امامت در پرتو كتاب و سنت

مهدى سماوى

- ۵ -


فصل 3 : مواضع شايسته بررسى

تـاريـخ بـه مـا مـى گـويـد نـيـرنـگـهـاى عـجـيبى وجود داشت كه روزبروز فعاليت خود را به گـونـه اى مـشـكـوك و قـابـل مـلاحـظه گسترش مى داد .
برخى از اين فعاليتها در داخل و در مـحـافـل مـسـلـمانان و ازسوى نزديكان بود و برخى ديگر از خارج .
اين تلاشها چهره اى يافته بود كه توجه را جلب مى كند و شك را برمى انگيزد .
براى مثال : 1ـ فعاليت يهود آنـچـه از فعاليت پرحرارت يهود در داخل و خارج مدينه ملاحظه مى شود پنهان نيست وما تنها به عنوان نمونه به آنچه مورخان آورده اند بسنده مى كنيم : روزى شاس بن شماس در راه مى رفت كه جـمـعـى از مـسلمانان دو قبيله اوس و خزرج را ديد كه محبت , آنها را به يكديگر پيوند داده و در سـخـنـشـان لـطـف و صفا پيدا بود .
اين يهودى از اين كه مسلمانان رااين چنين با الفت و محبت مـى ديـد بـه خـشـم آمـد, لذا به جوان همراه خود ـ پس از آن كه سفارشهايى شيطانى به او كرد ـ دسـتـور داد تـا بـه ميان آنها برود و در گفتگويشان شركت جويد و در خلال آن اشعار شاعران دو قبيله را كه در آن به گونه اى حماسى وبرانگيزاننده , يكديگر را هجو كرده بودند بخواند .
اين جوان يـهودى نقشه جهنمى خودرا با دقت به اجرا درآورد تا كار بدان جا رسيد كه از هم جدا شدند و به سـلاح فراخواندند و يكديگر را از نو به جنگ دعوت كردند ولى خداوند به بركت وجود پيامبراكرم آتش اين فتنه را خاموش كرد و پيامبر با لطف هميشگى خود و اخلاق جذابش اوضاع را آرام ساخت .
ايـن حـادثـه اثـر بـزرگـى از خـود برجاى نهاد و كتابهاى تاريخ و سيره وتفسير از ثبت آن آكنده است (107) .
تـاثـيـر عـميق دايگان يهودى بر بسيارى از زنان و مردان مسلمان پوشيده نيست .
روشن است كه بسيارى از يهود, اگر چه تحت عنوان اسلام مخفى شده بودند, ولى پيشينه هاى خصمانه و ارتباط آنـهـا بـا بـرادران يـهـودشـان در نـقاط دور ادامه داشت , و پرداختن آنها به كينه توزى و خيانت و دسـيـسـه چـيـنـى از مـشخصه هاى يهود در طول سالهاى متمادى است ,به نحوى كه اين امر در رفـتـارشـان نيز آشكار بود, و اين همان چيزى است كه وجوداسرائيليات و خرافات يهود را كه در تـفـاسـيـر مـسـلـمـانان و كتب حديث و قصه ايشان راه يافته توجيه مى كند و ترديدى نيست كه فعاليتهاى يهود در حوادث بزرگ مسلمانان تاثيرى شگرفت داشته است .
2ـ حركت رده از پديده هاى آشكارى كه اثرى عميق داشت حركت رده در دوراه پيامبر و پس از ايشان است .
حال بـراى نـمونه سخنان طبرى را در تاريخش مى آوريم : (نخستين رده در اسلام در يمن و در دوران پـيـامبر اكرم (ص ) بود.) (108) وى بيان مى كند كه در نقاط مختلف يمن فعاليتى قابل ملاحظه صـورت مـى گـرفـت و قـبايل بزرگ پس از حوادث مهمى كه مرتدان بدان پرداختند به اين عده پيوستند.
اگر آنچه تاريخ در گسترش فعاليت مرتدان به محض رحلت پيامبر اكرم (ص ) در مكه وشهرهاى ديـگـر و نـيـز در باديه ها به ما مى گويد جدى بگيريم , اهميت نقش مستقيم آن درحوادث بزرگ مـسـلـمـانـان بـرايمان روشن مى شود و به وسيله آن انگيزه ها و ابعادى راخواهيم شناخت كه به زنـدگـى مـسـلمانان و اطلاعات ايشان در آنچه كنش و واكنش را درپى دارد مربوط مى شود .
ما بزودى نقش زنديقان و اختلاف اكاذيب آنها و نيز نقش شيطانى شان را در تشويش افكار مسلمانان و قالب ريزى حوادث بيان خواهيم كرد.
3ـ فاش كردن اسرار نبوى از امورى كه در داخل و در محافل مسلمانان رخ داد همان افشاى اسرار پيامبر از سوى زنان ايشان بـود .
قـرآن بـه اين مساله اهميت بسيارى داده است , زيرا سوره اى خاص براى اين خبر بزرگ نازل شـده اسـت و اهـمـيـت آن در درشـتـگويى و سخت گيرى نسبت به كفا ومنافقان در آغاز سوره هـويـداسـت : يـا ايـهـا الـنـبـى جـاهـد الـكـفـارو المنافقين واغلظ عليهم وماوئهم جهنم وبئس الـمـصـيـر. (109) و سپس مستقيما آياتى پشت سر مى آيد كه از اين خبر سخن مى گويد و قرآن مـثـالـى از زنان نوح و لوط در مخالفت و خيانت مى آورد و تاتقدس مقام همسران پيامبر را كه در خانه وحى مصون بودند از ميان ببرد. (110) در ايـن تـمـثيل كنايه اى آشكار و شديد نسبت به دو همسر پيامبر به چشم مى خورد, زيرااين دو با افـشاى اسرار پيامبر به او خيانت كردند و با او مخالفت ورزيدند و آزارش رساندند, بويژه آن كه اين امر با لفظ كفر و خيانت بيان شده و مساله با ورود به آتش تعبيرشده است (111) .
