امام شناسى ، جلد دهم

علامه آية الله حاج سيد محمد حسين حسينى طهرانى

- ۹ -


در بين راه تبوك، در يكى از منازل كه شب سپرى شد، صبحگاهان شتر رسول خدا (ناقه قصوآء) گم شد.اصحاب در پى او در جستجو بودند و عمارة بن‏حزم كه از مؤمنين بود، و در بدر و عقبه شركت داشته، و بالاخره بعدا در جنگ يمامه شهيد شد، و در نزد رسول خدا بود، و در منزلگاه او با جماعتى كه با هم هم غذا و هم خيمه بودند، زيد بن لصيت‏يكنفر از يهوديان بنى قينقاع بود كه اسلام آورده بود و ليكن نفاق مى‏ورزيد، و در او خبث و غش و خيانت‏يهود، مشهود شد، و به اهل نفاق مساعدت مى‏كرد و پشتيبان آنها بود.در اين بيان كه عماره نزد رسول خدا بود، و زيد هم در منزل و خيمه عماره بود، و از هم دور بودند زيد گفت: مگر اينطور نيست كه محمد مى‏پندارد پيغمبر است، و شما را از خبرهاى آسمان خبر مى‏دهد، و او نمى‏داند شترش كجاست؟ !

در اين حال كه عماره نزد رسول الله بود، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: يك منافق از منافقين مى‏گويد: محمد حقا ادعا مى‏كند كه او پيامبر است و شما را از امر آسمان خبر مى‏دهد و نمى‏داند شترش كجاست؟

سوگند به خدا كه من هيچ نمى‏دانم، مگر آنكه خداوند مرا تعليم كند.و اينك مرا تعليم كرد بر محل شتر، شتر در فلان دره است - و اشاره فرمود به سوى آن دره - در هنگام عبور از درختى، زمامش به آن درخت گير كرده و نتوانسته است‏برود.برويد! و شتر را بياوريد.اصحاب رفتند و شتر را آوردند.

عماره كه اين قضيه را در نزد رسول خدا ديده بود، چون به منزل و خيمه خود برگشت، گفت: عجيب است از چيزى كه من از رسول خدا براى شما مى‏گويم.رسول خدا از گفتار منافقى خبر داد كه آن منافق چنين و چنان گفته است.و همان گفتارى را كه زيد به همراهان خود گفته بود در غياب عماره، بازگو كرد.

يكنفر از آنانكه در منزلگاه عماره بودند، و با عماره به حضور رسول خدا نرفته بودند، گفت: گوينده اين گفتار زيد است، سوگند به خدا قبل از اينكه تو از نزد رسول خدا به نزد ما بيائى اين مقاله را گفت.

به محض آنكه عماره اين سخن را شنيد برخاست و بر زيد بن لصيت روى آورده، و گردن او را با مشت مى‏كوفت و مى‏گفت: سوگند به خدا كه اين امر زشت و بسيار بزرگ، در منزل و خيمه من بوده است و من نمى‏دانستم.بيرون شو اى‏دشمن خدا از منزلگاه من!

گويند: آن كسى كه گفتار كفر آميز زيد را به عماره گفت: برادر عماره: عمرو بن حزم بوده است.و او هم با جماعتى از اصحاب عماره در منزل او بوده‏اند، و آن كسى كه شتر پيامبر را آورد حارث بن خزمه اشهلى بود كه شتر را پيدا كرد، در حاليكه زمام آن به شاخ درخت گير كرده بود.

زيد بن لصيت مى‏گويد: گويا من تا آن روز اسلام نياورده بودم.من در نبوت محمد شك داشتم، و حالا داراى بصيرت مى‏باشم، و شهادت مى‏دهم كه او رسول خداست.و بنا بر اين قول، مردم مى‏پندارند كه او توبه كرده است.و ليكن خارجة بن زيد بن ثابت توبه او را منكر بود و مى‏گفت: او پيوسته از مردان پست و اراذل به شمار مى‏رفت تا بمرد(148).

و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: انشاء الله فردا شما به چشمه تبوك مى‏رسيد! و شما به آن نمى‏رسيد، مگر وقتيكه آفتاب بر آمده و كاملا زمين را گرم و روشن كرده و وقت ضحى رسيده باشد، هر كس از شما بدان چشمه برود، به هيچوجه از آب آن مس نكند تا من برسم.

معاذ بن جبل گويد: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به نزد آن چشمه آمديم، و دو نفر قبل از ما آمده و آنجا بودند، و آن چشمه بسيار زلال بود، ولى آبش كم كم مى‏آمد.رسول خدا از آن دو نفر پرسيد: آيا شما اين آب را دست زده‏ايد؟ ! گفتند: آرى! پيغمبر آنها را سب و شتم نمود، و آنچه را كه خدا مى‏خواست از سخنان توبيخ‏آميز و لعن و طعن به آنها گفت.و سپس اصحاب به فرمان پيامبر با دست‏هاى خود كم كم از آن آب برگرفتند تا در مشگ كهنه‏اى گرد آمد، و رسول خدا صورت و دست‏هاى خود را از آن آب شستند، و بقيه را در همان چشمه ريختند، كه ناگهان آب چشمه به قدرى زياد شد كه همه مردم از آن آب‏آشاميدند، و حضرت به معاذ گفتند: اگر حياتت‏برسد، اين سرزمين را مملو از درختهاى سرسبز خواهى ديد(149).

گويند: عبد الله ذو البجادين از قبيله مزينه بوده است، و يتيم بوده و مالى نداشته است.پدرش بمرد، و ارثيه‏اى براى وى به جاى نگذاشت، وليكن عموى او مرد مالدارى بود.عمو عبد الله را در كفالت‏خودش گرفت تا به جائيكه به رشد و كمال رسيد، و خودش صاحب مال شد، و زندگى را با رفاه مى‏گذارند، و مقدارى شتر و گوسفند و غلام داشت.چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه آمدند در موقع هجرت از مكه، آتش عشق زيارت رسول خدا، و مشرف شدن به اسلام در جان او زبانه مى‏كشيد، و ليكن از جهت ممانعت عمويش قدرت به چنين كارى را نداشت، تا آنكه سالها سپرى شد، و مسلمين غزوات و مشاهد رسول الله را پشت‏سر گذاردند، و رسول خدا از فتح مكه بازگشته و به مدينه وارد شده بود.

عبد الله به عموى خود مى‏گويد: اى عموجان! من در انتظار و ترقب اسلام تو بودم، و اينك چنين مى‏يابم كه اراده ندارى به محمد برسى و اسلام آورى! پس به من رخصت‏بده تا اسلام بياورم!

عمو گفت: سوگند به خدا اگر از محمد تبعيت كنى، هيچ چيز از آنچه را كه‏از اموال و اثقال به تو داده‏ام، براى تو نمى‏گذارم، همه را از تو مى‏ستانم، و حتى دو لباسى كه در تن دارى بيرون مى‏كنم.

عبد الله كه در آن زمان نامش عبد العزى بود، به عمو گفت: سوگند به خدا من مسلمانم، و از محمد پيروى مى‏كنم، و از پرستش سنگ و بت دست‏شسته‏ام، و اينست اموال من كه در دست من است، بگير آنها را!

عمو آنچه را كه به عبد الله داده بود، از او باز گرفت، و حتى ازارى را كه بر كمر مى‏بست، نيز از او باز ستاند.

عبد الله به نزد مادرش آمد و او بجادى را كه براى خودش بود به دو نيمه كرد (بجاد كسائى را گويند كه داراى خطوط است)(150)نيمى از آن را به عنوان ازار (شلوار) به كمر بست، و نيم ديگر را رداى خود قرار داده بر دوش گرفت، و از قبيله خود به سوى مدينه آمد، و رسول خدا در آن روز در ورقان (كوهى است در اطراف مدينه) بودند.

