امام شناسى ، جلد اول

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۵ -


درس چهارم

لزوم عصمت انبياء و ائمه عليهم السلام

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

«و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا» (1)

صفات معتدله انسان

در انسان صفات نيكوئى موجود است مانند شجاعت و سخاوت و عفت و غيره كه چنانچه هر يك از آنها را بجا و بموقع خود بمقدار معين و لازم اعمال كند، صحيح و مفيد بوده، و اگر از حدود خود تجاوز كند، و ضد آنها را اعمال نمايد غلط و مضر خواهد بود.

ضد اين صفات را صفات رذيله گويند، و آن جنبه افراط و تفريط در حدود اين صفات است مثلا شجاعت، ملكه‏ايست‏بسيار نيكو و آن حد متوسط و اعتدال و پسنديده بين دو حد نكوهيده است.

در ناحيه تفريط و كمبودى عنوان جبن و ترس از صفات رذيله و در ناحيه افراط و زياده‏روى عنوان تهور و بى‏باكى است كه آن نيز غلط و غير نيكو است.

انسان بايد پيوسته اين صفت را در خود بحال متعادل نگاهدارد و نگذارد از حدود خود بپائين كه مرتبه جبن است‏سقوط كند يا ببالا كه مرتبه تهور و بى‏باكى‏است تجاوز نمايد.

هم چنين عفت‏بسيار نيكو و پسنديده است، ولى چنانچه از حد خود ضعيف‏تر باشد بمرتبه خمود يعنى بى‏حسى و افتادگى منجر مى‏شود كه در اينحال زشت و ناپسند، و اگر از حد خود قويتر شود بمرتبه پرده‏درى و بى‏باكى كه شره است منجر مى‏شود، كه او نيز زشت و نكوهيده است، و بايد انسان مواظب خود باشد كه ملكه ميانه و معتدل بنام عفت پيوسته در او زنده بوده، و خداى ناكرده بمرحله خمود سقوط ننمايد، و يا بمرحله شره و پرده‏درى تجاوز نكند، كه در آنحال آن ملكه پسنديده مى‏ميرد، و يكى از اين دو ناحيه غير محموده در انسان زنده مى‏شود، و زندگى او زندگى نفس اماره خواهد بود.

سخاوت نيز حد ميانه و درجه پسنديده است چون بجا و بموقع مصرف نگردد، عنوان بخل بر او مترتب است و چون زياده از حد اعمال شود عنوان تبذيز و نفله كردن بر او صادق است، و معلوم است كه هر يك از اين دو ناحيه، خراب و غير پسنديده است، و بايد سعى نمود كه پيوسته در حال تعادل و به اسم ملكه سخاوت در انسان موجود باشد، و از افراط و تفريط كه همان مرتبه تبذيز و نفله كردن و مرتبه بخل است جلوگيرى شود، و انسان در اين صورت انسان صحيح و متعادلى خواهد بود.

و ليكن آن نيروئى كه در انسان موجود است و بواسطه آن اين صفات را بحال تعادل نگاه مى‏دارد همانا عقل است، كه بعلت عالم بودن آن بمصالح و مفاسد و برخوردار شدن از منافع و مضار اشياء، مانند زنجيرى آن صفات نكوهيده را مقيد نموده و از حركت و بروز آنها جلوگيرى مى‏نمايد و تا هنگامى كه نيروى عقل كار خود را نموده و بر وظيفه خود كه انتظام اين قواست عمل كند، هيچ يك از آنها نمى‏توانند از محل خود تجاوز نموده و بظهور درآيند ولى چون در تمام افراد انسان بدون استثناء حتى اخيار و مردان با تقوى و صاحب فصيلت و دانش، اصل و ريشه آن صفات از بين نمى‏رود، بلكه تخم آنان در دل موجود و در انتظار پيدايش فرصت و زمينه مساعد براى نشو و نما و بروز است، همينكه بعلت فراهم شدن چنين زمينه‏اى موقع را براى بروز مساعد ديدند، بدون درنگ حمله نموده، و ملكه تقوى را، و دانش و فضيلت و عقل و بينش را در زير پاى خود لگدكوب نموده، و خود در انسان طلوع مى‏كنند.

مريضى كه طبيب او را از خوردن غذا منع كرده است، چه بسا بعلت همان عقل و ادراك منافع پرهيز، از خوردن غذا خوددارى مى‏كند، ولى احيانا اگر زمينه‏مساعدى فراهم شود، يعنى گرسنه بوده و اشتهاى كافى بغذا داشته باشد، و غذاى بسيار مطبوع و لذيذى هم در خانه طبخ گردد كه بوى آن از دور نيروى اشتها و ميل مريض را بجنبش آورد، و اتفاقا كسى هم در منزل نباشد كه از او احتشام نموده و خوددارى كند، چه بسا يكمرتبه نيروى درخواست غذا و اشتها بحد اعلى در وجود او بالا رفته، يكمرتبه از جاى برمى‏خيزد و از آن غذا بحد اشباع مى‏خورد.

