امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۲ -


بارى ما سخن را در خصوصيات غزوه تبوك به تفصيل گفتيم تا وضعيت و موقعيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السلام در آن زمان با مواجهه با منافقين كه داراى حزب و دار و دسته، و مجالس پنهانى و شب نشينى‏هاى شيطانى بودند، روشن شود، و دانسته شود كه به چه سبب در اين غزوه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را به خلافت و جانشينى خود در مدينه به جاى گذاردند، و با آنكه در تمام غزوات، امير المؤمنين عليه السلام با رسول خدا بوده، و يگانه پيشتاز و علمدار، و حامى، و ناصر و معين، و دلسوز، و يار مشفق و فدائى رسول الله در جنگ‏ها بوده است، و يگانه مرد صف شكن رزم آوران و دليران روزگار به شمار مى‏رفته است، به چه علت او را در اين سفر با خود نبرد، و در مدينه باقى گذارد، تا اوضاع مدينه با نقشه‏كشيهاى منافقين در هم نريزد، و صولت و ابهت آنجناب، دست توطئه‏گران را كوتاه كند، و نقشه‏هاى ايشان رابر آب دهد، و بيضه اسلام و محور و كانون بلاد اسلام را كه مدينه است، با يورش كفار و مشركين و همدستى و معاونت و راه‏يابى منافقين سقوط نكند، و زحمات بيست و دو ساله رسول خدا تباه نشود.

در اينجاست كه رسول خدا به آنحضرت گفت: يا على ان المدينة لا تصلح الا بى اوبك! اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى!

«اى على! مدينه در اين وقت‏به صلاح و درستى پايدار نمى‏ماند مگر آنكه يا من بايد در آن بوده باشم، و يا بايد تو در آن بوده باشى! آيا راضى نيستى كه نسبت تو با من همانند نسبت هارون باشد با موسى، به غير از آنكه بعد از من پيغمبرى نيست.» و گرنه تو داراى منصب نبوت هم بودى! صلى الله عليك يا امير المؤمنين!

و از آنچه را كه بيان كرديم، معلوم مى‏شود كه: آنچه را كه طبرى در تاريخ خود(294)و ابن اثير در تاريخ خود(295) آورده‏اند كه رسول خدا در اين غزوه، سباع بن غرفطه غفارى را در مدينه به جاى خود گذاشت، و آنچه را كه ابن كثير(296)و واقدى(297)و ابن هشام(298)آورده‏اند كه سباغ بن عرفطه غفارى، و يا محمد بن مسلمه انصارى را(299)به جاى خود گذارد و على بن ابيطالب عليه السلام را خليفه و جانشين براى اهل خود معين نمود، كلامى است‏باطل و مخالف با شواهد و قرائن قطعيه تاريخ.

زيرا اولا همانطور كه در «سيره حلبيه‏» آورده است، غير از اين دو نفر بعضى گفته‏اند كه: رسول خدا ابن ام مكتوم را، و بعضى گفته‏اند: على بن ابيطالب را به جانشينى خود براى اهل مدينه به جاى گذاشت(300)و خود ترديد و شك در بين اين افراد، دليل است‏بر آنكه جانشينى آن دو نفر نيز مجرد احتمال است، و دليل استوار ندارد، بلكه ترديد و شك در بين آن دو نفر نيز قاطعيت و علم را مى‏شكند، و از حتميت‏به شك و احتمال تنازل مى‏دهد.

و ثانيا محمد بن عبد البر در «استيعاب‏» گفته است كه: جانشينى على بن ابيطالب بر مدينه و بر عيالات رسول الله در غزوه تبوك من اثبت الآثار و اصحها: از ثابت‏ترين و صحيح‏ترين اخبارى است كه آمده است.

ابن عبد البر در اين كتاب در ضمن ترجمه احوال امير المؤمنين عليه السلام گويد كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پرچم جنگ را در روز واقعه بدر به على سپرد، و او جوانى بيست‏ساله بود.اين مطلب را سراج در تاريخ خود ذكر كرده است، و از روزى كه رسول خدا به مدينه وارد شد در هيچيك از مشاهد و جنگ‏هائى را كه رسول خدا حضور داشت، على از رسول خدا جدا نبود، مگر در غزوه تبوك، زيرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را بر مدينه و بر عيالات خود در اين غزوه كه خود نبود، جانشين نمود.و اين خلافت على بر مدينه از ثابت‏ترين و صحيحترين اخبارى است كه آمده است و به او گفت: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى.و اين گفتار رسول خدا را (حديث منزله) كه از استوارترين و راستين‏ترين اخبار است‏سعد بن ابى وقاص از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است.و طرق اين روايت‏سعد، جدا بسيار است، ابن ابى خيثمه و غير او از او روايت كرده‏اند، و نيز ابن عباس، و ابو سعيد خدرى، و ام سلمه، و اسمآء بنت عميس، و جابر بن عبد الله، و جماعت ديگرى كه بردن نام آنها به طول مى‏انجامد روايت كرده‏اند(301).و على بن برهان الدين حلبى شافعى صاحب «سيره‏» ، بعد از ذكر محمد بن مسلمه و سباع بن عرفطه و ابن ام مكتوم گويد كه: ابن عبد البر گفته است كه: على بن ابى طالب را در مدينه، خليفه خود قرار داد و اين گفتار، استوارترين و متقن‏ترين گفتار است(302).

شيخ مفيد گفته است: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اراده خروج از مدينه را نمودند، استخلف امير المؤمنين عليه السلام فى اهله و ولده و ازواجه و مهاجره، و قال له: يا على! ان المدينة لا تصلح الا بى او بك!

«امير المؤمنين عليه السلام را به جانشينى خود، در ميان اهل خود، و فرزندان خود، و زوجات خود، و مواضع و مكان‏هاى هجرت خود، منصوب كردند، و به او گفتند: اى على! مدينه به صلاح نمى‏ماند مگر با من و يا با تو.» يعنى در صورت نبودن من و تو با هم فساد كشيده مى‏شود.

و اين به جهت آن بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خبث و پليدى مقاصد اعراب، و بسيارى از اهل مكه و حوالاى مكه از آنانكه با ايشان جنگ كرده بود، و خونشان را ريخته بود، خبر داشت، و مى‏ترسيد كه چون از مدينه دور شود، و به بلاد روم و مانند بلاد روم برسد، ايشان آهنگ مدينه كنند، و اگر قائم مقام و خليفه‏اى براى او نباشد از فساد و جنايت و اذيت و هر گونه فعل قبيح در خانه هجرت خود، و از تخطى و تجاوز و رساندن بديها و زشتيها به اهل خود و باقى ماندگان در مدينه، دريغ نكنند.پيامبر از اينجهت مامون الخاطر و فارغ البال نبود، و مى‏دانست كه براى ترسانيدن دشمن و حراست و حفاظت دار الهجره و پاسدارى و مراقبت از كسانيكه در مدينه مانده‏اند، هيچكس نمى‏تواند جانشين او شود مگر امير المؤمنين عليه السلام.فلهذا او را به طور واضح و ظاهر، خليفه خود كرد، و بر امامت امت پس از خودش با نص جلى و گفتار صريح، به عنوان استخلاف و جانشينى منصوب فرمود.

و اين مطلب مستفاد از روايات مستفيضه و اخبار و احاديث كثيره‏اى است كه‏چون منافقين دانستند كه رسول خدا، على را خليفه خود در مدينه مقرر و معين نموده است، بر او حسد بردند و اقامت امير المؤمنين بعد از خروج رسول الله براى ايشان گران آمد، و دانستند كه على را سپر براى برگرداندن مفاسد قرار داده، و در سايه او مصونيت و حفاظت مدينه را تضمين نموده است! و در اينصورت ديگر براى دشمنان رسول خدا مطمعى براى تصرف و آشوب در مدينه نيست.