هنگامى كه پايان سوره را با اين آيات و آغاز آن را تعرض به افشاى آنچه با وحى نازل شده و مى بايد پـنهان مى ماند ملاحظه مى كنيم اهميت اين مساله آشكار مى شود: واذ اسرالنبى الى بعض ازواجه حديثا فلما نبات به واظهره اللّه عليه عرف بعضه واعرض عن بعض فلما نباها به قالت من انباك هذا قـال نـبـانى العليم الخبير ان تتوبا الى اللّه فقد صغت قلوبكما و ان تظاهرا عليه فان اللّه هو موليه و جبريل و صالح المؤمنين والملائكة بعدذلك ظهير. (112) هرگاه همه اين امور را مورد توجه قرار دهيم بوضوح اثر اين افشاگرى در مسير حوادث اسلامى و پـيـونـد مستقيم آن با موضوع سخن ما آشكار مى شود, بويژه آن كه برخى ازمفسران همچون امام فخررازى و ديگران تصريح دارند كه مساله تنها به خلافت مربوطاست .
شما مى توانيد براى تعقيب اين مساله به ص 47, ج30 , تفسير امام فخر رازى مراجعه كنيد.
4ـ تعصب قبيله اى از امورى كه به موضوع مورد بحث ما مربوط است شعارهاى قبيله اى است كه براى مثال مى توان به رقـابـت شديد ميان اوس و خزرج اشاره كرد .
اين امر به صورتهاى مختلفى تجلى مى يافت و پيامبر اكرم (ص ) اهميت بسيارى بدان مى داد.
از جـمـله آن است , روزى كه پيامبر از انصار خواست تا او را درباره (ابى ), سردمدارمنافقان معذور بـدارنـد و در پى آن , اختلاف شعله ور شد تا آن كه اسيدبن خضير به سعدبن عباده گفت : (به خدا سـوگـنـد تـو دروغ گـفـتى , هر آينه او را خواهيم كشت و تومنافقى هستى كه از منافقان دفاع مـى كنى .) بنابراين دو قبيله اوس و خزرج شوريدند وخواستند با يكديگر به جنگ بپردازند, اين در حالى بود كه پيامبر بر منبر بود, پس حضرت پايين آمد و آنها را به آرامش دعوت كرد و بدين ترتيب سعدبن عباده و ديگران آرام گرفتند. (113) مـوضـع ديگر ايشان روزى بود كه جدال سخت ايشان به جايى رسيد كه چنين گفتند: (كاررا به پـايان خواهيم رساند, موعد شما خارج شهر, شمشير شمشير.) دو قبيله آماده جنگ شدند تا آن كه پـيـامـبـر مجبور شد براى آنها خطبه بخواند .
حضرت با لطف هميشگى ولطافت عبارات مؤثرش فـرمـود: (آيا در حالى كه من در ميان شمايم بازهم دعاوى جاهلى داريد...) .
از خلال اين مواضع و مـواضـع بسيار ديگر روشن مى شود كه اسلام توانست تنها اندكى از رقابت انصار و حسادت آنها به يكديگر را تلطيف كند, همچنان كه ازعبارت پيامبر اكرم ـ كه ذكرش گذشت ـ روشن مى شود كه حضرت انتظار بازگشت جاهليت را داشت , زيرا موجبات و اسباب قطعى تحقق و دليل مؤثر آن را كه در محافل مسلمانان با لاف زنى و دشمنى همراه بود مى ديد. (114) بـدون ترديد بازگشت جاهليتى كه پيامبر را مى آزرد و آثارش ـ در حالى كه پيامبر حضورداشت ـ در ميان ايشان ديده مى شد, نشانه هايى داشت كه از خلال اين موضعگيريها وامثال آن هويداست و مـوجـب شـد بـسـيارى از حقايق از ميان برود و مسائلى را به وجودآورد كه اسلام با آن سر جنگ داشـت و در عملكردها و برخوردهاى اجتماعى ايشان بردورى كردن از آنها تاكيد مى ورزيد .
اينها حقايقى بودند كه خواب را از چشم پيامبر وحاميان خاندان و پيروان ايشان ربوده بودند, كسانى كه مى خواستند در پرتو قرآن و تعاليم ارزنده آن و نيت پاكشان اين حقايق را بنيان نهند.
5ـ سرباز زدن از سپاه اسامه اعزام اسامه از امورى است كه بايد بررسى شود تا خطوطى كه در واقعيت زندگى مسلمانان نقش مهمى ايفا كرده و موجب شده آنها از دينشان دور افتند شناسايى گردد.
پـيـامـبر اكرم (ص ) دستور اعزام اسامة بن زيد را صادر كرد و بر آن تاكيد ورزيد و تجهيز اورا مورد تـشـويق قرار داد .
اين دستور برخاسته از تدبير پيامبر براى مسلمانان بود و بر آنچه خاص خلافت و طـراحـى بـراى آن است دلالت آشكار دارد, زيرا حضرت مى خواست بااين عمل همه كسانى را كه خـواهـان خـلافـت بـودنـد از شـهـر بيرون كند و اين در حالى بود كه حضرت بشدت بيمار بود و بزرگترين نيازش ديدن دوستان و اصحابى بود كه او را درمسير پيروزمندانه اش همراهى كردند, با اين حال مى بينيم كه حضرت بر اعزام اسامه تاكيد فراوان دارد.
