فصل پنجم : مراسم تعيين جانشين پيامبر:
1 ـ مناسبت، حجة الوداع:
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) به اصحاب و كسانى كه در اطراف او بودند، فهماند
كه اين حج، آخرين حج آن حضرت خواهد بود. مسلمانان از هر طرف آماده حج و شدند تا
ثواب حج و شرف مصاحبت و همراهى پيامبر را در حجة الوداع و آخرين حج وى درك كنند و
حدود (90000 يا 114000 ويا 120000) مسلمان و يا بيشتر جمع شدند و مسلّم است كه اين
تعداد در غدير خم با پيامبر اكرم بوده اند(394).
جايگاه مراسم:
حذيفة بن اسيد غفارى گويد: هنگامى كه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) از حجة
الوداع برمى گشت، اصحابش را از استراحت زير درختان منطقه "بطحا" نهى فرمود. سپس
دستور داد تا خارهاى زير آن درختها را چيدند. سپس در آن مكان نماز خواند و ايستاد و
خطبه اى ايراد كرد(395).
زيد بن ارقم گويد: چون پيامبر اكرم از حجة الوداع برگشت در غدير خم فرودآمد و...
براء بن عازب روايت كرده كه با رسول خدا بوديم و در غدير خم فرود آمديم و منزل
كرديم آنگاه اعلام شد: الصلاة جامعة و رسول خدا زير دو درخت را، تميز كردند و...
در روايت سعد بن ابى وقاص نيز آمده كه با رسول خدا بوديم و چون به غدير خم رسيديم،
مردم ايستادند. سپس همه را جمع كرد و كسانى هم كه عقب بودند، رسيدند. پس از آنكه
همه گرد آمدند پيامبر فرمود.... الخ.
بر اساس اين روايات بدون ترديد محل مراسم جانشينى، غدير خم و در برابر تمامى زائران
خانه خدا بوده است.
فرمان الهى پيرامون نصب جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
اهالى مدينه و اطراف آن مى دانستند كه ولىّ و خليفه بعد از پيامبر، على است و اين
علم و آگاهى را از سخنان صريح و روشن پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))، به دست
آورده بودند. اين انتصاب در حضور افراد و گروههاى متعدد در بسيارى از مناسبتها
انجام شده بود. مدينه مركز دولت اسلامى و اهالى مدينه و اطراف آن داراى شأن و
منزلتى شرعى و واقعى در نصب خليفه بعد از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))
بودند و پروردگار متعال اراده فرمود كه همه با هم بدانند كه خليفه بعد از پيامبر
اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) على است. و خداوند به پيامبرش فرمان داد كه در حجة
الوداع آن را اعلام نمايد تا هرگز اين خاطره از ياد نرود.
از اين رو در محلى نزديك به آب ـ كه در جزيرة العرب مايه و رمز زندگى بود ـ و در
محلى به نام (غدير خم) كه در تمام جزيرة العرب محل ديگرى به اين نام نبود، اعلام
اين حادثه بسيار بزرگ و خطير در مقابل آن جمعيت انبوه ـ نسبت به آن زمان هزاران
سؤال و احتمال و تفسير و توجيه را برانگيخت زيرا مردم از جمله حاضرين در مراسم، از
نظر ايمان و دانش و آگاهى و تقدير امور متفاوت بودند. اين نكته در ذهن پيامبر نيز
بود و او خود را براى ابلاغ فرمان الهى به كسانى كه همراه او بودند مهيّا و آماده
مى كرد. كه خدا خواست قلب پيامبرش را مطمئن و آرام گرداند و برهانى روشن براى تبليغ
فرمان الهى در نصب ولىّ و خليفه بعد از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى
حضرتش قرار دهد، از اين رو آيه شريفه زير را نازل فرمود: "يا أيها الرّسُولُ بلّغ
ما اُنزِلَ اليكَ مِن ربِّكَ وإن لم تَفعَل فما بَلّغت رِسالَتَهُ واللّهُ
يَعصِمُكَ منَ النّاسِ واللّهُ لا يهدي القومَ الكافِرينً"(396).
] اى رسول آنچه از پروردگارت بر تو نازل شده است كاملاً (به مردم) برسان و اگر
نرسانى رسالت او را انجام نداده اى و خدا تو را از شرّ و آزار مردمان مصون خواهد
داشت. (بيم مكن و دل قوى دار كه) خدا گروه كافران را به هيچ راه موفقيّتى هدايت
نخواهد فرمود[.
آرى آينده رسالت اسلامى بستگى به اين تبليغ و اعلام داشت، اين آيه شريفه در روز
هيجدهم ذى حجه در غدير خم نازل گرديد و آن روزى بود كه رسول خدا، على را براى مردم
به عنوان ولىّ و خليفه بعد از خود منصوب فرمود و مصادف با روز پنجشنبه بود(397).
1 ـ روايت حذيفه:
بنا به نقل حذيفة بن اسيد غفارى ـ چنانكه در المعجم الكبير آمده است ـ پيامبر((صلى
الله عليه وآله وسلم)) فرمود: اى مردم همانا خداى لطيف و خبير به من خبر داده كه
هيچ پيامبرى بيش از نصف عمر پيامبر قبل از خود عمر نمى كند و گمان مى كنم بزودى
دعوت حق را اجابت كنم. من مسئولم و شما نيز مسئول مى باشيد.
چه مى گوييد؟
گفتند: ما شهادت مى دهيم كه تو تبليغ رسالت فرمودى و نصيحت كردى; خدايت جزاى خير
عنايت فرمايد. سپس فرمود: آيا شهادت نمى دهيد كه معبودى جز خدا نيست و اين كه محمد
بنده و فرستاده اوست و بهشت و جهنم، مرگ و زنده شدن پس از آن حق است. قيامت مى آيد
و هيچ گونه شك و ترديدى در آن نيست و خداى تعالى تمام كسانى را كه در قبرها مدفونند
زنده مى گرداند؟ گفتند آرى به تمام آنها شهادت مى دهيم. پيامبر((صلى الله عليه وآله
وسلم)) فرمود: بارالها شاهد و گواه باش.
سپس فرمود: اى مردم، خدا مولاى من است و من سرپرست مؤمنان و به ايشان از خودشان
سزاوارترم. پس هركس من مولاى اويم، على مولاى اوست. بارالها دوست بدار هركس او را
دوست دارد و دشمن بدار هركس او را دشمن دارد. آنگاه فرموداى مردم من بر شما پيشى مى
گيرم و شما در حوض بر من وارد مى شويد، حوضى كه وسيعتر است از ما بين بصرى (شهرى در
شام) و صنعا (شهرى در يمن) و در آن به عدد ستارگان جام نقره است. و هنگام ورودتان
بر من در باره دو شيئ وزين و گرانبها خواهم پرسيد، بيانديشيد كه چگونه با آنان
رفتار مى كنيد، شيئ گرانبهاتر كتاب خداى عزوجلّ است كه يك طرف آن در دست خدا و طرف
ديگر آن در دست شما است. به آن چنگ زنيد و آن را خوار نگردانيد و تغيير ندهيد و
تحريف نكنيد. و ديگرى عترت و اهل بيت من مى باشند. خداى مهربان و آگاه، به من خبر
داده كه اين دو شئ گرانبها از هم جدا نشوند تا در حوض بر من وارد شوند(398).
2 ـ روايت زيدبن ارقم:
زيد بن ارقم گويد: چون رسول خدا از حجة الوداع برگشت در غدير خم فرودآمد و فرمود:
گويا من از سوى خدا دعوت شده ام و من نيز، دعوت حق را اجابت كرده ام، لكن در ميان
شما دو شئ گرانبها را مى گذارم كه يكى از ديگرى بزرگتر و آن كتاب خداى تعالى است و
ديگرى عترت و اهل بيتم. پس بنگريد پس از من چگونه با آن دو رفتار خواهيد كرد. چرا
كه آن دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. سپس فرمود خداى
عزوجلّ مولاى من و من سرپرست هر مؤمنم. آن گاه دست على را گرفت و فرمود: هركس من
مولاى اويم اين على مولاى اواست.
پروردگارا دوستانش را دوست بدار و دشمنانش را دشمن بدار(399).
3 ـ روايت براء بن عازب:
در بازگشت از حجة الوداع با رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بوديم. در غدير
خم فرود آمديم، سپس ندا دادند "الصّلاة جامعة" و براى رسول خدا زير دو درخت را تميز
كردند. آنگاه نماز ظهر را خواندند و دست على را گرفت و فرمود: آيا نمى دانيد كه من
از خود مؤمنان به آنان سزاوارترم؟ گفتند: آرى مى دانيم. سپس فرمود: هركس من مولاى
اويم على مولاى اوست. پروردگارا دوستانش را دوست بدار و دشمنانش را دشمن دار. بعد
از آن عمر بن خطاب به على گفت: گوارا باد تو را اى پسر ابو طالب، تو مولاى هر مرد و
زن با ايمان گرديدى(400).
4 ـ روايت سعد بن ابى وقاص:
سعد بن ابى وقاص گويد: شنيدم رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) روز جمعه دست على
را گرفت و خطبه خواند و حمد و ثناى الهى كرد و فرمود: اى مردم من ولىّ و سرپرست شما
هستم؟ گفتند: آرى راست مى گوئى. سپس دست على را بالا برد فرمود: اين جانشين من است
و دين مرا ادا مى كند و من با دوستان او دوستم و با دشمنانش دشمن(401).
5 ـ روايت ديگر سعد:
ما با رسول خدا بوديم. چون به غدير خم رسيديم، مردم ايستادند. هركس جلو افتاده بود
برگشت و هركس عقب مانده بود، رسيد. چون همه مردم نزد او گردآمدند، فرمود: اى مردم
ولىّ شما كيست؟ در پاسخ سه بار گفتند خدا و رسول خدا. سپس دست على را گرفت و او را
بلند كرد، آنگاه فرمود: هر كس خدا و رسول خدا ولىّ اوست، اين على ولىّ اوست.
بارالها دوست بدار هركس او را دوست دارد و دشمن بدار هركس او را دشمن دارد(402).
تمام افراد حاضر در غدير خم مقصود رسول خدا را فهميدند، نزد جانشين و خليفه پيامبر
رفتند و اين نعمت بزرگ الهى را به او تبريك گفتند. از افرادى كه تبريك و تهنيت
گفتند يكى عمر بن خطاب بود كه گفت: "بخّ بخّ لك يا على" مبارك باد، مبارك باد بر تو
اى على بن ابى طالب. تو مولاى من ومولاى هر مسلمان شدى(403) و دو باره گفت گوارا
باد بر تواى پسر ابو طالب، مولاى هر مرد و زن با ايمان شدى(404).
عمر در تمام عمرش آن روز را فراموش نكرد: زمانى كه خليفه بود به او گفته شد تو با
على به گونه اى رفتار مى كنى كه با هيچ كس از اصحاب چنان رفتارى ندارى؟ عمر در پاسخ
اين سؤال گفت: او مولاى من است(405)
دو نفر از اعراب نزاع كردند و براى رفع اختلاف نزد عمر رفتند. عمر از على خواست كه
ميان آنان داورى كند. يكى از آن دو نفر گفت: اين ميان ما قضاوت و داورى كند؟ عمر با
شتاب برخواست و گريبان او را گرفت و گفت نمى دانى او چه كسى است؟ او مولاى تو و
مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. هركس او مولايش نباشد مؤمن نيست(406).
روايات تقطيع شده پيرامون نصب خليفه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
اهل سنّت اجماع دارند كه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) در روز غدير خم در
باره على اين بيانات را فرموده است:
1 ـ هركس من مولاى اويم على مولاى اوست. بارالها دوست بدار دوستان اورا و دشمن بدار
دشمنان اورا. يارى كن هركس اورا يارى كند و خوار گردان هركس اورا خوار بدارد(407).
2 ـ هركس من مولاى اويم، اين على مولاى اوست.
