و مراد از اين كلام، روشن شدن اين مطلب است كه: وضوح زشتى كردار و
سريره ايشان باشد، نه پرده بردارى از تقصير رسول اكرم صلى الله عليه و آله و
سلم و سوء تدبير او در احياء امر خدا، و اينكه او در اين اذن مرتكب گناهى شده
است - حاشا كه پيامبر تقصيرى نموده باشد - و بنا بر اين معناى اولويت عدم اذن
به منافقين، اين مىشود كه: عدم اذن در تخلف و نشست، بهتر آنان را مفتضح
مىنمود، و براى رسوائى آنها انسب بود، و منافقين بواسطه سوء سريره خود مستحق
چنين رسوائى بودند، نه بجهت آنكه عدم اذن بهتر و سزاوارتر بود در واقعيت و
خارج، و براى مصلحت امر دين بهتر و شايستهتر بود.
و دليل بر گفتار ما آنكه: بعد از سه آيه مىفرمايد:
لو خرجوا فيكم ما زادوكم الا خبالا و لاوضعوا خلالكم يبغونكم
الفتنة و فيكم سماعون لهم و الله عليم بالظالمين - لقد ابتغوا الفتنة من قبل و
قلبوا لك الامور حتى جاء الحق و ظهر امر الله و هم كارهون(91).
«اگر اين منافقين با شما مؤمنين براى غزوه تبوك بيرون مىرفتند،
جز خيانت و فساد و خرابى براى شما چيزى را نمىافزودند، و با سرعت در كار شما
اخلال و تباهى مىنمودند، و در صدد فتنه و جستجوى آشوب و بهم ريختگى شما بر
مىآمدند، و از طرفى هم در ميان لشگر شما افرادى هستند كه بسيار به سخن ايشان
گوش فرا مىدارند و يا جاسوسهائى از آنها در لشگر شما موجود است، و خداوند به
ستمگران داناست - آنها پيش از اين هم (در جنگ احد و خندق) در صدد فتنه و انهدام
اسلام بودند، (و اى رسول ما)، كارها را بر عليه تو واژگون مىنمودند تا آنكه حق
پيروز شد، و امر خدا در حاليكه براى ايشان سخت و ناگوار بود، ظاهر شد» .
(92)
و چون منافقين بر فرض خروجشان جز ضرر چيزى از آنها تراوش نمىكرد،
بنا بر اين مصلحت دين در آن بود كه به ايشان اجازه در تخلف وقعود داده شود، تا
مجتمع مسلمين از خبال و تباهى و فساد و فتنه و آشوب و تفرق كلمه آنها در امان
باشند، و متعين و اصلح آن بود كه بنشينند، و به جنگ نروند، تا در بين مؤمنان
القاء خلاف ننمايند و فتنه نيانگيزند، در حاليكه مىدانيم كه ميان مؤمنين افراد
ضعيف الايمان نيز بودند كه به سخن آنها گوش فرا مىدادند، و به مطاوعت و متابعت
آنها مىشتافتند، و در اينصورت اگر به آنها اجازه در تخلف و نشست داده نمىشد،
و منافقين هم اظهار مخالف مىكردند، و صريحا تمرد مىجستند، و براى غزوه بيرون
نمىرفتند، فتنه شديدتر، و تفرق كلمه مسلمين بيشتر، و پاشيدگى ودرهم ريختگى
جماعتبيشتر مىشد.
و مؤيد اين سخن آنستكه خداوند بعد از دو آيه مىفرمايد:
و لو ارادوا الخروج لاعدوا له عدة و لكن كره الله انبعاثهم فثبطهم
و قيل اقعدوا مع القاعدين(93).
«اگر منافقين قصد خروج و جهاد در راه خدا را داشتند، تجهيزات و
اسباب آنرا فراهم مىكردند، و ليكن بر خدا ناپسند بود كه آنها براى جهاد
برانگيخته شوند، و بنا بر اين ايشان را از كاركرد در پيرامون جهاد باز داشت، و
به كندى و تاخير و سستى گروانيد، و گفته شد به ايشان: بنشينيد با نشستگان!»
و بنا بر اين تخلف و نفاق آنها مشهود بود كه در كار جهاد تهيه عده
و عده نكردند، و مقدمات سفر را فراهم نياوردند، و هر شخص عاقلى اين حقيقت را از
چهره و آثار سيماى ايشان در مىيافت، آنگاه چگونه متصور است كه اين امر بر رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم پنهان باشد؟ خداوند قبل از نزول اين سوره (سوره
برائت) كرارا و مرارا از حالات آنها خبر داده است.و بنا بر اين چگونه صحيح است
كه اين مؤاخذه و معاتبه از پيامبر اكرم مؤاخذه جدى و حقيقى باشد كه: چرا تو از
اذن به ايشان دستباز نداشتى، و از حال ايشان تفحص ننمودى، تا براى تو نفاق
آنها روشن شود، و منافقين از مؤمنين شناخته شوند؟ ! پس مراد از مؤاخذه و عتاب
همانست كه ما ذكر كرديم.
و از آنچه گذشت، واضح مىشود كه: سخن آنانكه مىگويند: اين آيه
دلالتبر صدور گناه از پيغمبر دارد - چون عفو بدون گناه معنى ندارد، و اذن در
تخلف از رسول خدا قبيح بوده، و اين گناه از گناهان صغيرهاى بوده است كه از
آنحضرت سر زده است، نه فعل مباح، زيرا در فعل مباح و مجاز نمىگويند: چرا بجا
آوردى؟ - باطل و فاسد است، زيرا ما مشروحا مبين ساختيم كه آيه در صدد غرض جدى
نسبتبه رسول خدا نيست.
علامه بعد از شرح مختصرى مىفرمايد كه: اين سخنگو بعد از بيان
درازى گفته است: اين قبيل اجازهها از رسول خدا، از روى اجتهاد خود آنحضرت بوده
است، در مواردى كه وحى از جانب خداوند در اين موارد بخصوصها نبوده است.و اين
قبيل اجتهاد جائز است، و از پيامبران واقع مىشده است.و در اين موارد، پيامبران
معصوم از خطا نيستند، و آن عصمتى كه همه اتفاق دارند كه بايد در پيغمبران بوده
باشد، خصوص عصمتى است كه در مقام بيان وحى خداوندى و عمل به آن مىباشد، زيرا
محال است كه رسول خدا دروغ بگويد و يا در آنچه از طرف پروردگارش به او تبليغ
شده است، خطا كند، و يا در عمل مخالفت آنرا بنمايد.
و از همين قبيل خطاء در اجتهاد بوده است آنچه را كه در سوره انفال
آمده است كه: خداوند در گرفتن فدا از اسيران غزوه بدر، رسول خدا را مؤاخذه كرد،
آنجا كه گويد:
ما كان لنبى ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض تريدون عرض الدنيا
و الله يريد الآخرة و الله عزيز حكيم - لو لا كتاب من الله سبق لمسكم فى ما
اخذتم عذاب عظيم(94)
«براى هيچ پيغمبرى چنين حقى نيست كه از براى او اسيرانى بوده
باشد، او بايد به جنگ و كارزار ادامه دهد، تا زمين را از خون مشركان و پليدان
آغشته كند و او بايد خون بسيار بر زمين بريزد.پس شما اى مؤمنين از اصحاب رسول
ما، به طمع متاع موقت و زودگذر دنيا، دنيا را مىخواهيد و خداوند براى شما نعمت
هميشگى و جاودانى آخرت را مىخواهد، و خداوند عزيز و حكيم است (كارش از روى
استقلال و عزت و از روى حكمت است) و اگر حكم ازلى خدا در كتاب تقدير قبلا جارى
نشده بود، هر آينه در آن فديهاى كه از اسيران گرفته، و آنانرا آزاد نمودهايد،
به شما عذاب عظيمى مىرسيد!»
