امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۱۱ -


از ميان كسانى كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به غزوه تبوك بيرون نرفتند - غير از متخلفين از منافقين، و غير از معذرين و غير از كسانى كه بعدا ملحق شدند مثل ابو خيثمة - سه نفر بودند كه با وجود ايمان به رسول الله، معذلك به واسطه سستى و تانى و تكاهل، و با وجود داشتن تمكن مالى و قدرت بدنى معذلك در مدينه باقى ماندند، تا سپاه رسول خدا از تبوك مراجعت كرد.داستان اين سه نفر را مورخين همچون واقدى و غيره(247)مفصلا روايت كرده‏اند، ولى ما در اينجا به طور اختصار از شيخ طبرسى نقل مى‏كنيم:

او مى‏گويد: آيه

و على الثلاثة الذين خلفوا

در شان كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه(248)نازل شده است.و اين به جهت آن بود كه ايشان از حركت‏با رسول خدا تخلف كردند، و با او بيرون نرفتند، نه از روى نفاق، و ليكن از روى سستى و سهل‏انگارى، و بعدا پشيمان شدند.

چون رسول خدا به مدينه آمدند، به نزد آنحضرت آمده و عذر خواهى كردند، پيامبر با آنها سخن نگفت، و قبلا هم به مسلمين گفته بود كه با آنها سخن نگويند، و بنا بر اين همه مردم حتى كودكان، از آنها دورى جستند.زن‏هاى آنهابه حضور رسول خدا رسيده، و عرضه داشتند: ما هم از آنها كناره‏گيرى كنيم؟ ! فرمود: نه و ليكن آنان با شما هم بستر نشوند.

و بنا بر اين شهر مدينه بر آنها تنگ شد، و بيرون رفته و بر فراز كوهها رفتند، و اهل بيت‏هاى آنها بر ايشان طعام مى‏بردند، ولى سخن نمى‏گفتند.در اينحال بعضى از آنها به بعض ديگر گفتند: مردم همه از ما دورى گزيدند، چرا ما خودمان از هم دورى نگزينيم؟ فلهذا خودشان هم از هم دور شدند، و دو نفرشان با هم نبودند.و بر اين منوال پنجاه روز گذشت، كه پيوسته به درگاه خداوند تضرع مى‏كردند، و توبه و انابه مى‏نمودند، خداوند توبه آنها را قبول نمود، و در شان آنان اين آيه فرود آمد:

و على الثلاثة الذين خلفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت و ضاقت عليهم انفسهم و ظنوا ان لا ملجا من الله الا اليه ثم تاب الله عليهم ليتوبوا ان الله هو التواب الرحيم(249). (آيه 118 از سوره 9: توبه)

«و خداوند توبه آن سه نفرى را پذيرفت، كه از رفتن با رسول خدا تخلف ورزيده بودند، تا جائى كه زمين با همه گشايش آن براى آنها تنگ شد، و نيز جان‏هاى خودشان براى آنها تنگ شد (و به جان آمدند) و يقين كردند كه هيچ پناه و ملجاى از خدا نيست، مگر به سوى خدا.در اينحال خداوند بر آنها نظر رحمت نموده، و رجوع بر مهر و محبت نمود، تا اينكه ايشان هم توبه كنند، و البته اوست كه رجوع كننده شديد به بندگان خود و مهربان است.»

واقدى آورده است كه در رمضان سال نهم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين سفر به مدينه بازگشت، (250)و گفت:

الحمد لله على ما رزقنا فى سفرنا هذا من اجرو حسنة و من بعدنا شركاؤنا فيه.

«حمد و سپاس اختصاص به خدا دارد بر آنچه را كه پاداش و حسنه در اين سفر به ما روزى فرمود.و آنان كه پس از ما هستند نيز شريكان ما هستند، در اين روزى از پاداش و حسنه!»

عائشه گفت: يا رسول الله! در اين سفر اين قدر شدت و مشقت‏براى شما رخ داد، كسانى كه پس از شما هستند، شريكان شما هستند در آن شدت و مشقت؟ !

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان بالمدينة لاقواما ما سرنا من مسير و لا هبطنا واديا الا كانوا معنا، حبسهم المرض، ا و ليس الله تعالى يقول فى كتابه:

ما كان المؤمنون لينفروا كافة (آيه 22 از سوره 9: توبه) فنحن غزاتهم و هم قعدتنا(251).و الذى نفسى بيده لدعاؤهم انفذ فى عدونا من سلاحنا!

«در نبودن ما در اين شهر مدينه، مردمى بوده‏اند كه ما هيچ مسيرى را نپيموديم، و در هيچ وادى فرود نيامديم مگر آنكه ايشان با ما بودند، آنچه آنها را از حركت‏باز داشت مرض بود.مگر اينطور نيست كه خداوند تعالى در كتاب خود مى‏گويد: نبايستى همگى مؤمنين كوچ كنند.ما از جانب آنها جنگجويانى بوده‏ايم، و ايشان از جانب ما نشستگان.قسم به آن كه جان من در دست اوست، دعاى آنها نافذتر و شكافنده‏تر بود در دشمنان ما، از اسلحه‏اى كه ما بكار مى‏برديم.»

و مسلمين شروع كردند به فروش اسلحه خود، و مى‏گفتند: جهاد پايان يافت.و مردم متمكن به واسطه تمكن خود آن سلاح‏ها را مى‏خريدند.چون اين جريان به رسول خدا رسيد، آنها را از اين عمل نهى كرد و گفت:

لا تزال عصابة من امتى يجاهدون على الحق حتى يخرج الدجال (252). «هميشه جماعتى از امت من در راه حق جهاد مى‏نمايند تا زمانيكه دجال خروج كند.»

و عبد الله بن ابى در چند شب مانده به آخر ماه شوال مريض شد، و در ذو القعده بمرد، و مرض او بيست‏شب طول كشيد.و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در اين مدت از او عيادت مى‏نمودند.

و در همان روزى كه مرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او وارد شدند، و او در حال احتضار بود.

رسول خدا گفتند: قد نهيتك عن حب اليهود. «من تو را از دوستى با يهود نهى كردم.»

عبد الله بن ابى گفت: سعد بن زراره با يهود دشمنى نمود، و از اين دشمنى فائده‏اى نبرد!

و سپس گفت: يا رسول الله! الآن جاى عتاب و مؤاخذه نيست! اينست مرگ كه آمده است.اگر من مردم، در غسل من حاضر شو، و پيراهن خود را به من بده، تا براى من كفن كنند! و آنحضرت پيراهن روى خود را دادند - و در تن آنحضرت دو پيراهن بود - عبد الله گفت: پيراهنى را مى‏خواهم كه به پوست‏بدنت متصل است! رسول خدا پيراهن زير خود را درآورده و به او دادند، و پس از آن گفت: بر من نماز بخوان، و براى من طلب مغفرت كن!

و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در غسل و كفن او حضور يافتند، و سپس جنازه او به محل جنازه‏ها حمل داده شد، و رسول خدا پيش رفت تا بر او نماز گزارد(253).عمر بن خطاب به سوى رسول خدا برجست و گفت: يا رسول الله! آيا تو بر پسر ابى نماز مى‏خوانى، در حاليكه او در فلانروز چنان گفت، و در فلانروز چنين گفت؟ و گفتار ابن ابى را شمرد.

رسول خدا تبسم نمود و گفت: اخر عنى يا عمر (دور شو از من اى عمر) و چون عمر در اصرار خود زياده روى كرد، رسول خدا گفت: «مرا مخير كرده‏اند كه بر او استغفار كنم، و يا نكنم، و من اختيار استغفار را نموده‏ام، و اگر مى‏دانستم كه اگر از هفتاد بار بيشتر هم استغفار مى‏كردم، او آمرزيده مى‏شد، من براى او استغفار مى‏نمودم و اينست گفتار خداوند عز و جل:

استغفر لهم اولا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم ذلك بانهم كفروا بالله و رسوله و الله لا يهدى القوم الفاسقين (254).

