در بين راه تبوك، در يكى از منازل كه شب سپرى شد، صبحگاهان شتر
رسول خدا (ناقه قصوآء) گم شد.اصحاب در پى او در جستجو بودند و عمارة بنحزم كه
از مؤمنين بود، و در بدر و عقبه شركت داشته، و بالاخره بعدا در جنگ يمامه شهيد
شد، و در نزد رسول خدا بود، و در منزلگاه او با جماعتى كه با هم هم غذا و هم
خيمه بودند، زيد بن لصيتيكنفر از يهوديان بنى قينقاع بود كه اسلام آورده بود و
ليكن نفاق مىورزيد، و در او خبث و غش و خيانتيهود، مشهود شد، و به اهل نفاق
مساعدت مىكرد و پشتيبان آنها بود.در اين بيان كه عماره نزد رسول خدا بود، و
زيد هم در منزل و خيمه عماره بود، و از هم دور بودند زيد گفت: مگر اينطور نيست
كه محمد مىپندارد پيغمبر است، و شما را از خبرهاى آسمان خبر مىدهد، و او
نمىداند شترش كجاست؟ !
در اين حال كه عماره نزد رسول الله بود، رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم گفتند: يك منافق از منافقين مىگويد: محمد حقا ادعا مىكند كه او
پيامبر است و شما را از امر آسمان خبر مىدهد و نمىداند شترش كجاست؟
سوگند به خدا كه من هيچ نمىدانم، مگر آنكه خداوند مرا تعليم
كند.و اينك مرا تعليم كرد بر محل شتر، شتر در فلان دره است - و اشاره فرمود به
سوى آن دره - در هنگام عبور از درختى، زمامش به آن درخت گير كرده و نتوانسته
استبرود.برويد! و شتر را بياوريد.اصحاب رفتند و شتر را آوردند.
عماره كه اين قضيه را در نزد رسول خدا ديده بود، چون به منزل و
خيمه خود برگشت، گفت: عجيب است از چيزى كه من از رسول خدا براى شما
مىگويم.رسول خدا از گفتار منافقى خبر داد كه آن منافق چنين و چنان گفته است.و
همان گفتارى را كه زيد به همراهان خود گفته بود در غياب عماره، بازگو كرد.
يكنفر از آنانكه در منزلگاه عماره بودند، و با عماره به حضور رسول
خدا نرفته بودند، گفت: گوينده اين گفتار زيد است، سوگند به خدا قبل از اينكه تو
از نزد رسول خدا به نزد ما بيائى اين مقاله را گفت.
به محض آنكه عماره اين سخن را شنيد برخاست و بر زيد بن لصيت روى
آورده، و گردن او را با مشت مىكوفت و مىگفت: سوگند به خدا كه اين امر زشت و
بسيار بزرگ، در منزل و خيمه من بوده است و من نمىدانستم.بيرون شو اىدشمن خدا
از منزلگاه من!
گويند: آن كسى كه گفتار كفر آميز زيد را به عماره گفت: برادر
عماره: عمرو بن حزم بوده است.و او هم با جماعتى از اصحاب عماره در منزل او
بودهاند، و آن كسى كه شتر پيامبر را آورد حارث بن خزمه اشهلى بود كه شتر را
پيدا كرد، در حاليكه زمام آن به شاخ درخت گير كرده بود.
زيد بن لصيت مىگويد: گويا من تا آن روز اسلام نياورده بودم.من در
نبوت محمد شك داشتم، و حالا داراى بصيرت مىباشم، و شهادت مىدهم كه او رسول
خداست.و بنا بر اين قول، مردم مىپندارند كه او توبه كرده است.و ليكن خارجة بن
زيد بن ثابت توبه او را منكر بود و مىگفت: او پيوسته از مردان پست و اراذل به
شمار مىرفت تا بمرد(148).
و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: انشاء الله فردا شما
به چشمه تبوك مىرسيد! و شما به آن نمىرسيد، مگر وقتيكه آفتاب بر آمده و كاملا
زمين را گرم و روشن كرده و وقت ضحى رسيده باشد، هر كس از شما بدان چشمه برود،
به هيچوجه از آب آن مس نكند تا من برسم.
معاذ بن جبل گويد: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به
نزد آن چشمه آمديم، و دو نفر قبل از ما آمده و آنجا بودند، و آن چشمه بسيار
زلال بود، ولى آبش كم كم مىآمد.رسول خدا از آن دو نفر پرسيد: آيا شما اين آب
را دست زدهايد؟ ! گفتند: آرى! پيغمبر آنها را سب و شتم نمود، و آنچه را كه خدا
مىخواست از سخنان توبيخآميز و لعن و طعن به آنها گفت.و سپس اصحاب به فرمان
پيامبر با دستهاى خود كم كم از آن آب برگرفتند تا در مشگ كهنهاى گرد آمد، و
رسول خدا صورت و دستهاى خود را از آن آب شستند، و بقيه را در همان چشمه
ريختند، كه ناگهان آب چشمه به قدرى زياد شد كه همه مردم از آن آبآشاميدند، و
حضرت به معاذ گفتند: اگر حياتتبرسد، اين سرزمين را مملو از درختهاى سرسبز
خواهى ديد(149).
گويند: عبد الله ذو البجادين از قبيله مزينه بوده است، و يتيم
بوده و مالى نداشته است.پدرش بمرد، و ارثيهاى براى وى به جاى نگذاشت، وليكن
عموى او مرد مالدارى بود.عمو عبد الله را در كفالتخودش گرفت تا به جائيكه به
رشد و كمال رسيد، و خودش صاحب مال شد، و زندگى را با رفاه مىگذارند، و مقدارى
شتر و گوسفند و غلام داشت.چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه
آمدند در موقع هجرت از مكه، آتش عشق زيارت رسول خدا، و مشرف شدن به اسلام در
جان او زبانه مىكشيد، و ليكن از جهت ممانعت عمويش قدرت به چنين كارى را نداشت،
تا آنكه سالها سپرى شد، و مسلمين غزوات و مشاهد رسول الله را پشتسر گذاردند، و
رسول خدا از فتح مكه بازگشته و به مدينه وارد شده بود.
عبد الله به عموى خود مىگويد: اى عموجان! من در انتظار و ترقب
اسلام تو بودم، و اينك چنين مىيابم كه اراده ندارى به محمد برسى و اسلام آورى!
پس به من رخصتبده تا اسلام بياورم!
عمو گفت: سوگند به خدا اگر از محمد تبعيت كنى، هيچ چيز از آنچه را
كهاز اموال و اثقال به تو دادهام، براى تو نمىگذارم، همه را از تو مىستانم،
و حتى دو لباسى كه در تن دارى بيرون مىكنم.
عبد الله كه در آن زمان نامش عبد العزى بود، به عمو گفت: سوگند به
خدا من مسلمانم، و از محمد پيروى مىكنم، و از پرستش سنگ و بت دستشستهام، و
اينست اموال من كه در دست من است، بگير آنها را!
عمو آنچه را كه به عبد الله داده بود، از او باز گرفت، و حتى
ازارى را كه بر كمر مىبست، نيز از او باز ستاند.
عبد الله به نزد مادرش آمد و او بجادى را كه براى خودش بود به دو
نيمه كرد (بجاد كسائى را گويند كه داراى خطوط است)(150)نيمى از آن
را به عنوان ازار (شلوار) به كمر بست، و نيم ديگر را رداى خود قرار داده بر دوش
گرفت، و از قبيله خود به سوى مدينه آمد، و رسول خدا در آن روز در ورقان (كوهى
است در اطراف مدينه) بودند.
عبد الله در مسجد به پشتخوابيد تا وقتسحر، و چون رسول خدا نماز
صبح را گذاردند - و عادتشان اين بود كه چون از نماز صبح فارغ مىشدند، نگاه
جستجويانهاى به مردم مىكردند - در اينحال ديدند: مرد غريبى آمده است.