و اين گفتار سخنگو همانند گفتار ديگرش مخدوش و قابل قبول نيست،
زيرا در اين آيه آنچه مورد مؤاخذه است اسير گرفتن است، نه فدا از اسير گرفتن و
او رااز اسارت رها و آزاد كردن، زيرا مىگويد: ما كان لنبى ان يكون له اسرى.و
در هيچ آيه و روايتى وارد نشده است كه پيغمبر امتخود را امر به اسير گرفتن
نموده باشد، بلكه روايات وارده دلالت دارند بر آنكه چون پيغمبر امر به كشتن
بعضى از اسيران غزوه بدر نمودند، اصحاب از اين معنى ترسيدند كه پيغمبر همه آنها
را بكشد.فلهذا در باب اخذ فديه با پيامبر سخن گفته، و در اين امر اصرار ورزيدند
و گفتند كه: با فدائى كه مىگيريم، لشگر خود را مجهز كرده و بر دشمنان دين غلبه
و تقويت و سيطره پيدا مىكنيم، و اين امر فديه را خداوند رد كرد، و آنرا عرض
حيات دنيا شمرد، و گرفتن اسير را كه با فديه او را آزاد كنند جايز نشمرد، و
فرمود: بايد پيغمبر فقط با ريختن خون مشركان زمين را رنگين سازد.و اين بهترين
شواهدى است كه عتاب ما كان للنبى ان يكون له اسرى، متوجه خصوص مؤمنين استبدون
اينكه درباره خصوص رسول خدا باشد، و بدون اينكه رسول خدا نيز شريك با مؤمنين در
اين مؤاخذه و عتاب باشد، و اكثر رواياتى كه در اين باره وارد شده استساختگى
است و يا دستخورده.
و علاوه بر اين، اگر مؤاخذه اختصاص به رسول خدا داشته باشد و يا
آنكه شامل آنحضرت و غير او باشد، ديگر چه معنائى براى گناه و ذنب به معناى لغوى
آن كه تقويت مصلحت است مىتوان نمود، و چگونه مىتوان حمل بر معصيت صغيره و
خطاى قابل غفران كرد؟ زيرا در ذيل اين مؤاخذه مىگويد:
لو لا كتاب من الله سبق لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم
«اگر حكم ازلى خداوندى پيشى نداشت، در آن فديهاى كه گرفتيد عذاب
عظيمى به شما مىرسيد»
و هيچ عاقلى ترديد نمىكند كه اينگونه تهديد به عذاب عظيم واقع
نمىشود مگر در صورتيكه درباره امرى بوده باشد كه گناه و معصيت كبيرهاى باشد،
نه ترك اولى و يا گناه و خطاى كوچك قابل عفو و اغماض.
و اين معنى ايضا از شواهدى است كه مىرساند عتاب در آيه متوجه به
غير رسول الله است.
و بالجمله از مطالب مشروحه ما ظاهر است كه درباره رسول خدا هيچ
ذنب وگناه و يا خطائى نيست، نه عرفا و نه لغة به دلالت صريحه مستفاده از آيات
كه عدم خروج منافقين براى حال مسلمين به مصلحت واقعى نزديكتر بود، و براى
اجتماع لشگر و جيش آنها بهتر بود، چون با عدم خروج آنها، از غائله وقوع فتنه و
اختلاف كلمه بيشتر مصون بودند.
و اين علتبعينها در صورت عدم اذن پيامبر اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم موجود بود، زيرا در صورت عدم اذن و امر به خروج، آنچه را كه از كفر و
نفاق خود پنهان مىداشتند، اظهار و ابراز مىنمودند، چون بالاخره در هر صورت
آنها حاضر براى خروج نبودند، و در صورت عدم اذن، مخالفت و روياروئى آنها با
رسول خدا شديدتر مىشد.و پيامبر مىدانست كه آنها حاضر براى خروج نيستند و مقام
و محل و موقعيت رسول الله بزرگتر از آنست كه اين معنى را نفهمد و نداند، در
صورتيكه منافقين در برابر چشم و گوش آنحضرت بودند، و خداوند درباره آنها فرمود:
و لو ارادوا الخروج لاعدوا له عدة
«اگر منافقين اراده خروج داشتند، در تهيه اسباب سفر بر مىآمدند»
.
و علاوه بر اين خداوند مىفرمايد كه تو اى رسول ما منافقين را از
لحن گفتارشان مىشناسى!
و لتعرفنهم فى لحن القول(95)
و در اين صورت چگونه ممكن است پنهان شود از آن حضرت مثل گفتار يكى
از آنها كه گفت: ائذن لى و لا تفتنى «به من اجازه عدم خروج بده، و مرا به ديدار
زنان رومى به فتنه و فساد مكش!» و يا به مثل گفتار ديگرى از آنها كه درباره
رسول خدا گفت: هو اذن «اين مرد گوش است، هر چه به او بگويند قبول مىكند» و يا
در صدقات آن حضرت كه عيب جوئى مىكند
و منهم من يلمزك فى الصدقات(96)
تمام اين سخنان، از طلايع نفاق است، كه از ايشان تراوش كرده است،
و در باطن و واقعيتش كفر و خلاف است.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم علائم
و نشانههاى نفاق و خلاف را در ايشان مىشناخت، و از نفوس آنها مطلع بود.و بنا
بر اين عتاب و مؤاخذه خدا از پيامبرش به اينكه چرا دست از اذن نشست ايشان باز
نداشتى؟ و از حالشان استعلام ننمودى؟ و آنها را از غير آنها متميز نساختى؟ نيست
مگر عتاب غير جدى براى غرض و منظورى كه ذكر شد.
و اما گفتار ديگر اين سخنگو كه اذن رسول خدا كه مورد عفو قرار
گرفته است، به جهت فوت مصلحتى بوده است كه در آيه ذكر شده است
حتى يتبين لك الذين صدقوا و تعلم الكاذبين،
و اينطور گفته است كه: مردم راستگو شناخته شوند و اطلاع از
دروغگويان حاصل شود.اين گفتار نيز غلط است.زيرا طبق نص آيه آنچه را كه آيه
مىرساند، روشن شدن راستگويان استبراى پيغمبر، و علم به دروغگويان استبراى
پيغمبر، نه مطلق روشن شدن راستگويان و علم به دروغگويان به طور عموم.و از آنچه
گذشت معلوم شد كه اين معنى بر پيغمبر مخفى نبوده است، و حقيقت مصلحت مسلمين در
اذن عدم خروج منافقين بوده است، زيرا در اين صورت باب فتنه مسدود مىشد، و
اختلاف كلمه از بين مىرفت، و پيامبر از حال آنها مىدانست كه آنها ابدا خارج
نمىشوند، چه اذن در نشستبدهد و يا ندهد.فلهذا براى حفظ ظاهر اطاعت و وحدت
كلمه، مبادرت به اذن نمود.
و نبايد گمان كنى كه اگر در آن روز، نفاق منافقين، و خلاف آنها به
واسطه عدم اذن پيامبر به قعود آنها و مخالفتشان براى همه مشهود و مكشوف مىشد،
بهتر بود، زيرا مردم در آن روز به واسطه اطلاع و شناختى كه از آنها پيدا
مىكردند، از تفتين و القاء خلاف آنها رهائى مىيافتند، چون در آنروز كه روز
خروج پيامبر اكرم به غزوه تبوك بود، اسلام داراى شوكت و قدرتى مختص به خود بود،
و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نفوذ كلمه داشتند.