«اى پيامبر چه براى آنها طلب غفران و آمرزش را بكنى و يا نكنى! اگر هم هفتاد مرتبه براى آنها طلب غفران و آمرزش را بنمائى، خداوند ايشانرا نخواهد آمرزيد! زيرا كه ايشان به خدا و رسول خدا كافر شده‏اند و خداوند قوم فاسقين را هدايت نمى‏كند.» و گفته شده است كه رسول خدا گفت: از هفتاد بار هم بيشتر مى‏گويم.

رسول خدا بر او نماز گزارد و منصرف شد.هنوز زياد دور نشده بود كه اين آيه نازل شد:

و لا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره انهم كفروا بالله و رسوله و ماتوا و هم فاسقون(255).

«و ديگر هيچگاه بر منافقى از منافقان كه بميرد، نماز مخوان! و بر قبر او براى دعا و استغفار نايست! زيرا كه ايشان به خدا و رسول خدا كافر شده‏اند، و در حال فسق و پليدى و كژى مرده‏اند» .

و مجمع بن جاريه مى‏گفت: من نديدم كه رسول خدا به قدرى كه در جنازه ابى صرف وقت كرد، و طول داد، صرف وقت كند، و سپس از آنجا برخاستند، و او را به سوى قبرش حمل كردند.

و عمرو بن اميه ضمرى مى‏گفت: ما هر چه خواستيم خود را به سرير (تابوت) ابى برسانيم، نتوانستيم زيرا منافقينى كه اظهار اسلام مى‏كردند، و بر نفاقشان باقى بودند، به قدرى زياد بودند كه در اطراف سرير حمله‏ور شده، و آنرا حمل مى‏كردند.و آنها از بنى قينقاع و غيرهم بودند مانند سعد بن حنيف، و زيد بن‏لصيت، و سلامة بن حمام، و نعمان بن ابى عامر، و رافع بن حرمله، و مالك بن ابى نوفل، و داعس، و سويد، و اينها از خبيث‏ترين منافقان بودند، و اينها همانهائى بودند كه ابن ابى را در كارها پيشقدم مى‏نمودند و نمايان مى‏كردند.

و براى پسر عبد الله بن ابى كه نامش عبد الله بود (رسول خدا نام او را عبد الله گذاردند) هيچ چيزى سنگين‏تر از ديدار اين منافقين نبود، و اين پسر از خواص عبد الله بود، و در خانه پدر را بر روى منافقين مى‏بست.و عبد الله مى‏گفت: غير از اين جماعت كسى نزد من نيايد، و به پسرش مى‏گفت: قسم به خدا تو از براى من از آب براى تشنه محبوب‏ترى! و آن جماعت منافقين به ابى مى‏گفتند: اى كاش جان‏هاى ما و اولاد ما و اموال ما فداى تو شده بود، و تو نمرده بودى! و چون او را بر كنار گودال قبر نهادند و رسول خدا هم ايستاده بود، و آنها را نظر مى‏كرد، براى رفتن در قبر او ازدحام كردند و صداها را بلند نمودند، بطوريكه بينى داعس آسيب ديد، و عبادة بن صامت آنها را دفع مى‏كرد، و مى‏گفت: صداهاى خود را در نزد رسول خدا پائين بياوريد.بطوريكه بينى داعس ضرب ديد و خون جارى شد، و او مى‏خواست در قبر ابن ابى داخل شود كه او را دور كردند، و مردانى چند از قوم او داخل شدند كه آنها اهل فضل و اسلام بودند، چون ديدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضور يافته، و بر جنازه‏اش نماز خوانده و بر قبر او قيام نموده است.بنا بر اين در قبر او فرزندش: عبد الله و سعد بن عبادة بن صامت و اوس بن خولى داخل شدند، تا آنكه قبر او را درست كردند، و اشراف اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اكابر از طائفه اوس و خزرج او را در لحد سرازير كردند، و همه آنها با رسول خدا ايستاده بودند، و رسول خدا بر بالاى قبر ايستاده بود تا دفن شد، و پسرش را تسليت گفت و مراجعت نمود.

و عمرو بن اميه مى‏گفت: اين ياران منافق ابن ابى با چه چيزى روبرو شدند؟ ! از طرفى ايشان همان كسانى بودند كه خاك بر قبر او مى‏ريختند، و از طرفى مى‏گفتند: اى كاش جان ما فداى تو شده بود، و ما قبل از تو مرده بوديم، و خاك بر سر خودشان مى‏ريختند.و آن كه طريقه او را تحسين مى‏كرد، مى‏گفت: طائفه خزرج قومى بودند فقير، و او به آنها احسان مى‏كرد(256).

و در تفسير «الدر المنثور» بعد از بيان رسول الله كه اى عمر از من دور شو! عمر مى‏گويد: رسول خدا بر او نماز خواند، و با جنازه او رفت، تا بر روى قبرش ايستاد، و از او فارغ شد فعجبت لى و لجراتى على رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و الله و رسوله اعلم. «من از خودم و از تجرى و سماجتى كه بر رسول خدا نمودم تعجب كردم، و خدا و رسول خدا داناترند به حقايق امور و حوادث‏» . (257)

و نيز در «الدر المنثور» از ابن ابى حاتم از شعبى آورده است كه عمر بن خطاب گفت: لقد اصبت فى الاسلام هفوة ما اصبت مثلها قط: «سوگند كه حقا من در اسلام به لغزش و سقوطى برخورد كردم كه هيچوقت مثل چنين لغزشى براى من رخ نداده بود.» كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏خواست‏بر عبد الله بن ابى نماز بخواند، من لباس او را گرفتم و گفتم: خدا تو را بدين نماز امر نكرده است و خدا گفته است:

استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم

و رسول خدا به من گفت: پروردگار من مرا مخير كرده است و گفته است: استغفار بكن يا نكن! و آنحضرت بر كناره لب قبر نشست، و مردم به پسر عبد الله مى‏گفتند: اى حباب چنين كن! اى حباب چنان كن! رسول خدا فرمود: حباب اسم شيطان است، تو عبد الله مى‏باشى(258).

و شيخ طبرسى گويد: و پس از آن خداوند سبحانه نهى كرد از نماز خواندن‏بر منافقين و گفت: لا تصل على احد منهم مات ابدا: «نماز مخوان بر هيچ منافقى از منافقين بعد از مرگش.» زيرا رسول خدا تا آن زمان بر آنها نماز مى‏گزارد، و احكام اسلام را بر آنها جارى مى‏ساخت، و لا تقم على قبره: «و بر روى قبر او براى دعا توقف مكن.»

زيرا رسول خدا چون نماز بر مرده‏اى مى‏گزارد، بر روى قبرش مى‏ايستاد، و ساعتى دعا مى‏كرد.و خداوند تعالى او را از نماز خواندن بر منافقين، و وقوف بر گورشان، و دعاى بر آنها نهى نمود، و سبب اين دو امر (يعنى نماز و دعا) را بيان كرد كه آنها كافر شده‏اند به خدا و رسول او، و با حال فسق و كفر مرده‏اند.فلهذا از اين به بعد آنحضرت تا زنده بود، بر منافقى نماز نخواند.

و در اين آيه

و لا تقم على قبره

دلالت است‏بر آنكه قيام و وقوف بر روى قبر براى دعا عبادتى است مشروع، و اگر اينچنين نبود خداوند نهى از آنرا اختصاص به كافر نمى‏داد.

و روايت‏شده است كه: آنحضرت كه بر عبد الله بن ابى نماز خواندند و پيراهن خود را براى كفن او دادند، پيش از اين بود كه نماز بر منافقين نهى شود.و اين روايت از ابن عباس و جابر و قتاده آمده است.

و از انس و حسن روايت است كه: چون آنحضرت اراده كرد نماز گزارد جبرائيل لباس او را گرفت و بر او اين آيه را قرائت كرد:

و لا تصل على احد منهم مات ابدا

و روايت‏شده است كه به آنحضرت گفتند: به چه سبب پيراهن خود را براى او فرستادى، تا او را در آن كفن كنند، با آنكه او كافر بود؟ ! حضرت فرمود:

ان قميصى لن تغنى عنه من الله شيئا:

«پيراهن من او را از مؤاخذه و سئوال و جواب خدا بى‏نياز نمى‏كند.»

و من بدين عمل خودم از خدا انتظار داشتم كه خلق كثيرى را در اسلام داخل كند.

