با نور فاطمه (سلام الله عليها) هدايت شدم

عبدالمنعم حسن سودانى
مترجم: سيد حسين محفوظى موسوى

- ۱۳ -


سقيفه

براى اينكه حقيقت جريانات روز انتصاب ابوبكر به عنوان خليفه مسلمين را بدانيم تاچاريم حوادث آن روز را مرور كنيم تا بدين وسيله مشخص سازيم آيا واقعا آن طور كه ادعا مى كنند، شورايى در بين بوده است:

در طبقات ابن سعد آمده است: «هنگامى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به ملأ اعلى منتقل شد، انصار، در سقيفه بنى ساعده، جمع شدند كه گروهى از مهاجرين [طبقات لابن سعد ج 3 ص 615- 616.] نيز به آنها پيوستند و در كنار پيامبر صلى اللَّه عليه و آله كسى جز خويشاوندانش باقى نماند كه آنان نيز به غسل و كفن آن حضرت پرداختند و عبارت بودند از: على و عباس و دو پسرش، فضل وقثم، و اسامه بن زيد و صالح، غلام پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله و اوس بن خولى انصارى. در اين باره عمر بن خطاب، خبر سقيفه را خلاصه نموده گفت: خبر يافتيم كه هنگام درگذشت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله انصار، در سقيفه، «سقيفه بنى ساعده» اجتماع نموده اند و على و زبير و كسانى كه همراهشان بودند، همراه ما نيامدند، به ابوبكر گفتم: بيا تا نزد برادرانمان انصار، برويم.

پس حركت كرديم و هنگامى كه نزد آنان رسيديم، مردى را در بستر آرميده يافتيم. گفتيم: اين، كيست؟ گفتند: اين، سعد بن عباده است كه بيمار مى باشد. هنگامى كه اندكى نشستيم، خطيب آنان، شهادتين را گفت و خداى را ستايش نمود سپس گفت: اما بعد، ما ياران خداوند و لشكر اسلام هستيم و شما گروه مهاجرين خاندان پيامبرمان هستيد كه از قومتان گروهى به سوى ما آمدند. عمر گفت: هنگامى كه ديدم آنان مى خواهند ما را كنار بگذارند و امر (خلافت) را از ما غصب كنند، مطلبى را آماده كرده بودم تا در حضور ابوبكر بيان كنم ولى هنگامى كه مى خواستم حرف بزنم، گفت: آرام باش و من دوست نداشتم كه او را به خشم آورم، پس برخاست و خداى را حمد و ثنا گفت و چيزى را باقى نگذاشت كه من قصد بيان آن را داشتم لذا او يا آن را بيان كرد يا بهتر از آن را. و گفت: اى گروه انصار، شما هيچ فضلى را بيان نمى كنيد، مگر اينكه شايسته آن باشيد (و مردم عرب، اين امر را جز براى اين بخش از قريش نمى شناسند) (كه آنان از نظر محل و نسب حد وسط باشند) (و من يكى از اين دو نفر را براى شما پسنديدم) با هر كدام از آنان كه خواستيد، بيعت كنيد. پس، دست مرا گرفت و دست ابوعبيده بن الجراح را. هنگامى كه ابوبكر سخنش را به پايان رساند، از ميان آنان شخصى برخاست و گفت «من شايسته اين امر و برازنده ى آن مى باشم، از ما اميرى باشد و از شما اميرى، اى گروه قريش» [ا ريخ طبرى ج 3 ص 205 و 206.]

عمر گفت: در اين هنگام صداها برخاست و گفتگوهاى فراوانى درگرفت و هنگامى كه من از اختلاف بيمناك شدم. به ابوبكر گفتم: دست خود را باز كن تا با تو بعيت كنم. ابوبكر گفت: بلكه تو باشى اى عمر كه تو براى اين كار از من قويتر هستى! و عمر آنگونه كه طبرى نقل مى كند قويتر بود، و هر كدام از آن دو نفر مى خواست كه دوستش دست خود را باز كند تا دست خود را براى بيعت بر آن بزند. بالاخره عمر دست ابوبكر را باز كرد و گفت: قدرت من به همراه قدرت تو و براى توست. پس مردم بيعت كردند و بيعت را تثبيت نمودند ولى على و زبير خوددارى نمودند. زبير شمشير خود را كشيد و گفت: آن را غلاف نمى كنم تا اينكه با على بيعت شود. اين خبر بر ابوبكر و عمر رسيد و عمر گفت: شمشير زبير را بگيريد و آن را بر سنگ بزنيد. سپس عمر به سوى آنان رفت و آن دو را با زحمت آورد و گفت: يا اطاعت كنيد و بيعت نماييد و يا اينكه به زور بيعت خواهيد كرد» [ا ريخ طبرى ج 3 ص 206.]

عمر مى گويد: «سپس بر روى سعد جهيديم تا آنجا كه يكى از آنان گفت: سعد را كشتيد. گفتيم: خداوند سعد را بكشد و ما به خدا كارى را مهمتر از بيعت با ابوبكر نيافتيم» [ا ريخ طبرى ج 3 ص 206.]

