امامت در پرتو كتاب و سنت
مهدى سماوى
- ۲۱ -
شبهه المنار را بيان كرديم , شبهه اى كه المنار بر آن تاكيد مى كرد چنان كه
ديگران نيز بر آن تاكيد كـرده انـد و آن مـربوط است به وحدت سياق به گمان اين كه
منابع عديده اى كه آيه كريمه را در مـقـام سـتايش اميرالمؤمنين (ع ) مى دانند به
دليل مخالفت سياق در آيه دوم باآيه اول كاربردى نادرست دارند, زيرا جمع به كار رفته
در حالى كه مفرد منظور آن است .
بحث پيرامون شبهه دوم را تاخير انداختيم به جايى كه بتفصيل از آن سخن خواهيم گفت .
اما درباره شبهه نخست اولا: نمى پذيريم كه وحدت سياق در دو آيه مراعات نشده است .
و ثـانـيا: اين كه سياق با نص هيچ گونه تعارضى ندارد و اگر هم نصى با سياق تعارض
يابدموجب ضايع شدن آن نص نمى گردد, اگر تعارض تمام باشد.
در ايـن جـا شـايـسته است آنچه را در مراجعه 43 كتاب مراجعات در پاسخ به سؤال
زيرآمده بيان كنيم .
و اما سؤال : (آيه در سياق نهى از اين است كه كافران به عنوان اولياء اتخاذ نشوند و
شاهد آن , آيات پيش و پس از آن اسـت و ايـن خـود قـرينه اى است مبنى بر اين كه
منظور از (ولى ) در آيه همان نصير يا محب يا دوست و يا نظاير آن است .) پاسخ اين
سؤال چيست ؟
پاسخ سيد شرف الدين ـ قه ـ به شرح زير است : 1ـ (آيه , ظاهرا از آيات قبل جدا شده
است , زيرا آيات قبل , از اين نهى مى كند كه كفار به عنوان اوليا اتـخـاذ شوند و به
نظر مى رسد كه از نظم آن در سياق ستايش اميرالمؤمنين (ع )و نامزدى او براى رهـبرى و
امامت به سبب تهديد مرتدان به خشونت او و ترساندن ازهيبتش خارج است , زيرا آيه اى
كه بدون فاصله پيش از آن آمده اين چنين است : يا ايهاالذين آمنوا من يرتد منكم عن
دينه فسوف يـاتـى اللّه بـقوم يحبهم ويحبونه , اذلة على المؤمنين , اعزة على
الكافرين , يجاهدون فى سبيل اللّه ولايـخـافـون لـومـة لائم , ذلـك فـضـل اللّه
يـؤتـيه من يشاء واللّه واسع عليم
(467) و اين آيه به اميرالمؤمنين اختصاص دارد ونسبت به انعطاف پذير نبودن او
و اصحابش هشدار مى دهد.
(468) چـنـان كـه امـيـرالـمـؤمـنـيـن (ع ) در روز جمل بر آن تصريح كرده نيز
امام باقر و صادق (ع ) از آن بـصراحت ياد كرده اند و ثعلبى آن را در تفسير خود
آورده و صاحب مجمع البيان آن را ازعمار و حذيفه و ابن عباس روايت كرده است و شيعه
بر آن اجماع دارد.
راويـان در آن , اخـبـار صـحيح متواترى را از ائمه عترت طاهره روايت كرده اند و بر
اين اساس آيه ولايـت پـس از اشـاره بـه ولايـت حـضـرتـش و وجوب امامت ايشان وارد
شده است و صراحت آيه تـوضـيحى است براى همين اشاره و شرحى است براى اشاره اى كه در
جهت رهبرى حضرت آمده اسـت و ديگر با اين حال چگونه مى توان گفت آيه درسياق آن است
كه نبايد كفار را به عنوان اوليا پذيرفت ؟
2ـ علاوه بر اين كه پيامبر اكرم (ص ) ائمه عترت را به منزله قرآن قرار داده و خبر
داده است كه اين دو از يكديگر جدا نمى شوند, پس آنها همسنگ قرآن كريم مى باشند و به
وسيله آنها صواب شناخته مى شود و استدلال آنها به آيه تواتر يافته است و تفسير ولى
آبه آنچه كه گفتيم ـ از آنها ثابت شده است و ديگر سياق در صورتى كه با نصوص ايشان
تعارض يابد وزنه اى به شمار نخواهد آمد.
(469) تـمامى مسلمانان اتفاق نظر دارند كه ادله بر سياق ترجيح دارد پس هر گاه
تعارضى ميان سياق و دلـيـل حاصل شود آنها مدلول سياق را ناديده مى گيرند و تسليم
حكم دليل مى شوند و سر آن در اين هنگام عدم اطمينان به نزول آيه است در سياق مذكور,
زيرا بنا به اجماع ائمه ترتيب قرآن كريم درگردآورى مطابق ترتيب نزول آن نبوده است و
در قرآن كريم بسيارى از آيات به چشم مى خورد كـه برخلاف آنچه سياق در بردارد وارد
شده است همچون آيه تطهير كه دررديف سياق نساء قرار گـرفـتـه اسـت با آن كه ثبوت نص
در اختصاص آيه بر پنج تن آل عبامسلم است و خلاصه آن كه حـمـل آيـه بر آنچه مخالف
سياق آن است بر اعجاز قرآن خللى وارد نمى كند و به بلاغت نيز زيانى نمى رساند و اگر
ادله قاطع برخلاف سياق قائم شود, تمايل بدان مانعى نخواهد داشت
(470) .
شـبهه مفرد و جمع4 ـ حال كه روشن شد دلالت آيه بر امامت اميرالمؤمنين (ع )
ترديدناپذير است تنها شبهه مفرد و جمع باقى مى ماند.
اگر لفظ (الذين آمنوا) دلالت بر جمع و مفرد دارد, پس چگونه اين كاربرد صحيح
خواهدبود؟
اين يكى از شبهه هاى مربوط به اين آيه است .
