از ميان كسانى كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به غزوه
تبوك بيرون نرفتند - غير از متخلفين از منافقين، و غير از معذرين و غير از
كسانى كه بعدا ملحق شدند مثل ابو خيثمة - سه نفر بودند كه با وجود ايمان به
رسول الله، معذلك به واسطه سستى و تانى و تكاهل، و با وجود داشتن تمكن مالى و
قدرت بدنى معذلك در مدينه باقى ماندند، تا سپاه رسول خدا از تبوك مراجعت
كرد.داستان اين سه نفر را مورخين همچون واقدى و غيره(247)مفصلا
روايت كردهاند، ولى ما در اينجا به طور اختصار از شيخ طبرسى نقل مىكنيم:
او مىگويد: آيه
و على الثلاثة الذين خلفوا
در شان كعب بن مالك و مرارة بن ربيع و هلال بن اميه(248)نازل شده است.و اين به جهت آن بود كه ايشان از حركتبا رسول خدا تخلف
كردند، و با او بيرون نرفتند، نه از روى نفاق، و ليكن از روى سستى و
سهلانگارى، و بعدا پشيمان شدند.
چون رسول خدا به مدينه آمدند، به نزد آنحضرت آمده و عذر خواهى
كردند، پيامبر با آنها سخن نگفت، و قبلا هم به مسلمين گفته بود كه با آنها سخن
نگويند، و بنا بر اين همه مردم حتى كودكان، از آنها دورى جستند.زنهاى آنهابه
حضور رسول خدا رسيده، و عرضه داشتند: ما هم از آنها كنارهگيرى كنيم؟ ! فرمود:
نه و ليكن آنان با شما هم بستر نشوند.
و بنا بر اين شهر مدينه بر آنها تنگ شد، و بيرون رفته و بر فراز
كوهها رفتند، و اهل بيتهاى آنها بر ايشان طعام مىبردند، ولى سخن نمىگفتند.در
اينحال بعضى از آنها به بعض ديگر گفتند: مردم همه از ما دورى گزيدند، چرا ما
خودمان از هم دورى نگزينيم؟ فلهذا خودشان هم از هم دور شدند، و دو نفرشان با هم
نبودند.و بر اين منوال پنجاه روز گذشت، كه پيوسته به درگاه خداوند تضرع
مىكردند، و توبه و انابه مىنمودند، خداوند توبه آنها را قبول نمود، و در شان
آنان اين آيه فرود آمد:
و على الثلاثة الذين خلفوا حتى اذا ضاقت عليهم الارض بما رحبت و
ضاقت عليهم انفسهم و ظنوا ان لا ملجا من الله الا اليه ثم تاب الله عليهم
ليتوبوا ان الله هو التواب الرحيم(249). (آيه 118 از سوره 9:
توبه)
«و خداوند توبه آن سه نفرى را پذيرفت، كه از رفتن با رسول خدا
تخلف ورزيده بودند، تا جائى كه زمين با همه گشايش آن براى آنها تنگ شد، و نيز
جانهاى خودشان براى آنها تنگ شد (و به جان آمدند) و يقين كردند كه هيچ پناه و
ملجاى از خدا نيست، مگر به سوى خدا.در اينحال خداوند بر آنها نظر رحمت نموده، و
رجوع بر مهر و محبت نمود، تا اينكه ايشان هم توبه كنند، و البته اوست كه رجوع
كننده شديد به بندگان خود و مهربان است.»
واقدى آورده است كه در رمضان سال نهم رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم از اين سفر به مدينه بازگشت، (250)و گفت:
الحمد لله على ما رزقنا فى سفرنا هذا من اجرو حسنة و من بعدنا
شركاؤنا فيه.
«حمد و سپاس اختصاص به خدا دارد بر آنچه را كه پاداش و حسنه در
اين سفر به ما روزى فرمود.و آنان كه پس از ما هستند نيز شريكان ما هستند، در
اين روزى از پاداش و حسنه!»
عائشه گفت: يا رسول الله! در اين سفر اين قدر شدت و مشقتبراى شما
رخ داد، كسانى كه پس از شما هستند، شريكان شما هستند در آن شدت و مشقت؟ !
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ان بالمدينة لاقواما
ما سرنا من مسير و لا هبطنا واديا الا كانوا معنا، حبسهم المرض، ا و ليس الله
تعالى يقول فى كتابه:
ما كان المؤمنون لينفروا كافة (آيه 22 از سوره 9: توبه) فنحن
غزاتهم و هم قعدتنا(251).و الذى نفسى بيده لدعاؤهم انفذ فى عدونا
من سلاحنا!
«در نبودن ما در اين شهر مدينه، مردمى بودهاند كه ما هيچ مسيرى
را نپيموديم، و در هيچ وادى فرود نيامديم مگر آنكه ايشان با ما بودند، آنچه
آنها را از حركتباز داشت مرض بود.مگر اينطور نيست كه خداوند تعالى در كتاب خود
مىگويد: نبايستى همگى مؤمنين كوچ كنند.ما از جانب آنها جنگجويانى بودهايم، و
ايشان از جانب ما نشستگان.قسم به آن كه جان من در دست اوست، دعاى آنها نافذتر و
شكافندهتر بود در دشمنان ما، از اسلحهاى كه ما بكار مىبرديم.»
و مسلمين شروع كردند به فروش اسلحه خود، و مىگفتند: جهاد پايان
يافت.و مردم متمكن به واسطه تمكن خود آن سلاحها را مىخريدند.چون اين جريان به
رسول خدا رسيد، آنها را از اين عمل نهى كرد و گفت:
لا تزال عصابة من امتى يجاهدون على الحق حتى يخرج الدجال
(252). «هميشه جماعتى از امت من در راه حق جهاد مىنمايند تا زمانيكه
دجال خروج كند.»
و عبد الله بن ابى در چند شب مانده به آخر ماه شوال مريض شد، و در
ذو القعده بمرد، و مرض او بيستشب طول كشيد.و رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم در اين مدت از او عيادت مىنمودند.
و در همان روزى كه مرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او
وارد شدند، و او در حال احتضار بود.
رسول خدا گفتند: قد نهيتك عن حب اليهود. «من تو را از دوستى با
يهود نهى كردم.»
عبد الله بن ابى گفت: سعد بن زراره با يهود دشمنى نمود، و از اين
دشمنى فائدهاى نبرد!
و سپس گفت: يا رسول الله! الآن جاى عتاب و مؤاخذه نيست! اينست مرگ
كه آمده است.اگر من مردم، در غسل من حاضر شو، و پيراهن خود را به من بده، تا
براى من كفن كنند! و آنحضرت پيراهن روى خود را دادند - و در تن آنحضرت دو
پيراهن بود - عبد الله گفت: پيراهنى را مىخواهم كه به پوستبدنت متصل است!
رسول خدا پيراهن زير خود را درآورده و به او دادند، و پس از آن گفت: بر من نماز
بخوان، و براى من طلب مغفرت كن!
و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در غسل و كفن او حضور
يافتند، و سپس جنازه او به محل جنازهها حمل داده شد، و رسول خدا پيش رفت تا بر
او نماز گزارد(253).عمر بن خطاب به سوى رسول خدا برجست و گفت: يا
رسول الله! آيا تو بر پسر ابى نماز مىخوانى، در حاليكه او در فلانروز چنان
گفت، و در فلانروز چنين گفت؟ و گفتار ابن ابى را شمرد.
رسول خدا تبسم نمود و گفت: اخر عنى يا عمر (دور شو از من اى عمر)
و چون عمر در اصرار خود زياده روى كرد، رسول خدا گفت: «مرا مخير كردهاند كه بر
او استغفار كنم، و يا نكنم، و من اختيار استغفار را نمودهام، و اگر مىدانستم
كه اگر از هفتاد بار بيشتر هم استغفار مىكردم، او آمرزيده مىشد، من براى او
استغفار مىنمودم و اينست گفتار خداوند عز و جل:
استغفر لهم اولا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر
الله لهم ذلك بانهم كفروا بالله و رسوله و الله لا يهدى القوم الفاسقين
(254).
«اى پيامبر چه براى آنها طلب غفران و آمرزش را بكنى و يا نكنى!