حوادث سقيفه بدينگونه يك رويداد شعبده بازانه تاريخى بود كه در آن مردم به جاهليت خويش بازگشتند. تا آنجا كه يكى از آنان به عمر گفته بود «به خدا كه آن را بصورت سابق بى دست و پايش بازمى گردانيم» و هم او بود كه مى گفت: « من شايسته و برازنده آن هستم».

آنچه در سقيفه اتفاق افتاد يك بازى سياسى نمايشى دراميك بود كه سناريوى آن قبل از اجرا آماده شده و مقدمات آن نيز فراهم گرديده بود كه در آن نه منطق ارزش ها و اصول بلكه گرايشهاى جاهلى حاكم بود.

ما در سقيفه اثرى از مهاجرين نمى بينيم، به جز مثلث ابوبكر و عمر و ابوعبيده، كه اين امر نيازمند تفسير است كه چرا فقط اين سه نفر و نه ديگران، حضور داشتند و آنگونه كه عمر مى گويد: دو فرد صالح را ديديم كه در غزوه بدر حضور داشتند و آن دو ما را از خبر سقيفه آگاه ساختند، اما نام اين دو فرد را بيان نكرده است. اين دو نفر چه كسانى بوده اند و راز انتخاب آنان چه بوده است.

از اين گذشته حضور اين سه نفر در مدينه غير قانونى بوده، زيرا كه آنان مأموريت داشتند كه در سپاهى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله فرماندهيش را به اسامه سپرده بود حضور داشته باشند، به نحوى كه بيان آن خواهد آمد.

چه زيانى به اين سه نفر مى رسيد اگر سعى در آرام كردن اوضاع مى نمودند تا پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به خاك سپرده شود، خصوصا اينكه ابوبكر در ميان آنان بود كه به ادعاى آنها، در وضعيتى قرار داشت كه مى توانست در اين امر موثر باشد، اما اگر چنين مى كردند كارها بر خلاف خواسته آنان، دگرگون مى گشت؟

درباره ى تعداد حاضر در اين شورا، گمان نمى كنم كه چشم گير بوده باشد خصوصا اگر بدانيم كه اين سقيفه (يعنى سايبان. م)، محلى نيست كه به هيچ وجه، گنجايش تعداد زيادى را داشته باشد، و به اين امر بايد اضافه نمود كه عده زيادى از اصحاب پيامبر صلى اللَّه عليه و آله و در رأس آنان، على و هاشميان حضور نداشتند زيرا كه به مصيبت رحلت حضرت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله مشغول بودند، كه دوست صديق او يعنى ابوبكر آن را به فراموشى سپرده و به دنبال خلافت رفته بود.

عمر مى گويد: «با خبر شديم كه هنگام فوت پبامبر صلى اللَّه عليه و آله على و زبير و كسانى كه همراه آنان حضور داشتند، در خانه فاطمه، بوده اند» [ا ريخ طبرى ج 3 ص 205.] و اقعا اين چه شورايى است كه باب مدينةالعلم، فاروق اعظم و صديق نخست، على بن ابى طالب عليه السلام در آن حضور نداشته است. و مشروعيت را از كجا كسب مى كند در حالى كه همه ساكنان مدينه در آن وقت صرف نظر از همه ى سرزمين هاى اسلامى براى نامزد كردن ابوبكر، جمع نشده بودند. حتى كسانى كه بيعت كردند انگيزه آنان شخصيت ابوبكر نبوده است، زيرا كه بعضى از بيعت كنندگان بنا به ملاحظات سياسى بيعت كرده بودند، آنگونه كه قبيله اوس عمل كردند كه در هنگام بيعت با ابوبكر بعضى از آنان، كه اسيد بن حضير (يكى از بزرگانشان) در ميان آنان بود اظهار داشت: «به خدا كه اگر قبيله خزرج يكبار بر شما تسلط يابند، پيوسته بدان سبب بر شما برترى خواهند داشت و هرگز براى شما سهمى در آن قرار نخواهند داد، پس برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد» [شرح نهج البلاغه از ابن ابى الحديد معتزلى ج 2/ 39.]

ابوبكر بر آنان استدلال نمود كه اين امر، جز براى اين بخش از قريش شناخته نشده كه آنان از محل و نسب، مركزيت عرب را دارند و عمر استدلال نمود و گفت: چه كسى در حكومت و امارت محمد با ما منازعه مى كند در حالى كه ما اولياء و عشيره وى هستيم.

اگر معيار اين باشد، اهل بيت نبوت و در رأس آنان حضرت على عليه السلام شايسته ترند و آن حضرت هنگام شنيدن استدلال آنان گفته بود: «به درخت استدلال نمودند ولى ثمره آن را تباه ساختند». [شرح نهج البلاغه از ابن ابى الحديد معتزلى ج 6/ ص 4 و ج 2 ص 26.]

فان كنت بالشورى ملكت امورهم   فكيف بهذا و المشيرون غيب
و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم   فغيرك اولى بالنبى و اقرب

[شرح نهج البلاغه از ابن ابى الحديد ج 18/ ص 416.]

يعنى: اگر تو با شورا، بر آنان دست يافته اى، اين چگونه باشد در حالى كه افراد شورا غايب بوده اند و اگر بر خويشاوندى استدلال نموده اى، غير از تو به پيامبر شايسته تر و نزديكتر است.