پرسيدند: تو كه هستى؟ ! او نسب و طائفه خود را بيان كرد، و اسم
خود را گفت كه: عبد العزى است.حضرت فرمودند: تو عبد الله ذو البجادين هستى! و
پس از آن گفتند: بيا بيا نزديك من! و رسول خدا او را از ميهمانان خود قرار
داده، و به او تعليم قرآن را مىنمودند تا به جائيكه مقدار بسيارى از قرآن را
فرا گرفت.
ذو البجادين مردى بود كه صدايش بلند بود، و در مسجد رسول الله
مىايستاد، و صداى خود را به خواندن قرآن بلند مىكرد.
عمر گفت: آيا نمىشنوى صداى اين اعرابى را، اى رسول خدا، كه صدايش
را به قرآن بلند مىكند، به طوريكه مردم را از قرائت قرآن در نماز باز مىدارد؟
!
حضرت فرمود: او را به حال خود واگذار، اى عمر! زيرا او به عنوان
هجرت به سوى خدا و رسول خدا از خانه و آشيانه خود بيرون آمده است!
در اين موقع كه مردم براى تبوك مجهز شده بودند، و آماده خروج
بودند، به حضور آن سرور آمده و عرض كرد: اى رسول خدا! دعا كن خداوند شهادت را
به من نصيب كند!
حضرت فرمودند: لحاء(151)سمرهاى را براى من بياور!
(پوست درختسمره) و او براى رسول خدا پوست آن درخت را آورد، و آنرا بر بازوى او
بستند و عرض كردند: اللهم انى احرم دمه على الكفار! (بار پروردگارا من خون اين
مرد را بر كفار حرام كردم!) و او عرض كرد: اى رسول خدا، من اين مطلب را نخواسته
بودم!
رسول خدا گفتند: اى ذو البجادين! اگر تو براى جنگ فى سبيل الله از
خانهات بيرون روى، و تب تو را بگيرد، و از آن بميرى، تو در راه خدا شهيدى! و
اگر مركبت تو را به زمين زند و بميرى، شهيدى!
ديگر در بند آن مباش كه به چگونه مرگ تو فرا مىرسد!
چون به تبوك رسيدند، و چند روزى در آنجا اقامت كردند، عبد الله ذو
البجادين از دنيا رفت.
بلال بن حارث مىگويد: در سياهى شبى به حضور رسول الله رسيدم،
ديدم رسول خدا با بلال مؤذن آنحضرت كه او شعلهاى از آتش در دست دارد، كنار قبر
ايستادهاند، و ديدم رسول خدا در قبر رفت و عمر و ابو بكر جنازه عبد الله را
سرازير كرده، به دست پيامبر دادند، و پيامبر مىگفت: اين برادرتان را به من
نزديك كنيد!
چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را در قبر خوابانيدند،
عرض كردند: بار پروردگارا من در اين شب تار كه از اول آشنائى تا بحال با او
بودهام، از او راضى هستم، تو هم از او راضى و خشنود باش! و عبد الله بن مسعود
گفت: اى كاش من صاحب اين قبر بودم(152).
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيستشب در تبوك ماندند و
نماز خود را شكسته مىخواندند و هر قل در آن وقت در حمص بود(153).
مردى از قبيله بنى سعد بن هذيم مىگويد: در وقتى كه رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم در تبوك اقامت داشتند، روزى من به محضر او رسيدم، و در
حضور او شش نفر بودند كه با آنحضرت هفت نفر مىشد.ايستادم و سلام كردم.
حضرت فرمود: بنشين! عرض كردم: اشهد ان لا اله الا الله، و انك
رسول الله فرمودند: افلح وجهك (وجهه حقيقتت و سيمايت پيروز و مظفر شد) .آنگاه
فرمود: اى بلال، طعام بياور! بلال سفرهاى از چرم گسترد، و شروع كرد از حميت
(154)كه با او بود، در چند بار خرمائى را كه با روغن و كشك آميخته
بودند، با دستخود بيرون كشيد.در آنحال رسول خدا گفتند: بخوريد! ما همگى خورديم
و سير شديم.من گفتم: اى رسول خدا اين مقدار غذا تنها براى من كافى بود!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: الكافر ياكل فى سبعة
امعاء(155)، و المؤمن ياكل فى معى واحد (كافر با هفت روده غذا
مىخورد، و مؤمن از يك روده) .فردا صبح چاشتگاه، در وقتخوردن چاشت، براى آنكه
يقين من به اسلام زياد شود، نيز به حضورش رسيدم، و در آن وقت ده نفر با او
بودند، فرمود: اى بلال! ما را طعام بده! بلال از كيسه چرمى، با دستخود خرما
بيرون مىكرد، و مشت مشت مىداد.رسول خدا به او گفتند: اخرج و لا تخف من ذى
العرش اقتارا (بيرون بياور، و از خداوند صاحب عرش مترس كه سهميه و روزى ما كم
شود!) بلال آن كيسه چرمى را آورد، و خالى كرد، و آن مقدارى كه من تخمين زدم، دو
مد بود (دوچهار يك از من، تقريبا يك كيلو و نيم گرم) رسول خدا دستخود را به
سوى خرما گذاشته و گفتند: كلوا باسم الله! (بخوريد با نام خدا) همه آنها
خوردند، و من هم با آنها خوردم.و آن نيز فقط به قدر خوراك من بود.من به
اندازهاى از آن خوردم كه ديگر جاى خوردن نداشتم.و بعد از صرف آن خرماها، در
روى آن سفره چرمين به همانقدرى كه بلال خرما ريخته بود، باقى بود، گويا يك خرما
از آن نخوردهايم.
و من فرداى آن روز نيز به نزد رسول خدا رفتم، و چندين نفر آمده
بودند كه مقدار آنان ده تن و يا بيشتر از ده تن بود، يكتن يا دو تن.رسول خدا
گفتند: يا بلال اطعمنا.بلال همان كيسه را بخصوصه آورد، و من آن كيسه را
مىشناختم، و آنرا سرازير كرد.رسول خدا دست در آن نهاده و گفتند: كلوا باسم
الله.
همگى خورديم و سير شديم.بلال به قدرى از خرماها كه ريخته بود، از
سفره برداشت، و اين كار را سه روز انجام داد(156).
هرقل امپراطور روم: مردى را از طائفه غسان به نزد رسول الله صلى
الله عليه و آله و سلم فرستاد تا از صفات و علائم آنحضرت مطلع گردد، و قرمزيى
كه در دو چشم اوستببيند، و مهر نبوت را بين دو كتف او مشاهده نمايد، و بپرسد
كه: آيا او صدقه قبول مىكند يا نه؟ آنمرد چيزهائى را از رسول خدا حفظ كرده و
به سوى هرقل آمد، و آن چيزها و علائم را بازگو كرد.هرقل دانست كه او پيامبرى
درست و از جانب خداوند است.
آنگاه ملتخود را دعوت به ايمان و تصديق او نمود.همگى از قبول
اسلام امتناع كردند، بطوريكه هرقل از حكومت و سلطنتخود بيمناك شد.فلهذا از جاى
خود حركت نكرد و لشگرى هم براى جنگ با مسلمانان فراهم نساخت، و معلوم شد كه
خبرى كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيده بود كه هرقل اصحاب خود را
بسيج نموده، و به نزديكترين نقطه از شام رسيده است، باطل بوده است، وچنين
ارادهاى نداشته است.
در اين حال رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با اصحاب خود
مشورت كرد كه: آيا از اين نقطه تبوك جلوتر برويم، و در سرزمين روم وارد شويم؟ !