نكته قابل ملاحظه آن است كه با توجه به تاكيد پيامبر اكرم (ص ) و لعن متخلف از سوى آن حضرت و خشم ايشان براى افرادى كه در اين امر كندى ورزند و نيز هياهوى مسلمانان پيرامون فرماندهى اسـامـه , فـرمـاندهى اين جوان نورس بر شيوخ مهاجران وانصار, آتش فتنه را شعله ور ساخت و در اجـراى ايـن امر اختلاف صحابه را دامن زد, تا آن كه حضرت با خشم فرمود: (اگر فرماندهى او را مـخـدوش كـنـيـد فرماندهى پدر او را نيزمخدوش كرده ايد, به خدا سوگند اگر پدر او شايسته فرماندهى بوده پسر او نيز شايسته فرماندهى است ).
در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد, در موارد بسيارى جريان اعزام اسامه و لعن رسول اللّه (ص ) براى كـسى كه از آن تخلف كند آمده است , زيرا اين , جريانى است كه ميان مسلمانان شيوع داشته و در اخبار ايشان معتبر به شمار مى رود.
ابـن ابـى الـحديد مى گويد: (پيامبر اكرم (ص ) در بستر بيمارى و مرگ به اسامة بن زيد كه درراس لـشـگـرى قـرار داشـت كـه بـزرگـان مهاجران و انصار از جمله ابوبكر, عمر, ابوعبيدة بن جراح , عـبـدالرحمن بن عوف و طلحه و زبير در آن بودند, دستور داد تا بر مؤته , جايى كه پدر زيد كشته شـد, حـمله برند و وادى فلسطين را تصرف كنند .
اسامه تعلل كرد ولشگريان هم با ديدن تعلل او تـعـلـل ورزيـدنـد و همين امر موجب شد تا پيامبر در بيمارى خود كه گاه اوج مى گرفت و گاه كاهش مى يافت بر اجراى اين اعزام تاكيد كند تا آن كه اسامه به حضرت گفت : پدر و مادرم فدايت بـاد آيـا بـه من اجازه مى دهى چند روزى بمانم تا خداوند تو را شفا بخشد؟
پيامبر فرمود: به بركت خدا خارج شو و برو .
اسامه گفت : يارسول اللّه ! اگر من با اين حال تو بروم در حالى رفته ام كه قلبم از تـو نـگـران اسـت .
حضرت فرمود: با پيروزى و تندرستى برو .
اسامه عرض كرد: يا رسول اللّه ! من نـمـى خـواهـم حـال تورا از قافله ها بپرسم .
حضرت فرمود: دستور مرا به اجرا درآور .
پيامبر سپس بـيـهوش شد وا سامه برخاست و آماده رفتن شد .
هنگامى كه پيامبر به هوش آمد از اسامه و رفتن اوسـؤال كرد, به ايشان گفتند كه لشگر اسامه آماده رفتن است .
حضرت فرمود: با اسامه همكارى كنيد, لعنت كند خداوند كسى را كه از دستور او سرپيچى كند, و اين جمله راتكرار كرد.) (115) تعلل و كوتاهى اسامه را در اجراى فرمان پيامبر اكرم مشاهده مى كنيم و مى بينيم كه چگونه پيامبر دستور خود را تكرار مى كند و اسامه از قبول آن معذرت مى خواهد .
اين بدان سبب بود كه وى آنچه را در ميان لشگريان بود احساس مى كرد و مى ديد.
اسـامـه در حالى كه تجهيز لشگريان را آغاز كرده بود از نشانه هاى نامطلوبى كه در ميان لشگريان ديده مى شد مى هراسيد.
طـبـرى در اين باره بتفصيل سخن مى گويد: (منافقان در فرماندهى اسامه آن قدر سخن گفتند كه خبر به خود او نيز رسيد و پيامبر در حالى كه به سبب اين مساله و انتشارى كه يافته بود سردرد گرفته و پارچه اى به سر بسته بود خارج شد). (116) روشن است كه اين موضعگيرى بر امور زير صراحت دارد: الـف ـ خـالـى كـردن شهر از بزرگان مهاجر و انصار و نگاه داشتن على (ع ) در كنار خود تاپس از پيامبر امور خلافت را به عهده گيرد.
ب ـ عـدم ارتـبـاط خـلافت و رهبرى به سالمندى و ارتباط آن به لياقت و شايستگى , زيراحضرت اسامه را كه جوانى نورس بود بر بزرگان مهاجر و انصار فرماندهى داد.
ج ـ اخـتلاف صحابه در اجراى دستور پيامبر اكرم (ص ) و تعلل آنها در خروج با اسامه به رغم تاكيد رسـول اللّه (ص ) و لـعـن مـتخلف .
اين خود دليل آن است كه برخى رؤياى خلافت در سر داشتند و منتظر حوادث بودند تا از خلال آن بهره برند.
6ـ موضعگيريهاى مشكوك الف : از مواضع مشكوك به هنگام بيمارى پيامبر زمانى است كه پيامبر مى فرمايد: حبيبم را بخوانيد ولـى هـمسرش عايشه با ايشان مخالفت مى كند و از حضرت مى خواهد پدرش ابوبكر را به نزد خود فراخواند .