سرانجام، عمر در مورد بيعت ابوبكر گفته است: «بيعت ابوبكر اشتباهى بود آن چنانكه بود اما خداوند شر آن را دور ساخته است» [طبرى ج 3 ص 205.]

لكن من مى گويم اشتباهى بود كه امت را پاره پاره نموده و آن را از راه راست دور ساخت.

على و خلافت

على عليه السلام و عباس و هاشميان از نخستين لحظه بيعت ابوبكر را رد كردند و در خانه فاطمه عليهاالسلام بعنوان مخالفت به بسط نشستند.

ابوسفيان سعى كرد كه از آب گل آلود صيد كند. در تاريخ طبرى آمده است «هنگامى كه مردم بر بيعت ابوبكر فراهم آمدند، ابوسفيان گفت: چرا اين امر براى كوچكترين بخش از قريش باشد، پس به راه افتاد در حالى كه مى گفت: به خدا كه من گرد و غبارى را مى بينم كه آن را خاموش نمى كند به جز خون يا خاندان عبد مناف! ابوبكر كجاى كار شماست اى دو مستضعف، اى على و اى عباس. سپس گفت: اى ابوالحسن، دست خود را بگشاى تا با تو بيعت كنم به خدا اگر بخواهى، شهر را بر ضد او پر از سواره و پياده مى سازم» [طبرى ج 3 ص 209.] اما على عليه السلام پيشنهادش را رد كرد زيرا كه از اهداف ابوسفيان و بنى اميه، كه دشمنان اسلام بودند، آگاه بود. پس به او گفت: «به خدا كه تو مدت ها براى اسلام بدى را مى خواستى. ما نيازى به دلسوزى تو نداريم» [طبرى ج 3 ص 209.]

اما ابوسفيان پس از آنكه ابوبكر، فرزندش يزيد را به امارت فرستاد، و منصبى داد آرام گرفت [طبرى ج 3 ص 209.]

امام على عليه السلام مى دانست كه امت اسلام بر سر دو راهى قرار گرفته و مردام گرفتار هواها گشته و هر تلاشى براى تصحيح انحراف از طريق جنگ مسلحانه، خطرى بر كل وجود اسلام بشمار مى رود كه على عليه السلام از آن محافظت مى نمود و بر آن امين بود.

اهل بيت عليهم السلام بيان كرده اند كه چرا على عليه السلام با شمشير به مخالفت با خلفاء برنخاست. امام صادق عليه السلام در جواب سوالى كه يكى از ياران آن حضرت پرسيد: آيا چه چيزى اميرالمومنين را بازداشت از اينكه مردم را به سوى خود فراخواند و شمشير خود را در برابر كسى كه حقش را غصب كرد، از غلاف بيرون كشد؟ گفت: «از اين ترسيد كه مرتد شوند و اشهد ان محمدا رسول اللَّه نگويند». تا ريخ مخالفت آن حضرت را با آنچه در جريان بود به ما اعلام مى كند، زيرا كه ما نقش سياسى عمده اى براى حضرت على عليه السلام در روزگار خلفاء از قبيل وفادارى و غيره، نمى شناسيم و خبرى در مورد وى در همه جنگ هاى پس از رحلت پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله نداريم. در حالى كه موضع گيريهاى جهادى آن حضرت در زمان حيات پيامبر صلى اللَّه عليه و آله مشهور است.

هنگامى كه عبدالرحمن بن عوف در شوراى شش نفره از او خواست تا به كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره شيخين عمل كند، آخرين مورد را رد كرد كه اين امر، مطابقت سيره شيخين، «ابوبكر و عمر» را با سيره پيامبر صلى اللَّه عليه و آله مورد شك و ترديد قرار مى دهد و اگر معتقد به مطابقت آن با سيره پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بود پس علت رد كردن آن چه بوده است؟

امام على عليه السلام بارها حق خود را در خلافت و منحصر بودن امامت در اهل بيت نبوت عليهم السلام مورد تاكيد قرار داده و گفته است: «كجايند آنان كه ادعا نمودند كه آنها به جاى ما راسخون فى العلم هستند، آن هم به دروغ و تعدى بر ما كه خداوند ما را رفعت داده و آنان را فروگذاشته و به ما عطا نموده و آنها را محرومشان ساخته و ما را داخل نموده و آنها را خارجشان ساخته است. به وسيله ما هدايت خواسته مى شود و گمراهى دور مى گردد. ائمه از قريش هستند كه در اين شاخه از بنى هاشم قرار داده شده اند و براى كسى جز آنان شايسته نيست و ولايت غير از آنان درست نمى باشد» [نهج البلاغه، تصحيح صبحى صالح ص 201.]

در سخن ديگرى از آن حضرت است كه مى گويد: «اما استبداد بر ما در اين مقام كه ما به رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله در نسب بالاتر و نزديك تريم، تبعيضى بود كه روحيه گروهى بر آن بخل ورزيدند و دلهاى عده اى ديگر به آن سخاوتمندى نشان دادند. اما حكم از آن خداوند است و روز قيامت بازگشت به سوى اوست» [نهج البلاغه، تصحيح صبحى صالح ص 231.]