3 ـ هركس من مولاى اويم على مولاى اوست. بارالها دوست بدار دوستان على را و دشمن
بدار دشمنانش را.(408)
ملاحظه مى فرماييد كه در اين نصوص و روايات گرچه تصريح شده كه مراسم تعيين خليفه در
غدير خم بوده، امّا از انبوه جمعيّتى كه آن را شنيده اند و اينكه اين حادثه مهم در
حجة الوداع صورت گرفته، چشم پوشى شده است. ولى اين واقعه و جريان نصب خليفه به
اندازه اى نيرومند و قوى بوده كه به هر حال محتواى آن قبول شده و به رغم آنكه
بدگويى و ناسزا گفتن به امير المؤمنين على، بر رعاياى دولت اموى رسماً واجب بوده و
با وجود اينكه دولت بر تمام امكانات تبليغى و رسانه هاى گروهى تسلط كامل داشت ولى
از اينكه اين واقعه را به طور كامل از بين ببرد، عاجز و ناتوان گرديد و محتواى آن
براى هميشه جاويدان ماند تا گواه بر جور و مكرِ امت نسبت به ولىّ عهد و خليفه بعد
از پيامبر باشد "و لله عاقبة الامور".
حديث غدير قطعى و نصب خليفه يقينى است:
امام احمد بن حنبل حديث غدير را از چهل طريق روايت كرده، ابن جرير از 72 طريق، و
جزرى مقرى از 80 طريق، ابن عقده از 105 طريق، ابو سعيد سجستانى از 120 طريق، ابو
بكر الحصابى از 125 طريق، محمد يمنى گويد طُرق ابو بكر حصابى 150 طريق است و ابو
العلاء عطار همداني حديث را با 250 طريق روايت كرده است(409).
شيعيان عموماً ايمان دارند كه حديث غدير خم، يقينى است و هيچ شك و ترديدى در آن
نيست. همچنين اين نكته مسلم است كه كار نصب خليفه و جانشين پيامبر((صلى الله عليه
وآله وسلم)) در مكان غدير خم انجام گرفته و هيچ شك و ترديدى در آن نيست.
اهل سنت عموماً به حديث غدير اعتراف كرده و مى گويند يقيناً اين حديث از پيامبر
صادر شده، با اين وجود ايشان تأويلهاى حاكمان را براى حديث و نصب ولىّ پذيرفته اند.
زيرا حاكمان اسلامى گفته اند اگر اين حديث معتبر باشد صرف فضيلتى است از فضايل على،
نه آنكه به معناى تقدّم و تأخر باشد. اينان نيز اين سخنان و تأويلها را ارث برده
اند آنگونه كه كالاها را ارث مى برند. اين رأى و انديشه را تقليدى مى دانند كه
بزرگان و نياكانشان آن را تأسيس كرده اند و اقدام عليه آنرا جايز ندانسته اند.
چون اگر آنان سخنى ديگر مى گفتند، بساط شرعيت را از زير پاى بنى اميه و بنى عباس و
بنى عثمان و غيره كشيده و بسوى غير ايشان مى رفتند و اين كار اعتراف به حقانيّت
شيعه بود. چگونه شيعه بر حق باشد حال آنكه آنان اين باور را كه شيعه دشمنان دينند
از نياكانشان به ارث برده اند.
روز غدير، عيد است:
در زمانهاى پيشين مسلمانان روز غدير را عيد مى گرفتند. در هر سال مجالس و محافل
برگزار مى كردند. چون زمام امور به دست دشمنان اهل بيت افتاد، مسلمانان را از
برگذارى مجالس جشن و سرور عيد غدير منع كردند. نسلهاى بعد نيز در زير فشار حكومتها
از ترس، يا با ميل و رغبت، آن را به فراموشى سپردند. در حالى كه اين روز بزرگ نزد
شيعيان و پيروان على همواره از بزرگترين اعياد بوده و هست(410).
روزه روز غدير:
ابو هريره گويد: "هركس روز هيجدهم ذى حجه را روزه بگيرد، خدا ثواب و پاداش شصت ماه
روزه را در نامه عملش مى نويسد و آن روزى است كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
در غدير خم، دست على را گرفت و فرمود: هركس من مولاى اويم، على مولاى اوست. بارالها
دوست بداردوستان او را و دشمن بدار دشمنانش را و يارى كن يارانش را. آنگاه عمر بن
خطاب گفت: مبارك باد بر تو اى پسر ابو طالب. تو مولاى من و مولاى هر مسلمان
شدى"(411).
فصل ششم : با نصب امام دين كامل شد و نعمت به اتمام رسيد:
بعد از آنكه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) على بن ابى طالب را در حضور انبوه
جمعيّت به مقام ولايت، امامت و خلافت بر امت منصوب فرمود، دين و نعمت و مجموعه حقوق
الهى به حد كمال رسيد. ولىِّ بعد از نبى منصوب و تعيين شد. و از اين نظر ديگر هيچ
مانعى وجود نداشت كه پيامبر با قلبى آرام و خاطرى آسوده دنيا را ترك كند، چرا كه
خليفه منصوب همان راه و روشى را كه در طول سيزده سال پيامبر به او تعليم و ترسيم
فرموده، ادامه مى دهد. بعد از آنكه پيامبر، خليفه بعد از خود را نصب فرمود، اين آيه
شريفه نازل گرديد(412):
"اليَومَ أكمَلتُ لَكُم دِينَكُم و أتمَمتُ عَلَيكُم نعمَتى و رَضِيتُ لَكُم
الاسلامَ ديناً"(413).
اگر پيامبر از دنيا مى رفت و امام و جانشين بعد از خود را منصوب و كيفيّت انتقال
منصب امامت را بيان نمى كرد، آيا براى ما كمال دين و تماميت نعمت را در برمى داشت؟
بويژه كه امام، قائم مقام پيامبر و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))اساس نظام دين
و دنيا و محور تمام حركتها است.
حتى حاكمان نيز اين حقيقت را دريافتند. و از اين روهرگز اتفاق نمى افتد كه حاكمى از
دنيا برود بدون آنكه عملاً جانشين و خليفه بعد از خود را تعيين كرده باشد. حاكمان
مى گفتند اين يك حق بى قيد و شرط است. به سخنان ابن خلدون در باره خليفه مراجعه
كنيد كه مى گويد؟ خليفه، ولىّ امت و امين بر ايشان است كه به مصلحت آنان عمل مى
كند. اين مقام ايجاب مى كند كه نسبت به زمان بعد از مرگ خود نيز در باره امت نظر
بدهد و فردى مناسب را براى سرپرستى و اداره كارهايشان تعيين كند و آنان نيز به نظر
او احترام گذارند، همان گونه كه در زمان حياتش مورد احترام و اطمينان بوده
است.(414)
پس اگر خليفه و حاكمى كه عهده دار اموراست، جانشين و ولىّ عهدى را تعيين نمى كرد
مورد سرزنش قرار مى گرفت. شما در سخن عبدالله بن عمر به پدرش دقت كنيد كه مى گويد:
اى امير المؤمنين براى امت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))خليفه و جانشينى بگمار،
زيرا اگر شتر چران و شبانِ تو، شتران يا گوسفندانت را بدون شبان رها كند تو او را
سرزنش خواهى كرد كه چرا امانتى كه در دست تو بود، رها وضايع كردى. پس وضع امّتِ
محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بدون سرپرست چگونه است(415).
همچنين در سخن عايشه دقت كنيد كه به عبدالله بن عمر گفت: پسرم سلام مرا به عمر
برسان و بگو امت محمد را بى سرپرست رها مكن، جانشينى تعيين كن و آنان را بعد از خود
سرگردان مكن، زيرا از فتنه هاى آينده برايشان بيم دارم.
عبدالله سخن عايشه را به عمر منتقل كرد و عمر گفت چه كسى به من امر مى كند كه
جانشين تعيين كنم؟....(416)
تمام خلفا در طول تاريخ درك كردند كه رها كردن دولت بدون تعيين جانشين، كارى بر
خلاف حكمت و موجب فتنه و فساد بوده و مانند آن است كه گوسفندان را بدون شبان رها
كند و مورد سرزنش قرار مى گيرد. حتى عايشه كه يك زن است و پيامبر هم نيست اين نكته
را درك كرده است. اين مطلب را پيش از اين در باب مرجعيّت بيان و اثبات كردم.
براى اسلام متأسفم مگر مى شود تمام مردم اين نكته حساس را درك كرده باشند ولى رسول
خدا پيامبر اسلام((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن را نفهميده باشد؟! و چگونه هر
حاكمى براى تعيين حاكم بعد از خود، مورد احترام و اعتماد و اطمينان است جز رسول
خدا؟!
پيش چشم كسانى كه تقليد بى مورد كورشان كرده است، دو راه بيشتر وجود ندارد: يا
پذيرش دين محمد آنگونه كه براى مردم بيان كرده است و يا دين محمد آنگونه كه حكّام
فهميده اند. اكثريّت دين حكّام را اختيار كرده اند، چون ايشان با كسانى هستند كه
سلطه دارند. چنانكه عبدالله بن عمر گفت: ما با كسى هستيم كه غلبه كند.
اين سخن
متأسفانه، اينك به صورت يك قانون شرعى در آمده است ـ و لا حول ولا قوّة إلاّ
بِاللّهِ. پس هركس مقصود حاكم باشد بعد از او حكومت مى كند و كسى كه بر اوضاع مسلط
شود و بر مردم غلبه كند ـ هر كه باشد ـ بر امّت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))
حكومت مى كند!! "وللهِ عاقبة الامور"
ترتيب الهى براى انتقال منصب امامت:
در ميان پيروان دين، شخص پيامبر از همه آنان افضل و براى رهبرى پيروان دين، مناسب
تر است. از اين رو پيامبر خود شخصاً دعوت را به عهده گرفت و رهبرى كرد. و چون دعوت
و ارشاد موجب تشكيل دولت گرديد، محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مسؤوليّت دولت را
نيز خود شخصاً به عهده گرفت و اين نكته نيز روشن است كه سيره و روش پيامبر جزيى از
دين است. چه سخن رسول خدا باشد و چه فعل و يا تقرير او در تمام جهان احدى نيست كه
در اين امر مهم از او نيابت كند و هيچ كس از او بى نياز نيست. محمد((صلى الله عليه
وآله وسلم)) به عنوان ارشادگر، دعوت كننده و رهبر دولت، مركز دايره، پيشوا و مرجع
امت در تمام شؤون دينى و دنيوى است.
چه كسى بايد امام را تعيين كند؟
حق تعيين امام مخصوص خداى تعالى است، او است كه نخستين ولىّ و امام و رئيس دولت
اسلامى محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) را تعيين كرد و در اين منصب قرار داد، زيرا
او از همه داناتر به احكام دين، و از همه افضل و برتر و براى رهبرى و اجراى احكام
از تمام افراد مناسبتر بود. احدى جز خداى تعالى، نمى تواند از روى جزم و يقين بداند
كه چه فردى داراى چنين صفاتى مى باشد، لذا حق اختيار امام و مرجع و معرفى آن را به
خود اختصاص داد و صلاحيّت بيان دين را در هر زمان و صلاحيّت جمع ميان ولايت و
مرجعيت در امور دين و دنيا و حكومت ميان مردم را به همان برگزيده خود واگذار كرده
است.
اين امام برگزيده كيست؟
امامِ امتِ اسلام در هر عصر و زمان، بزرگ خاندان پيامبر است.
امّا چرا تنها بزرگ عترت و اهل بيت پيامبر؟ چون قرآن يكى از دو "ثقل" و شئ وزين و
گرانبها است و اهل بيت يك ثقل ديگر. از اين رو هدايت و پرهيز از گمراهى و ضلالت جز
با تمسك به هر دو ممكن نيست. اين مطلب اجتهادى نيست، بلكه با نص شرعى قرآن و سنت با
فروع سه گانه آن يعنى (قول و فعل و تأييد) پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ثابت
شده است.(417) از آن گذشته خداوند براى ما بيان مى كند كه اهل بيت چون كشتى "نوح"
هستند، هركس در هر زمان بركشتى سوار گرديد نجات يابد و هركس از آن تخلف كند، غرق
شود(418).
و جهت سوم اينكه اينان موجب امنيت امت از افتادن در اختلاف هستند. و اين امتيازى
است الهى.(419) و همچنين اهل بيت فرزندان پيامبرند، زيرا خداى تعالى نسل تمام
پيامبران را از خود آنان قرار داده و فرزندان محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) را
از صلب على و فاطمه عليهما السلام قرار داده است(420).