اين گمان نادرست است.اسلام در آن روز حائز قوت و مهابت در نظر غير
مسلمين از بيگانگان بود.آنها از شوكت مسلمين در ترس و هراس بودند، و ازكثرت
افرادى كه به اسلام گرويده بودند يك نوع عظمت و ابهتخاصى بر ايشان مشهود بود،
و از تيزى شمشير آنها بيمناك و وحشتناك بودند، و اما مسلمانان در داخل دائره
خودشان و در بين مجتمعشان هنوز از نفاق و امراض قلبيه رهائى نيافته بودند، و
وحدت كلمه و همت و عزيمت تامه هنوز بر ايشان به طور كلى سايه نيفكنده بود، و بر
آنها استيلا نداشت.و دليل بر اين مطلب همين آيات و بقيه آياتى است كه در اين
سوره برائت تا آخر آن فرود آمده است.و سوره برائت در سال نهم از هجرت نازل شده
است.
منافقين نظير همين مخالفتى را كه با رسول خدا در غزوه تبوك
نمودند، در غزوه احد نيز نمودند، و در حالى كه دشمن از اطراف بر داخل خانه آنها
فرود آمد، و بر آنها هجوم آورد، ثلث از لشگر اسلام به رياست همين عبد الله بن
ابى منافق از معركه كارزار بازگشتند، و نه موعظه و نه اصرار مسلمين در آنها
اثرى نكرد، و گفتند:
لو نعلم قتالا لاتبعناكم(97). (آيه 167 از سوره 3:
آل عمران):
«اگر ما از فنون جنگ خبر داشتيم از شما متابعت مىكرديم» .
و همين بازگشت ايشان يكى از اسباب انهزام مسلمين و شكست آنها شد
(98).
بارى آيات كريم قرآن صراحت دارد در اينكه استيذان از رسول الله در
ترك جهاد اختصاص به منافقين دارد، نه مؤمنين.
لا يستاذنك الذين يؤمنون بالله و اليوم الآخر ان يجاهدوا باموالهم
و انفسهم و الله عليم بالمتقين - انما يستاذنك الذين لا يؤمنون بالله و اليوم
الآخر و ارتابت قلوبهم فهم فى ريبهم يترددون(99).
«اى پيامبر از تو اجازه عدم خروج و نشست را نمىگيرند كسانيكه به
خدا و روز قيامت ايمان دارند (و چون آنها را امر به خروج كنى!) با اموال و
جانهاى خود جهاد مىكنند، و خداوند به احوال مردم پرهيزكار آگاه است.فقط آن
كسانيكه ايمان به خدا و روز قيامت نياوردهاند، و دلهاى ايشان در شك و ريب در
نوسان است، از تو اجازه عدم خروج براى غزوه، و قعود در منازلشان را مىگيرند، و
آنها پيوسته در ظلمات ريب و شك خود غوطهورند.»
ان تصبك حسنة تسؤهم و ان تصبك مصيبة يقولوا قد اخذنا امرنا من قبل
و يتولوا و هم فرحون - قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولانا و على الله
فليتوكل المؤمنون - قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان
يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون(100).
«اى پيامبر ما! اگر به تو نعمتى برسد (همچون ظفر بر دشمن و غنيمت)
آنها را ناراحت و غمگين مىكند، و اگر به تو مصيبتى وارد شود (همچون شدت و عسرت
و گرفتارى و آفت در جان و مال) مىگويند: ما از ابتداء امر خود را در مصونيت
قرار داديم (و با قعود از جنگ به دستاويز امان و سلامت چنگ زديم) و در حاليكه
شادمان و خوشحالند، پشت مىكنند (و به منزلهاى خود مىروند) . بگو: ابدا و
هيچگاه چيزى به ما نمىرسد و مصيبتى بر ما وارد نمىشود مگر آنچه را كه مولاى
ما و سيد ما الله براى ما به دست تقدير خود نوشته است! اوست آقاى ما و سرپرست و
پاسدار و صاحب اختيار و ولى امر ما! و بر چنين خدائى الله بايد مؤمنين توكل
كنند (در امور خود او را وكيل بدانند) .
بگو: آيا شما مگر غير از يكى از دو حسنه و خير از ما انتظار ديگرى
داريد؟ (دو خصلت پسنديده و نعمتبزرگ) : يكى غلبه و غنيمت و پيروزى بر خصم در
دنيا و ديگرى شهادت در راه خدا و ثواب دائمى در قيامت و روز جزا؟ ! و ليكن ما
درباره شما چنين انتظارى را داريم كه يا از جانب خدا و يا به دست ما عذابى به
شما برسد (يا عذابى از جانب او بيايد و يا با ظفر و غلبه ما بر شما به دست ما
كشته شويد) پس شما در انتظار چنين عذابى باشيد! و ما هم در انتظار شهادت و بهشت
و پيروزى و غنيمتبراى خودمان، و در انتظار ذلت و نكبت و موت و كشته شدن به دست
ما و سپس به جهنم رهسپار شدن براى شما!»
واقدى آورده است كه: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در
حال تجهيز سپاه براى تبوك بود، پنج نفر از منافقين كه از بانيان مسجد ضرار
بودند: معتب بن قشير، و ثعلبة بن حاطب، و خذام بن خالد، و ابو حبيبة بن الازعر،
و عبد الله بن نبتل بن حارث به حضور پيامبر رسيدند و گفتند: يا رسول الله! ما
از طرف اصحاب خودمان كه در مدينه هستند آمدهايم!
ما مسجدى ساختهايم براى افراد فقير و نيازمند، و شبهاى بارانى،
و شبهاى زمستانى كه مردم نمىتوانند به مسجد قبا بروند، و دوست داريم كه شما
بيائيد و با نمازگزاردن خود در آن مسجد، آنرا افتتاح كنيد.رسول خدا كه عازم
براى تبوك بودند گفتند: من اينك در آستانه سفر هستم و مشاغل و شواغل موجود است،
اگر خدا بخواهد در مراجعت از سفر به سوى شما خواهم آمد، و با شما در آنجا نماز
مىگزارم و حكم خراب كردن آنرا در مراجعت وقتى كه در ذى اوان(101)
فرود آمده بودند، صادر كردند(102).
چون رسول خدا از مدينه بيرون شد، و لشگر در جرف و ثنية الوداع زد،
امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه افضل صلوات الله و ملائكة المقربين و
انبيآئه المرسلين را در مدينه به عنوان خلافت و جانشينى براى تمام مردم مدينه،
و نيز براى اهل و عيال رسول خدا و رتق و فتق امور به جاى خود منصوب كرد.
منافقين مدينه كه على عليه السلام را در مدينه به جاى پيامبر
ديدند، شروع كردند به پراكندن شايعات كه پيامبر او را از هتسنگينى و ثقلى كه
براى رسول خدا داشته است، با خود نبرده است.در «تفسير على بن ابراهيم» آمده
است كه: چون لشكر رسول خدا مجهز شد، و اسبان تازى با سواران گرد آمدند، و رسول
خدا به ثنية الوداع رفت، منافقين به جهت ارجاف به على بن ابيطالب (متزلزل ساختن
و او را به سخنان بىاصل و اساس، بىمايه و ارج نشان دادن) مشغول به شايعه
پراكنى شدند و گفتند: ما خلفه الا تشاؤما به او را چون ميمون و مبارك
نمىدانست، و بد قدم و بد عاقبت مىپنداشت، نخواستبا خود ببرد، و در مدينه به
جاى گذاشت.
سخن منافقين به سمع امير المؤمنين رسيد، شمشير و سلاح جنگ خود را
برداشته، و به نزد رسول خدا در جرف آمد، رسول خدا فرمود:
يا على ا لم اخلفك على المدينة؟ ! قال: نعم و لكن المنافقين زعموا
انك خلفتنى تشاؤما بى!
فقال: كذب المنافقون يا على! اما ترضى ان تكون اخى و انا اخوك و
انت منى بمنزلة هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى؟ ! و ان كان بعدى نبى لقلت
انت انت! و انتخليفتى فى امتى، و انت وزيرى و اخى فى الدنيا و الآخرة!