آن كـه سـخن عرب را در مناسبتهاى مختلف پى گرفته باشد بوضوح درمى يابد كه عرب
بسيارى اوقات كلماتى را كه بر جمع دلالت دارد در مفرد به كار برده البته به هنگامى
كه حكمت و قوانين بلاغى مقتضى چنين كاربردى باشد.
مـسـاله اى كه بايد بدان هشدار دهيم اين است كه : نزول آيه درباره على (ع ) به
هنگام صدقه دادن انـگـشـتـرى امـرى ترديدناپذير است .
اگر چنين چيزى حاصل باشد ـ چنان كه بزودى پاره اى از كسانى را كه بر آنچه ما گفتيم
تصريح كرده اند يادآورى خواهيم كرد.چيزهايى كه موجب يقين ما نـسـبـت بـه نـزول آيـه
در حق اميرالمؤمنين (ع ) است پس ديگربراى ما چاره اى جز تسليم باقى نـخـواهـد
مـانـد, زيرا شايسته نيست ما بر قرآنى كه راهنماى بلاغت است حكم برانيم يا نسبت به
كاربرد آن در كلام عرب به مناسبتهاى مختلف اعتراض كنيم , آخر چگونه ممكن است يك
مسلمان چنين كند؟
آرى , مـا اين حق را داريم كه در مقام خواستن توضيح در صورتى كه وجه حكمت آن بر
ماپوشيده بـاشـد از چـگونگى حكمت آن پرسش كنيم و اين همان چيزى است كه صاحب المنار
و ديگران را واداشـته تا در صحت نزول اين آيه ترديد روا دارند با وجود آن كه اعتراف
مى كنند اخبار فراوانى از طرق گوناگون رسيده است كه اين آيه به مناسبت آن كه امام
انگشترى شريف خود را صدقه داد نـازل شـده است تا شرف امام را آشكار سازد وكرامتش را
اعلان دارد و ولايتش را ضرورى شمارد.
آنـچه هر پژوهشگر سخن بليغ عرب با آن آشنايى دارد فراوانى كاربرد كلماتى است كه
پيوند جمع دارد و در عـيـن حـال بـه خـاطر بزرگداشت و تجليل در مفرد به كار رفته
است (چنان كه شيخ طـبـرسـى درمـجـمـع الـبـيـان مـى گـويـد) و خـداونـد سـبـحـان
بدين وسيله خواسته است فـضـيـلـت امـيرالمؤمنين (ع ) را آشكار سازد و منزلتش را در
جان مؤمنان بزرگ دارد, بنابراين از مفردبه جمع تعبير كرده است .
مـمكن است گفته شود كه خداوند تبارك و تعالى خواسته است بدين وسيله اخلاق كريم و
افعال شـريـفـى را كـه دوسـت دارد آشكار سازد و نمونه برترى را كه در عباراتى براى
آنهاترسيم كرده بـسـتـايـد تـا از اين طريق مردم را آن قدر بالا برد كه به اين
اخلاق ستوده ملتزم شوند و حتى در ناگوارترين وضعيتها كه هيچ گونه تاخيرى را نمى
پذيرد بر آن تاكيدورزند .
(مقصود هنگام اداى نماز است كه در همان حال حضرت انگشترى خود راصدقه داد.) در اين
جا مناسب است سخنان سيد شرف الدين را در كتاب مراجعات او بخوانيم : (امـام طـبـرسـى
در تـفـسـيـر ايـن آيـه در مجمع البيان مى گويد: مقصود از اطلاق لفظ جمع
براميرالمؤمنين (ع ) بزرگداشت و تجليل حضرت بوده است و اين بدان سبب است كه اهل
زبان به منظور تعظيم براى يك نفر لفظ جمع به كار مى برند, و اين در كلام آنها
مشهورتراز آن است كه به استدلال نيازمند باشد .
زمخشرى نيز در كشاف خود نكته ديگرى رايادآور شده و گفته است : اگر بـگوييد چگونه
صحيح است اين واژه مخصوص على آرض ـ باشد با آن كه لفظى جمع است , پاسخ مى گوييم كه
: اين لفظ به شكل جمع به كاررفته ـ اگر چه يك فرد سبب نزول آيه است ـ تا بدين
تـرتـيـب مـردم به اعمالى همچون اعمال ايشان تشويق شوند و به پاداشى همچون پاداش او
دست يابند و تا به اين حقيقت هشدار داده شود كه اخلاق مؤمنان بايد تا بدين حد بر
نيكوكارى و احسان و دلـجـويـى ازفـقرا گرايش داشته باشد حتى اگر امرى پيش آيد كه
تاخيرناپذير باشد و در حال نمازباشند آن را به وقت فراغت از نماز به تاخير
نيندازند.
حال مى گويم : من نكته اى دقيقتر و لطيفتر يافته ام كه چنين است : اين واژه به صورت
جمع آمده نه مفرد تا بدين ترتيب حضرتش از سوى خداوند تعالى براى بسيارى از مـردم
باقى بماند به علت اين كه دشمنان على (ع ) و بنى هاشم و ديگرمنافقان و اهل حسادت و
چـشـم و همچشمى تحمل نمى كردند كه نام على (ع ) را به صيغه مفرد بشنوند, زيرا در
اين هنگام ديگر براى آنها طمعى باقى نمى ماند تا نام على (ع ) رامخدوش سازند و ديگر
نمى توانستند مردم را درباره او به گمراهى بكشانند و همين ياس آنها موجب مى شد
شرايطى پديد آيد كه عواقبش براى اسلام خطرناك و دهشتناك بود واز همين رو آيه به
صيغه جمع آمد اگر چه منظور يك فرد بيشتر نبود تا از اين راه ازعيبجويى منافقان و
كفار جلوگيرى به عمل آيد.