عبد الله در مسجد به پشت‏خوابيد تا وقت‏سحر، و چون رسول خدا نماز صبح را گذاردند - و عادتشان اين بود كه چون از نماز صبح فارغ مى‏شدند، نگاه جستجويانه‏اى به مردم مى‏كردند - در اينحال ديدند: مرد غريبى آمده است.

پرسيدند: تو كه هستى؟ ! او نسب و طائفه خود را بيان كرد، و اسم خود را گفت كه: عبد العزى است.حضرت فرمودند: تو عبد الله ذو البجادين هستى! و پس از آن گفتند: بيا بيا نزديك من! و رسول خدا او را از ميهمانان خود قرار داده، و به او تعليم قرآن را مى‏نمودند تا به جائيكه مقدار بسيارى از قرآن را فرا گرفت.

ذو البجادين مردى بود كه صدايش بلند بود، و در مسجد رسول الله مى‏ايستاد، و صداى خود را به خواندن قرآن بلند مى‏كرد.

عمر گفت: آيا نمى‏شنوى صداى اين اعرابى را، اى رسول خدا، كه صدايش را به قرآن بلند مى‏كند، به طوريكه مردم را از قرائت قرآن در نماز باز مى‏دارد؟ !

حضرت فرمود: او را به حال خود واگذار، اى عمر! زيرا او به عنوان هجرت به سوى خدا و رسول خدا از خانه و آشيانه خود بيرون آمده است!

در اين موقع كه مردم براى تبوك مجهز شده بودند، و آماده خروج بودند، به حضور آن سرور آمده و عرض كرد: اى رسول خدا! دعا كن خداوند شهادت را به من نصيب كند!

حضرت فرمودند: لحاء(151)سمره‏اى را براى من بياور! (پوست درخت‏سمره) و او براى رسول خدا پوست آن درخت را آورد، و آنرا بر بازوى او بستند و عرض كردند: اللهم انى احرم دمه على الكفار! (بار پروردگارا من خون اين مرد را بر كفار حرام كردم!) و او عرض كرد: اى رسول خدا، من اين مطلب را نخواسته بودم!

رسول خدا گفتند: اى ذو البجادين! اگر تو براى جنگ فى سبيل الله از خانه‏ات بيرون روى، و تب تو را بگيرد، و از آن بميرى، تو در راه خدا شهيدى! و اگر مركبت تو را به زمين زند و بميرى، شهيدى!

ديگر در بند آن مباش كه به چگونه مرگ تو فرا مى‏رسد!

چون به تبوك رسيدند، و چند روزى در آنجا اقامت كردند، عبد الله ذو البجادين از دنيا رفت.

بلال بن حارث مى‏گويد: در سياهى شبى به حضور رسول الله رسيدم، ديدم رسول خدا با بلال مؤذن آنحضرت كه او شعله‏اى از آتش در دست دارد، كنار قبر ايستاده‏اند، و ديدم رسول خدا در قبر رفت و عمر و ابو بكر جنازه عبد الله را سرازير كرده، به دست پيامبر دادند، و پيامبر مى‏گفت: اين برادرتان را به من نزديك كنيد!

چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را در قبر خوابانيدند، عرض كردند: بار پروردگارا من در اين شب تار كه از اول آشنائى تا بحال با او بوده‏ام، از او راضى هستم، تو هم از او راضى و خشنود باش! و عبد الله بن مسعود گفت: اى كاش من صاحب اين قبر بودم(152).

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيست‏شب در تبوك ماندند و نماز خود را شكسته مى‏خواندند و هر قل در آن وقت در حمص بود(153).

مردى از قبيله بنى سعد بن هذيم مى‏گويد: در وقتى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در تبوك اقامت داشتند، روزى من به محضر او رسيدم، و در حضور او شش نفر بودند كه با آنحضرت هفت نفر مى‏شد.ايستادم و سلام كردم.

حضرت فرمود: بنشين! عرض كردم: اشهد ان لا اله الا الله، و انك رسول الله فرمودند: افلح وجهك (وجهه حقيقتت و سيمايت پيروز و مظفر شد) .آنگاه فرمود: اى بلال، طعام بياور! بلال سفره‏اى از چرم گسترد، و شروع كرد از حميت (154)كه با او بود، در چند بار خرمائى را كه با روغن و كشك آميخته بودند، با دست‏خود بيرون كشيد.در آنحال رسول خدا گفتند: بخوريد! ما همگى خورديم و سير شديم.من گفتم: اى رسول خدا اين مقدار غذا تنها براى من كافى بود!

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: الكافر ياكل فى سبعة امعاء(155)، و المؤمن ياكل فى معى واحد (كافر با هفت روده غذا مى‏خورد، و مؤمن از يك روده) .فردا صبح چاشتگاه، در وقت‏خوردن چاشت، براى آنكه يقين من به اسلام زياد شود، نيز به حضورش رسيدم، و در آن وقت ده نفر با او بودند، فرمود: اى بلال! ما را طعام بده! بلال از كيسه چرمى، با دست‏خود خرما بيرون مى‏كرد، و مشت مشت مى‏داد.رسول خدا به او گفتند: اخرج و لا تخف من ذى العرش اقتارا (بيرون بياور، و از خداوند صاحب عرش مترس كه سهميه و روزى ما كم شود!) بلال آن كيسه چرمى را آورد، و خالى كرد، و آن مقدارى كه من تخمين زدم، دو مد بود (دوچهار يك از من، تقريبا يك كيلو و نيم گرم) رسول خدا دست‏خود را به سوى خرما گذاشته و گفتند: كلوا باسم الله! (بخوريد با نام خدا) همه آنها خوردند، و من هم با آنها خوردم.و آن نيز فقط به قدر خوراك من بود.من به اندازه‏اى از آن خوردم كه ديگر جاى خوردن نداشتم.و بعد از صرف آن خرماها، در روى آن سفره چرمين به همانقدرى كه بلال خرما ريخته بود، باقى بود، گويا يك خرما از آن نخورده‏ايم.

و من فرداى آن روز نيز به نزد رسول خدا رفتم، و چندين نفر آمده بودند كه مقدار آنان ده تن و يا بيشتر از ده تن بود، يكتن يا دو تن.رسول خدا گفتند: يا بلال اطعمنا.بلال همان كيسه را بخصوصه آورد، و من آن كيسه را مى‏شناختم، و آنرا سرازير كرد.رسول خدا دست در آن نهاده و گفتند: كلوا باسم الله.

همگى خورديم و سير شديم.بلال به قدرى از خرماها كه ريخته بود، از سفره برداشت، و اين كار را سه روز انجام داد(156).

هرقل امپراطور روم: مردى را از طائفه غسان به نزد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد تا از صفات و علائم آنحضرت مطلع گردد، و قرمزيى كه در دو چشم اوست‏ببيند، و مهر نبوت را بين دو كتف او مشاهده نمايد، و بپرسد كه: آيا او صدقه قبول مى‏كند يا نه؟ آنمرد چيزهائى را از رسول خدا حفظ كرده و به سوى هرقل آمد، و آن چيزها و علائم را بازگو كرد.هرقل دانست كه او پيامبرى درست و از جانب خداوند است.

آنگاه ملت‏خود را دعوت به ايمان و تصديق او نمود.همگى از قبول اسلام امتناع كردند، بطوريكه هرقل از حكومت و سلطنت‏خود بيمناك شد.فلهذا از جاى خود حركت نكرد و لشگرى هم براى جنگ با مسلمانان فراهم نساخت، و معلوم شد كه خبرى كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيده بود كه هرقل اصحاب خود را بسيج نموده، و به نزديكترين نقطه از شام رسيده است، باطل بوده است، وچنين اراده‏اى نداشته است.

در اين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با اصحاب خود مشورت كرد كه: آيا از اين نقطه تبوك جلوتر برويم، و در سرزمين روم وارد شويم؟ ! عمر گفت: اگر تو از طرف خداوند، مامورى به تقدم و حركت، پيش برو!