و روايت‏شده است كه چون طائفه خزرج ديدند كه او به لباس پيغمبر استشفاء(259)مى‏كند، هزار نفر از آنها در دين اسلام داخل شدند.و اين گفتار از زجاج‏آورده است و گفته است، در روايات بيشتر داريم كه آنحضرت بر او نماز نخواندند(260).

و در تفسير «على بن ابراهيم‏» آمده است كه: چون رسول خدا به مدينه آمد، و عبد الله بن ابى مريض شد، و فرزند او عبد الله بن عبد الله مؤمن بود، فرزند به حضور رسول خدا رسيد، در حاليكه پدرش جان مى‏داد، و گفت: اى رسول خدا پدرم و مادرم فداى تو باد! اگر براى عيادت پدرم حاضر نشوى، اين ننگ است‏برما!

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى عيادت او رفتند، و منافقين هم آنجا بودند.فرزندش عبد الله گفت: اى رسول خدا، براى پدرم مغفرت بخواه! عمر گفت: اى رسول خدا مگر خدا تو را از نماز بر ايشان و يا بر استغفار بر ايشان نهى نكرده است؟ ! رسول خدا از او اعراض كردند، و عمر گفتار خود را تكرار كرد.

رسول خدا به او گفتند: ويلك (اى واى بر تو) من مخير شده‏ام بين استغفار و عدم آن و من استغفار را اختيار كردم.خدا مى‏گويد:

استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم.

و چون ابن ابى جان داد، پسرش به حضور رسول خدا آمد، و گفت: اى رسول خدا، پدرم و مادرم فداى تو باد! اگر ميل دارى به جنازه او حاضر شو! و رسول خدا به جنازه‏اش حضور يافت و بر قبرش ايستاد.

عمر گفت: اى رسول خدا مگر خدا تو را نهى نكرده است كه بر جنازه احدى از منافقين نماز نخوانى و بر قبرش نايستى؟ ! رسول خدا به او گفت: ويلك آيا مى‏دانى من چه گفتم؟

انما قلت: اللهم احش قبره نارا و جوفه نارا و اصله النار.

«بار خدايا قبر او را پر از آتش كن، و شكم او را پر از آتش كن، و مكان و محل او را در آتش قرار بده.»

و بنا بر اين از رسول خدا چيزى بروز كرد كه دوست نمى‏داشت‏بروز كند(261).

و در «تفسير عياشى‏» قريب به مضمون همين روايت را از زراره از حضرت امام محمد باقر عليه السلام آورده است(262).

و به روايت ديگر از حنان بن سدير از پدرش از حضرت امام محمد باقر عليه السلام آورده است كه: مردى از منافقين مرد.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزد پدرش(263)فرستادند و گفتند: هر وقت‏خواستيد تشييع كنيد، مرا خبر كنيد.چون آماده حركت‏شدند، فرستادند به پى رسول الله، و آنحضرت آمدند به سمت ايشان، و در تشييع دست پسر او را گرفتند و مى‏رفتند.عمر در اينكار دخالت كرد و گفت: يا رسول الله! اما نهاك ربك عن هذا ان تصلى على احد منهم مات ابدا او تقوم على قبره؟ ! و پيامبر پاسخ او را ندادند.

و چون نزديك بود كه به قبر برسند، عمر ايضا اين جمله را تكرار كرد.رسول خدا به او گفتند: تو ما را نديدى كه بر جنازه او نمازى بخوانيم، و يا بر قبر او وقوفى نمائيم! و پس از آن گفتند: پسرش مردى است از مؤمنين و بر ما لازم است اداى حق او را بكنيم.و عمر گفت: من پناه مى‏برم به خدا از غضب خدا و از غضب تو اى رسول خدا! (264)

و فيض كاشانى (ره) بعد از بيان اين دو روايت(265)در تفسير «صافى‏» گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بسيار با حيا و كريم بود همچنانكه خداوند عز و جل گويد:

فيستحيى منكم و الله لا يستحيى من الحق(266)

«پس پيغمبر از شما حيامى‏كند، و خداوند از حق حيا نمى‏كند.»

و ناپسند داشت كه مردى كه از اصحاب اوست و اظهار ايمان مى‏كند، مفتضح و رسوا شود، فلهذا دعا بر عليه منافقين مى‏كرد و بطور توريه نشان مى‏داد كه من دعا بر له آنها نموده‏ام.و اين معناى گفتار اوست كه به عمر مى‏گويد: تو ما را نديدى كه بر جنازه او نمازى بخوانيم، و يا بر قبر او وقوفى نمائيم! و همچنين معناى گفتار او در حديث قمى: مرا مخير كرده‏اند، و من اختيار استغفار را نموده‏ام.

تا آنكه مى‏گويد: تمام اين توجيهات بر فرض صحت روايت قمى است چون آنرا اسناد به معصوم نداده است، و اعتماد بر حديث عياشى در اينجا بيشتر است از حديث قمى، چون اسناد به معصوم داده است.و علاوه سياق گفتار قمى يكبار دلالت دارد بر آنكه سبب نزول اين آيه قصه عبد الله بن ابى است، و يكبار دلالت دارد بر آنكه قبلا نازل شده است.و در كتاب «كافى‏» از حضرت صادق عليه السلام روايت مى‏كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر جماعتى در نماز ميت پنج تكبير مى‏گفتند، و بر جماعتى ديگرى چهار تكبير.چون بر جنازه‏اى چهار تكبير مى‏گفتند آن جنازه متهم بود يعنى به نفاق.و نيز در كتاب «كافى‏» و «تفسير عياشى‏» از حضرت صادق عليه السلام روايت است كه: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر جنازه‏اى نماز مى‏خواندند، تكبير مى‏گفتند، و پس از آن شهادتين را مى‏گفتند، و سپس تكبير مى‏گفتند و بر پيامبران درود و صلوات مى‏فرستادند، و پس از آن تكبير مى‏گفتند و براى مؤمنين دعا مى‏كردند، و سپس تكبير چهارم را مى‏گفتند و دعا براى اين ميت مى‏نمودند، و پس از آن تكبير مى‏گفتند و از نماز منصرف مى‏شدند.و چون خداوند او را از دعاى بر منافقين منع كرد، وقتى كه مى‏خواستند بر منافقى نماز بخوانند، تكبير و تشهد مى‏گفتند، و پس از آن تكبير گفته و صلوات بر پيغمبران مى‏فرستادند، و سپس تكبير گفته و دعا براى مؤمنين مى‏نمودند، و پس از آن تكبير چهارم را گفته، و از نماز منصرف مى‏شدند و دعا براى ميت نمى‏نمودند (267).

و اما استاذنا العلامة الطباطبائى قدس الله سره در دو مورد از اين قضيه بحث كرده‏اند:

اول در ذيل آيه كريمه

استغفر لهم اولا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم،

كه ترديد در اينجا در بين امر و نهى، كنايه از تساوى فعل و ترك است، يعنى فعل استغفار لغو است، و هيچ ثمرى ندارد نظير قول خدا:

قل انفقوا طوعا او كرها لن يتقبل منكم(268).

«بگو شما منافقين چه انفاق كنيد از روى رغبت، و چه انفاق كنيد از روى كراهت، در هر دو حال از شما قبول نمى‏شود.»

و بنا بر اين معناى آيه اينطور مى‏شود كه: براى اين منافقين مغفرت خدا شامل نمى‏شود، و طلب غفران و عدم طلب غفران درباره آنها مساوى است، زيرا طلب مغفرت لغو است و اثرى ندارد.

و قول خداى تعالى:

ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم

تاكيد است‏براى همين گفتار كه استغفار براى آنها لغويت دارد، و براى بيان آنكه طبيعت استغفار به آنها نمى‏رسد، چه استغفار بشود و يا نشود، و چه استغفار يكبار باشد و يا چندين بار، كم و يا زياد.پس ذكر هفتاد بار (سبعين) كنايه از بسيارى استغفاراست، بدون آنكه در آنجا خصوصيتى براى عدد هفتاد باشد نه آنكه يكبار استغفار و دوبار و يا به هفتاد بار هم برسد، در حق منافقين غير مؤثر است، وليكن چون از هفتاد بار تجاوز كرد اثر خود را خواهد بخشيد.و لهذا در مقام تعليل مى‏گويد: ذلك بانهم كفروا بالله و رسوله يعنى علت عدم شمول غفران الهى به آنها كفر آنهاست‏به خدا و رسول خدا، و تا وقتى كه كفر باقى است غفران شامل حال آنها نمى‏شود، و استغفار و عدم استغفار، و يكبار و يا بيشتر تفاوتى ندارد در حاليكه آنها كافرند.و نظير استعمال كلمه هفتاد در مجرد مفهوم كثرت بدون در نظر گرفتن خصوصيت عدد، همانند استعمال عدد صد و هزار است در معناى كثرت(269).