اگر هم هفتاد مرتبه براى آنها طلب غفران و آمرزش را بنمائى، خداوند ايشانرا
نخواهد آمرزيد! زيرا كه ايشان به خدا و رسول خدا كافر شدهاند و خداوند قوم
فاسقين را هدايت نمىكند.» و گفته شده است كه رسول خدا گفت: از هفتاد بار هم
بيشتر مىگويم.
رسول خدا بر او نماز گزارد و منصرف شد.هنوز زياد دور نشده بود كه
اين آيه نازل شد:
و لا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره انهم كفروا
بالله و رسوله و ماتوا و هم فاسقون(255).
«و ديگر هيچگاه بر منافقى از منافقان كه بميرد، نماز مخوان! و بر
قبر او براى دعا و استغفار نايست! زيرا كه ايشان به خدا و رسول خدا كافر
شدهاند، و در حال فسق و پليدى و كژى مردهاند» .
و مجمع بن جاريه مىگفت: من نديدم كه رسول خدا به قدرى كه در
جنازه ابى صرف وقت كرد، و طول داد، صرف وقت كند، و سپس از آنجا برخاستند، و او
را به سوى قبرش حمل كردند.
و عمرو بن اميه ضمرى مىگفت: ما هر چه خواستيم خود را به سرير
(تابوت) ابى برسانيم، نتوانستيم زيرا منافقينى كه اظهار اسلام مىكردند، و بر
نفاقشان باقى بودند، به قدرى زياد بودند كه در اطراف سرير حملهور شده، و آنرا
حمل مىكردند.و آنها از بنى قينقاع و غيرهم بودند مانند سعد بن حنيف، و زيد
بنلصيت، و سلامة بن حمام، و نعمان بن ابى عامر، و رافع بن حرمله، و مالك بن
ابى نوفل، و داعس، و سويد، و اينها از خبيثترين منافقان بودند، و اينها
همانهائى بودند كه ابن ابى را در كارها پيشقدم مىنمودند و نمايان مىكردند.
و براى پسر عبد الله بن ابى كه نامش عبد الله بود (رسول خدا نام
او را عبد الله گذاردند) هيچ چيزى سنگينتر از ديدار اين منافقين نبود، و اين
پسر از خواص عبد الله بود، و در خانه پدر را بر روى منافقين مىبست.و عبد الله
مىگفت: غير از اين جماعت كسى نزد من نيايد، و به پسرش مىگفت: قسم به خدا تو
از براى من از آب براى تشنه محبوبترى! و آن جماعت منافقين به ابى مىگفتند: اى
كاش جانهاى ما و اولاد ما و اموال ما فداى تو شده بود، و تو نمرده بودى! و چون
او را بر كنار گودال قبر نهادند و رسول خدا هم ايستاده بود، و آنها را نظر
مىكرد، براى رفتن در قبر او ازدحام كردند و صداها را بلند نمودند، بطوريكه
بينى داعس آسيب ديد، و عبادة بن صامت آنها را دفع مىكرد، و مىگفت: صداهاى خود
را در نزد رسول خدا پائين بياوريد.بطوريكه بينى داعس ضرب ديد و خون جارى شد، و
او مىخواست در قبر ابن ابى داخل شود كه او را دور كردند، و مردانى چند از قوم
او داخل شدند كه آنها اهل فضل و اسلام بودند، چون ديدند كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم حضور يافته، و بر جنازهاش نماز خوانده و بر قبر او قيام
نموده است.بنا بر اين در قبر او فرزندش: عبد الله و سعد بن عبادة بن صامت و اوس
بن خولى داخل شدند، تا آنكه قبر او را درست كردند، و اشراف اصحاب رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم و اكابر از طائفه اوس و خزرج او را در لحد سرازير كردند،
و همه آنها با رسول خدا ايستاده بودند، و رسول خدا بر بالاى قبر ايستاده بود تا
دفن شد، و پسرش را تسليت گفت و مراجعت نمود.
و عمرو بن اميه مىگفت: اين ياران منافق ابن ابى با چه چيزى روبرو
شدند؟ ! از طرفى ايشان همان كسانى بودند كه خاك بر قبر او مىريختند، و از طرفى
مىگفتند: اى كاش جان ما فداى تو شده بود، و ما قبل از تو مرده بوديم، و خاك بر
سر خودشان مىريختند.و آن كه طريقه او را تحسين مىكرد، مىگفت: طائفه خزرج
قومى بودند فقير، و او به آنها احسان مىكرد(256).
و در تفسير «الدر المنثور» بعد از بيان رسول الله كه اى عمر از من
دور شو! عمر مىگويد: رسول خدا بر او نماز خواند، و با جنازه او رفت، تا بر روى
قبرش ايستاد، و از او فارغ شد فعجبت لى و لجراتى على رسول الله صلى الله عليه و
آله و سلم و الله و رسوله اعلم. «من از خودم و از تجرى و سماجتى كه بر رسول خدا
نمودم تعجب كردم، و خدا و رسول خدا داناترند به حقايق امور و حوادث» .
(257)
و نيز در «الدر المنثور» از ابن ابى حاتم از شعبى آورده است كه
عمر بن خطاب گفت: لقد اصبت فى الاسلام هفوة ما اصبت مثلها قط: «سوگند كه حقا من
در اسلام به لغزش و سقوطى برخورد كردم كه هيچوقت مثل چنين لغزشى براى من رخ
نداده بود.» كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مىخواستبر عبد الله بن
ابى نماز بخواند، من لباس او را گرفتم و گفتم: خدا تو را بدين نماز امر نكرده
است و خدا گفته است:
استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر
الله لهم
و رسول خدا به من گفت: پروردگار من مرا مخير كرده است و گفته است:
استغفار بكن يا نكن! و آنحضرت بر كناره لب قبر نشست، و مردم به پسر عبد الله
مىگفتند: اى حباب چنين كن! اى حباب چنان كن! رسول خدا فرمود: حباب اسم شيطان
است، تو عبد الله مىباشى(258).
و شيخ طبرسى گويد: و پس از آن خداوند سبحانه نهى كرد از نماز
خواندنبر منافقين و گفت: لا تصل على احد منهم مات ابدا: «نماز مخوان بر هيچ
منافقى از منافقين بعد از مرگش.» زيرا رسول خدا تا آن زمان بر آنها نماز
مىگزارد، و احكام اسلام را بر آنها جارى مىساخت، و لا تقم على قبره: «و بر
روى قبر او براى دعا توقف مكن.»
زيرا رسول خدا چون نماز بر مردهاى مىگزارد، بر روى قبرش
مىايستاد، و ساعتى دعا مىكرد.و خداوند تعالى او را از نماز خواندن بر
منافقين، و وقوف بر گورشان، و دعاى بر آنها نهى نمود، و سبب اين دو امر (يعنى
نماز و دعا) را بيان كرد كه آنها كافر شدهاند به خدا و رسول او، و با حال فسق
و كفر مردهاند.فلهذا از اين به بعد آنحضرت تا زنده بود، بر منافقى نماز
نخواند.
و در اين آيه
و لا تقم على قبره
دلالت استبر آنكه قيام و وقوف بر روى قبر براى دعا عبادتى است
مشروع، و اگر اينچنين نبود خداوند نهى از آنرا اختصاص به كافر نمىداد.
و روايتشده است كه: آنحضرت كه بر عبد الله بن ابى نماز خواندند و
پيراهن خود را براى كفن او دادند، پيش از اين بود كه نماز بر منافقين نهى شود.و
اين روايت از ابن عباس و جابر و قتاده آمده است.
و از انس و حسن روايت است كه: چون آنحضرت اراده كرد نماز گزارد
جبرائيل لباس او را گرفت و بر او اين آيه را قرائت كرد:
و لا تصل على احد منهم مات ابدا
و روايتشده است كه به آنحضرت گفتند: به چه سبب پيراهن خود را
براى او فرستادى، تا او را در آن كفن كنند، با آنكه او كافر بود؟ ! حضرت فرمود:
ان قميصى لن تغنى عنه من الله شيئا:
«پيراهن من او را از مؤاخذه و سئوال و جواب خدا بىنياز نمىكند.»
و من بدين عمل خودم از خدا انتظار داشتم كه خلق كثيرى را در اسلام
داخل كند.