عمر گفت: اگر تو از طرف خداوند، مامورى به تقدم و حركت، پيش برو!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر من مامور به حركت
و سير بودم، با شما مشورت نمىكردم!
عمر گفت: يا رسول الله! در روم جماعتبسيارى وجود دارند، و يكنفر
از مسلمانان در آنجا نيست، و تا بدين مقدار كه مىبينى ما به ايشان نزديك
شدهايم، و همين نزديكى آنها را به دهشت افكنده است.اگر ميل دارى در اين سال
مراجعت كن، تا اينكه ببينى چه مىشود، و يا خداوند در اين باره چه دستورى به تو
مىدهد! (157)
عبد الله بن عمر مىگويد: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم به تبوك آمديم.شبها رسول خدا بر مىخاست و در تاريكى شب نماز مىگزارد، و
بسيار تهجد مىنمود (بيدار و خوابى مىكردى) و برنمىخاست، مگر مسواك مىنمود.
و چون مىخواست نماز بخواند، در بيرون خيمه در محوطه سرباز متصل
به خيمه نماز مىخواند.و جماعتى از مسلمانان بر مىخواستند، و او را پاسدارى و
محافظت مىكردند.شبى از شبها نمازهاى خود را به جاى آورد، و سپس به كسانى كه
نزد او بودند روى كرده و گفت:
اعطيتخمسا ما اعطيهن احد قبلى: بعثت الى الناس كافة، و انما كان
النبى يبعث الى قومه.و جعلت لى الارض مسجدا و طهورا، اينما ادركتنى الصلوة
تيممت و صليت، و كان من قبلى يعظمون ذلك، و لا يصلون الا فى كنائسهم و البيع.و
احلت لى الغنائم آكلها، و كان من قبلى يحرمونها.و الخامسة هى ما هى؟ هى ما هى؟
هى ما هى؟ ثلاثا.قالوا: و ما هى يا رسول الله؟ ! فقال رسول الله صلى الله عليه
و آله و سلم: قيل لى: سل! فكل نبى قد سال! فهى لكم و لمن شهد ان لا اله الا
الله(158).
«از جانب خداوند پنج چيز به من داده شده است، كه به هيچيك از
پيامبران قبل از من داده نشده است: برانگيخته شدهام به سوى جميع مردم، و
پيامبران فقط به سوى قوم خود برانگيخته مىشدهاند.و زمين براى من سجدهگاه و
پاك كننده قرار داده شده است.هرگاه كه زمان نماز برسد، تيمم با خاك مىكنم و
نماز مىگزارم، و پيامبران پيش از من اينرا بزرگ مىشمردند، و نماز نمىخواندند
مگر در معابد و كنيساهاى خودشان.و غنيمتها براى من حلال شده است كه مىتوانم
بخورم، و قبل از من آنرا حرام مىدانستند.و پنجم از آنها چيست آن چيز؟ چيست آن
چيز؟ چيست آن چيز؟ سه بار تكرار كرد.
گفتند: اى رسول خدا چيست آن چيز؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم گفت: به من گفته شده است: بخواه و حاجتخود را مسئلت كن! زيرا هر پيامبرى
از خداوند چيزى را مسئلت مىنموده است، پس آن چيزى را كه مسئلت نمودم براى
شماست و براى هر كس كه شهادت دهد: جز خداوند معبودى نيست!»
در غزوه تبوك سختىها و مشكلات و گرسنگى و تشنگى و نداشتن مركب
براى تمام لشكريان با وجود دورى راه و شدت گرماى تابستان، اين غزوه را بهصورت
اختصاصى در آورده، و نام اين سپاه جيش العسرة(159)ناميده شد، و
اين نام از اين آيه اتخاذ شده است.
لقد تاب الله على النبى و المهاجرين و الانصار الذين اتبعوه فى
ساعة العسرة من بعد ما كان يزيغ قلوب فريق منهم ثم تاب عليهم انه بهم رؤف رحيم
(160).
«هر آينه حقا خداوند بر پيغمبر و مهاجرين و انصار از يارانش كه در
ساعتسختى كه نزديك بود دلهاى جماعتبسيارى از ايشان بلغزد، از او متابعت
كردند، رحمتخود را شامل نموده، و از لغزشهايشان در گذشت، و پس از آن نيز آنها
را مورد لطف و مرحمت قرار دارد، و به نظر غفران منظور فرمود، زيرا كه او حقا به
مؤمنين مشفق و مهربان است.»
شيخ طبرسى آورده است كه: آنقدر در غزوه تبوك، سختىها بسيار بود
كه جماعتى قصد مراجعت كردند، و ليكن لطف خدا شامل شد و آنها را نگه داشت.حسن
گويد: هر ده تن از مسلمانان يك شتر سوارى داشتند كه به نوبتيكى پس از ديگرى
سوار مىشد، يكنفر در يكساعتسوار مىشد، و پياده مىشد، و رفيقش سوار مىشد،
و كان زادهم الشعير المسوس و التمر المدود و الاهالة السخنة.
(161)
«توشه آنان، جوى بود كه به آن كرم سوس افتاده بود، و خرمائى كه
كرم گذارده بود، و پيه گداختهاى كه فاسد شده و تغيير كرده بود.»
و جماعتى از آنان خرمائى را كه با آنها بود، از انبان بيرون
آورده، و بين خود تقسيم مىكردند، و چون گرسنه مىشدند، يكى از آنها يك دانه
خرما را مىمكيد، تا طعم آن را در مىيافت، و سپس آنرا به رفيقش مىداد، و او
نيز مىمكيد و بر روى آن يك جرعه آب مىنوشيد، و پس از آن آنرا به رفيق ديگرش
مىداد، و به همينمنوال هر يك مىمكيدند، تا چون به نفر آخر مىرسيد، ديگر از
خرما غير از هستهاش چيزى باقى نمانده بود(162).
از ابو سعيد خدرى روايت است كه در راه كه حضرت رسول الله صلى الله
عليه و آله و سلم به تبوك مىرفتند، صبحگاهى در ميان لشگر هيچ آب پيدا
نمىشد.مسلمانان، شكوه خود را به رسول خدا عرضه داشتند، در حاليكه خود رسول
الله نيز بدون آب بود.عبد الله بن ابى حدرد گويد: من ديدم رسول خدا رو به قبله
ايستاد و دعا كرد، و سوگند به خدا كه اصلا در آسمان ابرى نبود.هنوز پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم مشغول دعا بود، كه ديدم، ابرهائى نمايان، و از گوشه و
كنار از هر ناحيهاى پديدار شدند و بهم پيوستدند.و هنوز آن حضرت قصد حركت از
مكانش را نداشت كه آسمان با بارش خود آب فراوانى بر ما ريخت، و گويا من الآن
دارم مىشنوم صداى تكبير رسول خدا را در ميان آن باران.و در همان ساعت ابرها
ناپديد شدند، و آسمان درخشان خود را نمايان كرد و زمين مملو از بركهها و
گودالهاى آبى شد كه بعضى به روى بعضى ريخته مىشد.
مردم همگى سيراب شدند، و شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم مىگفت:
اشهد انى رسول الله.
«من گواهى مىدهم كه حقا من رسول خدا هستم.»
من به يكى از منافقين گفتم: ويحك! ابعد هذا شىء؟ فقال: سحابة
مارة (اى واى بر تو! آيا پس از اين معجزه چيز ديگرى هست كه در انتظار آن هستى؟
! در پاسخ من گفت: اين از ابرى بوده است كه از آسمان مىگذشته است) .و آن مرد
منافق اوس بن قيظى بوده است و بعضى گفتهاند: زيد بن لصيتبوده است(163).