حضرت خشمگين مى شود و با عصبانيت به عايشه مى فرمايد: (بدرستى كه شما همچون همسران يوسف ايد.) (117) ب : از بارزترين آنچه رخ داده و نظر را به خود جلب مى كند روزى است كه پيامبراكرم (ص ) فرمود: (دوات و كـاغذ بياوريد تا براى شما نوشته اى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد.) گفتند معناى اين سخن چيست ؟
درد بر حضرت غلبه كرده است وبدين ترتيب ميان كسانى كه ـ در حالى كـه اتـاق پيامبر از وجود اصحاب پر بود ـ مى گفتندبراى او دوات و قلم فراهم آوريد و كسانى كه كتاب خدا را براى خود كافى مى دانستندكشمكش درگرفت و ميان مسلمانان درگيرى به وجود آمـد و اين در حالى بود كه پيامبر درميان آنها بو دو با مرضى دست و پنجه نرم مى كرد كه موجب رحـلت ايشان شد تا آن كه حضرت مجبور شد چنين بفرمايد: (از من دور شويد, شايسته نيست نزد من كشمكش شود.) در ايـن مـورد جا دارد به كتاب ملل و نحل شهرستانى درباره آنچه اختصاص به اين موضعگيرى و نـيـز هـر آنچه درباره همه اختلافات ذكر كرده مراجعه شود چنان كه شايسته است به كتاب شرح نـهـج الـبـلاغه ابن ابى الحديد در بسيارى از جلدهاى آن بويژه ج6 ,ص 51 مراجعه شود, زيرا او اين حـديـث را چـنـين ادامه مى دهد: گفتم اين حديث را دوشيخ يعنى محمدبن اسماعيل بخارى و مـسـلـم بـن حـجـاج قـشـيـرى در صـحيح خود آورده اندو همه محققان در روايت آن اتفاق نظر دارند. (118) و اين سخن را پس از آن كه صورت حادثه را به شرح زير مى آورد, اظهار مى دارد: (هنگامى كه پيامبر اكرم (ص ) در آستانه وفات بود و در خانه افرادى از جمله عمربن خطاب حضور داشـتند حضرتش فرمود: دوات و كاغذى براى من بياوريد تا نوشته اى براى شما بنويسم كه پس از من گمراه نشويد .
عمر گفت مفهوم اين سخن آن است كه دردبر حضرت غلبه كرده است .
سپس گـفـت : مـا قـرآن داريـم و كتاب خدا ما را بس است .
بنابراين كسانى كه در خانه بودند با يكديگر كـشمكش و نزاع كردند .
گروهى سخن پيامبررا صواب مى دانستند و گروهى سخن عمر را .
پس چـون هـيـاهو و بيهوده گويى و اختلاف اوج گرفت , حضرت خشمگين شد و فرمود: برخيزيد كه بـراى هـيـچ پيامبرى شايسته نيست اين چنين نزد او درگيرى شود .
آنها نيز برخاستند .
پيامبر در هـمـين روز رحلت كردو ابن عباس چنين مى گفت : بزرگترين مصيبت همان بود كه ميان ما و نوشتن رسول اللّه (ص ) مانع شد.) (119) دنـبال كردن اين واقعه از سوى ابن عباس كه گواه دردمندى و حزن اوست به صورتهاى مختلفى نـقـل شـده اسـت كه از جمله آن همان بود كه نقل شد و گونه ديگر آن چنين است :(بزرگترين مـصـيـبت همان است كه مانع از آن شد تا پيامبر اين نوشته را براى آنها بنويسد.)ابن عباس هنگام بيان اين واقعه آن قدر گريه مى كرد كه اشكش ريگهاى زير پايش را ترمى كرد.
ايـن , ارزيـابـى دقيق ابن عباس دانشمند امت است از اهميت اين واقعه و آثار فاحش وفجيعى كه بـرجـاى نهاد .
در برخى از كتب حديث سخن پيامبر در توصيف اين نامه چنين آمده است : (اگر از آن پيروى كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد.) (120) اگـر چـه اين اختلاف بازتابهايى داشت كه مانع از آن شد تا پيامبر اكرم نامه اى را بنويسد كه آن را چـنـين توصيف مى كند: (هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد) و روايت بخارى كه چنين است : (پـس از مـن گـمـراه نخواهيد شد) ولى به هر حال عذرخواهى در اين موضعگيرى , كار را سامان نخواهد داد .
آنچه موجب بزرگداشت است اين است كه دراختلافات شارحان در عذرخواهى ايشان پيرامون موضعگيرى عمر و كسانى كه درمخالفت با رسول اللّه به او پاسخ مثبت دادند همان چيزى است كه در ميان برخى ازتصريح كنندگان در عدم صحت اين عذرخواهى به چشم مى خورد, اگر چه تلاشهايى نيزدر دفاع از آن مبذول شده است .
از جـمـلـه اين مباحثات بى پرده نكته اى است كه در حاشيه بخارى با ارزيابيى جسورانه درتوجيه عـمـر آمـده اسـت كـه ما در اين جا عين اين سخنان را مى آوريم : (اين مساله پيامبرآزمون خدا از اصحاب ايشان بود, لذا خدا عمر را به سوى مقصود خويش هدايت كرد واز همين رو مانع از آن شد كـه نامه اى نوشته شود ولى اين امر براى ابن عباس پنهان ماند وبر همين اساس شايسته است اين موضعگيرى عمر را از جمله موافقتهاى او با خدايش به شمار آورد.) بـه نـظـر مـن عمر از اين سخن پيامبر: (پس از او گمراه نمى شويد) دريغ ورزيد, زيرا آن به مثابه پـاسـخ دومـى بـود و مـعناى آن اين است كه پس از اين نامه و در صورت نوشته شدن آن گمراه نمى شوند.
پـوشـيده نماند تلقى چنين خبرى به اين گونه كه فرمان آن حضرت صرفا آزمونى بوده و ياآن كه حاضر نكردن كاغذ [براى نوشتن نامه ] بر حاضر كردن آن , اولى بوده از آن دروغهاى آشكارى است كه سخن حضرتش از آن منزه است .
پس ناگزير بايد توجيهى ديگر آورد كه حاصل آن چنين خواهد بود: در توجيه آن چنين آمده است كه امر (بياوريد) امرى جدى و الزامى نبوده تا نتوان از آن بازگشت و بازگشت كننده گناهكار به شمار آيد بلكه امرى مشورتى بوده و گاهى ـ بويژه عمر ـ اين گونه اوامر را مورد دقت نظر قرار مى دادند .