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر من مامور به حركت و سير بودم، با شما مشورت نمى‏كردم!

عمر گفت: يا رسول الله! در روم جماعت‏بسيارى وجود دارند، و يكنفر از مسلمانان در آنجا نيست، و تا بدين مقدار كه مى‏بينى ما به ايشان نزديك شده‏ايم، و همين نزديكى آنها را به دهشت افكنده است.اگر ميل دارى در اين سال مراجعت كن، تا اينكه ببينى چه مى‏شود، و يا خداوند در اين باره چه دستورى به تو مى‏دهد! (157)

عبد الله بن عمر مى‏گويد: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به تبوك آمديم.شب‏ها رسول خدا بر مى‏خاست و در تاريكى شب نماز مى‏گزارد، و بسيار تهجد مى‏نمود (بيدار و خوابى مى‏كردى) و برنمى‏خاست، مگر مسواك مى‏نمود.

و چون مى‏خواست نماز بخواند، در بيرون خيمه در محوطه سرباز متصل به خيمه نماز مى‏خواند.و جماعتى از مسلمانان بر مى‏خواستند، و او را پاسدارى و محافظت مى‏كردند.شبى از شب‏ها نمازهاى خود را به جاى آورد، و سپس به كسانى كه نزد او بودند روى كرده و گفت:

اعطيت‏خمسا ما اعطيهن احد قبلى: بعثت الى الناس كافة، و انما كان النبى يبعث الى قومه.و جعلت لى الارض مسجدا و طهورا، اينما ادركتنى الصلوة تيممت و صليت، و كان من قبلى يعظمون ذلك، و لا يصلون الا فى كنائسهم و البيع.و احلت لى الغنائم آكلها، و كان من قبلى يحرمونها.و الخامسة هى ما هى؟ هى ما هى؟ هى ما هى؟ ثلاثا.قالوا: و ما هى يا رسول الله؟ ! فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: قيل لى: سل! فكل نبى قد سال! فهى لكم و لمن شهد ان لا اله الا الله(158).

«از جانب خداوند پنج چيز به من داده شده است، كه به هيچيك از پيامبران قبل از من داده نشده است: برانگيخته شده‏ام به سوى جميع مردم، و پيامبران فقط به سوى قوم خود برانگيخته مى‏شده‏اند.و زمين براى من سجده‏گاه و پاك كننده قرار داده شده است.هرگاه كه زمان نماز برسد، تيمم با خاك مى‏كنم و نماز مى‏گزارم، و پيامبران پيش از من اينرا بزرگ مى‏شمردند، و نماز نمى‏خواندند مگر در معابد و كنيساهاى خودشان.و غنيمت‏ها براى من حلال شده است كه مى‏توانم بخورم، و قبل از من آنرا حرام مى‏دانستند.و پنجم از آنها چيست آن چيز؟ چيست آن چيز؟ چيست آن چيز؟ سه بار تكرار كرد.

گفتند: اى رسول خدا چيست آن چيز؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: به من گفته شده است: بخواه و حاجت‏خود را مسئلت كن! زيرا هر پيامبرى از خداوند چيزى را مسئلت مى‏نموده است، پس آن چيزى را كه مسئلت نمودم براى شماست و براى هر كس كه شهادت دهد: جز خداوند معبودى نيست!»

در غزوه تبوك سختى‏ها و مشكلات و گرسنگى و تشنگى و نداشتن مركب براى تمام لشكريان با وجود دورى راه و شدت گرماى تابستان، اين غزوه را به‏صورت اختصاصى در آورده، و نام اين سپاه جيش العسرة(159)ناميده شد، و اين نام از اين آيه اتخاذ شده است.

لقد تاب الله على النبى و المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه فى ساعة العسرة من بعد ما كان يزيغ قلوب فريق منهم ثم تاب عليهم انه بهم رؤف رحيم (160).

«هر آينه حقا خداوند بر پيغمبر و مهاجرين و انصار از يارانش كه در ساعت‏سختى كه نزديك بود دل‏هاى جماعت‏بسيارى از ايشان بلغزد، از او متابعت كردند، رحمت‏خود را شامل نموده، و از لغزشهايشان در گذشت، و پس از آن نيز آنها را مورد لطف و مرحمت قرار دارد، و به نظر غفران منظور فرمود، زيرا كه او حقا به مؤمنين مشفق و مهربان است.»

شيخ طبرسى آورده است كه: آنقدر در غزوه تبوك، سختى‏ها بسيار بود كه جماعتى قصد مراجعت كردند، و ليكن لطف خدا شامل شد و آنها را نگه داشت.حسن گويد: هر ده تن از مسلمانان يك شتر سوارى داشتند كه به نوبت‏يكى پس از ديگرى سوار مى‏شد، يكنفر در يكساعت‏سوار مى‏شد، و پياده مى‏شد، و رفيقش سوار مى‏شد،

و كان زادهم الشعير المسوس و التمر المدود و الاهالة السخنة. (161)

«توشه آنان، جوى بود كه به آن كرم سوس افتاده بود، و خرمائى كه كرم گذارده بود، و پيه گداخته‏اى كه فاسد شده و تغيير كرده بود.»

و جماعتى از آنان خرمائى را كه با آنها بود، از انبان بيرون آورده، و بين خود تقسيم مى‏كردند، و چون گرسنه مى‏شدند، يكى از آنها يك دانه خرما را مى‏مكيد، تا طعم آن را در مى‏يافت، و سپس آنرا به رفيقش مى‏داد، و او نيز مى‏مكيد و بر روى آن يك جرعه آب مى‏نوشيد، و پس از آن آنرا به رفيق ديگرش مى‏داد، و به همين‏منوال هر يك مى‏مكيدند، تا چون به نفر آخر مى‏رسيد، ديگر از خرما غير از هسته‏اش چيزى باقى نمانده بود(162).

از ابو سعيد خدرى روايت است كه در راه كه حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم به تبوك مى‏رفتند، صبحگاهى در ميان لشگر هيچ آب پيدا نمى‏شد.مسلمانان، شكوه خود را به رسول خدا عرضه داشتند، در حاليكه خود رسول الله نيز بدون آب بود.عبد الله بن ابى حدرد گويد: من ديدم رسول خدا رو به قبله ايستاد و دعا كرد، و سوگند به خدا كه اصلا در آسمان ابرى نبود.هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مشغول دعا بود، كه ديدم، ابرهائى نمايان، و از گوشه و كنار از هر ناحيه‏اى پديدار شدند و بهم پيوستدند.و هنوز آن حضرت قصد حركت از مكانش را نداشت كه آسمان با بارش خود آب فراوانى بر ما ريخت، و گويا من الآن دارم مى‏شنوم صداى تكبير رسول خدا را در ميان آن باران.و در همان ساعت ابرها ناپديد شدند، و آسمان درخشان خود را نمايان كرد و زمين مملو از بركه‏ها و گودال‏هاى آبى شد كه بعضى به روى بعضى ريخته مى‏شد.

مردم همگى سيراب شدند، و شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏گفت:

اشهد انى رسول الله.

«من گواهى مى‏دهم كه حقا من رسول خدا هستم.»

من به يكى از منافقين گفتم: ويحك! ابعد هذا شى‏ء؟ فقال: سحابة مارة (اى واى بر تو! آيا پس از اين معجزه چيز ديگرى هست كه در انتظار آن هستى؟ ! در پاسخ من گفت: اين از ابرى بوده است كه از آسمان مى‏گذشته است) .و آن مرد منافق اوس بن قيظى بوده است و بعضى گفته‏اند: زيد بن لصيت‏بوده است(163).