و روايتشده است كه چون طائفه خزرج ديدند كه او به لباس پيغمبر
استشفاء(259)مىكند، هزار نفر از آنها در دين اسلام داخل شدند.و
اين گفتار از زجاجآورده است و گفته است، در روايات بيشتر داريم كه آنحضرت بر
او نماز نخواندند(260).
و در تفسير «على بن ابراهيم» آمده است كه: چون رسول خدا به مدينه
آمد، و عبد الله بن ابى مريض شد، و فرزند او عبد الله بن عبد الله مؤمن بود،
فرزند به حضور رسول خدا رسيد، در حاليكه پدرش جان مىداد، و گفت: اى رسول خدا
پدرم و مادرم فداى تو باد! اگر براى عيادت پدرم حاضر نشوى، اين ننگ استبرما!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى عيادت او رفتند، و
منافقين هم آنجا بودند.فرزندش عبد الله گفت: اى رسول خدا، براى پدرم مغفرت
بخواه! عمر گفت: اى رسول خدا مگر خدا تو را از نماز بر ايشان و يا بر استغفار
بر ايشان نهى نكرده است؟ ! رسول خدا از او اعراض كردند، و عمر گفتار خود را
تكرار كرد.
رسول خدا به او گفتند: ويلك (اى واى بر تو) من مخير شدهام بين
استغفار و عدم آن و من استغفار را اختيار كردم.خدا مىگويد:
استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر
الله لهم.
و چون ابن ابى جان داد، پسرش به حضور رسول خدا آمد، و گفت: اى
رسول خدا، پدرم و مادرم فداى تو باد! اگر ميل دارى به جنازه او حاضر شو! و رسول
خدا به جنازهاش حضور يافت و بر قبرش ايستاد.
عمر گفت: اى رسول خدا مگر خدا تو را نهى نكرده است كه بر جنازه
احدى از منافقين نماز نخوانى و بر قبرش نايستى؟ ! رسول خدا به او گفت: ويلك آيا
مىدانى من چه گفتم؟
انما قلت: اللهم احش قبره نارا و جوفه نارا و اصله النار.
«بار خدايا قبر او را پر از آتش كن، و شكم او را پر از آتش كن، و
مكان و محل او را در آتش قرار بده.»
و بنا بر اين از رسول خدا چيزى بروز كرد كه دوست نمىداشتبروز
كند(261).
و در «تفسير عياشى» قريب به مضمون همين روايت را از زراره از
حضرت امام محمد باقر عليه السلام آورده است(262).
و به روايت ديگر از حنان بن سدير از پدرش از حضرت امام محمد باقر
عليه السلام آورده است كه: مردى از منافقين مرد.رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم به نزد پدرش(263)فرستادند و گفتند: هر وقتخواستيد تشييع
كنيد، مرا خبر كنيد.چون آماده حركتشدند، فرستادند به پى رسول الله، و آنحضرت
آمدند به سمت ايشان، و در تشييع دست پسر او را گرفتند و مىرفتند.عمر در اينكار
دخالت كرد و گفت: يا رسول الله! اما نهاك ربك عن هذا ان تصلى على احد منهم مات
ابدا او تقوم على قبره؟ ! و پيامبر پاسخ او را ندادند.
و چون نزديك بود كه به قبر برسند، عمر ايضا اين جمله را تكرار
كرد.رسول خدا به او گفتند: تو ما را نديدى كه بر جنازه او نمازى بخوانيم، و يا
بر قبر او وقوفى نمائيم! و پس از آن گفتند: پسرش مردى است از مؤمنين و بر ما
لازم است اداى حق او را بكنيم.و عمر گفت: من پناه مىبرم به خدا از غضب خدا و
از غضب تو اى رسول خدا! (264)
و فيض كاشانى (ره) بعد از بيان اين دو روايت(265)در
تفسير «صافى» گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بسيار با حيا و
كريم بود همچنانكه خداوند عز و جل گويد:
فيستحيى منكم و الله لا يستحيى من الحق(266)
«پس پيغمبر از شما حيامىكند، و خداوند از حق حيا نمىكند.»
و ناپسند داشت كه مردى كه از اصحاب اوست و اظهار ايمان مىكند،
مفتضح و رسوا شود، فلهذا دعا بر عليه منافقين مىكرد و بطور توريه نشان مىداد
كه من دعا بر له آنها نمودهام.و اين معناى گفتار اوست كه به عمر مىگويد: تو
ما را نديدى كه بر جنازه او نمازى بخوانيم، و يا بر قبر او وقوفى نمائيم! و
همچنين معناى گفتار او در حديث قمى: مرا مخير كردهاند، و من اختيار استغفار را
نمودهام.
تا آنكه مىگويد: تمام اين توجيهات بر فرض صحت روايت قمى است چون
آنرا اسناد به معصوم نداده است، و اعتماد بر حديث عياشى در اينجا بيشتر است از
حديث قمى، چون اسناد به معصوم داده است.و علاوه سياق گفتار قمى يكبار دلالت
دارد بر آنكه سبب نزول اين آيه قصه عبد الله بن ابى است، و يكبار دلالت دارد بر
آنكه قبلا نازل شده است.و در كتاب «كافى» از حضرت صادق عليه السلام روايت
مىكند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر جماعتى در نماز ميت پنج تكبير
مىگفتند، و بر جماعتى ديگرى چهار تكبير.چون بر جنازهاى چهار تكبير مىگفتند
آن جنازه متهم بود يعنى به نفاق.و نيز در كتاب «كافى» و «تفسير عياشى» از
حضرت صادق عليه السلام روايت است كه: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
بر جنازهاى نماز مىخواندند، تكبير مىگفتند، و پس از آن شهادتين را مىگفتند،
و سپس تكبير مىگفتند و بر پيامبران درود و صلوات مىفرستادند، و پس از آن
تكبير مىگفتند و براى مؤمنين دعا مىكردند، و سپس تكبير چهارم را مىگفتند و
دعا براى اين ميت مىنمودند، و پس از آن تكبير مىگفتند و از نماز منصرف
مىشدند.و چون خداوند او را از دعاى بر منافقين منع كرد، وقتى كه مىخواستند بر
منافقى نماز بخوانند، تكبير و تشهد مىگفتند، و پس از آن تكبير گفته و صلوات بر
پيغمبران مىفرستادند، و سپس تكبير گفته و دعا براى مؤمنين مىنمودند، و پس از
آن تكبير چهارم را گفته، و از نماز منصرف مىشدند و دعا براى ميت نمىنمودند
(267).
و اما استاذنا العلامة الطباطبائى قدس الله سره در دو مورد از اين
قضيه بحث كردهاند:
اول در ذيل آيه كريمه
استغفر لهم اولا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر
الله لهم،
كه ترديد در اينجا در بين امر و نهى، كنايه از تساوى فعل و ترك
است، يعنى فعل استغفار لغو است، و هيچ ثمرى ندارد نظير قول خدا:
قل انفقوا طوعا او كرها لن يتقبل منكم(268).
«بگو شما منافقين چه انفاق كنيد از روى رغبت، و چه انفاق كنيد از
روى كراهت، در هر دو حال از شما قبول نمىشود.»
و بنا بر اين معناى آيه اينطور مىشود كه: براى اين منافقين مغفرت
خدا شامل نمىشود، و طلب غفران و عدم طلب غفران درباره آنها مساوى است، زيرا
طلب مغفرت لغو است و اثرى ندارد.
و قول خداى تعالى:
ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر الله لهم
تاكيد استبراى همين گفتار كه استغفار براى آنها لغويت دارد، و
براى بيان آنكه طبيعت استغفار به آنها نمىرسد، چه استغفار بشود و يا نشود، و
چه استغفار يكبار باشد و يا چندين بار، كم و يا زياد.پس ذكر هفتاد بار (سبعين)
كنايه از بسيارى استغفاراست، بدون آنكه در آنجا خصوصيتى براى عدد هفتاد باشد نه
آنكه يكبار استغفار و دوبار و يا به هفتاد بار هم برسد، در حق منافقين غير مؤثر
است، وليكن چون از هفتاد بار تجاوز كرد اثر خود را خواهد بخشيد.و لهذا در مقام
تعليل مىگويد: ذلك بانهم كفروا بالله و رسوله يعنى علت عدم شمول غفران الهى به
آنها كفر آنهاستبه خدا و رسول خدا، و تا وقتى كه كفر باقى است غفران شامل حال
آنها نمىشود، و استغفار و عدم استغفار، و يكبار و يا بيشتر تفاوتى ندارد در
حاليكه آنها كافرند.و نظير استعمال كلمه هفتاد در مجرد مفهوم كثرت بدون در نظر
گرفتن خصوصيت عدد، همانند استعمال عدد صد و هزار است در معناى كثرت(269).
