود: مبادا تو آن زنى باشى که سگان حوأب بر او بانگ خواهند زد. (تاريخ يعقوبى 2/157 وکنزالعمال 6/83 - 84) لکن زبير آمد و گفت: دروغ گفت کسى که به تو خبر داد که اينجا حوأب است. (ابن کثير 7/230 و ابوالفداء، ص 173) ابن زبير و طلحه نيز حرف عبداللّه بن زبير را تأکيد کردند و پنياه مرد ديگر هم از اعراب صحرانشين آن سرزمين آوردند و شهادت دروغ دادند که اينجا حوأب نيست. (مروي الذّهب مسعودى 7-6/2) و پيشگويى پيامبر (ص) درباره شهادت اباعبداللّه الحسين (ع) که فرمود: "اخبرنى جبرئيل انّ هذا [= حسيناً] يقتل بارض العراق": جبرئيل مرا خبر داد که همانا اين [حسين] در زمين عراق کشته مى شود. (مستدرک الصّحيحين، 4/398 و المعيم الکبير طبرانى، حديث 55 و تاريخ ابن عساکر، حديث 629 - 621 و تريمه الحسين در طبقات ابن سعد، حديث 267 و تاريخ الاسلام ذهبى، 3/11 و ذخائر العقبى، 148- 149 و ابن کثير، 6/230 و کنزالعمال 16/266) و باز فرمود: "اشتدّ عضب اللّه على من يقتله". يعنى خشم خداوند نسبت به کشنده حسين بسيار شديد است. (تاريخ ابن عساکر، ح 623 و تهذيب تاريخ ابن عساکر، 4/325 و کنزالعمّال، 23/112 و الرّوض النّضير، 1/93) که اينها، هيچ کدام، بشارت نيست بلکه بيان مصيبت و ظلمى است که پس از پيامبر واقع خواهد شد.
25 - نقشه اى که براى زمان حيات پيامبر(ص) مى کشيدند مى تواند رم دادن شتر پيامبر به هنگام بازگشت آن حضرت از غزوه تبوک تا حضرت (ص) به درّه بيفتد و شهيد شود، که البتّه به فضل الهى موفّق نشدند. بنا به نقل ابن حزم اندلسى - از بزرگان علماى مکتب خلفا - در کتاب ارزشمند المحلّى، 11/224، از يمله کسانى که در اين مايرا شرکت داشتند و شتر پيامبر را رم دادند، ابوبکر و عمر و عثمان بودند، نصّ عبارت او چنين است: "انّ ابابکر و عمر و عثمان و طلحه و سعد بن ابى وقاص، رضى اللّه عنهم، اراد و قتل النّبى صلّى اللّه عليه و سلّم و القاءه من العقبه فى تبوک." البته ابن حزم اين روايت را، به دليل آن که راوى آن وليد بن عبداللّه بن جميع الزّهرى است، ناموثّق و از درجه اعتبار دانسته است. لکن اين رأى او غير علمى و نارواست، زيرا مسلم و بخارى، هر دو، اين راوى را موثّق دانسته اند، چنان که بخارى در کتاب الادب المفرد خويش و ابن حير در کتاب التّهذيب خويش، تريمه وليد بن عبداللّه بن جميع را آورده و در آنجا تصريح کرده که بخارى و مسلم از او روايت نقل کرده اند و بنابراين حديث او صحيح است.
26 - بحارالانوار، 2/296، روايت 5
27 - العقد الفريد، 4/274 .
28 - العقد الفريد، ابن عبدربّه، 4/274 .
29 - تاريخ طبرى، 1/2138 چاپ اروپا و چاب مصر3/52.
30 - سالم مولاى ابى حذيفه، در ينگ با مُسَيلمه کذّاب، در سال دوم خلافت ابوبکر، کشته شد و ابو عبيده نيز در سال 18 هجرى، در حالى که امير لشکرِ مسلمانان در ينگ با روم بود، در طرفِ شام که در آن هنگام روم شرقى ناميده مى شد، به طاعونِ عَمَواس وفات کرد، العقد الفريد، 4 / 274 - 275 .
31 - انساب الاشراف بلاذرى، 5/15 - 19 و طبقات ابن سعد، 3/ ق 1/43 و تاريخ يعقوبى، 2/160.
32 - طبقات ابن سعد، 5/20 - 22، چاپ اروپا.
33 - سِيرُ اعلام النبلاء و تاريخ ابن عساکر، ذيل تريمه عبدالرّحمن بن عوف.