همينكه سير شد و در رختخواب افتاد، دست ندامت‏بدندان مى‏گزد كه چه عملى بود كه انجام دادم با وجود عمل جراحى در معده يا روده مسلما پس از چند ساعت‏بايد گورستان را استقبال كنم.

و همچنين تا وقتى كه ملكه تقوى مشغول انجام وظيفه است، و مهار شهوت را بدست گرفته و او را اسير خود نموده است، محال است‏شخص دست‏به زنا زند و عمل منافى عفت انجام دهد ولى چون اين شهوت جنسى در كانون انسان موجود است، چه بسا در زمينه مساعد مهار را پاره نموده، در جائيكه اين قوه شديد شده، در محل خلوت بدون مانع و رادع خارجى، و بدون مؤاخذه، بالاخص با رغبت و ميل طرف، يا دعوت و تقاضاى او، يكمرتبه اين قوه طلوع نموده و مرتكب چنين عمل زشتى مى‏شود.

البته در حال طلوع، چنان عقل و تقوى و دانش بمفاسد و مضار اين عمل را منكوب مى‏كند كه ابدا آنها نمى‏توانند در مقام جلوگيرى برآيند، مسلما در آن حال تقوى و عقلى نيست، و علم و دانشى وجود ندارد، و الا با وجود آنان كجا مى‏تواند اين غريزه از جاى خود تعدى كند.

لذا از حضرت رسول صلى الله عليه و آله مرويست كه: لا يزنى الزانى حين يزنى و هو مؤمن و لا يشرب الشارب حين يشرب و هو مؤمن (2)

شخص زناكار در حال زنا ايمان ندارد، و شخص شارب خمر در حين شرب خمر، ايمان ندارد.

چه بسا از بسيارى از دانشمندان و اهل بصيرت در مواقع خاص، هنگام بحث و مغلوبيت كلمه زشتى سر مى‏زند، و يا براى منكوب نمودن خصم و غلبه بر او در مقام مناظره و مجادله جمله‏اى ادا مى‏شود كه ناپسند بوده، و پس از آن نادم و پشيمان‏مى‏شود، و با خود مى‏گويد: من كه داراى ملكه عفت‏بودم، من كه با خود قرارداد كرده بودم كه دروغ يا غيبت‏يا سب و شتم، يا كلمه‏اى كه لالت‏بر عيب و نقص رقيب كند، سر نزند، چه شد كه بدون تامل و عاقبت‏انديشى چنين كلمه‏اى را ادا كردم؟و پرده عفت لسان خود را دريدم؟

تمام اينها و اشباه و نظاير اينها بعلت همان وجود صفت رذيله در دل، و مقيد شدن آن بتقييد عقل و حفظ مصالح خارجى است، كه دائما در كمين نشسته، تا در موقع مناسب شكار خود را بگيرد و بكام خود برسد.

و همانطور كه ذكر شد در تمام افراد بدون استثناء اين بروزات و ظهورات، گاه گاه و احيانا مشاهده مى‏شود.

دانشمند شهير و فيلسوف شرق بوعلى سينا با آنكه مى‏گويد من تمام طب را براى تو بدو جمله خلاصه مى‏كنم:

اسمع جميع وصيتى فاعمل بها فالطب مجموع بنظم كلامى

اقلل جماعك ما استطعت فانه ماء الحياة تصب فى الارحام

اجعل غذائك كل يوم مرة و احذر طعاما قبل هضم طعام (3)

اولا جماع و آميزش را تا توانى كم كن، زيرا آنچه در رحم زنان مى‏ريزد آب حيات است كه هر چه بيشتر ريخته گردد از حيات تو بيشتر كم مى‏كند.

ثانيا غذا خوردن خود را در هر روز يكبار قرار بده، و از خوردن غذا قبل از آنكه غذاى سابق هضم شود پرهيز كن.

گويند كه از او سئوال كردند با آنكه خود شما بمضار آميزش زياده از حد اعتدال و نياز، آشنائى و اطلاع داريد!پس چرا خود شما در اين عمل زياده‏روى و افراط مى‏كنيد؟

در پاسخ گفت: من از كيفيت عمر خود مى‏خواهم بهره‏مند شوم نه از كميت آن.