منافقين به جهت اراد و تصميم فساد و بهم ريختن مدينه در وقت دور بودن رسول خدا، مى‏خواستند تا على با پيامبر بيرون رود، و مدينه از رجل با ابهت و قدرتى كه حافظ آن باشد، خالى بماند، و نيز بر رفاهيت و سكون خاطر و آرامش آنحضرت و مشكلاتى كه براى مسافران در اين سفر و خطرات آن پيش مى‏آمد، غبطه مى‏بردند، و به اراجيف و شايعه پراكنى كه رسول خدا به جهت مقام و منزلت على و مودت و صميميت‏با او نبوده است كه او را با خود نبرده است، بلكه به جهت اين بوده است كه على براى رسول خدا سنگين بوده، و براى رفع زحمت از سر خود واداشته است، پرداختند.

اين تهمت و بهتانى بود كه به او زدند، مانند بهتانى كه قريش يكبار درباره رسول خدا به ديوانگى، و بار ديگر به گفتار پوچ و بى‏مايه شاعرانه، و بار ديگر به سحر و جادو، و بار ديگر به كهانت و ارتباط با نفوس خبيثه ماوراء ماده زده‏اند، با آنكه خودشان درباره رسول الله ضد و نقيض اين اتهام را معتقد بودند همچنانكه منافقين نيز درباره امير المؤمنين اراجيف و شايعات پوچ و بى‏اساس را خودشان معتقد بودند، و مى‏دانستند كه: مقام و خصوصيت امير المؤمنين را نسبت‏به رسول الله كسى نداشت، و آنحضرت محبوب‏ترين مردم در نزد رسول خدا بود، و سعيدترين و كامياب‏ترين مردم بود، و پر حظ و بهره‏ترين و با فضيلت‏ترين مردم نزد رسول خدا بود.

چون اين شايعات و اراجيف به گوش امير المؤمنين عليه السلام رسيد، خواست تا تكذيب آنها را هويدا سازد، و فضيحت و رسوائى شان را برملا كند، پس خود را به رسول خدا رسانيد و عرض كرد: يا رسول الله! منافقين چنين مى‏پندارند كه تو ازجهت‏سنگينى من بر تو، و از جهت غضب و خشمى كه از من داشتى مرا با خود نبرده‏اى، و خليفه خود گذارده‏اى؟

فقال له النبى صلى الله عليه و آله و سلم: ارجع يا اخى الى مكانك! فان المدينة لا تصلح الا بى او بك! فانت‏خليفتى فى اهل بيتى و دار هجرتى و قومى! اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى! (303)

«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على گفتند: اى برادر من! برگرد به مكان خودت! چون مدينه به صلاح نمى‏ماند مگر آنكه يا بايد من، و يا بايد تو در آن بوده باشيم.و بنا بر اين تو جانشين من هستى در اهل بيت من، و در خانه هجرت من، و در ميان اقوام من! آيا راضى نيستى كه نسبت تو با من نسبت هارون با موسى باشد، بجز آنكه بعد از من پيغمبرى نيست.»

و ثالثا عباراتى كه با حديث منزله، حضرت رسول الله به امير المؤمنين عليهما الصلوة و السلام گفته‏اند و يا از روات آمده است، دلالت‏بر خلافت آنحضرت بر جميع مردم مدينه دارد، همچون روايت ابو داود طيالسى در «مسند» خود از شعبه از حكم از مصعب بن سعد از سعد كه او گفت: خلف رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم على بن ابيطالب فى غزوة تبوك، فقال: يا رسول الله! اتخلفنى فى النساء و الصبيان؟ ! فقال: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟ !(304)

زيرا اولا كلمه خلف اطلاق دارد، و جانشينى او را بر همه مى‏رساند، و بالاخص جواب آنحضرت در روايت ابن اسحق آمده است كه رسول خدا فرمود: كذبوا و لكنى خلفتك لما تركت ورائى(305) (دروغ مى‏گويند منافقين، و ليكن من تو را جانشين خود كردم براى همه آن چيزهائى كه پشت‏سر گذارده‏ام) و معلوم است‏كه اين جمله نه تنها اطلاق، بلكه عموميت دارد براى تمام امور مدينه و ما يحتاج تمامى مردم آن شهر و غيره.

و ثانيا جمله ان المدينة لا تصلح الا بى او بك(306) (شهر مدينه به صلاح باقى نمى‏ماند مگر آنكه يا من و يا تو بايد در آن بوده باشيم) اين جمله صراحت دارد بر استخلاف بر جميع مدينه.

و ثالثا در تفسير على بن ابراهيم وارد است: و خلف امير المؤمنين عليه السلام على المدينة(307) (رسول خدا، امير المؤمنين عليه السلام را براى شهر مدينه قائم مقام خود فرمود) و چون آنحضرت براى بيان شكوه از منافقين، به نزد رسول خدا آمد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

يا على الم اخلفك على المدينة(308) (اى على مگر من تو را قائم مقام خود براى شهر مدينه قرار ندادم؟ !)

و رابعا در روايت‏شيخ مفيد ديديم كه وارد است: فانت‏خليفتى فى اهل بيتى و دار هجرتى و قومى(309) (پس تو جانشين من هستى در اهل بيت من، و خانه هجرت من، و اقوام من) و اين عبارت صراحت در عموم دارد.

و خامسا شيخ طبرسى آورده است كه: و استعمل على المدينة عليا و قال: انه لا بد للمدينة منى او منك(310) (و على بن ابيطالب را بر مدينه گماشت، و گفت: براى شهر مدينه چاره‏اى نيست كه يا بايد من و يا بايد تو در آن بوده باشد) و نيز آورده است كه:

اما ان تخرج انت و يقيم على و اما ان يخرج على و تقيم انت (311)

(يا بايد اى محمد تو خارج شوى و على در مدينه بماند، و يا بايد على خارج شود و تو در مدينه بمانى) .

و سادسا ابن حجر عسقلانى گويد:

و قال له فى غزوه تبوك: انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انك لست‏بنبى، اى لا ينبغى ان اذهب الا و انت‏خليفتى(312).

«و رسول خدا به على در غزوه تبوك گفت: منزله تو با من، منزله هارون است‏با موسى، به غير از آنكه تو پيغمبر نيستى! يعنى سزاوار نيست كه من به غزوه بيرون شوم، مگر آنكه تو جانشين من باشى!»

اين عبارت همچون سوابق خود، صراحت دارد بر عموميت جانشينى براى تمام امور مردم مدينه.و اين معناى تفسيرى را از تشبيه منزله هارون به موسى استفاده كرده‏اند، كه همانطور كه بر حضرت موسى جايز نبود كه به كوه طور براى مناجات رود، بدون آنكه برادرش هارون را بر امت‏خود به عنوان قائم مقام و خليفه منصوب كند، همينطور براى من جايز نيست كه به غزوه تبوك بروم مگر آنكه تو اى على قائم مقام و خليفه من باشى!

بارى آنچه به نظر مى‏رسد در ذكر بعضى از اصحاب تواريخ كه منصوب از ناحيه رسول الله را در غزوه تبوك، غير از امير المؤمنين عليه السلام ذكر كرده‏اند، با اعتراف و اقرار همگى به منصوبيت آنحضرت براى اهل بيت رسول خدا و بيان حديث منزله، يا سهو و اشتباهى است كه در اينجا با منصوبين آنحضرت در ساير غزوات و در حجة الوداع و در عمره حديبيه، همچون سباع بن عرفطه و محمد بن مسلمة و ابن ام مكتوم، رخ داده است، و يا سهو و اشتباه (عمدى است) كه بعضى از اين سيره‏نويسان مرتكب مى‏شده‏اند، و از ملاحظه سيره آنها به خوبى مشهود است كه اعمال غرض كرده، و در تاريخ صحيح و قطعى دس نموده‏اند، و آن راوى اول كه مرتكب چنين تحريف و خيانتى شده است، ديگران نيز با امضاء آن خيانت، و يا از روى تسامح و عدم امعان نظر و نقد و تحليل در سيره و تاريخ‏صحيح، همان گفتار راوى اول را گرفته، و در كتاب خود نوشته، و همينطور ديگران از او اتخاذ نموده، و دست‏به ست‏به نسل آينده انتقال داده‏اند، تا جائيكه يكى از نويسندگان معاصر ما كه سيره رسول الله را به زبان پارسى نوشته است: در كتاب خود مى‏گويد: او (پيامبر) با اينكه محمد بن مسلمه را جانشين خود در مدينه قرار داده بود، ولى به على عليه السلام فرمود: «تو سرپرست اهل بيت و خويشاوندان من و گروه مهاجر هستى، و براى اينكار جز من و تو، كسى ديگر شايستگى ندارد» .