34 - قال على (ع): "دَقَّ اللّهُ بينَکما عِطرَ مِنَشَّم. " - نهج ابلاغه ، ابن ابى الحديد، خطبه 3، 1/188 و خطبه 139، 9/55. اين يمله مثلى بود که در زمان ياهليت هنگامى قبائل عرب مى خواستند با يکديگر بينگند عطر زنى را بنام (منشم) استعمال مى کردند وبه ينگ مى پرداخند تا يائيکه اين امر ضرب المثلى شد براى وسيله ينگ افروزى بى قبائل عرب
35 - براى آشنايى بيشتر با دامنه خصومت ميان عثمان و عبدالرّحمن بن عوف بنگريد به: انساب الاشراف بلاذرى، ق 546/1/4 - 547، چاپ بيروت، 1400 ه
36 - تاريخ طبرى، 3/297در ذکر حوادث سال 23 ه. و ابن اثير، 3/37.
37 - تفصيل اين بحث را در همين کتاب، تحت عنوان حکومت در زمان عمر و گفت و گوى ابن عباس و عمر، ملاحظه کنيد. نيز بنگريد به: الاستيعاب، 1/253 و الاصابه، 3/413 و ابن کثير، 8/120 و مروي الذّهب، 2/321 - 322 و مسند احمد، 1/177 و طبرى5/2768 و 2770 - 2771 و 2787 و ابن ابى الحديد، 6/12 - 13.
38 - الاستيعاب، رقم 12 و اُسدُالغابه، 65/1 - 66.
39 - طبقات ابن سعد، 2/190 - 192، چاپ بيروت و عيون الأثر، 2/281. در منابع بسيارى تصريح شده به اين که ابوبکر و عمر يزؤ لشکر اسامه بوده اند: کنزالعمّال، 5/312 و منتخب کنزالعمّال، 4/180 و انساب الاشراف بلاذرى، درتريمه اسامه، 1/474 و طبقات ابن سعد، 4/44 و تهذيب ابن عساکر، 2/391 و تاريخ يعقوبى، 2/74، چاپ بيروت و ابن اثير، 2/123.
40 - شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، 6/52.
41 - صحيح بخارى، بابُ کتابه العلمِ مِن کتاب العلم، 1/22 و مسند احمد حنبل، تحقيق احمد محمّد شاکر، حديث 2992 و طبقات ابن سعد، 2/244، چاپ بيروت
42 - همان منابع و نيز طبقات ابن سعد،2/243- 244، چاپ بيروت و مسند احمد، تحقيق احمد محمّد شاکر، حديث 2676.
43 - طبقات ابن سعد، 2/242، چاپ بيروت. در صحيح بخارى، بابُ يوائزِ الوَفدِ مِن کتابِ اليهاد، 2/120 و باب اخرايِ اليهودِ مِن يزيره العرب، 2/136، بدين لفظ آمده است: "فَقالُوا: هَيَرَ رَسولُ اللّه صَلَّى اللّهُ عليه وَ سلَّم." و در صحيح مسلم، بابُ مَن تَرَک الوصيه، 5/76 و تاريخ طبرى، 3/193، بدين عبارت آمده است: "انَّ رسولَ اللّه صلَّى اللّهُ عليه وَ سلَّم يهْيُرُ.
44 - خود بدين امر اعتراف کرده است. بنابه نقل امام ابوالفضل احمدبن ابى طاهر در کتاب تاريخ بغداد و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، 3/97، در شرح حال عمر، يک روز طىّ مباحثه اى مفصّل که ميان ابن عبّاس و عمردر گرفت، عمر گفت: "پيامبر تصميم داشت که، به هنگامِ بيمارى اش، تصريح به نامِ او [= على بن ابى طالب] کند ولى من نگذاشتم." نيز : المرايعات، علاّمه شرف الدّين، تريمه محمّد يعفر امامى، ص 442 - 443.
45 - طبقات ابن سعد، 2/242، چاپ بيروت.
46 - تاريخ ابى الفداء،1/151. در صحيح بخارى، بابُ کتابه العلم من کتاب العلم،1/22، به اين لفظ آمده است: "قالَ (ص): قُومُوا عَنّى وَلا ينبَغى عِندى التّنازُعُ
47 - در خانه پيامبر در مسجد باز مى شد وشايد بلال بيامبر را از حضور مأموين خبر مى داد .