چه كسى مى تواند براى پيامبر جانشين تعيين كند؟
جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) بايد داناتر از همه به دين، آگاهتر به
احكام، افضل از تمام پيروان دين و براى رهبرى امت اجراى احكام و تطبيق آنها بر
موارد، از همه مناسبتر باشد و بطور جزم و يقين احدى جز خداى تعالى چنين شخصى را
نشناسد. بنابر اين انتخاب و تعيين جانشين مخصوص خداى تعالى است و بر حسب نص شرعى
خداى تعالى على بن ابى طالب را به عنوان خليفه و امام و مرجع امت بعد از پيامبر
اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) برگزيد و به رسول خود محمد((صلى الله عليه وآله
وسلم))فرمان داد كه او را براى اين منظور آماده كند و راه را برايش هموار سازد تا
پس از آن حضرت داناترين و آشناترين فرد به احكام و مناسبترين فرد براى رهبرى و
اجراى احكام براى جانشينى و تصدى تمامى وظايف دينى و دنيوى كه پيامبر تصدى و مباشرت
مى كرد تعيين گردد ـ جز نبوت كه بعد از محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) پيامبرى
نيست ـ و خداوند از زبان رسولش براى ما بيان كرده كه على با حق است و حق با على، به
هر سو كه برود حق با اوست. پس على (بنا به تعبير ابن خلدون در فصل سى از مقدمه
كتاب) مورد وثوق و اطمينان است.
تعيين امام بعد از خليفه پيامبر به عهده كيست؟
ماداميكه على بن ابى طالب خليفه پيامبر بر حق است و حق با او است. و ماداميكه على
با قرآن است و قرآن با على هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر پيامبر
وارد شوند، و ماداميكه على به شهادت خدا و پيامبر((صلى الله عليه وآله
وسلم))داناترين، آگاهترين، فاضل ترين و مناسبترين فرد در ميان پيروان دين است، و هر
امامى با بيان و تعيين امام قبل از خود معيّن مى شود پس او به تعيين جانشين و امام
بعد خود از هركس ديگر سزاوارتر است، و طبق نص قرآن امامان اهل بيت فرزندان رسول خدا
مى باشند و آيه شريفه مباهله، بينى هر منكرى را به خاك ميمالد و پاسخى دندان شكن به
هر زورگويى است و او را منكوب مى كند. "فَقُل تعالَوا نَدعُ أبناءَنا و أبناءكُم
ونِساءَنا وَنِساءَكُم وأنفسنا وأنفُسكُم ثُمَّ نبتهِل فنجعل لعنةَ اللّهِ على
الكاذبينَ"(421). (بگو بياييد تا فرزندان ما و فرزندان شما و زنان ما و زنان شما و
جانهاى ما و جانهاى شمارا فراخوانيم سپس به درگاه خدا تضرّع نموده و لعنت خدا را بر
دروغگويان قرار دهيم).
امت اسلامى اجماع دارند بر اين كه آيه شريفه در باره فاطمه و حسن و حسين عليهم
السلام نازل گرديده(422) بنابراين، تنها حسن و حسين فرزندان پيامبر مى باشند. پس از
اين نص قرآنى چه بيانى مى تواند ما را بر ترك تقليد ناروا و بر پيروى از حق و به
كار بردن عقل و منطق وادارسازد حدّ اقل اهل بيت از قريش هستند و قبيله قريش هم
بستگان رسول خدا بودند و خلافت بايد در قريش باشد(423) و شريف ترين خانواده قريش
بنى هاشمند و شريفترين بنى هاشم، خاندان عبدالمطلب و شريفترين فرزندان عبدالمطلب
محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اهل بيت او مى باشند.(424) زيرا خداى تعالى
ايشان را پاك و منزّه گردانيده و آيه تطهير بر أحدى مخفى نيست. اگر بگويند آيه
تطهير درباره زنان رسول خدا است، مى گوييم چگونه ممكن است كه مردى تمام همسرانش پاك
و مطهَّر باشند، ولى فرزندانش غير طاهر باشند؟
يا لااقل بايد از باب، رد احسان امامت و خلافت در بنى هاشم باشد، زيرا بنى هاشم سه
سال در شعب ابى طالب به خاطر اسلام و پيامبر اسلام در محاصره بودند.
امامان دوازده گانه كه در روايات به آنان تصريح شده است(425) همان امامان و
پيشوايان طاهر و پاك از اهل بيت مى باشند و مقصود حكّام نيستند، زيرا حاكمانِ قريشى
صدها نفرند نه تنها دوازده نفر.(426)
حكمت حصر امامت در اهل بيت:
حكمت انحصار امامت در فرزندان محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن است كه خدا آنان
را پاك و منزّه نموده و براى اين منظور آماده ساخته، بنابر اين هيچ خطرى از ناحيه
ايشان متوجه امت نخواهد بود.
حكمت ديگرش قطع ريشه اختلاف و كوتاه كردن دست كسانى كه بر سر منصب امامت و رسيدن به
قدرت تلاش مى كنند، زيرا اگر خلافت از دست بنى هاشم بيرون رود در دست فرد غالب و
پيروز قرار مى گيرد و از دين و دانش و امانت و تعهد او صرفنظر شده، وى بر امت حكومت
خواهد كرد. بنابر اين اگر منصب امامت تنها در اختيار بزرگ اهل بيت باشد همه به آن
راضى مى شوند چرا كه حاكم آنان فرزند پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))خواهد بود.
در آن هنگام امنيّت و آسايش و ثبات برقرار مى شود و نفوس، خشنود و طمع وآزها از بين
مى رود و همه در آرامش بسر مى برند.
نقش امت در تعيين امام:
امتِ مؤمن، آگاه، راستگو و كوشا دين را از داناترين فرد و آگاهترين آنان به احكام
جستجو مى كند، براى اينكه اين آيين همان نظام حقوقى الهى است كه به منزله قانونى
است نافذ و مسؤول تطبيق و اجراى آن در درجه اوّل، امام است. پس اگر امام داناتر و
آگاهتر از همه نباشد نمى تواند آن گونه كه شايد و بايد آن را پياده كند. همچنين امت
فاضل ترين فرد را جستجو مى كند. زيرا مصلحت عموم چنين ايجاب مى كند و او مفتخر است
كه فرد افضل بر او حكومت مى كند. امّت آگاه و مؤمن و خردمند در جستجوى مناسبترين
فردى است كه امت را به سوى خداى تعالى رهبرى كند. مسلم است كه هيچ فردى به تنهايى
حتّى تمام امت باهم نمى توانند ز روى قطع و يقين داناترين، آگاهترين، فاضل ترين و
مناسب ترين فرد را شناسايى كنند. تنها كسى كه او را با جزم و يقين مى شناسد، خداى
سبحانه و تعالى است و به خاطر لطف و رحمت بر بندگان مؤمن خود به آنان با جزم و يقين
خبر مى دهد كه فرد مورد نظر شما اين شخص است و اوست كه شايستگى رهبرى شما و رهبرى
حركت و راه ايمان را در جهان دارد، امت آگاه و خردمند و با ايمان، نيز تعيين الهى
را مى پذيرد و از اين كه به مقصود و مطلوب خود رسيده شادمان مى گردد و با خشنودى و
بدون اكراه، با وى بيعت مى كند تا امام امّت و رهبر حركت آنان باشد و به محض بيعت
ديگر حاكم شرعى و فعلى امت مى گردد و امّت نيز با او در اجراى دين و مجموعه حقوقى
آن همكارى مى كند.
جدايى ميان واقعيّت و مشروعيّت:
اگر امت تعيين الهى را نپذيرد و بر حسب توان و آگاهى خود از شخص ديگرى كه گمان مى
كند براى رهبرى مناسب تر است، پيروى كند، در اين صورت عملاً جدايى ميان شرعيت و
حقيقت صورت مى پذيرد. آن كسى كه به عنوان حاكم و امام، زمام امور جامعه را به دست
گرفته فردى، و آنكه از سوى خداى تعالى امام گرديده، فرد ديگرى است، كه قدرت را از
او گرفته اند و نمى تواند بر مردمى كه او را نپذيرفته اند فرمانروايى كند. از طرف
ديگر دينش به او اجازه نمى دهد كه از شيوه هاى نا مشروع براى رسيدن به حكومت
استفاده كند. و با گذشت زمان حاكم هم قدرت و سلطه را در اختيار مى گيرد و هم
مرجعيّت را و گمان مى كند كه او خليفه و قائم مقام پيامبر است هركس با او بر سر
خلافت معارضه كند، حاكم با خشونت با وى رفتار خواهد كرد.
حسين بن على بن ابى طالب طبق نصّ پيامبر، امام و ولىّ و مرجع و الگوى زمان خويش
است. لكن امت باميل و رغبت يا از ترس و وحشت با يزيد بن معاويه بيعت كردند. يزيد
حاكم گرديد و حسين بن على امام شرعى. حسين بن على نمى توانست از صلاحيتهاى خود
استفاده كند چون يزيد با غصب مقام و قهر و غلبه بر امت مسلط بود و امت نيز در برابر
او سكوت كرده بلكه با رضايت و يا با كراهت با او بيعت كرده و به امام شرعى خود پشت
كرده بودند. امام حسين((عليه السلام)) يا بايد آنچه را واقع شده بپذيرد و يا با
نيروى مسلّطى كه روز به روز بر فشار خود مى افزايد، بر خورد كند كه اين راه دوم
ممكن است به مرگ و شهادت منتهى شود.
حكومت براى حسين بن على و هر امام شرعى ديگر به منزله همسرى شرعى است. اين همسر
زيبا و مهربان، همسر خود را خالصانه دوست دارد چون او را شايسته مهر و محبت مى
داند. اگر چه فعلاً با قهر و غلبه و غصب و زور در دام حاكم زمان گرفتار آمده باشد و
بر معاشرت با او و ترك شوهر قانونى خود مجبور شده باشد. حاكم غاصب نيز مى داند كه
عروسِ خلافت و ولايت، قلبش در گرو شوهر قانونى و شرعى خويش است و خود هرگز نمى
تواند در قلب اين عروس جاى گيرد مگر بعد از مرگ شوهر قانونى (چون مادامى كه او زنده
است خطر برگشتن ناگهانى او به نزد شوهر، همواره تهديدش مى كند و قرار و آرامش را از
او سلب مى نمايد).
امامان شرعى: (به نص شرعى دوازده نفرند كه به ترتيب عبارتند از)
1 ـ على بن ابى طالب.
2 ـ حسن بن على.
3 ـ حسين بن على.
4 ـ على بن الحسين (زين العابدين).
5 ـ محمد بن على (باقر).
6 ـ جعفر بن محمد (صادق).
7 ـ موسى بن جعفر (كاظم).
8 ـ على بن موسى (رضا).
9 ـ محمد بن على، (جواد).
10 ـ على بن محمد، (هادى).
11 ـ حسن بن على، (عسكرى).
12 ـ محمد بن الحسن، مهدى موعود، امام زمان(عج).
كشف آينده پيش روى امام و جانشين پيامبر:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) اداى امانت و تبليغ كرد و همه چيز را بيان
و آن گونه كه خداى تعالى فرمان داده بود، جانشين خود را تعيين و نصب فرمود. اين
تعيين را به افراد و گروه هاى امت اسلامى اعلام كرد و پس از بيان عهد و قرار الهى
در برابر صد هزار مسلمان همه مسلمانان به على تبريك گفتند و از همه مهمتر تبريك عمر
بن الخطاب بود. اوضاع و احوال چنين مى نمود كه هر چيزى به نحو صحيح به جاى خود قرار
دارد و كارها بزودى در فضاى مناسب و به آرامى و آسانى جريان خواهد يافت.
پيامبر اكرم به اين اكتفا نكرد. بلكه اصحاب را با انديشه خويش آشنا كرده و بعضى از
مشكلات و تنگناهاى آينده را براى آنان روشن كرد و در برابر بزرگان صحابه كه ابوبكر
و عمر هم در ميان آنان بودند، فرمود: بزودى بعضى از شما براى تأويل قرآن خواهد
جنگيد. آن گونه كه من براى تنزيل آن جنگيدم. آنگاه اصحاب همه گردن كشيدند، در حالى
كه هر يك گمان مى كرد كه او چنين خواهد كرد. ابو بكر پرسيد من هستم؟ پيامبر اكرم
فرمود: نه. عمر پرسيد من هستم؟ رسول خدا فرمود: نه. او كسى است كه نعلين خود را
وصله و پينه مى كند و مقصود على بن ابى طالب است. ابو سعيد خدرى گويد: ما اين بشارت
را به على داديم لكن او سرش را بلند نكرد و گويا پيش از آن از رسول خدا شنيده
بود(427).
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) آينده را براى خليفه و جانشين خود روشن ساخت و
به او فرمود: اى على بعد از من رنج فراوان خواهى كشيد. على پرسيد آيا دينم سالم مى
ماند.؟ پيامبر فرمود: آرى(428).