و در بحث روائى گفته‏اند: در تفسير «الدر المنثور» از ابن جرير، و ابن ابى حاتم از عروه تخريج كرده است كه: عبد الله بن ابى به اصحاب خود گفت: اگر شما اينطور نبوديد كه بر اصحاب محمد انفاق مى‏كرديد، هر آينه از دور او پاشيده بودند، و او گوينده:

ليخرجن الاعز منها الاذل(270).

«البته عزيزترين از اهالى مدينه ذليل‏ترين آنها را از مدينه بيرون مى‏كند.» بود كه مراد از عزيزترين خودش، و از ذليل‏ترين رسول الله است.

و در اينحال خداوند اين آيه را فرستاد كه:

استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم(271):

«براى منافقين چه از خدا غفران بخواهى و يا نخواهى اگر هفتاد مرتبه غفران بخواهى خداوند غفران خود را به آنها عنايت نمى‏كند. »

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: من حتما از هفتاد مرتبه زيادتر براى آنها غفران مى‏خواهم.در اينحال خداوند اين آيه را فرستاد كه:

سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم (272).

«براى منافقين تفاوتى ندارد چه آنكه براى آنها غفران بخواهى و يا نخواهى، زيرا كه خداوند غفران خود را به آنها عنايت نمى‏نمايد.»

و پس از ذكر دو روايت ديگر به همين مضمون با دو سند ديگر از «الدر المنثور» چنين گفته‏اند كه: آنچه در آن شكى نيست، آنستكه اين آيات در اواخر عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده است، و تمام سوره‏هاى مكى و اكثر سوره‏هاى مدنى پيش از اين نازل شده است.و ايضا آنچه هيچ شكى در آن نيست، آنستكه آنچه از صريح آيات قرآن استفاده مى‏شود، اينستكه براى نجات كفار و منافقين - كه آنها از كفار هم شديدتر و بدتر بودند - اگر بر كفر و نفاقشان مرده باشند، هيچ دريچه اميدى نيست، و هيچ رجاء و طمع در شمول غفران الهى نيست، و در قرآن آيات بسيارى چه مكى و چه مدنى وارد است كه دلالت صريحه قطعيه بر اين مطلب دارد.

و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، اجل و اعظم و بلند رتبه‏ترند از آنكه مخفى باشد بر او آياتى را كه خدا بر او نازل مى‏كند، و يا به وعده‏اى كه خداوند به عذاب آنها داده است، وثوق نداشته باشد، آنهم عذاب مخلد با وعده حتمى قطعى، و آنگاه طمع در شكستن قضاء و حكم حتمى الهى ببندد، به اصرار و الحاح به خدا در طلب غفران براى آنها.

يا آنكه معناى ترديد در آيه، براى او مخفى باشد كه براى معناى لغويت است، و عدد هفتاد خصوصيتى ندارد تا آنكه طمع در غفران آنها ببندد، در صورتيكه از هفتاد بار زيادتر باشد.

و ايكاش مى‏دانستم كه: آنچه در سوره منافقون آمده است كه: «فرقى ندارد چه اينكه براى آنها استغفار بكنى و يا نكنى، خداوند هيچگاه آنها را نخواهد آمرزيد، چون حقا خداوند قوم فاسق را هدايت نمى‏كند!» بر آنچه در سوره توبه آمده است كه: «براى آنها استغفار بكنى و يا نكنى! اگر براى آنها هفتاد مرتبه هم استغفار بكنى، خداوند، هيچگاه آنها را نخواهد آمرزيد و اين به علت آنست كه: ايشان به خدا و رسول خدا كافر شده‏اند، و خداوند قوم فاسق را هدايت نمى‏كند» چه زيادتى از جهت مفاد و محتوى دارد؟ ! در حاليكه مى‏بينيم خداوند سبحانه در هر دو آيه، نفى ابدى مغفرت را به اينكه آنها فاسقند و خدا فاسقان را هدايت‏نمى‏كند، ذكر كرده است.

و از آنچه گفتيم به طور خلاصه و جوهره به دست مى‏آيد كه: اين روايات و آنچه مشابه آنهاست، مجعول و ساختگى است و واجب است همه آنها را طرح نمود(273).

و پس از اين گفته‏اند: در آن رواياتى كه عدم استغفار را در سوره منافقون نياورده است، بلكه فقط عدم استغفار را در سوره توبه آورده است همچون روايت وارده از «الدر المنثور» كه بعد از جريان قضيه، رسول خدا به عمر مى‏گويند: اخر عنى يا عمر انى قد خيرت، قد قيل لى: استغفر لهم اولا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة، فلو اعلم انى زدت على السبعين غفر له زدت عليها، اين فقره اخيره كه: «اگر مى‏دانستم كه زيادتر از هفتاد بار هم استغفار مى‏كردم براى عبد الله بن ابى، آمرزيده مى‏شد، من زياد مى‏كردم‏» صريح است‏بر آنكه آنحضرت مايوس بوده‏اند از شمول مغفرت براى او، و اين شاهد است‏بر آنكه گفتار آنحضرت كه فرمود: «من مخير شده‏ام، و به من گفته شده است: استغفار بكنى و يا نكنى، اگر هفتاد مرتبه هم استغفار كنى‏» دلالت دارد بر اينكه: خداوند او را در استغفار مردد گذارده است، و از استغفار نهى ننموده است، نه اينكه خدا او را مخير كرده است در استغفار و عدم آن به نحو تخيير حقيقى تا نتيجه‏اش تاثير استغفار در حصول مغفرت و يا اميد به آن بوده باشد.

و از همين جا به دست مى‏آيد كه: استغفار آنحضرت براى عبد الله بن ابى و نماز بر او و قيام بر قبر او، در صورتيكه بعضى از اين امور، ثابت‏شده باشد، هيچيك از آنها براى طلب مغفرت و دعاى جدى نيست همچنانكه در روايت على بن ابراهيم قمى آمده است(274).

و دوم در ذيل كريمه:

و لا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره انهم كفروا بالله و رسوله و ماتوا و هم فاسقون(275)،

كه استاد فقيد چنين آورده‏اند:

خداوند نهى كرده است پيغمبر را از نماز بر مرده‏اى كه از منافقين باشد، و همچنين از وقوف بر قبر او.و علت اين نهى را هم ذكر كرده است كه: چون آنان كافر به خدا و رسول او شده‏اند، و با وجود دوام بر فسقشان مرده‏اند.

و علت لغويت استغفار را براى آنها در گفتار سابق خود در همين سوره آيه 80 آورده است كه: «چه طلب غفران بكنى و يا نكنى، و اگر هفتاد بار طلب غفران بكنى، خدا آنها را نمى‏آمرزد» ، و همچنين در آيه 6 از سوره منافقون آورده است كه: «فرقى ندارد براى آنها طلب غفران بكنى و يا نكنى، خدا آنها را نمى‏آمرزد و حقا خدا قوم فاسق را هدايت نمى‏كند» .

و از مجموع آنچه ذكر شد به دست آمد كه: كسى كه فاقد ايمان به خدا شود به واسطه سيطره و استيلاء كفر بر دلش، و احاطه آن بر روانش، هيچ راهى براى نجات كه از آن بدان هدايت‏شود نيست، و اين آيات سه گانه همگى از لغويت استغفار براى منافقين، و نماز بر مردگانشان، و قيام بر قبورشان براى دعا، پرده بر مى‏دارد، و در اين آيه اشاره‏اى هم وجود دارد بر اينكه پيغمبر اكرم عادتشان اين بود كه بر مردگان مسلمين نماز مى‏خواندند، و بر روى قبورشان براى دعا و قيام مى‏نمودند(276).