بسيارى از اطباء از مضار مشروبات الكلى بخوبى اطلاع دارند، و در اين زمينه نيز كنفرانس داده و خطابه خوانده‏اند، يا مقاله و كتابى نوشته، ولى در عين حال خود مبتلى باين عمل شيطانى هستند. بارى اگر انسان به اين حد از علم و تقوى قانع شود كه بعلت ملاحظه مصالح خارجى از جنايت و جريمه خوددارى كند، و نتواند اصل ماده فساد را در خود نابود كند، و ريشه و ميكرب صفات رذيله از شره و خمودى، جبن و تهور، بخل و تبذير و نظائر آنها را بكلى از سويداى ضمير خود ريشه‏كن كند، هنوز بمقام انسان واقعى نرسيده است.

مانند حيوانى كه او را زنجير نموده باشند تسليم و مطيع است، ولى چون زنجير را بگسلد چه كارها خواهد كرد.

اگر از دروغ، كم‏فروشى و ظلم و زنا و اشباه آن در بيدارى اجتناب ورزد، در حالت‏خواب كه ديگر مصالح خارجى مورد نظر نيست، اين صفات رذيله طلوع كرده، و صحنه‏اى را از فجايع بوجود مى‏آورد.

خواب زنا مى‏بيند، خواب سودجوئى، و شخصيت‏طلبى و ظلم و جنايت مى‏بيند، و چون از خواب بيدار شود، مسكين نيز تعجب مى‏كند كه اين خوابها با من چه مناسبت دارد، غافل از آنكه اصل و ريشه اين مفاسد هنوز از دل او بيرون نرفته، بلكه موجود بوده، و خود را در زوايا و بيغوله‏هاى نفس مخفى نموده، تا در زمينه مساعد بروز نموده و بمقصد خود برسند.

انبياء و ائمه عليه السلام و اولياء مقربين درگاه حضرت احديت اين صفات رذيله و جراثيم فساد را بكلى از دلهاى خود بيرون ريخته، و تخم آن را در مزرعه دل خود محو و نابود نموده‏اند، و بعلت عنايت‏حضرت بارى يكنوع علم و دانش به آنها داده شده است كه با وجود آن علم و دانش ديگر مجالى براى اين رذائل نيست.

آن نحوه از علم و بينش به يك بارقه تمام اين صفات را مى‏سوزاند و محو و نابود مى‏كند، اصل و بنياد بخل و شره و تهور را برمى‏اندازد كه حتى در تمام طول عمر و حتى براى يكبار و حتى در عالى‏ترين زمينه مساعد، براى آنها چنين رذيله‏اى رخ نمى‏دهد.

چون يوسف صديق با وجود تمام شرائط و امكانات، با وجود تمام مقتضيات، و مواجه شدن با خطراتى عظيم بعلت ترك گناه، باز هم قلب او اجازه گناه نمى‏دهد.

اين خاصه و جوهره قلب كه در چنين افراد است، ديگر نمى‏گذارد كه حتى در خواب خواب گناه ببينند، يا در بيدارى خيال گناه را بنمايندبراى مقربان و اولياى خدا در تمام در ازاى عمر، يك لحظه خيال گناه هم پيدا نمى‏شود، اگر ساليان دراز بدون عيال زيست كنند و در عالى‏ترين درجه امكانات براى آنان حتى دور از اطلاع مردم وسائل گناه آماده گردد، ابدا خيال گناه در دل آنها خطور نمى‏كند، و فقط و فقط اين افراد از آن كليت‏بروز غرائز استثناء شده‏اند و بس. آن علمى كه خدا به آنها بر اثر مجاهدات نفسانيه و استقامت در راه عبوديت‏حق داده و بعلت نور قلب، بدين مقام رسيده‏اند از سنخ علمهاى معمولى نيست، بلكه علم خاص و كيفيت مخصوصى است كه در لسان قرآن مجيد تعبير به روح الله يا روح القدس شده است.

«و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدى به من نشاء من عبادنا» (4)

ما همچنين وحى كرديم بسوى تو روحى را از امر خود، كه قبل از آن از حقيقت كتاب و اسرار عالم آفرينش، و از معارف الهيه علم و اطلاعى نداشتى!

ما اين روح را نورى قرار داده‏ايم كه بوسيله آن هر كدام از بندگان شايسته خود را كه بخواهيم هدايت مى‏كنيم.

اين نور همان روح خدا يا روح القدس است كه در قلب انسان وارد شده، و حالت قلب را دگرگون مى‏كند، او را بكلى از غير خدا منصرف و يكباره بخدا مى‏پيوندد، و اين است مقام عصمت انبياء و ائمه اطهار.

در اينجا بايد دانست، در اين مقام نه اينست كه نفس بكلى نابود مى‏شود، بلكه منقاد صرف و مطيع محض مى‏گردد، و به اندازه سر سوزنى مجال تخطى و تجاوز براى او نمى‏ماند.