و اين جاى بسى تاسف است كه چرا شيعه مذهب كه خود نيز داراى مقام صلاح و خلوص است، و بر اصل خدمت‏به فرهنگ اسلام و مسلمين چنين كتابى را نوشته است، از اين نكته غفلت ورزيده، و ناخودآگاه تاريخ مسلم را طبق همان خواسته‏هاى روايت‏سازان بعد از محكوميت و خانه‏نشين كردن على عليه السلام، تحريف نموده است؟ !

علت اين اشتباه، قصر نظر فقط در بعضى از مصادر تاريخ عامه است كه ما آنها را ذكر كرديم، و عدم تتبع تام در گفته مصادر عامه و عدم تتبع در مصادر تاريخ و سيره شيعه مى‏باشد.

نكته مهم و حائز اهميت آنستكه نويسندگان ما هيچگاه نبايد مصادر اصلى تحقيقات خود را بر اصل كتب عامه قرار دهند، و بر گفتار ايشان اتكاء كنند، و بدون نظر و توجه به سيره و تاريخ شيعه، از كتب و علماى ايشان ياد كنند.اين ضررى بزرگ و زيانى سترگ مى‏باشد كه حقيقت مكتب تشيع را واژگون مى‏كند.آن تشيعى كه با هزاران مرارت‏ها و خون‏ها توانسته است چهره حقيقى خود را به عالم بنماياند، و از ميان افتراءات و تهمت‏ها و بهتان‏ها و قتل‏ها و شكنجه‏ها، حق را نشان داده، و باطل را دور زند، آنگاه اينك مفت و مجانى به كتب عامه كه براى برقرارى مكتب خلفاى جور و سلاطين جايز نگاشته‏اند، و براى درهم شكستن حقيقت تشيع از هيچ حربه‏اى خوددارى نكرده، و به هر وسيله ممكن متوسل شده‏اند، روى آورده، و آنها را مصدر و پناهنگاه مطالب تحقيقى و علمى‏خود قرار دهند؟

فلهذا ما بحمد الله و منه در اين كتاب از مصادر متين شيعه استفاده مى‏كنيم، و از مصادر عامه نيز براى تاييد و اعتراف خصم از باب و الفضل ما شهدت به الاعداء(313)گفتگو داريم و نيز از فن جدل استفاده نموده و خصم را با حربه خودش از پاى در مى‏آوريم و صولتش را در هم مى‏كوبيم.اين همان باب جدل است كه مسلميات خصم را از خود او اتخاذ مى‏كنند، و پس از آن با همان مقدمات مسلمه او، خودش را محكوم مى‏كنند كه:

و جادلهم بالتى هى احسن(314).

و اين طريق بحث ما، اولا انسان را به اصول و معارف حقه حقيقيه از روى مبانى مسلمه و محققه مى‏رساند، و عقائد و معارف را از باب برهان كه مسلميات و يقينيات را در صغرى و كبراى قياس خود مى‏نهد، واصل مى‏كند و ثانيا به آراء خصم و مواقع نقد و تزنيف او آشنا مى‏سازد، و او را نيز مجبور به تسليم مى‏كند.

علامه بزرگوار مرحوم امينى رحمة الله عليه، كتاب شريف الغدير» را فقط براى ابطال آراء مخالفين از عامه نوشته است، تا آنها را مجبور به اعتراف و اقرار به حقانيت و امامت و ولايت و وصايت‏بلا فصل مولى المولى امير المؤمنين عليه السلام بنمايد، و مكتب مخالفين را در هم شكند، نه براى مردم شيعى مذهب كه بايد اصول معارف خود را از مصدرى و سندى اتخاذ كنند.فلهذا در اين كتاب فقط از جدل استفاده شده، و فقط از مصادر و كتب عامه استفاده شده است.و همچنين علامه سيد محمد قلى صاحب كتاب تشييد المطاعن(315)آنرا در رد تحفه اثنا عشريه نوشته است و حتما بايد از مجرد روايات و مصادر عامه استفاده كند، و گرنه اين كتاب در رد آن كتاب نقشى را ايفا نمى‏نمايد.

و نيز علامه ميرحامد حسين هندى نيشابورى كتاب شريف عبقات الانوار (316)را در رد كتاب تحفه عزيزيه نوشته است كه همان تحفه اثنا عشريه است و بدون‏استناد به مصادر عامه، و تفهيم آنان به مسلمات موجوده در كتبشان راه چاره‏اى نيست.

كتابهاى مرحوم علامه سيد شرف الدين عاملى همچون المراجعات و الفصول المهمة و ابو هريره همين تعهد را عهده‏دار است، و با استناد به مصادر متقن عامه، راه حقيقت را نشان مى‏دهد، و مخالف را الزام به قبول مى‏كند.

اما كسانى كه كتابشان جنبه رد ندارد، و صرفا براى الزام مخالفان تصنيف نشده است، بلكه براى ارشاد و هدايت عموم مسلمين اعم از شيعه و سنى، و حتى اعم از مسلمان و غير مسلمان، تصنيف شده است، حتما بايد بر اساس مقدمات برهانيه و روى مقدمات مسلمه، از كتب و مصادر، و علماى مورد قبول و دور از تعصبات جاهلى، كتب خود را تصنيف كنند.

بارى برگرديم بر اصل مطلب، و آنكه جانشينى امير المؤمنين عليه السلام، براى شهر مدينه در غزوه تبوك جاى شبهه نيست و حتى ابن تيميه حرانى كه در اشكال و افتراء و بهتان نسبت‏به اخبار و روايات صحيحه از رسول الله درباره امير المؤمنين عليه السلام سر آمد مخالفين و پيشدار مركب عناد و لجاجت است، نتوانسته بر علامه حلى رضوان الله عليه در استشهاد به اين حديث از اينجهت ايرادى بگيرد، و ايراد خود را متوجه ناحيه‏اى ديگر نموده است.توضيح آنكه:

احمد بن حنبل در مسند خود، از يحيى بن حماد، از ابو عوانه، از ابو بلج از عمرو بن ميمون روايت كرده است كه او گفت: من در نزد ابن عباس نشسته بودم كه نه نفر به نزد او آمدند و گفتند: اى ابن عباس! يا با ما برخيز و به جاى ديگر رفته سخن بگوئيم! و يا اين مجلس را از اين افرادى كه هستند براى ما خالى كن! ابن عباس گفت: بلكه من با شما بر مى‏خيزم - و ابن ميمون مى‏گويد: او در آنوقت صحيح المزاج بود، و قبل از اين بود كه كور شود - .

آنها با ابن عباس رفتند و سخن گفتند، و ما ندانستيم با هم چه گفته‏اند كه ابن عباس آمد.

فجاء ينفض ثوبه و يقول: اف و تف وقعوا فى رجل له عشر، وقعوا فى رجل

(1) قال له النبى صلى الله عليه (و آله) و سلم: لابعثن رجلا لا يخزيه الله ابدا يحب الله و رسوله.قال: فاستشرف لها من استشرف. قال: اين على؟ ! قالوا: هو فى الرحل يطحن! قال: و ما كان احدكم ليطحن؟ ! قال فجاء و هو ارمد لا يكاد يبصر.قال: فنفث فى عينيه، ثم هز الراية ثلاثا، فاعطاها اياه، فجاء بصفية بنت‏حيى.

(2) قال: ثم بعث فلانا بسورة التوبة، فبعث عليا خلفه، فاخذها منه.قال: لا يذهب بها الا رجل منى و انا منه.

(3) قال: و قال لبنى عمه: ايكم يوالينى فى الدنيا و الآخرة؟ ! قال: و على معه جالس، فابوا.و قال على: انا اواليك فى الدنيا و الآخرة! قال: انت وليى فى الدنيا و الآخرة.قال: فتركه ثم اقبل على رجل منهم فقال: ايكم يوالينى فى الدنيا و الآخرة؟ فقال على: انا اواليك فى الدنيا و الآخرة! فقال: انت وليى فى الدنيا و الآخرة.و كان اول من اسلم من الناس بعد خديجة.