و در بحث روائى پس از آنكه رواياتى را از «الدر المنثور» با تخريج‏بخارى و مسلم و ابن ابى حاتم و ابن ابى منذر و ابو الشيخ و ابن مردويه و بيهقى در «دلائل النبوة‏» ، و نيز با تخريج‏بخارى و احمد و ترمذى و نسائى و ابن ابى حاتم و نحاس و ابن حبان و ابن مردويه و ابو نعيم در «حلية الاولياء» ذكر كرده‏اند كه: چون ابن ابى مرد و رسول خدا خواستند بر او نماز بخوانند، عمر بن خطاب لباس رسول خدا را گرفت و گفت: خدا تو را از نماز بر منافقين نهى نموده است!

رسول خدا گفتند: خدا مرا مخير كرده است...و من از هفتاد بار هم بيشتر استغفار براى او مى‏كنم!

عمر گفت: او منافق است.رسول خدا نماز را بر او خواندند و آيه

و لا تصل على احد منهم

نازل شد و رسول خدا نماز بر منافقين را ترك كردند، و پس از آنكه چندين روايات ديگر قريب به همين مضمون ذكر كرده‏اند، چنين گفته‏اند كه: روايات درباره استغفار رسول خدا براى عبد الله بن ابى و نماز آنحضرت بر او، در بعضى از مراسيل از روايات شيعه ايضا وارد شده و عياشى و قمى در دو تفسير خود ذكر كرده‏اند.

و اين روايات علاوه بر آنكه در خود آنها تناقض و تدافع وجود دارد، و مشتمل بر تعارض است، آيات كريمه قرآنيه آنها را رد و باطل مى‏كند بدون هيچ شك و شبهه‏اى.

اما اولا همانطور كه ذكر كرديم گفتار خداى تعالى:

استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم

روشن مى‏كند كه مراد از اين آيه لغويت استغفار است‏براى منافقين، نه تخيير، و عدد سبعين براى بيان مبالغه است در كثرت، نه براى خصوصيت‏سبعين تا اميد مغفرت در زياده بر اين مقدار بوده باشد.و پيامبر بالاترند از اينكه اين دلالت لفظيه را نفهمند و حمل بر تخيير كنند، آنگاه شخص ديگرى به آنحضرت تذكر دهد، و باز پيامبر بر جهل خود اصرار ورزند، تا آنكه خداوند او را به آيه ديگرى كه از نماز بر منافقين نهى كند، و آن آيه را بر او نازل سازد، متوجه نمايد.

و علاوه بر اين تمام آياتى كه متعرض استغفار و نماز بر منافقين است مثل

استغفر لهم اولا تستغفر لهم،

و مثل

لا تصل على احد منهم

علت عدم استغفار و نماز را منوط به كفر و فسق آنان مى‏نمايد.و حتى گفتار خداوند متعال:

ما كان للنبى و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولى قربى من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم(277).

«و چنين حقى براى پيغمبر و آنانكه ايمان آورده‏اند نيست كه: براى مشركين طلب غفران كنند گرچه از اقرباء و ارحام آنها باشند، بعد از آنكه بر آنها روشن‏شود كه آنها از اهل دوزخ هستند.»

نشان مى‏دهد كه نهى از طلب مغفرت در اثر كفر و مخلد بودن آنها در جهنم است.و در اينصورت چگونه متصور است‏با وجود اين معنى استغفار و نماز براى آنان جايز باشد؟

و ثانيا سياق آياتى كه در آنها آيه و لا تصل على احد منهم مات ابدا مى‏باشد، صريح است‏بر آنكه اين آيه در وقتى كه رسول خدا در غزوه تبوك به سفر رفته بودند، و هنوز به مدينه مراجعت ننموده بودند، نازل شده است، و اين در سنه هشتم از هجرت بوده است، و مرگ عبد الله بن ابى در مدينه در سنه نهم بوده است.و اين امور از راه نقل مسلم است.

و در اينصورت معناى اين عبارت كه در اين روايات آمده است، چه خواهد شد كه: رسول خدا بر عبد الله بن ابى نماز خواندند و بر قبرش ايستادند، و سپس خداوند اين آيه را فرستاد كه:

و لا تصل على احد منهم مات ابدا؟!

و شگفت انگيزتر از اين آنستكه: در بعضى از روايات گذشته آمده بود كه: عمر به پيغمبر گفت: آيا بر عبد الله بن ابى نماز مى‏خوانى، در حاليكه خدا تو را از نماز بر منافقين نهى نموده است؟ و رسول الله گفتند: پروردگار من مرا مخير نموده است، و پس از آن آيه

و لا تصل على احد منهم

«بر منافقين كه مى‏ميرند نماز مخوان‏» نازل شد.

و شگفت‏انگيزتر از اين هم آنستكه: در روايت اخيره اينطور آمده بود كه: آيه وارده در سوره منافقون

سوآء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم

بعد از آيه وارده در سوره توبه:

استغفر لهم او لا تستغفر لهم

نازل شده است.و همه مى‏دانند كه آيه وارده در سوره منافقون در غزوه بنى المصطلق و در سنه پنجم از هجرت نازل شده است، و عبد الله بن ابى در آنوقت زنده بود، و خداوند گفتار او را در همان سوره بيان مى‏كند كه:

لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل

و در بعضى از اين روايات مطلبى آمده بود كه بعضى از آنانكه خواسته‏اند به نحوى اين روايات را توجيه كنند بدان استناد جسته‏اند كه: رسول خدا استغفار و نماز بر ابن ابى را به جهت استمالت دلهاى مردان منافق از طائفه خزرج به جاآورده‏اند، تا آنها را به اسلام نزديك كنند.و اين گفتار هم استوار نيست.چگونه ممكن است پيامبر با نص صريح آيات قرآن به جهت استمالت دلهاى منافقين و كج‏دار و مريز كردن با آنها مخالفت نمايد، در حاليكه خداوند او را با بليغ‏ترين تهديدى تهديد كرده است كه:

اذا لاذقناك ضعف الحياة و ضعف الممات(278).

«و در آنصورت هر آينه دو چندان از عذاب دنيا و از عذاب آخرت به تو مى‏چشانديم.»

و بنا بر اين نظر وجيه آنستكه بگوئيم: اين روايات مجعول و ساختگى است، و چون مفاد آن مخالف قرآن است‏بايد آنها را طرح و رد نمود(279).

و اين حقير گويد: تنافى و تناقض وارد در معنى و مضمون روايات وارده در اين داستان، همانطور كه استاد گرامى افاض الله علينا من بركات تربته فرموده‏اند، جاى هيچگونه ترديد نيست.ولى اصل استغفار رسول خدا و نماز بر عبد الله بن ابى و اعتراض عمر به آنحضرت، تقريبا از قضاياى مسلمه تاريخ است، و نمى‏توان از اصل اين قضيه با صرف نظر از حواشى و زوائد بسته شده به آن، اغماض و صرف‏نظر كرد.و براى توضيح اين حقيقت مى‏گوئيم:

از ضروريات مستفاده از قرآن و سنت است كه: كسانى كه كافر باشند، و با حال كفر و شرك از دنيا بروند، از براى آنها راه نجات نيست، و استغفار براى آنها پس از مردن نه تنها سودى ندارد، بلكه شرعا مجوزى هم ندارد، و نهى از آن وارد شده است.مسلمين براى مشركين نبايد از خدا طلب غفران كنند، و يا بر جنازه ايشان نماز بخوانند، و يا بر گورشان براى ترحم و طلب رحمت‏حضور يابند.اما بعكس، براى مسلمين بايد استغفار كنند، و نماز بخوانند، و در هر امرى از امور از نكاح و ازدواج، و معاملات، و مراسم تكفين و تدفين، و غيرها بايد به دستورات اسلام با آنها عمل نمود، خواه در باطن هم مؤمن باشند، و خواه ايمان نياورده ومنافق باشند، ولى كلمه رد و ارتداد و كفر بر زبان جارى نكرده، و حكم حاكم اسلام بر كفر آنان ثابت نشده باشد.

