ديدگاههاى دو خليفه

نجاح الطائى
مترجم: رئوف حق پرست

- ۱۶ -


كعب بر وصيت عمر به نفع عثمان آگاه بود

از امور مهمّى كه بعد از وفات رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) تحقق يافت، رسيدنِ مردانى همچون كعبالاحبار به قلبِ قدرتِ اسلامى بود. كعب با زيركى و عمل بىوقفهاش توانست بر اسرار دولت آگاه شود و از آنها در راه حمايت از مصالح و اهداف يهوديان استفاده كند.
بعد از تحقيق در اوضاع حاكم در آن زمان، به تأكيد متوجه مىشويم كعب به برنامههاى دولت اسلامى و نقاط ضعف و قوت آن آگاه بوده است.
كعب به تمام مسائل مربوط به بنىهاشم و بنىاميّه و رجال آندو قبيله و افكار مسئولان دولتى و به موضعگيريها و برنامهها و اميال و اسرار عمر آگاه بود.
بويژه آنكه در مدتى نه چندان كوتاه و نسبتاً بلندى با او معاشرت كرد و با او در يك سفر طولانى به شام مسافرت كرد و بر علوم غيبى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) دربارهى كشته شدن خلفا و حكومت بنىاميه اطلاع پيدا كرد.
اينك حديث كعب و بعد از آن حديث عمر را ملاحظه كنيد، كه هر دو حديث در معنى متفق هستند، عمر بن الخطاب به كعب گفت: وصف مرا چگونه مىيابى؟ گفت: وصف تو را دژى فولادين مىبينم.
گفت: دژ فولادين چيست؟
گفت: اميرِ محكمىِ كه در راه خدا ملامت هيچ ملامت كنندهاى او را نگران نمىكند.
گفت: پس از آن، چه؟ گفت: بعد از تو خليفهاى كه او را گروه ستمكار مىكشند. گفت: پس از آن، چه؟ گفت: پس از آن بلا خواهد بود.(1203)
يكى از دلائل آگاهى كعب بر جانشين شدن عثمان، بعد از عمر، اين سخن اوست: آنرا (يعنى امر خلافت را) مىيابيم كه بعد از صاحب شريعت و آن دو نفر از اصحاب، به دشمنان او منتقل مىشود،(1204) در اينجا كعب اذعان مىكند كه بنىاميه كلا دشمن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هستند ولى با آن حال، از آنها حمايت مىكرد.
خليفه عمر قبل از مردن به عثمان گفت: خلافت از آن توست، گويا مىبينم قريش بخاطر محبت به تو اين امر را بعهدهى تو گذاشته است، پس بنىاميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار كردهاى و در غنائم ترجيحشان دادهاى، پس از آن گروهى از راهزنان عرب بسوى تو راه مىافتند و در رختخواب تو را سر مىبرند، بخدا سوگند، اگر چنان كردند تو چنان خواهى كرد و اگر چنان كنى، چنان خواهند كرد، سپس موى پيشانى او را گرفت و گفت: هرگاه چنان شد، سخن مرا بياد بياور، زيرا به حتم چنان خواهد شد.(1205)
بنابراين، كعب، پيشبينى انقلاب مردم عليه عثمان را از عمر بدست آورد كه مدتى طولانى با عثمان معاصر بود و رفتار او را در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر با همچون حكم بن ابىالعاص و عبدالله بن ابى سرح و ديگر افراد بنىاميّه دانسته بود.
و طبيعى است كه تمايل عثمان به بنىاميّه بعد از بدست گرفتن خلافت بيشتر گردد، زيرا با آنان در زمان حضور رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كارهاى عجيبى انجام داد، حال بعد از رحلت حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) امر چگونه خواهد بود؟
اطلاع كعب، از تصدى خلافت بدست عثمان بعد از عمر، و فراست و پيشبينى عمر دربارهى او از اسرار مهم دولت بشمار مىرفت.
و از طرفى اطلاع كعب بر چنين اسرارى بيانگر وجود روابط مستحكم بين عمر و كعب و به تعبير ديگر، بيانگر انضمام كعب به جماعت حكومت و حزب قريش بود.
مسأله دوستى و جانبدارى عثمان نسبت به بنىاميه براى اصحاب معروف، و اهميت اين قبيل اعمال واضح بود. چون مسلمانان در صدر اول اسلام و در دورهاى نزديك به دوران رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بسر مىبردند، و اين، به معناى آنست كه آنان بر هر روشى كه مخالف با روشِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) باشد، شورش خواهند كرد، لذا عمر و عباس و ديگران بر اين مطلب واقف شدند.
عباس، عموى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، بعد از آنكه اطلاع پيدا كرد، از خلال شوراى شش نفرهى عمر، عثمان به خلافت رسيده است، گفت: بخدا سوگند به آن (حكومت) نمىرسد مگر با شرى كه هيچ خيرى با وجود آن، سودى نخواهد داد.(1206)
كعبالاحبار به خطر بنىاميّه از خلال آيات و احاديث نازل شدهى در شأن آنان واقف شد. رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «بنىاميه را بر منبرهاى زمين ديدم، آنان بر شما پادشاهى خواهند كرد، پس آنان را اربابان بدى خواهيد يافت».
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: چون بنىاميه به چهل نفر برسند، بندگان خود را به بردهگى و اموال خدا را به غنيمت و كتاب خدا را به تبهكارى و فريب خواهند گرفت.
خداوند سبحان اين آيه را نازل كرد (وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤيَا الَّتى أَرَيْناكَ... كَبيراً)(1207)يعنى «ما رؤيائى كه بتو ارائه داديم، نبود جز براى آزمايش و امتحان مردم و درختى كه به لعن در قرآن ياد شد، و ما بذكر اين آيات عظيم آنها را (از خدا) ميترسانيم لكن بر آنها جز طغيان و كفر و انكار شديد نيفزايد».
طبرى و قرطبى نقل كردهاند كه: چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بنىاميّه را ديد كه چون بوزينگان بر منبر خويش مىجهند، بسيار ناراحت شد و تا هنگام وفات خندان ديده نشد. و بهمين سبب، كعب از كفر اُموى حمايت و معاويه را براى خلافت نامزد كرد.
و در موضوع آيندهى اين كتاب، گفتار كعب را دربارهى امام على (عليه السلام) و معاويه خواهيم ديد و مطالبى را در مىيابيم كه بيانگر آگاهىِ كعب به مطامع و افكار و سوابق و مقاصد صحابه است.
يكى از ادلهى اصرار عمر، كه موجب تعجيل در جانشين كردن عثمان، بعد از خود شد مطلبى است كه عمر بن شبّه ذكر كرد، او (عمر) از اسقفى سؤال كرد: كسى را كه بعد از من است چگونه مىيابى؟ گفت: خليفهى صالحى است، مگر آنكه خويشان خود را ترجيح خواهد داد. (عمر) سه مرتبه چنين گفت: خدا عثمان را رحمت كند. پس مردم رغبت او را در عثمان دانستند.(1208)