و نيز در مراجعت از تبوك قتاده در ضمن حديث مفصلى مى‏گويد: با من يك‏اداوه‏اى بود كه آب خود را در آن نگه مى‏داشتم و يك ركوه(164) اى بود كه در آن آب مى‏نوشيدم.رسول خدا از آب ادواه من صبحگاهى وضو ساخت، و قدرى از آب آن زياد آمد و فرمود: احتفظ بما فى الاداوة و الركوة فان لها شانا. «آب كوزه چرمى و آب خورى چرمى را نگاه دار كه داراى اهميت است.»

رسول خدا نماز صبح را با ما به جاى آورده، و در آن سوره مائده را تلاوت كردند، و آنگاه سوار شد، و در وقت ظهر به سپاهيان رسيد، و ما با آنحضرت بوديم و از شدت عطش نزديك بود گردن‏هاى اشتران و اسبان جدا شود، در اينحال رسول خدا از من آن اداوه و ركوه را خواست و آبى را كه در اداوه بود، در ركوه ريخت، و انگشتان خود را در آن ركوه (آب خورى) نهاد.از بين انگشتان او آب مى‏جوشيد، مردم مى‏آمدند، و آب بر مى‏داشتند، و آب بقدرى فيضان كرد كه همه سيراب شدند، و اسبان و شتران خود را سيراب كردند، و در آن لشگر دوازده هزار نفر شتر بود، و گفته مى‏شود: پانزده هزار نفر شتر بود، و سى هزار نفر مرد بود، و ده هزار عدد اسب بود، و اين همان سرى بود كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابو قتاده گفتند: احتفظ بما فى الركوة و الاداوة(165).

و ابن ابى سبره، از موسى بن سعيد، از عرباض بن ساريه روايت مى‏كند كه او مى‏گفت: من از ملازمين در خانه رسول خدا بودم در حضر و سفر.و بعد از شرح مفصلى از معجزات آنحضرت مى‏گويد:

يك شب از شبهائى كه ما در دور قبه رسول خدا پاسدارى مى‏كرديم، و عادت پيغمبر اينطور بود كه شب‏ها تهجد مى‏نمود، آن شب برخاست و نماز مى‏خواند.چون سپيده صبح دميد، دو ركعت نافله فجر را بجاى آورد، و بلال اذان گفت و اقامه گفت، و رسول خدا با مردم نماز صبح را بجاى آورد، و سپس از داخل قبه به بيرون آن كه در حواشى آن محسوب مى‏شد، رفت، و نشست، و ما هم‏دور او نشستيم و مجموعا من با فقرائى كه نزد او بوديم ده نفر مى‏شديم.

رسول خدا فرمود: آيا صبحانه ميل داريد؟ عرباض مى‏گويد: من با خودم گفتم: كدام صبحانه؟ پيامبر به بلال فرمود: خرما بياور! آنگاه دست‏خود را بر روى آن كاسه خرما نهاد و گفت: كلوا باسم الله! «بخوريد به نام خدا» و سوگند به آن خدائى كه او را به حق برگزيد، ما همگى خورديم و سير شديم، و ما ده نفر بوديم.و پس از آن دست‏ها را اين ده نفر از خوردن كشيدند، و خرماها به همان صورت و مقدار اول كما كان باقى بود.

رسول خدا فرمود: لو لا انى استحيى من ربى لاكلنا من هذا التمر حتى نرد المدينة عن آخرنا. «اگر من از پروردگار خودم، شرم نمى‏كردم، همگى ما از اين خرماها مى‏خورديم تا به مدينه برسيم.»

در اين حال يك پسركى از اهل شهر آمد، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن مقدار از خرماها را با دست‏خود برداشته و به او دادند، و آن پسر بچه پشت كرده و مى‏رفت، و خرماها را به آسانى مى‏جويد.

و چون رسول خدا تصميم بر مراجعت‏به مدينه را گرفتند، مردم به گرسنگى شديدى مبتلا شدند.و بر همين منوال امر رو به شدت نهاد، تا آنكه مردم به نزد رسول خدا آمده، و از او اجازه خواستند تا شترهاى سوارى خود را بكشند و بخورند، و حضرت رسول به آنها اجازه داد.

عمر بن خطاب ديد كه آنها مشغول كشتن شترها هستند، ايشان را امر كرد تا از كشتن آنها دست‏بردارند، و سپس در خيمه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد، و گفت: به مردم اجازه دادى كه شترهاى سوارى خود را بكشند و بخورند؟ !

فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: شكوا الى ما بلغ منهم الجوع فاذنت لهم، ينحر الرفقة البعير و البعيرين و يتعاقبون فيما فضل من ظهرهم و هم قافلون الى اهليهم.

«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: آنها از شدت گرسنگى كه به آنها رسيده است، شكوه به سوى من آوردند، و من به آنها اذن دادم كه هر جماعت و كاروانى كه با هم هستند، يك شتر و دو شتر را بكشند، و بر مقدار باقيمانده ازشترانى كه اسباب و اثاثيه آنها را حمل مى‏كنند، دو تركه سوار شوند (در روى هر شترى دو نفر يكى در عقب ديگرى) و اين مردم در سفر مراجعت‏به سوى خانه و اهل خود هستند.»

فقال: يا رسول الله! لا تفعل! فان يكن للناس فضل من ظهرهم يكن خيرا، فالظهر اليوم رقاق.

«عمر گفت: اى رسول خدا، اين كار را مكن! اگر اين شترهاى باقيمانده از شترانى كه اسباب و اثقال ايشان را مى‏برند، براى آنها باقى بماند بهتر است، زيرا اين شترها در امروز لاغر هستند» .(166)

وليكن همانطور كه از حديبيه كه باز مى‏گشتيم، و ما بى‏بضاعت و گرسنه شده بوديم، و تو زيادى توشه و غذاى لشگر را دستور دادى كه جمع كنند، و خداوند را خواندى كه بركت دهد، و خدا دعايت را مستجاب كرد، و آن باقيمانده از توشه آنقدر بركت‏يافت كه همه سير و غنى شدند، اينك نيز همانكار را بكن!

منادى رسول خدا در ميان مردم ندا كرد: در نزد هر كس مقدار غذاى باقيمانده از توشه‏اوست، آنرا بياورد.و رسول خدا امر كرد تا سفره‏هاى چرمى را بگستردند و مردم شروع كردند به باقيمانده توشه‏هاى خود را آوردن.يك مرد مى‏آمد و يك مد (چهار يك) از آرد الك نكرده (با سووس) و از آرد الك كرده (بدون سووس) و خرما مى‏آورد، و ديگرى مى‏آمد و يك قبضه (مشت) از همانها را با قدرى نان خشك تكه شده مى‏آورد، و به همين منوال.و هر نوع از اينها را جداگانه روى هم مى‏گذاردند، و مجموع آنچه گرد آمد، اندك بود.

و مجموع آنچه را كه از دقيق و سويق و تمر (آرد الك نشده و آرد الك شده و خرما) آوردند، تخمينا به مقدار سه فرق(167)شد (قريب 9 كيلو گرم) و در اينحال پيغمبر برخاستند، و وضو گرفتند، و دو ركعت نماز بجاى آوردند، و پس از آن دعا نمودند تا خداوند به آن بركت دهد.

چهار تن از اصحاب پيغمبر: ابو هريره، و ابو حميد ساعدى، و ابو زرعه جهنى: معبد بن خالد، و سهل بن سعد ساعدى همگى با يك عبارت روايت كرده‏اند كه پس از دعا كردن رسول خدا، منادى آنحضرت ندا كرد: بشتابيد و بيائيد به سوى اين طعام، و مقدار نياز خود را از آن برداريد!