و در بحث روائى گفتهاند: در تفسير «الدر المنثور» از ابن جرير، و
ابن ابى حاتم از عروه تخريج كرده است كه: عبد الله بن ابى به اصحاب خود گفت:
اگر شما اينطور نبوديد كه بر اصحاب محمد انفاق مىكرديد، هر آينه از دور او
پاشيده بودند، و او گوينده:
ليخرجن الاعز منها الاذل(270).
«البته عزيزترين از اهالى مدينه ذليلترين آنها را از مدينه بيرون
مىكند.» بود كه مراد از عزيزترين خودش، و از ذليلترين رسول الله است.
و در اينحال خداوند اين آيه را فرستاد كه:
استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر
الله لهم(271):
«براى منافقين چه از خدا غفران بخواهى و يا نخواهى اگر هفتاد
مرتبه غفران بخواهى خداوند غفران خود را به آنها عنايت نمىكند. »
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: من حتما از هفتاد مرتبه
زيادتر براى آنها غفران مىخواهم.در اينحال خداوند اين آيه را فرستاد كه:
سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم
(272).
«براى منافقين تفاوتى ندارد چه آنكه براى آنها غفران بخواهى و يا
نخواهى، زيرا كه خداوند غفران خود را به آنها عنايت نمىنمايد.»
و پس از ذكر دو روايت ديگر به همين مضمون با دو سند ديگر از «الدر
المنثور» چنين گفتهاند كه: آنچه در آن شكى نيست، آنستكه اين آيات در اواخر عهد
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نازل شده است، و تمام سورههاى مكى و اكثر
سورههاى مدنى پيش از اين نازل شده است.و ايضا آنچه هيچ شكى در آن نيست، آنستكه
آنچه از صريح آيات قرآن استفاده مىشود، اينستكه براى نجات كفار و منافقين - كه
آنها از كفار هم شديدتر و بدتر بودند - اگر بر كفر و نفاقشان مرده باشند، هيچ
دريچه اميدى نيست، و هيچ رجاء و طمع در شمول غفران الهى نيست، و در قرآن آيات
بسيارى چه مكى و چه مدنى وارد است كه دلالت صريحه قطعيه بر اين مطلب دارد.
و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، اجل و اعظم و بلند
رتبهترند از آنكه مخفى باشد بر او آياتى را كه خدا بر او نازل مىكند، و يا به
وعدهاى كه خداوند به عذاب آنها داده است، وثوق نداشته باشد، آنهم عذاب مخلد با
وعده حتمى قطعى، و آنگاه طمع در شكستن قضاء و حكم حتمى الهى ببندد، به اصرار و
الحاح به خدا در طلب غفران براى آنها.
يا آنكه معناى ترديد در آيه، براى او مخفى باشد كه براى معناى
لغويت است، و عدد هفتاد خصوصيتى ندارد تا آنكه طمع در غفران آنها ببندد، در
صورتيكه از هفتاد بار زيادتر باشد.
و ايكاش مىدانستم كه: آنچه در سوره منافقون آمده است كه: «فرقى
ندارد چه اينكه براى آنها استغفار بكنى و يا نكنى، خداوند هيچگاه آنها را
نخواهد آمرزيد، چون حقا خداوند قوم فاسق را هدايت نمىكند!» بر آنچه در سوره
توبه آمده است كه: «براى آنها استغفار بكنى و يا نكنى! اگر براى آنها هفتاد
مرتبه هم استغفار بكنى، خداوند، هيچگاه آنها را نخواهد آمرزيد و اين به علت
آنست كه: ايشان به خدا و رسول خدا كافر شدهاند، و خداوند قوم فاسق را هدايت
نمىكند» چه زيادتى از جهت مفاد و محتوى دارد؟ ! در حاليكه مىبينيم خداوند
سبحانه در هر دو آيه، نفى ابدى مغفرت را به اينكه آنها فاسقند و خدا فاسقان را
هدايتنمىكند، ذكر كرده است.
و از آنچه گفتيم به طور خلاصه و جوهره به دست مىآيد كه: اين
روايات و آنچه مشابه آنهاست، مجعول و ساختگى است و واجب است همه آنها را طرح
نمود(273).
و پس از اين گفتهاند: در آن رواياتى كه عدم استغفار را در سوره
منافقون نياورده است، بلكه فقط عدم استغفار را در سوره توبه آورده است همچون
روايت وارده از «الدر المنثور» كه بعد از جريان قضيه، رسول خدا به عمر
مىگويند: اخر عنى يا عمر انى قد خيرت، قد قيل لى: استغفر لهم اولا تستغفر لهم
ان تستغفر لهم سبعين مرة، فلو اعلم انى زدت على السبعين غفر له زدت عليها، اين
فقره اخيره كه: «اگر مىدانستم كه زيادتر از هفتاد بار هم استغفار مىكردم براى
عبد الله بن ابى، آمرزيده مىشد، من زياد مىكردم» صريح استبر آنكه آنحضرت
مايوس بودهاند از شمول مغفرت براى او، و اين شاهد استبر آنكه گفتار آنحضرت كه
فرمود: «من مخير شدهام، و به من گفته شده است: استغفار بكنى و يا نكنى، اگر
هفتاد مرتبه هم استغفار كنى» دلالت دارد بر اينكه: خداوند او را در استغفار
مردد گذارده است، و از استغفار نهى ننموده است، نه اينكه خدا او را مخير كرده
است در استغفار و عدم آن به نحو تخيير حقيقى تا نتيجهاش تاثير استغفار در حصول
مغفرت و يا اميد به آن بوده باشد.
و از همين جا به دست مىآيد كه: استغفار آنحضرت براى عبد الله بن
ابى و نماز بر او و قيام بر قبر او، در صورتيكه بعضى از اين امور، ثابتشده
باشد، هيچيك از آنها براى طلب مغفرت و دعاى جدى نيست همچنانكه در روايت على بن
ابراهيم قمى آمده است(274).
و دوم در ذيل كريمه:
و لا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره انهم كفروا
بالله و رسوله و ماتوا و هم فاسقون(275)،
كه استاد فقيد چنين آوردهاند:
خداوند نهى كرده است پيغمبر را از نماز بر مردهاى كه از منافقين
باشد، و همچنين از وقوف بر قبر او.و علت اين نهى را هم ذكر كرده است كه: چون
آنان كافر به خدا و رسول او شدهاند، و با وجود دوام بر فسقشان مردهاند.
و علت لغويت استغفار را براى آنها در گفتار سابق خود در همين سوره
آيه 80 آورده است كه: «چه طلب غفران بكنى و يا نكنى، و اگر هفتاد بار طلب غفران
بكنى، خدا آنها را نمىآمرزد» ، و همچنين در آيه 6 از سوره منافقون آورده است
كه: «فرقى ندارد براى آنها طلب غفران بكنى و يا نكنى، خدا آنها را نمىآمرزد و
حقا خدا قوم فاسق را هدايت نمىكند» .
و از مجموع آنچه ذكر شد به دست آمد كه: كسى كه فاقد ايمان به خدا
شود به واسطه سيطره و استيلاء كفر بر دلش، و احاطه آن بر روانش، هيچ راهى براى
نجات كه از آن بدان هدايتشود نيست، و اين آيات سه گانه همگى از لغويت استغفار
براى منافقين، و نماز بر مردگانشان، و قيام بر قبورشان براى دعا، پرده بر
مىدارد، و در اين آيه اشارهاى هم وجود دارد بر اينكه پيغمبر اكرم عادتشان اين
بود كه بر مردگان مسلمين نماز مىخواندند، و بر روى قبورشان براى دعا و قيام
مىنمودند(276).