روزى حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله فرمودند: با هر يك از افراد بشر شيطانى است كه او را دعوت بگناه مى‏كند.

عرض كردند:اى رسول خدا آيا در وجود شما هم اين شيطان موجود است؟فرمود: بلى و لكن شيطانى اسلم بيدى (5)

آرى!لكن شيطان من بدست من رام شده، و تسليم و منقاد اوامر من گرديده‏است.

در اين حال براى اولياى خدا، اين نفس بهترين سرمايه خدا، و گرامى‏ترين موهبت الهى است، چون نفس مطمئنه گرديده، و لياقت‏خطاب رجوع بحرم خدا را پيدا نموده است.

در سوره انعام خداوند پس از آنكه هفده تن از پيغمبران را در چند آيه متصل بهم ياد مى‏كند از نوح، و ابراهيم، و لوط، و اسحق، و يعقوب، و اسمعيل و اليسع و موسى، و هرون، و عيسى، و يحيى، و داود، و سليمان، و ذكريا، و ايوب، و يونس، و الياس، و از آنها تمجيد نموده، و حتى از بعضى پدران و برادران و ذريه آنها تحسين نموده و آنها را بندگان پسنديده و راه يافته معرفى فرموده است;سپس مى‏گويد:

«ذلك هدى الله يهدى به من يشاء من عباده‏» (6)

استفاده عصمت مقربان خدا از مجموع سه آيه قرآن

هدايت‏خدا به آنها رسيده آن نوع هدايتى كه خداوند بندگان خاص خود را كه بخواهد، به آن هدايت و رهبرى مى‏فرمايد، و پس از يك آيه مى‏فرمايد:

«اولئك الذين هدى الله فبهداهم اقتده‏» (7)

اينان افرادى هستند كه خداوند هدايتشان نموده، تو نيز از هدايت آنان پيروى كن. از اين دو آيه استفاده مى‏شود كه به پيغمبران هدايت‏خدا رسيده است، و از طرفى ميفرمايد:

«و من يضلل الله فماله من هاد و من يهدى الله فماله من مضل‏» (8)

و كسى را كه خداوند اضلال كند، و جلوى فيض و رحمت را بر او به بندد، هيچ راهنمائى نخواهد داشت، و كسى را كه خداوند هدايت كند، هيچ گمراه كننده‏اى براى او نخواهد بود و مى‏فرمايد:

«من يهد الله فهو المهتد» (9)

كسى را كه خدا هدايت كند، اوست راه يافته و از اين دو آيه استفاده‏مى‏شود كه افرادى را كه خداوند هدايت كند آنان راه يافته بوده و هيچ القاء شيطانى از تسويلات جن و انس در آنها اثرى نمى‏گذارد و اگر تمام عالم جمع شوند نمى‏توانند آنان را از راه بيراه نموده و گمراه كنند، و در اراده و علوم و اختيار آنان تصرفى نموده و آنان را متزلزل نمايند.

و از طرف ديگر مى‏فرمايد:

«الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدونى هذا صراط مستقيم و لقد اضل منكم جبلا كثيرا افلم تكونوا تعقلون‏» (10)

اى فرزندان آدم!آيا من با شما پيمان نبستم كه عبادت شيطان را ننموده از او پيروى نكنيد او دشمن آشكار شماست و مرا عبادت كنيد و از من پيروى نمائيد كه اينست راه مستقيم؟

و بدرستيكه شيطان افراد بسيار و طوائف فراوانى را گمراه نموده آيا شما تعقل نمى‏كنيد؟

در اين آيه پيروى از شيطان را گمراهى و اضلال تعبير نموده است.

بنابراين بمقتضاى آيات سابق الذكر پيغمبران را خدا هدايت نموده و كسى را كه خدا هدايت كند براى او گمراه‏كننده‏اى نخواهد بود.

و گمراهى به مفاد اين آيه عبارت است از پيروى شيطان،و معصيت و گناه و توجه بغير حق،و متاثر شدن از القاآت نفس اماره،و چون پيمبران را مضلى نيست‏بنابراين براى آنان القاآت شيطانيه و تسويلات نفسيه و معصيت و گناه نيست،و اين است معنى عصمت.

بنابراين از اجتماع اين سه دسته از آيات قرآن بطور وضوح عصمت راه يافتگان بهدايت‏خدا ثابت و مبرهن گرديد،و الحمدلله.

عصمت امير المؤمنين عليه السلام

اين استدلال راجع بعموم مقربان خداست ولى اميرالمؤمنين عليه السلام كه يعسوب الدين و ولى المؤمنين و قائد الغر المحجلين است‏بنحو اولى و اتم دلالت‏بر عصمت آنحضرت دارد.