كعب عمر را نصيحت مىكند

ابن عباس مىگويد: عمر در روزهاى آخر خود از خلافت به ستوه آمد و از ناتوانى در هراس شد و از سياست رعايا ملول گرديد و پيوسته دعا مىكرد، خدا او را از دنيا ببرد، در يكى از روزهائى كه نزد او بودم به كعب گفت: دوست دارم به كسى كه بر اين امر قيام مىكند وصيّت نمايم، گمان مىكنم وفاتم نزديك شده است، دربارهى على چه مىگوئى؟ رأى خود را برايم بيان كن و برايم ذكر كن، نزد خودتان چه مىيابيد؟ زيرا شما اعتقاد داريد، اين امر (خلافت) ما، در كتابهايتان نوشته شده است. (كعب) گفت: اما از طريق رأى (بنظرم مىرسد كه) مردى با دين محكم كه از عيب و نقص چشمپوشى نكند، و از لغزش بردبارى نورزد، و به اجتهاد و رأى عمل نكند شايسته نيست، او از سياست رعايا دور است. اما چيزى كه در كتابهاى خود مىيابيم: نه او و نه فرزندانش عهدهدار امر (خلافت) نخواهند شد. و اگر عهدهدار شود هرج و مرج شديد خواهد بود.
(عمر) گفت: چرا؟ گفت: بخاطر آنكه خونها ريخت و كسى كه خون بريزد عهدهدار حكومت نمىشود. داود چون ميخواست ديوارهاى بيتالمقدس را بنا كند خداوند به او وحى نمود كه تو آنرا بنا نخواهى كرد، چون تو خونها ريختى و سليمان آنرا بنا خواهد كرد.
عمر گفت: آيا آن خونها را به حق نريخت؟
كعب گفت: اى اميرمؤمنان داود آن خونها را به حق ريخت.
(عمر) گفت: در كتابهايتان چگونه مىيابيد، امر به دست چه كسى مىرسد؟
گفت: مىيابيم كه بعد از صاحب شريعت و آن دو نفر از اصحاب او به دست دشمنانش مىرسد كه براساس دين، آنها با او جنگ كردند و او با آنها جنگ كرد.(1209)
در اين عبارت صريح كعب به خلافت و جانشينى عثمان و معاويه بعد از عمر اشاره مىكند، و آنها را به وصف دشمنان دين توصيف مىكند. و فريبكارى يهودى به حدّى رسيد كه با استناد به توراة، تصريح كرد بهرهاى از خلافت، براى على (عليه السلام)وجود ندارد. و شايستگى آنرا ندارد، زيرا، در دين استوار و محكم است! پس از آن از خون كفّار قريش دفاع كرد و به حقانيت على (عليه السلام) در قتل آن كفار تصريح نكرد. كه خود بيانگر دفاع او از آنهاست. كعب از آگاهى خود به نقشهى حزب قريش در ممانعت از استقرار حكومت على بن ابىطالب (عليه السلام) پرده برداشت و گفت: اگر عهدهدار آن شود هرج و مرج شديدى خواهد بود.
و بالفعل دو جنگ جمل و نهروان را براه انداختند و اسباب جنگ نهروان را خودشان فراهم كردند!
كعب بر على (عليه السلام) بخاطر ريختن خون يهوديان در خيبر كينه ورزيد، براى همين در نظر كعب سزاوار مقام خلافت نگرديد! در همان حال، معاويه و آزادشدگان مكه هم بر على (عليه السلام) كينه ورزيدند، چون، خون گردنكشان قريش را بر زمين ريخته بود. لذا خونبهاى يهوديان و كفّار قريش در وجود على (عليه السلام) نمايان گرديد. سپس كعب به سهيم بودن معاويه در خلافت اشاره كرد، وكيع از اعمش روايت كرد كه ابوصالح گفت: دشمنى كننده از عثمان بدگوئى مىكرد و مىگفت: امير بعد از او على (عليه السلام)است و در زبير، اخلاق مورد پسندى وجود دارد.
كعبالاحبار گفت: بلكه صاحب قاطر أبلق (سياه و سفيد) است، يعنى معاويه، و چون اين سخن به معاويه رسيد، نزد او آمد و گفت: اى ابا اسحاق، آيا تو اين سخن را مىگوئى در حالى كه اينجا، على و زبير و اصحاب محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) وجود دارند؟ گفت: تو صاحب آن هستى.(1210) و شايد اين جمله را با اين سخن خود همراه كرده باشد كه: به حتم اين مطلب را در كتاب اول يافتم!!
در اين دو حديث چند امر مهم وجود دارد، كه از جملهى آنها، اعتمادِ عمر بر مشورت با كعب در مسائل مهم مثل خلافت بود.
و از سؤال عمر بخوبى پيداست كه او جوابى از كتابهاى يهودى ميخواست زيرا به آنها اعتقاد داشت. و به رغم فرمايش حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) در دروغ بودن اين كتابها و تحريفشان بدست يهود، و فرمايش آنحضرت به عمر كه: اى فرزند خطاب، آيا چون يهوديان و مسيحيان سرگردان شدهايد؟ كه اين سخن در ردّ قول عمر به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بود كه گفت: اهل كتاب گاهى احاديثى برايمان نقل مىكنند كه دلهاى ما را مىربايد، (سؤال عمر از كعب) ثابت مىكرد، عمر دائماً بر صحت اين كتابها چه قبل از اسلام آوردن و چه بعد از آن اعتماد مىكرد.(1211)
و نكتهى مهم ديگر آنست كه كعب از پيش خود جواب مىداد و چنان تصوير مىكرد كه از كتابهاى مقدس جواب مىدهد! و عجيب آنست كه عمر به وجود اخبار آينده و غيب در آن كتابهاى مقدس بصورتى جامع و كامل، اعتقاد داشت.
اعتقاد بىنظير و فوقالعادهى عمر به كتابها و اخبار يهوديان، براى ما ثابت مىكند كه عمر قبل از بعثت و بعد از آن به نزديك بودن ظهور حضرت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) در جزيرةالعرب و پيروز شدن او در آنجا، آگاه بود.
و همين اعتقاد عمر به كتابهاى مقدس و خبرهاى آن، كعب را موظف كرد قدرت را از على (عليه السلام) دور نمايد و به سوى معاويه گسيل دارد. و بر مرجعيت سياسى و دينى مسلمانان مسلط شود.
تشبيه على (عليه السلام) به داود توسط كعب، اثبات مىكند كه به مقام و منزلت الهى على (عليه السلام)اعتقاد داشته است همانطورى كه خداوند تعالى مىفرمايد (وَجَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُواً)(1212) يعنى «و با آنكه پيش نفس خود، آنرا به يقين دانستند، باز از كبر و نخوت و ستمگرى آنرا انكار كردند».
كعب در چند محور كار مىكرد: محور اوّل، آماده كردن خلافت براى معاويه و ترجيح شام بر ساير شهرها، محور دوّم، منتقل كردن يهوديان به فلسطين محور سوم: ترجيح دادن بيتالمقدس و صخرهى آن بر جاهاى ديگر. محور چهارم: نابود كردن ميراث مسلمانان و نشر ميراث يهوديان.