پـس از ايـن آيـه نصوصى با عبارتهاى مختلف و در جايگاههاى گوناگون پى درپى مى رسيدو
امر ولايت در ميان مسلمانان بتدريج انتشار مى يافت تا آن كه خداوند دينش را كامل
گردانيد و نعمت خـود را بـراى هـمـسـويى با پيامبر اكرم كامل كرد و اين همان عادت
حكيمان است در تبليغ امور دشوار بر مردم .
اگر آيه اختصاصا به صورت مفرد نازل مى شد كافران و منافقان انگشت در گوش خودمى
نهادند و اظهار تنفر مى كردند و لجاجت در پيش مى گرفتند و كبر مى ورزيدند.
اين حكمت در تمامى آيات قرآن كريم پيرامون فضيلت اميرالمؤمنين (ع ) و اهل بيت پاكش
ـ چنان كه پنهان نيست ـ در پيش گرفته شده است .
مـا ايـن سـخـنان را توضيح داده ايم و شواهد قاطع و دلايل درخشان خود را در دو كتاب
خويش : سبيل المؤمنين و تنزيل الايات اقامه كرده ايم
(471) .
شيخ سليم بشرى استاد دانشگاه الازهر در زمان خود به اين حقيقت اعتراف كرده وخشنودى
خود را از اين كه به مهارت و كارايى در اين زمينه شناخته شده اظهار داشته است .
طبيعت مباحثه اين دو عالم بزرگ گواه قدرتى است كه شايسته احترام مى باشد.
اينك گوش بسپاريم به پاسخ شيخ بشرى به سيد شرف الدين كه از بيان تابناك سيدشرف
الدين در كشف حقيقت اين موضوع به شگفتى آمده : (خداوند پدرت را رحمت كند, شخص شكاك
را طرد كردى , پس شبهه به كنارى افكنده شد و مغز حقيقت آشكار شد.)
(472) شيخ بشرى پس از مباحثه شان سخن خود را اين چنين ادامه مى دهد: (از آن
جـا كه صحت خلافت خلفاى راشدين قطعى است , بنابراين براى ما چاره اى نمى ماند جز آن
كه راى و نظر شما را بپذيريم و در درك اين آيه و نظاير آن به حكم شماگردن نهيم و
چون ترديد در صـحـت خـلافت ايشان ـ رض ـ از امور ناپذيرفتنى است ,بنابراين پناه
بردن به تاويل از مسائلى اسـت كه بنا به نظر صحيح گريزى از حمل آن به ايشان و كسانى
كه با آنها بيعت كرده اند نخواهد بود.)
(473) علامه امينى ـ قه ـ بر اين شبهه پاسخى اين چنين دارد: از افراد ساده
لوح دور مانده است كه صادر كردن حكم به گونه اى كلى آنچنان كه مصبى طبيعى داشـتـه
باشد ـ تا تشويقى باشد براى آوردن نظير آن يا برحذر داشتن از اقامه همانند آن ـ و
سپس تـقـييد موضوع به گونه اى كه آن را برحسب انطباق خارجى به فردى معين تخصيص دهد,
امرى رسـاتـر اسـت و در قضيه صدق بيشترى دارد و تا زمانى كه راسا به فردى اطلاق شود
و چه بسيار است نظاير آن در قرآن كريم ...)
(474) وى سپس نمونه هاى متعددى را ذكر مى كند كه تعداد آن در آياتى كه بر
عمومى دلالت دارد ولى در حـق فـردى واحـد نـازل شـده يـا سـبب نزول آن حادثه اى
شخصى است كه فردى واحد بدان پـرداخته است به بيست مورد مى رسد و كافى است شما صفحات
163تا 167 اين كتاب را ملاحظه كنيد تا منابعى را ببينيد كه متعرض اين امر شده اند.
چكيده سخن كـاربـرد كـلام دال بر عموم و اراده فرد, از امورى است كه در سخن بليغ
عربى در بالاترين مراتب بلاغى آن و بويژه در قرآن كريم شيوع دارد و وجه آن عبارت
است از: 1ـ يا براى اظهار تجليل و بزرگداشت .
2ـ يا به هدف تشويق بر عمل خير براساس ترسيم نمونه اى شايسته .
3ـ و يا بيان تدريجى حق براساس حكمت و با در نظر گرفتن كينه و كينه توزى و هراس
ازانفجار آن ـ قبل از پايان يافتن مساله و اتمام زمينه سازى براى رسيدن به كمال آن
ـ و ترس از ضايع شدن تـلاشـهـاى سترگ در ايجاد اتحاد و تاليف قلوب آكنده از تنفر و
وحدت بخشيدن بدان و هماهنگ كردن فعاليتها در تلاش بالنده اسلامى .
ترديدى نيست كه اعلان ولايت عامه على (ع ) در آن هنگام موجب شد درهاى بسته صاحبان
نفاق و جـاهـليت و برپا كنندگان آتش عصبيت در ميان كسانى كه هنوز ايمان به سويداى
قلب آنها راه نـيـافـتـه بـود بـاز شـود, زيرا على (ع ) همان به زمين زننده
قهرمانان جاهليت و ريشه كن كننده بـاقـيـمـانده ايشان و نابود كننده منافقان و درهم
شكننده هيبت مشركان و از ميان برنده روحيه آنهاست و هموست كه گرگهاى عرب و سركشان
قريش رابه خاك و خون كشيد و بطور كلى هر كس را كه عليه اسلام ـ اين دين حق ـ بسيج
شده بودهراساند, و به همين سبب نصب او به عنوان امـام بتدريج در بيان نيازمند بود
تابدين ترتيب گنجينه ها از آشكار شدن مصون بمانند و اسرار از بـرمـلا شدن محفوظ
باشندو تا اين كه خداوند بنيان دعوتش را كه امر به تبليغ آن كرده بود ولى هنوز تحقق
نيافته بودكامل گرداند, دينى كه اركان آن را به پا داشته و بنيانش را پى نهاده بود.