آنحضرت از كودكى در دامان حضرت رسول اكرم پرورش يافت،و در تحت تعليم و تربيت رسول خدا بود. محمد بن طلحه شافعى مذهب متوفى بسال 654 هجرى (11) و ابن صباغ مالكى مذهب متوفى بسال 855 هجرى (12) مى‏گويند (13) : كه چون اميرالمؤمنين عليه السلام بسن تميز رسيدند در مكه قحطى و غلاى بسيار سختى پديد آمد، بطورى كه صاحبان عيال را از پاى در آورد، و ثروتمندان را نيز تهى دست‏ساخت ابوطالب كه بزرگ قريش بود و داراى عائله فراوان، نيز تهى دست‏شد، روزى رسول خدا نزد عباس كه در آن هنگام ثروتمندترين از بنى هاشم بود آمده فرمودند:اى عم از وضع قحط و غلاى مكه باخبرى و ابوطالب داراى عائله‏اى سنگين است‏بيا برويم قدرى از عائله او را با خود بمنزل آوريم و خود متفكل امور آنان گرديم تا بر او تخفيفى حاصل شود.

عباس قبول نمود، هر دو بخانه ابوطالب آمدند و گفتند: آمده‏ايم كه تا قدرى از امور تو را متكفل گرديم، تا آنكه اين قحط از مكه رخت‏بربندد ابوطالب گفت: دو پسر بزرگ مرا، طالب و عقيل را براى من بگذاريد و ديگر اختيار با شماست.

عباس، جعفر را برداشت و حضرت رسول الله، على را برداشته هر يك بخانه خود رفتند و پيوسته على در خانه آنحضرت و در تحت تربيت آنحضرت بود. تا زمانيكه خداوند آنحضرت را به رسالت‏برانگيخت، در اينحال نيز على متابعت نموده ايمان آورده و تصديق رسالت نمود، و سن آنحضرت در آنوقت‏سيزده (14) سال بود و بعضى گفته‏اند كمتر بوده، و بعضى گفته‏اند بيشتر بوده، لكن اشهر و اكثر اقوال آنست كه آن حضرت هنوز بحد علم و بلوغ نرسيده بودند، و آنحضرت اولين كسى است كه از مردان بر رسول خدا ايمان آورده است (15) .

ثعالبى در تفسير (16) آيه مباركه: «و السابقون السابقون اولئك المقربون‏» (17) گويد كه او اولين ايمان آورنده به رسول خداست، و اينمطلب را قول ابن عباس و جابر بن عبدالله انصارى و زيد بن ارقم و محمد بن المنكدر و ربيعة الراى مى‏داند. و خود آنحضرت اين معنى را در ابياتى كه بعد از مدتى مديد سروده‏اند و راويان ثقه و مطمئن و ثبت از آنحضرت نقل كرده‏اند مى‏فرمايد:

محمد النبى اخى و صنوى و حمزة سيد الشهداء عمى

و جعفر الذى يضحى و يمسى يطير مع الملئكة ابن امى

و بنت محمد سكنى و عرسى منوط لحمها بدمى و لحمى

و سبطا احمد ولداى منها فايكم له سهم كسهمى

سبقتكم الى الاسلام طرا غلاما ما بلغت اوان حلمى

و اوجب لى ولايته عليكم رسول الله يوم غدير خم

فويل ثم ويل ثم ويل لمن يلقى الاله غدا بظلمى (18)

محمد رسول خدا برادر من، و شاخه روئيده از اصل و ريشه‏اى است كه من نيز شاخه ديگر آن هستم، و حمزه سيد الشهداء عموى من است.

و جعفريكه روزها و شبها در بهشت‏برين با ملائكه رحمت‏بپرواز در مى‏آيد، فرزند مادر من است

و دختر محمد، آرام دل و تسكين خاطر و زوجه من است، كه گوشت او با خون و گوشت من بستگى پيدا نموده است.

و دو سبط رسول خدا، احمد، دو فرزند من هستند، پس كدام يك از شما مانند من سهميه و بهره‏اى دارد.

من از تمام شما زودتر به اسلام سبقت گرفتم، در وقتيكه طفل بودم، و هنوز زمان احتلام من نرسيده بود.

و واجب كرد رسول خدا در روز عيد غدير خم سرپرستى و زعامت‏شما را براى من.

پس واى، پس واى، سپس واى بر آن كسانيكه در فرداى قيامت‏با ظلم و ستمى كه بمن روا داشته‏اند، خدا را ملاقات كنند.