پيامبر اكرم به اين نيز اكتفا نفرمود، بلكه به ولىّ و خليفه بعد از خود خبر داد كه
امت بزودى بعد از وفات آن حضرت با او مكر و فريبكارى خواهند كرد(429). و به وى
فرمود: اى على بزودى گروه سركش "باغيه" با تو خواهند جنگيد و حال آنكه تو بر حقى.
هركس در آن روز تورا يارى نكند از من نيست(430).
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) با تمام نيرو و توان در جهت بيدارى و آگاهى
امت كوشش كرد. روزى به ابو رافع فرمود: بزودى بعد از من گروهى با على خواهند جنگيد
كه جهاد با آنان حق خدا است بر شما، و هركس نيروى جهاد با آنان را نداشته باشد با
زبان و هركس با زبان نتواند، بايد با قلبش از آنان تنفر جويد.(431)
فروپاشى ساختار سياسى جاهلى:
برنامه هاى الهى مربوط به منصب رياست دولت، ساختار سياسى جاهليّت را به كلى از بين
برد و فرو ريخت. زيرا رهبرى در نظر اسلام يك كار اختصاصى وكاملاً فنى است كه
داناترين، آگاهترين، فاضلترين و مناسبترين فرد براى رهبرى از ميان تمام افراد امت
با صرف نظر از قبيله و خانواده متصدى آن مى شود. در صورتى كه ساختار سياسى زمان
جاهليت بر اين اساس استوار بود كه گويا رهبرى به منزله يك شركت سهامى است كه براى
هر خانواده و قبيله اى در آن سهمى است و به اين ترتيب مناصب را ميان خود تقسيم مى
كردند. مانند رهبرى سياسى، مهماندارى، سقايت و آب رسانى زايران، پرچمدارى، پرده
دارىِ خانه كعبه، روابط خارجى و غيره كه هر كدام مخصوص خانواده و قبيله اى بود.
اين ساختار در نظر خانواده ها بهترين نظام بود زيرا در آن تقسيم قدرت و منصب، ديگر
غالب و مغلوب وجود نداشت و مناصب سياسى قدر مشترك ميان ايشان بود. براى هيچ يك از
خانواده ها تغيير آن مصلحن نبود، و چون آن ساختار به صورت عقيده و ميراث گذشتگان در
آمده بود، شوريدن بر آن و دگرگون ساختنش روا نبود.
قبايل مكه تصميم گرفتند كه از پيدايش پيامبرى از بنى هاشم جلوگيرى كنند از اينرو با
تمام قدرت و توان به مقابله با آن پرداختند، ولى بى فايده بود و در نهايت شكست
خوردند. پيامبرى و نبوت بنى هاشم از مقدّراتى بود كه فرار از آن ممكن نبود. حال چون
بنى هاشم بايد نبوت را در دست داشته باشند و چاره اى غير از اين نيست. آيا خلافت و
امامت آنان نيز مقدر و غير قابل گريزاست؟ معقول نيست كه خدا نبوّت و خلافت هر دو را
با هم به بنى هاشم عطا كند! از اين رو تدابير الهى متعلق به خلافت و جانشينى بعد از
پيامبر، خاطر قريش را بر آشفت و حسد ايشان باعث به وجود آمدن شعار: "سزاوار نيست
بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند" گرديد. اين شعار در زمان پيامبر اكرم((صلى
الله عليه وآله وسلم)) در دلها مخفى بود ولى وجود آن حضرت مانع از اظهار آن بود و
منتظر فرصت بروز و ظهور ماند. اين مطلب را در همين بخش، بار ديگر بزودى از نظر
تاريخى تحقيق و مورد نقد و بررسى قرار مى دهم تا تصويرى كامل از آن را داشته باشيم
و موضوع از هر جهت مورد بحث قرار گيرد.
فصل هفتم : بستر تاريخى و زمينه هاى مناسبى كه به دگرگونى و از
ميان بردن رهبرى شرعى كمك كردند
الف ـ خانواده هاى قريش:
قبيله قريش از بيست و پنج تيره و خانواده تشكيل شده بود.(432) اشرف آنان فرزندان
هاشم بن عبد مناف بودند(433). بعد از ايشان فرزندان عبدالمطلب بن عبد مناف، و
فرزندان حارث بن عبد مناف، و فرزندان امية بن شمس بن عبد مناف، و فرزندان نوفل بن
عبد مناف جاى دارند.
اينان بزرگان قريش مى باشند كه بعد از عبد مناف در حرم و اطراف آن منتشر شدند و
نخستين كسانى بودند كه براى قريش امان گرفتند هاشم با سلاطين شام، عبد شمس با نجاشى
و نوفل با كسرا و مطلّب با سلاطين حمير ارتباط و پيوند برقرار كردند. و بدين ترتيب
قريش با ديگر نقاط جهان رفت و آمد مى كردند و با توجه به موقعيت و آقايى و سيادتى
كه بر ساير عربها داشتند به قريش صاحب جامهاى طلا و نقره لقب داده بودند(434).
ب ـ ساختار سياسى:
ساختار سياسى كه خانواده هاى قريش به آن دست يافته بودند بر اساس تقسيم مناسب
استوار بود. پُستهايى چون منصب رهبرى، پرچم دارى، اجتماعات، سقايت و آبرسانى،
پذيرايى و مهماندارى و روابط اجتماعى، توأم با سهام سياسى و تقسيم مناسب، بهترين و
برترين شكل سياسى ممكن براى خانواده هاى قريش بود، زيرا در آن غالب و مغلوب وجود
نداشت و مناصب سياسى ميان خانواده ها مشترك بود. از اين رو براى هيچ يك از خانواده
ها تغيير و تبديل آن ساختار، مصلحت نبود. چرا كه پيامدهاى تغيير آن روشن نبود و
امكان داشت برخى از آنان حق خودرا از دست بدهند. گذشته از آنكه نظم و امور ولايت و
اداره بيت الله الحرام مشخص بود و هم خانواده ها از وضع موجود و ساختار سياسى كه
داشتند راضى بودند و با گذشت زمان به صورت اعتقاد و ميراثى به جا مانده از نياكان،
احترام خاص يافت تا آنجا كه برهم زدن آن از سوى هيچ كس روا و پذيرفته نبود.
ت ـ كوشش براى برهم زدن ساختار موجود:
در سالهاى تنگدستى، خشكسالى و قحطى جز هاشم كسى نبود كه به مردم مكه، كمك كند. از
اين رو به هاشم پدر و بزرگِ سرزمين بطحا مى گفتند. او هم در زمان تنگنا و سختى و هم
در زمان گشايش و رفاه همواره سفره اش گسترده بود. او به در راه ماندگان كمك مى كرد
و افراد بيمناك را پناه مى داد(435).
اُميّة بن عبد شمس بر موقعيت هاشم حسد مى برد و با تكلف مى خواست با هاشم در بذل و
بخشش رقابت كند و مانند او رفتار نمايد ولى او نتوانست رقابت را ادامه دهد ومورد
سرزنش قريش واقع شد. بدين جهت هاشم را به مفاخره دعوت كرد. هاشم نپذيرفت. ولى در پى
اصرار اميّه قرار گذاشتند هر كدام را داور پس از مفاخره محكوم كرد پنجاه شتر به
ديگرى بدهد و مدت ده سال حق سكونت در مكه را نداشته باشد و بالاجبار از مكه كوچ
كند. و در پايان داور به نفع هاشم نظر داد و او را از اميّه اشرف دانست. آنگاه اميه
پنچاه شتر كُشت و سپس به شام كوچ كرد. اين نخستين بذر دشمنى بود كه ميان دو خانواده
اموى و هاشمى پاشيده شد. آنچه أميّه را بر اين كار واداشت، شايد همان حسد و ترس از
اين بود كه هاشم بر ساختار سياسى موجود خطرى باشد. چرا كه در آن زمان رهبرى در دست
فرزندان عبد شمس بود و ظهور و بروز ستاره درخشانى مانند هاشم ممكن بود آن وضع را
تغيير دهد و مردم را تحت سلطه خود در آورد(436).
ث ـ شايع شدن نبوت:
در مكّه مكرّمه شايع شد بزودى پيامبرى مبعوث مى شود كه از خاندان عبد مناف خواهد
بود. از جمله كسانى كه اين شايعه را جدى گرفتند، ابو سفيان بود. وى علاقه بسيار
زياد و عميق به اميّه بن أبى صلت داشت. و معتقد بود كه اين پيامبر بزودى ساختار
سياسى موجود را تغيير داده و رهبرى سياسى را خود به دست خواهد گرفت. با توجه به اين
كه در زمان جاهليت مدتهاى طولانى رهبرى از آنِ بنى اميّه بود، پيدايش پيامبر براى
آنان بزرگترين خطر بود. ابوسفيان پس از رنج فراوان مطمئن شد كه پيامبر مورد گفتگو
از فرزندان عبد مناف است، و گمان مى كرد خود او از هر كسى براى اين امر سزاوارتر
است(437)و معتقد بود پيامبرى كه در انتظارش هستند خود او خواهد بود.
ج ـ اعلام نبوت:
محمد هاشمى اعلام كرد او همان پيامبرى است كه در انتظارش بودند و خداى تعالى وى را
براى هدايت بشر، و خصوصاً هدايت عرب، فرستاده است. دليل وى بر ادعاى نبوت، كلام خدا
است. در پى اين اعلام افرادى كه به دور انديشى و زيركى معروف بودند و همچنين كسانى
كه در آن جامعه دور از عدالت مورد ظلم و ستم قرار گرفته بودند، به پيامبر هاشمى
ايمان آوردند.
ح ـ حفاظت بنى هاشم از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)):
بنى هاشم با تمام نيرو از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) حمايت مى كردند و رهبر
قريش، محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را به شكست تهديد مى كرد تا آنجا كه شايع
كردند محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))كشته شده است. ابو طالب پس از شنيدن شايعه
كشته شدن محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))، بنى هاشم را فرا خواند و به هر كدام
شمشيرى داد و به همراه بنى هاشم و فرزندان مطلب به راه افتاد. او فرياد زد: اى گروه
قريش! آيا مى دانيد من چه تصميمى گرفته ام؟ گفتند: نه ما نمى دانيم. سپس به آنان
گفت شنيده ام كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) كشته شده است. و بى درنگ به
جوانان و دلير مردان همراه خود فرمود: آنچه در زير لباسهايتان داريد، بيرون آوريد،
آنگاه هركدام شميشرى برنده را بيرون آوردند و منتظر فرمان ابو طالب ماندند. ابو
طالب رو به قريش كرد و فرمود: به خدا سوگند اگر محمد را كشته باشيد، از شما هيچ يك
را زنده نگذارم و تا زمانى كه من هم كشته شوم با شما خواهم جنگيد. گروه قريش بسيار
پريشان شدند و بيش از همه، "ابوجهل" افسرده و نگران گرديد(438).
خ ـ حسادت و حفظ ساختار سياسى نه محبت بتها:
خانواده هاى قريش به سر كردگى ابو سفيان با تمام شيوه هاى ممكن در برابر محمد ((صلى
الله عليه وآله وسلم))مقاومت و كار شكنى كردند. و پس از اصرار بنى هاشم بر حمايت از
محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و نپذيرفتن پيشنهاد تسليم آن حضرت به قريش، تمام
تيره ها و خانواده هاى قريش، بدون استثنا، بر امور ذيل اتفاق كردند:
1 ـ قطع رابطه با بنى هاشم بطور كامل و همه جانبه در پى اين تصميم تمام خانواده ها
حتى فرزندان عدىّ و تيم با بنى هاشم قطع رابطه كردند. آنان را سه سال در شعب ابو
طالب محاصره كردند تا آنجا كه ايشان در اثر شدت گرسنگى مجبور به خوردن برگ درختان
شدند و كودكان بنى هاشم براى رفع تشنگى، ناگزير ريگها را مى مكيدند. اين حقيقتى است
كه چون خورشيد روشن است و كسى نمى تواند آن را انكار و در باره اش مجادله كند.
با اين حال محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))در مقابل قريش سر فرود نياورد. بنى
هاشم نيز دست از حمايت او برنداشتند و تسليم نشدند. خداى تعالى مكر قريش ورهبرى آن
را باطل فرمود و محاصره به شكست انجاميد.