براى نزديك كردن مقاصد گويندگان با در نظر گرفتن آنچه فراوان در قرآن آمده ـ پنهان
نماند كـه قـرآن كتاب دعوت است نه كتاب تاريخى كه مقيد به ثبت نصوص رخدادهاباشد ـ و
با در نظر گـرفـتـن رهـنمودهايى كه گذشت , مرا عقيده بر آن است كه سخن گويان گاهى
صيغه جمع مـى آورنـد و قـصدشان توجه به عنوان است نه معنون يا كسى كه آيه درمورد
شخص او نازل شده اسـت اگـر چـه انـطـباق عنوان بر او به اين اعتبار منظور نظر
باشد,مانند آن كه گفته شود: هر دانشمندى را جز فاسقان گرامى بدار .
منظور از اين عبارت عنوان دانشمند است هر كجا كه يافت شـود و بـه هـر كيفيتى كه
باشد مفرد يا جمع و چنين است عنوان فاسق , پس مقصود اكرام كسى است كه عنوان دانشمند
را با خود دارد .
گاهى نيز گويندگان صيغه جمع مى آورند و مقصود آنها آن چـيـزى است كه كلام بر آن
واقع شده است يا بر آن انطباق يافته , با چشم پوشى از عنوان نظير: هر آن كس را كه
داخل اين خانه شد گرامى بدار .
اگر در اين عبارت تنها معنون منظور نظر باشد و آن كـسى است كه داخل اين خانه شود و
بودن او داخل خانه ارتباطى به غرض از اكرام او ندارد و ايـن امر نسبت به او مورد
نظر نيست بلكه سخن با اين شيوه از تقييد همراه شده بعلت حكمتى كه در پـنـهـان
مـانـدن آن وجـود دارد .
پـس عنوان در حد خود مورد نظر نيست , بلكه معنون يعنى اكـرام فـرد داخـل شـونـده
مـورد نـظر است و گاهى عنوان جماعتى را در برمى گيرد و گاهى فردواحدى را اگر چه
عبارت به صيغه جمع آورده شده است .
اگر پرده تعصب نكوهيد به كنارى زده شود بسيار آشكار خواهد بود كه نزول قرآن به صيغه
جمع و عموم درباره فردى واحد در مناسبتهاى مختلف بطور متعدد آمده است .
مـفسران در اين باره توضيحات گرانقدرى پيرامون حكمت اين گونه كاربرد دارند و حتى
تفسير المنار نيز بسيارى اوقات متعرض اين موارد شده است بى آن كه در برابر آن علامت
پرسشى بنهد يا سخنان رسيده در اسباب نزول آن را بدور از درستى بشمارد.
ايـنك نمونه اى از اين قبيل موارد را در تفسير المنار پيرامون اين آيه مباركه
يادآورمى شويم : يا ايها الذين آمنوا اذكروا نعمت اللّه عليكم اذهم قوم ان يبسطوا
اليكم ايديهم فكف ايديهم عنكم
(475) .
حال ببينيم در تفسير اين آيه چه مى گويد: (افراد مختلفى روايت كرده اند كه آيه
درباره فردى نازل شده است كه قصد داشت پيامبررا به قتل بـرسـانـد و قـوم او وى را
براى اجراى اين نقشه فرستاده بودند .
او شمشيرى دردست داشت ولى پيامبر فاقد اسلحه بود و كسى را به همراه نداشت .
قويترين اين روايات همان روايتى است كه حاكم در حديث جابر آن را صحيح مى شماردو آن
چنين است : ايـن شـخـص فـردى از مـحاربان بود و نامش غورث بن حارث بود .
وى مى گويد: غورث بالاى سر پيامبر ايستاد و گفت : چه كسى تو را حفظ مى كند؟
پيامبر فرمود: خداوند .
دراين هنگام شمشير از دسـت او بـه زمين افتاد و پيامبر آن را برداشت و گفت : تو را
چه كسى حفظ خواهد كرد؟
آن مرد پـاسخ داد: [اگر چه شمشير را گرفته اى ] ولى گيرنده خوبى باش .
پيامبر فرمود: شهادت بده كه خـدايـى جز اللّه نيست و من پيامبر خدايم .
وى گفت :من با تو پيمان مى بندم كه نه با تو به جنگ بـرخيزم و نه همراه قومى باشم
كه با تو به جنگ برمى خيزند .
پس پيامبر او را آزاد گذاشت .
او نزد قـوم خـود آمـد و گفت : از سوى بهترين مردم نزد شما مى آيم .
و در روايت ديگرى آمده است كه : شمشيرى كه به دست آن اعرابى بود, شمشير پيامبر اكرم
بود كه آن را هنگام استراحت به درختى آويخته بود و آن مرد آن را برداشت و شروع به
تكان دادن آن كرد و تصميم گرفت پيامبر را به قتل رساندكه خدا جلوى او را گرفت .)
(476) وى سپس در تفسير المنار داستان حيى بن اخطب و يهوديان را بازمى گويد,
هنگامى كه خواستند صخره يا آسياب را روى پيامبر بيندازند .
نكته جالب توجه اين است كه وى حكمت كاربرد عموم در آيه را بيان مى كند با آن كه
مقصود افراد مشخصى هستند و آن چنين است : ايـن كـه مـولا به خاطر بندگان خود بياورد
كه به مناسبتهاى مختلف اتفاق افتاده كه وى برآنها منت نهاده و به هنگام ذكر اين
مناسبتها آن منتها را نيز يادآور شود.
بخوانيم سخن او را پس از روايت داستان مكر يهود نسبت به پيامبر هنگامى كه
كوشيدندصخره اى را روى پيامبر بيفكنند: (جبرئيل اين خبر را به آگاهى پيامبر رساند و
پيامبر نيزرفت و آنها را ترك گفت )
(477) , و آيه در اين باره نازل شد .