(عجيب كه اين دو عالم سنى مذهب چگونه اولا بطور يقين اين اشعار را از آنحضرت ميدانند، و معترف و مقر بدوزخى بودن ستمكاران به آن حضرت بنا بفرموده آنحضرت خواهند بود)

و نقل شده است از جابر بن عبدالله انصارى كه گفت: شنيدم على بن ابيطالب در حضور رسول خدا اشعارى انشاء مى‏كرد و حضرت رسول مى‏شنيدند:

انا اخو المصطفى لا شك فى نسبى به ربيت و سبطاه هما ولدى

جدى و جد رسول الله منفرد و فاطم زوجتى لا قول ذى فند

صدقته و جميع الناس فى بهم من الضلالة و الاشراك و النكر (19)

من برادر رسول خدا مصطفى هستم، كه هيچ شكى در نسب من نيست، در دست آنحضرت تربيت‏يافتم، و دو سبط آنحضرت دو فرزند من هستند.

جد من و جد رسول خدا واحد است، و فاطمه دختر رسول خدا زوجه من است، و اين گفتار جزاف و كلام خالى از شعور و ادراك نيست.

من به پيغمبر ايمان آوردم و تصديق او را نمودم، در وقتيكه جميع مردم در ضلالت و شرك و عسرت، متحير و سرگردان بودند.

قال: فتبسم رسول الله و قال: صدقت‏يا على.

جابر مى‏گويد رسول خدا تبسمى نمودند، و فرمودنداى على!راست گفتى.

اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه ضمن خطبه قاصعه شرح حالات دوران كودكى خود را در صحبت رسول خدا ذكر مى‏كنند:

و قد علمتم موضعى من رسول الله صلى الله عليه و آله بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة و ضعنى فى حجره و انا ولد و يضمنى الى صدره، و يكنفنى الى فراشه و يمسنى جسده، و يشمنى عرفه و كان يمضغ الطعام ثم يلقمنيه و ما وجد لى كذبة فى قول، و لا خطلة فى فعل. و لقد قرن الله به صلى الله عليه و آله من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته، يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره، و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر امه، يرفع لى فى كل يوم من اخلاقه علما و يامرنى بالاقتداء به.

و لقد كان يجاور في كل سنة بحراء، فاراه و لا يراه غيرى، و لم يجتمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام، غير رسول الله صلى الله و آله و خديجة، و انا ثالثهما، ارى نور الوحى و الرسالة و اشم ريح النبوة و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزل الوحى عليه صلى الله عليه و آله فقلت‏يا رسول الله: ما هذه الرنة؟

فقال: هذا الشيطان ايس من عبادته، انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى، الا انك لست‏بنبى و لكنك وزير و انك لعلى خير (20)

مى‏فرمايد:اى مردم شما موقعيت و منزلت مرا نسبت‏به رسول خدا مى‏دانيد، كه تا چه اندازه رحم نزديك آن حضرت بوده‏ام، و داراى محل و منزلتى مخصوص بوده‏ام.

من كودكى صغير بودم كه رسول خدا مرا در دامان خود مى‏نشانيد، و به سينه خود مى‏چسبانيد، و مرا در فراش خود به آغوش خود مى‏گرفت، بدن خود را به من مى‏سود، و بوى پاكيزه و لطيف خود را بمن مى‏بويانيد، و چه بسا غذا را مى‏جويد و سپس از آن بمن لقمه مى‏داد، و در تمام اين مدت از من حتى يكدروغ در گفتارم و يك خطا و گناهى در كردارم نيافت.

و از روزى كه آنحضرت را از شير بازگرفتند، خداوند بزرگترين ملكى از فرشتگان خود را با او ملازم نمود، كه طريق اخلاق پسنديده و صفات عاليه انسانى و امور محسنه خلقهاى عالم را در شب و روز به او بيآموزد.

و اما من پيوسته مانند بچه شترى كه از هر طرف بدنبال مادرش مى‏دود، دائما بدنبال او حركت مى‏كردم، و از او پيروى مى‏نمودم، و آنحضرت هر روز براى من از اخلاق حميده خود نشانه‏اى را ظاهر مى‏نمود، و مرا به پيروى و متابعت از آن اخلاق امر مى‏فرمود. عادت آنحضرت چنان بود كه در هر سال در كوه حراء مجاورت مى‏نمود، فقط من او را مى‏ديدم، و كسى ديگر غير از من او را نمى‏ديد، و در تمام جهان اسلام در آنروز خانه‏اى نبود كه در آن مسلمانى باشد غير از رسول خدا و خديجه، و من سومى آنها بودم.