كعب معاويه را براى خلافت نامزد كرد

كعب، مهار خود را گشود، تا خرافات و اسرايليات دلخواه خود را كه موجب لكهدار شدن پاكى و درخشندگى دين مىشد، اثبات نمايد، و در اين مقصود شاگردان بزرگش، همچون عبدالله بن عمروعاص و عبدالله بن عمر و ابوهريره به يارى او شتافتند.
و هنگامى كه آتش فتنه در زمان عثمان شعلهور شد و به شدت زبانه كشيد تا جائى كه عثمان را در خود فرو برد و او را در خانهاش به قتل رساند، اين كاهن فريبكار اين فرصت را بدون آنكه چيزى از آن بدست آورد، رها نكرد، بلكه شتابان در آتش آن دميد و با مكر و حيلهى يهودى مابانهى خود تا ميتوانست در آن سهيم شد. و از حيلههاى او در اين فتنه آن بود كه با يهوديت خود، غيبگوئى كرد كه خلافت بعد از عثمان به معاويه خواهد رسيد.
وكيع از أعمش از ابوصالح روايت كرد كه: مردى با عثمان دشمنى مىكرد و مىگفت: امير بعد از او على (عليه السلام)است و در زبير اخلاقى پسنديده وجود دارد.
اما كعبالاحبار گفت: بلكه او صاحب استر سفيد و سياه است (يعنى معاويه)، چون او را گاه سوار بر استر خود مىديد، وقتى اين سخن به معاويه رسيد، نزد او آمد و گفت: اى ابااسحاق، چرا چنين مىگوئى؟ در حاليكه اينجا على و زبير و اصحاب محمد وجود دارند؟ گفت: تو صاحب آن هستى!
شايد هم كعب، اين سخن را با كلام خود همراه كرد كه: من اين خبر را در كتابِ نخستين يافتم.(1213)
كعب، اين سخن را كه «پادشاهى محمّد در شام است» در زمانى گفت، كه تصريح كرد: محل هجرت او طيّبه و شاهى او در شام است.(1214)
مسلماً كعب مطالبى را روايت كرد كه منافع يهود را تأمين كند، او گفت: اهل شام شمشيرى از شمشيرهاى خدا هستند كه خداوند با آن از كسانى كه نافرمانى او كنند انتقام مىگيرد.
و با ستايش كعب از معاويه و سپاه و قلمرو حكمرانى او، و نامزد كردن او به خلافت قبل از آنكه معاويه خود را براى آن نامزد كند، در مىيابيم، مغز متفكر و عقل مدبر و فقيه حزب قريش اموى، كعب بود.
و ظاهراً كعب، خود عمر را قانع كرد كه معاويه براى خلافت شايستگى دارد، لذا هنگامى كه عمر با كعب به شام مسافرت كرد، عمر، معاويه را به كسراى عرب توصيف نمود.
كعب و عبدالله بن سلام از توراة روايت كردند كه: در سطر اول چنين نوشته شده است: محمد رسول خدا و بندهى برگزيدهى اوست، تندخو و سنگدل و فرياد زنندهى در بازارها نيست. در مقابلِ بدى به بدى مجازات نمىكند لكن مىگذرد و مىبخشد، محل تولد او مكّه و محل هجرت او طيبه و پادشاهى او در شام است.(1215)و اين چنين، كعب و ابن سلام حكومت معاويه را همان حكومت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)معرفى كردند.
و هنگامى كه مرجعيت دينى، بخاطر اين جملهى كعبالاحبار كه «هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه در توراة نوشته شده است» در دست كعب قرار گرفت و عمر به آن ايمان آورد، معاويه درست مانند عمر، در هر مسألهى دينى و غيردينى كه به ذهنش مىرسيد، به سؤال كردن از وى اقدام كرد.
از او دربارهى نيل سؤال كرد كه: آيا براى اين نيل در كتاب خدا خبرى مىيابى؟
كعب گفت: آرى، سوگند به خدائى كه دريا را براى موسى شكافت.(1216)
معاويه از مرجع دينى خود، كعبالاحبار سوال كرد كه: اى ابواسحاق، مرا از تخت سليمان بن داود و آنچه بر آن بود، و از محل پيدايش آن، با خبر كن. پس (كعب) او را با خرافات عجيبى پاسخ داد.(1217)