و نيز در مراجعت از تبوك قتاده در ضمن حديث مفصلى مىگويد: با من
يكاداوهاى بود كه آب خود را در آن نگه مىداشتم و يك ركوه(164)
اى بود كه در آن آب مىنوشيدم.رسول خدا از آب ادواه من صبحگاهى وضو ساخت، و
قدرى از آب آن زياد آمد و فرمود: احتفظ بما فى الاداوة و الركوة فان لها شانا.
«آب كوزه چرمى و آب خورى چرمى را نگاه دار كه داراى اهميت است.»
رسول خدا نماز صبح را با ما به جاى آورده، و در آن سوره مائده را
تلاوت كردند، و آنگاه سوار شد، و در وقت ظهر به سپاهيان رسيد، و ما با آنحضرت
بوديم و از شدت عطش نزديك بود گردنهاى اشتران و اسبان جدا شود، در اينحال رسول
خدا از من آن اداوه و ركوه را خواست و آبى را كه در اداوه بود، در ركوه ريخت، و
انگشتان خود را در آن ركوه (آب خورى) نهاد.از بين انگشتان او آب مىجوشيد، مردم
مىآمدند، و آب بر مىداشتند، و آب بقدرى فيضان كرد كه همه سيراب شدند، و اسبان
و شتران خود را سيراب كردند، و در آن لشگر دوازده هزار نفر شتر بود، و گفته
مىشود: پانزده هزار نفر شتر بود، و سى هزار نفر مرد بود، و ده هزار عدد اسب
بود، و اين همان سرى بود كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابو قتاده
گفتند: احتفظ بما فى الركوة و الاداوة(165).
و ابن ابى سبره، از موسى بن سعيد، از عرباض بن ساريه روايت مىكند
كه او مىگفت: من از ملازمين در خانه رسول خدا بودم در حضر و سفر.و بعد از شرح
مفصلى از معجزات آنحضرت مىگويد:
يك شب از شبهائى كه ما در دور قبه رسول خدا پاسدارى مىكرديم، و
عادت پيغمبر اينطور بود كه شبها تهجد مىنمود، آن شب برخاست و نماز
مىخواند.چون سپيده صبح دميد، دو ركعت نافله فجر را بجاى آورد، و بلال اذان گفت
و اقامه گفت، و رسول خدا با مردم نماز صبح را بجاى آورد، و سپس از داخل قبه به
بيرون آن كه در حواشى آن محسوب مىشد، رفت، و نشست، و ما همدور او نشستيم و
مجموعا من با فقرائى كه نزد او بوديم ده نفر مىشديم.
رسول خدا فرمود: آيا صبحانه ميل داريد؟ عرباض مىگويد: من با خودم
گفتم: كدام صبحانه؟ پيامبر به بلال فرمود: خرما بياور! آنگاه دستخود را بر روى
آن كاسه خرما نهاد و گفت: كلوا باسم الله! «بخوريد به نام خدا» و سوگند به آن
خدائى كه او را به حق برگزيد، ما همگى خورديم و سير شديم، و ما ده نفر بوديم.و
پس از آن دستها را اين ده نفر از خوردن كشيدند، و خرماها به همان صورت و مقدار
اول كما كان باقى بود.
رسول خدا فرمود: لو لا انى استحيى من ربى لاكلنا من هذا التمر حتى
نرد المدينة عن آخرنا. «اگر من از پروردگار خودم، شرم نمىكردم، همگى ما از اين
خرماها مىخورديم تا به مدينه برسيم.»
در اين حال يك پسركى از اهل شهر آمد، و رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم آن مقدار از خرماها را با دستخود برداشته و به او دادند، و آن پسر
بچه پشت كرده و مىرفت، و خرماها را به آسانى مىجويد.
و چون رسول خدا تصميم بر مراجعتبه مدينه را گرفتند، مردم به
گرسنگى شديدى مبتلا شدند.و بر همين منوال امر رو به شدت نهاد، تا آنكه مردم به
نزد رسول خدا آمده، و از او اجازه خواستند تا شترهاى سوارى خود را بكشند و
بخورند، و حضرت رسول به آنها اجازه داد.
عمر بن خطاب ديد كه آنها مشغول كشتن شترها هستند، ايشان را امر
كرد تا از كشتن آنها دستبردارند، و سپس در خيمه رسول خدا صلى الله عليه و آله
و سلم وارد شد، و گفت: به مردم اجازه دادى كه شترهاى سوارى خود را بكشند و
بخورند؟ !
فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: شكوا الى ما بلغ منهم
الجوع فاذنت لهم، ينحر الرفقة البعير و البعيرين و يتعاقبون فيما فضل من ظهرهم
و هم قافلون الى اهليهم.
«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: آنها از شدت گرسنگى
كه به آنها رسيده است، شكوه به سوى من آوردند، و من به آنها اذن دادم كه هر
جماعت و كاروانى كه با هم هستند، يك شتر و دو شتر را بكشند، و بر مقدار
باقيمانده ازشترانى كه اسباب و اثاثيه آنها را حمل مىكنند، دو تركه سوار شوند
(در روى هر شترى دو نفر يكى در عقب ديگرى) و اين مردم در سفر مراجعتبه سوى
خانه و اهل خود هستند.»
فقال: يا رسول الله! لا تفعل! فان يكن للناس فضل من ظهرهم يكن
خيرا، فالظهر اليوم رقاق.
«عمر گفت: اى رسول خدا، اين كار را مكن! اگر اين شترهاى باقيمانده
از شترانى كه اسباب و اثقال ايشان را مىبرند، براى آنها باقى بماند بهتر است،
زيرا اين شترها در امروز لاغر هستند» .(166)
وليكن همانطور كه از حديبيه كه باز مىگشتيم، و ما بىبضاعت و
گرسنه شده بوديم، و تو زيادى توشه و غذاى لشگر را دستور دادى كه جمع كنند، و
خداوند را خواندى كه بركت دهد، و خدا دعايت را مستجاب كرد، و آن باقيمانده از
توشه آنقدر بركتيافت كه همه سير و غنى شدند، اينك نيز همانكار را بكن!
منادى رسول خدا در ميان مردم ندا كرد: در نزد هر كس مقدار غذاى
باقيمانده از توشهاوست، آنرا بياورد.و رسول خدا امر كرد تا سفرههاى چرمى را
بگستردند و مردم شروع كردند به باقيمانده توشههاى خود را آوردن.يك مرد مىآمد
و يك مد (چهار يك) از آرد الك نكرده (با سووس) و از آرد الك كرده (بدون سووس) و
خرما مىآورد، و ديگرى مىآمد و يك قبضه (مشت) از همانها را با قدرى نان خشك
تكه شده مىآورد، و به همين منوال.و هر نوع از اينها را جداگانه روى هم
مىگذاردند، و مجموع آنچه گرد آمد، اندك بود.
و مجموع آنچه را كه از دقيق و سويق و تمر (آرد الك نشده و آرد الك
شده و خرما) آوردند، تخمينا به مقدار سه فرق(167)شد (قريب 9 كيلو
گرم) و در اينحال پيغمبر برخاستند، و وضو گرفتند، و دو ركعت نماز بجاى آوردند،
و پس از آن دعا نمودند تا خداوند به آن بركت دهد.
چهار تن از اصحاب پيغمبر: ابو هريره، و ابو حميد ساعدى، و ابو
زرعه جهنى: معبد بن خالد، و سهل بن سعد ساعدى همگى با يك عبارت روايت كردهاند
كه پس از دعا كردن رسول خدا، منادى آنحضرت ندا كرد: بشتابيد و بيائيد به سوى
اين طعام، و مقدار نياز خود را از آن برداريد!