مردم روى آوردند، و هر كس با خود هر ظرفى را آورده بود، پر كرد.بعضى گفتند كه: آن مقدار توشه‏اى را كه من در آن سفره‏هاى چرمى انداختم، يك تكه نان خشك و يك مشت‏خرما بود، و الله حقا ديدم كه از روى آن سفره‏ها، فيضان و زيادى معلوم است، من با خود دو جراب آوردم (خيك چرمى كه در آن غذا مى‏ريزند) يكى را از آرد الك كرده پر كردم و ديگرى را از نان، و دامنم رانيز پر از آرد الك نكرده نمودم به قدرى كه تا به مدينه برسيم، ما را كفايت كند.مردم دسته دسته آمدند، و به قدر حاجت هر چه خواستند برداشتند و يكنفر نماند مگر آنكه آمد، و توشه خود را بطور كافى برداشت، و در آخر كار، سفره‏ها را بلند كرده و آنچه در آن بود در روى زمين بيابان ريختند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حاليكه ايستاده بود مى‏گفت:

اشهد ان لا اله الا الله، و انى عبده و رسوله و اشهد ان لا يقولها احد من حقيقة قلبه الا وقاه الله حر النار(168).

«شهادت مى‏دهم كه معبودى جز الله نيست، و اينكه من بنده او و فرستاده او هستم، و شهادت مى‏دهم كه هر كس آنرا از روى اعتقاد صحيح بگويد، خداوند او را از گرماى آتش حفظ مى‏كند.»

ما در اين روايت‏با عمر يك بحث كلامى داريم، و آن اينست كه وقتى آن مردم آمده‏اند، و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى كشتن شترهايشان، بواسطه گرسنگى اجازه گرفته‏اند، و ايشان هم به او گفته‏اند كه: رسول خدا به ما اجازه داده است، در اينصورت به آنها مى‏گويد، و امر مى‏كند كه آنها از كشتن دست‏بردارند، آيا اين امر در مقابل امر رسول خدا نيست؟ و آيا اين امر، ديگر براى امر رسول خدا، ارزش و قيمتى باقى مى‏گذارد؟ و آيا اين امر كه ناشى از مصلحت انديشى توست، بر آن مصلحت و واقعيتى كه رسول خدا بر اساس آن امر كرده است تفوق دارد؟

و ثانيا به نزد رسول خدا در خيمه‏اش مى‏آئى و مى‏گوئى: لا تفعل! اين كار را مكن! و اين كلام هم عنوان امر و صبغه آمريت دارد، آنهم بعد از امرى كه از آنحضرت صادر شده و مردم به نحر شترهاى خود اشتغال ورزيده‏اند(169).

و ثالثا جهت و علتى را كه براى عدم كشتن ذكر مى‏كنى، اينست كه شتران اينك لاغر هستند، و از گوشت آنها بهره فراوانى نصيب نمى‏شود، و بايد صبر نمود تا شترها فربه شوند، و از گوشت آنها بهره زيادى عائد گردد.

اين علت هم بسيار عجيب است، زيرا ارزش و قيمت هر چيز در موقع احتياج‏بدان معلوم مى‏شود.و يك من از گوشت‏شتر در حال مجاعه و گرسنگى، بر يك خروار گوشت آن در زمان فراخى و گشايش قيمتش بيشتر است.و چه مانع دارد كه هر كاروانى يكى دو شتر نحر كند، و همه از آن سير شوند، و آن شدت گرسنگى و جوع زائل گردد.

و رابعا اگر تو پيامبر را به استجابت دعا مى‏شناسى و بركت را از طلب و خواست آنحضرت ديده‏اى، همچنانكه در غزوه حديبيه يادآورى كردى؟ همين پيامبر، مردم را امر به نحر كرده، و با همين مردم است، و او دعا مى‏كند، و از خدا مى‏خواهد كه به عوض شتران كشته شده، دو چندان و به اضعاف مضاعف خداوند به ايشان بدهد.راه دادن خدا منحصر در ريختن باقيمانده توشه مردم در سفره چرمى و دعاى رسول خدا به بركت آن نيست.خداوند از هر راه كه بخواهد بركت مى‏دهد، و براى كار خدا و فعل خدا، راه خاصى نيست، كه اگر بسته شود، ديگر راهى نباشد.اين فكر غلط است.مگر اين كريمه شريفه را نخوانده‏اى كه:

و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شى‏ء قدرا(170).

«و هر كس كه تقواى خدا پيش گيرد (و خود را از گناه و ناپسند در حفظ و مصونيت او در آورد) خداوند براى او راه بيرون شدن (از مشكلات و مصائب و حوادث و فتن و بلايا و معاصى و شر شيطان رجيم) را مى‏گشايد، (به طورى كه به هيچ بن بستى برخورد نمى‏كند، و در مقصد و مرادى كه جلو مى‏رود، راه براى او استوار و راه گريز و فرار از شرور و آفات براى او موجود است) و خداوند روزى وى را از جائى كه هيچ گمان ندارد عطا مى‏كند.و كسى كه توكل بر خدا كند، پس خود خدا براى او كافى است، و حقا كه خداوند امر و تقديرش را مى‏رساند (و براى هر چيزى كه امر او تعلق گرفته است، براى تحقق آن نفوذ و قدرتش همراه است) و حقا خداوند براى هر چيزى اندازه‏اى مقرر داشته است.»

از اين جملات اين آيات به خوبى روشن است كه براى خداوند در رسانيدن‏رزق و روزى و ساير امور جسمى و روحى، ملكى و ملكوتى، ظاهرى و باطنى، راه مشخصى نيست، بلكه خداوند از طرق عديده الى مالا نهاية له راه رهائى را براى انجام امر و مراد خود دارد.بلكه خود او ايجاد راه و خلق طريق مى‏كند.و بنا بر اين بر عهده مؤمن متعهد است كه توكل بر او كند، و در تمام امورخود او را وكيل و كفيل بداند، و خود را فقط و فقط بدو بسپرد، و در اين صورت نه تنها خدا كفايت امر او را مى‏نمايد، بلكه خود خداوند براى اوست، و خداوند كافى است.

و ما مى‏دانيم كه پيوسته از پيغمبر معجزه خواستن، و او را وادار به ايجاد امور خارق العاده نمودن كار صحيحى نيست.و طلب نمودن پيامبر، و دعا كردن، و طلب امور غير عادى را نمودن، در مواقع ضرورت و استثنائى است.و اگر پيامبرى پيوسته از خدا بخواهد كه: روزى‏هاى فراخ و فراوان از غير طرق عادى و طبيعى به او بدهد، خلاف ادب است گرچه خدا هم بدهد.فلهذا ديديم كه رسول خدا در روايت عرباض فرمود:

لو لا انى استحيى من ربى لاكلنا من هذا التمر حتى نرد المدينة عن آخرنا(171).

«اگر من از پروردگار خودم خجالت نمى‏كشيدم و حيا نمى‏نمودم، از اين خرما همگى مى‏خورديم تا وارد مدينه شويم.»

و خامسا در اين روايت هيچ جمله‏اى نيست كه رسول خدا، تصديق كلام عمر را نموده باشند، و يا لا اقل جوابى به او داده باشند.و فقط دارد كه منادى رسول خدا ندا كرد كه...و شايد منادى، دستياران او بوده‏اند كه نخواستند امر عمر را به عدم نحر شتران ضايع گذارند، گرچه امر پيغمبر ضايع گردد.فلهذا پيغمبر را در برابر امر واقع شده‏اى قرار داد كه نطع‏ها را گسترده و زيادى توشه را بر آن ريختند، و پيامبر را هم مجبور به دعا نمودند صلى الله عليك يا رسول الله!

و شايد براى اين سوء ادب از عمر، در «سيره حلبيه‏» (172)از «صحيح مسلم‏» و در «البداية‏و النهاية‏» از بيهقى از احمد از ابو معاويه از اعمش، از ابو صالح يا از ابو هريره و يا از ابو سعيد خدرى اين روايت را كه آورده اولا قضيه نهى عمر مردم را از كشتن شتران نياورده‏اند، و ثانيا نهى عمر رسول الله را حذف كرده و به جاى آن اين عبارت را آورده‏اند كه: ان فعلت قل الظهر «اگر دستور بدهى كه شتران آبكش را بكشتند، مركب‏ها براى حمل اثقال و اسباب كم مى‏شوند.»