آن حضرت عليه السلام در مورد اهل بيت نيز مى گويد: «آنان جايگاه راز و بازگشت امر و گنجينه علم و پناهگاه حكم و غارهاى كتاب ها و كوه هاى دين او هستند كه كژى پشت دين را به آنان راست نمود و لرزه اندامش را به آنها دور ساخت... در اين امت، كسى با آل محمد صلى اللَّه عليه و آله مقايسه نشود و از آنان كه نعمتش بر آنان جارى گرديده، كسى با آنها برابر نمى گردد. آنان اساس دين و ستون يقين هستند، آنچه گران بار است به سوى آنان روى مى آورد و آنكه در راه است به آنها مى پيوندد، ويژگى هاى ولايت براى آنهاست و وصيت و ميراث، براى آنان مى باشد» [نهج البلاغه، تصحيح صبحى صالح ص 47.]

در همان منبع نيز، گفتار آن حضرت آمده است كه: «ما درخت نبوت و محل فرود رسالت و جايگاه رفت و آمد فرشتگان و معادن علم و سرچشمه هاى حلم هستيم. يارى كننده و دوستدار ما در انتظار رحمت است و دشمن ما منتظر يورش» [نهج البلاغه، تصحيح صبحى صالح ص 162- 163.]

يكى از علماى مدعى دوستى اهل بيت عليهم السلام با بعضى از برادران ما گفتگويى داشت. به آنان گفت: «على ولايتى داشت كه خداى سبحانه و تعالى به وى عطا نموده و اگر خلافت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله براى وى بود، با دعاى آن حضرت، مى توانست بر آن دست يابد و كسى نمى توانست كه جاى وى را اشغال كند». و اضح است كه اين گفتار ضعيفى كه سستى آن آشكار است نمى تواند وسيله اى باشد كه با آن، مساله كودتا بر ضد على عليه السلام را نفى كنيم.

زيرا كه اين امر را به سوالهاى متعددى مى كشاند از جمله اينكه چگونه پيامبران گذشته را سر بريدند در حالى كه آنان بى هيچ ترديدى اولياء اللَّه بودند و اينكه چگونه برترين و كامل ترين آنان را كه حبيب پروردگار عالميان است يعنى حضرت محمد صلى اللَّه عليه و آله را اذيت و آزار رساندند. و چرا در روز احد دندانهاى آن حضرت شكسته مى شود و سپاه پاى به فرار مى گذارد، آيا آن حضرت نمى توانست كه با دعائى همه مشركان را فرارى دهد.

در واقع انبياء و اولياء براى هدايت بدون اجبار مردم آمده بودند. اما معجزه و كرامت، براى اجبار بندگان براى حركت در راه راست نبوده بلكه براى اتمام حجت و بيان حقيقت منزلت اولياء در نزد خداى تعالى بوده است و اگر هر انحرافى با يك دخالت غيبى مواجه مى شد تا مردم به حق بازگردانده شوند، ديگر معنايى براى امتحان و مفهومى براى ثواب و عقاب وجود نمى داشت. خداى تعالى مى فرمايد: (و لو شاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا افانت تكره الناس حتى يكونوا مومنين) يعنى: «اگر پروردگار تو مى خواست همه كسانى كه روى زمين هستند، ايمان مى آوردند، آيا تو مردم را مجبور مى سازى كه ايمان بياورند»؟ [سوره يونس، آيه: 99.]

امام و خليفه، به نص از سوى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله شناخته مى شود و بر مردم است كه به يارى وى ملتزم باشند همانگونه كه كعبه با رفتن مردم به حج آن شناخته مى شود كه به سوى آن مى آيند و خود آن، به سوى كسى نمى رود. در اسد الغابه از على عليه السلام آمده است كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرموده است: «تو بمنزله كعبه هستى، به سوى تو مى آيند و تو به سوى كسى نمى روى، پس اگر اين قوم به سوى تو آمدند و آن را- يعنى خلافت را- به تو تحويل دادند، از آنان بپذير، و اگر به سوى تو نيامدند به سوى آنان مرو تا اينكه آنان به سوى تو بيايند» [اسد الغابه فى معرفه الصحابه ج 4 ص 31 از ابن اثير.]

اميرمؤمنان على عليه السلام نظر خود را به اختصار در خطبه معروف شقشقيه [نهج البلاغه، خطبه سوم ص 48.] بيان مى كند آنجا كه مى فرمايد: «آرى، به خدا كه فلان كس [ابوبكر.] آن را چون پيراهنى بر خود پوشاند در حالى كه مى دانست كه محل من نسبت به آن، محل قطب است از آسياب، كه سيل از من روان شود و پرندگان به سوى من بالا نيايند، پس من در برابر آن پرده اى انداختم و از آن روى گرداندم و به اين انديشه بودم كه يا با دستى شكسته اقدام كنم و يا اينكه بر تاريكى كورى (گمراهى خلق) صبر نمايم، كه بزرگسال در آن به كهولت رسد و خردسال در آن پير گردد و مومن در آن رنج كشد تا به ديدار پروردگار برسد!