از احوال عمر چنين پيداست كه وى در درك مصالح , موافق صواب بوده است و از سوى خداوند تبارك و تعالى صاحب الهام بوده است .
مقصود عمر از اين جمله كـه : (درد بر او غلبه كرده ) اين توهم نبوده است كه حضرت اشتباه مى كند بلكه مقصود او اين بود كـه بـا اين كار خستگى شديدى كه در اثرنوشتن براى حضرت بوجود مى آمد برطرف كرده و درد حـضـرت را كاهش دهد وشايسته نبود مردم در اين شرايط به كارى بپردازند كه نهايت سختى به حـضـرتش برسد,بنابراين چنين تصور كرد كه نياوردن كاغذ بهتر است , به علاوه آن كه مى ترسيد حـضـرت مـسـائلـى را بـنـويـسـد كـه مـردم از انجام آن عاجز باشند و به همين سبب مستوجب عـقـوبـت گردند, زيرا اين نوشته ناگزير, نص خواهد بود و اجتهادى در آن راه نـخواهد داشـت , يــاآن كــه عـمـر تـرسـيــده برخى از منافقان پيرامون اين نوشته در جستجوى آن بـاشند كـه بــه حـضــرت تهمتى بـزنند, زيـرا حضرت در حالـت بيمارى بـود و اين خود سبب فتنه شودو از همين رو گفت : كتاب خدا ما را بس است زيرا در قـرآن كـريم آمده است كه : مافرطنافى الكتاب مـن شـى ء, (121) و اليوم اكملت لكم دينكم (122) , و دانستـه بـود كـه خداونددين او را كامل گردانيده و امت را از گمراهى ايمن داشته است .
ايـن بـود فـشـرده سخن آنها كه مورد تامل است , زيرا اين سخن پيامبر كه (گمراه نمى شويد)به مـعـنـاى امر ايجابى است , چرا كه تلاش در آنچه موجب امنيت در برابر گمراهى مى شود بر مردم واجب است .
در پاسخ به كسى كه بگويد اگر بر او واجب بوده به سبب اختلاف ديگران آن را ترك نمى كرد چنان كـه تـبـلـيغ را به سبب مخالفت مخالفان ترك نكرد مى گوييم : نوشتن اين نامه بر حضرت واجب نبوده است و اين منافاتى با وجوب آن بر آنها هنگامى كه حضرت به آنها دستور داد ندارد, بويژه آن كـه حضرت روشن كرد كه فايده اين كار امنيت در برابرگمراهى و دوام هدايت است .
اصل در امر وجوب بر مامور است نه بر آمر بويژه آن كه اگر فايده اى چنان كه ذكر شد داشته باشد و وجوب بر آنها مورد نظر است نه وجوب برحضرت .
اگـر چـه ممكن است كه بر حضرت واجب بوده باشد اما به سبب عدم فرمانبرى آنها ازپيامبر اين وجوب ساقط شده باشد, چنان كه به دليل خصومت دو مرد با يكديگر آگاهى نسبت به تعيين شب قـدر از قـلـب حـضـرت برداشته شد و اين وجوب نيز ممكن است ازحضرتش ساقط شده باشد .
به علاوه آن كه نكته مورد نظر تحقيق , پيرامون اين است كه چگونه با وجود قيد (گمراه نمى شويد) ايـن سـخن براى وجوب نباشد .
اين اختلاف درزمينه ايـن تحقيق سـودى نـدارد .
اما اين كه عمر ترسيده باشد كه حضرت نكاتى رابنـويسد كـه مـوجب كيفر مسلمانان يا سبب عيب جويى منافقان شود كه به فتنه منجرگـردد بـا وجود قيـد (گمراه نمى شويد) امرى تصور نشدنى است , زيرا اين سـخـن حـضـرت بـيـان آن اسـت كـه نامه , موجب امنيت در برابر گمراهى و دوام هدايت است , پـس چـگـونـه مـمـكـن اسـت چـنـيـن تـوهـم شـود كـه آن مـوجب كيفر مسلمانان يا به سبب عـيـب جـويى منافقان موجب فتنه گردد .
چنين پندارى موجب اين وهم مى شود كه خبر مذكور دروغ است .
اما پيرامون اين سخن آنها در توجيه (كتاب خدا ما را بس است ) با توسل به اين دو آيه :مافرطنا فى الكتاب من شى ء, (123) و اليوم اكملت لكم دينكم (124) بايد گفت كه هيچ يك از آن دو مفيد امنيت در برابر گمراهى و دوام هدايت براى مردم نيست تا با تكيه به اين دو آيه از تلاش در نوشته شدن اين نامه دست شست .
اگـر چـنـيـن مـى بـود ديـگـر هـيـچ گـونه گمراهى ديده نمى شود و حال آن كه گمراهى و پـراكندگى امت تا بدان جا رسيده كه اميدى براى از ميان رفتن آن نيست .
از اين گذشته پيامبر نـفـرمـودكـه مـى خـواهـد احـكـام را بنويسد تا در جواب گفته شود كتاب خدا براى فهم احكام كافى است (125) .
حال كه اين توجيهات غيرمفيد است , پس پيامبر مى خواست در اين نامه چه بنويسد؟
پاسخ آن است كـه پـيـامبر مى خواست در نامه اى كه در پرتو آن مردم گمراه نمى شدند برشخص جانشين خود تاكيد كند و اين همان تفسير امام قسطانى در شرح ارشاد سارى برصحيح بخارى است : (اين سخن پيامبر كه كاغذى بياوريد.. .