«اى على! مگر من تو را جانشين خود بر مدينه قرار ندادم؟ ! گفت:
آرى و ليكن منافقين چنين پنداشتهاند كه: تو به جهتشوم دانستن من، مرا با خودت
نبردهاى!
رسول خدا گفت: اى على! منافقين دروغ مىگويند! آيا راضى نيستى كه
تو برادر من باشى، و من برادر تو باشم؟ ! و نسبت تو با من مثل نسبت هارون
استبا موسى بجز آنكه پس از من پيغمبرى نمىآيد! و اگر پس از من پيغمبرى بود هر
آينه مىگفتم: تو هستى! تو هستى! و تو جانشين و خليفه من هستى در ميان امت من!
و تو وزير من و برادر من هستى در دنيا و در آخرت!»
امير المؤمنين عليه السلام در اينحال به مدينه بازگشت.(103)
اين حديثشريف را در وقتخروج رسول خدا به غزوه تبوك جمع معظمى از
محدثين و مورخين و مفسرين شيعه و عامه در كتب خود روايت كردهاند(104).و در «اعلام الورى» گفته است: اين خبر را امت اسلام تلقى به قبول
كردهاند، و شيعى و ناصبى آنرا روايت كرده است و امتبا وجود اختلاف آنها در
آراء و آئين و با وجود تباين آنها در مذهب همگى متفقا آنرا پذيرفتهاند
(105).
چون بسيج عمومى صورت گرفت، و در آن هواى گرم مىبايد آن مسافت
طويل را در بيابانهاى خشك و لم يزرع طى كنند، بعضى از منافقين كه داراى ثروت و
مكنتبودند، علنا كمكهاى مالى خود را به سپاهيان اسلام نشان مىدادند، و با
ابراز و اظهار آن مىخواستند مردم ببينند، و خبر انفاق آنها به رسول خدا برسد،
و بدين وسيله خود را از حركتباز داشته، و از كشته شدن مصون دارند.اين آيه
درباره ايشان نازل شد:
قل انفقوا طوعا او كرها لن يتقبل منكم انكم كنتم قوما فاسقين - و
ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله و برسوله و لا ياتون
الصلوة الا و هم كسالى و لا ينفقون الا و هم كارهون - فلا تعجبك اموالهم و لا
اولادهم انما يريد الله ليعذبهم بها فى الحيوة الدنيا و تزهق انفسهم و هم
كافرون(106).
«بگو اى پيغمبر به اين منافقين كه چه انفاق كنيد از روى ميل و
رغبت، و چه از روى عدم ميل و كراهت، (و صرف در مخارج سپاه و جنگ و تبليغات
دروغين خود كنيد) به هيچوجه از شما قبول نخواهد شد، زيرا كه حال شما اينطور است
كه به فسق و كجروى گرويدهايد (و انفاق خود را از روى رو و ريا مىكنيد!)
و هيچ رادع و مانعى از قبولى نفقات آنها نيست، مگر آنكه ايشان به
خدا و رسول خدا كافر شدهاند، و براى نماز نمىآيند مگر از روى كسالت و
بىرغبتى، و نيز انفاق نمىكنند مگر از روى كراهت و ناپسندى(107).
پس بنا بر اين اى پيغمبر مبادا فراوانى اموال و كثرت اولاد آنها،
تو را به عجب افكند! خداوند مىخواهد با ابتلاء به همين كثرت اموال و اولاد،
آنها را در زندگى دنيوى به عذاب (و دورى از ساحت قرب خود) اندازد، و در وقت
مردن نيز جان آنها با كفر بيرون رود. »
و يحلفون بالله انهم لمنكم و ما هم منكم و لكنهم قوم يفرقون - لو
يجدون ملجا او مغارات او مدخلا لولوا اليه و هم يجمحون(108).
«منافقين (براى آنكه نفاق خود را مستور دارند) به خدا سوگند
مىخورند كه مااز شما مسلمانان هستيم و حال آنكه آنها از شما نيستند وليكن
ايشان گروهى هستند كه (از عظمت اسلام و شوكت آن) مىترسند.
اگر آنان براى خودشان پناهگاهى يا غارهائى و يا گريزگاهى را
بيابند (كه بدانند در آن آسوده زيست مىنمايند و از نفوذ كلمه مسلمين و قرآن و
رسول خدا ايمن زندگى مىكنند) هر آينه به سوى آن روى آور شده، و با سرعت
مىخواهند موانع سر راه را برداشته، و با فشار و تحمل مقاومت از اين صحنه
بگريزند.»
و اذا انزلتسورة ان آمنوا بالله و جاهدوا مع رسوله استاذنك اولوا
الطول منهم و قالوا ذرنا نكن مع القاعدين - رضوا بان يكونوا مع الخوالف و طبع
على قلوبهم فهم لا يفقهون(109).
«و چون سورهاى فرود آيد كه ايمان به خدا بياوريد، و با رسول او
براى جهاد برويد، صاحبان ثروت و مكنت از منافقين، از تو اجازه عدم خروج
مىخواهند، و مىگويند: ما را واگذار كه با زنان و نشستگان در مدينه بمانيم -
ايشان را پسنديده است كه با زنان در مدينه به جاى مانده بوده باشند (و با مردان
جنگى به نبرد با دشمن و دفاع از حريم دين و ناموس و شرف بيرون نروند) و بر روى
دلهاى آنها مهر زده شده است و بنا بر اين آنها هيچ نمىفهمند و ادراك
نمىكنند» .
منافقينى كه از رسول خدا اذن قعود خواستند عبارت بودند از عبد
الله بن ابى بن سلول و جد بن قيس و اصحاب و همطرازان آنها.
واقدى گويد: جماعتى از منافقين به حضور رسول خدا آمده، و بدون
آنكه علت و عيبى، و يا فقر و مسكنتى داشته باشند، اذن نشست مىخواستند و آنحضرت
به ايشان اذن داد، و تعداد ايشان هشتاد و اندى بودند(110).
لكن الرسول و الذين آمنوا معه جاهدوا باموالهم و انفسهم و اولئك
لهم الخيرات و اولئك هم المفلحون - اعد الله لهم جنات تجرى من تحتها الانهار
خالدين فيها ذلك الفوز العظيم(111).
«و ليكن رسول خدا، و كسانى كه ايمان آوردهاند با او، با اموال و
نفوس خودشان جهاد مىكنند، و براى ايشانستخيرات، و ايشانند رستگاران.خداوند
براى آنها بهشتهائى را كه در زير درختهاى سر بهم آورده آن نهرهائى جارى است،
مهيا كرده است، و ينستبهرمندى و كاميابى بزرگ.»
واقدى گويد: جماعتى از اعراب به حضور رسول خدا آمده و با عذرهاى
غير موجه و نادرست، خواستند خود را از جنگ معذور بدارند.خداوند عز و جل عذرهاى
آنها را نپذيرفت.و ايشان جمعى از بنى غفار بودند كه از ايشان بود: خفاف بن
ايماء بن رخصه، و مجموعا هشتاد و دو نفر بودند(112).
و جاء المعذرون من الاعراب ليؤذن لهم و قعد الذين كذبوا الله و
رسوله سيصيب الذين كفروا منهم عذاب اليم(113).
«و آمدند جماعتى از اعراب كه اعتذار از جنگ نموده، و عذرهاى حقيقى
خود را بيان مىكردند، و يا جماعتى كه براى آنها عذرى ثابت نبوده و اعتذار موجه
و قابل قبولى را ارائه نمىدادند، براى آنكه به ايشان درباره عدم حركت رخصت
داده شود، و كسانى كه خدا و رسول او را تكذيب كردند، از خروج و كارزار با خصم
نشستند.به زودى عذاب دردناك به افرادى از ايشان كه كافر شدهاند خواهد رسيد.»