پس ديدم كه صبر بر آن خردمندانه تر است، و صبر كردم در حالى كه خارى در چشم و استخوانى در گلو داشتم و ميراث خود را غارت شده مى ديدم، تا اينكه اولى به راهش رفت و آن را پس از خود به فلانى [عمر بن خطاب.] واگذار نمود آنگاه قول اعشى را مثال آورد:

شتان ما يومى على كورهاو يوم حيان اخى جابر

يعنى: فرق است ميان امروز من كه بر كوهان و پالان شتر سوار و به رنج سفر گرفتارم، با روزى كه نديم حيان برادر جابر بودم (مقصود امام عليه السلام مقايسه ميان گرفتارى آن روز خود با زمان حيات پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله بوده است. مترجم) و شگفت آنكه، در حالى كه وى در زمان حياتش آن را رد مى كرد، ناگهان، آن را بعد از خود به ديگرى مى سپارد

آن دو، دو پستان آن خلافت را ميان خود تقسيم نمودند پس آن را در جاى ناهموارى قرار داد كه سخن در آن تند و همراه زخم زبان بود و ديدارش رنج آور و اشتباهش بسيار و عذرخواهيش بى شمار، پس هر كه با وى بود همچون سوار بر شترى سركش مى بود كه اگر افسارش را محكم نگه مى داشت، بينى شتر پاره مى شد و اگر آن را رها مى نمود در پرتگاه هلاكت مى افتاد. سوگند به خدا كه مردم گرفتار اشتباه شدند و به راه حق نرفتند و من در طول اين مدت و در سختى اين محنت صبر كردم تا اينكه او نيز به راه خود رفت و آن را در ميان گروهى قرار داد كه ادعا كرد من يكى از آنان بودم. خدايا از تو يارى مى طلبم در مورد شورائى كه تشكيل شد، چه وقت همراه اولين شخص از آنها، در مورد من شك و ترديدى بود كه اينك با اين افراد، همسان قرار داده شوم! اما بهر حال در فراز و نشيب همراه آنان شدم، تا اينكه يكى از آنان به كينه خود توجه كرد و ديگرى به دامادش متمايل شد، همراه با دو نفر ديگرى كه بردن نامشان زشت و اهانت آميز است، تا اينكه نفر سوم قوم برخاست در حالتى كه دو جانبش باد كرده بود ميان موضع بيرون دادن و خوردنش، و خويشاوندانش همراه وى برخاستند و مال خدا را خوردند، همچنانكه شتران علف هاى بهارى را مى خورند تا اينكه ريسمان تابيده اش باز شد و رفتارش سبب قتلش گرديد و پرى شكمش او را برانداخت».

خلافت على

پس از درگذشت عثمان، امت را چاره اى نبود مگر اينگه به سوى كسى روى آورند كه آنان را به راه راست برد (آن گونه كه عمر گفته بود) زيرا كه فساد سياسى به اوج خود رسيده و اموال مسلمين در دست بردگان رها شده افتاده بود و امت ناگزير بودند تا كسى را بيابند كه آنان را به ياد سيره پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بيندازد، پس از آنكه سال ها از آن روى برگردانده و به آن وضع خود رسيده بودند...

خلافت، در حالى به سوى على عليه السلام آمد، كه با اندامى پر از جراحات خود را به زحمت به روى چهار دست و پا مى كشيد، آن هم به سبب خود رايى هاى گذشتگان، در وضعى كه اسلام جز نام و از قرآن جز نوشته اى باقى نمانده بود...

سرانجام پرده ها كنار رفته و راه حل را دانسته بودند «خداوند، امت را براى مشكلى باقى نگذارد كه ابوالحسن براى آن نباشد» [طبقات ابن سعد ج 2 ص 339.]

بر گرد آن حضرت جمع شدند و از او خواستند تا خلافت را بپذيرد. به آنان گفت تا غير از او را بجويند زيرا مى دانست كه آنان در حكومت بر حق او تاب تحمل ندارند و او كسى است كه در راه حق، از سرزنش هيچ سرزنش كننده اى نمى هراسد آنگونه كه در مورد اموالى كه عثمان آنها را بر دوستدارانش تقسيم كرده بود در حالى كه متعلق به عموم مسلمين بود، گفته است: «به خدا اگر ببينم با آن مال، زنان را به ازدواج گرفته و كنيزان را مالك شده باشند، آن را بازمى گردانم كه در عدالت، فراخى باشد و هر كس از عدالت به تنگ آيد ، ستم گرى بر او تنگ تر خواهد بود» [نهج البلاغه: ص 57 خطبه 15.]

على چنين خواهد بود و اين وضع براى كسانى كه بر بخشش ها و عطاياى املاك در زمان خلفا عادت كرده و نيز كسانى كه شخص على عليه السلام را به عنوان حاكم نمى پسنديدند، خوشايند نبود. پس مردم را به جنگ آن حضرت تحريك نمودند و على عليه السلام مدتى كه بر مسلمين حكومت داشت همراه با جنگ هايى شد كه حد فاصل ميان حق و باطل بود. زيرا پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به وى خبر داده بود كه «براى تأويل نبرد خواهى كرد، همان گونه كه براى تنزيل نبرد كردى» [المستدرك ج 3 ص 123.]