كعب مقام شاگردان خود را بالا برد

كتانى مىگويد: بسيارى از بزرگان صحابه از كعب، دانشمند معروف، دانش آموختند.(1218)
از صحابه و تابعين ميتوان ابوهريره و عمر بن الخطاب و فرزندش، عبدالله و ابى بردة بن ابى موسى الاشعرى و روح بن زنباع و عبدالله بن الزبير و عبدالله بن عمروبن العاص و عطاء بن يسار و عوف بن مالك و سعيد بن المسيب و انس بن مالك و ابى الدرداء را نام برد.(1219)
كعب توانست فرصتِ وجود خود را در مدينه غنيمت بشمارد، پس مجموعهاى از شاگردان را تربيت نمود، كه از جملهى آنها ابوهريره و عبدالله بن عمروعاص و عبدالله بن عمر هستند.(1220)
پس كعب شروع به بالا بردن مقام شاگردان خود كرد و سعى مىكرد آنان را در نشر احاديث خود، بين مسلمانان يارى كند. لذا دربارهى عبدالله بن عمروعاص گفت: تو فقيهترين عربها هستى. و مردم را براى سؤال كردن از عبدالله بن عمرو، دعوت كرد و چون آخرين سؤال را پاسخ داد، كعب گفت: راست مىگويد، بخدا قسم اين مرد عالم است!(1221)
كعبالاحبار، ابوهريره را ستود و گفت: از كسانى كه توراة را نمىخوانند، احدى را عالمتر به آن از ابوهريره نديدم.(1222) و اين اعتراف واضحِ كعب به دروغگو بودن شاگرد خود است. احاديث كعب در كتابهاى تاريخ و تفسير طبرى و تفسير الدرّالمنثور و كتابهاى بسيارِ ديگرى پراكنده شدند، و تدوين حديث در حد خطرناكى به پستى گرائيد تا جائى كه بصورت اخذ صحابه از تابعين نمايان شد، مثلا ابوهريره، احاديث را از كعبالاحبار مىگرفت.
سيوطى در كتاب الفيّهى خود، در باب روايت بزرگترها از كوچكترها و صحابه از تابعين مىگويد:(1223)
وَ قَدْ رَوَى الكِبارُ عَن صِغارِ *** فِى السَّنِ أو فِى العِلمِ و المقدارِ
و مِنه أخْذُ الصُّحبِ مِنْ أتباعِ *** وَ تابِع عَنْ تابِعِ الأتباعِ
كالْجَبْرِ عن كَعْب وَ كَالْزَهْرىِّ *** عَنْ مالِك وَ يَحْيَى الانصارىِّ
بزرگان از كوچكترها از جهت سن يا علم و ارزش روايت كردند، گرفتن اصحاب از تابعين و گرفتن تابعين از تابعينِ تابعين، از اين قبيل است، مانند جبر كه از كعب و مانند زَهْرى كه از مالك و يحياى انصارى اخذ حديث مىكرد.
و در يك اقدام فريبكارانهى مهمّى، ابوهريره و ديگران سعى كردند احاديث كعب را به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نسبت دهند، ابن كثير در تفسير خود بعد از نقل حديثى از ابوهريره گفت: شايد ابوهريره حديث را از كعبالاحبار شنيده باشد، زيرا با او بسيار مجالست مىكرد و حديث مىگفت، پس ابوهريره حديث مىگفت و عدهاى از راويان خيال كردند، حديث پيامبر است كه واسطهى آن حذف شده، لذا، آنرا بدون واسطه نقل كردند، و خدا عالمتر است.(1224)
ذهبى ذكر كرد كه: از شعبة بن الحجاج شنيدم كه مىگفت: ابوهريره تدليس مىكرد.(1225) و آنچه را ذكر كرديم، مصداقى براى فرمايش امام على (عليه السلام) است كه فرمود: ابوهريره دروغگوترين مردم، يا دروغگوترين زندگان بر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)است.(1226) و عبدالله بن عمر دربارهى او گفت: ابوهريره، دروغ گفت.(1227)
و عايشه از او چنين ياد كرد: خدا ابوهريره را رحمت كند، او مردى بسيار بيهودهگو بود.(1228)
در كتاب «البداية و النهاية» از مسلم بن حجاج نقل شده است كه گفت: از خدا پروا كنيد و در گفتن حديث، احتياط كنيد، بخدا سوگند، گاه ما را مىديدى كه با ابوهريره همنشين مىشديم، پس او از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) حديث مىگفت و از كعبالاحبار حديث مىگفت، سپس بر مىخاست و از بعضى افراد كه همراه ما بودند مىشنيدم كه حديث كعب را به رسول خدا، و حديث رسول خدا را به كعب نسبت مىدهند. پس تقواى خدا پيشه كنيد و در حديث گفتن احتياط كنيد.(1229)
مردى از ابن عمر در حاليكه نزد او مردى از يهود به نام يوسف حاضر بود، دربارهى مسألهاى سؤال كرد، (عبدالله) گفت: از يوسف بپرس، زيرا خداوند ميفرمايد: «از اهل ذكر بپرسيد اگر نمىدانستيد».(1230)

ديدگاه كعب: پيروى از شيوهى مصلحتانديشى و دورى از نص

كعب به خليفه عمر گفت: مسلماً مردى كه به اجتهاد رأى خود عمل نمىكند (براى خلافت) صلاحيّت ندارد.(1231)
و در همان عبارت كعب گفت: «مردى كه از لغزش حلم نورزد، صلاحيت (براى خلافت) ندارد». مثلا رها كردن كسى كه مرتكب زنا يا قتل يا سرقت شده و بحال خود گذاشتن چنين فردى، درنظر كعب، بمعناى حلم است. و اين چنين كعب از مسلمانان مىخواهد بيانات صريح الهى را همچون يهود كنار بگذارند. و عذر و بهانهى او اين بود كه سياست و ادارهى رعيّت چنين اقتضا مىكند.
و مطابق ديدگاه كعب، امام على (عليه السلام) شايسته براى خلافت نبوده اما پسر هند و يزيد و مروان سزاوار آن هستند!
كعب با انجام كارهاى تأثيرگذار بر عمر و حيلهگرى اين زادهى احبار در آماده كردن ديدگاهى دينى براى خلفا، باعث شد عمر به سخنانى تصريح كند و به كارهائى دست بزند كه از ابوبكر سر نمىزد. براى نمونه مثالهائى مىآوريم.
او گفت: دو متعه در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) وجود داشتند و من آنها را حرام كرده و بر آنها مجازات مىكنم، و دربارهى نماز تراويح گفت: چه خوب بدعتى است. و تكبيرات نماز ميّت را بجاى پنج تكبير، چهار تكبير قرار داد، و از زكوة مولفهى قلوب ممانعت كرد.
خلفا بر اعمال خود كه مخالفت صريح با بيانات خدا و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) داشت نام اجتهاد را بكار بردند.