و در بحث روائى پس از آنكه رواياتى را از «الدر المنثور» با
تخريجبخارى و مسلم و ابن ابى حاتم و ابن ابى منذر و ابو الشيخ و ابن مردويه و
بيهقى در «دلائل النبوة» ، و نيز با تخريجبخارى و احمد و ترمذى و نسائى و ابن
ابى حاتم و نحاس و ابن حبان و ابن مردويه و ابو نعيم در «حلية الاولياء» ذكر
كردهاند كه: چون ابن ابى مرد و رسول خدا خواستند بر او نماز بخوانند، عمر بن
خطاب لباس رسول خدا را گرفت و گفت: خدا تو را از نماز بر منافقين نهى نموده
است!
رسول خدا گفتند: خدا مرا مخير كرده است...و من از هفتاد بار هم
بيشتر استغفار براى او مىكنم!
عمر گفت: او منافق است.رسول خدا نماز را بر او خواندند و آيه
و لا تصل على احد منهم
نازل شد و رسول خدا نماز بر منافقين را ترك كردند، و پس از آنكه
چندين روايات ديگر قريب به همين مضمون ذكر كردهاند، چنين گفتهاند كه: روايات
درباره استغفار رسول خدا براى عبد الله بن ابى و نماز آنحضرت بر او، در بعضى از
مراسيل از روايات شيعه ايضا وارد شده و عياشى و قمى در دو تفسير خود ذكر
كردهاند.
و اين روايات علاوه بر آنكه در خود آنها تناقض و تدافع وجود دارد،
و مشتمل بر تعارض است، آيات كريمه قرآنيه آنها را رد و باطل مىكند بدون هيچ شك
و شبههاى.
اما اولا همانطور كه ذكر كرديم گفتار خداى تعالى:
استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر
الله لهم
روشن مىكند كه مراد از اين آيه لغويت استغفار استبراى منافقين،
نه تخيير، و عدد سبعين براى بيان مبالغه است در كثرت، نه براى خصوصيتسبعين تا
اميد مغفرت در زياده بر اين مقدار بوده باشد.و پيامبر بالاترند از اينكه اين
دلالت لفظيه را نفهمند و حمل بر تخيير كنند، آنگاه شخص ديگرى به آنحضرت تذكر
دهد، و باز پيامبر بر جهل خود اصرار ورزند، تا آنكه خداوند او را به آيه ديگرى
كه از نماز بر منافقين نهى كند، و آن آيه را بر او نازل سازد، متوجه نمايد.
و علاوه بر اين تمام آياتى كه متعرض استغفار و نماز بر منافقين
است مثل
استغفر لهم اولا تستغفر لهم،
و مثل
لا تصل على احد منهم
علت عدم استغفار و نماز را منوط به كفر و فسق آنان مىنمايد.و حتى
گفتار خداوند متعال:
ما كان للنبى و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولى
قربى من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم(277).
«و چنين حقى براى پيغمبر و آنانكه ايمان آوردهاند نيست كه: براى
مشركين طلب غفران كنند گرچه از اقرباء و ارحام آنها باشند، بعد از آنكه بر آنها
روشنشود كه آنها از اهل دوزخ هستند.»
نشان مىدهد كه نهى از طلب مغفرت در اثر كفر و مخلد بودن آنها در
جهنم است.و در اينصورت چگونه متصور استبا وجود اين معنى استغفار و نماز براى
آنان جايز باشد؟
و ثانيا سياق آياتى كه در آنها آيه و لا تصل على احد منهم مات
ابدا مىباشد، صريح استبر آنكه اين آيه در وقتى كه رسول خدا در غزوه تبوك به
سفر رفته بودند، و هنوز به مدينه مراجعت ننموده بودند، نازل شده است، و اين در
سنه هشتم از هجرت بوده است، و مرگ عبد الله بن ابى در مدينه در سنه نهم بوده
است.و اين امور از راه نقل مسلم است.
و در اينصورت معناى اين عبارت كه در اين روايات آمده است، چه
خواهد شد كه: رسول خدا بر عبد الله بن ابى نماز خواندند و بر قبرش ايستادند، و
سپس خداوند اين آيه را فرستاد كه:
و لا تصل على احد منهم مات ابدا؟!
و شگفت انگيزتر از اين آنستكه: در بعضى از روايات گذشته آمده بود
كه: عمر به پيغمبر گفت: آيا بر عبد الله بن ابى نماز مىخوانى، در حاليكه خدا
تو را از نماز بر منافقين نهى نموده است؟ و رسول الله گفتند: پروردگار من مرا
مخير نموده است، و پس از آن آيه
و لا تصل على احد منهم
«بر منافقين كه مىميرند نماز مخوان» نازل شد.
و شگفتانگيزتر از اين هم آنستكه: در روايت اخيره اينطور آمده بود
كه: آيه وارده در سوره منافقون
سوآء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم
بعد از آيه وارده در سوره توبه:
استغفر لهم او لا تستغفر لهم
نازل شده است.و همه مىدانند كه آيه وارده در سوره منافقون در
غزوه بنى المصطلق و در سنه پنجم از هجرت نازل شده است، و عبد الله بن ابى در
آنوقت زنده بود، و خداوند گفتار او را در همان سوره بيان مىكند كه:
لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل
و در بعضى از اين روايات مطلبى آمده بود كه بعضى از آنانكه
خواستهاند به نحوى اين روايات را توجيه كنند بدان استناد جستهاند كه: رسول
خدا استغفار و نماز بر ابن ابى را به جهت استمالت دلهاى مردان منافق از طائفه
خزرج به جاآوردهاند، تا آنها را به اسلام نزديك كنند.و اين گفتار هم استوار
نيست.چگونه ممكن است پيامبر با نص صريح آيات قرآن به جهت استمالت دلهاى منافقين
و كجدار و مريز كردن با آنها مخالفت نمايد، در حاليكه خداوند او را با
بليغترين تهديدى تهديد كرده است كه:
اذا لاذقناك ضعف الحياة و ضعف الممات(278).
«و در آنصورت هر آينه دو چندان از عذاب دنيا و از عذاب آخرت به تو
مىچشانديم.»
و بنا بر اين نظر وجيه آنستكه بگوئيم: اين روايات مجعول و ساختگى
است، و چون مفاد آن مخالف قرآن استبايد آنها را طرح و رد نمود(279).
و اين حقير گويد: تنافى و تناقض وارد در معنى و مضمون روايات
وارده در اين داستان، همانطور كه استاد گرامى افاض الله علينا من بركات تربته
فرمودهاند، جاى هيچگونه ترديد نيست.ولى اصل استغفار رسول خدا و نماز بر عبد
الله بن ابى و اعتراض عمر به آنحضرت، تقريبا از قضاياى مسلمه تاريخ است، و
نمىتوان از اصل اين قضيه با صرف نظر از حواشى و زوائد بسته شده به آن، اغماض و
صرفنظر كرد.و براى توضيح اين حقيقت مىگوئيم:
از ضروريات مستفاده از قرآن و سنت است كه: كسانى كه كافر باشند، و
با حال كفر و شرك از دنيا بروند، از براى آنها راه نجات نيست، و استغفار براى
آنها پس از مردن نه تنها سودى ندارد، بلكه شرعا مجوزى هم ندارد، و نهى از آن
وارد شده است.مسلمين براى مشركين نبايد از خدا طلب غفران كنند، و يا بر جنازه
ايشان نماز بخوانند، و يا بر گورشان براى ترحم و طلب رحمتحضور يابند.اما بعكس،
براى مسلمين بايد استغفار كنند، و نماز بخوانند، و در هر امرى از امور از نكاح
و ازدواج، و معاملات، و مراسم تكفين و تدفين، و غيرها بايد به دستورات اسلام با
آنها عمل نمود، خواه در باطن هم مؤمن باشند، و خواه ايمان نياورده ومنافق
باشند، ولى كلمه رد و ارتداد و كفر بر زبان جارى نكرده، و حكم حاكم اسلام بر
كفر آنان ثابت نشده باشد.
بنا بر اين در مقابل مشركين، صف طويل مسلمين اعم از مؤمنين واقعى
و اعم از منافقينى كه نفاق خود را در دل پنهان داشتهاند، تشكيل مىشود.و با
اين صف طويل بايد در تمام امور از عبادى و معاملى و سياسات و احكام، به حكم
مسلمين رفتار كرد، و آنها را مسلمان دانست.گرچه آثار نفاق در آنها مشهود باشد
ولى به ثبوت نرسيده باشد.