2 ـ هنگاميكه قريش شنيدند محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))در آينده نزديك، پس از
ايجاد پايگاه در يثرب (مدينه) به آنجا هجرت خواهد كرد، تمام خانواده هاى قريش و
قبائل مكه به اتفاق تصميم بر كشتن محمد گرفتند. آنان از هر قبيله اى مردى را بر
گزيدند تا يكباره بر او حمله كنند و خونش در ميان قبايل ضايع شود و بنى هاشم نيز
نتوانند خون بهايش را مطالبه نموده و با همه قبايل در مقام جنگ و خونخواهى بر آيند.
زيرا مى دانستند اگر محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) كشته نشود و به يثرت (مدينه)
برود حتماً پيروز مى گردد وشرافت رهبرى را از آنان سلب مى كند. امّا با تدبيرى كه
پيامبر اكرم به دستور خداى تعالى انديشيده بود، زمانى كه مردان برگزيده قريش، تصميم
به اجراى نقشه شوم خود گرفتند و به خانه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))
وارد شدند، با كمال تعجب ونا باورى با على بن ابى طالب كه در بستر رسول خدا و به
جاى آن حضرت خوابيده بود، مواجه شدند، از اين جريان دنيا در نظر رهبرى مكه تيره و
تار گرديد و ديوانهوار و بى مهابا براى فرد و يا افرادى كه زنده و يا كشته محمد
((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بياورند، جايزه هايى تعيين كردند.
از سوى ديگر پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) با همراه خود ابوبكر و
راهنماى مشركشان سالم به اذن پروردگار به راه خود ادامه دادند. اين مطلب نيز حقيقت
روشنى است مانند خورشيد كه نيازى به دليل و برهان ندارد(439).
د ـ جنگ براى حفظ ساختار سياسى موجود نه براى حفاظت بتها:
قريش و رهبرى آن از شكست محمد و بنى هاشم و دين تازه آنان، مأيوس نشدند. محمد((صلى
الله عليه وآله وسلم)) و ياران وى نيز از شكست شرك و رهبرى آن مأيوس نشدند. عربها
به سه دسته تقسيم شدند: گروهى با قريش و رهبرى مشرك آن بودند، گروه اندك ديگرى به
محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))گرويدند و گروه سوم نيز نظاره گر اوضاع و منتظر آن
بودند كه هركس پيروز شد، از او پيروى كنند.
آتش جنگ در بدر و اُحد روشن گرديد. رهبرى قريش با يهود هم پيمان گرديد و سپاه احزاب
را تجهيز كرد و به مدينه منوره حملهور شدند. پيامبر اكرم نيز در مدينه سنگر گرفت و
به دفاع پرداخت و در نهايت سپاه احزاب شكست خورده، به مكه مكرمه برگشت. پس از چندى
ناگهان قريش و رهبرى مشرك آن با سپاه خداوند مواجه شدند كه به مكه و پايگاه مشركان
وارد مى شد. رهبر مكه ديگر سرفرود آورد و ناگزير از پذيرش اسلام گرديد. با تسليم
شدن رهبر مكه تمامى عربها تسليم شدند و سرتاسر جزيرة العرب به دولت پيامبر((صلى
الله عليه وآله وسلم))ايمان آورده و عربها گروه گروه به دين خدا داخل مى شدند.
ذ ـ نبوت خاندان بنى هاشم تقديرى الهى بود:
خانواده هاى قريش به رهبرى امويها خصوصاً ابو سفيان، دين محمد هاشمى را رد كردند و
با تمام قدرت در برابرش ايستادند. اين مقاومت نه بخاطر وفادارى به بتها بلكه به علت
حسادتى بود كه نسبت به بنى هاشم داشتند و نمى خواستند آيينى از سوى بنى هاشم مطرح و
رهبرى دين از آن بنى هاشم باشد. و خلاصه نمى خواستند ساختار سياسى موجود از هم
بپاشد.
ناگهان ابو سفيان متوجه شد كه سپاه اسلام در نزديكى مكه است وعباس بن عبد المطلب او
را واداشت تا سربازان خدا را مشاهده كند. آنگاه ترس تمام وجود ابو سفيان را فرا
گرفت و انديشه مقاومت را از سر بيرون كرد. رهبرى حزب مشرك از حقيقت تصورات خود پرده
برداشت وگفت: من هرگز چنين سلطنتى را نديده ام نه سلطنت كسرى و نه قيصر و نه بنى
اصفر و...(440)
عباس در حالى كه او را مى كشيد تا به نزد رسول خدا ببرد به وى گفت: واى برتو اى ابو
سفيان! آيا هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خدا نيست. ابو سفيان گفت: گمان
دارم اگر خداى ديگرى نيز وجود داشت مرا بى نياز نمى كرد و برايم نفعى نداشت.
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: اى ابو سفيان آيا وقت آن نرسيده كه بدانى
من رسول خدا هستم؟ ابو سفيان گفت: سوگند به خدا هنوز در اين باره شك دارم. عباس
فرياد زد: واى بر تو اى ابو سفيان اسلام آور و به يگانگى خدا شهادت بده، پيش از
آنكه گردنت زده شود. در اين هنگام يعنى تنها بعد از ياد آورى اين كه ممكن است او را
گردن بزنند و احاطه مسلمانان بر او وشكست تمام حيله گريها، و تنها براى حفظ جان خود
در حالى كه دهشت زده به پيامبر اكرم مى نگريست تظاهر به اسلام كرد و با خود زير لب
مى گفت كاش مى دانستم با چه چيزى بر من غالب گرديد! خداوند آنچه در سينه و مغز ابو
سفيان بود به پيامبر وحى كرد. آنگاه رسول خدا فرمود: به وسيله خدا بر تو غالب شدم.
خانواده هاى قريش نيز فهميدند كه نبوت هاشمى از مقدّراتى است كه فرار از آن ممكن
نيست وميل واختيار آنان هيچ نقشى در آن ندارد. چرا كه اگر آنان كمترين نقشى داشتند،
هرگز نمى پذيرفتند كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) از بنى هاشم باشد. و چون
فهميدند كه ساختار سياسى موجود كاملاً فرو ريخت، تصميم گرفتند كه هرچه در توان
دارند، بكار بندند تا از آنچه هجوم هاشمى مى پنداشتند يعنى جمع ميان نبوت وخلافت
جلوگيرى كنند.
تلاش بنى اميّه براى جلوگيرى از نفوذ بنى هاشم:
تمام قريش ـ جز فرزندان مطلب بن عبد مناف ـ متفق بودند كه نبوت هاشمى ساختار سياسى
مبتنى بر تقسيم منصبها ميان قبايل را بشدت متزلزل كرده، و تمام آنان اين نبوت را رد
كردند، ولى بنى اميه در جهت منع بنى هاشم از جمع ميان نبوت و خلافت تلاش بيشترى مى
كردند و آن به چند دليل بود:
1 ـ دشمنى ديرينه وكينه توزى و حسادت نسبت به بنى هاشم حتى پيش از اسلام.
2 ـ بنى اميّه رهبرى سياسى خودرا بخاطر نبوت بنى هاشم از دست دادند.
3 ـ بنى هاشم در نبردهاى اسلام عليه كفر، بزرگان بنى اميّه را كشتند.
بنابر اين بنى اميّه نه تنها از بنى هاشم ناخوشنود بود، بلكه نسبت به ايشان كينه
ديرينه نيز داشت. تا آنجا كه هند ـ مادر معاويه وهمسر ابو سفيان ـ شدت كينه توزى
خودرا چنين نشان داد. او به كشتن حمزه سيد الشهداء اكتفا نكرد، بلكه بدن پاكش را
مثله و جگرش را بيرون آورد و به دندان گزيد. لكن با پيروزى نبوت و فراگير شدن نور
اسلام و عقب ماندن بنى اميه از ورود به اسلام، يادآورى كوشش طولانى آنان در جنگ
عليه اسلام، ايشان را از اينكه آشكارا در جهت بازداشتن بنى هاشم از جمع ميان نبوت
وخلافت سخنى بگويند، باز مى داشت.
موجى نيرومند:
اين انديشه و سخن كه سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت وخلافت جمع كنند، به موجى
بسيار قوى و نيرومند تبديل گرديد. امّا همچنان در سينه ها پنهان بود و با وجود
پيامبر و صحابه نيكوكار و صادق و وحدت حاكم بر امت به رهبرى پيامبر اكرم، قدرت
خودنمايى علنى را نداشت. اگر يكى از عناصر مزبور از ميان مى رفت و به تعبير معاويه،
صحابه راستگو و نيكوكار، كه به منزله يك موى سفيد در بدن گاوِ سياهند، كم مى شدند
در اين صورت امر بدست فرد غالب مى افتاد.
س ـ اساس خلافت خويشاوندى است:
ابوبكر به اين دليل به خلافت دست يافت كه خودرا جزو خويشاوندان پيامبر((صلى الله
عليه وآله وسلم)) معرفى كرد. هنگامى كه سه نفر مهاجر يعنى ابوبكر و عمر و ابو عبيده
وارد سقيفه بنى ساعده شدند، عليه انصار براى تصاحب مقام خلافت چنين استدلال كردند:
ابوبكر گفت: ما جزو عشيره و خويشاوندان رسول خدا هستيم و شما ياوران رسول خدا و
ياوران ما در دين هستيد.
عمر هم گفت: دو شمشير در يك غلاف جمع نشود، سوگند به خدا كه عرب راضى نمى شود كه
شما انصار را امير خود قرار دهيد با آنكه پيامبرش از غير شماست و سزوار نيست كه عرب
امر خلافت را جز به كسانى كه نبوت در ميان ايشان بوده واگذارد. اين براى ما و عليه
ساير عربها، دليل روشن و برهانى نيرومند و آشكار است. چه كسى با ما كه اوليا و
عشيره او هستيم بر سر سلطنت و خلافت محمد و ميراث او نزاع مى كند، مگر آن كس كه
باطل گرا و بيهوده گوىِ گناه كارى باشد كه خود را به هلاكت افكند؟(441).
آنگاه تمام انصار يكصدا گفتند: حال كه چنين است ما جز با على بيعت نكنيم و على نيز
اكنون از جمع ما غايب است و حضور ندارد. برخى انصار گفتند ما بيعت نكنيم مگر با
على(442).
به هرحال كار براى ابوبكر با شتاب سامان يافت و از على خواستند كه با ابوبكر بيعت
كند. على پاسخ داد: "خلافت حق من است و با شما بيعت نمى كنم.
سزاوار است شما با
من بيعت كنيد. چون خلافت را از انصار به اين دليل گرفتيد كه با پيامبر خويشاونديد و
اكنون از ما اهل بيت پيامبر آن را غصب مى كنيد. آيا شما به انصار نگفتيد به خلافت
سزاوارتريد از آن رو كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) از ميان شما است و انصار
نيز رهبرى را به شما دادند و امارت را تسليم شما نمودند؟ اكنون من همان سخن را به
شما مى گويم كه ما به مرده و زنده رسول خدا سزاوارتريم..."
ص ـ امواج خروشان و نيرومند انقلاب
عمر بن خطاب در بستر مرگ در فكر آينده امت بود و امر خلافت ورهبرى را از جهات مختلف
بررسى مى كرد ناگهان گفت: اگر ابو عبيده زنده بود او را جانشين خود قرار مى دادم و
يا اگر خالد بن وليد بود او را برمى گزيدم. همچنين اگر سالم مولى ابو حذيفه و يا
معاذ بن جبل مى بود او را خليفه قرار مى دادم. با آنكه سالم از موالى و بردگان بود
و براى او در ميان عرب نسَبَى شناخته نمى شد. معاذ از انصار بود و در روز سقيفه
گفتند جايز نيست كه انصار مقام خلافت را تصدّى كنند. خالد نيز از بنى مخزوم و در
طبقه دهم صحابه بود. چون او در بُرهه زمانى ما بين صلح حديبيّه و فتح مكه به مدينه
هجرت كرد. با همه اين احوال، عُمَر در بستر مرگ تأسف مى خورد كه اى كاش ايشان بودند
و مقام خلافت را تصدى مى كردند.
عمر در زمان خلافتش به ابن عباس گفت: مى دانى چه چيزى بعد از رسول خدا، قريش را از
شما بازداشت؟ ابن عباس گويد: خوش نداشتم كه پاسخ دهم، گفتم:
اگر من ندانم امير
المؤمنين عُمَر مى داند. آنگاه عمر گفت: دوست نداشتند كه نبوت و خلافت هر دو در
خانواده شما جمع شود و آنگاه شما برقوم خود ستم كنيد. بدين جهت قريش خلافت را براى
خود اختيار كرد وبه مقصود خود رسيد و موفق شد.