مردم روى آوردند، و هر كس با خود هر ظرفى را آورده بود، پر
كرد.بعضى گفتند كه: آن مقدار توشهاى را كه من در آن سفرههاى چرمى انداختم، يك
تكه نان خشك و يك مشتخرما بود، و الله حقا ديدم كه از روى آن سفرهها، فيضان و
زيادى معلوم است، من با خود دو جراب آوردم (خيك چرمى كه در آن غذا مىريزند)
يكى را از آرد الك كرده پر كردم و ديگرى را از نان، و دامنم رانيز پر از آرد
الك نكرده نمودم به قدرى كه تا به مدينه برسيم، ما را كفايت كند.مردم دسته دسته
آمدند، و به قدر حاجت هر چه خواستند برداشتند و يكنفر نماند مگر آنكه آمد، و
توشه خود را بطور كافى برداشت، و در آخر كار، سفرهها را بلند كرده و آنچه در
آن بود در روى زمين بيابان ريختند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در
حاليكه ايستاده بود مىگفت:
اشهد ان لا اله الا الله، و انى عبده و رسوله و اشهد ان لا يقولها
احد من حقيقة قلبه الا وقاه الله حر النار(168).
«شهادت مىدهم كه معبودى جز الله نيست، و اينكه من بنده او و
فرستاده او هستم، و شهادت مىدهم كه هر كس آنرا از روى اعتقاد صحيح بگويد،
خداوند او را از گرماى آتش حفظ مىكند.»
ما در اين روايتبا عمر يك بحث كلامى داريم، و آن اينست كه وقتى
آن مردم آمدهاند، و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى كشتن
شترهايشان، بواسطه گرسنگى اجازه گرفتهاند، و ايشان هم به او گفتهاند كه: رسول
خدا به ما اجازه داده است، در اينصورت به آنها مىگويد، و امر مىكند كه آنها
از كشتن دستبردارند، آيا اين امر در مقابل امر رسول خدا نيست؟ و آيا اين امر،
ديگر براى امر رسول خدا، ارزش و قيمتى باقى مىگذارد؟ و آيا اين امر كه ناشى از
مصلحت انديشى توست، بر آن مصلحت و واقعيتى كه رسول خدا بر اساس آن امر كرده است
تفوق دارد؟
و ثانيا به نزد رسول خدا در خيمهاش مىآئى و مىگوئى: لا تفعل!
اين كار را مكن! و اين كلام هم عنوان امر و صبغه آمريت دارد، آنهم بعد از امرى
كه از آنحضرت صادر شده و مردم به نحر شترهاى خود اشتغال ورزيدهاند(169).
و ثالثا جهت و علتى را كه براى عدم كشتن ذكر مىكنى، اينست كه
شتران اينك لاغر هستند، و از گوشت آنها بهره فراوانى نصيب نمىشود، و بايد صبر
نمود تا شترها فربه شوند، و از گوشت آنها بهره زيادى عائد گردد.
اين علت هم بسيار عجيب است، زيرا ارزش و قيمت هر چيز در موقع
احتياجبدان معلوم مىشود.و يك من از گوشتشتر در حال مجاعه و گرسنگى، بر يك
خروار گوشت آن در زمان فراخى و گشايش قيمتش بيشتر است.و چه مانع دارد كه هر
كاروانى يكى دو شتر نحر كند، و همه از آن سير شوند، و آن شدت گرسنگى و جوع زائل
گردد.
و رابعا اگر تو پيامبر را به استجابت دعا مىشناسى و بركت را از
طلب و خواست آنحضرت ديدهاى، همچنانكه در غزوه حديبيه يادآورى كردى؟ همين
پيامبر، مردم را امر به نحر كرده، و با همين مردم است، و او دعا مىكند، و از
خدا مىخواهد كه به عوض شتران كشته شده، دو چندان و به اضعاف مضاعف خداوند به
ايشان بدهد.راه دادن خدا منحصر در ريختن باقيمانده توشه مردم در سفره چرمى و
دعاى رسول خدا به بركت آن نيست.خداوند از هر راه كه بخواهد بركت مىدهد، و براى
كار خدا و فعل خدا، راه خاصى نيست، كه اگر بسته شود، ديگر راهى نباشد.اين فكر
غلط است.مگر اين كريمه شريفه را نخواندهاى كه:
و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل
على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا(170).
«و هر كس كه تقواى خدا پيش گيرد (و خود را از گناه و ناپسند در
حفظ و مصونيت او در آورد) خداوند براى او راه بيرون شدن (از مشكلات و مصائب و
حوادث و فتن و بلايا و معاصى و شر شيطان رجيم) را مىگشايد، (به طورى كه به هيچ
بن بستى برخورد نمىكند، و در مقصد و مرادى كه جلو مىرود، راه براى او استوار
و راه گريز و فرار از شرور و آفات براى او موجود است) و خداوند روزى وى را از
جائى كه هيچ گمان ندارد عطا مىكند.و كسى كه توكل بر خدا كند، پس خود خدا براى
او كافى است، و حقا كه خداوند امر و تقديرش را مىرساند (و براى هر چيزى كه امر
او تعلق گرفته است، براى تحقق آن نفوذ و قدرتش همراه است) و حقا خداوند براى هر
چيزى اندازهاى مقرر داشته است.»
از اين جملات اين آيات به خوبى روشن است كه براى خداوند در
رسانيدنرزق و روزى و ساير امور جسمى و روحى، ملكى و ملكوتى، ظاهرى و باطنى،
راه مشخصى نيست، بلكه خداوند از طرق عديده الى مالا نهاية له راه رهائى را براى
انجام امر و مراد خود دارد.بلكه خود او ايجاد راه و خلق طريق مىكند.و بنا بر
اين بر عهده مؤمن متعهد است كه توكل بر او كند، و در تمام امورخود او را وكيل و
كفيل بداند، و خود را فقط و فقط بدو بسپرد، و در اين صورت نه تنها خدا كفايت
امر او را مىنمايد، بلكه خود خداوند براى اوست، و خداوند كافى است.
و ما مىدانيم كه پيوسته از پيغمبر معجزه خواستن، و او را وادار
به ايجاد امور خارق العاده نمودن كار صحيحى نيست.و طلب نمودن پيامبر، و دعا
كردن، و طلب امور غير عادى را نمودن، در مواقع ضرورت و استثنائى است.و اگر
پيامبرى پيوسته از خدا بخواهد كه: روزىهاى فراخ و فراوان از غير طرق عادى و
طبيعى به او بدهد، خلاف ادب است گرچه خدا هم بدهد.فلهذا ديديم كه رسول خدا در
روايت عرباض فرمود:
لو لا انى استحيى من ربى لاكلنا من هذا التمر حتى نرد المدينة عن
آخرنا(171).
«اگر من از پروردگار خودم خجالت نمىكشيدم و حيا نمىنمودم، از
اين خرما همگى مىخورديم تا وارد مدينه شويم.»
و خامسا در اين روايت هيچ جملهاى نيست كه رسول خدا، تصديق كلام
عمر را نموده باشند، و يا لا اقل جوابى به او داده باشند.و فقط دارد كه منادى
رسول خدا ندا كرد كه...و شايد منادى، دستياران او بودهاند كه نخواستند امر عمر
را به عدم نحر شتران ضايع گذارند، گرچه امر پيغمبر ضايع گردد.فلهذا پيغمبر را
در برابر امر واقع شدهاى قرار داد كه نطعها را گسترده و زيادى توشه را بر آن
ريختند، و پيامبر را هم مجبور به دعا نمودند صلى الله عليك يا رسول الله!
و شايد براى اين سوء ادب از عمر، در «سيره حلبيه» (172)از «صحيح مسلم» و در «البدايةو النهاية» از بيهقى از احمد از ابو
معاويه از اعمش، از ابو صالح يا از ابو هريره و يا از ابو سعيد خدرى اين روايت
را كه آورده اولا قضيه نهى عمر مردم را از كشتن شتران نياوردهاند، و ثانيا نهى
عمر رسول الله را حذف كرده و به جاى آن اين عبارت را آوردهاند كه: ان فعلت قل
الظهر «اگر دستور بدهى كه شتران آبكش را بكشتند، مركبها براى حمل اثقال و
اسباب كم مىشوند.»