هر كس بگويد: لا اله الا الله، محمد رسول الله مسلمان است، و خون
او و مال او و ناموس او و آبروى او محفوظ است، و بر عهده حكومت اسلام است كه او
را محترم بشمارد، و در تمام اين امور با او معامله مسلمان بنمايد.
آيه 113، از سوره 9: توبه:
ما كان للنبى و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولى
قربى من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم
راجع به مشركان است، نه منافقانى كه حكم كفر و شركشان در نزد حاكم
اسلام ثابت نشده است.اين گروه از منافقان، مسلمانند.
و اخيرا ديديم كه چون اسيد بن حضير درباره منافقين عقبه كه قصد
فتك رسول خدا را داشتند، چون از آنحضرت تمناى كشتن آنها را نمود، رسول خدا
فرمود: مگر آنها بر زبان كلمه توحيد را جارى نمىكنند و شهادت بر نبوت من
نمىدهند؟ ! گفت: آرى! رسول خدا فرمود: خداوند مرا از كشتن اين طائفه نهى نموده
است(280).
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با عبد الله بن ابى و ساير
منافقين گرچه از خبيثترين آنها بودند، معامله با مسلمان را مىنمودند.از
اغنياى آنان زكوة مىگرفتند، و به فقراى آنها زكوة مىدادند، و تمام احكام
اسلام را چه رزمى و چه بزمى، از جنگ و تقسيم غنائم بر آنان اجراء مىنمودند.
اين بود تا غزوه بنى المصطلق كه عبد الله بن ابى در سنه پنجم از
هجرت چونبا رسول خدا از مدينه بيرون رفته بود، و به اصحاب خود در پنهانى بدون
اينكه از اصحاب رسول خدا كسى حضور داشته باشد، آن كلمات زشت و اهانتآميز را به
رسول خدا گفت كه در سوره منافقون ذكر شده است، و در ميان طائفه خزرج كه عبد
الله از سرشناسان و اشراف آنها بود، فقط زيد بن ارقم كه خردسال بود، اين خبر را
براى رسول خدا آورد، و عبد الله هم به تمام معنى الكلمه انكار كرد، و سوگند
خورد كه: من چنين سخنى نگفتهام، و زيد دروغ مىگويد، تا آن آيات سوره منافقون
نازل شد.
و از جمله آنكه:
سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم ان
الله لا يهدى القوم الفاسقين(281)
يعنى اى پيغمبر اينقدر براى منافقين زحمت نكش، و رنج نبر، و طلب
خير و غفران مكن! ايشان چنين و چنانند، زحمات و رنج تو درباره آنان، و عشق
سرشار تو به هدايت آنان هدر مىرود، شقاوت قلب آنها را تسخير كرده، و ديگر
روزنه اميدى در آن نيست، و به سوء اختيار خود آنها راه هدايت را به روى خود
بستهاند و مغفرت خدا به آنها نمىرسد.
در سوره منافقون باز هم حكم به كفر عبد الله بن ابى نشده است، به
عباراتى از قبيل:
ان المنافقين لكاذبون،
انهم ساء ما كانوا يعملون،
فهم لا يفقهون،
قاتلهم الله انى يؤفكون،
و هم مستكبرون،
ان الله لا يهدى القوم الفاسقين،
و لكن المنافقين لا يفقهون،
و لكن المنافقين لا يعلمون:
«به درستيكه منافقين البته دروغگويانند، آنها كسانى هستند كه
اعمالى كه انجام مىدهند زشت است، پس ايشان نمىفهمند، خداوند بكشد آنها را، با
اين دروغ و خيانت از حق به كجا رو مىكنند؟ و ايشانند مستكبران، حقا خداوند قوم
فاسق را هدايت نمىكند، وليكن منافقين نمىفهمند، وليكن منافقين نمىدانند.»
خداوند آنها را ياد مىكنند.و معلوم استبه مجرد اين عبارات، حكم
به كفر كسى نمىشود، كه او را در زمره مشركين قرار دهد، و او را در آتش مخلد
كند از جهتحكم ظاهر اسلام.و اما عبارت
سواء عليهم ا استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم
نهى از استغفار نمىنمايد بلكه مىرساند كه: درباره اين گروه،
استغفار فائدهاى ندارد، و تو خود را به مشقت و تعب ميفكن، و براى هدايت آنان
از راحت و استراحت و خواب و خوراك نايست!
مانند آيه 6، از سوره 2: بقره:
سواء عليهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون
«براى كسانى كه كافر شدهاند، مساوى است كه آنها را از خدا
بترسانى و يا نترسانى آنها ايمان نمىآورند» .
و مانند آيه 10 از سوره 36: يس:
و سواء عليهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون
كه البته مفاد اين آيات اين نيست كه هدايت كفارى اين چنين براى تو
اى پيغمبر حرام است، و خدا تو را نهى نموده است.بلكه مفادش آنستكه كار اينها از
حد گذشته، و انذار تو در دلهاى آنها سودى ندارد، پس چرا آنقدر خود را ناراحت
مىكنى؟ چرا اينقدر به تعب و رنج مىافكنى؟ چرا تمام سرمايه وجوديت را براى
ارشاد آنان مصرف مىكنى؟
ما تو را براى ابلاغ فرستادهايم، وظيفهاى غير از تبليغ ندارى و
گناه و شرك آنها بر گردن تو نيست!
فهل على الرسل الا البلاغ المبين(282).
«پس بر عهده پيامبران، مگر چيزى غير از رسانيدن آشكارا هست؟ !»
فان تولوا فانما عليك البلاغ المبين(283).
«پس اگر روى گردانيده، اعراض كنند، بر عهده تو چيزى غير از رساندن
آشكارا نيست!»
و ما على الرسول الا البلاغ المبين(284).
«و بر عهده و پيمان پيغمبر نيست چيزى مگر رساندن آشكارا» .كه آنچه
به او وحى شده است تبليغ كند.
طه ما انزلنا عليك القرآن لتشقى الا تذكرة لمن يخشى(285).
«اى طه پيامبر! ما قرآن را بر تو نازل نكرديم، تا تو خودت را در
مشقت و سختىبيندازى، نيست نزول اين قرآن مرگ براى يادآورى براى آن كسانى كه از
خداوند خشيت دارند.»
فذكر بالقرآن من يخاف وعيد.(286)
«پس يادآورى كن با قرآن كسى را كه از وعيد خداوند مىترسد.»
و ذكر فان الذكرى تنفع المؤمنين.(287)
«و يادآورى كن! زيرا كه يادآورى با قرآن به مؤمنين منفعت
مىرساند.»
فذكر ان نفعت الذكرى.(288)
«و يادآورى كن و متذكر نما به درستيكه يادآورى كردن است كه نفع
مىرساند».
فذكر انما انت مذكر لست عليهم بمصيطر.(289)
«پس تو اى پيغمبر مردم را به آيات خداوندى متذكر ساز! وظيفه تو
غير از اين يادآورى نمودن چيزى نيست! و تو توانا و مسلط بر تغيير كفر و ايمان،
و سعادت و شقاوت آنها نيستى، و به اصرار و ابرام نمىتوانى آنها را مسلمان
كنى!»
بارى تمام اين آيات مىرساند كه وظيفه تو اى پيامبر خدا يادآورى
است، كار خود را انجام بده، و ديگر به ايمان و كفر واقعى آنها كارى نداشته باش!
آن دست تو نيست، دستخداست، و در تبليغ احكام خود را از پاى در مياور، و جان
خود را از دست مده! و بر شرك و كفر ايشان اسف مخور، و انگشت مهر و محبتبر
دندان مگز!
و از همه اين آيات صريحتر آيه 6، از سوره 18: كهف است:
فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤمنوا بهذا الحديث اسفا
«پس تو اى پيغمبر نزديك است از شدت غصه و كثرت اندوهى كه بر اثر
ايمان نياوردن اين قوم به قرآن مىخورى، جان خود را هلاك سازى!»