تصريح بر جانشينان پس از او دارد . (126) و اگراين نامه را مـى نـوشت ديگر, روز سقيفه و پراكندگى امت در توحيد كلمه و همداستانى درخلافت وجود نـمى داشت و به همين سبب ابن عباس مى گفت : (بزرگترين مصيبت همان بود كه ميان پيامبر اكرم (ص ) و نامه نوشتن او مانع شد.) (127) 7ـ روز سقيفه از روزهـايـى كـه بـايـد بـا جـديت آن را بررسى كرد و مورد دقت نظر قرار داد روز سقيفه ووقايع بـزرگـى بـود كه در پى آن تفسيرات علمى فراوانى ظهور كرد .
چه فاحش بود اين وقايع بزرگ و براى به دست دادن دقيقترين تصوير از آن كافى است به آنچه در كتاب خداوند سبحان آمده توجه كـنـيم : و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افائن مات اوقتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضراللّه شيئا وسيجزى اللّه الشاكرين (128) .
روزهـا مـى گذشت و مردم در زنجيره اى از وقايع به سر مى بردند كه ايشان را در مقطعى اززمان در بـرگرفته بود و تاريخ , اين وقايع را كه گاه در آن ظلم مى شد و گاه به انصاف حكم مى شد با حـرارت ثـبـت كـرده اسـت .
در آنـچـه تـاريخ در مقاطع مختلف خود نقل مى كند,توقع برخى از مـسـلمانانى است كه در سقيفه حضور يافتند و در انجمن سقيفه در ساعت انعقاد آن , ثمراتش به ظـهور رسيد و آن سخن (حباب بن منذر) است كه به حاضران اين انجمن در سقيفه گفت : (ولى مـا مـى تـرسـيـم از آن كـه پـس از شما كسانى سر كار بيايند كه ماپسران , پدران و برادران آنها را كـشـتـه ايـم ) (129) , و عملا نيز چنين شد و ذكاوت او جامه حقيقت پوشيد, زيرا بنى اميه سركار آمـدنـد, كـسـانـى كـه در جريان شرم آور حره آن كردندكه بر پيشانى شرف و انسانيت عرق شرم مـى نشنيد و اسلام و مسلمانان از آن بدورند, (130) زيرا مدينه سه روز آزاد گذاشته شد و پيش آمـد آنـچـه پـيش آمد ازانتقامجويى و كينه ورزى بر اسلام و مسلمانان كه طلقا و فرزندان ايشان مسبب آن بودند.

فصل 4: برخى از آثار و نتايج

هر گاه تاريخ و رخدادهاى آن را تا دوران اموى و عباسى ورق بزنيم امورى را مى بينيم كه موجب شـگـفتى ما مى شود و براى ما آشكار مى شود شبهاتى كه زمان , آن را آفريده وموقعيتهاى برجسته در شرايط پى درپى زمانى خود به آن يارى رسانده ممكن است اساسا به مواضع و وقايعى بازگردد كـه قـبـلا گـفـتيم .
براى مثال مى توان از معاويه وجانشينان او نام برد كه از افراد تيزهوش پليد اسـتـفـاده مـى كردند و آنها را در پنهان كردن فضايل افراد پاك اهل بيت كه در دوران جاهليت و اسلام دشمن آنها بودند به كارمى گرفتند و مى كوشيدند بر فضيحتهايى كه به سبب اين بى دينان بـر تاريخ اسلام وارد شدسرپوش بگذارند, كسانى كه با اسلام مى جنگيدند و خود را وقف آن كرده بـودنـد كـه ضـربـه نـهـايـى را در دوران ضـعـف و قـوت اسـلام بـر آن وارد كـنند .
آنچه موجب وحشت مى شود, آن است كه امثال معاويه پيشواى مسلمانان و جانشين رسول اللّه (ص ) دروظايف او شوند و پس از او جانشين تبهكار و هرزه او يزيد كه براى آرام كردن دل خود به سبب كشتن حسين (ريحانه پيامبر اكرم (ص ) چنين مى سرود: اى كـاش پدران من كه در جنگ بدر شركت داشتند مى ديدندناله خزرج را كه از زخم نيزه است !تا پـايان كفرگوييهاى خود كه بصراحت چنين مى گويد: بنى هاشم با حكومت بازى كردنددر حالى كه نه خبرى در كار است و نه وحيى .
و نيز موضعگيريهاى ننگين او در مدينه و مكه معروف است چرا كه ابيات مشهور خود راپس از آن كـه سپاهى به سردمدارى مسلم بن عقبه مرى به مدينه فرستاد سرود .
مسلم بن عقبه مرى همان كـسـى بـود كـه مـردم مـديـنه را ترساند و آن جا را غارت كرد و در ميان اهالى به كشت و كشتار پرداخت و از آنها بيعت گرفت كه همگى بندگان يزيد باشند و مدينه را(گنديده ) ناميد در حالى كه پيامبر اكرم (ص ) آن را (طيبه ) ناميده بود. (131) او سه روز مدينه را مباح شمرد و كرد آنچه كرد .
مسعودى مى گويد: (او به ابن زبيرنوشت ) خداى خود را در آسمان رها كن كه من مردان عك و اشعر را بر تو بسيج مى كنم .
اى اباخبيب ! چگونه از آنها رهايى خواهى يافت ؟
پس پيش از آمدن سپاهيان , چاره اى براى خود بينديش .
حـصـين با همراهان شامى خود در كوهها و دره ها منجنيقها و عراده ها را برپا كرده بود وسنگهاى مـنـجـنيقها و عراده ها خانه ها را همچون باران مى پوشاند و سنگها با آتش و نفت و ليفهاى كتان و سـوزانـنـده هـاى ديگر شليك مى شد و بدين ترتيب مكه منهدم شد وساختمان آن آتش گرفت و ناگاه صاعقه اى شد و يازده نفر (و گفته شده بيش از آن ) ازصاحبان منجنيق را سوزاند.