شيخ طبرسى در تفسير اين كريمه گفته است: ممكن است مراد از معذرون
در اين آيه، معتذرون باشد، به اينكه تاء در ذال، به جهت قرب مخرج ادغام شده
باشد، چه آنها در حقيقت عذر داشتهاند، و يا نداشتهاند.و ممكن است از باب
تفعيل باشد، و تعذير به معناى تقصير در عذر است، يعنى مقصرى كه خود را به تو
معذور نشان مىدهد، و عذرى ندارد.و بنا بر اين سه احتمال در معناى آيه داده
مىشود:
اول مقصرينى كه اعتذار مىجويند از تو اى پيامبر و عذرى ندارند.و
اكثر مفسران اينطور گفتهاند.
دوم معتذرينى كه اعتذار مىجويند، و عذر هم دارند، و ايشان جماعتى
از بنى غفار بودند.ابن عباس اين احتمال را داده است، وگفته است: دليل بر اين
معنى آنكه: خداوند و قعد الذين كذبوا الله و رسوله را عطف بر آنها نموده است.و
چون جماعت كاذبين عطف بر آنها شدهاند، معلوم مىشود آنها در اعتذارشان صادق
بودهاند.
سوم گفته شده است كه معناى آن، كسانى هستند كه خود را به صورت
معذورين در آورده، و اينطور جلوه مىدهند، و در حقيقت معذور نيستند(114).
ولى استاد علامه طباطبائى احتمال دوم را منجز دانستهاند و
گفتهاند: مراد از معذرين افرادى هستند كه حقيقتا عذر دارند، مانند كسانى كه
نفقه و يا سلاح ندارند، به دليل گفتار خدا:
و قعد الذين كذبوا
- الآية و سياق كلام اقتضا دارد كه خداوند مىخواهد يكى از دو
گروه را به ديگرى قياس كند، تا شومى و پستى منافقين و فساد نيتها و تيرگى و
قلوبشان و شقاوت نفوسشان ظاهر شود.زيرا كه فريضه جهاد دينيه و نصرت خدا و رسول
او طبقه معذورين را چنان تهييج كرده است كه در نزد رسول خدا آمده، و با فرض عدم
تمكن، از پيامبر نيز استيذان مىكردند، و اما اين فريضه در آن جماعت كاذب به
هيچوجه مؤثر واقع نشد(115).
فلهذا براى بيان عدم گناه و معصيت ضعفاء و مريضها و كسانى كه
تمكن مالى نداشتهاند، در صورتى كه مؤمن بوده، و در خط مشى رسول خدا گام
بردارند، آيات زير نازل شد:
ليس على الضعفاء و لا على المرضى و لا على الذين لا يجدون ما
ينفقون حرج اذا نصحوا لله و رسوله ما على المحسنين من سبيل و الله غفور رحيم -
و لا على الذين اذا ما اتوك لتحملهم قلت لا اجد ما احملكم عليه تولوا و اعينهم
تفيض من الدمع حزنا الا يجدوا ما ينفقون.(116)
«بر ضعيفان و مريضان و كسانى كه تمكن از انفاق و مخارج عائله خود
را ندارند، در صورتيكه مودت و محبتخود را منحصرا براى خدا و رسول او قرار
دهند، با كسى نيست در عدم حركت و باقى ماندن در مدينه، زيرا كه براى نيكوكاران
هيچگونه راه مؤاخذه و زحمت و حرجى نيست، و خداوند آمرزنده و مهربان است.و نيز
هيچگونه حرج و مؤاخذهاى نيستبراى كسانيكه چون به نزد تو مىآمدند، و از تو
مركب سوارى مىخواستند كه بر آن سوار شوند، و تو به ايشان گفتى: من متمكن از
دادن مركب سوارى به شما نيستم، تا بر آن سوار شويد! ايشان در حاليكه از شدت
اندوه و غصه اشك از چشمهايشان جارى بود، به جهت عدم تمكن از مصارف و انفاق براى
خروج، پشت كرده و از نزد تو بيرون شدند.»
در تفاسير و تواريخ آمده است كه اين افراد كه به جهت عدم تمكن از
سفر گريستند، هفت نفر بودهاند و آنها را بكاؤن نامند، و در نامهاى ايشان
اختلاف شديدى است(117).
در تفسير «على بن ابراهيم» گويد: بكاؤن كه به سوى رسول الله
آمدند هفت تن بودند: سالم بن عمير، از قبيله بنى عمرو بن عوف، و بدون هيچگونه
خلافى در بين اهل سير و تواريخ او در غزوه بدر حضور داشته بود، و هرمى بن عمير،
از بنى واقف، و علية بن يزيد، از بنى جارية و او همان كسى است كه عرض
(118)خود را در راه خدا صدقه داد.و داستان او از اين قرار است كه رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم امر به صدقه نمودند، و مردم شروع كردند به آوردن
صدقات.عليه آمد و گفت: اى رسول خدا! سوگند به خدا كه در نزد من چيزى نيست كه با
آن صدقه بدهم، و من عرض خودم را آزاد كردم.رسول خدا فرمود: خداوند صدقه تو را
پذيرفت.
و ابو ليلى عبد الرحمن بن كعب، از قبيله بنى مازن و عمرو بن عتمه
از قبيله سلمه، و سلمة بن صخر از قبيله بنى زريق، و عرباض بن ساريه سلمى از بنى
سليم اينها به نزد رسول خدا آمدند و گفتند: ما قوت نداريم با توبه غزوه خارج
شويم، خداوند اين آيه را فرستاد(119)و(120)
و واقدى بعد از بيان اسامى بكاؤن گويد: چون آنها از نزد رسول خدا
بيرون آمدند، در راه يامين بن عمير با ابو ليلى مازنى و عبد الله بن مقفل مزنى
برخورد كرد، و ديد آنها گريه مىكنند و از سبب پرسيد.
گفتند: ما به نزد رسول خدا رفتيم براى آنكه مركبى به ما دهد، و
مركبى را كه بر آن سوار شويم نزد او نيافتيم، و ما خودمان هم نفقه براى خروج
نداريم، و ناپسند داريم كه غزوهاى از غزوات رسول خدا از ما فوت شود.
يامين بن عمير به آن دو تن، شتر آب كش خود را داد، و نيز به هر يك
از آن دو نفر دو صاع(121)از خرما داد، آن دو نفر بر اشتر آبكش،
جهاز نهادند، و با رسول خدا به سفر بيرون رفتند.و عباس بن عبد المطلب مركب به
دو نفر ديگر از آنها داد، و عثمان مركب به سه نفر ديگر داد، و بالنتيجه هر هفت
نفر با رسول خدا كوچ كردند(122).
در ترغيب و تحريض بر جهاد و لزوم ايثار و فداكارى مسلمين، در راه
رسول الله، و لزوم تحمل مشكلات و مشقتها و گرسنگى و تشنگى و وارد شدن در
سرزمين كافران و انفاق خرد و كلان در راه خدا و فى سبيل الله، دو آيه ذيل،
عاليترين سرمشق جانبازى در راه خدا و فناء در اراده نبوت و ولايت را مىدهد:
ما كان لاهل المدينة و من حولهم من الاعراب ان يتخلفوا عن رسول
الله و لا يرغبوا بانفسهم عن نفسه ذلك بانهم لا يصيبهم ظما و لا نصب و لا مخمصة
فى سبيل الله و لا يطؤن موطئا يغيظ الكفار و لا ينالون من عدو نيلا الا كتب لهم
به عمل صالح ان الله لا يضيع اجر المحسنين.
و لا ينفقون نفقة صغيرة و لا كبيرة و لا يقطعون واديا الا كتب لهم
ليجزيهم الله احسن ما كانوا يعملون(123).