من نور وحى و رسالت را مى‏ديدم، و بوى نبوت را استشمام مى‏كردم و حقا مى‏گويم كه ناله شيطان را در حين نزول وحى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم، عرض كردم:اى پيغمبر خدا اين چه ناله‏اى است؟

فرمود: اين شيطان است از اينكه بنى آدم او را عبادت كنند مايوس شده، تو مى‏شنوى آنچه را كه من مى‏شنوم، و مى‏بينى آنچه را كه من مى‏بينم، مگر آنكه تو پيغمبر نيستى، و لكن تو وزير منى و بر خيرخواهى بود.

عجيب است‏با اين مقام و منزلت و سفارشهائيكه رسول خدا نموده، و او را وصى و وزير و ولى مؤمنين و خليفه خود قرار دادند، هنوز جسد مطهر پيغمبر دفن نشده بود كه در سقيفه بنى ساعده اجتماع كردند، و كردند آنچه كردند.

گذشته از بردن خلافت، از يك باغستان حضرت صديقه دختر رسول خدا دست‏برنداشتند، و نحله رسول خدا را برده، و دختر رسول الله را دل شكسته نمودند.

پس از آنكه فاطمه براى اثبات حق خود به مسجد رفت، و با ابوبكر به محاجه پرداخت ابن شهرآشوب مى‏گويد: چون فاطمه از مسجد به منزل مراجعت كرد، و حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در منزل انتظار بازگشت او را داشتند، در اين حال رو به آن حضرت نموده و گفت: يا بن ابيطالب!اشتملت‏شملة الجنين، و قعدت حجرة الظنين، نقضت قادمة الاجدل فخاتك ريش الاعزل.

هذا ابن ابى قحافة، قد ابتزنى نحيلة ابى، و بليغة ابنى

و الله لقد جد فى ظلامتى، و الد فى خصامى، حتى منعتنى القيلة نصرها، و المهاجرة وصلها، و غضت الجماعة دونى طرفها، فلا مانع و لا دافع.

خرجت و الله كاظمة، و عدت راغمة.

اضرعت‏خدك يوم اضعت‏حدك، افترست الذئاب و افترسك الذباب، ما كففت قائلا، و لا اغنيت‏باطلا، و لا خيار لى ليتنى مت قبل ذلتى، و توفيت دون هينتى. عذيرى و الله فيك حاميا، و منك داعيا، ويلاى فى كل شارق، مات العمد و وهن العضد

شكواى الى ربى و عدواى الى ابى

اللهم انت اشد قوة و احد باسا و تنكيلا

اى پسر ابوطالب!مانند بچه در شكم مادر، دست و پاى خود را در خود جمع كرده‏اى!و مانند شخص متهم در گوشه غرفه نشسته‏اى!شاه بال خودت را كه همچون بال‏هاى قوى باز شكارى بود شكستى!در نتيجه پرهاى نرمى كه براى تو ماند، بتو وفا نكرد و كارگر نشد، و همچون مرغ بى‏بال و پرى كه مورد هجوم پرندگان قوى واقع شود گرفتار شدى!

اينكه اين پسر ابى قحافه، عطيه پدر مرا از من بقهر و غلبه ربوده، و معاش مختصر فرزند مرا گرفته است.

سوگند بخدا كه در ستم با من بنهايت رسيده، و در دشمنى با من پافشارى كرده، تا بسر حديكه اولاد قيلة كه انصار اوس و خزرجند، از يارى من دريغ نمودند، و مهاجرين از اهتمام و رسيدگى بكار من خوددارى كردند، و جماعت مسلمانان به بى‏اعتنائى از من، از اين جنايات چشم پوشيدند، نه كسى است كه او را ممانعت كند، و نه كسيكه او را از ستم با من باز دارد.

سوگند بخدا كه من با نهايت فرو بردن خشم خود به مسجد رهسپار شدم ولى پژمرده و افسرده بازگشتم.

چهره خود را بذلت و خوارى سپردى، آنروز كه خود را از مقام و مرتبه خود ساقط كردى!گرگان درنده را شكار مى‏نمودى، و اينك مگس‏ها تو را شكار خود نمودند هيچ گوينده‏اى را از كلام نارواى خود بازنداشتى!و هيچ باطلى را دور ننمودى!

و اختيارى براى من نيست، و ايكاش قبل از آنكه پرده ذلت مرا فرا گيرد، در كام مرگ فرو رفته بودم و پيش از اين پستى و حقارت مرده بودم.

سوگند بخدا كه بازخواست كننده من، در كار تو خداست كه مرا حمايت مى‏كند و از تو پرسش مى‏نمايد،اى واى بر من، از اين حوادث ناگوار كه وارد شده است. محل اعتماد و اتكاى من از دنيا رخت‏بربست، و بازوى من سست‏شد، شكايت من بسوى پروردگار است، و مخاصمه از ظلم و ستمى كه بر من وارد شده است‏بسوى پدرم.