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در موقع رفتن به تبوك از حجر(173)عبور كردند و حجر محل ديار ثمود و حضرت صالح على نبينا و آله و عليه الصلوة و السلام است.و بئر صالح كه ناقه را به واسطه خوردن از آب آن پى كردند در آنجا واقع است.در روايت است كه مردم از حجر عبور مى‏كردند، از آب آن برداشتند و خمير كردند، در اين حال منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ميان لشگر ندا كرد كه: از آب آن نخوريد، و براى نماز وضو مگيريد، و آنچه را كه از آن خمير كرده‏ايد غذاى شتران خود كنيد!

سهل بن سعد ساعدى گويد: من از همه اهل كاروانى كه با آنها بوديم، كوچكتر بودم، و قارى قرآن آنها در تبوك من بودم.چون در حجر از مركب‏ها پياده شديم، من براى رفقاى خودم خمير كردم، و پس از آن خمير رسيده و در آمده بود كه من در پى هيزم مى‏گشتم، كه ناگهان صداى منادى رسول الله را شنيدم كه مى‏گفت: رسول خدا شما را امر مى‏كند كه: از آب چاه ايشان نخوريد! آنچه‏سپاهيان از آن آب، در مشگهايشان ريخته بودند همه را سرازير كردند، و گفتند: يا رسول الله خمير كرده‏ايم، رسول خدا گفت: آنرا علوفه شتران قرار دهيد! سهل مى‏گويد: آنچه را كه من خمير كرده بودم، علوفه دو نفر شتر از شتران خود كه از همه شتران باركش ما لاغرتر بودند، نمودم(174).

رسول خدا امر كرد تا كسى داخل خانه‏هاى آنها نشود، مگر در حالت گريه.و فرمود:

لا تدخلوا على هؤلاء القوم المعذبين الا ان تكونوا باكين فان لم تكونوا باكين فلا تدخلوا عليهم فيصيبكم ما اصابهم:

«اين قوم مورد عذاب خدا واقع شده‏اند، و اگر در حال گريه نباشيد، داخل نشويد، كه آن عذابى كه به آنها رسيده است‏به شما مى‏رسد!» (175)

ابو سعيد خدرى گويد: مردى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و انگشترى را آورد كه در حجر در بيوت معذبين پيدا كرده بود، رسول خدا اعراض كرد، و دست‏خود را در برابر چشم خود گرفت كه نظرش به آن نيفتد، و گفت: بينداز آنرا! و آنمرد انداخت، و من تا اين ساعت نمى‏دانم كجا افتاده است، و چون رسول خدا به محاذات مردم حجر و ديارشان رسيد گفت: هذا وادى النفر.اين سرزمينى است كه بايد از آن كوچ كرد.سپاهيان اسلام شترهاى خود را به سرعت در آوردند، تا از آنجا بيرون شدند، و من ديدم كه رسول خدا راحله و شتر خود را به سرعت در آورد تا آن وادى را پشت‏سر گذاشت(176).

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ايامى كه در تبوك بودند قبل از زمان رجوع، صلحنامه‏اى بين خود و ملك ايله و اهل جرباء و اذرح برقرار كردند(177)و خالد بن‏وليد را به سوى دومة الجندل براى ظفر بر اكيدر بن عبد الملك كه مردى از بنى كنانه بود، و سلطان آنجا بود، و نصرانى مذهب بود فرستادند، و به خالد گفتند: تو او را در وقتى كه براى صيد گاو وحشى بيرون آمده ست‏خواهى يافت!

خالد با سپاهيان خود حركت كرد تا به جائى كه در برابر ديدگاه قلعه او رسيد، و شب ماهتابى و هوا روشن بود.و او با زوجه خود بر سطح بام قصر خود بود.در آن شب يك گاو كوهى آمده، و شاخهاى خود را به در قصر او مى‏زد، زن اكيدر به او گفت: تا به حال شكارى به اين خوبى ديده‏اى؟ ! گفت لا و الله! زن گفت: كيست كه از اين شكار صرف نظر كند؟ ! اكيدر گفت: هيچكس.و از بام به زير آمد و اسب خود را خواست تا زين كردند و با جمعى از اهل بيت‏خود كه از جمله آنان برادرش: حسان بود با اسباب شكار و تير و كمان‏هاى خود از قصر خارج شدند، و چون بيرون آمدند با لشگر رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم برخورد كردند، سپاهيان، اكيدر را گرفتند ولى برادرش حسان مقاومت نموده و كشته شد.بر تن اكيدر قبائى بود از ابريشم كه با صفحات طلا زينت كرده بودند.خالد آنرا برگرفت، و قبل از آنكه خودش به مدينه برسد، براى پيغمبر ارسال داشت، و چون اين قبا برسيد، مسلمانان آنرا دست مى‏ماليدند، و از لطافت و ظرافت نقش آن به شگفت در آمده بودند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: از اين لباس در تعجب افتاده‏ايد! سوگند به خدائى كه جان من در دست اوست مناديل سعد بن معاذ در بهشت از اين نيكوتر است.

چون خالد بن وليد، اكيدر را به مدينه آورد، حضرت رسول خدا خونش را حفظ كردند، و با جزيه مصالحه‏اى به عمل آورده، و او را آزاد كردند، و اكيدر به محل خود بازگشت.و ذكر شده است كه سپاهى كه با خالد، رسول خدا گسيل داشتند، چهار صد و بيست اسب سوار بودند(178).در مراجعت از تبوك به مدينه در بين راه واقعه عقبه روى داد، و داستان عقبه از اين قرار است كه:

در بين راه چون رسول خدا مى‏بايست از عقبه‏اى (گردنه كه بالا رفتن از آن در كوهها مشكل است، و يا راهى كه در بالاترين محل‏هاى كوه است) عبور كنند، در اينجا جمعى از منافقين با هم به مشورت پرداختند، و تصميم گرفتند پيغمبر را از عقبه پرتاب كنند.چون پيغمبر بدان عقبه رسيدند، آنها خواستند تا با پيغمبر از گردنه بالا روند، و چون پيغمبر از اين قضيه خبردار شد، به مردم دستور داد تا از ميان بيابان و وادى بروند، چون اسهل است و نيز وادى وسيعتر است.مردم همگى از بطن وادى روان شدند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از راه عقبه بالا آمد، و دستور داد تا عمار ياسر زمام ناقه آنحضرت را بگيرد و از جلو ببرد، و حذيفة بن يمان از پشت‏سر، ناقه را براند.

در ميان اينكه رسول خدا در عقبه مى‏رفت، كه ناگهان حركت و صداى خفيفى را از جماعتى شنيد كه به سمت او از پشت‏سر مى‏آيند.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به غضب در آمد، و به حذيفه امر كرد تا آنها را رد كند.

حذيفه به سوى ايشان برگشت، و در حاليكه آنها از غضب رسول الله مطلع شده بودند، شروع كرد تا با عصاى سركجى كه در دست داشت‏به سر و صورت شترهاى آنها مى‏زد.و چون آن گروه فهميدند كه رسول خدا از مكر ايشان آگاه شده است، با سرعت هر چه تمامتر از عقبه به پائين سرازير شدند و خود را در ميان مردم مخلوط نموده و گم كردند.

و حذيفه به سمت رسول خدا آمد تا به آنحضرت برسيد، و مشغول راندن شتر از پشت‏سر شد.