ديدگاه مصلحت و اعتماد به رأى

خداوند سبحان، ديدگاه تعبّد (و تسليم) به نصِّ شرعى را واجب كرد، و آنرا بر تمام مسلمانان لازم نمود حتّى پيامبر خود محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را استثنا نكرد. آنگاه او را توصيف كرد و فرمود: (إِنْ هُوَ إلا وَحْىٌ يُوحى)(1232) يعنى «سخن او هيچ غير وحى خدا نيست»، و فرمود (لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا... الْوَتينَ)(1233) يعنى «اگر او به دروغ سخنانى بر ما مىبست به حتم او را (به قهر و انتقام) مىگرفتيم و رگِ وتين او را قطع مىكرديم» و فرمود: (قُلْ إِنَّما أتَّبِعُ ما يُوحى إِلىَّ مِنْ رَبّى)(1234) يعنى «بگو، من پيروىِ غيرِ آنچه از خدايم به وحى مىرسد، نخواهم كرد».
استاد خالد محمد مصرى در كتاب (الديمقراطيه) خود گفت: عمر بن الخطاب نصوص دينى مقدسِ قرآن و سنّت را هنگامى كه مصالح ايجاب مىكرد، ترك مىنمود، با آنكه قرآن بهرهاى از زكوة را براى مؤلفهى قلوب قرار مىداد و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوبكر آنرا مىپرداختند، عمر مىآيد و مىگويد: بخاطر مسلمان شدن چيزى نمىدهيم، و با آنكه حضرت رسول و ابوبكر فروختن كنيزان ام ولد را اجازه مىدهند، عمر مىآيد و فروختن آنها را حرام مىكند، و با آنكه سه مرتبه طلاق دادن در يك مجلس، به حكم سنّت و اجماع يك طلاق شمرده مىشود، عمر، آمد و سنت را ترك نمود و اجماع را فرو پاشيد.(1235)
اين تصريح، دربارهى مخالفت عمر با نصوص الهى، در زمانها و مكانهاى مختلف، وضوح كامل داشته و هرگونه ترديدى را برطرف مىكند.
حفص بن عمر مىگويد: هنگامى كه شكايات نزد عمر بن الخطاب زياد مىشد متخاصمين را نزد زيد مىفرستاد، روزى عمر با يكى از كسانى كه نزد زيد فرستاده بود برخورد كرد، و به او گفت: چه كردى؟
گفت: اى اميرمؤمنان، بر ضرر من قضاوت كرد.
(عمر) گفت: اگر من بودم به نفع تو قضاوت مىكردم.
گفت: چه مانعى داشتى، با آنكه ولى امر هستى؟
(عمر) گفت: اگر ميخواستم تو را به كتاب و سنّت پيامبر او رجوع دهم، چنين مىكردم، لكن تو را به رأى خود رجوع مىدهم و رأى، راهنماست.
براى همين عمر با مبادى صلح حديبيّه مخالفت كرد. و راضى به نماز خواندنِ پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بر جنازهى ابن أُبَى نشد. و ابوبكر و عمر با فرمانهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)مبنى بر پيوستن به اردوى سپاه اسامة بن زيد نافرمانى كردند. و ابوبكر و عمر با خواست پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در آوردنِ كاغذ و دوات براى نوشتن وصيّت در روز پنجشنبه مخالفت كردند و گفتند: پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هذيان مىگويد!!
و در روز پنجشنبه كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: إِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلينِ، كِتابَاللّهِ وَ عِتْرَتى أهْلَ بَيْتى يعنى «من در ميان شما دو وزنهى گرانبها را به يادگار گذاشتم، كتاب خدا و عترت خود كه اهل بيت من هستند»، آندو گفتند: كتاب خدا ما را بس است.(1236)
يعنى خداوند سبحان و رسول او كتاب خدا و اهلالبيت (عليهم السلام) را مىخواهند، اما گروه قريش، فقط كتاب خدا را مىخواهد!!
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: مَنْ كُنْتُ مُوْلاهُ، فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ، اللّهُمَّ والِ مَنْ وَالاْهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ، يعنى «هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست، خداوندا دوست او را دوست دار و دشمن او را دشمن دار»، اما عمر براى ابوبكر بيعت گرفت.
خليفه عمر بر اين مطلب، يعنى مخالفت با نصوص صريحِ الهى، در بيشتر از يك جا اذعان كرد و گفت: اى ابوالحسن، حق تو را خواست اما قوم تو راضى نشدند.(1237) و معلوم است كه مقصود عمر از «قوم تو» رجال قريش بودند كه خودش يكى از آنها بود.
البته عمر در اين سخن راست مىگفت، چون آزادشدگان قريش طرفدار على بن ابىطالب (عليه السلام) نبودند، و همانطورى كه عمر براى ابوبكر بيعت گرفت، براساس توافق قبائل قريش مبنى بر دورهاى بودن قدرت و دست بدست شدن آن، به نفع عثمان وصيّت كرد.
عمر مىديد كه عقد موقت مطابق ذوق او نيست، پس آنرا محو كرد، و مىديد كه تكبيرات نماز ميّت اگر چهار تا باشد بهتر از پنج تاست پس آنرا امضا كرد.
خليفه مىديد كه نماز تراويح به صورت جماعت خوشايند اوست، پس آنرا برقرار كرد!!
عمر كاروان معاويه را مجلل و باشكوه، و صاحب و مالك آنرا زيرك و حيلهگر مشاهده كرد، و او را پسر ابوسفيان يافت، پس او را از فرمان خويش در ممانعت از كاروانهاى مجلل، استثنا كرد.
عمر مىديد فقط قريش لايق خلافت است نه غير قريش، پس آن امرا را اجرا كرد و باقى مسلمانان را از خلافت بازداشت.
عمر، گفتنِ حىَّ عَلى خَيْرِالْعَمَلِ، يعنى «براى بهترين كارها به پا خيزيد» را منع كرد، چون معتقد بود از جهاد باز مىدارد، لذا چنين گفت: سه چيز در زمان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)وجود داشتند و من از آنها نهى كرده و آنها را حرام و بر آنها مجازات مىكنم: متعهى زنان و متعهى حج و حىَّ على خيرالعمل.(1238)
عمر از نماز با تيمم، ممانعت كرد، بنابراين اگر آب در دست نبود، نبايد نماز خواند، و مصلحت اين كار در نظر او آن بود كه اگر به فاقدِ آب اجازه تيمم بدهد، مردم براى سرد بودن هوا هم وضو را ترك كرده تيمم خواهند كرد.(1239)
كعبالاحبار هم به دورى جستن از نصوص دينى و رو آوردن به اجتهاد شخصى دعوت كرد. زيرا چنين گفت: «مردى كه به اجتهاد و رأى خود عمل نكند براى آن (خلافت) صلاحيت ندارد».(1240)
در حاليكه امام على (عليه السلام) فرمود: رأى، در دين وجود ندارد، دين صرفاً امر پروردگار و نهى اوست.(1241)
بنابراين كعب و عمر در جائى كه مصلحت يا امرى ديگر باشد، در اعتماد بر رأى شخصى توافق داشتند. مخالفت عمر با نصوص دينى واضح و آشكار است، زيرا ابوبكر خواست اسامه را از وظيفه خود كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او را بر آن وظيفه نصب كرده بود، عزل نمايد، اما ابوبكر به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند اى پسر خطاب، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) او را به كار گماشت و دستور مىدهى او را عزل كنم.(1242)
مخالفت ابوبكر هم با نصوص بسيار است، زيرا مسلمانان بعد از كشته شدن مالك بن نويره و ياران او بدست خالد بن وليد و زناى او با همسر مالك، دعوت به قتل او كردند، اما ابوبكر گفت: اجتهاد كرد و خطا نمود.
ابوبكر و عمر، حضرت فاطمه (عليها السلام) را در قضيّهى فدك تكذيب كردند و او را به خشم آوردند، در حاليكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مىفرمود: فاطِمَةُ بِضْعَةٌ مِنّى فَمَنْ أَغْضَبَها فَقَدْ أَغْضَبَنى وَ مَنْ أَغْضَبَنى فَقَدْ أَغْضَبَاللّهَ.(1243) يعنى «فاطمه پاره تن من است، هركس او را بخشم آورد، مرا بخشم آورده و هركس مرا بخشم آورد خدا را به خشم آورده است».
اما پيامبر خدا محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) كه رسول خدا و خاتم پيامبران است، از اين نظريه پيروى نكرد، بلكه براساس نصوص الهى و أوامر ربّانى حركت كرد، همانطوريكه خداوند عزوجل فرمود: (إِنْ هُوَ إِلا وَحْىٌ يُوحى)(1244) يعنى «سخن او هيچ غير وحى خدا نيست» و فرمود (لَوْ تَقَوَّلَ... بِالْوَتينِ)(1245) يعنى «اگر به دروغ سخنانى بر ما مىبست، به حتم او را به (قهر و انتقام) مىگرفتيم و رگِ وتينِ او را قطع مىكرديم» و فرمود: (إِتَّبِعْ ما اُوحِىَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ)(1246) يعنى «آنچه را از جانب پروردگارت به تو وحى مىشود، پيروى كن».
بدين گونه فرق بين صاحبان ديدگاه تسليم در برابر نصّ الهى و صاحبان ديدگاه مصلحتانديشى، آشكار مىگردد.