48 - شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، خطبه156،9/197و در چاپ مصر،2/458 و ارشاد شيخ مفيد، ص86- 87. براى آشناى با مفصّلِ اين بحث بنگريد به: صحيح بخارى، 1/92 و صحيح مُسلم،2/23 و سُنَن ابن مايه، بابُ ماياءَ فى صَلاه رسولِ اللّه (ص): "فَکانَ ابوبکرِ يأتَمُّ بَالنَّبىِ وَ النّاسُ يأتَمُّونَ بِه." و نزديک به همين الفاظ در مسند احمد، 6/210 و 224 و طبقات ابن سعد، 1/9/3 و انساب الاشراف،1/557 آمده است.
49 - طبقات ابن سعد، 2 ق 70/2، کنزالعمّال، 54/4 و 60 در روايتى، اَوس بن خَوْلىّ الانصارى نيز همراه اين چهار تن ذکر شده است. نگاه کنيد به عبداللّه بن سبا. 1/110.
50 - العقدالفريد، 3/61. ذهبى نيز، در تاريخ خود،1/331 و 324 و 326 نزديک به عبارتِ العقدالفريد را آورده است.
51 -عايشه نيز در اين مراسم حضور نداشت و از تيهيز و دفنِ رسول خدا(ص) باخبر نشد، مگر آن هنگام که به تصريح خود وى صداىِ بيل ها را در نيمه شب چهارشنبه شنيد: "ماعَلِمْنا بِدفنِ الرَّسولِ حتّى سَمِعْنا صَوتَ المَساحِي مِن يَوفِ اللَّيلِ ليله الأرْبَعاء." - سيره ابن هشام،4/334 و تاريخ طبرى،2/452 و 455 و در چاپ اروپا، 1/1833 - 1837 و ابن کثير،5/270 و اسدالغابه، 1/34 و مسنداحمد، 6/62 و 242 و 274.
52 - مروي الذّهب، مسعودى،2/200 و تاريخ الاسلام ذهبى، 1/329 و ضُحَى الاسلام،3/291. در کتاب الامامه و السياسه، ابن قتيبه دينورى،1/4، با اين لفظ آمده است: "اُبسُطْ يدَک اُبايعک فَيقالُ عَمُّ رسولِ اللّه بايعَ ابنَ عَمِّ رَسُولِ اللّه و يبايعک اَهلُ بيتِک. فاِنَّ هذاالأمْرَ اذا کانَ لَم يقَل." ابن سعد در کتاب طبقات خود، 2/ ق2/38، مايرا را با اين عبارت آورده است: "اِنَّ العبّاسَ قالَ لِعَلىَّ: اُمدُدْ يدَک اُبايعْک يبايک النّاسُ
53 - شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد،1/131، چاپ اوّل مصر، به نقل از کتاب سقيفه يوهرى.
54 - مسند احمد حنبل، 1/260 و ابن کثير، 5/260 و صفوه الصّفوه،1/85 و تاريخ الخميس،1/189 و تاريخ طبرى، 2/451 و در چاپ اروپا، 1/1830 - 1831 و تاريخ ابى الفداء،1/152 و أسدُالغابه،1/34 و العقدالفريد، 3/61 و تاريخ الاسلام ذهبى،1/321 و طبقات ابن سعد، 2/ق2/70 و تاريخ يعقوبى،2/94 و البدء و التاريخ5/68 و الاستيعاب،4/65و اُسدُالغابه،5/188.
55 - صحيح بخارى، کتاب الحدود،4/120 و سيره ابن هشام،4/336 و الرّياض النّضره،1/163 و تاريخ الخميس، 1/186 و سقيفه ابى بکر جوهرى به نقلِ ابن ابى الحديد، 2/2 و تاريخ طبرى، 1/1839 چاپ اروپا و البدء و التاريخ،5/65.
56 - مسند احمد، 260/1 و ابن کثير، 260/5 و صفوه الصفوه، 85/1 و تاريخ الخميس، 189/1 و تاريخ طبرى، 451/2 و در چاپ اروپا 1830/1 - 1831 و ابن شحنه بهامش الکامل، ص 100 و ابوالفداء، 252/1 و اُسدُالغابه، 34/1 و العقدالفريد، 61/3 و تاريخ ذهبى، 321/1 و طبقات ابن سعد، 2/ق70/2 و تاريخ يعقوبى، 94/2 و البدء و التاريخ، 68/5 و التّنبيه و الاشراف مسعودى، 244.