بنا بر اين در مقابل مشركين، صف طويل مسلمين اعم از مؤمنين واقعى و اعم از منافقينى كه نفاق خود را در دل پنهان داشته‏اند، تشكيل مى‏شود.و با اين صف طويل بايد در تمام امور از عبادى و معاملى و سياسات و احكام، به حكم مسلمين رفتار كرد، و آنها را مسلمان دانست.گرچه آثار نفاق در آنها مشهود باشد ولى به ثبوت نرسيده باشد.

هر كس بگويد: لا اله الا الله، محمد رسول الله مسلمان است، و خون او و مال او و ناموس او و آبروى او محفوظ است، و بر عهده حكومت اسلام است كه او را محترم بشمارد، و در تمام اين امور با او معامله مسلمان بنمايد.

آيه 113، از سوره 9: توبه:

ما كان للنبى و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولى قربى من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم

راجع به مشركان است، نه منافقانى كه حكم كفر و شركشان در نزد حاكم اسلام ثابت نشده است.اين گروه از منافقان، مسلمانند.

و اخيرا ديديم كه چون اسيد بن حضير درباره منافقين عقبه كه قصد فتك رسول خدا را داشتند، چون از آنحضرت تمناى كشتن آنها را نمود، رسول خدا فرمود: مگر آنها بر زبان كلمه توحيد را جارى نمى‏كنند و شهادت بر نبوت من نمى‏دهند؟ ! گفت: آرى! رسول خدا فرمود: خداوند مرا از كشتن اين طائفه نهى نموده است(280).

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با عبد الله بن ابى و ساير منافقين گرچه از خبيث‏ترين آنها بودند، معامله با مسلمان را مى‏نمودند.از اغنياى آنان زكوة مى‏گرفتند، و به فقراى آنها زكوة مى‏دادند، و تمام احكام اسلام را چه رزمى و چه بزمى، از جنگ و تقسيم غنائم بر آنان اجراء مى‏نمودند.

اين بود تا غزوه بنى المصطلق كه عبد الله بن ابى در سنه پنجم از هجرت چون‏با رسول خدا از مدينه بيرون رفته بود، و به اصحاب خود در پنهانى بدون اينكه از اصحاب رسول خدا كسى حضور داشته باشد، آن كلمات زشت و اهانت‏آميز را به رسول خدا گفت كه در سوره منافقون ذكر شده است، و در ميان طائفه خزرج كه عبد الله از سرشناسان و اشراف آنها بود، فقط زيد بن ارقم كه خردسال بود، اين خبر را براى رسول خدا آورد، و عبد الله هم به تمام معنى الكلمه انكار كرد، و سوگند خورد كه: من چنين سخنى نگفته‏ام، و زيد دروغ مى‏گويد، تا آن آيات سوره منافقون نازل شد.

و از جمله آنكه:

سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم ان الله لا يهدى القوم الفاسقين(281)

يعنى اى پيغمبر اينقدر براى منافقين زحمت نكش، و رنج نبر، و طلب خير و غفران مكن! ايشان چنين و چنانند، زحمات و رنج تو درباره آنان، و عشق سرشار تو به هدايت آنان هدر مى‏رود، شقاوت قلب آنها را تسخير كرده، و ديگر روزنه اميدى در آن نيست، و به سوء اختيار خود آنها راه هدايت را به روى خود بسته‏اند و مغفرت خدا به آنها نمى‏رسد.

در سوره منافقون باز هم حكم به كفر عبد الله بن ابى نشده است، به عباراتى از قبيل:

ان المنافقين لكاذبون،

انهم ساء ما كانوا يعملون،

فهم لا يفقهون،

قاتلهم الله انى يؤفكون،

و هم مستكبرون،

ان الله لا يهدى القوم الفاسقين،

و لكن المنافقين لا يفقهون،

و لكن المنافقين لا يعلمون:

«به درستيكه منافقين البته دروغگويانند، آنها كسانى هستند كه اعمالى كه انجام مى‏دهند زشت است، پس ايشان نمى‏فهمند، خداوند بكشد آنها را، با اين دروغ و خيانت از حق به كجا رو مى‏كنند؟ و ايشانند مستكبران، حقا خداوند قوم فاسق را هدايت نمى‏كند، وليكن منافقين نمى‏فهمند، وليكن منافقين نمى‏دانند.»

خداوند آنها را ياد مى‏كنند.و معلوم است‏به مجرد اين عبارات، حكم به كفر كسى نمى‏شود، كه او را در زمره مشركين قرار دهد، و او را در آتش مخلد كند از جهت‏حكم ظاهر اسلام.و اما عبارت

سواء عليهم ا استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم

نهى از استغفار نمى‏نمايد بلكه مى‏رساند كه: درباره اين گروه، استغفار فائده‏اى ندارد، و تو خود را به مشقت و تعب ميفكن، و براى هدايت آنان از راحت و استراحت و خواب و خوراك نايست!

مانند آيه 6، از سوره 2: بقره:

سواء عليهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون

«براى كسانى كه كافر شده‏اند، مساوى است كه آنها را از خدا بترسانى و يا نترسانى آنها ايمان نمى‏آورند» .

و مانند آيه 10 از سوره 36: يس:

و سواء عليهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون

كه البته مفاد اين آيات اين نيست كه هدايت كفارى اين چنين براى تو اى پيغمبر حرام است، و خدا تو را نهى نموده است.بلكه مفادش آنستكه كار اينها از حد گذشته، و انذار تو در دل‏هاى آنها سودى ندارد، پس چرا آنقدر خود را ناراحت مى‏كنى؟ چرا اينقدر به تعب و رنج مى‏افكنى؟ چرا تمام سرمايه وجوديت را براى ارشاد آنان مصرف مى‏كنى؟

ما تو را براى ابلاغ فرستاده‏ايم، وظيفه‏اى غير از تبليغ ندارى و گناه و شرك آنها بر گردن تو نيست!

فهل على الرسل الا البلاغ المبين(282).

«پس بر عهده پيامبران، مگر چيزى غير از رسانيدن آشكارا هست؟ !»

فان تولوا فانما عليك البلاغ المبين(283).

«پس اگر روى گردانيده، اعراض كنند، بر عهده تو چيزى غير از رساندن آشكارا نيست!»

و ما على الرسول الا البلاغ المبين(284).

«و بر عهده و پيمان پيغمبر نيست چيزى مگر رساندن آشكارا» .كه آنچه به او وحى شده است تبليغ كند.

طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى الا تذكرة لمن يخشى(285).

«اى طه پيامبر! ما قرآن را بر تو نازل نكرديم، تا تو خودت را در مشقت و سختى‏بيندازى، نيست نزول اين قرآن مرگ براى يادآورى براى آن كسانى كه از خداوند خشيت دارند.»

فذكر بالقرآن من يخاف وعيد.(286)

«پس يادآورى كن با قرآن كسى را كه از وعيد خداوند مى‏ترسد.»

و ذكر فان الذكرى تنفع المؤمنين.(287)

«و يادآورى كن! زيرا كه يادآورى با قرآن به مؤمنين منفعت مى‏رساند.»

فذكر ان نفعت الذكرى.(288)

«و يادآورى كن و متذكر نما به درستيكه يادآورى كردن است كه نفع مى‏رساند».

فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيطر.(289)

«پس تو اى پيغمبر مردم را به آيات خداوندى متذكر ساز! وظيفه تو غير از اين يادآورى نمودن چيزى نيست! و تو توانا و مسلط بر تغيير كفر و ايمان، و سعادت و شقاوت آنها نيستى، و به اصرار و ابرام نمى‏توانى آنها را مسلمان كنى!»

بارى تمام اين آيات مى‏رساند كه وظيفه تو اى پيامبر خدا يادآورى است، كار خود را انجام بده، و ديگر به ايمان و كفر واقعى آنها كارى نداشته باش! آن دست تو نيست، دست‏خداست، و در تبليغ احكام خود را از پاى در مياور، و جان خود را از دست مده! و بر شرك و كفر ايشان اسف مخور، و انگشت مهر و محبت‏بر دندان مگز!

و از همه اين آيات صريحتر آيه 6، از سوره 18: كهف است:

فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث اسفا

«پس تو اى پيغمبر نزديك است از شدت غصه و كثرت اندوهى كه بر اثر ايمان نياوردن اين قوم به قرآن مى‏خورى، جان خود را هلاك سازى!»