چون رسول خدا از عقبه بيرون آمد، مردم نيز بدانجا رسيدند، پيغمبر فرمود: اى حذيفه آيا يكنفر از آن شتر سوارانى را كه ردشان كردى، شناختى؟ ! حذيفه گفت: يا رسول الله، شتر فلان و فلان را شناختم وليكن چون آن جماعت‏بر روى چهره‏هاى خود نقاب و لثام انداخته بودند، و شب هم تاريك بود خود آنها را نديدم! چون شب به پايان رسيد، صبحگاهان اسيد بن حضير(179)گفت: يا رسول الله! چه باعث‏شد كه شما ديشب از پيمودن راه در وادى اجتناب كردى؟ ! حقا راه رفتن در وادى از عقبه آسان‏تر است!

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: يا ابا يحيى، آيا مى‏دانى كه ديشب منافقين چه تصميمى داشتند، و چه نيت و اراده‏اى را درباره من نموده بودند؟ ! آنها با هم قرار داد نمودند كه: دنبال من از عقبه بالا آيند، و چون شب تيرگى خودرا افزون كند، بندهاى(180)زمام شتر مرا پاره كنند، و سپس به پهلو و يا پشت‏سر آن ميخ و يا سيخى فرو كنند تا شتر رم كند و مرا در دره پرتاب نمايد.

اسيد گفت: يا رسول الله! اينجا همه مسلمين مجتمعند، و همه گرد آمده، و بارها را پائين آورده‏اند، به هر قبيله و گروهى شما امر كنيد تا آن مردى كه از آن قبيله بوده، و چنين سوء قصدى را داشته است، آنرا بكشد و بنا بر اين كشنده آن مرد از همان عشيره خودش بوده است! و اگر ميل داريد - و سوگند به خدائى كه تو را به حق برگزيد - مرا از آنها مطلع كن، تا از اين زمين حركت نكنى، تا سرهاى آنها را برايت‏بياورم و اگر چه آنها در نبيت(181)باشند، من شر همه آنها را از تو كفايت مى‏كنم! و تو رئيس طائفه خزرج را امر كن، تا آنان را كه در جهت و جانب او هستند بكشد، و تو را از شرشان كفايت كند!

آيا بايد از مثل اينچنين كسانى دست‏برداشت و رفع يد كرد، اى رسول خدا؟ ! تا كى ما با آنها مداهنه و مسالمت و مدارا و مماشات كنيم! و امروز آنها در اقليت و ذلت‏بسر مى‏برند، و اسلام مستقر و متمكن گرديده است، و روى پاى خود استوار است، و نبايد از اين جماعت چيزى باقى بماند!

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اسيد فرمودند: من ناپسند دارم كه مردم بگويند: چون محمد از جنگ‏هائى كه بين او و بين مشركين واقع مى‏شد، آسوده خاطر گشت، اينك دست‏خود را در كشتن اصحاب خود گمارده است! (182)اسيد گفت: يا رسول الله! اين جماعت اصحاب تو نيستند!

رسول خدا فرمود: آيا شهادت بر لا اله الا الله را اظهار نمى‏كنند؟ ! گفت: آرى، و ليكن آن شهادت نيست! رسول خدا فرمود: آيا شهادت بر اينكه من رسول خدا هستم را اظهار نمى‏كنند؟ گفت: آرى، و ليكن آن شهادت نيست.

رسول خدا فرمود:

فقد نهيت عن قتل اولئك

«من را از كشتن اين گروه نهى نموده‏اند» .(183)

و از ابو سعيد خدرى است كه اهل عقبه كه اراده قتل رسول اكرم را داشتند، سيزده نفر بودند و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نامهاى آنها را براى حذيفه و عمار ذكر كرده است(184).

و از جابر بن عبد الله انصارى آورده‏اند كه: عمار بن ياسر، با مردى از مسلمين بر سر چيزى نزاع داشتند، و هر دو شروع كردند به سب نمودن يكديگر.همينكه نزديك بود سب آنمرد بر سب عمار غلبه كند، عمار به او گفت: اصحاب عقبه چند نفر بودند؟ او گفت: الله اعلم خدا داناتر است!

عمار به او گفت: تو از تعدادى كه براى آنها مى‏دانى براى من بگو! آن مرد ساكت‏شد.

افراد حاضرين به عمار گفتند: تو اين مطلبى را كه از او سئوال كردى براى او بيان كن و روشن ساز! و عمار چيزى را از سئوال خود اراده كرده بود كه براى حضار پنهان بود، و آن مرد ناپسند داشت كه زبان بگشايد.مردم رو كردند به آنمرد كه تو بگو! و او گفت: ما اينطور هستيم كه چون در بين خود كه سخنان به‏ميان مى‏آوريم مى‏گوييم: آنان چهارده نفر هستند.

عمار گفت: پس بنا بر اين، اگر تو هم از ايشان مى‏بودى، پانزده نفر مى‏شدند؟ !

آن مرد گفت: آرام باش! من تو را به خدا قسم مى‏دهم كه مرا مفتضح و رسوا نكنى!

عمار گفت: قسم به خدا من نام كسى را نمى‏برم، وليكن من شهادت مى‏دهم كه آن پانزده مرد، دوازده نفر از آنها

حرب لله و لرسوله فى الحياة الدنيا و يوم يقوم الاشهاد يوم لا ينفع الظالمين معذرتهم و لهم اللعنة و لهم سوء الدار(185).

«دشمن سرسخت‏خدا و رسول او هستند، چه در دنيا و چه در روزى كه شهادت دهندگان بر مى‏خيزند، براى اداء شهادت: روزيكه پوزش خواهى و معذرت طلبى ستمگران فائده‏اى به آنها نمى‏بخشد، و براى آنهاست، نفرين و دور باش خداوندى و از براى نهاست‏بدى آن خانه عاقبت.»

و از زهرى روايت است كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مركب خود پياده شدند، در حاليكه شتر آنحضرت خوابيده بود، وحى بر آنحضرت نازل شد.فلهذا آن شتر از جاى خود برخاست و راه مى‏رفت و زمام آن روى زمين كشيده مى‏شد.حذيفه بر خورد كرد با آن شتر، و زمامش را گرفت و چون ديد كه رسول خدا روى زمين نشسته‏اند، آن شتر را آورد، و خوابانيد، و پهلوى آن نشست، تا هنگامى كه رسول خدا برخاستند، و به نزد شتر آمدند و گفتند: اين مرد كيست؟ من گفتم: اى رسول خدا، من حذيفه هستم!

رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: اى حذيفه! من مطلبى را سرا به تو مى‏گويم، و تو آن را افشا مكن! من نهى شده‏ام كه بر فلانكس و فلانكس: جماعتى از منافقين نماز بخوانم! نام آنها را براى حذيفه(186)برد، و نام آنها را براى احدى غير از حذيفه فاش نكرد.چون رسول خدا رحلت كردند، و عمر مى‏خواست‏براى كسى كه مرده بود و گمان آن مى‏رفت كه او از همان گروه عقبه باشد، نماز بخواند، مى‏آمد و دست‏حذيفه را مى‏گرفت، و او را براى نماز بر آن مرده با خود مى‏برد.اگر حذيفه با عمر مى‏رفت، بر جنازه‏اش نماز مى‏خواند، و اگر دستش را از دست عمر بيرون مى‏كشيد، و از رفتن امتناع مى‏نمود، از نماز خواندن بر او منصرف مى‏شد(187).

مجلسى رضوان الله عليه، از «احتجاج‏» طبرسى و تفسير منسوب به حضرت عسگرى عليه السلام روايت كرده است كه: كفار و فجار در ليله عقبه قصد كشتن رسول خدا را داشتند، و منافقينى كه در مدينه مانده بودند قصد كشتن امير المؤمنين را داشتند، و خداوند ايشان را بر مرادشان نرسانيد.و علت اين تصميم آن بود كه ايشان بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره امير المؤمنين عليه السلام حسد مى‏بردند، چون امر على عليه السلام بزرگ بود، و شان او عظيم بود، بالاخص كه در اين سفر بعيد او را جانشين خود در مدينه كرد و به او گفت: جبرائيل نزد من آمد و گفت:

يا محمد ان العلى الاعلى يقرئك السلام و يقول لك يا محمد! اما انت تخرج و يقيم على، او تقيم انت و يخرج على لا بد من ذلك - الحديث(188).