ابن عباس گويد به عمر گفتم: اگر اجازه مى دهى و بر من خشم نمى گيرى، سخن بگويم؟
گفت: بگو. گفتم: امّا اينكه قريش خلافت را براى خود اختيار كرده و موفق شد، اگر اين
امر را خدا براى ايشان مقرر فرمود، بسيار كار خوبى است و نبايد بر آن حسد برد. و
امّا اينكه قريش نخواستند نبوت وخلافت براى ما باشد، خداى تعالى گروهى را توصيف
كرده كه داراى كراهت بوده اند و مى فرمايد: "چون از آنچه خدا نازل فرمود، كراهت
داشتند، اعمالشان را تباه كرد"(443).
آنگاه عمر گفت، هيهات اى ابن عباس خبرهايى از تو مى رسيد كه دوست ندارم بر آنها از
تو اقرار بگيرم و منزلت تو نزد من كم شود. گفتم اى امير المؤمنين اگر آنچه شنيده اى
حق است، سزاوار نيست كه منزلت مرا پايين آورد و اگر آنچه را شنيده اى باطل و نادرست
است پس شخصى نابحق مانند مرا از خود بران.
عمر گفت: شنيده ام كه مى گويى از روى حسد و ستمگرى و گمراهى خلافت را از ما گرفتند.
ابن عباس گويد: گفتم ستم بودن آن بر همه روشن است. اما در باره حسد بايد گفت آدم
ابوالبشر نيز مورد حسد واقع شد و ما نيز فرزندان او هستيم، عمر گفت:
هيهات
هيهات، سوگند به خدا، دلهاى شما بنى هاشم نپذيرد مگر حسدى كه زايل نشود. گفتم: اى
امير المؤمنين آرام باش، دلهايى را كه خدا هر گونه پليدى را از آنها زدوده و پاك
نموده به اين مرض زشت توصيف مكن(444).
مسعودى گفتگوى ميان عمر و ابن عباس را در مروج الذهب آورده و تأكيد مى كند كه موج
خروشانى كه در زمان رسول خدا در سينه ها پنهان بود، بعد از آن حضرت و بعد از تشكيل
خلافت خلفاى راشدين، خودنمايى كرد.
عبدالله بن عباس گويد: عمر كسى را به دنبال من فرستاد كه نزد او بروم. وقتى رفتم،
گفت: اى ابن عباس، فرماندار حمص از دنيا رفته و او از اهل خير بود و اهل خير بسيار
اندك مى باشند. اميدوارم تو نيز از ايشان باشى ولى نسبت به تو در ذهنم چيزى است كه
مرا نگران كرده است. اكنون نظرت در باره فرماندارى چيست؟ گفتم بايد بگويى در باره
من چه فكر مى كنى؟ عمر گفت: به اين مطلب چه كار دارى؟ گفتم: مى خواهم بدانم اگر
چيزى است كه براى من مضر است، از آن بپرهيزم و اگر از آن مبرّى باشم، آنگاه
فرماندارى تو را بپذيرم. چرا كه كمتر ديده ام در كارى كه مى خواهى عجله نكنى.
عمر گفت: اى ابن عباس، مى ترسم مرگم فرا رسد و تو در همين مقام باقى باشى و بگويى
بياييد بسوى خلافت، اگر چه كسى جز بنى هاشم به سراغ شما نيايد. من ديدم رسول خدا
مردم را به كارها مى گمارد ولى شما را نصب نمى كرد.
ابن عباس گفت: چرا رسول خدا چنين مى كرد؟ عمر گفت: به خدا قسم نمى دانم چرا با آنكه
شما را سزاوار و شايسته مى دانست آن را از شما منع كرد. شايد مى ترسيد شما از نسبت
خود به پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) سوء استفاده كنيد و مورد عتاب و سرزنش
قرار گيريد. ولى من در باره تو از اين حرفها صرف نظر كرده ام. اكنون بگو نظرت در
باره فرماندارى حمص چيست؟
ابن عباس گفت: نظرم اين است كه فرماندار تو نباشم. عمر گفت: چرا؟ ابن عباس گفت: با
اين بينش و ذهنيّتى كه تو دارى، من همواره همچون خارى در چشم تو خواهم بود. عمر
گفت: بنابر اين از سر مشورت به من بگو چه كسى را براى اين كار انتخاب كنم؟ گفتم:
نظر من اين است كه كسى را برگزينى كه تو از او راضى باشى و او نيز به تو علاقمند و
وفادار باشد(445).
عمر از شدت اهتمام به مصالح مسلمين مى خواست كارى كند كه حتى بعد از مرگ او نيز كسى
از بنى هاشم بر امت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) حاكم نشود!!!
در نهايت اين فكر و انديشه كه نبايد بنى هاشم ميان خلافت و نبوت جمع كنند به موجى
نيرومند تبديل شد و حقيقت خود را آشكار كرد به گونه اى كه دولت و اكثر مردم قانع
شده و باور كردند كه اين سخن براى جلوگيرى از اجحاف و زياده روى بنى هاشم، بهترين
راه و روش است، و دست به دست شدن خلافت و گردش آن در ميان خانواده هاى قريش به
منزله از دور خارج كردن بنى هاشم، در عوض مقام نبوت آنان است، و بالاخره اين فكر و
سخن به تعبير عُمَر يكى از مظاهر هدايت و توفيق قريش بود.
در نهايت با راه يافتن ابو سفيان به دستگاه حاكمه و بخشيدن صدقاتى را كه جمع آورى
كرده بود به وى و نصب كردن يزيد بن ابى سفيان به فرماندهى سپاه شام و جانشينى
معاويه به جاى برادرش يزيد و در اختيار گرفتن مقام ولايت و استاندارى شام، اينها
همه ميان دستگاه حاكمه و حكومت و ميان آزاد شدگان (طلقاء) پيوند محكمى به وجود
آورد. دستگاه حاكمه و آزاد شدگان بنى اميه هر دو در اين كه نبايد بنى هاشم ميان
خلافت و نبوت جمع كنند، متحد و همراه بودند. به اين ترتيب اهل بيت و عترت پاك رسول
خدا حتى آن مقدار بهره و نصيبى كه در ساختار سياسى قبل از اسلام داشتند، از دست
داده به كلى محروم شدند.
در اين سخن فاروق كه به ابن عباس و بنى هاشم گفته است دقت كنيد:
"سوگند به خدا ما نزد شما به خاطر نياز به شما نيامده ايم، بلكه دوست نداريم در
كارى كه عموم مردم بر آن اجماع و اتفاق كرده اند (بيعت با ابوبكر) شما مورد سرزنش
قرار گيريد و اين اشتباه و جدايى ميان شما بزرگ و بزرگتر گردد(446)".
كار اهانت به بنى هاشم به جايى رسيد كه حتى عبدالله بن زبير تصميم گرفت خانه هاى
بنى هاشم را با اهلش آتش بزند و بر سر آنها خراب كند. ولى خير انديشان دخالت كرده و
مانع شدند!!
از اين افكار و رفتار چنين استفاده مى شود كه هر قبيله كه در تحريم اقتصادى ـ سياسى
بنى هاشم و در محاصره سه ساله پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و بنى هاشم در شعب
ابو طالب شركت كرد و موضع گيريهايش عليه اسلام، بيشتر بود و براى كشتن پيامبر ((صلى
الله عليه وآله وسلم)) نماينده فرستاد، او به مناصب و مقامات سياسى سزاوارتر و به
زندگى اجتماعى سعادتمندترى نائل آمد.
به تعبير ديگر هر يك از قبايل عرب به رياست دولت و رهبرى و خلافت امت، از بنى هاشم
ـ كه مدافعان اصلى پيامبر و اسلام بوده اند ـ سزاوارتر مى باشند.!!!
يعنى خلافت
و امامت براى تمام افراد جايز ولى بر بنى هاشم حرام است. آرى "و هل جزاء الاحسان
الاّ الاحسان"؟
ض ـ ديدگاه شرع نسبت به شعار محروميّت بنى هاشم:
اين شعار كه نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند از شعارهاى جاهليت و با
نصوص شرعى در تعارض و بر خلاف نظام وساختار سياسى بر خواسته از اديان الهى است.
زيرا داود پيامبر خداست و پسرش سليمان اين مقام را از او به ارث برده است و هر دو
ايشان ميان حكومت ونبوت جمع كرده اند و به پيامبران و فرزندانشان نبوت و حكومت و
كتاب داده شده و هيچ كس بر آنان اعتراض نكرده است. زيرا كه فضل و برترى به دست خداى
تعالى است.
خلافت در درجه اوّل منصبى است دينى و در مرحله بعد دنيوى. خليفه قائم مقام و جانشين
شخص پيامبر است. از مهمترين كارهاى پيامبران بيان احكام، قضاوت ميان مردم و حكومت
است. روشن است كه كار قضاوت وبيان احكام كارى است فنى و كاملاً تخصّصى و كسى كه به
أجزاى اصلى و اساس نظام سياسى اسلامى آگاه باشد، با كمترين توجه و كوشش برايش روشن
مى شود كه اين سخن و شعار كه نبايد بنى هاشم ميان نبوّت و خلافت جمع كنند، اساس
نظام سياسى اسلامى الهى را نابود و كاملاً از محتوى خالى مى كند و به شكل نظامى
قراردادى و بشرى در مى آورد كه با ساير نظامهاى قراردادى هيچ فرقى ندارد مگر در شكل
ظاهرى. بالاتر از اين رياست دولت، طعمه و غنيمتى مى شود كه هر كس به هر طريقى غالب
شد آن را ببلعد وپس از غلبه و تسلّط، بر كرسى و يا حصير پيامبر ((صلى الله عليه
وآله وسلم)) بنشيند; رداى اسلام را بپوشد و خليفه گردد. يعنى اگر فردى از طلقا و
آزاد شدگان كه با تمام شيوه ها و فنون و با تمام توان خود (تا لحظه اى كه به محاصره
كامل اسلام درآمد) عليه اسلام جنگيد و آنگاه كه هيچ راه فرارى برايش باقى نماند، از
ترس و وحشت و يا با ميل و رغبت ايمان آورد، بر اوضاع چيره و مسلط گرديد، او بر فرد
مهاجرى كه همراه پيامبر اسلام در تمام جنگها حضور داشته و براى اسلام جانفشانيها
كرده است، ولايت و فرمانروايى خواهد داشت. در حالى كه ولى خدا و آنكه بر حسب نصوص و
بيانات شرعى، براى رياست دولت اسلامى تعيين شده است، به عنوان يك فرد عادى و شهروند
معمولى بايد از او پيروى كند.
يعنى انسان جاهل و نادان سخن بگويد و عالم و
دانشمند خاموش گردد. آنكه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ويارانش را محاصره
كرد وتصميم داشت پيامبر را به قتل رساند، بايد بر ياران محاصره شده رسول خدا مقدم
باشد. تمامى اين بى عدالتى ها و خلاف كاريها، به بهانه رعايت انصاف و براى اينكه
بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع نكنند و يا به تعبير دقيق تر به خاطر آنكه عملاً
ساختار سياسى قبل از اسلام به جاى خود برگردد و زنده شود، امّا با لباس وقيافه اى
تازه و نو; چون ساختار سياسى زمان جاهليت بر اساس تقسيم مناصب استوار بود، به گونه
اى كه هر قبيله، بهره و نصيبى از اين مناصب مى گرفت. با پياده كردن اين انديشه،
قبايل خلافت و رياست دولت را ميان خود تقسيم و در مناصب نيز شريك بودند. ولى نظام
سياسى اسلام با ساختار سياسى قبل از اسلام هماهنگ و سازگار نبود.
نتايج منع بنى هاشم از خلافت
1 ـ از ميان رفتن امتيازها ميان كسانى كه با تمام نيرو همواره عليه اسلام جنگيدند
تا زمانى كه در محاصره نيروهاى اسلام واقع شدند و ناگزير اسلام آوردند و ميان كسانى
كه در تمام جنگها و صحنه هاى پيكار، براى اسلام با دشمنان دين خدا پيكار نمودند تا
زمانى كه خداى تعالى دين خودرا عزت بخشيد و پيامبرش را يارى فرمود و دولت اسلام روى
كار آمد. بدين ترتيب اين دو دسته همه مسلمانند و از نظر سياسى ميان اين گروه با آن
گروه فرقى نيست و همه در بهشت جاى دارند.