57 - اين مطلب استنباط اينجانب (سيد مرتضى عسکرى) است، چرا که با ويود کراهت شديد تأخير در دفن ميت، ينازه پيامبر دو روز و دو شب دفن نشد تا همه مردم مدينه، از مرد و زن و کودک و پير، بر آن حضرت(ص) نماز گزاردند.
58 - اعلام الورى باعلام الهُداه، طبرسى، به تصحيح و تعليق استاد على اکبر غفّارى، ص 144، چاپ بيروت و طبقات ابن سعد، 256/2 - 257، چاپ بيروت و بحارالانوار، 525/22 و 539.
59 - طبقات ابن سعد، 292/2 - 294 و سيره ابن هشام، 343/4.
60 - طبقات ابن سعد، 2/ق 78/2.
61 - سيره ابن هشام، 34/4 و مسنداحمد، 62/6 و 24 و 274 و تاريخ طبرى، 313/3 و طبقات ابن سعد، 205/2.
62 - بحارالانوار،37/155 و 189 و شواهد التنزيل حَسْکانى، 1/187 و 190 و تاريخ دمشق ابن عساکر، حديث 451 و اسباب النّزول واحدى، ص 135، چاپ بيروت و الدرّالمنثور سيوطى، 2/298 و فتح القدير، 2/57 و تفسير نيشابورى، 6/194.
63 - الدّرالمنثور، 4/191.
64 - مسند احمد، 5/410 و نيز تفسير قرطبى، 1/39 و معرفه القرّاء الکبار ذهبى، ص 48 و ميمع الزّوائد، 1/165 و تفسير طبرى، 1/27 و کنزالعمّال، حديث 4213 و 4215، چاپ بيروت.
65 - مستدرک الصحيحين، 3/147 و صحيح مسلم، 7/130 و سنن بيهقى، 2/149 و تفسير طبرى و الدرّالمنثور سيوطى، ذيلِ آيه 33 احزاب و تفسير زمخشرى و رازى ذيل آيه مباهله و اُسدُالغابه، 2/20.
66 - صحيح بخارى، کتاب التفسير،3/137 - 138 و صحيح مسلم، کتاب الطلاق، 2/1108 و 1111.
67 - عمده القارى، 20/16 و فتح البارى،10/386 و الاتقان سيوطى، 1/59 و بحارالانوار، 92/48 و 51 - 52 به نقل از تفسير قمى، ص 745 .
68 - مفاتيح الاسرار و مصابيح الابرار فى تفسير القرآن، شهرستانى، مقدّمه، ورقه 15 أ. متن روايت چنين است: "لَمَّا فَرَغَ مِن يَمعِهِ اَخْرَيَهُ هو (ع) وَ غُلامُهُ قَنبَر اِلىَ النّاسِ و هُم فى المَسْيِد يحْمِلانِه وَلا يقلانِه. و قيلَ اِنّه کانَ حَمْلَ بَعيرِ. وَ قَالَ لَهُم هذا کتابُ اللّهِ کما اَنْزَلَ اللّهُ عَلى مُحمّدِ (ص) يَمَعْتُهُ بَينَ اللَّوحَينِ. فَقالُوا: اِرْفَعْ مُصْحَفَک لا حايَه بِنااِلَيهِ. فَقَالَ (ع): وَ اللّهِ لا تَرَونَهُ بعدَ هَذا اَبداً، اِنَّما کانَ عَلَىَّ اَنْ اُخبِرَکم بِهِ حينَ يَمَعْتُهُ فَرَيَعَ اِلى بَيتِهِ."