احاديث كعب

احاديث كعب بين مسلمانان رواج يافت اما نه به اسم احاديث يهودى، بلكه به اسم احاديث نبوى! و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به پيروى برخى مسلمانان از يهوديان تصريح كرد و فرمود: مسلماً همچون يهوديان و مسيحيان سرگردان مىشويد.(1247)
از اين احاديث دروغين حديثى است كه بزار از ابوهريره نقل كرد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: خورشيد و ماه در روز قيامت دو گاو نر، در آتش هستند!
حسن گفت: گناه آندو چيست؟ گفت: من از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) برايت حديث مىگويم و تو مىگوئى گناه آندو چيست؟(1248)
عين همين كلام را كعبالاحبار نيز گفته است، ابويعلى موصلى روايت كرد كه: در روز قيامت خورشيد و ماه را مىآورند در حاليكه همچون دو گاو نر باشند كه پاى آنها را پى كردهاند، پس آندو را در جهنم مىافكنند، بگونهاى كه هركس آندو را عبادت كرد ببيند.(1249)
زمانى كه كعب، معلم مسلمانان باشد تا حديث را در مسجد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)يادشان دهد، تعجبى ندارد كه چنين بگويد.
حاكم در مستدرك و طبرانى از ابوهريره روايت كردند (رجال حديث، رجال صحيح است) كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: خداوند به من اجازه داد، دربارهى خروسى سخن بگويم كه دو پاى او بر زمين و گردن او زير عرش قرار گرفته است و مىگويد: «سُبْحانَكَ ما أعْظَمَ شَأنَكَ»! پس خدا پاسخ مىدهد، كسى كه بر من به دروغ قسم خورده باشد اين سخن را نمىفهمد.
مسلم از ابوهريره روايت كرد كه: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) دست مرا گرفت و فرمود: خدا خاك را روز شنبه آفريد و كوهها را در آن، روز يكشنبه آفريد و درختان را روز دوشنبه آفريد، و مكروه را روز سهشنبه آفريد و نور را روز چهارشنبه آفريد، و جنبندگان را روز پنجشنبه در آن پراكنده نمود، و آدم (عليه السلام) را بعد از عصرِ روز جمعه، در آخر همهى خلقت، از آخرين ساعت از ساعتهاى جمعه، بين عصر تا شب، آفريد.
احمد ونسائى، اين حديث را از ابوهريره روايت كردند. بخارى و ابن كثير و ديگران گفتهاند كه: ابوهريره، مسلماً اين حديث را از كعبالاحبار اخذ كرده است چون با نص صريح قرآن كه مىگويد، خداوند آسمانها و زمين را در شش روز آفريد مخالفت دارد. و عجيب آنكه، ابوهريره در اين حديث تصريح به شنيدن آن از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كرد و اينكه آنحضرت (صلى الله عليه وآله وسلم) در هنگام بيان آن دست او را گرفت. ما در اينجا، كسانى را كه مىپندارند كه بهرهاى از علم حديث دارند چه از بلاد ما باشند چه از ديگر بلاد، به بحث و گفتگو دعوت مىكنيم تا اين مشكل را براى ما حل كنند.(1250)
در برخى احاديث كعب كه شاگردش ابوهريره روايت كرد، اهانت به ساحت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و ستايش از موسى (عليه السلام)، وجود دارد، و اين همان هدفى بود كه كعب براى ابوهريره ترسيم كرد. زيرا در صحيح بخارى آمده است كه: مردى از مسلمانان و مردى از يهوديان همديگر را دشنام دادند، مسلمان گفت: قسم به خدائى كه محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را بر جهانيان برگزيد، بلافاصله يهودى گفت: قسم بخدائى كه موسى (عليه السلام)را بر جهانيان برگزيد، اينجا مرد مسلمان دست خود را بالا برد و به صورت يهودى زد، يهودى نزد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) رفت و آن حضرت را به ماوقع امر خود و امر مسلمان خبر داد، پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مسلمان را صدا زد و از او درخصوص واقعه سؤال فرمود، او هم حضرت را از ماجرا مطلع ساخت.
پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: مرا برتر از موسى (عليه السلام) نشماريد. زيرا مردم در روز قيامت مدهوش مىشوند، من نيز مدهوش مىشوم، و اولين كسى كه بهوش مىآيد من هستم، ناگاه موسى را در كنار عرش مىبينم آرام ايستاده است. و نمىدانم آيا او در ضمن كسانى بوده است كه مدهوش شدند، اما قبل از من بهوش آمده است يا اصلا مدهوش نشد و خدا او را استثنا كرد.(1251)
كعب مؤسس و مجرى برنامهى احاديثِ ساختگىِ مخالف با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و ساير پيامبران و قرآن بود. و بخارى حديث ساختگى ديگرى از كعب منتشر كرد كه در آن اسائهى ادب به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) شده بود. زيرا روايت كرد كه حضرت (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود: مرا از ميان پيامبران برنگزيند، زيرا مردم روز قيامت مدهوش مىشوند و من اولين كسى خواهم بود كه بهوش مىآيم كه ناگاه موسى را مىبينم كه دستم را گرفته است.(1252)
يهوديان شايع كردند كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) توراة و انجيل را در كوهِ حرا فرا مىگرفت. و در كتابى كه آنرا كتاب مقدس ناميدند، چنين منتشر كردند كه بعضى از پيامبران مرتكب زنا شدند.(1253)
يكى از احاديث دروغين كعب، اين حديث است كه: هيچ وجبى روى زمين وجود ندارد، مگر آنكه در توراتى كه خدا بر پيامبر خود موسى (عليه السلام) نازل كرد، نوشته شده است كه تا روز قيامت، چه چيزى روى آن قرار مىگيرد و چه چيزى از آن خارج مىشود.(1254) و طى اين حديث و امثال آن، كعب برخى مردم را فريب داد تا جائى كه، شروع كردند از او دربارهى هر امر معضل و قضيهى غيبى و پنهانى سؤال كنند!