امام على عليه السلام در مورد بيعت كردن مردم با خويش مى گويد:

«پس، چيزى مرا نبود مگر اينكه ديدم مردم همچون موى گردن كفتار از هر سوى در اطراف من جمع شدند تا آنجا كه حسن و حسين به زير دست و پا رفتند و دو طرف رداى من پاره شد و آنان همانند گله گوسفند پيرامون مرا گرفتند، و هنگامى كه امر خلافت را پذيرفتم گروهى پيمان شكستند و ديگرانى از حق گذشتند و جمعى از اطاعت فرمان خداى تعالى روى گرداندند [اصحاب جمل- خوارج- صفين، به طور پى در پى. نهج البلاغه خطبه 3 ص 49.] گويى كه سخن خداى سبحان را نشنيده اند كه مى فرمايد: (تلك الدار الآخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين) [سوره قصص، آيه: 83.] يعنى: «آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه خواهان برترى و فساد در زمين نباشند، و عاقبت از آن انسان هاى باتقواست».

آرى: «به خدا كه آن را شنيده و فهميده بودند، اما دنيا در چشمانشان زيبا، جلوه كرده و خوشى هاى آن به نظرشان خوشايند گشته بود» [نهج البلاغه: خطبه 3 ص 49- 50، خطبه شقشقيه.]

جنگ جمل

طلحه و زبير تا زمان عثمان صاحب مقام بودند، و اميدوار بودند كه در روزگار على عليه السلام به خواسته هاى فراوانى دست يابند ولى هنگامى كه به خواسته خود نزد امام عدالت، نرسيدند، در دل تصميمى گرفتند و از على عليه السلام پس از آنكه با او بيعت كرده بودند، اجازه خواستند كه براى عمره به مكه بروند. آن حضرت با اينكه از نيت آنان آگاه بود، به آنها اجازه داد و به اصحاب خود فرمود: «به خدا كه قصد عمره ندارند، آنها قصد پيمان شكنى دارند» [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 11 ص 17 و بحارالانوار ج 32 ص 25.] آن دو در مكه به عايشه پيوسته، او را براى خارج شدن تشويق نمودند.

عايشه دختر ابوبكر:

در نيمه دوم خلافت عثمان بن عفان، جناب عايشه «از سخت ترين مردم بر ضد عثمان بود تا آنجا كه جامه اى از جامه هاى پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را بيرون آورد و آن را در خانه خود آويزان كرد و به كسانى كه بر او وارد مى شدند مى گفت: اين جامه رسول خداست كه هنوز از بين نرفته، در حالى كه عثمان سنتش را از بين برده است... و گفته اند كه وى نخستين كسى بود كه عثمان را نعثل نام نهاد (كه نام يكى از يهوديان مدينه بود) و مى گفت نعثل را بكشيد، خداوند نعثل را بكشد. [طبرى ج 4 ص 459.]

چنانكه منابع تاريخى نقل مى كنند، جناب عايشه در مكه بود كه پيش از كشته شدن عثمان به آنجا رفته و هنگامى كه حج خود را به پايان رسانيد، به سوى

مدينه بازمى گشت كه در ميان راه، يكى از آشنايانش، ابن ام كلاب، با او روبرو مى شود و عايشه به او مى گويد: عثمان چه كار كرد؟ گفت: كشته شد! گفت: دور و نابود باد. و لى آنچه مايه شگفتى ماست آنكه او همراه با لشكر جرارى براى جنگ با على عليه السلام خارج مى شود به اين جهت كه به ادعاى او عثمان را كشته بود. اما اين چگونه است كه او قبلا قتل عثمان را خواسته و اينك براى گرفتن انتقام خون وى لشكركشى مى كند؟!

طبرى مى گويد هنگامى كه عايشه ابن ام كلاب را ديد كه وى را از كشته شدن عثمان با خبر ساخت، گفت: پس از آن چه كار كردند؟ گفت: اهل مدينه به اجتماع بر آن شدند و به بهترين شيوه عمل كردند، آنها بر خلافت على بن ابيطالب متفق شدند.

او گفت: «به خدا كاش آن يك بر اين يك بهم برمى آمد اگر امر خلافت براى دوست تو استقرار يابد، مرا بازگردانيد، مرا بازگردانيد. پس به سوى مكه رفت در حالى كه مى گفت: به خدا عثمان مظلوم كشته شد. به خدا كه انتقام خون او را خواهم خواست. ابن ام كلاب به وى گفت: براى چه! به خدا تو نخستين كسى بودى كه بر او اعتراض نمودى و مى گفتى نعثل را بكشيد كه كافر شده است». [طبرى ج 4 ص 459.]

ابن ام كلاب حق داشت كه اينگونه تعجب كند! ولى با نگاه سريعى به تاريخ عايشه نسبت به على عليه السلام مى بينيم كه او از زمان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله با او موافق نبوده و سخن وى كه اخيرا بيان كرديم، بر ميزان كينه اش نسبت به على عليه السلام حكايت دارد كه به صورت جنگ و تحريك و تشويق و بلكه به فرماندهى سپاه براى جنگ با وى درآمد. در حالى كه سخن پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، پيش از اين بيان شد كه «جز مومن تو را دوست نمى دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى ورزد» [سنن ترمذى ج 5 ص 643 حديث 3736، كنز العمال ج 11 ص 598 حديث 32878.] و همين منابعى كه اين حديث را نقل كرده اند، ما را از دشمنى عايشه نسبت به على عليه السلام خبر مى دهند تا آنجا كه نام بردن از او را تحمل نمى كرد و امام احمد بن حنبل روايت مى كند كه: «روزى، ابوبكر آمد و براى ديدار پيامبر صلى اللَّه عليه و آله اجازه خواست و پيش از وارد شدن شنيد كه عايشه با صداى بلند به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله مى گفت: به خدا دانستم كه على نزد تو از من و پدرم محبوبتر است. اين را دوبار تكرار كرد تا اينكه پدرش او را كتك زد». [مسند احمد بن حنبل ج 5 ص 345 حديث 17953.]