در کتاب سُلَيم بن قيس هلالى، ص 18 - 19، مايرا با تفصيل و تصريح بيشترى نقل شده است. بخشى از متن روايت اين است: "... فَيَمَعَهُ فى ثَوبِ واحِدِ و خَتَمَهُ ثمَّ خَرَيَ اِلَى النّاسِ وَ هُم ييْتَمِعُونَ مَعَ اَبى بکرِ فى مسجدِ رسولِ اللّهِ (ص) فَنادى عَلِىٌّ (ع) بِاَعْلى صَوْتِهِ: اَيها النّاسُ اِنّى لَمْ اَزَل مُنْذُ قُبِضَ رسولُ اللّهِ (ص) مَشغولاً بِغُسلِهِ ثُمَّ بالقُرآنِ حَتّى يَمَعْتُه کلَّه فى هذَا الثَّوبِ الواحِد، فَلَمْ ينْزِلِ اللّهُ عَلى رَسُولِ اللّهِ آيه اِلاّ وَقَدْ يَمَعْتُها وَ لَيسَتْ مِنَه آيه اِلاّ وَقَدْ اَقْرأَنيها رسولُ اللّهِ وَ عَلَّمَنى تَأويلَها. ثُمَّ قالَ لَهُمْ علىٌّ (ع) لِئَلاَّ تَقُولُوا غَداً اِنّاکنّا عَن هذا غافِلينَ. ثمَّ قالَ لَهُم عَلىٌّ (ع): لا تَقُولوا يومَ القيامَه اِنّى لَمْ اَدْعُکم اِلى نُصْرَتى وَلَمْ اُذَکرْکمْ حَقّى وَ لَمْ اَدْعُکم اِلى کتابِ اللّهِ مِنْ فاتِحَتِهِ اِلى خاتِمَتِهِ. فَقالَ لَهُ عُمَرُ: ما اَغنانا بِما مَعَنا مِنَ القرآنِ مِمّا تَدعُونا اِليه. ثُمَّ دَخَلَ علىٌّ (ع) بَيتَه. (براى آشنايى با درجه اعتبار کتاب سليم بن قيس هلالى و ديگر رواياتى که درباره اين موضوع در کتاب هاى مکتب خلفا وارد شده است، نگاه کنيد به: القرآن الکريم و روايات المدرستين، علاّمه عسکرى،2/396 - 408.)
69 - کافى، به تصحيح استاد على اکبر غفّارى، 2/633، روايت 23. براى آشنايى با رواياتى که در آنها ائمّه (ع) علوم خويش را به اميرالمؤمنين و به واسطه ايشان به پيامبر نسبت مى دهند، نگاه کنيد به: معالم المدرستين، علاّمه عسکرى، 2/312 - 320.
70 - توضيح آن که ابوبکر دستور داد تا قرآنى بى تفسير بنويسند. اين کار در زمان ابوبکر آغاز شد و در زمان عمر به پايان رسيد. عمر، آن قرآن را نزد حفصه گذاشت. در زمانِ عثمان، چون صحابه با او مخالف شدند و آياتى را که ذمِّ بنى اميه در آن بود و در مصاحف با تفسير آنها ضبط شده بود بَر وى مى خواندند و به آنها استشهاد مى کردند، عثمان آن قرآنِ بدون تفسير را از حفصه گرفت و دستور داد هفت نسخه از روى آن نوشته شود. شش نسخه از آن را به مکه، يمن، دمشق، حِمص، کوفه و بصره فرستاد و يک نسخه را هم در مدينه نگاه داشت. آن گاه دستور داد تا مصاحفِ صحابه را، که در آنها متن قرآن به همراه تفسير آياتِ شنيده شده از پيامبر(ص) بود، بسوزانند. از اين رو، او را حَرّاقُ الَمصاحِف ناميدند. در اين ميان، تنها عبداللّه بن مسعود حاضر به دادنِ مصحف خود نشد، لذا راويان به امر بنى اميه، روايات دروغى درباره او يعل و نقل کردند.
اين قرآنى که امروز در ميان مسلمانان است، همان است که در زمانِ عثمان استنساخ شده است و متنِ همان قرآنى است که بر پيامبر خاتم (ص) نازل شده و هيچ کم و زياد و يابه يايى (در کلمات) ندارد. فقط، کارى که کردند، وحى بيانى را از آن جدا کردند. (براى آشنايى با بحث تفصيلى در اين زمينه و مدارک آن، ر. ک: القرآن الکريم و روايات المدرستَين، سيد مرتضى عسکرى،1/264 - 277 و 2/71 - 86.)
71 - صحيح بخارى، کتاب التفسير، تفسير سوره الحُيرات، 3/190 - 191.
72 - براى آشنايى با مدارک تفصيلى اين بحث،:القرآن الکريم و روايات المدرستين، 1/226 - 227.
73 - براى آشنايى بامدارک تفصيلى اين بحث بنگريد به منبع سابق، ص 218 - 248.
74 - همان، 1/264 - 274 و 2/413 - 417.
75 - همان، 2/417- 431 وص 510-515 و ص 572- 582؛ معالم المدرستين، 1/329 - 392 و 402 - 483، چاپ پنيم، 1412 هـ .احاديث اُمّ المؤمنين عائشه، علاَّمه عسکرى، ي 2، چاپ اوّل، 1418 ه نقش ائمه در احياء دين، ي 2 - 5 و ي 9.