(4) قال: و اخذ رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم ثوبه فوضعه على على و فاطمة و حسن و حسين، فقال: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.

(5) قال: و شرى على نفسه لبس ثوب النبى صلى الله عليه (و آله) و سلم ثم نام مكانه.قال: و كان المشركون يرمون رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم فجاء ابو بكر و على نائم قال: و ابو بكر يحسب انه نبى الله.قال: فقال: يا نبى الله! قال: فقال له على: ان نبى الله صلى الله عليه (و آله) و سلم قد انطلق نحو بئر ميمون فادركه! قال: فانطلق ابو بكر فدخل معه الغار.قال: و جعل على يرمى بالحجارة كما يرمى نبى الله و هو يتضور قد لف راسه فى الثوب لا يخرجه حتى اصبح، ثم كشف عن راسه فقالوا: انك للئيم كان صاحبك نراميه فلا يتضور و انت تتضور و قد استنكرنا ذلك.

(6) قال: و خرج الناس فى غزوة تبوك.قال: فقال له على: اخرج معك؟ ! قال: فقال له نبى الله: لا، فبكى على، فقال له: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى الا انك لست‏بنبى! انه لا ينبغى ان اذهب الا و انت‏خليفتى! (7) قال: و قال له رسول الله: انت وليى فى كل مؤمن بعدى!

(8) و قال: سدوا ابواب المسجد غير باب على فقال: فيدخل المسجد جنبا و هو طريقه ليس له طريق غيره.

(9) قال: و قال: من كنت مولاه فان مولاه على.

(10) قال: و اخبرنا الله عز و جل فى القرآن انه قد رضى عنهم عن اصحاب الشجرة فعلم ما فى قلوبهم هل حدثنا انه سحط عليهم بعد؟ قال و قال نبى الله صلى الله عليه (و آله) و سلم: لعمر حين قال: ائذن لى فلاضرب عنقه! قال: او كنت فاعلا؟ ! و ما يدريك! لعل الله قد اطلع على بدر فقال: اعملوا ما شئتم؟ ( (317)

«ابن عباس آمد در حاليكه لباس خود را تكان مى‏داد، مانند كسيكه مى‏خواهد گرد و غبار را از لباس خود بريزد و مى‏گفت: اف و تف باد بر اين جماعت! سب مى‏كنند، و عيب مى‏گيرند، و غيبت مى‏كنند، از مردى كه براى او ده فضيلت اختصاصى است.

عيب مى‏گيرند و سب مى‏كنند و غيبت مى‏نمايند از مردى كه:

(1) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره او گفت: سوگند به خدا كه هر آينه من بر مى‏انگيزم مردى را كه هيچگاه خدا او را ذليل و خوار نمى‏نمايد، او خدا و رسول خدا را دوست دارد.در اينحال گردن‏ها را كشيده و چشم‏ها را دوختند آن كسانى كه گردن‏ها را كشيده و چشم‏ها را دوختند، تا ببينند پيامبر چه كسى را بر مى‏انگيزد.

پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گفت: على كجاست؟ ! گفتند: او در منزلگاه و محل توقف خود مشغول آسيا كردن است.

پيغمبر فرمود: آيا يكنفر از شما نيست كه آسيا كند؟ ! على آمد در حاليكه چشم درد داشت، و هيچ نمى‏توانست‏ببيند به واسطه ورم چشم.پيامبر آب دهان‏خود را در دو چشم او انداخت، و رايت جنگ را سه بار به اهتزاز و حركت در آورد و سپس به او داد، على رفت و خيبر را فتح كرد و صفيه دختر حيى بن اخطب رئيس يهود را به اسارت آورد.

(2) ابن عباس گفت كه: و پس از آن فلان را (ابو بكر را) با سوره توبه به سوى مشركين مكه فرستاد، و سپس على را به دنبال او فرستاد، تا آنكه اين سوره را از ابو بكر گرفت.پيغمبر گفت: نبايد اين سوره را كسى ببرد مگر آن مردى كه از من باشد و من از او باشم.

(3) و به بنى اعمام خود گفت: كداميك از شما موالات و قرب با مرا (بطوريكه هيچ فاصله و حجابى بين من و او نباشد، و در ضراء و سراء همانند خود من با من باشد و عهده‏دار و كفيل امور من گردد) در دنيا و آخرت مى‏پذيرد؟ ! همگى امتناع كردند، و على در حاليكه با پيامبر نشسته بود، گفت: من در دنيا و آخرت موالات با تو را مى‏پذيرم!

پيامبر گفت: تو ولى من هستى در دنيا و آخرت! و پس از اين گفتار او را رها كرده، و بر مردى از ايشان رو كرد و گفت: كداميك از شما موالات و قرب با مرا در دنيا و آخرت مى‏پذيرد؟ ! همگى امتناع كردند.ابن عباس گفت: على در اينحال گفت: من در دنيا و آخرت موالات با تو را مى‏پذيرم!

پيامبر گفت: تو ولى من هستى در دنيا و آخرت! ابن عباس گفت: و بعد از خديجه، اولين كسيكه اسلام آورد على بود.

(4) و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لباس خود را برداشت و بر روى على و فاطمه و حسن و حسين كشيد و گفت: اينست و جز اين نيست كه خداوند اراده كرده است كه هر گونه رجس و پليدى را از شما اهل بيت‏بزدايد، و به مقام طهارت و قداست مطلقه برساند.

(5) و على جان خود را فروخت، و لباس پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را پوشيد، و پس از اين در فراش او خوابيد، و مشركين به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تيراندازى مى‏نمودند.ابو بكر آمد و على خوابيده بود، و او چنين پنداشت كه اينكه خوابيده‏است رسول خداست، فلهذا به او گفت: اى رسول خدا! على به او گفت: پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم به طرف چاه ميمون رهسپار شده است! برو و به او برس! ابو بكر رفت و با رسول خدا داخل در غار شد.

و على پيوسته در دسترس تير قرار مى‏گرفت، و به او سنگ انداخته مى‏شد، به همان طوريكه به رسول خدا تير انداخته مى‏شد، و على از شدت ضرب آن سنگها به خود مى‏پيچيد، و سر خود را در لباسش پيچيده بود، و بيرون نمى‏آورد تا شب به پايان رسيده، و صبح شد.در اين وقت‏سر خود را باز كرد.مشركين گفتند: حقا تو مرد لئيمى هستى! زيرا كه ما صاحب تو را (پيامبر را) تير مى‏زديم، و او به خود نمى‏پيچيد، و تو به خود مى‏پيچيدى، و ما اين را امر غير معهودى دانستيم.

(6) و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مردم را براى غزوه تبوك بيرون برد، و على به او گفت: آيا من هم با تو بيرون آيم؟ ! پيامبر گفت: نه! على در اينحال گريست.پيامبر به او گفت: آيا تو راضى نيستى كه نسبت تو با من همانند نسبت هارون با موسى باشد، مگر آنكه تو پيغمبر نيستى؟ ! حقا سزاوار نيست كه من براى اين غزوه بيرون روم، مگر آنكه تو خليفه من باشى!

7- و پيامبر به او گفت: تو ولى من هستى درباره هر مؤمنى كه بعد از من بوده باشد.

(8) و پيامبر گفت: درهاى همه را به مسجد ببنديد، غير از در على را! و على در حال جنابت داخل مسجد مى‏شد، زيرا كه راه او بود، و غير از آن راه راهى نداشت.

(9) و پيامبر گفت: كسى كه من مولاى او هستم پس حقا مولاى او على است.

(10) ابن عباس گفت: و خداوند عز و جل در قرآن به ما خبر داده است كه از ايشان راضى شده است: از اصحاب شجره راضى شده است، پس از آن از نيات و آراء آنها مطلع شده است، و آيا خداوند به ما خبرى هم داده است كه بر اصحاب شجره بعد از آن غضب كرده است؟ ! ابن عباس گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم - در وقتى كه عمر به آنحضرت گفت: اجازه بده تا من گردن او را بزنم (گردن حاطب بن ابى بلتعه) - به عمر گفت: آيا تو زننده گردن او هستى؟ ! تو چه خبر دارى كه شايد خداوند بر اهل بدر اطلاع يافته و سپس آيه اعملوا ما شئتم «هر كارى را كه مى‏خواهيد بكنيد» را فرو فرستاده است.»