دربـاره يـزيـد و جـز او اخـبار عجيب و عيوب بسيارى بيان شده كه از آن جمله است :ميگسارى , كشتن نوه رسول اللّه (ص ) و لعن وصى او و ويران كردن خانه خدا و سوزاندن آن و خونريزى و فسق و فجور و اعمال ديگرى كه نسبت به آنها تهديد شده است و بايداز آمرزش مرتكب شونده همچون منكر توحيد و مخالف پيامبران الهى نااميدبود. (132) مـسعودى آمارى را ذكر مى كند كه در آن هزاران نفر شناسايى شده اند كه در معركه حره به دست مـسلم بن عقبه ـ فرستاده يزيد ـ كشته شده اند, چه رسد به كسانى كه شناسايى نشده اند .
او از آنها بيعت مى گرفت كه همگى برده يزيد باشند و كسى كه از آن سربرمى تافت مسرف او را به شمشير مى سپرد. (133) با مردم با اين شيوه هاى غيرانسانى رفتار مى شد و خلق خدا به اين گروه فاسد اقتدامى كردند.
يزيد شرابخوار بود و اهل لهو و لعب و باز و سگ شكارى داشت و همنشين شراب بودو در روزگار او بود كه غنا به مكه و مدينه وارد شد و عشرتكده ها افتتاح شد و مردم آشكارا ميگسارى مى كردند و آنچه او مى كرد به اطرافيان و عمالش نيز سرايت كرده بود (134) و ناگزير بايد آنچه او مى كرد به اطرافيان و عمال و جامعه اش سرايت كند.
اگر بخواهيد مى توانيد سيره وليدبن عقبه اموى ـ برادر مادرى عثمان ـ را بخوانيد .
وى والى كوفه شـد ولـى در دوران او اسـلام نـفوذ زيادى نداشت .
او بى پروا شراب مى نوشيد وخانه خود را محل بى دينى مردم عراق و كرامتهاى جاهلانه و تعصب جاهلى كرده بود. (135) آن قدر حوادث ناگوار براى مردم روى مى دهد كه مروان بن حكم را ـ كسى كه پيامبر(ص )از نزد خـويش رانده بود ـ امير بر مؤمنان و جانشين فرماندهى و اداره امور مسلمانان مى بينيم .
پس از او آل مـروان بـر سـر كـار مـى آيـنـد كه در پرده درى و زيرپا گذاشتن حرمات واهانت به مقدسات مسلمانان و سرنوشت ايشان راه افراط را در پيش گيرند و مصيبت آن كه همه اينها به نام اسلام و فرماندهى عالى مسلمانان صورت مى پذيرد.
حال نمونه اى از رفتار وليدبن يزيد را كه يكى از جانشينان آل مروان بود مى آوريم تا به تاثير فراوان او بر مردم به عنوان خليفه پى ببريم .
مسعودى مى گويد: (وليدبن يزيد اهل ميگسارى و لهو و لعب و عياشى و غنا بود .
اونخستين كسى بـود كه آوازه خوانها را از شهرهاى ديگر بدان جا آورد .
او با افرادى همنشينى مى كرد كه اهل لهو و لعب بودند و آشكارا به ميگسارى و عيش و عشرت ونوازندگى مى پرداخت .
ابن سريج آوازه خوان و معبد و غريض و ابن عائشه و ابن محرز وطويس ودهمان در زمان او بودند .
شهوت غنا در دوران او در ميان خاص و عام اوج گرفت .
هر كس كنيزكى مى گرفت و بى پروا به پرده درى و لهو و لعب و هرزگى مى پرداخت .
وليد در دومين شب حكومتش به هرزگى و شب نشينى پرداخت در حالى كه چنين مى سرود: شبم طولانى شد و با آشاميدن مى ناب شب را سحر كردم , در حالى كه مرگ مردم رصافه را به من خبر مى دادند.
براى من برده اى آوردند و نى ...
و براى من انگشترى خلافت را آوردند.
از هرزه گوييهاى اوست هنگامى كه خبر مرگ هشام را براى او آوردند و بشارت آن را به او دادند و به عنوان خليفه به او درود فرستادند: از دوسـت خـود شـنـيـدم كـه در رصـافه شيون است , پس روى آوردم در حالى كه دامن خودرا مى كشيدم و مى گويم حال آن زنان چگونه است ؟
هر گاه دختران هشام براى پدرشان زارى مى كنند و با شيون و گريه دعا مى كنند بد مصيبتى بديشان رسيده است و من مخنث باشم اگر...) وليد با چنين كلمات پستى , بدخواهانه مرگ عمويش را به آواز مى گيرد و در به كار بردن كلمات ركيك درباره دختران عمويش پرده درى مى كند.
ايـن مـفاهيم در جامعه نيز انعكاس مى يابد و اطرافيان خليفه و كسانى كه امور امت به آنهاوابسته بود و آرزوهاى اين چنينى ايشان به آنها ارتباط داشت در بالاترين سطح مى زيستند.
اينك نمونه اى ديگر به نقل از مسعودى : (بـه ولـيـد خـبر رسيد كه شراعة بن زيد كه فردى خوش بزم و محفل آرا بود وارد شهر شده است , بنابراين پيكى فرستاد تا او را بياورند .
چون بر او وارد شد وليد گفت : من در پى تونفرستادم تا از تو پيرامون كتاب و سنت بپرسم .
شراعه گفت : اهل آن هم نيستم .
وليدگفت : بلكه مى خواهم درباره شـراب از تـو سـؤال كـنم .