76 - مراد از خليفه در اينجا يعنى خليفه الرّسول، يعنى کسى که پس از پيامبراکرم (ص)، امر حکومتِ ظاهرى به دست اوست و حاکم است. و اين معنايى است که نه ينبه لغوى دارد و نه اصطلاح اسلامى، بلکه ساخته مکتبِ خلفا پس از پيامبر است. چراکه، در لغت، خليفه هر شخص، يعنى کسى که در غياب او کار او را انجام مى دهد. (مفردات راغب، ذيل ماده خلف) کار اصلى پيامبراکرم (ص) و همه پيامبران الهى، بنا به نصّ قرآن کريم، تبليغ دين خدا به مردم است: "وَما عَلَى الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلاغ" (مائده / 98)، "فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ اِلاَّ البَلاغُ المُبين" (نحل / 35)، و نه حکومت کردن. لذا، غالب پيامبران حکومت ظاهرى نداشته اند، مانند حضرت عيسى، يحيى، زکريا، نوح عليه السلام.
و نيز، اين معنى اصطلاح شرعى نيست و در حديث پيامبر، مراد از خليفه الرّسول به شخصى که حديث و سنّت پيامبر را روايت مى کند:آمده "قال (ص): الذّينَ يأتُونَ مِنْ بَعدى يروُونَ حَديثى و سُنَّتى." (معانى الاخبار صدوق، ص 374 - 375، مَن لا يحْضُرُهُ الفَقيه، 420/4، الفتح الکبير سيوطى، 233/4، شرف اصحاب الحديث خطيب بغدادى، ص 30) همچنين مرادِ از آن، خليفه اللّه هم نيست؛ زيرا خليفه اللّه به شخصى گفته مى شود که خداوند او را معين فرموده تا دين خدا را از طريق وحى (اگر پيامبراست) و يا به واسطه پيامبر (اگر وصىّ پيامبراست مانند ائمّه عليهم السّلام) بگيرد و به مردم ابلاغ کند. البتّه حکومت ظاهرى نيز يزء شؤون اين خلافت الهى است، و خليفه اللّه، خود، وظيفه اى در يهتِ گرفتن آن ندارد، مگر آنکه مردم گردِ او جمع شوند و از او بخواهند که حاکم شود و او را در اين امر يارى دهند، مانند پيامبراکرم (ص) که در مدينه به دليل بيعت و يارى مردم توانست تشکيل حکومت دهد ولى در مکه (چون مردم نخواستند و يارى نکردند) بدين کار قيام ننمود و به وظيفه اصلى خود، که ابلاغ دين خدا بود، اکتفا کرد. در مورد اميرالمؤمنين على بن ابى طالب نيز وضع به همين گونه بود. وظيفه اصلى ايشان و همه ائمه، همچون پيامبر(ص)، حفظ دين خدا و ابلاغ آن به مردم بود، و البتّه اگر مردم مى خواستند و آن حضرت را يارى مى کردند، ايشان قيام به حکومت نيز مى کرد و اين کار برايشان وايب مى شد، لکن مردم نخواستند و نيامدند جز سه نفر (تاريخ يعقوبى،2/105و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 4/2) يا چهار و پني نفر (شرح نهج ابلاغه ابن ابى الحديد، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم،2/47)؛ چنان که آن حضرت خود مى فرمود "لَو وَيَدْتُ اَربعينَ ذَوى عَزمِ مِنهُم لَنا هَضْتُ القومَ" (منبع سابق). امّا پس از 25 سال، يعنى پس از کشته شدن عثمان، چون مردم به در خانه آن حضرت آمدند و از ايشان مُصرّانه خواستند که حکومت را به دست بگيرد، بدين امر قيام کرد (شرح نهج ابلاغه ابن ابى الحديد، 2/50و تذکره سبط ابن يوزى، باب ششم). اين عمل حضرت امير، دقيقاً، همان چيزى بود که پيامبر (ص) از ايشان خواسته بود: "قالَ رسولُ اللّه (ص) لِعَلىّ: اِنَّک بِمَنْزِله الکعبه تُؤتى وَلا تَأتى. فَاِنْ اَتاک هؤُلاءِ القَومُ فَسَلَّموالَک الاَمرَ فَاقْبَلْهُ مِنْهُم..." (اسدالغابه4/31).