و نظير اين آيه، آيه 3، از سوره 26: شعراء است:

لعلك باخع نفسك الا يكونوا مؤمنين

«نزديك است كه تو از شدت غصه و كثرت اندوهى كه بر ايمان نياوردن اينها مى‏خورى، جان خود را هلاك كنى!»

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با منافقين با همان حكم اسلامى عمومى درباره مسلمانان رفتار مى‏كردند، تا عبد الله بن ابى مرد، و پس از آنكه بر جنازه او نماز خواندند و استغفار نمودند، آيات وارده در سوره توبه وارد شد كه: ديگر براى آنها نماز مخوان، و بر قبر آنان وقوف مكن، زيرا كه آنها به خدا و رسول خدا كافر شده، و در حال فسق مرده‏اند:

و لا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره انهم كفروا بالله و رسوله و ماتوا و هم فاسقون.

در اينجا حكم به كفر عبد الله بن ابى و نظائر او شده است، و پيامبر را نهى فرموده است كه ديگر پس از اين بر آنها نماز مخوان! و همچنين آيه شريفه

استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم ذلك بانهم كفروا بالله و رسوله و الله لا يهدى القوم الفاسقين

كه نيز حكم به كفر منافقين شده است‏بعدا نازل شده است و بنا بر اين ديگر استغفار نه تنها سودى ندارد، بلكه ممنوع است.

اين دو آيه، هر دو در سوره توبه (اولى آيه 84، و دويمى آيه 80 است) و سوره توبه در غزوه تبوك نازل شده است و آنهم در سنه نهم از هجرت بود، و از رجب تا رمضان اين سال طول كشيد، و عبد الله بن ابى در ذى قعده همين سال مرد، و مسلما اين دو آيه از قرائن و شواهد به دست آمده، بعد از مرگ ابن ابى نازل شده است.

معناى اين كه مى‏گويند: سوره توبه در غزوه تبوك نازل شده اينست كه: در همان ايام و ماههاى قبل و بعد از آن نازل شده است نه اينكه تمام آيات آن يكايك در سفر بوده است، زيرا معلوم است آياتى كه مردم را تهييج و بسيج‏بر سفر مى‏كند، قبل از سفر بوده است.مانند آيه:

يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله اثاقلتم الى الارض(آيه 38)

و مانند آيه

الا تنفروا يعذبكم عذابا اليما و يستبدل قوما غيركم(آيه 39)

و آيه:

انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم فى سبيل الله(آيه 41) .

و نيز معلوم است كه آيات اوائل سوره، بعد از سفر تبوك بوده است.مانند آيه:

برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين - فسيحوا فى الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى الله و ان الله مخزى الكافرين - و اذان من الله و رسوله الى الناس يوم الحج الاكبر ان الله برى‏ء من المشركين و رسوله

تا آيه 37:

انما النسى‏ء زيادة فى الكفر يضل به الذين كفروا

تمام اين آيات كه با سياق واحدى نازل شده است، در ذى قعده اين سال نازل شده است و خطاب آن به مشركين از مكه و نواحى آن است كه رسول خدا اولا ابو بكر را براى قرائت اين آيات در موسم حج‏به مكه، براى مشركينى كه حج مى‏كردند گسيل داشت، بعد به امر خدا او را عزل و امير المؤمنين عليه افضل صلوات المصلين را بدين ماموريت اختيار كرد.و آنحضرت نامه را از ابو بكر گرفت و به مكه رفت و در موسم حج در سرزمين منى براى مشركين قرائت نمود.

بارى از آنچه ذكر شد به دست آمد كه اولا استغفار و نماز رسول خدا در آنوقت، قبل از اين دو آيه‏اى بوده است كه حكم به كفر منافقين نموده است، و در آنوقت رسول خدا طبق حكم عام، بايد بر هر مسلمان ظاهرى نماز بخوانند و استغفار كنند.

و ثانيا عمل آنحضرت مخالف قرآن و كتاب نبوده است، زيرا نهى از نماز و وقوف بر قبر، و لغويت استغفار به جهت كفر آنها، بعد از مردن ابن ابى، و نماز و قيام و استغفار رسول خدا بوده است.

و ثالثا عمل عمر كه آنحضرت را از نماز باز مى‏داشت، صد در صد غلط و خبط بوده است، زيرا هنوز حكم به عدم صلوة نيامده است. و اينكه در بعضى از روايات عامه ديديم كه عمر مى‏گويد: مگر خدا تو را از نماز بر منافقين نهى نكرده است؟ كلامى است مجعول، و علاوه منافات دارد با همين رواياتى كه آنها روايت كرده‏اند و از جمله آنها همين روايت، كه هنوز رسول خدا خيلى دور نشده بود كه آيه

و لا تصل على احد منهم مات ابدا

نازل شد.

عمر با كدام اذن شرعى و يا تجويز عقلى جلوى رسول خدا را مى‏گيرد، و در حضور هزاران نفر جمعيت از بزرگان انصار از طائفه اوس و خزرج آنهم در وقتى كه رسول خدا جلو رفته، و در برابر جنازه ايستاده، و اراده نماز دارد، لباس او را مى‏كشد، و آنحضرت را منع مى‏كند؟ و پس از آنكه آنحضرت مى‏فرمايد: اخر عنى يا عمر (اى عمر از من دور شو!) باز اعتنا نمى‏كند و مى‏گويد: ابن ابى در فلانروز چنان گفت، و در فلانروز چنين، بر او نماز مخوان!

آنحضرت اگر بخواهد بدين گفتارها ترتيب اثر دهد، اولين كس همين جناب عمر است كه بايد تحت محاكمه قرار گيرد، به واسطه همين عملى كه از او در حضور جمعيت‏سرزده، و در برابر سينه رسول خدا پيش رفته، و او را از نماز منع مى‏كند.

آخر مگر تو، پيغمبرى؟ و يا جبرائيلى؟ مگر تو فرمانده به رسول خدا هستى؟ و او مامور دستور تست؟

و علاوه بر تمام مطالب، مگر گناه عبد الله بن ابى را به گردن تو نهاده‏اند، و مى‏ترسى اگر او آمرزيده شود اين گناهان بر عهده تو قرار گيرد؟ آيا رسول خدا با آن مقامات و درجات اشتباه مى‏كند، و تو مى‏فهمى؟ و او در غلط و خبط است، و امر و فرمان تو درست و استوار؟ فلهذا مى‏بينيم كه در بعضى از روايات عامه خودش اعتراف بدين تقصير مى‏كند، و اين عمل خود را هفوه يعنى سقوط و لغزش ياد مى‏كند، و در بعضى از روايات از جرات خود به شگفت مى‏ماند كه چه نيروئى داشتم كه در برابر رسول خدا ايستادم، و او را منع كردم، و لباس او را كشيدم؟ !

اينجاست كه مكتب شيعه جدا و صراحتا بر اين اعمال خرده مى‏گيرد، و چنين شخص متعدى را لايق خلافت نمى‏شناسد، و بر تعديات او، نظير همين موضوع و بلكه بالاتر از آن را كه در وقت رحلت رسول خدا گفت: «اين مردك هذيان مى‏گويد» ، و يا پس از رحلت آن حضرت على را به مسجد ببرد، و با شمشير از نيام بر آمده، او را وادار به بيعت و تسليم در برابر افكار و آراء خود و يارانش بنمايد، او رامتعدى و متجاوز و غاصب دانسته، و خلافت و امامت را حق امام معصوم و جانشين واقعى رسول خدا مى‏داند.