همان گونه كه مى بينيد آيه دراين باره عام است : اذهم قـوم ان يـبسطوآ اليكم ايديهم
فكف ايديهم عنكم .
با علم به اين كه فردى كه چنين قصدى داشت يك نفر بود نه يك گروه و از آن طرف نيز
پيامبر اكرم يك نفر بيشتر نبود, ولى حكمت الهى اقتضا كـرده اسـت كـه مـنت نهادن
خداوند را به صيغه عموم بيان دارد, زيرا قرآن كتاب دعوت است نه كـتـاب تاريخ .
از همين رو قرآن كريم به ثبت و ضبط حوادث نمى پردازد مگر به مقدارى كه عبرتى در
برداشته باشد وهدف را به شيوه قرآنى هنگام ارائه رخدادها و رويدادها عرضه كند.
سـؤال ايـن است كه چرا صاحب تفسير المنار در اين جا علامت پرسش نمى نهد بلكه
درتوجيه آن راهى را در پيش مى گيرد كه با مقصود آيات بينه الهى همسويى دارد.
دوسـت نـمى دارم بيش از اين سخنى بگويم اگر چه دلايل ديگرى در دست دارم كه اين سخن
را تقويت مى كند كه وى تمايلى ندارد به حقى ترديد ناپذير اعتراف كند.
براى مثال وى آيه مباهله را ذكر مى كند كه قطعا در مورد پنج تن طاهرين نازل شده است
ولى بعد انـكار مى كند كه اين آيه منحصر در اين افراد باشد در حالى كه قرآن آن را
به شيوه عام بيان كرده اسـت , ابـنـاءنـا وابـناءكم ونساءنا ونساءكم وانفسنا
وانفسكم و حال آن كه يك پژوهشگر هر چند هم تعصب , ديدگان او را كور كرده باشد باز
هم نمى تواند ازاين اعتراف خوددارى كند كه آيه در مورد پـنـج تـن نازل شده است يا
در آن ترديد روا داردآن هم با وجود روايات متواتر و اتفاق همه آنها در نزول آيه در
حق پنج تن آل عبا, اين ارواح معصوم .
صـاحـب الـمـنار اگر چه در آغاز به اين تخصيص اعتراف مى كند ولى بعدا از اين حق
آشكارروى برمى گرداند.
من داورى درباره او را كنار مى گذارم و بر خواننده است كه پس از مطالعه سخنان او
خودبه سود يا زيان او داورى كند .
در المنار چنين آمده است : (اسـتـاد, امـام مـى گـويد: روايات اتفاق دارند در اين
كه پيامبر اكرم (ص ) براى مباهله ,على (ع ), فاطمه (س ) و دو فرزند ايشان را
برگزيد...) آنها كلمه (نساءنا) را بر فاطمه و كلمه (انفسنا) را تنها بر على (ع )
حمل مى كنند .
منابع اين روايات شيعى است و منظور آنها هم معلوم است , آنها تا جايى كه توانستند
در اين راه كوشيدند تا آن كه در ميان بسيارى از اهل سنت نيز رواج يافت ولى جاعلان
آنها, آيه رابخوبى تطبيق نداده اند, زيرا كلمه (نـساءنا) را عرب نمى گويد در حالى
كه قصدش دخترپيامبر باشد بويژه اين كه اگر پيامبر زنانى داشته باشد و چنين چيزى از
زبان عربى فهميده نمى شود, و دورتر از آن هنگامى است كه بگوييم مـقصود از (انفسنا)
على ـعليه الرضوان ـ است .
از طرفى گروه نجران گفته اند: آيه در حق ايشان نازل شده است و آنها زنان وفرزندان
خويش را همراه نداشته اند.
تنها چيزى كه از آيه فهميده مى شود اين است كه پيامبر به احتجاج كنندگان و مجادلان
عيسوى از اهـل كـتاب فرمان داد تا مردان و زنان و كودكان خود را به اجتماع بخوانند
و اوخود, مؤمنان را اعم از مردان و زنان و كودكان گرد آورد و سپس مباهله كنند.
(478) آيـا مـى بـيـنيد كه روايات در نزول اين آيه در حق اين پنج تن اتفاق
نظر دارند و منابع اين روايات شيعى است و آن قدر در ترويج آن كوشيده اند تا در ميان
بسيارى از اهل سنت هم رواج يافته است و در همه كتابها همچون صحاح و جز آن يافت مى
شود تا بدان جا كه بزرگان حديث و استوانه هاى عـلـم اعم از محققان و مفسران بزرگ و
سيره نويسان و تاريخ نگاران بدان اعتماد ورزيده اند و اين روايات چنان شان و شهرتى
يافته اند كه ذكر آن راكسى ترك نمى گويد مگر كسى كه به خصومت و دشمنى اهل بيت
شناخته شده باشد؟
آيا قوانين جرح و تعديل اين چنين حكم مى كند؟
آيا اين كار پيروى از سيطره هوى و هوس نيست ؟
اگـر مـيـزانى در كار نباشد تا بتوان براساس آن , روايات را پذيرفت يا رد كرد در
اين هنگام هوى و هوس با توفان خانمان براندازش خود را تحميل خواهد كرد.
سخنانى را كه صاحب المنار آورده با كدام ميزان مى سنجيد, سخنانى نظير: (و دورتر
ازآن , اين كه مقصود از كلمه (انفسنا) را على (ع ) بدانند).
اگـر روايـات در ايـن بـاره اتـفـاق دارنـد ـ هـمـان گـونـه كه خود او اعتراف مى
كند ـ پس اين كلمه (دورتر) از كجا آمده است ؟
آيا اين از قوانين اصولى در اخبار است يا از ظواهر قرآنى يااز رفتار على (ع )؟
نظر شما چيست ؟
بـا ايـن كه مساله تاريخى است اين علم از كجا آب مى خورد كه با هيات نجرانى زنان
وفرزندانشان هـمـراه نـبـوده انـد در حـالى كه قرآن صراحت دارد در اين كه آنان زنان
وفرزندان خود را همراه داشـتـه اند .