مجموعه اى از حالت هاى نفسانى در وراء موضع گيرى عايشه نسبت به اهل بيت عليهم السلام قرار داشت تا آنجا كه به صراحت عدم دوستى خود نسبت به حضرت حسن عليه السلام را بيان كرد هنگامى كه مى خواستند او را نزد جدش حضرت مصطفى صلى اللَّه عليه و آله به خاك سپارند كه او به سوى آنان خارج شد و گفت: «كسى را كه دوست نمى دارم، در خانه ام دفن نمى شود» [ارشاد مفيد ص 193.] و شايد بارزترين آن صفات رشك بردن عجيب او بود كه بر هيچكس پوشيده نماند. و ما آن را در مطالب درسى خود خوانده ايم. و نيز عوامل بسيار ديگرى وجود داشت كه علت خروج عايشه بر ضد على عليه السلام بوده اند. شايد مهم ترين آنها موضع گيرى على و اهل بيت عليهم السلام در برابر خلافت پدرش و نيز ايستادن حضرت زهرا عليهاالسلام در برابر او بوده و معلوم است كه حضرت زهرا عليهاالسلام همسر على عليه السلام و مادر حسن و حسين و از همه

مهم تر تنها دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله از خديجه نخستين همسر آن حضرت مى باشد كه عايشه بر او رشك مى برد. حتى در هنگامى كه او در جهان ديگرى بوده و رحلت كرده بود... اين امر نياز به تأمل دارد، ما چيزى را نمى يابيم كه خروج عايشه بر ضد امام على عليه السلام را توجيه كند، بلكه آن را به موجب دليل نقلى و عقلى و اجماع امت بر خلاف شرع مى دانيم.

عايشه با خروج خود با صريح آيات قرآنى مخالفت نمود كه زنان پيامبر را به آرام گرفتن در خانه هايشان فرمان مى دهد: (و قرن فى بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهليه الاولى) [سوره احزاب، آيه: 33.] يعنى: «در خانه هايتان آرام گيريد و چون جاهليت پيشين خود را آشكار نسازيد». همه همسران پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به جز عايشه، اين دستور را اجرا نمودند.

همچنين خروج او بر خليفه شرعى، صرف نظر از اينكه وى زنى بوده است كه دستور داشت در خانه اش بماند و آن روش اهل سنت و جماعت است اشكال ديگرى دارد و آن اينكه امام على عليه السلام به عنوان خليفه مسلمين، محل اجماع امت بود و براى عايشه جايز نبوده است كه بر ضد او خروج كند و با وى بجنگد، زيرا كه اين امر، بنا به عقيده ما و عقيده آنان، خروج از دين شمرده مى شود.

همچنان كه عقل به متناقض بودن موضع گيرى او حكم مى كند زيرا كه وى گاهى قتل عثمان را مطالبه مى كند و هنگامى كه اين امر اتفاق مى افتد، به خونخواهى وى برمى خيزد. اين چيزى عجيب و موضع گيرى غير قابل فهمى است كه البته نيازمند تامل و دقت است تا بتوانيم موضع خود را مشخص سازيم... خصوصا اينكه گفته شده است كه نصف دين، نزد حميراء (يعنى عايشه است).

حضرت پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، بشرحى كه در مستدرك آمده، از خارج شدن وى، خبر داده بود. گفت: پيامبر صلى اللَّه عليه و آله خروج بعضى از امهات مومنين را خبر داد، پس، عايشه خنديد و آن حضرت فرمود: «ببين اى عايشه كه تو آن يك نباشى». سپس خبر داد آن كس كه خارج شود سگ هاى حوأب، بر او پارس خواهند كرد. و هنگامى كه سگ ها (هنگام رفتنش براى جنگ جمل. م.) بر او پارس كردند، گفت: «اين كدام آبادى است؟ گفتند: حوأب. گفت، گمان نكنم كه بازگردم؟ زبير گفت: نه! بلكه مى روى تا مردم تو را ببينند. گفت: رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را شنيدم كه مى گفت: چگونه باشد يكى از شما هر گاه سگ هاى حوأب او را پارس كنند» [مستدرك حاكم ج 3 ص 119، 120.]