و نظير اين آيه، آيه 3، از سوره 26: شعراء است:
لعلك باخع نفسك الا يكونوا مؤمنين
«نزديك است كه تو از شدت غصه و كثرت اندوهى كه بر ايمان نياوردن
اينها مىخورى، جان خود را هلاك كنى!»
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با منافقين با همان حكم
اسلامى عمومى درباره مسلمانان رفتار مىكردند، تا عبد الله بن ابى مرد، و پس از
آنكه بر جنازه او نماز خواندند و استغفار نمودند، آيات وارده در سوره توبه وارد
شد كه: ديگر براى آنها نماز مخوان، و بر قبر آنان وقوف مكن، زيرا كه آنها به
خدا و رسول خدا كافر شده، و در حال فسق مردهاند:
و لا تصل على احد منهم مات ابدا و لا تقم على قبره انهم كفروا
بالله و رسوله و ماتوا و هم فاسقون.
در اينجا حكم به كفر عبد الله بن ابى و نظائر او شده است، و
پيامبر را نهى فرموده است كه ديگر پس از اين بر آنها نماز مخوان! و همچنين آيه
شريفه
استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعين مرة فلن يغفر
الله لهم ذلك بانهم كفروا بالله و رسوله و الله لا يهدى القوم الفاسقين
كه نيز حكم به كفر منافقين شده استبعدا نازل شده است و بنا بر
اين ديگر استغفار نه تنها سودى ندارد، بلكه ممنوع است.
اين دو آيه، هر دو در سوره توبه (اولى آيه 84، و دويمى آيه 80
است) و سوره توبه در غزوه تبوك نازل شده است و آنهم در سنه نهم از هجرت بود، و
از رجب تا رمضان اين سال طول كشيد، و عبد الله بن ابى در ذى قعده همين سال مرد،
و مسلما اين دو آيه از قرائن و شواهد به دست آمده، بعد از مرگ ابن ابى نازل شده
است.
معناى اين كه مىگويند: سوره توبه در غزوه تبوك نازل شده اينست
كه: در همان ايام و ماههاى قبل و بعد از آن نازل شده است نه اينكه تمام آيات آن
يكايك در سفر بوده است، زيرا معلوم است آياتى كه مردم را تهييج و بسيجبر سفر
مىكند، قبل از سفر بوده است.مانند آيه:
يا ايها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل الله
اثاقلتم الى الارض(آيه 38)
و مانند آيه
الا تنفروا يعذبكم عذابا اليما و يستبدل قوما غيركم(آيه 39)
و آيه:
انفروا خفافا و ثقالا و جاهدوا باموالكم و انفسكم فى سبيل
الله(آيه 41) .
و نيز معلوم است كه آيات اوائل سوره، بعد از سفر تبوك بوده
است.مانند آيه:
برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين - فسيحوا فى
الارض اربعة اشهر و اعلموا انكم غير معجزى الله و ان الله مخزى الكافرين - و
اذان من الله و رسوله الى الناس يوم الحج الاكبر ان الله برىء من المشركين و
رسوله
تا آيه 37:
انما النسىء زيادة فى الكفر يضل به الذين كفروا
تمام اين آيات كه با سياق واحدى نازل شده است، در ذى قعده اين سال
نازل شده است و خطاب آن به مشركين از مكه و نواحى آن است كه رسول خدا اولا ابو
بكر را براى قرائت اين آيات در موسم حجبه مكه، براى مشركينى كه حج مىكردند
گسيل داشت، بعد به امر خدا او را عزل و امير المؤمنين عليه افضل صلوات المصلين
را بدين ماموريت اختيار كرد.و آنحضرت نامه را از ابو بكر گرفت و به مكه رفت و
در موسم حج در سرزمين منى براى مشركين قرائت نمود.
بارى از آنچه ذكر شد به دست آمد كه اولا استغفار و نماز رسول خدا
در آنوقت، قبل از اين دو آيهاى بوده است كه حكم به كفر منافقين نموده است، و
در آنوقت رسول خدا طبق حكم عام، بايد بر هر مسلمان ظاهرى نماز بخوانند و
استغفار كنند.
و ثانيا عمل آنحضرت مخالف قرآن و كتاب نبوده است، زيرا نهى از
نماز و وقوف بر قبر، و لغويت استغفار به جهت كفر آنها، بعد از مردن ابن ابى، و
نماز و قيام و استغفار رسول خدا بوده است.
و ثالثا عمل عمر كه آنحضرت را از نماز باز مىداشت، صد در صد غلط
و خبط بوده است، زيرا هنوز حكم به عدم صلوة نيامده است. و اينكه در بعضى از
روايات عامه ديديم كه عمر مىگويد: مگر خدا تو را از نماز بر منافقين نهى نكرده
است؟ كلامى است مجعول، و علاوه منافات دارد با همين رواياتى كه آنها روايت
كردهاند و از جمله آنها همين روايت، كه هنوز رسول خدا خيلى دور نشده بود كه
آيه
و لا تصل على احد منهم مات ابدا
نازل شد.
عمر با كدام اذن شرعى و يا تجويز عقلى جلوى رسول خدا را مىگيرد،
و در حضور هزاران نفر جمعيت از بزرگان انصار از طائفه اوس و خزرج آنهم در وقتى
كه رسول خدا جلو رفته، و در برابر جنازه ايستاده، و اراده نماز دارد، لباس او
را مىكشد، و آنحضرت را منع مىكند؟ و پس از آنكه آنحضرت مىفرمايد: اخر عنى يا
عمر (اى عمر از من دور شو!) باز اعتنا نمىكند و مىگويد: ابن ابى در فلانروز
چنان گفت، و در فلانروز چنين، بر او نماز مخوان!
آنحضرت اگر بخواهد بدين گفتارها ترتيب اثر دهد، اولين كس همين
جناب عمر است كه بايد تحت محاكمه قرار گيرد، به واسطه همين عملى كه از او در
حضور جمعيتسرزده، و در برابر سينه رسول خدا پيش رفته، و او را از نماز منع
مىكند.
آخر مگر تو، پيغمبرى؟ و يا جبرائيلى؟ مگر تو فرمانده به رسول خدا
هستى؟ و او مامور دستور تست؟
و علاوه بر تمام مطالب، مگر گناه عبد الله بن ابى را به گردن تو
نهادهاند، و مىترسى اگر او آمرزيده شود اين گناهان بر عهده تو قرار گيرد؟ آيا
رسول خدا با آن مقامات و درجات اشتباه مىكند، و تو مىفهمى؟ و او در غلط و خبط
است، و امر و فرمان تو درست و استوار؟ فلهذا مىبينيم كه در بعضى از روايات
عامه خودش اعتراف بدين تقصير مىكند، و اين عمل خود را هفوه يعنى سقوط و لغزش
ياد مىكند، و در بعضى از روايات از جرات خود به شگفت مىماند كه چه نيروئى
داشتم كه در برابر رسول خدا ايستادم، و او را منع كردم، و لباس او را كشيدم؟ !
اينجاست كه مكتب شيعه جدا و صراحتا بر اين اعمال خرده مىگيرد، و
چنين شخص متعدى را لايق خلافت نمىشناسد، و بر تعديات او، نظير همين موضوع و
بلكه بالاتر از آن را كه در وقت رحلت رسول خدا گفت: «اين مردك هذيان مىگويد» ،
و يا پس از رحلت آن حضرت على را به مسجد ببرد، و با شمشير از نيام بر آمده، او
را وادار به بيعت و تسليم در برابر افكار و آراء خود و يارانش بنمايد، او
رامتعدى و متجاوز و غاصب دانسته، و خلافت و امامت را حق امام معصوم و جانشين
واقعى رسول خدا مىداند.