اعتبار نيز به همين حكم مى كند, زيرا پيمودن مسافت دور ميان يمن و مدينه نيازمند
همراه داشتن خانواده است اگر چه با وجود نص صريح ديگر اين اعتبار هم اهميت چندانى
ندارد.
تاويلى كه وى بدان تمايل يافته , شدنى نيست مگر با عدم امكان اخذ به ظاهر, پس اى
دانشمندان و اى دعوتگران حق ! مانع اخذ به چنين ظاهرى چيست ؟
چـه بـزرگ است سازمان شيعيان كه توانسته اند با مهارت حق را تباه سازند و كار بزرگ
خود را به انجام رسانند و اخبارى را رواج دهند كه هيچ اساسى ندارد و اين كار كتب
صحاح و جز آن را بفريبد و نتيجه چنين شود كه : (روايات اتفاق دارند كه پيامبر على
(ع ) وفاطمه (س ) و حسن و حسين (ع ) را برگزيده است .. ..
چـنـيـن چيزى در حقيقت اساسى ندارد, بلكه شيعه آن را بدروغ آفريده و ساخته وپرداخته
است .
آخر بهتان هم حدى دارد اى ...! اگـر ارتـكاب چنين تاويلى صحت داشته باشد پس ديگر
نمى توان هيچ خبرى را معتبردانست هر چـنـد ارزش سـنـد آن بـالا باشد و ديگر نمى
توان به هيچ يك از ظواهر قرآن توجه كرد .
اگر خبر متواترى كه همه روايات درباره آن اتفاق دارند اين گونه رد شود آيااين
مفهومى جز نابودى دين از پـايـه و اسـاس دارد, زيرا در پايان نتيجه اى نخواهد داشت
جز عدم امكان برگرفتن هيچ روايتى ـ حـتـى اگـر از ايـن نـوع والا باشد ـ مگر
رواياتى كه باهوى و هوس و تمايلات و تعصبات نكوهيده هـمـسـويى داشته باشد كه در اين
هنگام ديگر از هوى و هوس و تمايلات پيروى شده نه از قوانين دينى اين چنين استوار.
اگـر قرآن صريح و خبر متواترى كه قرآن را تفسير مى كند مورد عنايت قرار نمى گيرد,
پس ديگر چه چيز را مى توان معتبر دانست ؟
داورى دربـاره تـفـسـيـر الـمـنـار را بـه خـوانـنـدگان وامى گذاريم , زيرا ديگر
خوانندگان به سـخـنان صاحب المنار آگاهى يافته اند و اى كاش ما نيز به قوانين جديد
جرح و تعديل و پذيرش يا عـدم پـذيرش روايات آگاهى مى يافتيم , زيرا صاحب المنار
قوانين متعارف جرح وتعديل را كه در ميان بزرگان و استوانه هاى علم متداول است مورد
توجه قرار نداده است .
اين سخن ما را به ياد آن خـبـرنـگـار مـهـاجم مى اندازد كه هنگام سخن از آيه مباهله
اظهارات او را به نقل از شيخ سبيتى آورديم و شايد قصد او از اين حمله عجيب همين
بوده باشد.
حال به ديگر شبهات وى درباره آيه مباهله بازمى گرديم .
وى چنين مى گويد: 5ـ اگر نصى درباره امامت وجود مى داشت ديگر صحابه با يكديگر
اختلافى پيدانمى كردند .
اين در حـالـى اسـت كه وى اعتراف به عدم عصمت صحابه دارد و معترف است كه سخن صحابى
حجت نـيـسـت .
آنها اجتهادهايى دارند كه با نصوص صريحى مقابله كرده اند .
وى در تفسير المنار پس از روايت سخن ابن عمر در مساله اى از مسائل نكاح مى گويد:
(بنابراين اجتهاد او صحيح خواهد بود.) هـيـچ يك از متخصصان علم اصول ادعا نكرده است
كه به اجتهاد صحابى ـ در مساله اى كه داراى نـص اسـت ـ عمل مى شود بلكه جمهور مطلقا
از اين عمل منع كرده اند و كسى كه قايل به اجتهاد صـحابى شده , عدم نص را در آن شرط
كرده و معتقد است كه نبايد ازصحابه مخالفى داشته باشد بدين معناست كه ترجيح بلا
مرجحى نباشد و اين سخن ـ باوجود نص ـ مخالف سيره ساير صحابه از جمله پدر او عمر مى
باشد.)
(479) اگـر تاويل آنها در نصوص و اجتهاد آنها در مقابل نص عملى گران نيست
(480) پس مانع تاويل نص به امامت كدام است و آيا نصوصى يافت مى شود كه دلالتش
در آنچه در حق على (ع ) و اعضاى ديگر عترت طاهره آمده آشكارتر باشد؟
مـمـكـن است سخنى برعكس گفته شود, يعنى اگر نصى در ميان نباشد ديگر اختلافى درميان
نخواهد بود, زيرا در اين هنگام حجتى در كار نخواهد بود كه مخالفان در برابرجمهور بر
آن اعتماد ورزنـد بـا درنـظر گرفتن اين كه اختلاف , مقتضى آن است كه مسلمانان در پى
نصى باشند تا به عنوان حجتى به نفع آنان قائم شود, نه آن كه جمهور بدان تمايل يابند
و براساس اعتماد به جمهور هـر گـونه حجت مخالفى را رد كنند, زيرا آنچه مورداعتماد
است حجت مى باشد نه آنچه جمهور برآنند.
6ـ امـا ايـن سـخن او كه : اگر نصى در ميان بود صحابه با يكديگر به احتجاج مى
پرداختند ومانند چـنـيـن چـيـزى نـقـل نـشده است پس اين اشتباهى آشكار است .