بارى ما تصور مى‏كنيم كه: تمام مهاجرين و انصار همه بنده گوش به فرمان رسول خدا بوده، و فقط در انتظار صدور امر بوده‏اند كه با جان و دل بشتابند و اجرا نمايند.نه اينطور نبوده است.بسيارى از آنها سركش و طبعا متمرد و زندگى متعديانه داشتند، و در اسلام خود نه تنها ممنون خدا و رسول خدا نبودند، كه از مكه به مدينه هجرت كرده، و براى ارشاد آنها و دستگيرى آنها و هدايت آنها به چه مصائب و مشكلاتى مواجه شده است، بلكه بر رسول خدا منت مى‏گذاشتند كه ما بوديم كه اسلام آورده‏ايم، ما بوديم كه مهاجرين را خانه و ماوى داده‏ايم، ما بوديم كه چه و چه و چه.و اگر بنا بود آنحضرت داراى آن خوى و خلق محمدى نبود و

انك لعلى خلق عظيم(290)

نبود همه از دور او پراكنده مى‏شدند، و كسى پاى بند به اسلام نمى‏شد.آن درياى رحمت‏بود كه حقا تعبير به دريا و تشبيه به دريا درباره او كوتاه است، كه آن اعراب سخت و مستكبر را ذليل و فروتن ساخت، و آن عفو و اغماض و ايثار و رحمت واسعه بود كه چون دريائى ژرف از دهان سگى آلوده نمى‏گشت، و يا از ورود ناملايمات حوادث و نسبت‏هاى ناروا متغير و مضاف نمى‏شد.

عبد الله بن ابى مردى بود صاحب نفوذ و قدرت، و داراى ثروت و مال فراوان، و خانه باز كه به مستمندان از خزرج مساعدت مى‏كرد، و خود را رئيس و پيشواى آنها مى‏ديد، و بر طائفه اوس گوى سبقت را در دست داشت، و به پيامبر واقعا به نظر كوچكى و حقارت مى‏نگريست، و به مؤمنان مستمند و فقير به نظر اهانت و سبكى نظر مى‏كرد، و نمى‏توانست آن عظمت روح، و آن علو درجه، و آن زيبائى خلوص، و آن لطافت‏خلوت، و آن ظرافت مماشاة و عمل رسول الله را با خداى خود و با خلق ادراك كند.و هميشه در هر زمان و در هر مكان سياهى جمعيت و عامه همج رعاع تابع اينگونه افراد هستند، و سر دسته‏دار و پاطوق‏دار و سرشناس محل وشهر و ديار محسوب مى‏شوند.اگر بنا بود كه وسعت‏شعاع ادراكى و تحمل و صبرى كه كوه را مى‏شكند، در رسول خدا نبود، اين افراد نمى‏گذاردند يكنفر به اسلام نزديك شود.

رسول خدا با چنين شخصيت‏هاى مستكبرى مواجه بود، خدايا چه كند؟ آيا مى‏توانست‏حكم اعدام آنها را صادر كند؟ ابدا ابدا.آنها مدينه را بر عليه پيامبر منقلب مى‏نمودند، همچنانكه در پس پرده پنهانى كار كرده و با يهود و مشركين مى‏ساختند و آنها را بر عليه رسول خدا و مؤمنين ترغيب و تحريض به جنگ مى‏كردند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نتوانستند حد قذف بر او جارى كنند، او به عائشه نسبت زنا داد، و داستان اين قضيه در قرآن كريم وارد شده است، و با آنكه حكم حد كسى كه مؤمنى و يا مؤمنه‏اى را نسبت‏به زنا دهد، در قرآن كريم نازل شده بود و بدين دستور هم عمل مى‏شد، ولى معذلك از عبد الله بن ابى كه چنين نسبتى به زن رسول خدا داده بود، و بر همگان معلوم شد كه دروغ و افتراء بوده است، رسول خدا نتوانستند حد بر او جارى كنند، يعنى قدرت مركزى رسول خدا از جنبه اصحاب واقعى آنقدر نبود كه بتوانند او را حاضر كنند، و حد بزنند، زيرا حد زدن بر او مانند حد زدن بر همه منافقين بلكه بر بيشتر از طرفداران و دست‏اندركاران او بود، و يك حد جارى كردن در حكم هزار حد جارى كردن بود.زيرا عبد الله از نظر موقعيت و شخصيت اجتماعى و ملى در ميان اعراب از هزار تن هم بيشتر بود.آنوقت در صورت فرض اجراى حد بر او، تمام اين افراد كه هواخواه او بودند، آرام نمى‏نشستند بلكه هر يك از آنان مثل خود او سنگر مى‏گرفتند، و به دفاع و مبارزه و مخاصمه و بالاخره سوگندهاى مؤكده در نسبت زنا به عائشه بر مى‏آمدند، و نه تنها حد جارى نمى‏شد، بلكه اين ننگ براى عائشه در تاريخ جاودان مى‏ماند، با آنكه عائشه در اين نسبت‏بدون تقصير بود.

ملا صالح مازندرانى در شرح «اصول كافى‏» ، در اينكه به چه سبب امير المؤمنين عليه السلام بعد از رسول خدا براى گرفتن حق خود، و منصب خلافت وامامت در برابر متعديان و متجاوزان، با شمشير قيام ننمودند، هفت وجه را ذكر مى‏كند.و وجه پنجم را عدم تمكن آنحضرت قرار مى‏دهد، همچنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر عبد الله بن ابى كه عائشه را قذف كرد حد قذف را جارى نكردند.

ملا صالح در پاسخ به گفتار بعضى از عامه كه گفته‏اند اگر حق با على بود، چرا پس از رحلت رسول خدا دست‏به شمشير نزد و قيام نكرد، با آنكه گرفتن حق واجب است؟ و در صورتيكه رسول خدا او را وصى خود و خليفه و امام بعد از خود براى مسلمين منصوب نموده باشد، وظيفه شرعى و عقلى على اين بود كه قيام كند، و حق خود را بگيرد، و اگر قيام نكند گناه كرده است.پس چون على گناه نمى‏كند معلوم مى‏شود كه قيام به شمشير بر او واجب نبوده، يعنى خلافت‏حق الهى او نبوده است، چنين مى‏گويد كه: و اما وجه پنجم آنستكه: عياض شارح صحيح مسلم، از بعضى از علماى شما (سنى‏ها) در حديث افك نقل كرده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حد بر عبد الله بن ابى رئيس منافقين جارى نكرد، در وقتى كه بر زوجه او عائشه افتراء بست، به علت آنكه از طرف عبد الله از اجراى اين حد، تمانع و تدافعى بود، و رسول خدا مى‏ترسيد كه اگر حد جارى كند، فتنه بر پا شود، و كلمه و هدف مردم و تصميم آنها در اين امر، افتراق پذيرد.پس چطور براى پيغمبر ترك حد جايز است‏به جهت ترسيدن از فتنه و فساد با كثرت اعوان و انصار او، همينطور جايز است‏براى على عليه السلام ترك محاربه و مقاتله با نداشتن معاون و ياران كافى، به عين همان علت(291).

و اما آيه مباركه:

و ان كادوا ليفتنونك عن الذى اوحينا اليك لتفترى علينا غيره و اذا لا تخذوك خليلا - و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا - اذا لاذقناك ضعف الحيوة و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا(292).

«اى پيغمبر ما، نزديك بود كه كافرين تو را فريب داده، از آنچه را كه به تو وحى كرده‏ايم منصرف كنند، تا آنكه بر ما غير از آن وحى را افتراء ببندى، تا درنتيجه ايشان تو را دوست مشفق خود قرار دهند! و اگر ما تو را ثابت و استوار نمى‏داشتيم، نزديك بود كه به ايشان اندك تمايل و گرايشى پيدا كنى! و در آنصورت عذاب تو را در دنيا و در آخرت دو چندان و مضاعف مى‏چشانديم، و پس از آن براى يارى خودت بر عليه ما هيچ يار و ياورى نمى‏يافتى!»

اين آيه راجع به نزديكى و تمايل پيامبر به مشركان است، در اصول معارف و توحيد، يعنى در آنچه خدا نازل كرده است، نه در عدم تمكن در اجراء احكام به واسطه عدم قدرت و توانائى در خارج.همچنانكه در باب غدير خم ديديم كه خداوند به واسطه جبرائيل مدتى آنحضرت را امر به تبليغ امامت و وصايت و خلافت امير المؤمنين عليه السلام مى‏نمود، ولى پيامبر مى‏ترسيد كه شورش و غوغا و فتنه بر پا شود، فلهذا منتهز فرصت‏بود تا چون آيه

و ان لم تفعل فما بلغت رسالته:(293)

«اگر تبليغ نكنى اصلا اصل رسالت‏خدا را تبليغ نكرده‏اى!»

نازل شد، پيامبر اكرم كاروان را در غدير خم متوقف ساخت، و آن خطبه غراء را قرائت فرمود.

صلى الله عليك يا رسول الله!