بنى هاشم كه سه سال در محاصره قريش
بودند و براى خدا تمام سختى ها را تحمل كردند، مانند هر شخص مشركى مى باشند كه در
محاصره پيامبر و بنى هاشم شركت داشته است. مگر آن مشرك مسلمان نشده؟ مگر اسلام
خطاهاى پيش از اسلام را نمى پوشاند؟ بنابر اين اگر حمزه سيد الشهدا حيات مجدّد مى
يافت از جهت عملى و سياسى مانند وحشى قاتل آن حضرت بود. مهاجر مانند آزاد شده و
نادان مانند دانشمند است و اگر فردى جاهل و نادان غلبه كرد و بر اوضاع مسلط شد،
بايد شخص عالم از نظر سياسى از او پيروى كند; بالاتر از آن اگر دانشمندى مانند على
بن ابى طالب در برابر فرد ديگرى از غير بنى هاشم قرار گيرد كه به مراتب از نظر دانش
و غيره پايين تر از آن حضرت است، آن فرد غير هاشمى گرچه از مهاجرين نباشد، بر او
مقدم است. گواه اين مطلب سخن فاروق است كه با وجود على بن ابى طالب مى گويد: اگر
معاذ بن جبل وجود مى داشت او را خليفه خود قرار مى دادم و اگر خالد بن وليد نيز بود
او را تعيين مى كردم (همان خالدى كه در احُد و بيشتر نبردها در كنار ساير كفار عليه
اسلام جنگيد، با وجود آنكه على بن ابى طالب از نخستين روز در كنار پيامبر بود و
همواره براى اسلام با كفار جنگيد. با اين همه خالد از على به خلافت سزاوارتر
است!!!) حتى فاروق مى گويد اگر سالم مولى ابو حذيفه بود (همان سالم كه در عرب برايش
نسبى شناخته نشده) او را بر مى گزيدم و امير و فرمانرواى على بن ابى طالب قرار مى
دادم. با آنكه على بن ابى طالب بر خود فاروق و سالم ولايت دارد چرا كه فاروق خود
گفت: تو مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمانى.
2ـ پاشيدن بذر اختلاف:
آنگاه كه ميان مهاجر و آزاد شده و محاصره كننده و محاصره شده فرقى نباشد و هركس به
خود حق دهد كه درباره اسلام نظر دهد و مردم را بر محور فهم خود گرد آورد، نتيجه
قهرى آن وجود مراجع متعدد و مفاهيم وبرداشتهاى متفاوت است و هر گروهى گمان مى كند
كه بر حق است. از اين رو گروهى به سوى شمال و ديگرى به سوى يمن، سوّمى به سوى شرق و
چهارمى به سوى غرب و... روانه مى شوند و مرجعى كه سخن او حجت يقينى و شرعى باشد كه
همه به آن اقرار و اعتراف داشته باشند، يافت نمى شود. در چنين محيط و فضاى سياسى و
اجتماعى بذر اختلاف پاشيده مى شود و رشد مى كند. بنابر اين اگر على((عليه السلام))
سخنى بگويد و يكى از طلقا و آزادشدگان سخنى ديگر بگويد، تنها كسى كه مى تواند اين
دو سخن را ارزشيابى كند، شنونده است. زيرا عملاً هيچ فرقى ميان على و آزاد شده
نيست: هر دو اهل بهشت و هر دو صحابى و مسلمانند. و شنونده چگونه ميان دو نفر مساوى،
ترجيح قايل شود؟ و چگونه ميان دو فردى كه از هر جهت مساويند فرق بگذارد؟ اين يك
قطعه طلا است كه از نظر شكل و رنگ و حجم و وزن و ارزش و غيره مانند قطعه ديگر است.
يعنى هر كدام را كه خواستى اختيار كن. اين همسان بودن ظاهرى موجب بروز و رشد اختلاف
است كه دير يا زود به يك غدّه سرطانى تبديل مى شود كه وحدت امت اسلامى را از بين
برده، آن را از چهارچوب شرع خارج و به سوى مشكلات مى كشاند.
3 ـ همه صاحب حقند جز بنى هاشم:
تمامى مردم حق دارند و مى توانند رياست دولت را به عهده بگيرند جز بنى هاشم، بدين
معنى كه هريك از مسلمانان اگر بتواند با هر شيوه اى رياست دولت را به دست گيرد و
همه را وادار به تسليم كند هيچ مانعى از زمامدارى او نيست، مشروط به اينكه از
خاندان بنى هاشم نباشد. چون ايشان به مقام نبوّت اختصاص يافته اند و نبوّت آنان را
كفايت مى كند.
اين انديشه كه همه حق دارند زمام حكومت را در اختيار بگيرند، طمع وآرزوى رسيدن به
رياست دولت را به كابوسى وحشتناك و ابزارى رنج آور تبديل كرد كه آرامش را از امّت
اسلامى سلب و آن را به ميدان تجربه براى رسيدن به رياست تبديل و نظام سياسى شرعى را
تعطيل كرده است.
اما اين رئيس دولت از چه قبيله اى است؟ كارش چيست؟ رفتارش چيست؟ دينش چگونه است؟ چه
سابقه اى دارد و چه كسانى را بر امت مسلط خواهد كرد؟ اينها امورى است كه به آن
اهميّت داده نمى شود و داراى ارزش وقيمتى نيستند و بر آنها تكيه نمى شود. چون رئيس
دولت بر مردم غلبه كرده وبه دست آوردن رضايت افراد مغلوب، هنرى است مربوط به فردى
كه با قهر وغلبه بر اوضاع مسلط گرديده است.
چه چيزى يزيد بن معاويه را كه به فسق و فجور مشهور بود از اين كه رئيس دولت اسلامى
باشد باز مى داشت؟ او فرزند معاويه رئيس دولت است!
چه چيزى مانع مى شود كه حسين بن على بن ابى طالب ـ با آنكه به گفته پيامبر
اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) سيد جوانان اهل بهشت و ريحانه اين امت و امام آنان
است ـ يكى از شهروندان عادى و جزو رعاياى يزيد باشد. چرا كه هر دو مسلمانند و هر دو
در بهشت يعنى يزيد، قاتل مجرم و حسين مقتول و شهيد در بهشتند و هر دو صحابى اند!!
هر كس اين انديشه را نقد و بررسى كند كافر است وزنديق، و نبايد با او غذا خورد و يا
چيزى نوشيد و نبايد بر جنازه او نماز خواند.
4 ـ دگرگونى حقايق:
نتيجه چهارم از منع بنى هاشم و اهل بيت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))از
خلافت ورياست دولت سلامى آن است كه دام گذار با تير انداز، باطل با حق، خير با شر و
زهر با شهد مشتبه گشت. متقدم و متأخر، پيشتازان و مجاهدان يا قاعدان ودير باوران،
كشته شدگان در راه خدا و قاتلان آنان، محاصره كنندگان ومحاصره شدگان همه با هم
يكسان شدند. كسى كه با تمام توان و نيرو در خدمت اسلام است، با كسى كه با تمام قدرت
و توان عليه اسلام است. برابر ومساوى گشتند.
آنها كه عليه اسلام جنگيده اند
همانند كسانى خواهند بود كه براى دفاع از اسلام جنگيده اند آرى همه برابر و مساويند
چون همه در دين اسلام داخل شده اند، همه پيامبر اكرم را ديده اند و يا پيامبر اكرم
آنان را ديده است، پس همه صحابى هستند و همه در بهشتند!
صحابه راستگو ضايع شدند و در شهرها متفرق و به تعبير معاويه مانند يك موى سفيد در
پوست گاو سياه گرديدند. نظام سياسى اسلامى فرو ريخت و از هم پاشيد. آنان كه مقدّم
بودند، مؤخّر شدند و آنان كه مؤخّر بودند، مقدّم شدند. "و لله عاقبة الامور".
پاورقى:
(394) تذكرة الخواص، سبط بن الجوزى حنفى، ص 30، و سيره حلبيه، ج 3، ص 257. و سيره
نبويه، زينى دحلان، پاورقى سيره حلبيه، ج 3، ص 3. والغدير، علامه امينى (ره)، ج 1،
ص 9.
(395) المعجم الكبير، طبرانى.
(396) مائده / 67.
(397) تاريخ ابن عساكر، ج 2 ص 86. و فتح البيان فى مقاصد القرآن، علامه صديق حسن
خان، ج 3، ص 63. و شواهد التنزيل، حاكم حسكانى، ج 1، ص 187. و اسباب النزول، واحدى،
ص 115. والدرالمنثور، سيوطى شافعى، ج 2، ص 298. و فتح القدير، شوكانى، ج 2 ص 60. و
مطالب السئول، ابن طلحه شافعى، ج 1 ص 44. والفصول المهمه، ابن صباغ مالكى، ص 25. و
ينابيع المودة، قندوزى حنفى، ص 120 و 249. والملل والنحل، شهرستانى شافعى، ج 1، ص
163. و در پاورقى الفصل، ابن حزم، ج 1 ص 220. و فرائد السمطين ـ حموينى ـ ج 1، ص
158. والغدير ـ علامه امينى ـ ج 1، ص 214، بنقل از كتاب ولايت در بيان طريق حديث
غدير، نوشته ابن جرير طبرى، مورخ مشهور. والامام العاملى، ما نزل من القرآن فى
اميرالمؤمنين، ابوبكر شيرازى، والكشف والبيان، ثعلبى، نسخه خطى. و تفسير نيشابورى،
ج 6، ص 160. و تفسير آيه شريفه "قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى"، در
تفسير عبدالوهاب بخارى، والاربعين، جمال الدين شيرازى. و مفتاح النجا، بدخشى ص 41.
و روح المعانى، آلوسى، ج 2، ص 248. و تفسير المنار، محمد عبده، ج 6 ص 463. وارجح
المطالب، عبدالله الحنفى ص 66، 67، 68 و 566 و 567 و 570. اما شيعه بر نزول اين آيه
شريفه در روز هيجدهم ذيحجه و در غدير خم، اتفاق نظر دارد و در همان روز و همان محل
به پيامبر خود، فرمان داد كه على (ع) را جانشين خود نمايد و امام امت، قرارش دهد.
براى تفصيل بيشتر به ملحق المراجعات، ص 717، مراجعه شود.
(398) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى و مجمع الزوائد هيثمى شافعى ج9 ص164 و تاريخ
دمشق ابن عساكر ج2 ص45 ح545 و كنز العمال متقى هندى ج1 ص168 ح959 و الغدير امينى ج1
ص26 ـ 27 و عبقات الانوار ج1 ص312 و ص156 و نوادر الاصول ترمذى ص289 و البته دست
گناهكار چاپ اين حديث را حذف كرده و صرفاً به آن اشاره اى كرده است. و كامل آنرا
رخشى در نزول الابرار ص18 نقل كرده و ينابيع الموده ص37 و الفصول المهمة ابن صباغ
مالكى ص29 و مناقب ابن مغازلى ص16 و كنز العمال ج1 ص168 ح958 بروايت زيد.
(399) خصائص نسائى ص93 و21 و مناقب خوارزمى ص93 و ينابيع المودة ص32 و الغدير امينى
ج1 ص30 و كنز العمال متقى هندى ج5 ص91 ح255 و عبقات الانوار ج1 ص117 و121 و144 و152
و161...
(400) ذخائر العقبى طبرى ص67 و فضائل الخمسة ج1 ص350 و الرياض النضرة طبرى شافعى ج2
ص23 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص24 و الحاوى للفتاوى سيوطى ج1 ص122 و كنز
العمال ج15 ص117 و ملحق المراجعات ص176 و مانند اين تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص47
ح546 ـ 550 و انساب الاشراف بلاذرى ج2 ص215 و مناقب خوارزمى ص94 و الغدير امينى ج1
ص18 ـ 20 و فرائد السمطين ج1 ص38 و 41...
(401) خصائص نسائى ص101 و فضائل الخمسة ج1 ص365 و البداية و النهاية ابن اثير ج5
ص212 و الغدير امينى ج1 ص38 و 41.
(402) خصائص نسائى ص101 و فضائل الخمسة ج1 ص365 و اسعاف الراغبين در هامش نور
الابصار ص149 و الرياض النضرة طبرى ج2 ص282...
(403) تاريخ دمشق ابن عساكر ج3 ص75 ح575 ـ 578 و مناقب ابن مغازلى ص81 و24 و مناقب
خوارزمى ص94 و تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج8 ص290 و شواهد التنزيل حسكانى ج1 ص158 و
سر العالمين غزالى ص21 و احقاق الحق ج6 ص256 و الغدير امينى ج1 ص132 و فرائد
السمطين ج1 ص77 و....