علامه حلى در كتاب منهاج الكرامة اين روايت را به حذف روات آن از عمرو بن ميمون تا قول رسول خدا: من كنت مولاه فهذا على مولاه روايت كرده است و گفته است: و عن عمرو بن ميمون(318).

ابن تيميه در كتاب منهاج السنة اين روايت را با تتمه‏اى كه به عنوان روايت مرفوعه(319)علامه به دنبال آن آورده است از علامه به تعبير قال الرافضى آورده است(320)و سپس در صدد جواب بر آمده است كه: اين روايت، روايت مسند نيست، بلكه روايت مرسل (بدون سند) است اگر از عمرو بن ميمون بوده باشد، و علاوه، در اين روايت، عباراتى است كه بر پيغمبر خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم دروغ بسته‏اند مثل گفتار آنحضرت كه لا ينبغى ان اذهب الا و انت‏خليفتى: «سزاوار نيست كه من براى غزوه بيرون روم، مگر آنكه تو جانشين من باشى!»

زيرا پيغمبر صلى الله عليه (و آله) و سلم در موارد عديده‏اى از مدينه بيرون رفتند، و جانشين او در مدينه، غير از على بوده است. همانطور كه عمره حديبيه را انجام دادند، و على با او بود، و جانشين او غير از على بود.و پس از اين غزوه خيبر را نمودند، و على با او بود، و خليفه او در مدينه غير على بود.و غزوه فتح را نمودند و على با او بود، و خليفه او غير از على بود.و غزوه حنين و طائف را كردند و على با او بود، و جانشين او غير على بود.و در حجة الوداع.حج كردند، و على با او بود، و جانشين او در مدينه غير از على بود. و غزوه بدر را انجام دادند، و على با او بود، و خليفه او در مدينه غير على بود.و تمام اينها با سندهاى صحيحه ثابت است، و به اتفاق دانشمندان حديث مسلم است.و در غالب غزوات اگر چه قتال هم رخ نمى‏داد على با او بود.تا آنكه گويد:

در غزوه تبوك، جانشينى على، بر زنان و كودكان بود، و بر مريضان و فقيرانى كه خداوند عذر آنها را پذيرفته است، و بر آن سه نفرى كه از بيرون رفتن با رسول خدا تخلف كردند، و يا آن كسانى كه متهم به نفاق بودند، و در آن زمان مدينه در كمال امن و امنيت‏بود، و كسى بر اهل مدينه نگرانى نداشت، و خليفه رسول نيازى به جهاد نداشت.

علامه امينى در پاسخ او گفته است: سزاوارتر و پسنديده‏تر آن بود كه اين مردك (ابن تيميه) نظر كردن و مطالعه نمودن در كتاب خودش را بر علماء حرام و ممنوع كند، و ايشان را در ضيق و تنگى قرار دهد، و خطابات خود را اختصاص دهد به كوته فكران نادان و احمق، از كسانيكه شعور ندارند و نمى‏فهمند كداميك از دو جانبشان (قدشان و يا عرض بدنشان) بلندتر است.زيرا نظر و مطالعه علماء در اين كتاب، از صفات قبيحه، و نيات فاحشه او پرده بر مى‏دارد، و براى دانشمندان ذى بصيرت و اشراف علم و درايت، فقر و گرسنگى او را در علم روشن مى‏سازد، و دورى و بعد او را از صدق و امانت مبين مى‏نمايد، و پرده پوشى او را بر روى حقائق، و تزوير و نسبت‏هاى باطل او را به كذب و دروغ ظاهر مى‏كند، و تلبيس و خلاف واقع نشان دادن او را راجع به واقعيات بر ملا مى‏سازد.و از پندارهاى قوى كه درباره او مى‏رود آنستكه در روزى كه به شيخ‏الاسلام مخاطب شد در بزرگ پنداشتن نفس خود، از حد بيرون رفت، و گمان كرد كه امت آنچه را كه او مى‏گويد همچون اصول مسلمه مى‏پذيرد، و در حساب با او مناقشه به ميان نمى‏آورد.و چون اين پندارش مضطرب و دگرگون از آب در آمد، و اميد و آرزويش به منصه ننشست، پس اينك بيا با من در تركتازى او امعان نظر نمائيم، و درباره اين حديث، آنچه مانند ابر بى‏باران، و يا پوستى كه بر روى زخم بعد از بهبودش مى‏ماند، ارائه داده است، بررسى كنيم.

اولين گفتارى كه در اين حديث، دروغ و خلاف گفته است، آنستكه: اين حديث مرسل است، و مسند نيست.

گويا دو چشم او در زير پرده بوده كه به مسند امام مذهب خودش: احمد بن حنبل مراجعه كند، تا بداند كه او اين حديث را در ج 1، ص 331 از يحيى بن حماد، از ابو عوانه، از ابو بلج، از عمرو بن ميمون، از ابن عباس تخريج كرده است.

و رجال اين حديث صحيح هستند غير از ابو بلج كه او نيز موثق است در نزد حفاظ، همچنانكه ترجمه حال او درج 1، ص 71 گذشت.

و نيز اين حديث را با سند صحيحى كه راويان همگى از مؤثقين هستند، حافظ نسائى در «خصائص‏» ص 7، و حاكم در «مستدرك‏» ج 3 ص 132 تخريج كرده‏اند و حاكم و ذهبى آنرا صحيح شمرده‏اند.و نيز طبرانى بطورى كه در «مجمع الزوائد» حافظ هيثمى آمده است تخريج كرده، و آنرا صحيح شمرده است.و همچنين ابو يعلى بطورى كه در «البداية و النهاية‏» آمده است و ابن عساكر در كتاب «الاربعين الطوال‏» تخريج كرده‏اند، و ابن حجر در كتاب «الاصابة‏» ج 2 ص 509، و جمعى ديگر كه ما نام آنها را در جزء اول كتاب ص 51 برديم، اين حديث را ذكر كرده‏اند.

و بنا بر اين عذر اين مرد، در نسبت ارسال به مثل اين حديث چيست؟ و چرا سند متصل و صحيح و ثابت آنرا انكار مى‏كند؟ آيا به ودايع نبوت بايد اينگونه عمل شود؟ ! آيا دست امانت اينگونه با سنت و علم و دين بازى مى‏كند؟ و شگفت‏آورتر از اين، آنستكه اين مرد بعد از اين بر بعضى از فقرات وارده در حديث ايرادى گرفته، و با اين ايراد در صدد برآمده است كه آنرا تكذيب و تضعيف كرده، و از جمله اكاذيب پندارد.

و آن جمله‏اى است كه رسول خدا فرموده است: لا ينبغى ان اذهب الا و انت‏خليفتى «سزاوار نيست كه من براى تبوك بروم، مگر آنكه تو خليفه من باشى!» و چنين اظهار نظر كرده است كه: اين كذب است.و استدلال نموده كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم، مرات و بارها از مدينه بيرون رفته‏اند، و خليفه او در مدينه غير از على بوده است.

و كسى كه حقيقت امر را بررسى نموده، و در كنجكاوى برآيد، مى‏داند كه: اين موقف خاص، يعنى خروج براى غزوه تبوك قضيه شخصيه و مورد خاصى است كه از داستان تبوك تجاوز نمى‏كند.چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏دانستند كه در آن غزوه جنگ صورت نمى‏گيرد، و نياز مبرم شهر مدينه براى خلافت مثل امير المؤمنين در آن، به حد ضرورت بود.براى آنكه امر بر مردم از عظمت پادشاه روم (هرقل) و پيشتازى لشگر گسترده و كشيده شده او مشتبه شده بود، و چنين مى‏پنداشتند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و جماعتى كه دور آنحضرت هستند، طاقت و قدرت مقابله را در برابر آنها ندارند، و بر همين اصل بود كه متخلفين از منافقين تخلف ورزيدند، و نزديكترين پيش‏بينى‏هائى كه براى مدينه مى‏شد، آن بود كه: بعد از غيبت رسول خدا، منافقين در پخش اخبار بد و فتنه‏انگيز براى تهييج مردم، براى شكست وارد آوردن بر قدرت و بازوى توان رسالت، دست زنند، و براى نزديكى و تقرب به عامل و نماينده بلاد روم كه لشگر كشيده، و كم كم در پيشروى است، اين اراجيف و شايعات را در مردم بپراكنند.