از ديگر احاديث كعب، حديثى است كه آنرا عبدالله بن عمر روايت كرد او مىگويد: امت محمد سه ثلث هستند. يك ثلث بدون هيچ حسابى وارد بهشت مىشوند و يك ثلث حساب آسانى دارند، سپس به بهشت وارد مىشوند و يك ثلث با شفاعت احمد (صلى الله عليه وآله وسلم)وارد بهشت مىشوند.(1255)
كعب ميخواهد امت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم) را به فسق و فجور دعوت كند، مادامى كه بدون هيچ حساب و عتابى وارد بهشت مىشوند، و شأن آنها را در اين امر شأن يهوديانى دانست كه حوالههاى بهشت را از اساتيد كعب بدست آورده بودند!
دكتر احمد امين مىگويد: بعضى از اصحاب با وهب بن منبّه و كعبالاحبار و عبدالله بن سلام، ارتباط برقرار كردند و برخى از تابعين با ابن جريح، اين عده، معلوماتى داشتند كه آنرا از توراة و انجيل  شرحها و حواشى آنها، روايت مىكردند و مسلمانان، باكى نداشتند آنها را در كنار آيات قرآن بيان كنند، لذا يكى از منابع حجيم شدن (كتابها)، بشمار آمدند.(1256)
كعب در توصيف پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)، بسيارى از افتراهاى خود را از توراة روايت كرد و در سطر اول گفت: محمد رسول خدا و بندهى برگزيده اوست، محل تولد او مكّه و محلّ هجرت او طيّبه و پادشاهى او در شام است.(1257)
رفيق كعب، عبدالله بن سلام نيز حديثى مشابه با اين حديث روايت كرد.(1258)
بدين گونه، كعب و ابن سلام زمينه را براى حكومت اُموى شام فراهم كردند تا مقدمهاى براى بازگرداندن حكومت يهوديان در فلسطين باشد!
كعب گفت: نامهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در كتابهاى گذشته، محمد، احمد و حمياط (حامى حرم) است.(1259)
ابن كثير ذكر كرد كه: هنگامى كه كعب در دولت عمرى اسلام آورد، مشغول حديث گفتن با عمر شد و بسا عمر به او گوش مىداد، پس مردم در شنيدن چيزهائى كه نزد او بود رخصت يافتند و سخنان نادرست و درست او را نقل كردند.(1260)
محمود ابوريّه نوشته است كه: ديرى نپائيد كه عمر متوجه نقشه و نيرنگ او شد و سوءنيت او برايش آشكار گرديد، لذا او را از گفتن حديث منع كرد و به او وعده داد، اگر بكلّى حديث را ترك نكند او را در زمين ميمونها زندانى كند.(1261)
اما در حقيقت عمر، كعب را از گفتن حديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) منع كرد و او را از گفتن مطالب كتابهاى گذشته منع نكرد، بنابراين ممنوع نزد عمر گفتن و نوشتن حديث نبوى بود. و اين قرار گذاشتن بر ممانعت از حديث را ابوبكر و عمر، در زمان خلافت ابوبكر بنا نهادند و براساس آن پيش رفتند و عثمان از آنان پيروى نمود. معاويه از احاديث خيالى كعب تعجب كرد و گفت: تو مىگوئى ذوالقرنين اسب خود را به ثرّيا مىبست؟ كعب گفت: اگر من اينرا بگويم، خداوند، آنرا فرموده است: (و آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَىء سَبَباً) يعنى «و از هر چيزى رشتهاى به او داديم، سورهى كهف آيهى 84».
ابن كثير در تفسير خود مىگويد:(1262) آنچه را كه معاويه بر كعب انكار كرد به جا و درست بوده و در آن انكار، حق با معاويه است، زيرا معاويه دربارهى كعب مىگفت: ما گاه به دروغ گفتن او پى مىبرديم.
قرطبى ذكر مىكند كه خالد بن معدان از كعب نقل كرد كه گفت: هنگامى كه خداوند تعالى عرش را آفريد، عرش گفت: خداوند تعالى مخلوقى عظيمتر از من نيافريده است و از روى سرفرازى به اهتزاز درآمد، پس خداوند او را به اژدهائى گرفتار كرد كه هفتاد هزار بال داشت و هر بالى هفتاد هزار پر داشت و هر پرى هفتاد هزار چهره داشت و هر چهرهاى هفتاد هزار دهان و هر دهانى هفتاد هزار زبان، كه از دهانشان هر روز به اندازهى قطرات باران و برگ درختان و ريگ بيابان و تعداد روزهاى دنيا و تعداد تمام ملائكه، سبحانالله خارج مىشود و آن اژدها بر عرش پيچيد، و ارتفاع عرش به اندازه نصف آن اژدهائى بود كه بر آن پيچيده است، لذا عرش تواضع كرد.(1263)
كعب بدين گونه اين ترهّات را به تصوير كشيد، تا مردم به آنها مشغول شوند و توجه به خلقت بديع خداوند و نظم جهان نكنند.
ابوالشيخ در «العظمه» از كعب نقل كرد كه گفت: زمينهاى هفتگانه بر روى صخره است، و صخره، در دست فرشته و فرشته بر بالهى ماهى و ماهى در آب و آب بر باد و باد بر هواست. تندبادى عقيم كه هيچ لقاحى ندارد، و شاخهاى آن به عرش آويزان است.(1264)
اين چنين اكاذيبى مشابهت با اكاذيب يهوديان در توراة دارد. از ديگر خرافات و اساطير كعب، اين سخن اوست: در بهشت فرشتهاى وجود دارد كه اگر بخواهم او را نام مىبرم، او براى اهل بهشت، از همان روزى كه خداوند تعالى او را آفريد، مشغول ساختن زيورآلات است تا روز قيامت، و چنانچه يك النگوى آنرا ظاهر كند، نور خورشيد را باز مىگرداند همانطورى كه خورشيد شعاع ماه را باز مىگرداند. (و نور خورشيد در برابرش جلوهاى ندارد)(1265)
و در طى همين خرافات كعب و گذشتگان او، اكاذيب را در اديان سهگانه يهوديت و مسيحيت و اسلام، رواج دادند، (وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُاللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرينَ)(1266) يعنى «اگر آنها با تو مكر كنند، خدا هم با آنها مكر مىكند و خدا بهتر از هركس مكر تواند كرد».