«چنين حقى براى اهل مدينه و كسانى كه در اطراف آنان هستند از
اعراب(124)بيابان نشين، نيست كه: از پيغمبر خدا تخلف ورزند، و نه
آنكه ميل و رغبتبه خود كنند، به جاى ميل و رغبتى كه بايد به او داشته باشند.و
اين به جهت آنستكه هيچگونه تشنگى و رنج و سختى و گرسنگى در راه خدا به آنها
نمىرسد، و هيچ گامى بر نمىدارند، و در محلى نمىفهمند كه كافران را به خشم و
غضب در آورد، و هيچگونه كامى از دشمن نمىگيرند، و به مقصود خود از آنها
نمىرسند، مگر اينكه به پاداش آن براى ايشان عمل صالح در نامه عمل و ديوانشان
نوشته مىشود، حقا كه خداوند مزد نيكوكاران را ضايع نمىگرداند.
و هيچ انفاق كوچك و يا بزرگى را نمىكنند، و يا از بيابان و
باديهاى عبور نكرده و آنرا در ننورديدهاند، مگر آنكه در ديوان حسنات آنها
نوشته مىشود.و اين به علت آنستكه خداوند بهتر از آنچه را كه به جاى آوردهاند،
مزد آنها را مىدهد.»
بارى لشكرى مجهز شد براى حركتبه تبوك كه از مردان رزمآور سى
هزار تن با دوازده هزار اسب و پانزده هزار شتر(125)رهسپار شدند.و
مدتى كه طول كشيد تا بدان سرزمين رسيدند، بيست روز بود، و رسول خدا ده روز و
اندى(126)در آنجا ماندند، و بيست روز طول كشيد تا بازگشتند.
دليل راه رسول خدا به تبوك علقمة بن فغواء خزاعى بود.حضرت حركت
كردند و به ذى خشب رسيدند و چون هوا گرم بود، روز را مىماندند و شب روانه
مىشدند و از روزى كه در ذى خشب نزول كردند، مرتبا هر روز نماز ظهر و عصر را با
جمع مىكردند بدين طرز كه نماز ظهر را از وقت زوال تاخير مىانداختند و نماز
عصر را نيز از وقتخودش مقدم مىداشتند، و در وقتى كه نسبتا هوا خنكتر بود به
جاى مىآوردند، و اين رويه آنحضرت بود، تا از تبوك به مدينه مراجعت كردند
(127).
ابوذر غفارى (جندب بن جناده) سه روز پس از حركت رسول خدا روانه
شد.و اين به جهت اين بود كه شترش ضعيف و لاغر شده بود، و در اين سه روزه او را
با غذا و علف تقويت مىكرد.ابوذر مقدارى از راه را با شتر آمد، و بالاخره در
ميان راه ديگر نتوانستشتر حركت كند.ابوذر شتر را در راه رها كرده و لباسهاى
خود را بر دوش گرفت و اثقال خود را به پشتبست، و تنها به دنبال رسول خدا روانه
شد.
چون مقدارى از روز بالا آمده بود، مسلمين ديدند: شخصى از دور روى
مىآورد.رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بايد ابوذر باشد.گفتند:
ابوذر است رحمه الله.
رسول خدا فرمود: او را زود به آب دريابيد كه تشنه است! اصحاب فورا
به ابوذر آب رساندند، و ابوذر به نزد رسول خدا آمد و با او اداوه(128)اى بود كه در آن آب بود.
رسول خدا فرمود: اى ابوذر! تو همراه خود آب داشتى و اينطور تشنه
ماندى؟ !
ابوذر گفت: آرى اى رسول خدا! در راه كه مىآمدم به سنگى رسيدم كه
در آن آب باران جمع شده بود، از آن آب چشيدم، و ديدم شيرين و خنك است، با خود
گفتم از اين آب نمىآشامم تا حبيب من رسول خدا بياشامد.
فقال رسول الله: رحمك الله! تعيش وحدك، و تموت وحدك و تبعث وحدك،
و تدخل الجنة وحدك! يسعد بك قوم من اهل العراق يتولون غسلك و تجهيزك و دفنك!
(129)
«رسول خدا گفت: خداوند تو را رحمت كند! تنها زندگى مىكنى، و تنها
مىميرى، و تنها مبعوث مىشوى، و تنها به بهشت مىروى! سعادتمند مىگردند
طائفهاى از اهل عراق كه متصدى و مباشر غسل دادن، و كفن كردن، و دفن نمودن تو
مىشوند.»
و چون عثمان او را به ربذه تبعيد كرد، (130)در آنجا
پسرش: ذر از دنيا رفت، ابوذر پس از دفن او بر روى قبرش ايستاد و گفت: رحمك الله
يا ذر لقد كنت كريم الخلق بارا بالوالدين! و ما على فى موتك من غضاضة، و ما لى
الى غير الله من حاجة، و قد شغلنى الاهتمام لك عن الاغتمام بك! لو لا هول
المطلع لاحببت ان اكون مكانك!
فليتشعرى ما قالوا لك؟ و ما قلت لهم؟
ثم قال: اللهم انك فرضت لك عليه حقا و فرضت لى عليه حقوقا فانى قد
وهبت له ما فرضت لى عليه من الحقوق فهب له ما فرضت عليه من حقوقك! فانك اولى
بالحق و الكرم منى!
«خداوند تو را رحمت كند اى ذر! حقا اخلاق كريمانهاى داشتى! و با
پدر و مادرت نيكو بودى! من به سبب مرگ تو در خودم ذلت و منقصتى نمىبينم، و من
به سوى غير خداوند نيازى ندارم.آنقدر من درباره امور تو از اين به بعد در فكرم،
كه ديگر من مجال و وقت غصه و اندوه بر تو را ندارم! و اگر ترس از واردات
ناگهانى را كه از عالم بالا با شدت نزول مىكند، و اشراقات قوى كه انسان را به
ترس مىافكند، نداشتم، حقا من دوست داشتم كه بجاى تو بودم، و قدم در آستانه مرگ
گذارده بودم.و اى كاش مىدانستم در آنجا چه چيز به تو گفتهاند؟ و تو به آنها
چه گفتهاى؟
و سپس گفت: بار پروردگار من! تو براى خودت حقوقى را بر او واجب
نمودهاى! و براى من نيز حقوقى را بر او واجب كردهاى! خداوندا من از همه حقوقى
كه تو براى من بر او واجب نمودهاى گذشتم، و همه را به او بخشيدم، پس تو هم از
همه حقوقت كه بر او واجب كردهاى بگذر، و همه را به او ببخشاى! چون تو به حق و
كرم سزاوارتر از من هستى.»
ابوذر چند راس گوسپندى داشت كه خود و عيالش از آن اعاشه مىكردند،
مرضى بدانها رسيد كه به آن نقار(131)گويند، و تمامى آنها
مردند.فقر و شدت و گرسنگى شديدى به ابوذر و دخترش رسيد، و زوجهاش بمرد.
دختر گفت: پدرجان! گرسنگى سخت روى آورده، سه روز است چيزى
نخوردهايم!
ابوذر گفت: اى دخترجان! ما را ببر به ريگستان شايد در آنجا قت
(132)بيابيم (يكنوع گياهى است كه دانه دارد) و چون به ريگستان رفتند
چيزى نيافتند.
دختر مىگويد: پدر من قدرى از ريگها را جمع كرد، و سر بر روى آن
نهاد، و من ديدم چشمانش دگرگون شده است.گريه سر دادم و گفتم: اى پدر من با تو
چكنم؟ من در اين بيابان تنها هستم!