كدام احتجاج بزرگتراست از احـتـجـاجـات و سوگندهاى مكرر اميرالمؤمنين (ع ) در روز
سقيفه و روز شورا و دررحبه هنگام آمـدن حضرتش به كوفه و امثال اينها از چيزهايى كه
انتشار يافته و در ميان همه شهرت پيدا كرده اسـت .
و احتجاجات صديقه طاهره (س ), كه به شيخين خبر داده بود كه در تعقيبات هر نمازى آن
دو را نـفـريـن مـى كـند .
راجع به سوگندها مراجعه كنيد به آنچه ابن قتيبه در الامامة والسياسة دربـاره سـخـن
فـاطـمه (س ) به شيخين آورده است : آيااگر سخنى از پيامبر به شما بگويم آن را مى
شناسيد و بدان عمل مى كنيد؟
آن دو گفتند:آرى .
فاطمه (س ) فرمود: شما را به خدا سوگند آيا نشنيديد كه پيامبر فرمود: خشنودى فاطمه
(س ) خشنودى من است و خشم او خشم من است ؟
آن دو پـاسـخ دادنـد: آرى ايـن سـخـن را از پيامبر شنيده ايم .
فاطمه (س ) فرمود: همانا من خدا و فرشتگان او را گواه مى گيرم كه شما دو نفر مرا به
خشم آورده ايد و رضايت مرا فراهم نساخته ايد و مـن اگـرپيامبر را ديدار كنم از شما
دو نفر به او شكوه خواهم كرد .
ابوبكر گفت : من از خشم او وتو ـ اى فاطمه ـ به خدا پناه مى برم و سپس آنچنان به
شيون و زارى پرداخت كه نزديك بود كالبد از روح تـهـى سـازد, در حالى كه فاطمه (س )
مى فرمود: به خدا سوگند در هرنمازى تو را نفرين مى كنم
(481) .
احـتجاج فاطمه زهرا(س ) اين چنين بود و احتجاجات على (ع ) و اعضاى ديگر بنى هاشم آن
چنان .
آنها به عنوان اعتراض از بيعت با ابوبكر سرباز زدند تا آن كه بدين امر مجبورشدند .
احتجاجات ائمه و ابن عباس و قطبهاى شيعه از زمان اميرالمؤمنين (ع ) به همراه سنتهاى
روشن و آشكار اين چنين بوده است .
مراجعه كنيد به شرح نهج البلاغه
(482) درتفسير خطبه شقشقيه كه سومين خطبه نـهـج الـبـلاغـه مى باشد .
نيز مراجعه كنيد به الغدير اثرمحقق توانا علامه امينى , جلد اول تا به اين
سـوگـندها و احتجاجات آگاهى يابيد .
درخصوص احتجاجات كتابهاى بسيارى تاليف شده است مـانـنـد احـتـجـاجات مجلسى دركتب
بحار و احتجاج طبرسى در دو جلد و كتابهاى ديگرى كه احـتـجـاجـات در آنـهـا آمـده
اسـت و در لابـلاى همين كتاب پاره اى از سوگندها و احتجاجات اميرالمؤمنين (ع )گذشت
.
كافى است به آنچه ابن قتيبه در كتاب خود الامامة والسياسة آورده اشاره كنيم : (على
ـ كرم اللّه وجهه ـ نزد ابوبكر آورده شده در حالى كه مى فرمود: من بنده خدا و
برادرپيامبرم .
به حضرت گفته شد: با ابوبكر بيعت كن .
حضرت فرمود: من براى اين امر از شماشايسته ترم .
با شما بـيعت نخواهم كرد, و بلكه شما براى بيعت با من شايسته تريد .
آياشما اين امر را از انصار گرفتيد و بـه نـزديـكـى خـود بـه پـيـامبر استدلال
كرديد و حال آن كه اكنون آن را به غصب از ما اهل بيت مى ستانيد؟
آيـا شـمـا در مـيـان انـصـار گمان نمى كرديد كه نسبت به خلافت اولويت بيشترى داريد
چراكه مـحـمد(ص ) از شماست پس انصار رهبرى را به شما واگذاشتند و امارت را تسليم
شما كردند, و من آنچنان با شما احتجاج مى كنم كه شما با انصار احتجاج كرديد.
مـا بـه رسـول خـدا اولى هستيم چه در حياتش و چه پس از مرگش , اگر مؤمنيد پس در حق
ما انـصاف به كار بنديد و در غير اين صورت هر چه مى خواهيد ستم كنيد در حالى كه مى
دانيد .
عمر گـفـت : رهـا نـخـواهـى شد مگر آن كه بيعت كنى .
على (ع ) فرمود: تو نيز سنگ خود را به سينه مى زنى , كار ابوبكر را امروز سامان ده
كه او نيز فردا خلافت را از آن توخواهد ساخت .
سپس فرمود: بـه خـدا سـوگـند اى عمر! سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم .
ابوبكر گفت : اگر بيعت نـكنى تو را به اكراه به اين امر وانخواهم داشت .
ابوعبيده جراح به على ـ كرم اللّه وجهه ـ عرض كرد: اى پـسـر عـمـو! تـو هنوز جوانى
و اينان بزرگان قوم تو هستند, تو تجربه و شناخت آنها را در امور ندارى و به نظر من
ابوبكر در امر خلافت از تو قويتر است و بهتر مى تواند بار آن را به دوش بكشد...
پـس امـر خلافت را براى ابوبكر بپذير و تو نيز اگر زنده و باقى باشى براى خلافت
شايسته اى و در فـضـل وديـندارى و علم و درك و سابقه و خويشاوندى با پيامبر
سزاوارترى .