حال، اگر در اينجا نام اميرالمؤمنين (ع) يزو نامزدهاى خلافت آورده شده، نه به اين معناست که آن حضرت خود خواهان اين امر و قيام کننده براى گرفتن آن بودند، بلکه بيانگر نظر عده قليلى از مردم يامعه آن روز مدينه است، که به سبب آن که حضرت على (ع) را وصىّ رسول اللّه (ص) مى دانستند و حکومت را يزو شؤونِ و حقِّ او مى شمردند (مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار) يا به واسطه تعصّبات خانوادگى (مانند عبّاس عمومى پيامبر) و يا تعصّبات قبيلگى (مانند ابوسفيان) خواستار حکومت ظاهرى اميرالمؤمنين (ع) بودند.
77 - عبداللّه بن سبا، عسکرى، ي 1، ص 113.
78 - همان.
79 - همان، ص 115.
80 - همان، ص 115 - 116.
81 - همان، ص 113.
82 - ابوبکر، عمر، ابوعُبيده يرّاح، مُغِيره بن شعبه و عبدالرّحمن بن عوف. - همان منبع، ص 113 - 115.
83 - شرح نهج البلاغه، 2/2، به نقل از سقيفه يوهرى.
84 - اين يمله ضرب المثل است در زبان عرب؛ مثال هاى هر زبانى چون به زبان ديگرى تريمه شوند زيبائى ندارد.
85 - صحيح بخارى، کتاب الحدود، باب رَيم الحُبلى،4/119- 120 و سيره ابن هشام4/336- 338 و کنزالعمّال 3/139، حديث 2326.
86 - طبرى، در ذکر حوادث سال 11 هـ.،1/838، چاپ اروپا.
87 - از انصار بود؛ در عقبه دوم و اُحد و ديگر غزوات پيامبر (ص) حاضر بود و ابوبکر، هيچ يک از انصار را بر او مقدَّم نمى داشت. در سال 20 يا 21 هجرى درگذشت و عُمَر خود تابوت او را به دوش کشيد. - الاستيعاب1/31 - 33، و الاصابه،1/64.
88 - از انصار بود و در عقبه و بدر و ديگر غزوات شرکت داشت. در زمان خلافت عمر در گذشت. در سير اعلام النبلاء برادر عمر شمرده شده است. عمر بر سرِ قبر او گفت: "هيچ کس از اهل زمين نمى تواند بگويد که من از صاحب اين قبر بهترم." - الاستيعاب،3/17 و الاصابه،3/45 و اسدالغابه،4/158.
89 - هم پيمان انصار و سيد بنى عَيلان بود و در اُحد و غزوات پس از آن شرکت داشت. در سال 45 هجرى وفات کرد. - الاصابه،2/237 و الاستيعاب،3/133 و اسدالغابه،3/75.
90 - وقتى اميرالمؤمنين (ع) اين احتيايِ مهايران را شنيد، فرمود: "اِحْتَيُّوإ؛44هش بِالشَّيَره وَ اَضاعُوا الثَّمَرَه" (ابن ابى الحديد، 2/2، چاپ اول) يعنى: به درخت استدلال نمودند ولى ميوه همان درخت را فراموش کردند. کنايه از اين که مهايران بر انصار احتياي کردند که چون از قريش اند، و پيامبر (ص) هم از قريش است، پس، خلافت حقِ ايشان است و نه انصار. حضرت امير (ع) مى فرمايد: بنا به همين استدلال، ماکه اهل بيت پيامبريم و ميوه درخت رسالت، به خلافت سزاوارتريم از شما مهايران؛ لکن شما، ما را فراموش کرديد و حقّمان را ضايع نموديد.
91 - اين گفتار، مثلى است در عرب براى کسيکه در برخوردها تيربه آموخته است.
92 - نصّ عبارت چنين است: "اَما وَ اللّهِ لَو شِئتُم لَنُعيدَنَّها يَذعَه
93 - اين سخن عمر تهديد بقتل بود
94 - او پدر نعمان بن بشير و از بزرگان خزرج بود و سابقه حسادتى ميان او و سعد بن عباده بود. - ابن ابى الحديد، 2/2- 5
95 - واللّه ما کنّا لنتقدمک وأنت صاحب رسول اللّه وثاني اثنين
96 - آنچه که در ميان قلّاب آمده، سخن يعقوبى است. - تاريخ يعقوبى،2/123 .