شراعه گفت : از هر چه مى خواهى بپرس يا اميرالمؤمنين ! وليد گفت : دربـاره نـوشـيـدنـى چـه مى گويى ؟
شراعه گفت : كدام نوع آن ؟
وليد گفت : نظرت درباره آب چـيـسـت ؟
شراعت گفت : استروخر در آن با من شريكند .
وليد گفت : شراب كشمش چه ؟
شراعه گـفت : خمارى دارد و آزار .
وليد گفت :شراب خرما چه ؟
شراعه گفت : تمامى آن باد معده است .
ولـيـد گـفـت : شراب انگور چه ؟
شراعه گفت : دوست روح و مونس روان من است .
وليد گفت : دربـاره غـنـا چه مى گويى ؟
گفت : اگر آرام خوانده شود حزن آور است و هر گاه انسان غمگين اسـت دوبـاره او را سـرحـال مـى آورد .
مـونس انسان خلوت گزين و تنهاست و عاشق تنها را شاد مـى كند و عطش قلبها را فرومى نشاند و خاطره هاى ضمير را برمى انگيزد .
آنچنان كه در هيچ يك ديگر ازآلات لهو و لعب يافت نمى شود .
بسرعت در جسم نفوذ مى كند و روح را به هيجان مى آورد و اعضا را تقويت مى كند.) (136) او به زشت ترين صورت اظهار كفر مى كرد, همچون اين سخن او: روزى قـرآن مى خواند و به اين آيه رسيد: واستفتحوا وخاب كل جبار عنيد من ورائه جهنم ويسقى مـن مـاء صديد. (137) پس دستور داد قرآنى آوردند و آن را هدف تير خودقرار داد و به سوى آن تير پرتاب مى كرد در حالى كه مى گفت : آيا مرا به سبب سركشى و دشمنى وعيد مى دهى ؟
پس بدان كه من همان سركش دشمنم , پس هر گاه خدايت در روز رستاخيز آمد, به او بگو كه خدايا وليد مرا از هم دريد.
مـحـمـدبـن يـزيد مبرد مى گويد: وليد در شعرش كفر ورزيد .
او در اين شعر پيامبر را ياد كرده و گـفـته است كه او از خدايش وحيى نياورده ـ او دروغ گفت , خداوند ذليلش كند ـ از اين گونه اشعار است : يك هاشمى به خلافت ملقب شد,بدون وحى و كتابى كه به او برسد.
پس به خدا بگو خوراك مرا از من بازدارد و به خدا بگو شراب مرا از من باز دارد.
پس از اين سخنان چند روزى بيشتر طول نكشيد كه كشته شد. (138) در اغـانى آمده است كه : (عبدالملك بن مروان , حارث بن خالد مخزونى را به ولايت مكه برگزيد.
حارث عاشق عايشه دختر طلحه بود .
عايشه براى او پيغام فرستاد كه نماز را به تاخير بينداز تا من از طواف فارغ شوم .
حارث نيز به مؤذنها دستور داد تا نماز را به تاخيراندازند تا عايشه از طوافش فارغ شود .
حاجيان اين كار او را سخت زشت شمردند.) (139) هـر گاه رفتار اين حاكمان بنى اميه و واليان ايشان و نقشى را كه بعدا بنى عباس ايفا كردندعرضه كـنـيـم و موضعگيريهاى برخاسته از دشمنى ايشان نسبت به اهل بيت را از نظربگذرانيم و چنين اشـعـارى را مـشاهده كنيم كه :به خدا سوگند بى دينان بنى اميه نكردند .
به اندازه يك دهم آنچه بنى عباس كردند, پس اعمال و سخنانى را مى بينيم كه جگر آدمى رامى سوزاند.
حـال بـه نـمـونـه اى از اعـمـال هـارون الرشيد كه به عبادت و اصلاح طلبى شهرت داشت بسنده مـى كنيم .
من نمى دانم او چگونه عبادت پيشه و اصلاح طلب بود در حالى كه فرمان زهردادن امام مـوسـى بـن جـعـفـر(ع ) را صـادر كرد و آن كارها را انجام داد .
اينك حادثه اى رانقل مى كنيم كه سـيـوطى در كتاب خود تاريخ الخلفا آورده است : (سلفى در طيوريات به سند خود از ابن مبارك نـقـل كـرده كـه گفته است : چون كار خلافت به رشيد رسيد ,وى عاشق يكى از كنيزكان پدرش مـهدى شد و از او تمناى وصال كرد .
كنيزك گفت : من براى اين كار شايسته نيستم زيرا پدرت از من كام جسته است .
رشيد كه به او دل باخته بودكسى را نزد ابويوسف فرستاد و از او چنين پرسيد: آيـا دربـاره ايـن مساله نظرى دارى ؟
وى در پاسخ گفت : اى اميرالمؤمنين ! آيا هر چه كنيزى ادعا كرد بايد آن را تصديق كرد؟
اين سخن را تصديق نكن و اين كنيزك حريمى ندارد.
ابن مبارك مى گويد نمى دانم از كه به شگفت آيم , از اين فرد كه دستش به خون و مال مسلمانان آلوده است و از شكستن حرمت پدرش ابايى ندارد يا از امتى كه به چنين اميرالمؤمنينى تمايل يافته بـود يـا از ايـن فـقيه و قاضى كه به هارون الرشيد مجوز داد تا به عهده اين قاضى حرمت پدرش را بشكند و شهوتش را فرو بنشاند؟
او همچنين ازعبداللّه بن يوسف نقل مى كند كه گفته است : رشيد بـه ابويوسف گفت كه من كنيزى خريده ام و مى خواهم هم اكنون پيش از خارج كردن از شبهه با وى همبستر شوم , آيا تومجوزى براى اين كار دارى ؟
وى پاسخ داد: آرى , آن را به يكى از فرزندانت ببخش وسپس با او ازدواج كن .