على ـ كرم اللّه وجهه آفـرمود: خدا را, خدا را, اى گروه مهاجران ! حكومت محمد در
ميان عرب را از خانه وكاشانه او به خانه ها و كاشانه هاى خود منتقل نكنيد, و خاندان
او را از مقام و حقشان درميان مردم دور نسازيد.
اى گـروه مـهـاجـران ! بـه خدا سوگند ما شايسته ترين مردم نسبت به خلافتيم , زيرا
ما اهل بيت مى باشيم و شايستگى ما براى اين امر از شما بيشتر است , براى اين كه از
ما هستندقرائت كنندگان كـتـاب خـدا و فقيه در دين خدا و دانا به سنتهاى پيامبر اكرم
و توانا به اموررعيت و مدافع آنها در بـرابـر امور ناخوشايند و قسمت كنندگان عادل
ميان آنها, به خداسوگند تمامى اينها در ميان ما هـسـتند .
پس از هوى و هوس پيروى نكنيد كه از طريق خدابه كژراهه مى افتيد و هر چه بيشتر از
حـق دور مى شويد .
در اين هنگام بشيربن سعدانصارى گفت : اى على ! اگر انصار پيش از بيعت با ابوبكر اين
سخنان تو را مى شنيدندحتى دو نفر درباره تو اختلاف نمى يافتند .
وى مى گويد: در اين هـنـگـام عـلـى (ع ) مجلس راترك گفت .
حضرت شبانه فاطمه (س ) دختر پيامبر اكرم (ص ) را بر چـهـارپـايـى مـى نـشـانـد وبه
مجالس انصار مى رفت و از آنها طلب يارى مى كرد و آنها در پاسخ مـى گـفـتـنـد: اى
دخـتـرپـيـامبر خدا! بيعت ما با اين مرد صورت پذيرفته است و اگر همسر و پـسـرعـموى
تو پيش ازابوبكر نزد ما مى آمد ما از او بازنمى گشتيم و با او بيعت مى كرديم .
على ـ كـرم اللّه وجـهـه آنـيـز مى فرمود: آيا من مى بايست پيامبر را در خانه اش
ترك مى گفتم و او را به خـاك نـسپرده , به كشمكش با مردم درباره خلافت مى پرداختم ؟
فاطمه (س ) مى فرمود:ابوحسن عـمـلـى انـجـام نـداده مـگر آنچه شايسته بوده است ,
ولى ديگران كارى كردند كه خداوند آنها را محاسبه و مؤاخذه خواهد كرد.)
(483) ابـن قتيبه سپس همسويى على (ع ) را در جدل با آنها به همان شيوه و
اسلوبى بيان مى كندكه آنها براى گرفتن بيعت از مردم آن را به كار بسته بودند.
حـضـرت در هـر فـرصت و مناسبتى كه دست مى داد احتجاج خاص و مناسبى را بيان مى كرد
كه حكمت در اثبات حق ثابت ايشان اقتضا مى كرد.
ابن قتيبه مى گويد: (ابـوبـكـر بـه جستجوى گروهى پرداخت كه از بيعت با او سرباز زده
و نزد على ـ كرم اللّه وجهه ـ بودند, بنابراين عمر را نزد ايشان فرستاد .
عمر نيز نزد ايشان آمد و آنها را كه درخانه على بودند فرا خواند ولى آنها از خانه
على خارج نشدند .
در اين هنگام عمر دستورداد هيزم بياورند و سپس چنين گفت : سوگند به خدايى كه جان
عمر در يد قدرت اوست يا خارج شويد و يا خانه را با هر آن كه در آن اسـت مـى سـوزانم
.
به او گفتند: اى اباحفص !همانا در اين خانه فاطمه (س ) است .
وى گفت : حتى اگر....
همه خارج شدند و با ابوبكر بيعت كردند مگر على (ع ) .
حضرت فرمود: سوگند خورده ام كه از خانه خـارج نـشـوم و جـامه بر تن نگيرم تا آن كه
قرآن را گرد آورم .
فاطمه ـرضى اللّه عنها ـ بر در خانه خـويش ايستاد و گفت : من پيمانى با قومى ندارم
كه دربدترين مجالس حضور يافتند .
شما جنازه پيامبر اكرم را در ميان ما رها كرديد, و رشته كارخود را در ميان خويش
گسستيد و ما را به امارت بـرنـگـزيـديـد و حق ما را ادا نكرديد .
عمرنزد ابوبكر آمد و گفت : آيا اين را كه از بيعت با تو سرباز مـى زنـد جلب نمى كنى
؟
ابوبكر به قنفذ ـ كه غلام او بود ـ گفت : برو و على را نزد من بخوان .
وى نـزد عـلى (ع ) رفت .
حضرت فرمود: نيازت چيست ؟
گفت : جانشين پيامبر خدا تو را فرا مى خواند.
حـضـرت فـرمـود: چـه زود بر پيامبر خدا دروغ بستيد! قنفذ بازگشت و پيام حضرت را به
ابوبكر رساند .
ابوبكربسيار گريست .
عمر براى بار دوم گفت : به اين كسى كه از بيعت با تو سرباز مى زند مهلت نده .
پس ابوبكر به قنفذ گفت : به سوى او بازگرد و بگو: خليفه رسول اللّه تو را فرامى
خواند تـا با او بيعت كنى .
پس قنفذ آمد و دستور خود را به آگاهى رساند .
پس على صداى خويش را بلند كرد و گفت : سبحان اللّه , چيزى را ادعا مى كند كه در او
نيست .
قنفذبازگشت و پيام حضرت را به اطلاع رساند .
پس ابوبكر بسيار گريست .
در اين هنگام عمر برخاست و با گروهى به راه افتاد تا آن كه به در خانه فاطمه (س
)رسيدند و در را كوفتند .
فاطمه (س ) چون صداى ايشان را شنيد با فرياد گفت : اى پدر! اى پيامبر خدا! پس از تو
ما از ابن خطاب و ابن ابى قحافه چه چيزها كه نديديم .. ..
|
|