97 - بعد از آن که عمر توانست انصار را از بيعت با سعد بن عباده منصرف کند، انصار متويّه على (ع) شدند، به نحوى که گفتند: ما فقط با على (ع) بيعت مى کنيم. عمر از اين گرايش شديد انصار به على (ع) ترسيد و انديشيد که اگر اين يلسه بى نتييه با پايان رسد و انصار به بنى هاشم - که ديگر از تيهيز پيکر پيامبر (ص) فارغ شده بودند - برسند، براى هميشه دست اين چند نفر (ابوبکر، عمر، ابوعبيده يرّاح، سالم مولاى ابى حذيفه، عثمان) از خلافت کوتاه خواه ماند. لذا، با عيله، مبادرت به بيعت با ابوبکر کرد و کار تمام شد.
98 - خلفا به سه نفر از انصار بسبب کمکى که در سقيفه کردند مال و مقام بسيار مى دادند. يکى بشير بن سعد خزريى، اوّلين بيعت کننده با ابوبکر بود و دومى زيدبن ثابت، که عُمر او را به هنگام سفرهايى که مى رفت، يانشين خود در مدينه قرار مى داد و سومين نفر، حسّان بن ثابت، شاعر معروف بود که به هنگام خلافت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (ع) از بيعت با آن حضرت امتناع کرد. - تريمه ارشاد مفيد، هاشم رسولى محلّاتى، 237/1.
99 - به نقل ابن ابى الحديد، 1/133.
100 - تاريخ طبرى،1/1843، چاپ اروپا.
101 - الجمَل، شيخ مفيد، ص 43. زبير بن بکار نيز در کتاب موفقيات خود، به روايتِ ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه،6/287،وطبعه دار احياء الکتب العربيه،2/40 . آورده است که: "فَقَوىَ بِهِم - بَنى اَسْلَم - اَبوبکرِ وَ لَمْ يعَينا مَتى ياءَتْ اَسْلَمُ. نيز بنگريد به: طبرى،1/1843، چاپ اروپا.
102 - صحيح بخارى، کتاب الحدود، باب ريم الحُبلى مِنَ الزّنا، 4/120 و سيره ابن هشام، 4/339.
103 - عبداللّه بن سبا، يزء اوّل، ص 121، به نقل از طبرى.
104 - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 2/2، چاپ اوّل.
105 -نهي البلاغه، تحقيق صبحى صالح، خطبه 192 (خطبه قاصعه)، ص 300 - 301 و شرح نهج البلاغه عبده، 1/182، چاپ مطبعه الاستقامه.
1065
107 - طبقات ابن سعد،2/263؛ کنزالعمّال،2/262 - 263 و7/178 - 179؛ وَقْعَه صِفّين، نصر بن مزاحم، تحقيق و شرح عبد السَّلام محمّد هارون، ص 224، چاپ دوم، قم.
108 - عبداللّه بن سبا،1/121، به نقل از طبرى و بسيارى مدارک ديگر.
109 - همان منبع
110 - صحيح بخارى، کتاب البيعه، 4/165.
111 - ظاهراً نماز ظهر بوده است. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، 1/134 و صفوه الصفوه، 1/98.
112 - تاريخ يعقوبى، 2/103 و ابن ابى الحديد، 1/287 و الموفقيات، زبير بن بکار، 580 - 607، چاپ بغداد. گفتنى است که در اين هنگام، اميرالمؤمنين (ع) شخصى را به نزد فضل بن عبّاس فرستاد و او را نهى فرمود از ادامه اشعار و فرمود:"اِنَّ سَلامَه الدّينِ اَحَبُّ اِلَينا مِنْ غَيرهِ" (ابن ابى الحديد2/8، چاپ مصر). ابن حير عسقلانى در کتاب الاصابه،2/263 و نيز ابوالفداء در کتاب تاريخ خود،1/164، اين اشعار را به فضل بن عبّاس بن عُتبه بن ابى لهب هاشمى نسبت داده اند که ما آن را صحيح نمى دانيم.
113 -ابن ابى الحديد، 2/131 - 132 و 6/17 به نقل از سقيفه ابوبکر يوهرى
114 - اَنساب الاشراف، بلاذرى، 591/1 و ياحظ در عثمانيه. اصل سخن سلمان اين است: "کرْ داذ و ناکرْ داذ." (اَىْ عَمِلْتُمُ) لَوْ بايعُوا عَلِياً لاَ کلُوا مِنْ فَوقِهِم وَ مِنْ تَحتِ اَرْ يُلِهِم.