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در موقع رفتن به تبوك از
حجر(173)عبور كردند و حجر محل ديار ثمود و حضرت صالح على نبينا و
آله و عليه الصلوة و السلام است.و بئر صالح كه ناقه را به واسطه خوردن از آب آن
پى كردند در آنجا واقع است.در روايت است كه مردم از حجر عبور مىكردند، از آب
آن برداشتند و خمير كردند، در اين حال منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم در ميان لشگر ندا كرد كه: از آب آن نخوريد، و براى نماز وضو مگيريد، و آنچه
را كه از آن خمير كردهايد غذاى شتران خود كنيد!
سهل بن سعد ساعدى گويد: من از همه اهل كاروانى كه با آنها بوديم،
كوچكتر بودم، و قارى قرآن آنها در تبوك من بودم.چون در حجر از مركبها پياده
شديم، من براى رفقاى خودم خمير كردم، و پس از آن خمير رسيده و در آمده بود كه
من در پى هيزم مىگشتم، كه ناگهان صداى منادى رسول الله را شنيدم كه مىگفت:
رسول خدا شما را امر مىكند كه: از آب چاه ايشان نخوريد! آنچهسپاهيان از آن
آب، در مشگهايشان ريخته بودند همه را سرازير كردند، و گفتند: يا رسول الله خمير
كردهايم، رسول خدا گفت: آنرا علوفه شتران قرار دهيد! سهل مىگويد: آنچه را كه
من خمير كرده بودم، علوفه دو نفر شتر از شتران خود كه از همه شتران باركش ما
لاغرتر بودند، نمودم(174).
رسول خدا امر كرد تا كسى داخل خانههاى آنها نشود، مگر در حالت
گريه.و فرمود:
لا تدخلوا على هؤلاء القوم المعذبين الا ان تكونوا باكين فان لم
تكونوا باكين فلا تدخلوا عليهم فيصيبكم ما اصابهم:
«اين قوم مورد عذاب خدا واقع شدهاند، و اگر در حال گريه نباشيد،
داخل نشويد، كه آن عذابى كه به آنها رسيده استبه شما مىرسد!» (175)
ابو سعيد خدرى گويد: مردى به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم آمد و انگشترى را آورد كه در حجر در بيوت معذبين پيدا كرده بود، رسول خدا
اعراض كرد، و دستخود را در برابر چشم خود گرفت كه نظرش به آن نيفتد، و گفت:
بينداز آنرا! و آنمرد انداخت، و من تا اين ساعت نمىدانم كجا افتاده است، و چون
رسول خدا به محاذات مردم حجر و ديارشان رسيد گفت: هذا وادى النفر.اين سرزمينى
است كه بايد از آن كوچ كرد.سپاهيان اسلام شترهاى خود را به سرعت در آوردند، تا
از آنجا بيرون شدند، و من ديدم كه رسول خدا راحله و شتر خود را به سرعت در آورد
تا آن وادى را پشتسر گذاشت(176).
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ايامى كه در تبوك بودند
قبل از زمان رجوع، صلحنامهاى بين خود و ملك ايله و اهل جرباء و اذرح برقرار
كردند(177)و خالد بنوليد را به سوى دومة الجندل براى ظفر بر
اكيدر بن عبد الملك كه مردى از بنى كنانه بود، و سلطان آنجا بود، و نصرانى مذهب
بود فرستادند، و به خالد گفتند: تو او را در وقتى كه براى صيد گاو وحشى بيرون
آمده ستخواهى يافت!
خالد با سپاهيان خود حركت كرد تا به جائى كه در برابر ديدگاه قلعه
او رسيد، و شب ماهتابى و هوا روشن بود.و او با زوجه خود بر سطح بام قصر خود
بود.در آن شب يك گاو كوهى آمده، و شاخهاى خود را به در قصر او مىزد، زن اكيدر
به او گفت: تا به حال شكارى به اين خوبى ديدهاى؟ ! گفت لا و الله! زن گفت:
كيست كه از اين شكار صرف نظر كند؟ ! اكيدر گفت: هيچكس.و از بام به زير آمد و
اسب خود را خواست تا زين كردند و با جمعى از اهل بيتخود كه از جمله آنان
برادرش: حسان بود با اسباب شكار و تير و كمانهاى خود از قصر خارج شدند، و چون
بيرون آمدند با لشگر رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم برخورد كردند،
سپاهيان، اكيدر را گرفتند ولى برادرش حسان مقاومت نموده و كشته شد.بر تن اكيدر
قبائى بود از ابريشم كه با صفحات طلا زينت كرده بودند.خالد آنرا برگرفت، و قبل
از آنكه خودش به مدينه برسد، براى پيغمبر ارسال داشت، و چون اين قبا برسيد،
مسلمانان آنرا دست مىماليدند، و از لطافت و ظرافت نقش آن به شگفت در آمده
بودند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: از اين لباس در تعجب
افتادهايد! سوگند به خدائى كه جان من در دست اوست مناديل سعد بن معاذ در بهشت
از اين نيكوتر است.
چون خالد بن وليد، اكيدر را به مدينه آورد، حضرت رسول خدا خونش را
حفظ كردند، و با جزيه مصالحهاى به عمل آورده، و او را آزاد كردند، و اكيدر به
محل خود بازگشت.و ذكر شده است كه سپاهى كه با خالد، رسول خدا گسيل داشتند، چهار
صد و بيست اسب سوار بودند(178).در مراجعت از تبوك به مدينه در بين
راه واقعه عقبه روى داد، و داستان عقبه از اين قرار است كه:
در بين راه چون رسول خدا مىبايست از عقبهاى (گردنه كه بالا رفتن
از آن در كوهها مشكل است، و يا راهى كه در بالاترين محلهاى كوه است) عبور
كنند، در اينجا جمعى از منافقين با هم به مشورت پرداختند، و تصميم گرفتند
پيغمبر را از عقبه پرتاب كنند.چون پيغمبر بدان عقبه رسيدند، آنها خواستند تا با
پيغمبر از گردنه بالا روند، و چون پيغمبر از اين قضيه خبردار شد، به مردم دستور
داد تا از ميان بيابان و وادى بروند، چون اسهل است و نيز وادى وسيعتر است.مردم
همگى از بطن وادى روان شدند، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از راه عقبه
بالا آمد، و دستور داد تا عمار ياسر زمام ناقه آنحضرت را بگيرد و از جلو ببرد،
و حذيفة بن يمان از پشتسر، ناقه را براند.
در ميان اينكه رسول خدا در عقبه مىرفت، كه ناگهان حركت و صداى
خفيفى را از جماعتى شنيد كه به سمت او از پشتسر مىآيند.رسول خدا صلى الله
عليه و آله و سلم به غضب در آمد، و به حذيفه امر كرد تا آنها را رد كند.
حذيفه به سوى ايشان برگشت، و در حاليكه آنها از غضب رسول الله
مطلع شده بودند، شروع كرد تا با عصاى سركجى كه در دست داشتبه سر و صورت شترهاى
آنها مىزد.و چون آن گروه فهميدند كه رسول خدا از مكر ايشان آگاه شده است، با
سرعت هر چه تمامتر از عقبه به پائين سرازير شدند و خود را در ميان مردم مخلوط
نموده و گم كردند.
و حذيفه به سمت رسول خدا آمد تا به آنحضرت برسيد، و مشغول راندن
شتر از پشتسر شد.
چون رسول خدا از عقبه بيرون آمد، مردم نيز بدانجا رسيدند، پيغمبر
فرمود: اى حذيفه آيا يكنفر از آن شتر سوارانى را كه ردشان كردى، شناختى؟ !