پدرم گفت: اى دختر من! مترس، من چون روح از بدنم مفارقت كرد، كسى
از اهل عراق مىآيد و تو را در امور تجهيز و تكفين من كفايت مىكند.حبيب من
رسول خدا در غزوه تبوك به من خبر داده است، و گفته است: اى ابوذر! تنها زيست
مىكنى، و تنها مىميرى، و تنها به بهشت وارد مىشوى! كامياب و فائز مىگردند
به جهت تو اقوامى از اهل عراق كه متولى غسل و تجهيز و دفن تو مىشوند! چون
بمردم اين كسآء را بر روى صورت من بكش، آنگاه در كنار جاده عراق بنشين، چون
كاروانى روى آورد، برخيز و به نزد ايشان برو و بگو: اين ابوذر صحابى رسول خداست
كه از دنيا رفته است.راوى روايت گويد: جمعى از اهل ربذه بر ابوذر وارد شدند و
گفتند: اى اباذر از چه شكوه دارى؟
ابوذر گفت: از گناهانم! گفتند: چه اشتها دارى؟ گفت: رحمت
پروردگارم! گفتند: براى تو طبيب بياوريم؟ ! گفت: طبيب مرا بيمار كرده است.
دختر مىگويد: چون پدرم معاينه موت را كرد، و در آستانه آن اشراف
نمود، شنيدم كه مىگفت مرحبا به دوستى كه آمد در حال فاقه و نياز من.رستگار
نمىشود كسى كه ندامت پيدا كند.بار پروردگارا جان مرا بگير! سوگند به حقانيت تو
كه مىدانى كه من عاشق لقاى تو مىباشم.
دختر مىگويد: چون پدرم معاينه موت را كرد، و در آستانه آن اشراف
نمود، شنيدم كه مىگفت مرحبا به دوستى كه آمد در حال فاقه و نياز من.رستگار
نمىشود كسيكه ندامت پيدا كند.بار پروردگارا جان مرا بگير! سوگند به حقانيت تو
كه مىدانى كه من عاشق لقاى تو مىباشم.
دختر مىگويد: چون پدرم جان داد، من كسآء را بر روى صورت او
انداختم، و در كنار راه عراق نشستم، جمعى آمدند، من به آنها گفتم: يا معشر
المسلمين اين ابوذر صحابى رسول الله است كه وفات يافته است.
آنها پياده شدند، و گريه كنان آمدند، و او را غسل داده كفن كردند،
و در ميان آنها مالك اشتر نخعى بود.و روايتشده است كه اشتر گفت: من او را در
حلهاى كفن كردم كه همراه داشتم و ارزش آن چهار هزار درهم بود.(133)
دختر مىگويد: من عادتم اين بود كه همانند پدرم نماز مىخواندم، و
روزه مىگرفتم.يك شب كه من خواب بودم در كنار قبر پدرم، در خواب ديدم كه او
قرآن تلاوت مىكند، به طور تهجد، همانطور كه در حال حيات خود، قرآن را به تهجد
قرائت مىنمود(134).
گفتم: اى پدر جانم پروردگارت با تو چه كرد؟ ! فقال: يا بنية! قدمت
على رب كريم، رضى عنى و رضيت عنه و اكرمنى و حبانى فاعملى و لا تغرى(135).
«پدرم گفت: اى دختركم! من بر پروردگار كريم وارد شدم.او از من
راضى بود، و من هم از او راضى بودم، خداوند مرا گرامى و مكرم داشت، و از
نعمتهاى خود عنايت فرمود.اى دختركم تو هم كار نيكو انجام ده، و به خود مغرور
مباش!»
داستان ملاقات ابوذر را در غزوه تبوك با رسول خدا و اخبار آنحضرت
شهادت و موت غريبانه و تجهيز و تكفين او را با جماعتى از مردم عراق، بزرگان
خاصه و عامه در كتب خود روايت كردهاند(136).
ابوذر غفارى از اعاظم اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
بود و گويند: همانند او و سلمان و مقداد بن اسود كندى، كسى در فقه و فضل نبود
(137).در تفسير «على بن ابراهيم» در ذيل گفتار خداوند متعال:
و لو ارادوا الخروج لاعدوا له عدة - الآية(138):
«و اگر ايشان قصد خروج با رسول خدا را داشتند، اسباب آنرا فراهم
مىكردند.»
آورده است كه: عدهاى هم از رسول خدا تخلف كردند كه داراى اعتقاد
صحيح و بصيرت بودند، و هيچ گونه شك و ريب در امر خروج بر آنها طارى نشد، وليكن
با خود مىگفتند: ما بعدا به رسول خدا ملحق مىشويم، و از ايشان بود ابو
خيثمه.آنگاه داستان او را ذكر كرده است(139)و ليكن چون واقدى اين
قضيه را مفصلتر آورده است ما از او نقل مىكنيم:
ابو خيثمه نيز از حركتبا رسول خدا تخلف ورزيد.او مردى بود كه
اسلامش راستين بود، متهم نبود و كسى او را به دروغ نسبت نمىداد، و او همانند
رسول خدا عزيمتسفر كرد، و پس از آنكه ده روز رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم راه رفته بودند، برگشت، و در روز گرمى بر دو زوجهاش وارد شد، ديد كه هر يك
از آنها در عريش خود نشسته (اطاقكى كه به عنوان سايبان و رفع گرما شبيه به
خيمهاز چوب و برگ و مانند آن مىسازند و در فارسى به آن آلاجيق گويند) و هر يك
از آن دو زوجه عريش خود را آب پاشى كرده، و آب خنكى هم فراهم آورده، و براى او
طعامى هم مهيا نموده است.
چون ابو خيثمه به نزد آن دو زوجهاش آمد، بدون آنكه بنشيند، كنار
دو عريش ايستاد و گفت:
سبحان الله! رسول الله قد غفر له ما تقدم من ذنبه و ما تاخر فى
الضح(140)و الريح و الحر يحمل سلاحه على عنقه و ابو خيثمة فى ظلال
بارد و طعام مهيا و امراتين حسناوين مقيم فى ماله، ما هذا بالنصف.
«سبحان الله! رسول خدا كه گناه سابق و لاحق او بخشوده شده است، در
تابش آفتاب ثابت و بادهاى سموم و گرما، اسلحه خود را بر گردن گرفته، و در
بيابانها مىرود، و ابو خيثمه در زير سايهاى خنك و روحانگيز، و غذاى آماده،
و دو زن زيبا و نكوروى، در خانه سرمال خود و زندگى خود بماند؟ اين انصاف نيست.»
و پس از آن گفت: سوگند به خدا كه من وارد در هيچيك از اين دو عريش
نخواهم شد، تا خارج شوم و به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ملحق گردم.
شتر آبكش خود را خوابانيد، و جهازش را بر روى آن بست، و توشه
برداشت، و بيرون شد.و آنچه آن دو زوجهاش خواستند با او سخنى گويند، او با
هيچكدام سخن نگفت، و حركت كرد تا در وادى القرى به عمير بن وهب جمحى رسيد كه او
هم عازم رسول خدا بود، با او مصاحبت و با هم موافقت كردند، تا همينكه قريب تبوك
شدند، ابو خيثمه گفت: اى عمير من گناه دارم، ولى تو در اين سفر گناهى ندارى!
باكى بر تو نيست كه قدرى از من عقب بمانى، و من زودتر از تو به حضور رسول خدا
مشرف گردم، و عذر و توبه خود را معروض دارم.
عمير قدرى كندتر حركت كرد و ابو خيثمه تندتر آمده، و چون به رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم نزديك شد - و در اينحال حضرت در تبوك نازل شده
بودند - مردم گفتند: مرد سوارى در راه است.
رسول خدا فرمود: بايد ابو خيثمه باشد، مردم گفتند: يا رسول الله
ابو خيثمه است.
ابو خيثمه شتر خود را خواباند، و بر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم سلام كرد.حضرت رسول به او گفتند:
اولى لك(141)يا ابا خيثمة
(اى واى بر تو، اى ابو خيثمه چقدر شر به تو نزديك شد!)
آنگاه ابو خيثمه داستان خود را در نزد رسول خدا بيان كرد، و رسول
خدا براى او دعا كرده طلب خير نمودند(142).