پاورقى:‌


[1203]- تاريخ الخلفاء سيوطى
[1204]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 3/115
[1205]- كتاب السفيانيه، ابىعثمان، شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/62، 1/158، الامام على، عبدالفتاح عبدالمقصود 1/310
[1206]- كامل ابن اثير 3/68
[1207]- سورهى اسراء آيهى 60
[1208]- تاريخالمدينة المنوره 3/1079
[1209]- شرح نهجالبلاغة، ابن ابىالحديد 3/115
[1210]- رسالة النزاع و التخاصم، مقريزى ص 51، كامل ابن اثير 3/156
[1211]- اسبابالنزول، سيوطى 1/21
[1212]- سورهى نمل آيهى 14
[1213]- اضواء علىالسنة المحمديه، محمود ابوريّه، رسالة النزاع و التخاصم، مقريزى 51، 78، 79
[1214]- نهايةالأرب 1/333، المعجب فى تلخيص اخبار المغرب ص 15، تاريخ دمشق 1/56، 57، 58
[1215]- سنن دارمى
[1216]- النجوم الزاهره 1/33
[1217]- به تفسيرهاى فخر رازى و طبرى و ابى مسعود و نيشابورى در حاشيهى تفسير طبرى، مراجعه كنيد 3/87
[1218]- التراتيب الاداريّه 2/327
[1219]- فجرالاسلام ص 21، تهذيب التهذيب 8/439، ميزانالاعتدال 4/173، در شرح حال مقاتل
[1220]- تفسير ابن كثير 3/104، 105
[1221]- تاريخ طبرى 1/402 چاپ دوم، به تحقيق ابىالفضل ابراهيم، تفسير طبرى 23/55 چاپ بولاف 1/115، الاصابة 3/299، 298 تهذيب التهذيب، جلد آخر، البداية و النهاية 8/103
[1222]- تاريخ ذهبى، تذكرة الحفاظ 1/36، الاصابة 4/206
[1223]- الفيّهى سيوطى 237، 238
[1224]- تفسير ابن كثير 3/104، 105
[1225]- سير اعلام النبلاء، ذهبى 2/438، البداية و النهاية، ابن كثير ص 8
[1226]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 1/360
[1227]- جامع بيان العلم 2/154
[1228]- الاحكام، آمدى 2/106
[1229]- البداية و النهايه، ابن كثير 8/109
[1230]- التراتيب الاداريّه 2/326
[1231]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 3/115
[1232]- سورهى نجم آيهى 4
[1233]- سورهى حاقه آيات 44-46
[1234]- سورهى اعراف آيهى 203
[1235]- الديمقراطيه ص 150
[1236]- صحيح بخارى 1/37، الصواعق المحرقه، ابن حجر عسقلانى 9/124، حديث 40 چاپ مكتبة القاهره، صحيح مسلم 5/22-26 ح 2408، مسند احمد 5/492 حديث 18780، الدّر المنثور 7/349
[1237]- تاريخالاسلام السياسى 1/273
[1238]- شرح تجريد، قوشجى، اواخر بحث امامت، او از بزرگان اشاعره است، صحيح مسلم 3/332
[1239]- سنن ابى داود 1/81، صحيح بخارى 1/73، سنن نسائى 1/169، مسند احمد 4/320
[1240]- شرح نهجالبلاغه، ابن ابىالحديد 3/115
[1241]- بحارالانوار 29/423، خطبهى امام على (عليه السلام) بعد از فتح بصره
[1242]- كامل ابن اثير 2/335
[1243]- مستدرك الصحيحين 3/153، ميزانالاعتدال 2/72، الاصابة 4/378، تهذيب التهذيب 12/69 ، تذكرة الخواص ص 320
[1244]- سورهى نجم آيهى 4
[1245]- سورهى حاقه آيات 44-46
[1246]- سورهى انعام آيهى 106
[1247]- كنزالعمال 1/201 و 370، مجمعالزوائد 8/262، مسند احمد 3/387
[1248]- اضواء علىالسنة المحمديه، محمود ابوريّه ص 216
[1249]- حياةالحيوان، دميرى ص 222
[1250]- اضواء علىالسنة المحمديّه، محمود ابوريّه 217
[1251]- صحيح بخارى 3/254، كتاب الخصومات
[1252]- صحيح بخارى 4/186، 212
[1253]- كتاب دوّم سموئيل، الاصحاح
[1254]- الدلائل، روايت طبرى و بيهقى، الاستيعاب، ابن عبدالبر 2/533
[1255]- ضحىالاسلام 2/97
[1256]- ضحى الاسلام 2/139
[1257]- حديث را دارمى روايت كرده است، تاريخ ابن عساكر 1/14، 57، 65، 67، 69، 75، 79، 87، 91
[1258]- سنن ترمذى، فتحالبارى 4/274
[1259]- كتاب المغرب، جواليقى 123
[1260]- تفسير ابن كثير 4/17
[1261]- اضواء علىالسنة المحمديه ص 157
[1262]- تفسير ابن كثير 3/101
[1263]- تفسير قرطبى، تفسير سورهى غافر
[1264]- اضواء علىالسنة المحمديه، ابوريّه ص 163
[1265]- همان مصدر، ص 165
[1266]- سورهى انفال آيهى 30