حذيفه گفت: يا رسول الله، شتر فلان و فلان را شناختم وليكن چون آن جماعتبر روى
چهرههاى خود نقاب و لثام انداخته بودند، و شب هم تاريك بود خود آنها را نديدم!
چون شب به پايان رسيد، صبحگاهان اسيد بن حضير(179)گفت: يا رسول
الله! چه باعثشد كه شما ديشب از پيمودن راه در وادى اجتناب كردى؟ ! حقا راه
رفتن در وادى از عقبه آسانتر است!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: يا ابا يحيى،
آيا مىدانى كه ديشب منافقين چه تصميمى داشتند، و چه نيت و ارادهاى را درباره
من نموده بودند؟ ! آنها با هم قرار داد نمودند كه: دنبال من از عقبه بالا آيند،
و چون شب تيرگى خودرا افزون كند، بندهاى(180)زمام شتر مرا پاره
كنند، و سپس به پهلو و يا پشتسر آن ميخ و يا سيخى فرو كنند تا شتر رم كند و
مرا در دره پرتاب نمايد.
اسيد گفت: يا رسول الله! اينجا همه مسلمين مجتمعند، و همه گرد
آمده، و بارها را پائين آوردهاند، به هر قبيله و گروهى شما امر كنيد تا آن
مردى كه از آن قبيله بوده، و چنين سوء قصدى را داشته است، آنرا بكشد و بنا بر
اين كشنده آن مرد از همان عشيره خودش بوده است! و اگر ميل داريد - و سوگند به
خدائى كه تو را به حق برگزيد - مرا از آنها مطلع كن، تا از اين زمين حركت نكنى،
تا سرهاى آنها را برايتبياورم و اگر چه آنها در نبيت(181)باشند،
من شر همه آنها را از تو كفايت مىكنم! و تو رئيس طائفه خزرج را امر كن، تا
آنان را كه در جهت و جانب او هستند بكشد، و تو را از شرشان كفايت كند!
آيا بايد از مثل اينچنين كسانى دستبرداشت و رفع يد كرد، اى رسول
خدا؟ ! تا كى ما با آنها مداهنه و مسالمت و مدارا و مماشات كنيم! و امروز آنها
در اقليت و ذلتبسر مىبرند، و اسلام مستقر و متمكن گرديده است، و روى پاى خود
استوار است، و نبايد از اين جماعت چيزى باقى بماند!
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اسيد فرمودند: من ناپسند
دارم كه مردم بگويند: چون محمد از جنگهائى كه بين او و بين مشركين واقع مىشد،
آسوده خاطر گشت، اينك دستخود را در كشتن اصحاب خود گمارده است! (182)اسيد گفت: يا رسول الله! اين جماعت اصحاب تو نيستند!
رسول خدا فرمود: آيا شهادت بر لا اله الا الله را اظهار نمىكنند؟
! گفت: آرى، و ليكن آن شهادت نيست! رسول خدا فرمود: آيا شهادت بر اينكه من رسول
خدا هستم را اظهار نمىكنند؟ گفت: آرى، و ليكن آن شهادت نيست.
رسول خدا فرمود:
فقد نهيت عن قتل اولئك
«من را از كشتن اين گروه نهى نمودهاند» .(183)
و از ابو سعيد خدرى است كه اهل عقبه كه اراده قتل رسول اكرم را
داشتند، سيزده نفر بودند و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نامهاى آنها
را براى حذيفه و عمار ذكر كرده است(184).
و از جابر بن عبد الله انصارى آوردهاند كه: عمار بن ياسر، با
مردى از مسلمين بر سر چيزى نزاع داشتند، و هر دو شروع كردند به سب نمودن
يكديگر.همينكه نزديك بود سب آنمرد بر سب عمار غلبه كند، عمار به او گفت: اصحاب
عقبه چند نفر بودند؟ او گفت: الله اعلم خدا داناتر است!
عمار به او گفت: تو از تعدادى كه براى آنها مىدانى براى من بگو!
آن مرد ساكتشد.
افراد حاضرين به عمار گفتند: تو اين مطلبى را كه از او سئوال كردى
براى او بيان كن و روشن ساز! و عمار چيزى را از سئوال خود اراده كرده بود كه
براى حضار پنهان بود، و آن مرد ناپسند داشت كه زبان بگشايد.مردم رو كردند به
آنمرد كه تو بگو! و او گفت: ما اينطور هستيم كه چون در بين خود كه سخنان
بهميان مىآوريم مىگوييم: آنان چهارده نفر هستند.
عمار گفت: پس بنا بر اين، اگر تو هم از ايشان مىبودى، پانزده نفر
مىشدند؟ !
آن مرد گفت: آرام باش! من تو را به خدا قسم مىدهم كه مرا مفتضح و
رسوا نكنى!
عمار گفت: قسم به خدا من نام كسى را نمىبرم، وليكن من شهادت
مىدهم كه آن پانزده مرد، دوازده نفر از آنها
حرب لله و لرسوله فى الحياة الدنيا و يوم يقوم الاشهاد يوم لا
ينفع الظالمين معذرتهم و لهم اللعنة و لهم سوء الدار(185).
«دشمن سرسختخدا و رسول او هستند، چه در دنيا و چه در روزى كه
شهادت دهندگان بر مىخيزند، براى اداء شهادت: روزيكه پوزش خواهى و معذرت طلبى
ستمگران فائدهاى به آنها نمىبخشد، و براى آنهاست، نفرين و دور باش خداوندى و
از براى نهاستبدى آن خانه عاقبت.»
و از زهرى روايت است كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
از مركب خود پياده شدند، در حاليكه شتر آنحضرت خوابيده بود، وحى بر آنحضرت نازل
شد.فلهذا آن شتر از جاى خود برخاست و راه مىرفت و زمام آن روى زمين كشيده
مىشد.حذيفه بر خورد كرد با آن شتر، و زمامش را گرفت و چون ديد كه رسول خدا روى
زمين نشستهاند، آن شتر را آورد، و خوابانيد، و پهلوى آن نشست، تا هنگامى كه
رسول خدا برخاستند، و به نزد شتر آمدند و گفتند: اين مرد كيست؟ من گفتم: اى
رسول خدا، من حذيفه هستم!
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: اى حذيفه! من مطلبى
را سرا به تو مىگويم، و تو آن را افشا مكن! من نهى شدهام كه بر فلانكس و
فلانكس: جماعتى از منافقين نماز بخوانم! نام آنها را براى حذيفه(186)برد، و نام آنها را براى احدى غير از حذيفه فاش نكرد.چون رسول خدا رحلت
كردند، و عمر مىخواستبراى كسى كه مرده بود و گمان آن مىرفت كه او از همان
گروه عقبه باشد، نماز بخواند، مىآمد و دستحذيفه را مىگرفت، و او را براى
نماز بر آن مرده با خود مىبرد.اگر حذيفه با عمر مىرفت، بر جنازهاش نماز
مىخواند، و اگر دستش را از دست عمر بيرون مىكشيد، و از رفتن امتناع مىنمود،
از نماز خواندن بر او منصرف مىشد(187).
مجلسى رضوان الله عليه، از «احتجاج» طبرسى و تفسير منسوب به حضرت
عسگرى عليه السلام روايت كرده است كه: كفار و فجار در ليله عقبه قصد كشتن رسول
خدا را داشتند، و منافقينى كه در مدينه مانده بودند قصد كشتن امير المؤمنين را
داشتند، و خداوند ايشان را بر مرادشان نرسانيد.و علت اين تصميم آن بود كه ايشان
بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره امير المؤمنين عليه السلام حسد
مىبردند، چون امر على عليه السلام بزرگ بود، و شان او عظيم بود، بالاخص كه در
اين سفر بعيد او را جانشين خود در مدينه كرد و به او گفت: جبرائيل نزد من آمد و
گفت:
يا محمد ان العلى الاعلى يقرئك السلام و يقول لك يا محمد! اما انت
تخرج و يقيم على، او تقيم انت و يخرج على لا بد من ذلك - الحديث(188).