«اى محمد! خداوند بزرگ پايه و بزرگتر از هر چه تصور شود، به تو سلام فرستاد، و به تو مى‏گويد: اى محمد! يا بايد تو از مدينه بيرون روى و على بماند، و يا بايد على بيرون رود و تو بمانى! غير از اين دو راه راهى نيست.»

آنگاه جريان قضيه را مفصلا نقل مى‏كند، و ما به جهت عدم تطويل از ذكر همه آن خود دارى كرديم.

و مفسران در تفسير آيه شريفه

يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد اسلامهم و هموا بما لم ينالوا

كه تفسير آنرا ذكر كرديم(189)آورده‏اند كه يك احتمال از مفاد و هموا بما لم ينالوا «اهتمام كردند به آنچه به آن نائل نشدند» قصد كشتن رسول خدا در عقبه مى‏باشد(190).

على بن ابراهيم، و شيخ طبرسى بدين مطلب تصريح دارند(191)و نيز شيخ طبرسى گويد: گفته شده است كه اين درباره عبد الله بن ابى بن سلول وارد شده است كه در غزوه بنى المصطلق كه با پيامبر به جنگ رفته بود، به ياران خود گفت:

لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل. (آيه 8 از سوره 63: منافقين)

«اگر ما به مدينه برگرديم، البته و البته عزيزترين افراد ما، ذليل‏ترين افراد را از مدينه اخراج مى‏كند.»

كه مقصودش از عزيزترين افراد خودش بوده است، و از ذليل‏ترين افراد (العياذ بالله) رسول خدا! و اين مطلب را از او زيد بن ارقم شنيد، و در مدينه براى رسول خدا خبر داد، و عبد الله بن ابى انكار كرد، و انصار به زيد بن ارقم كه خردسال بود، با شدت رفتار كردند، كه چرا تو چنين كلامى را به پيامبر گفتى؟ و عبد الله بن ابى هم سوگند ياد كرده بود كه من نگفته‏ام، و زيد بن ارقم دروغ مى‏گويد، كه در اين گيرودار اين آيه نازل شد، و مشت عبد الله را باز كرد و او را مفتضح نمود(192).

بارى، اصحاب ما رضوان الله تعالى عليهم داستان فتك(193)و ترور رسول خدا رادر عقبه، بدين طول و تفصيل، در مراجعت آنحضرت از حجة الوداع و نصب امير المؤمنين عليه السلام را در غدير خم به مقام امامت و خلافت ذكر كرده‏اند.گرچه در مراجعت از غزوه تبوك نيز آورده‏اند، ولى آن بسيار مختصر است.و عمده سوء قصدى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم واقع شد، با مباشرت چهارده تن از منافقين و اطلاع عمار ياسر و حذيفه از اين افراد بنا بر روايات شيعه، در رجوع رسول خدا از جحفه به مدينه و در عقبه ابواء صورت گرفته است، و منظور آنان از اين سوء قصد، درهم كوبيدن خلافت و امامت مولى الموحدين، و نارس گذاردن خطبه غدير، با عدم بيعت مجدد از طرف رسول خدا در مدينه بوده است.

شيخ عياشى از جابر بن ارقم، از برادرش: زيد بن ارقم پس از آنكه حديث غدير را در جحفه و خطبه رسول خدا را در آن سرزمين مفصلا روايت مى‏كند، در ذيل آن مى‏گويد: در پهلوى چادر من در جحفه، چادر افرادى از قريش بود، و ايشان سه نفر بودند، و با من حذيفة بن يمان بود، و ما شنيديم كه يكى از آن سه نفر مى‏گفت: سوگند به خدا كه محمد احمق است، اگر چنين مى‏داند كه امر خلافت پس از او براى على استوار مى‏شود.و ديگرى مى‏گفت: آيا تو او را احمق مى‏دانى، مگر نمى‏دانى كه او ديوانه است، حقا نزديك بود كه در پيش زن ابن ابى كبشه (194)او را صرع بگيرد.و سومى گفت: او را به خود واگذاريد، خواه احمق باشد و خواه مجنون باشد، سوگند به خدا آنچه را كه مى‏گويد عملى نخواهد شد!

حذيفه از گفتگوى آنها به خشم آمد، و كنار خيمه را بالا زد، و سر خود را داخل كرده گفت: آيا اينطور سخن گفتيد، و رسول خدا عليه و آله السلام زنده است، و وحى خدا بر شما نازل مى‏شود؟ ! سوگند به خدا كه چاشتگاه من رسول خدا را از مقاله شما مطلع مى‏كنم!

آنها گفتند: اى ابو عبد الله! تو اينجا هستى، و سخنان ما را شنيدى، آن را براى ما كتمان كن، زيرا كه هر همسايه بايد امين باشد! حذيفه گفت: اين از اقسام امانت‏دارى همسايه نيست، و اين از مجالس امانات نيست.من نصيحت‏خدا و رسول او را نگزارده‏ام اگر اين گفتار را از رسول پنهان بدارم!

آنها گفتند: اى ابو عبد الله! هر چه مى‏خواهى بكن! سوگند به خدا كه ما قسم ياد مى‏كنيم كه چنين مطلبى را نگفته‏ايم، و تو بر ما دروغ مى‏بندى! تو مى‏پندارى كه رسول خدا گفتار تو را تصديق مى‏كند، و گفتار ما سه نفر را تكذيب مى‏نمايد؟ حذيفه گفت: من در راه نصيحت‏خدا و رسول خدا باكى از اين قسم‏هاى شما ندارم، شما هر چه مى‏خواهيد بگوئيد! و نزد رسول خدا آمد و امير المؤمنين عليه السلام شمشير خود را حمايل كرده بود، و گفتار آن گروه را عرضه داشت.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، در پى آنها فرستاد، آمدند.رسول خدا فرمود: چه گفته‏ايد!

گفتند: قسم به خدا ما چيزى نگفته‏ايم و اگر به تو از ما سخنى رسيده است، بر ما دروغ بسته‏اند! جبرائيل فرود آمد، و اين آيه را آورد:

يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد اسلامهم و هموا بما لم ينالوا

«سوگند به خدا مى‏خورند كه: چنين سخنى را نگفته‏اند، با آنكه تحقيقا كلمه كفر را گفته‏اند و بعد از اسلامشان كافر شده‏اند، و اهتمام ورزيده‏اند براى چيزى كه بدان نائل نشده‏اند» .

و على عليه السلام در اينحال گفتند: بگذاريد هر چه مى‏خواهند بگويند! قسم به خدا كه قلب من در بين اضلاع من موجود است، و شمشير من برگردنم آويزان است.اگر آنها اهتمامى بر عليه من بنمايند، هر آينه من بر عليه ايشان اهتمام مى‏كنم.

جبرائيل نازل شد، و به پيامبر گفت: در اموريكه واقع خواهد شد شكيبا باش! پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گفتار جبرائيل را به على عليه السلام گفتند و آنحضرت گفتند: بنا بر اين من در برابر تقديرات خداوندى شكيبا هستم.

حضرت صادق عليه السلام گفتند كه: مرد پيرى كه از متشخصين بود گفت: لئن كنا بين اقوامنا كما يقول هذا، لنحن اشر من الحمير «اگر اينطور كه اين مرد (رسول الله) مى‏گويد: ما در ميان قوم در تحت امامت على باشيم، پس ما از خر هم بدتريم‏» و جوانى كه در پهلوى او بود گفت: لئن كنت صادقا لنحن اشر من الحمير «اگر آنچه را كه تو مى‏گوئى راست‏باشد، ما از خر هم بدتريم‏» .(195)