مورخين آوردهاند كه گروهى از منافقين نيز با پيغمبر اكرم صلى
الله عليه و آله و سلم به تبوك رهسپار شدند، و از ايشان بود وديعة بن ثابت، و
جلاس بن سويد بن الصامت، و مخشى بن حمير، و ثعلبة بن حاطب.در راه كه مىرفتند،
ثعلبه گفت: شما مىپنداريد كارزار با روميان مثل كارزار با ديگران است؟ ! سوگند
به خدا مىبينم: فردا شما را در ريسمانهاى اسارت به غل و زنجير بستهاند! اين
را مىگفت: براى تحقير و تصغير رسول الله، و ترسانيدن مؤمنين را از رزم.
پس از او وديعه گفت: چرا من اينطور مىبينيم كه اين جماعت قاريان
قرآن ما از همه افراد شكمشان فراختر، و زبانشان دروغگوتر، و در وقتبرخورد با
دشمن از همه ترسوترند؟ !
و بعد از او جلاس گفت: ببينيد! اين جماعت، اشراف ما و صاحبان
فضيلت ما هستند! اگر آنچه را كه محمد مىگويد راستباشد، ما از خر پستتريم!
سوگند به خدا كه من دوست دارم كه ما را محكوم كنند كه هر يك از ما صد تازيانه
بخورد، و ما ديگر از اينكه قرآن گفتار شما را بازگو كند، رهائى يابيم! رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم به عمار بن ياسر گفتند: فورا برو به سراغ اين گروه
كه حقا در آتش گداخته شدهاند، و از ايشان بپرس آنچه را كه گفتهاند، و اگر
انكار كردند، بگو: آرى، گفتهايد، چنين و چنان گفتهايد!
عمار به سوى ايشان رفت، و جريان را به ايشان گفت.آنها به حضور
رسول خدا آمده و معذرت مىخواستند.
وديعة بن ثابت در حاليكه رسول خدا بر روى ناقه خود مىرفتند، بند
شتر را كه به خاصره آن مىبندند گرفته، و با وجود آنكه پاهايش سنگهاى روى زمين
را برمىداشت و مىكند، مىگفت: يا رسول الله!
انما كنا نخوض و نلعب
(ما اين سخنان را از روى بازى و فرو رفتن در مسائل تفكهى و
خندهآور مىگفتيم) !
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به او توجهى نكردند، و اين
آيات نازل شد:
يحذر المنافقون ان تنزل عليهم سورة تنبئهم بما فى قلوبهم قل
استهزؤا ان الله مخرج ما تحذرون - و لئن سالتهم ليقولن انما كنا نخوض و نلعب قل
ا بالله و آياته و رسوله كنتم تستهزؤن - لا تعتذروا قد كفرتم بعد ايمانكم ان
نعف عن طائفة منكم نعذب طائفة بانهم كانوا مجرمين(143).
«منافقين تحرز و دورى مىجويند از آنكه سورهاى راجع به ايشان
نازل شود، و از آنچه در دل و نيت و اعتقاد دارند، آگاهشان كند. بگو اى پيغمبر!
هر چه مىخواهيد مسخره كنيد! خداوند حقا آنچه را كه از آن تحرز مىجستيد، بيرون
مىآورد - و اگر تو از آنها بپرسى كه چرا چنين و چنان گفتيد، آنها مىگويند:
قصد جدى نداشتيم، و اين گفتار را از روى تفكه و تفريح و بازى گفتيم! بگو به
آنها: آيا شما به خدا و آيات خدا اينطور هستيد كه استهزاء مىكنيد؟ ! شما از
كرده خود پوزش نخواهيد! حقا پس از آنكه ايمان آوردهايد، كافر شدهايد! اگر
مااز بعضى از گروههاى شما در گذريم، گروه ديگر را عذاب مىنمائيم، به جهت آنكه
آنها اهل جرم و خيانتبودهاند.»
گويند: عمير كه پسر زن جلاس بود، چون از مؤمنين به رسول خدا بود،
وقتى كه جلاس گفت: بنا بر اين ما از خر پستتريم، سخن جلاس را رد كرد، و گفت:
بنا بر اين تو از حمار پستترى! و رسول خدا صادق است و تو كاذب هستى!
جلاس در عهد جاهليتبراى بعضى از قوم و خويشان خود، ديهاى را بر
ذمه خود داشت، كه چون محتاج بود، قدرت بر پرداخت آنرا نداشت.چون رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم به مدينه آمدند، آن مقدار ديه را از رسول خدا گرفت، و از
احتياج بيرون آمد، و دين خود را اداء كرد.
و اينك جلاس نزد رسول خدا آمد، و سوگند ياد كرد كه: هيچيك از آن
سخنان كفرآميز را نگفته است.خداوند بر پيغمبرش اين آيه را فرستاد:
يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفروا بعد
اسلامهم و هموا بما لم ينالوا و ما نقموا الا ان اغناهم الله و رسوله من فضله
فان يتوبوا يك خيرا لهم و ان يتولوا يعذبهم الله عذابا اليما فى الدنيا و
الآخرة و ما لهم فى الارض من ولى و لا نصير(144)و(145).
«منافقين قسم به خدا ياد مىكنند كه: كلام كفر آميز بر زبان جارى
نكردهاند.چنين نيستبلكه حقا و حقيقتا كلمه كفر را گفتهاند، و بعد از
اسلامشان كافر شدهاند، و همتبستند براى انجام كارى كه به آن دست نيافتند
(همتبر كشتن رسول خدا، و بيرون كردن او را از مدينه، و هر گونه فساد و ايجاد
هرج و مرج) و اين گونه انتقامشان از رسول خدا نبود، مگر در مقابل آنكه خدا و
رسول خدا، آنها را از فضل خدا بىنياز و غير محتاج ساختند (يعنى در مقابل محبت
و اخلاص محض) پس اگر آنها توبه نموده بازگشت كنند، براى آنها بهتر است، و اگر
روى گردانيده و اعراض نمايند خداوند در دنيا و آخرت آنها را به عذابى
دردناكمعذب مىكند، و در روى زمين يك نفر پاسدار حامى و يار و ياور آنها
نخواهد بود.»
و مخشى بن حمير گفت: قسم به خدا كه آنچه مرا نشست داد، و از خيرات
زندانى نمود، اسم من بود و اسم پدرم بود (زيرا اسم او مخشى استيعنى ترسيده
شده، و اسم پدرش حمير بود يعنى خر كوچك - كره الاغ) .
و تنها كسيكه از مفاد اين آيه، مورد عفو قرار گرفت همين مخشى بود
- كه رسول خدا نام او را عبد الرحمن و يا عبد الله گذاردند - و اين مرد از رسول
خدا تمنى نمود كه دعا كنند خداوند او را به شهادت بميراند، و از مكان شهادت و
قبر او كسى مطلع نشود (شهيد گمنام و يا به عبارت بهتر گم گور) او در روز جنگ
يمامه شهيد شد، و اثرى از او يافت نشد.(146)
گفتهاند كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امر كرده بودند
كه هر طائفه و قبيلهاى از انصار يك لواء و رايت جداگانه داشته باشند.و آنحضرت
پرچم بنى - مالك بن نجار را به عمارة بن حزم سپرده بودند.چون زيد بن ثابتبه
آنحضرت ملحق شد، حضرت پرچم را به او دادند.عماره گفت: اى رسول خدا آيا تو بر من
غضب كردهاى؟ !
قال: لا و الله و لكن قدموا القرآن! و كان اكثر اخذا للقرآن منك!
و القرآن يقدم و ان كان عبدا مجدعا(147).
«رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفتند: سوگند به خدا از
اينجهت نبود، و ليكن بايد شما قرآن را مقدم بداريد، و زيد بن ثابت از تو بيشتر
قرآن را فرا گرفته است.و فرا گيرنده قرآن مقدم مىشود گرچه بنده سياه پوستبينى
بريدهاى باشد.»