بار پروردگار من!قوه تو شديدتر، و شدت انتقام تو تيزتر و برنده‏تر است.

اميرالمؤمنين عليه السلام بفاطمه عليها السلام پاسخ داد:

لا ويل لك!بل الويل لشانئك، نهنهى عن عربك!يا بنت الصفوة، و بقية النبوة.

ما ونيت فى دينى، و لا اخطاءت مقدورى فان كنت تريدين البلغة فرزقك مضمون و كفيلك مامون و ما اعد لك خير مما قطع عنك، فاحتسبى!فقالت: حسبى الله و نعم الوكيل (21)

ويل و واى براى تو مباد، بلكه براى دشمنان تو باد!مرا از اينگونه خطاب بازداراى دختر برگزيده مخلوقات، واى يادگار مقام نبوت.

من در كار خود سستى نكرده‏ام، و از آنچه در توان و نيروى من بود كوتاهى نورزيدم

اگر تو معاشى و روزى مى‏خواهى؟بدان كه خداوند ضامن و كفيل است، و آنچه را براى تو مهيا نموده بهتر است از آنچه از دست تو رفته است!خدا را كافى بدان و بدو پناه بر!

فاطمه سلام الله عليها گفت: خدا براى من كافى است و او بهترين وكيل است ابن ابى الحديد گويد: و قد روى عنه عليه السلام ان فاطمة عليها السلام حرضته يوما على النهوض و الوثوب، فسمع، صوت المؤذن: اشهد ان محمدا رسول الله.

فقال لها: ايسرك زوال هذا النداء من الارض؟

قالت: لا.

قال: فانه ما اقول لك (22) از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت است كه فرمود:

روزى فاطمه عليها سلام او را بر قيام و اقدام و نهضت تحريض و ترغيب مى‏نمود، ناگاه شنيد كه مؤذن مى‏گويد: اشهد ان محمدا رسول الله.

اميرالمؤمنين به او گفت:اى فاطمه!دوست دارى كه اين ندا و دعوت از روى زمين برچيده گردد؟

گفت: نه

حضرت فرمود: اين همانست كه من بتو گفته‏ام.

پى‏نوشت‏ها:

1 - سوره شورى 42، آيه 52

2 - «وسائل الشيعه‏» ج 14 صفحه 233

3 - «الكنى؟؟؟ و الالقاب‏» ج 1 ص 322

4 - سوره شورى 42: آيه 52

5 - «مجمع الزوائد» ، ج 8، ص 225

6 - سوره انعام 6 آيه 89

7 - سوره انعام: 6 آيه 91

8 - سوره زمر: 39 - آيه 36

9 - سوره كهف: 18 - آيه 17

10 - سوره يس: 36 - آيه 60 - 62

11 - مطالب السئول فى مناقب آل الرسول ص 11

12 - فصول المهمه ص 14

13 - اين داستان را طبرى در ج 2 ص 58 از تاريخ خود آورده است

14 - اكثر علماى شيعه قائلند كه سن مبارك اميرالمؤمنين در زمان بعثت رسول خدا ده سال بوده است

15 - طبرى در ج 2 ص 57 از ابن اسحق روايت كند قال كان اول ذكر آمن به رسول الله صلى الله عليه و آله معه و صدقه بما جاء به من عند الله على بن ابيطالب. و هو يومئذ ابن عشر سنين و كان مما انعم الله به على بن ابيطالب انه كان فى حجر رسول الله صلى الله عليه و آله قبل الاسلام. و نيز ابن اثير در «اسد الغابه‏» ج 4 ص 16 مى‏گويد: و هو اول الناس اسلاما فى قول كثير من العلماء على ما نذكره. و نيز در «غاية المرام‏» ص 499 راجع به آنكه اميرالمؤمنين اول من اسلم است از طريق عامه 18 حديث و در ص 504 از طريق خاصه نيز 18 حديث نقل مى‏كند.

16 - نقل از ثعالبى فقط در «فصول المهمه‏» است و در «مطالب السئول‏» نيست

17 - سوره واقعه: 56 - آيه 10

18 - در «فصول المهمه‏» فقط از اشعار فوق چهار بيت (1 و 3 و 5 و 7) را ذكر مى‏كند

19 - مطالب السئول ص 11 و نيز در «ينابيع المودة‏» ص 75 اين اشعار را از موفق بن احمد بسند خود از جابر بن عبد الله نقل مى‏كند كه گفت‏سمعت عليا يقول: ...(مراجعه به متن گردد)

20 - نهج البلاغه ج 1 ص 392

21 - مناقب ابن شهرآشوب ج 1 ص 382 طبع سنگى

22 - شرح نهج البلاغه (20 جلدى) ج 11 ص 113