و در اينصورت با وجود چنين مقتضياتى و كيفياتى كه مدينه داشت، واجب و لازم بود كه امير المؤمنين عليه السلام كه در چشم اين مردم منافق مهيب و با ابهت‏بود، و در برابر نفوس سركش و متمرد، عظيم و بزرگ بود، بر شهر مدينه بعنوان خلافت منصوب شود، آن كسى كه او را به باس شديد و فتك و گيرو بند قاطع وشديد مى‏شناختند، تا آنكه جلوى آن شر مترقب و فتنه و آشوب و بلواى مورد انتظار گرفته شود.و گرنه معلوم است كه امير المؤمنين عليه السلام در هيچ مشهدى و غزوه‏اى كه رسول خدا حضور داشته است، از او جدا نبوده است، مگر غزوه تبوك (321)، و بر اين مطلب علماء سيره نويس همانطور كه سبط ابن جوزى در «تذكره‏» ص 12 آورده است، اتفاق دارند.

و در توان و قدرت شخص بحث كننده است كه آنچه را كه ما بيان كرديم از گفتار رسول خدا به امير المؤمنين: كذبوا و لكن خلفتك لما ورائى(322)«منافقين دروغ مى‏گويند، و ليكن من تو را براى آنچه در پشت‏سرم گذارده‏ام، جانشين نموده‏ام!» دريابد و نيز از آنچه به روايت صحيح وارد شده است كه: چون رسول خدا عازم تبوك بود، به امير المؤمنين گفت: و لا بد من ان اقيم او تقيم فخلفه(323)«چاره‏اى نيست كه يا بايد من بمانم، و يا بايد تو بمانى، و او را جانشين خود كرد.» استنتاج كند.

و چون تمام اين مطالب را دانستى، نبايد بر تو پنهان بماند كه گفتار رسول الله:

لا ينبغى ان اذهب الا و انت‏خليفتى(324)،

منظور و مقصودى از آن در نظر گرفته نشده است، مگر در خصوص اين واقعه، و در عبارت آن لفظى نيست كه دلالت‏بر عموم كند، و تمام دفعاتى را كه رسول خدا از مدينه غائب شده است، شامل شود.

پس بنا بر اين آنچه را كه اين مرد (ابن تيميه) نقض كرده است كه غير ازعلى را هم بر مدينه، در غير اين واقعه، رسول خدا منصوب نمود، كلامى است‏باطل.زيرا در آن دفعات، اين تهييج و ارجاف و فتنه‏انگيزى منافقين نبوده است، و احتياج مبرم صحنه كارزار به وجود امير المؤمنين عليه السلام بيشتر بوده است چون على مثل و مانندى نداشته است، تا صولت مردان شجاع و دليران روزگار را بشكند، و در مقابل سران لشگرها هجوم آورد و به ابطال كتائب حمله‏ور شود.

و پيوسته رسول خدا در آنكه امير المؤمنين را با خود به جنگ‏ها ببرد، و يا در غيبت‏خود جانشين خود نمايد، مراعات اقوى المصلحتين را مى‏كرده است.

از اينها گذشته اين مرد (اين تيميه) در صدد بر آمده است، تا صورت اين استخلاف را كوچك جلوه دهد، و گفته است كه: در جنگ تبوك، استخلاف بر زنان و كودكان و ذوى الاعذار و غيره بوده است.وليكن دوربين تفحص تام و بحث‏بليغ اين استخلاف را از جهات عديده‏اى بزرگ نشان مى‏دهد.

جهت اول آنكه: رسول خدا گفت: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى؟ و اين عبارت مى‏رساند كه آنچه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است از رتبه و عمل و مقام و نهضت و حكم و امارت و سيادت براى امير المؤمنين عليه السلام مى‏باشد، مگر آنچه را كه جمله استثناء بيرون كرده است كه همان نبوت باشد، (325)همانطوريكه هارون نسبت‏به موسى همينطور بود.پس اين مقام، مقام خلافت از رسول الله است، و قرار دادن على راست‏به منزله نفس رسول خدا، نه مجرد به عمل واداشتن على است در مدينه همچنانكه بعضى از صاحبان پندار پنداشته‏اند.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قبل از وقعه تبوك بر شهرها افرادى را گماشت و بر شهر مدينه نيز افرادى را گماشت، و در سريه‏هائى كه گسيل مى‏داشت، مردانى را به امارت منصوب مى‏نمود، و درباره هيچيك از آنها آنچه را كه راجع به على در اين موقف گفته است، نگفته است، و اين منقبتى است كه اختصاص به امير المؤمنين عليه السلام دارد و بس.

جهت دوم: گفتار رسول خداست در آنچه از روايت‏سعد بن ابى وقاص گذشت كه: كذبوا و لكن خلفتك لما ورائى در آن وقتى كه مردانى از منافقين درباره امارت على طعن مى‏زدند.و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در اين گفتار خود مقصودى را در نظر نداشته است، مگر همان را كه ما اشاره كرديم از فتنه و آشوب در مدينه در مدت غيبتش، و اينكه قرار دادن امير المؤمنين براى باقى ماندن محور و بيضه اسلام است از آنكه هتك شود، و از ترس آنكه مبادا پارگى كانون دين بواسطه سياست مخفيانه و زير آب، و روش آرام و در عين حال سريع منافقين گسترده شود، اگر در مدينه نبوده باشد كسى كه قوران آنها را با گام‏هاى قدرت و شدت خود، و با عقل و درايت‏خود لگدمال كند.پس رسول خدا على را براى امر مهمى به خلافت گذارد كه غير على با تحمل مشقت و تعب نمى‏توانست‏بر آن قيام كند.

جهت‏سوم: گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام در حديث‏براء بن عازب و زيد بن ارقم است كه چون رسول الله عازم براى غزوه بود، به على گفت: انه لا بد من ان اقيم او تقيم فخلفه(326).

و اين كلام مى‏رساند كه: بقاء امير المؤمنين عليه السلام در رديف و حد بقاء رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حفظ و حراست‏بيضه و كانون دين، و پاك كردن و زدودن جنايات و صدمات مفسدين مى‏باشد.پس اين حفظ و حراست، و اين پاك كردن و زدودن، امر واحدى است كه به هر يك از آن دو نفس شريف بطور مساوى قيام دارد.و چقدر اين منزله و مقام بزرگ است كه تو را به حد اعلاى از درجات متصوره درباره على رهبرى مى‏كند.

جهت چهارم: گفتار سعد بن ابى وقاص است كه در حديث صحيح وارد شده است كه

و الله لان يكون لى واحدة من خلال ثلاث احب الى من ان يكون لى ما طلعت عليه الشمس.لان يكون قال لى ما قال له حين رده من تبوك: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى، الا انه لا نبى بعدى، احب الى من ان يكون لى ما طلعت عليه الشمس - الحديث(327).

«سوگند به خدا كه اگر براى من يكى از سه خصلت‏بود، محبوب‏تر بود نزد من از آنكه آنچه خورشيد بر آن طلوع مى‏كند، متعلق به من بود.هر آينه آنچه را كه رسول خدا به على گفت در وقت‏برگرداندن او را از حركت‏به تبوك، اگر به من مى‏گفت كه: «آيا نمى‏پسندى كه منزله تو با من مانند منزله هارون با موسى باشد، بجز آنكه پس از من پيامبرى نيست‏» محبوب‏تر بود نزد من از آنكه آنچه را كه خورشيد بر آن طلوع مى‏كند متعلق به من بود.

در اينجا علامه امينى روايتى را كه ما از «مروج الذهب‏» در همين جلد در ص 168 و 169 آورديم، مى‏آورد، و پس از آن مى‏گويد:

در نزد حافظان حديث ثبت و ثقه به طور روايت صحيح وارد است كه معاويه، سعد را امر كرده و گفت: چه جلوگير تو شده كه از سب ابو تراب خوددارى مى‏كنى؟ ! سعد در جواب گفت: آگاه باش كه هر وقت‏به ياد مى‏آورم سه داستانى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره على گفت: هيچگاه او را سب نخواهم كرد، به طوريكه اگر يكى از آنها براى من بود، محبوب‏تر بود نزد من از شتران سرخ! من در هنگاميكه رسول خدا على را در غزوه تبوك در مدينه قائم مقام خود كرد و على گفت: يا رسول الله! تو مرا با زنان و كودكان باقى مى‏گذارى؟ ! شنيدم كه به او گفت: اما ترضى ان تكون منى بمنزلة هارون من موسى، الا انه لا نبى‏بعدى؟ ! الحديث(328).