(404) تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص50 ح548 ـ 549 و مناقب خوارزمى ص94 و مسند امام
احمد بن حنبل ج4 ص281 و الفصول المهمة ابن صباغ ص24 و الحاوى سيوطى ج1 ص122 و ذخائر
العقبى ص67 و فضائل الخمسة ج1 ص350 و فضائل الصحابة سمعانى. و تاريخ الاسلام ذهبى
ج2 ص197 و علم الكتاب خواجه حنفى ص161 و نظم درر السمطين زرندى ص109 و ينابيع
المودة قندوزى ص30 ـ 31 و 249 و تفسير فخر رازى ج3، ص 63.
(405) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى ص26 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص82 ح581 و
الرياض النضرة محب الدين طبرى ج2 ص224....
(406) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى ص107 و ذخائر العقبى طبرى ص68 و مناقب خوارزمى
ص98 و الرياض النضرة طبرى ج2 ص224 و الغدير امينى ج1 ص382.
(407) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص13 ح508 و513 و515 و كنز العمال ج6 ص403 و خصائص
نسائى ص96 و الفصل فى الملل و النحل ابن حزم ج1 ص260 و مسند احمد ج5 ص32 (هامش
مسند) و انساب الاشراف بلاذرى ج2 ص112 و مناقب خوارزمى ص249.
(408) صحيح ترمذى ج5 ص297 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص213 و مستدرك حاكم ج3 ص110 و
مجمع الزوائد ج9 ص103 و خصائص نسائى ص94 و جامع الاصول ابن اثير ج9 ص468 و مناقب
خوارزمى ص79 و تلخيص المستدرك ذهبى ج3 ص110 (هامش مستدرك) و حلية الاولياء ابو نعيم
ج5 ص26 و الدر المنثور سيوطى ج5 ص182 و تاريخ الاسلام ذهبى ج2 ص19 و تاريخ بغداد
خطيب بغدادى ج8 ص290.....
(409) الغدير امينى ج1 ص14 ـ 213 و عبقات الانوار در حديث غدير و غاية المرام. و
تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص5 ـ 90....
(410) الغدير امينى ج1 ص267 به نقل از الاثار الباقية بيرونى ص334 و مطالب السؤل
ابن طلحه شافعى ج1 ص44 و وفيات ابن خلكان ج1 ص90 و ترجمة مستعلى بن منتصر ج1
ص223....
(411) تاريخ ابن عساكر، ج 2، ص 75، ح 575 و 577. و شواهد التنزيل، حاكم حسكانى، ج
1، ص 157، ح 210 و 213. والغدير، علامه امينى (ره)، ج 1، ص 402 و تاريخ بغداد. خطيب
بغدادى، ج 8، ص 290. و فرائدالسمطين، حموينى، ج1، ص 77. باب 13 و ملحق المراجعات ص
192 و 193.
(412) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص75 ح575 ـ 578 و585. و شواهد التنزيل حسكانى حنفى
ج1 ص157 ح211 ـ 215 و مناقب ابن مغازلى ص19 ح24 و تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج8 ص290.
و الدر المنثور سيوطى ج 2، ص259 و الاتقان سيوطى ج1 ص21 و مناقب خوارزمى ص80 و
تذكرة ابن جوزى ص30 و تفسير ابن كثير ج2 ص14 و مقتل الحسين خوارزمى ج1 ص115 و فرائد
السمطين حموينى ج1 ص2 و74 و 315 و تاريخ يعقوبى ج2 ص35 و الغدير امينى ج1 ص230 و
كتاب الولاية ابن جرير طبرى و صاحب التاريخ و مفتاح النجاة بدخشى. و ما نزل من
القرآن في على ابو نعيم و كتاب الولاية ابو سعيد سجستانى و خصائص العلوية ابوالفتح
نطنزى و توضيح الدلائل شهاب الدين احمد و تاريخ ابن كثير دمشقى ج5 ص210 و مناقب
عبيدالله شافعى ص106 و روح المعانى آلوسى ج6 ص55 و الكشف و البيان ثعلبى مخطوط. و
البداية و النهاية ابن اثير ج5 ص213 و ج7 ص349 و اما شيعيان بر اين مطلب اجماع
دارند.
(413) مائده / 3.
(414) مقدمه ابن خلدون، فصل 30 ص 120.
(415) مروج الذهب، مسعودى، ج 2، ص 353.
(416) الامامة والسياسة، ابن قتيبه دينورى، ص 23.
(417) صحيح ترمذى، ج 5 ص 328. و صحيح مسلم، ج 2، ص 362 و ج 15 ص 181. و تفسير ابن
كثير، ج 4، ص 1134 و مصابيح السنه، بغوى، ص 206 و جامع الاصول، ابن اثير، ج 1 ص
187. و احياء الميت، سيوطى در پاورقى الاتحاف، ص 114. والفتح الكبير، نبهانى، ج 1،
ص 503 والصواعق المحرقه، ابن حجر، ص 147 و 226. والدر المنثور، سيوطى ج 6، ص 6 و
306. و ذخائر العقبى، طبرى، ص 16. والمعجم الصغير، طبرانى، ج 1، ص 135. و كنز
العمال، ج 1 ص 154. و طبقات، ابن سعد، ج 2، ص 194. والسيرة الحلبيه، ج 3، ص 321 و
خصائص اميرالمؤمنين، نسائى، ص 21 و....
(418) تلخيص المستدرك، پاورقى مستدرك، ذهبى، والصواعق المحرقه، ابن حجر، ص 184 و
234. و تاريخ الخلفاء، سيوطى. و اسعاف الراغبين، الصبان الشافعى، ص 109. و مجمع
الزوائد، هيثمى، ج 9 ص 168. والمعجم الصغير، طبرانى، ج 2، ص 132. و مسند امام احمد،
ج 5، ص 92، پاورقى.
(419) الصواعق المحرقه، ص 140، و احياء الميت، سيوطى، پاورقى، و ذخائر العقبى، ص
17، والجامع الصغير، ج 2، ص 161. والفتح الكبير، ج 3، ص 367. و مسند امام احمد بن
حنبل ج 5 ص 92 و ...
(420) الصواعق المحرقة، ص 112، كنزالعمال ج 6 ص 152، مناقب خوارزمى ص 27.
(421) آل عمران / 61.
(422) صحيح مسلم، ج 2، ص 360، باب فضائل على (ع) و ج 15 ص 176، با شرح نووى. و صحيح
ترمذى، ج 4 ص 293. والمستدرك على الصحيحين حاكم نيشابورى، ج 3، ص 150. و مسند امام
احمد، ج 1، ص 185. و تاريخ ابن عساكر، ج 1 ص 21. و تفسير طبرى، ج 3 ص 299 و 300،
والكشاف زمخشرى، ج 1، ص 368 ـ 370 و تفسير ابن كثير، ج 1، ص 370 ـ 371. و تفسير
قرطبى، ج 4 ص 104. و احكام القرآن، جصاص، ج 2 ص 295 و 296. و اسباب النزول، واحدى،
ص 59. و احكام القرآن، ابن عربى، ج 1 ص 275. والتسهيل لعلوم التنزيل، كلبى، ج 1، ص
109. و زاد المسير، ابن جوزى، ج 1 ص 399. و فتح القدير، شوكانى، ج 1 ص 347. و تفسير
فخر رازى، ج 2، ص 699. و تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص 196. والدر المنثور، سيوطى، ج 2،
ص 38، 39. والصواعق المحرقه، ص 72. والمناقب، خوارزمى، ص 60 و 96. والفصول المهمه،
ابن صباغ مالكى، ص 110. و اسد الغابه، ابن اثير، ج 4، ص 26. والاصابه، ابن حجر
عسقلانى، ج 2، ص 509. و مشكاة المصابيح، عمرى. و...
(423) كنز العمال، ج 12 ص 25، به نقل از امام احمد حنبل در مسندش، طبرانى در الجامع
الكبير، بيهقى در سنن و حاكم در مستدرك. و نيز نزديك به صد روايت، نقل شده كه همگى
دلالت بر حاكميت قريش، دارند. اين احاديث و روايات را همه اصحاب صحاح و مسانيد،
آورده اند. از جمله مراجعه شود به كنزالعمال، ج 12، ح 33789 تا 33890، ص 43 و 58.
(424) كنزالعمال، ج 2، ص 43. به نقل از حاكم در مستدرك، بيهقى در سنن، طبرانى در
جامع الكبير و ابن عساكر در تاريخ دمشق.
(425) كنز العمال، متقى هندى، ج 12 ص 24، بنقل از بخارى و مسلم.
(426) هركس مايل است اسامى حكام قريش را بداند به كتاب مروج الذهب مسعودى، مراجعه
كند.
(427) مطالب السؤول، ابن طلحه شافعى، ج 1، ص 64. والمناقب، خوارزمى حنفى، ص 183. و
نظم دررالسمطين، زرندى حنفى، ص 115. و تاريخ ابن عساكر، ج 3 ص 137. و خصائص، نسائى،
ص 131، قريب به اين مضمون. و مسند امام احمد، ج 5 ص 37، پاورقى و حلية الاولياء، ج
1 ص 67. و اسدالغابه، ج 3 ص 282 والرياض النضره، طبرى، ج 2، ص 252 و 253. و ذخائر
العقبى، ص 67. و مناقب على (ع)، ابن مغازلى، ص 298. و شرح نهج البلاغه، ابن ابى
الحديد، ج 2 ص 277. و مجمع الزوائد، ج 9 ص 33. و تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص 173.
والصواعق المحرقه، ابن حجر، ص 74. والاصابه، ابن حجر عسقلانى، ج 2، ص 392. و كنز
العمال، ج 15، ص 94 و...
(428) المستدرك، حاكم نيشابورى، ج 3 ص 140. و تلخيص المستدرك، ذهبى، پاورقى مستدرك
. و نظم دررالسمطين، زرندى حنفى، ص 118. و منتخب كنز العمال، پاورقى مسند امام
احمد، ج 5 ص 34. و فضائل الخمسه، ج 3، ص 53. و ملحق المراجعات، ص 161 و 162.
(429) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6 ص 45. والبداية والنهايه ابن كثير، ج
6، ص 218. و فضائل الخمسه، ج 3 ص 51. و تلخيص الشافى سيوطى ج 3 ص 51.
(430) تاريخ ابن عساكر، ج 3، ص 171. زندگانى امام على (ع). والغدير، علامه امينى
(ره)، ج 3، ص 193. و منتخب كنز العمال، ج 5 ص 32، از كتاب مسند امام احمد بن حنبل.
(431) مجمع الزوائد، ج 3، ص 134 و تاريخ ابن عساكر، ج 3، ص 123. بنقل از احقاق
الحق، ج 7، ص 434. و ملحق المراجعات، ص 164. (432) مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 291.
(433) سيره نبويه حلبى ج 1، ص 3 ـ 4 و جامع الاصول فى احاديث الرسول ج 3 ص 419 به
بعد و سيره دحلانيه در هامش سيره حلبيه ج1 ص 4 ـ 11 و طبقات ابن سعد، و ج 2 ص 156
خطبه 185 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
(434) طبقات ابن سعد ج 1، ص 75 و تاريخ طبرى ج 2 ص 180 و النظام السياسى فى الاسلام
ص 93.
(435) تاريخ طبرى ج 3، ص 180 و السيرة الحلبيّه ج 1 ص 5 و طبقات ابن سعد ج 1 ص 76 و
ج 2، ص 179...
(436) السيرة الحلبية، ج 1، ص 15 و النظام السياسى فى الاسلام ص 170 ـ 172.
(437) سيره حلبى ج 1، ص 80.
(438) طبقات ابن سعد ج 1، ص 202 ـ 203.
(439) السيرة الحلبيه، ج 1 ص 80 و طبقات ابن سعد ج 1 ص 208 ـ 209.
(440) سيرة حلبية ج 3 ص 79 به بعد و كتاب النظام السياسى فى الاسلام.
(441) الامامة والسياسة، ص 6 ـ 8.
(442) تاريخ طبرى ج 3، ص 198 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 266.
(443) سوره محمد 47، 9
(444) كامل ابن اثير ج 3، ص 24 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 3 ص 107 و ج 2 ص
97، به كتاب تاريخ بغداد و كتاب النظام السياسى فى الاسلام مراجعه شود.
(445) مروج الذهب مسعودى ج 2، ص 253 ـ 254.
(446) الامامة والسياسة، ابن قتيبه ص 15.