«اى محمد! خداوند بزرگ پايه و بزرگتر از هر چه تصور شود، به تو
سلام فرستاد، و به تو مىگويد: اى محمد! يا بايد تو از مدينه بيرون روى و على
بماند، و يا بايد على بيرون رود و تو بمانى! غير از اين دو راه راهى نيست.»
آنگاه جريان قضيه را مفصلا نقل مىكند، و ما به جهت عدم تطويل از
ذكر همه آن خود دارى كرديم.
و مفسران در تفسير آيه شريفه
يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد
اسلامهم و هموا بما لم ينالوا
كه تفسير آنرا ذكر كرديم(189)آوردهاند كه يك احتمال
از مفاد و هموا بما لم ينالوا «اهتمام كردند به آنچه به آن نائل نشدند» قصد
كشتن رسول خدا در عقبه مىباشد(190).
على بن ابراهيم، و شيخ طبرسى بدين مطلب تصريح دارند(191)و نيز شيخ طبرسى گويد: گفته شده است كه اين درباره عبد الله بن ابى بن
سلول وارد شده است كه در غزوه بنى المصطلق كه با پيامبر به جنگ رفته بود، به
ياران خود گفت:
لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل. (آيه 8 از سوره
63: منافقين)
«اگر ما به مدينه برگرديم، البته و البته عزيزترين افراد ما،
ذليلترين افراد را از مدينه اخراج مىكند.»
كه مقصودش از عزيزترين افراد خودش بوده است، و از ذليلترين افراد
(العياذ بالله) رسول خدا! و اين مطلب را از او زيد بن ارقم شنيد، و در مدينه
براى رسول خدا خبر داد، و عبد الله بن ابى انكار كرد، و انصار به زيد بن ارقم
كه خردسال بود، با شدت رفتار كردند، كه چرا تو چنين كلامى را به پيامبر گفتى؟ و
عبد الله بن ابى هم سوگند ياد كرده بود كه من نگفتهام، و زيد بن ارقم دروغ
مىگويد، كه در اين گيرودار اين آيه نازل شد، و مشت عبد الله را باز كرد و او
را مفتضح نمود(192).
بارى، اصحاب ما رضوان الله تعالى عليهم داستان فتك(193)و ترور رسول خدا رادر عقبه، بدين طول و تفصيل، در مراجعت آنحضرت از حجة
الوداع و نصب امير المؤمنين عليه السلام را در غدير خم به مقام امامت و خلافت
ذكر كردهاند.گرچه در مراجعت از غزوه تبوك نيز آوردهاند، ولى آن بسيار مختصر
است.و عمده سوء قصدى كه به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم واقع شد، با
مباشرت چهارده تن از منافقين و اطلاع عمار ياسر و حذيفه از اين افراد بنا بر
روايات شيعه، در رجوع رسول خدا از جحفه به مدينه و در عقبه ابواء صورت گرفته
است، و منظور آنان از اين سوء قصد، درهم كوبيدن خلافت و امامت مولى الموحدين، و
نارس گذاردن خطبه غدير، با عدم بيعت مجدد از طرف رسول خدا در مدينه بوده است.
شيخ عياشى از جابر بن ارقم، از برادرش: زيد بن ارقم پس از آنكه
حديث غدير را در جحفه و خطبه رسول خدا را در آن سرزمين مفصلا روايت مىكند، در
ذيل آن مىگويد: در پهلوى چادر من در جحفه، چادر افرادى از قريش بود، و ايشان
سه نفر بودند، و با من حذيفة بن يمان بود، و ما شنيديم كه يكى از آن سه نفر
مىگفت: سوگند به خدا كه محمد احمق است، اگر چنين مىداند كه امر خلافت پس از
او براى على استوار مىشود.و ديگرى مىگفت: آيا تو او را احمق مىدانى، مگر
نمىدانى كه او ديوانه است، حقا نزديك بود كه در پيش زن ابن ابى كبشه
(194)او را صرع بگيرد.و سومى گفت: او را به خود واگذاريد، خواه احمق
باشد و خواه مجنون باشد، سوگند به خدا آنچه را كه مىگويد عملى نخواهد شد!
حذيفه از گفتگوى آنها به خشم آمد، و كنار خيمه را بالا زد، و سر
خود را داخل كرده گفت: آيا اينطور سخن گفتيد، و رسول خدا عليه و آله السلام
زنده است، و وحى خدا بر شما نازل مىشود؟ ! سوگند به خدا كه چاشتگاه من رسول
خدا را از مقاله شما مطلع مىكنم!
آنها گفتند: اى ابو عبد الله! تو اينجا هستى، و سخنان ما را
شنيدى، آن را براى ما كتمان كن، زيرا كه هر همسايه بايد امين باشد! حذيفه گفت:
اين از اقسام امانتدارى همسايه نيست، و اين از مجالس امانات نيست.من نصيحتخدا
و رسول او را نگزاردهام اگر اين گفتار را از رسول پنهان بدارم!
آنها گفتند: اى ابو عبد الله! هر چه مىخواهى بكن! سوگند به خدا
كه ما قسم ياد مىكنيم كه چنين مطلبى را نگفتهايم، و تو بر ما دروغ مىبندى!
تو مىپندارى كه رسول خدا گفتار تو را تصديق مىكند، و گفتار ما سه نفر را
تكذيب مىنمايد؟ حذيفه گفت: من در راه نصيحتخدا و رسول خدا باكى از اين
قسمهاى شما ندارم، شما هر چه مىخواهيد بگوئيد! و نزد رسول خدا آمد و امير
المؤمنين عليه السلام شمشير خود را حمايل كرده بود، و گفتار آن گروه را عرضه
داشت.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، در پى آنها فرستاد،
آمدند.رسول خدا فرمود: چه گفتهايد!
گفتند: قسم به خدا ما چيزى نگفتهايم و اگر به تو از ما سخنى
رسيده است، بر ما دروغ بستهاند! جبرائيل فرود آمد، و اين آيه را آورد:
يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد
اسلامهم و هموا بما لم ينالوا
«سوگند به خدا مىخورند كه: چنين سخنى را نگفتهاند، با آنكه
تحقيقا كلمه كفر را گفتهاند و بعد از اسلامشان كافر شدهاند، و اهتمام
ورزيدهاند براى چيزى كه بدان نائل نشدهاند» .
و على عليه السلام در اينحال گفتند: بگذاريد هر چه مىخواهند
بگويند! قسم به خدا كه قلب من در بين اضلاع من موجود است، و شمشير من برگردنم
آويزان است.اگر آنها اهتمامى بر عليه من بنمايند، هر آينه من بر عليه ايشان
اهتمام مىكنم.
جبرائيل نازل شد، و به پيامبر گفت: در اموريكه واقع خواهد شد
شكيبا باش! پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم گفتار جبرائيل را به على عليه
السلام گفتند و آنحضرت گفتند: بنا بر اين من در برابر تقديرات خداوندى شكيبا
هستم.
حضرت صادق عليه السلام گفتند كه: مرد پيرى كه از متشخصين بود گفت:
لئن كنا بين اقوامنا كما يقول هذا، لنحن اشر من الحمير «اگر اينطور كه اين مرد
(رسول الله) مىگويد: ما در ميان قوم در تحت امامت على باشيم، پس ما از خر هم
بدتريم» و جوانى كه در پهلوى او بود گفت: لئن كنت صادقا لنحن اشر من الحمير
«اگر آنچه را كه تو مىگوئى راستباشد، ما از خر هم بدتريم» .(195)