و نيز پس از آنكه روايتى را كه ما در همين جلد ص 191 از «غاية المرام‏» از ابن ابى الحديد و از ابن كثير آورديم، او از «البداية و النهايه‏» ابن كثير ج 8، ص 77(329)مى‏آورد مى‏گويد: آنچه كه سعد آنرا عظيم مى‏شمرد، و در رديف حديث رايت‏خيبر، و ازدواج با حضرت صديقه طاهره به وحى از خداوند عزيز قرار مى‏دهد كه آن دو چيز از پرثمرترين و پر ازرش‏ترين فضايل است، آنچه كه اگر معاويه آنرا درباره على شنيده بود، با على قتال نمى‏كرد، و در تمام مدت حيات خود خادم على مى‏شد، لا بد بايد چيزى در رتبه آن چيزى باشد كه ما آنرا توصيف نموديم تا آنكه ارزش داشته باشد براى سعد كه آنرا بر تمام نقاطى كه خورشيد بر آن طلوع كند، و يا بر شتران سرخ موى، برترى دهد، و براى معاويه ارزش داشته باشد كه به واسطه آن خدمتگزارى على را بر خود واجب ببيند، نه استخلاف در امر عائله و زن و فرزندان رسول خدا براى آنكه به شئون زندگى آنها رسيدگى شود، به طوريكه شان خدمتكاران باشد، و نه آنكه به عنوان جاسوس و مراقب بر عمل منافقين باشد و بس، تا از اخبار آنها تجسس نموده، و به پيامبر برساند به طوريكه اين وظيفه طبقات معمولى از مستخدمين حكومت‏ها باشد.

جهت پنجم: گفتار سعيد بن مسيب است كه بعد از آنكه حديث منزله را ازابراهيم و يا عامر: دو پسران سعد بن ابى وقاص شنيد، مى‏گويد كه: من بدين شنيدن اكتفا نكرده راضى نشدم، و دوست داشتم كه به طور شفاهى از خود سعد بشنوم، فلهذا نزد او رفتم، و گفتم: آن حديثى كه پسرت عامر براى من بيان كرده است چيست؟ !

سعد دو انگشت‏خود را در دو گوش خود فرو برد و گفت: سمعت من رسول الله و الا استكتا(330)«من با دو گوش خودم از رسول خدا شنيدم، و اگر اينطور نباشد، كر شوند.»

آنچه را كه سعيد بن مسيب عظيم شمرد، از مفاد اين حديث چه بود، تا در صدد بر آمد از واقعيت آن تا آخرين حد امكان استخبار كند، و از خود سعد جويا شود، پس از آنكه از پسرش شنيده بود؟ و آنگاه سعد هم با آن تاكيد تام تاكيد نمايد.آيا مى‏تواند غير از آن باشد كه از مفاد و مؤداى آن عظمتى را فهميده بود كه ما ذكر كرديم؟

جهت‏ششم: گفتار امام ابو بسطام شعبة بن حجاج درباره اين حديث است كه هارون افضل امت موسى بود پس لازم است كه على عليه السلام افضل از تمام امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم باشد، به جهت صيانت، و حفظ اين نص صحيح صريح، همانطور كه موسى به برادرش هارون گفت:

اخلفنى فى قومى و اصلح: (331)

«تو در ميان قوم من، جانشين من باش، و اصلاح امور را بنما!»

جهت هفتم: طيبى گفته است: منى در اين عبارت خبر مبتداء است، و من اتصاليه است، و متعلق خبر از افعال خصوص است و باء زائده است، همانطور كه در قول خداوند تعالى آمده است:

فان آمنوا بمثل ما آمنتم به(332)اى فان آمنوا ايمانا مثل ايمانكم

«يعنى اگر ايمان بياورند، ايمانى كه مثل ايمان شما باشد.»

و بنا بر اين مفاد حديث اينطور مى‏شود كه: انت متصل و نازل منى بمنزلة هارون من‏موسى «تو متصل هستى و جاى گرفته‏اى نسبت‏به من، در جايگاه هارون نسبت‏به موسى.» و در اين عبارت تشبيهى است، و وجه شباهت مبهم است كه آن ابهام را الا انه لا نبى بعدى مبين مى‏كند.و از اينجا دانسته مى‏شود كه: اتصال مذكور بين رسول الله و بين امير المؤمنين از جهت نبوت نيست، بلكه از جهت مادون نبوت است كه همان مقام خلافت است(333)و(334).

غرض از بيان اين روايت، علاوه بر فوائدى كه بر برداشت، آن بود كه حتى ابن تيميه حرانى ناصبى و دشمن آل رسول، در خلافت امير المؤمنين عليه السلام بر شهر مدينه در غيبت رسول الله ابدا خرده‏اى نگرفته است، و روايت مسندى را كه احمد بن حنبل: امام و رئيس مذهب او در مسند خود با شمار يكايك روات معنعنا آورده است، چون علامه حلى رضوان الله عليه در «منهاج الكرامة‏» با حذف اسناد ذكر كرده است، روايت را مرسل پنداشته، و ايراد را بر ارسال روايت متوجه ساخته است، و دچار اين خبط و غلط عظيم شده است، و در معناى لا ينبغى ان اذهب الا و انت‏خليفتى مانده است، كه اينهم ناشى از عدم خبرويت او به تاريخ و وضع منافقين است، كه ما شرح حالات آنها را مفصلا در اين كتاب ذكر كرديم.

نكته مهمى كه وارد در ذيل روايت است، و ما در شمارش منقبت دهم به شمار آورديم - ولى ظاهرا علامه حلى در «منهاج‏» آنرا نياورده، و روايت را تا آنجا كه رسيده است، تقطيع نموده، و همچنين علامه امينى در «الغدير» به پيروى از علامه روايت مسند احمد حنبل را تا همانجا آورده است(335)آنستكه: ابن عباس به پيروشمارش مناقب ده‏گانه امير المؤمنين عليه السلام، مى‏رسد به اينجا كه مى‏گويد: اصحاب بدر و اصحاب شجره نبايد از خود راضى باشند، و به مجرد آنكه با رسول خدا در غزوه بدر شركت كردند، و يا در زير شجره بيعت كردند، و آيه

لقد رضى الله عن المؤمنين اذ يبايعونك تحت الشجرة(336)

درباره ايشان نازل شد، به خود مغرور شوند و ببالند و خود را بهشتى بدانند.اين رضايت موقتى بر حسب حال آنها در آن موقع بوده است، و بعدا كه خداوند بر بعضى از آنها سخط و غضب نمود، ديگر آن رضايت‏خدا دوام ندارد.و امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام است كه در بدر و حنين شركت كرد، و از همه پيشقدم بود، و سخط و غضبى هم خداوند به واسطه تغيير روش بر او نكرد، چون تغيير روش نداد، و بر منهاج رسول خدا بود.و اما عمر تغيير روش داد، و از سنت‏خارج شد فلهذا آيه سخط و غضب خداوند و جهنمى بودن او نازل شد، و رسول خدا بيان كرد.

ذيل روايت اينست كه: ابن عباس مى‏گويد:

و قد اخبرنا الله عز و جل فى القرآن انه رضى عنهم(337)عن اصحاب الشجرة فعلم ما فى قلوبهم، فهل اخبرنا انه سخط عليهم بعد ذلك؟

قال ابن عباس: و قال نبى الله صلى الله عليه و آله و سلم لعمر حين قال: ائذن لى فاضرب عنقه! قال: و كنت فاعلا و ما يدريك لعل الله قد اطلع على اهل بدر فقال: اعملوا ما شئتم.