در زمان حيات حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله ما او را همانگونه مى بينيم كه در آيه هاى مباركه سوره تحريم آمده كه در مورد همسران پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به تفصيل سخن گفته و براى ما بيان داشته است كه همسران پيامبران ضرورتا ممكن است در مرتبه اى واحد از ايمان نباشند بلكه ممكن است كه بر خلاف همسران پيامبرشان باشند و اين امر بعيدى نيست و خداوند تعالى براى ما مثال هايى مى آورد باشد كه ما متوجه شويم: (ضرب اللَّه مثلا للذين كفروا امراه نوح و امراه لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين فخانتاهما فلم يغنيا عنهما من اللَّه شيئا و قيل ادخلا النار مع الداخلين) [سوره تحريم، آيه 10.] يعنى: «خداوند مثالى در مورد كسانى كه كافر شده اند، زده است: زن نوح و زن لوط كه همسران دو تن از بندگان درستكار ما بودند و به آنان خيانت كردند و آنها در برابر خداوند نفعى براى آن د و نداشتند و به آن دو گفته شد كه به آتش وارد شويد همراه با وارد شوندگان به آن».

اين مثال در سوره تحريم آمده است كه (اين سوره) درباره كارهاى عايشه با پيامبر صلى اللَّه عليه و آله سخن مى گويد. خداى تعالى مى فرمايد: (ان تتوبا الى اللَّه فقد صغت قلوبكما و ان تظاهرا عليه فان اللَّه هو مولاه و جبريل و صالح المومنين و الملائكه بعد ذلك ظهير) [سوره تحريم، آيه: 4.] يعنى: «اگر به سوى خدا توبه كنيد، دلهايتان توجه نموده و اگر بر او با يكديگر همدست شويد، خداوند مولاى اوست، و جبرئيل و مومنان درستكار و پس از آنها فرشتگان. پشتيبان او هستند». اين آيه ها بنا به گفته عمر در مورد عايشه و حفصه نازل شده اند، آنگونه كه در صحيح بخارى آمده است [بخارى باب و اذا سر النبى الى بعض ازواجه. ج 6 ص 196- 197.]

خداوند تعالى آنان را به طلاق تهديد مى كند: (عسى ربه ان طلقكن ان يبدله ازواجا خيرا منكن مسلمات مومنات قانتات تائبات عابدات سائحات ثيبات و ابكارا) [سوره تحريم، آيه: 5.] يعنى: «اگر شما را طلاق دهد، شايد پروردگارش بجاى شما به او همسرانى بهتر از شما بدهد، زنانى مسلمان و با ايمان و پرستنده و توبه كننده و عبادت كننده و روزه دار كه بيوه يا دوشيزه باشند».

من نمى خواهم در مورد سيره عايشه به تفصيل سخن بگويم، زيرا اين مجال، مجال جهاد و جنگ و فرماندهى لشكرهاست كه خاص مردان مى باشد لذا فقط براى اينكه مطلب روشن شود اين موارد را بيان كردم.

يكى از دوستان با بعضى وهابيها در مورد جهاد زن سخن مى گفت و گفتگو بصورتى حاد درآمد و آن وهابى در برابر اين برادر با تعصب فرياد كشيد: «جهاد براى زن جايز نيست و اين تبرج بشمار مى آيد و حرام مى باشد» در اين هنگام آن برادر به او گفت: «پس در اين صورت چرا مادرتان در روز جمل خارج شد».

طرف هاى درگير در جنگ جمل اينها بودند: على عليه السلام خليفه مسلمين و ولى امر آنان از يكسو اما از سوى ديگر كسانى كه تحت فرماندهى عايشه و طلحه و زبير بودند.

عايشه خود عملا سپاه را فرماندهى مى كرد و همچون خليفه شرعى در امور آن مداخله مى نمود و گمان مى كنم كه او به اين خيال افتاده بود كه مى تواند جاى پدرش را بگيرد! در اين باره آنچه اين امر را تاييد مى كند، مطلبى است كه ابن ابى الحديد بيان كرده كه: «عايشه هنگامى كه در بصره بود، نامه اى به زيد بن صوحان عبدى نوشت و در آن چنين اظهار داشت: از عايشه ام المومنين دختر ابوبكر، همسر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به فرزند خالصش زيد بن صوحان، اما بعد در خانه ات اقامت گزين و مردم را از على بن ابيطالب بازدار. باشد كه آنچه دوست مى دارم از تو به من برسد كه نزد من تو موثق ترين فرد از اهل من هستى. والسلام.

لكن آن شخص به او چنين پاسخ داد: از زيد بن صوحان به عايشه دختر ابوبكر. اما بعد خداوند تو را فرمانى داده است و ما را فرمانى. به او امر كرده است كه در خانه ات آرام گيرى و ما را فرمان داده است كه جهاد كنيم در حالى كه نامه تو به من رسيده است كه در آن مرا دستور مى دهى كه بر خلاف فرمان خداوند عمل كنم كه در آن صورت كارى را انجام دهم كه خداوند تو را به آن امر كرده و تو كارى را مى كنى كه خداوند مرا به انجام آن فرمان داده است، پس دستور تو نزد من اطاعت نمى شود و نامه ات را جوابى نباشد [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 226.]

عايشه اينگونه با امامى مى جنگيد كه اطاعتش به عقيده ما واجب و به اجماع همگان خليفه مسلمين بود. بر خلاف ديگر خلفاء به اعتقاد اهل سنت و جماعت، كه اميرالمومنين بر او پيروز شد و شترش را پى زد و با وى به روش رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله با اهل مكه رفتار نمود، كه به آنان فرمود: «برويد كه شما آزاد شدگان هستيد»، و على عليه السلام او را سالم به مدينه فرستاد.