بارى ما تصور مىكنيم كه: تمام مهاجرين و انصار همه بنده گوش به
فرمان رسول خدا بوده، و فقط در انتظار صدور امر بودهاند كه با جان و دل
بشتابند و اجرا نمايند.نه اينطور نبوده است.بسيارى از آنها سركش و طبعا متمرد و
زندگى متعديانه داشتند، و در اسلام خود نه تنها ممنون خدا و رسول خدا نبودند،
كه از مكه به مدينه هجرت كرده، و براى ارشاد آنها و دستگيرى آنها و هدايت آنها
به چه مصائب و مشكلاتى مواجه شده است، بلكه بر رسول خدا منت مىگذاشتند كه ما
بوديم كه اسلام آوردهايم، ما بوديم كه مهاجرين را خانه و ماوى دادهايم، ما
بوديم كه چه و چه و چه.و اگر بنا بود آنحضرت داراى آن خوى و خلق محمدى نبود و
انك لعلى خلق عظيم(290)
نبود همه از دور او پراكنده مىشدند، و كسى پاى بند به اسلام
نمىشد.آن درياى رحمتبود كه حقا تعبير به دريا و تشبيه به دريا درباره او
كوتاه است، كه آن اعراب سخت و مستكبر را ذليل و فروتن ساخت، و آن عفو و اغماض و
ايثار و رحمت واسعه بود كه چون دريائى ژرف از دهان سگى آلوده نمىگشت، و يا از
ورود ناملايمات حوادث و نسبتهاى ناروا متغير و مضاف نمىشد.
عبد الله بن ابى مردى بود صاحب نفوذ و قدرت، و داراى ثروت و مال
فراوان، و خانه باز كه به مستمندان از خزرج مساعدت مىكرد، و خود را رئيس و
پيشواى آنها مىديد، و بر طائفه اوس گوى سبقت را در دست داشت، و به پيامبر
واقعا به نظر كوچكى و حقارت مىنگريست، و به مؤمنان مستمند و فقير به نظر اهانت
و سبكى نظر مىكرد، و نمىتوانست آن عظمت روح، و آن علو درجه، و آن زيبائى
خلوص، و آن لطافتخلوت، و آن ظرافت مماشاة و عمل رسول الله را با خداى خود و با
خلق ادراك كند.و هميشه در هر زمان و در هر مكان سياهى جمعيت و عامه همج رعاع
تابع اينگونه افراد هستند، و سر دستهدار و پاطوقدار و سرشناس محل وشهر و ديار
محسوب مىشوند.اگر بنا بود كه وسعتشعاع ادراكى و تحمل و صبرى كه كوه را
مىشكند، در رسول خدا نبود، اين افراد نمىگذاردند يكنفر به اسلام نزديك شود.
رسول خدا با چنين شخصيتهاى مستكبرى مواجه بود، خدايا چه كند؟ آيا
مىتوانستحكم اعدام آنها را صادر كند؟ ابدا ابدا.آنها مدينه را بر عليه پيامبر
منقلب مىنمودند، همچنانكه در پس پرده پنهانى كار كرده و با يهود و مشركين
مىساختند و آنها را بر عليه رسول خدا و مؤمنين ترغيب و تحريض به جنگ مىكردند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نتوانستند حد قذف بر او جارى
كنند، او به عائشه نسبت زنا داد، و داستان اين قضيه در قرآن كريم وارد شده است،
و با آنكه حكم حد كسى كه مؤمنى و يا مؤمنهاى را نسبتبه زنا دهد، در قرآن كريم
نازل شده بود و بدين دستور هم عمل مىشد، ولى معذلك از عبد الله بن ابى كه چنين
نسبتى به زن رسول خدا داده بود، و بر همگان معلوم شد كه دروغ و افتراء بوده
است، رسول خدا نتوانستند حد بر او جارى كنند، يعنى قدرت مركزى رسول خدا از جنبه
اصحاب واقعى آنقدر نبود كه بتوانند او را حاضر كنند، و حد بزنند، زيرا حد زدن
بر او مانند حد زدن بر همه منافقين بلكه بر بيشتر از طرفداران و دستاندركاران
او بود، و يك حد جارى كردن در حكم هزار حد جارى كردن بود.زيرا عبد الله از نظر
موقعيت و شخصيت اجتماعى و ملى در ميان اعراب از هزار تن هم بيشتر بود.آنوقت در
صورت فرض اجراى حد بر او، تمام اين افراد كه هواخواه او بودند، آرام نمىنشستند
بلكه هر يك از آنان مثل خود او سنگر مىگرفتند، و به دفاع و مبارزه و مخاصمه و
بالاخره سوگندهاى مؤكده در نسبت زنا به عائشه بر مىآمدند، و نه تنها حد جارى
نمىشد، بلكه اين ننگ براى عائشه در تاريخ جاودان مىماند، با آنكه عائشه در
اين نسبتبدون تقصير بود.
ملا صالح مازندرانى در شرح «اصول كافى» ، در اينكه به چه سبب
امير المؤمنين عليه السلام بعد از رسول خدا براى گرفتن حق خود، و منصب خلافت
وامامت در برابر متعديان و متجاوزان، با شمشير قيام ننمودند، هفت وجه را ذكر
مىكند.و وجه پنجم را عدم تمكن آنحضرت قرار مىدهد، همچنانكه رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم بر عبد الله بن ابى كه عائشه را قذف كرد حد قذف را جارى
نكردند.
ملا صالح در پاسخ به گفتار بعضى از عامه كه گفتهاند اگر حق با
على بود، چرا پس از رحلت رسول خدا دستبه شمشير نزد و قيام نكرد، با آنكه گرفتن
حق واجب است؟ و در صورتيكه رسول خدا او را وصى خود و خليفه و امام بعد از خود
براى مسلمين منصوب نموده باشد، وظيفه شرعى و عقلى على اين بود كه قيام كند، و
حق خود را بگيرد، و اگر قيام نكند گناه كرده است.پس چون على گناه نمىكند معلوم
مىشود كه قيام به شمشير بر او واجب نبوده، يعنى خلافتحق الهى او نبوده است،
چنين مىگويد كه: و اما وجه پنجم آنستكه: عياض شارح صحيح مسلم، از بعضى از
علماى شما (سنىها) در حديث افك نقل كرده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم حد بر عبد الله بن ابى رئيس منافقين جارى نكرد، در وقتى كه بر زوجه او
عائشه افتراء بست، به علت آنكه از طرف عبد الله از اجراى اين حد، تمانع و
تدافعى بود، و رسول خدا مىترسيد كه اگر حد جارى كند، فتنه بر پا شود، و كلمه و
هدف مردم و تصميم آنها در اين امر، افتراق پذيرد.پس چطور براى پيغمبر ترك حد
جايز استبه جهت ترسيدن از فتنه و فساد با كثرت اعوان و انصار او، همينطور جايز
استبراى على عليه السلام ترك محاربه و مقاتله با نداشتن معاون و ياران كافى،
به عين همان علت(291).
و اما آيه مباركه:
و ان كادوا ليفتنونك عن الذى اوحينا اليك لتفترى علينا غيره و اذا
لا تخذوك خليلا - و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا - اذا
لاذقناك ضعف الحيوة و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا(292).
«اى پيغمبر ما، نزديك بود كه كافرين تو را فريب داده، از آنچه را
كه به تو وحى كردهايم منصرف كنند، تا آنكه بر ما غير از آن وحى را افتراء
ببندى، تا درنتيجه ايشان تو را دوست مشفق خود قرار دهند! و اگر ما تو را ثابت و
استوار نمىداشتيم، نزديك بود كه به ايشان اندك تمايل و گرايشى پيدا كنى! و در
آنصورت عذاب تو را در دنيا و در آخرت دو چندان و مضاعف مىچشانديم، و پس از آن
براى يارى خودت بر عليه ما هيچ يار و ياورى نمىيافتى!»
اين آيه راجع به نزديكى و تمايل پيامبر به مشركان است، در اصول
معارف و توحيد، يعنى در آنچه خدا نازل كرده است، نه در عدم تمكن در اجراء احكام
به واسطه عدم قدرت و توانائى در خارج.همچنانكه در باب غدير خم ديديم كه خداوند
به واسطه جبرائيل مدتى آنحضرت را امر به تبليغ امامت و وصايت و خلافت امير
المؤمنين عليه السلام مىنمود، ولى پيامبر مىترسيد كه شورش و غوغا و فتنه بر
پا شود، فلهذا منتهز فرصتبود تا چون آيه
و ان لم تفعل فما بلغت رسالته:(293)
«اگر تبليغ نكنى اصلا اصل رسالتخدا را تبليغ نكردهاى!»
نازل شد، پيامبر اكرم كاروان را در غدير خم متوقف ساخت، و آن خطبه
غراء را قرائت فرمود.
صلى الله عليك يا رسول الله!