«و خداوند عز و جل در قرآن به ما خبر داده است كه: از ايشان يعنى از اصحاب شجره راضى شده است، و به آنچه در آراء و نيات و خواطر آنها بوده علم پيدا كرده است.آيا بعد از اين داستان، خبرى هم به ما داده است كه بر آنها غضب و سخط كرده است؟ ! (آرى چنين خبرى داده است.)

ابن عباس مى‏گويد: در آن وقتى كه عمر به رسول خدا گفت: به من اجازه بده تا گردن او را بزنم (گردن حاطب بن ابى بلتعه كه در صحيح بخارى و مسلم آمده است كه اخبار مسلمين را به مشركين مكه در پنهانى مى‏فرستاد)(338)رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به عمر گفتند: آيا تو كشنده او هستى؟ ! و چه خبر دارى كه شايد خداوند بر اصحاب بدر مطلع شده است و آيه:

اعملوا ما شئتم

(بكنيد هر چه را كه مى‏خواهيد) را فرستاده است؟ !

اين آيه، آيه 40، از سوره 41: فصلت است:

ان الذين يلحدون فى آياتنا لا يخفون علينا افمن يلقى فى النار خير ام من ياتى آمنا يوم القيمة اعملوا ما شئتم انه بما تعملون بصير

«آن كسانى كه حرمت آيات ما را مى‏شكنند، و پرده حريم ما را مى‏درند، بر ما پنهان نيستند.آيا آن كس كه در آتش انداخته شود بهتر است، يا آن كس كه با امان و آرامش در روز قيامت‏بيايد؟ هر چه مى‏خواهيد بكنيد كه حقا من به آنچه شما عمل مى‏كنيد بينا هستم.»

و اين گفتار حضرت براى انحراف و الحاد عمر و دستيارانش بسيار قوى است.

توضيح آنكه: با اين عبارات اولا رسول خدا خواسته‏اند به عمر بفهمانند كه او بر حاطب بن ابى بلتعه: خائن و جاسوس كفار و مشركين عرب، مزيتى ندارد، كه سزاوار باشد كه كشنده او باشد، و عمر بما انه عمر حق كشتن او را ندارد.و ثانيا عمر و امثال او كه در غزوه بدر حاضر بودند، و يا در تحت‏شجره بيعت كرده‏اند، و آيه داله بر رضاى خداوند براى جميع آنها نازل شده است، به خود مغرور نشوند، و نبالند.زيرا آيه داله بر سخط و غضب خداوند بر ايشان به واسطه الحادى كه مى‏نمايند، و آيات الهيه را هتك مى‏كنند، و حرام خدا را حلال مى‏شمارند، و پرده عصمت ناموس خداوندى و رسول او را مى‏درند، بعدا نازل شده است.

آيه:

اعملوا ما شئتم

در قرآن كريم فقط همين آيه است، و قرائت‏حضرت رسول، و استشهاد او به اين آيه، با مضامين قبل از اين جمله كه كسانى كه الحاد در آيات‏ما مى‏كنند، بر ما مخفى نيستند، و كسى كه در آتش دوزخ سرنگون شود بهتر است، يا كسى كه با امن و امنيت و با سلام و سلامت در قيامت وارد شود؟ با اعمالى كه از عمر و حزبش، چه در زمان رسول خدا، و چه بعد از ارتحال آنحضرت سرزد، و تطبيق دقيق مضمون اين آيه با آن جنايات، و هتك‏ها، و پرده‏درى‏ها، به خوبى نشان مى‏دهد كه: آيات خشنودى از اهل بدر و رضوان، موقتى بوده است، و بر حسب حال فعلى آنها فرود آمده است، و دلالت نمى‏كند بر آنكه ايشان بعدا هم اگر هزار جنايت و خيانت را مرتكب شدند، باز هم خداوند از آنها راضى است.و بالاخص در فقره:

اعملوا ما شئتم

تهديد عجيبى است، و مى‏رساند كه ريسمان ربط شما پاره شده، و كارتان از كار گذشته، هر چه مى‏خواهيد بكنيد، من به كردار شما دانا هستم.

اين روايت را علاوه بر احمد حنبل در «مسند» كه ما از آنجا ذكر كرديم، حاكم در «مستدرك‏» ج 3 ص 134، و ابن حجر عسقلانى در «الاصابة‏» ج 2 ص 502، از احمد حنبل و نسائى از طريق عمرو بن ميمون تخريج كرده‏اند.

و در «الاصابة‏» در پايان آن بدين عبارت آورده است كه: و قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: يا عمر ما يدريك ان الله اطلع على بدر فقال: اعملوا ما شئتم(339)؟ ! و ابن‏حجر هيثمى در «مجمع الزوائد» ج 9، ص 120 آورده است و گفته است: آنرا احمد و طبرانى نيز در «كبير» و «اوسط‏» با اختصار آورده است.

بارى ما بحمد الله و توفيقه درباره اين مقام و موطن يعنى موطن حديث منزله در هنگام سفر رسول الله به تبوك، در اينجا بحث كافى نموديم، و سزاوار است كه با ابياتى كه منسوب به ديوان امير المؤمنين عليه السلام است آنرا خاتمه دهيم:

الا باعد الله اهل النفاق و اهل الاراجيف و الباطل 1

يقولون لى قد قلاك الرسول فخلاك فى الخالف الخاذل 2

و ما ذاك الا لان النبى جفاك و ما كان بالفاعل 3

فسرت و سيفى على عاتقى الى الراحم الحاكم الفاضل 4

فلما رآنى هفا قلبه و قال مقال الاخ السائل 5

امم ابن عمى؟ فانباته بارجاف ذى الحسد الداغل 6

فقال: اخى انت من دونهم كهارون من موسى و لم ياتل‏7(340)

1- آگاه باش! خداوند اهل نفاق و اهل باطل و اراجيف و شايعه سازان را از رحمت‏خود دور كند.

2- به من مى‏گويند: رسول خدا تو را مبغوض داشته است، و با متخلفين خذلان پيشه كه او را تنها و بى‏ياور مى‏گذارند متروك نموده است.

3- و علت نبردن تو چيزى نبوده است مگر آنكه پيغمبر با تو جفا كرده است، در حاليكه پيامبر با من اينطور عمل نكرده بود.

4- بنا بر گفتارشان من شمشير خود را بر دوشم نهاده، به سوى او روان شدم، به سوى پيامبر رحمت و به سوى حاكم برتر از همه عالميان. و 6- چون مرا ديد، دلش به اضطراب آمد، و همانند گفتار برادر جستجو كننده از من پرسيد: اى پسر عموجان من به چه جهت آمدى؟ و من او را از گفتار و اراجيف حسودان حقود كه شك در دل‏ها مى‏آفريند خبر دادم.

7- در اينحال رسول خدا گفت: اى برادر من! تو - و نه ايشان - با من همانند هارون با موسى هستى! و پيامبر در اين گفتار قصور و كوتاهى نكرد.

و به اين رباعى متوسل باشيم:

رايت ولائى آل طه وسيلة على رغم اهل البعد يورثنى القربى

فما طلب المبعوث اجرا على الهدى بتبليغه الا المودة للقربى (341)

«من على رغم مردمان دور از ولايت و مودت، ديدم كه ولآء من نسبت‏به آل طه مورث قرب و نزديكى مى‏شود.پيامبر برگزيده از جانب خدا پاداشى براى هدايت مردم در برابر تبليغ خود نخواست مگر مودت ذوى القربى را.»

اللهم صل على سر الاسرار، و مشرق الانوار، المهندس فى الغيوب اللاهوتية، السياح فى الفيافى الجبروتية، المصور للهيولى الملكوتية، الوالى للولاية الناسوتية، انموزج الواقع، و شخص الاطلاق، المنطبع فى مرايا الانفس و الآفاق، سر الانبياء و المرسلين، سيد الاوصيآء و الصديقين، صورة الامانة الالهية، مادة العلوم الغير المتناهية، الظاهر بالبرهان، الباطن بالقدرة و الشان، بسملة كتاب الموجود، فاتحة مصحف الوجود، حقيقة النقطة البائية، المتحقق بالمراتب الانسانية حيدر آجام الابداع، الكرار فى معارك الاختراع، السر الجلى، و النجم الثاقب، على بن ابيطالب عليه الصلوة و السلام(342).