با نور فاطمه (سلام الله عليها) هدايت شدم

عبدالمنعم حسن سودانى
مترجم: سيد حسين محفوظى موسوى

- ۱۰ -


حديث منزلت:

در صحيح بخارى، در «كتاب بدء الخلق» در باب غزوه تبوك آمده است كه رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله به سوى تبوك خارج شد و على عليه السلام را به عنوان جانشين خود باقى گذاشت. پس گفت: آيا مرا در ميان كودكان و زنان باقى مى گذارى؟ حضرت فرمود: «آيا نمى پسندى كه نسبت به من بمانند هارون نسبت به موسى باشى؟ با اين تفاوت كه پيامبرى بعد از من نباشد» [صحيح بخارى ج 6 ص 3، مسلم نيز آن را در صحيح خود، كتاب فضائل الصحابه ج 4 ص 1870- 1871 حديث 31، در باب فضائل على بن ابى طالب آورده، همچنانكه احمد بن حنبل ج 1 ص 282 حديث 1493 و ديگران نيز، آن را روايت كرده اند.]

بر هر شخص محقق دقيقى پنهان نيست كه خلافت على عليه السلام چون خلافت هارون عليه السلام است جز اينكه نبوت با محمد صلى اللَّه عليه و آله ختم گرديده است. ما در بررسى داستانهاى بنى اسرائيل به وجه تشابه ميان جانشينى هارون براى حضرت موسى عليه السلام و اينكه چگونه آن سامرى قومش را گمراه كرد، و ميان خلافت على عليه السلام كه مسلمين از او برگشته و امر خلافت را به غير از او سپردند، اشاره كرديم كه اين امر شايسته تأمل مى باشد.

حديث انذار:

هنگامى كه آيه: (وانذر عشيرتك الاقربين) [سوره شعراء، آيه: 214.] يعنى: «خويشان نزديكت را فراخوان»! بر رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله نازل گرديد، آن حضرت فرزندان عبدالمطلب را به ميهمانى دعوت كرد و سپس فرمود: «به خدا كه من در ميان عرب، جوانى را نمى شناسم كه براى قوم خود چيزى برتر از آنچه من براى شما آورده ام، آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را برايتان آورده ام و خداوند مرا فرمان داده است تا شما را به آن دعوت كنم. پس چه كسى از شما مرا يارى مى دهد كه به سبب آن برادر و وصى و جانشين و وارث من باشد؟ كسى بر پاى نخواست در اين باره على عليه السلام گفته است: من كه از همه آنان كم سن و سالتر بودم و چشم من از همه ضعيف تر و شكم من بزرگتر و ساق پايم لاغرتر بود، گفتم: من هستم، اى پيامبر خدا! وزير تو بر آن خواهم بود. پيامبر فرمود: بنشين! سپس سه بار آن مطلب را فرمود و من در هر بار برمى خواستم و او مى فرمود: بنشين! تا بار سوم گردنم را گرفت و فرمود: اين، برادر و وصى و خليفه من است، از او فرمان بريد و اطاعتش نماييد.

آنان خنده كنان برخاستند و به حالت تمسخر به ابوطالب گفتند: به تو دستور داده است كه از پسرت فرمان برى و اطاعتش نمايى!» [ا ريخ طبرى: ج 2 ص 320- 321.] و البته دلالت اين حديث نيازمند به توضيح نيست چون دلالت آن از آفتاب نيمروز آشكارتر است.

حديث الرايه (حديث پرچم):

فردى در يك گفتگو كوشيد تا بر من ثابت نمايد كه خلفاى سه گانه، بر حضرت على عليه السلام، برترى دارند. به او گفتم: من يك حديث مى آورم كه براى بيان تفاوت ميان على عليه السلام و ابوبكر و عمر، كافى است. ابن كثير در كتاب خود، البدايه و النهايه، روايت كرده است كه «پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، ابوبكر (رض) را به سوى يكى ازقلعه هاى خيبر فرستاد. او درگير نبرد شد سپس بى آنكه فتحى داشته باشد نزد پيامبر بازگشت نمود. در حالى كه سعى و تلاش خويش را كرده بود. سپس عمر (رض) را فرستاد او نيز درگير نبرد شد اما كوشش او نيز فتحى به عمل نياورد. در اين هنگام حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله فرمود: فردا، پرچم را به دست مردى مى دهم كه خداوند و پيامبرش، او را دوست دارند. و او خدا و پيامبرش را دوست دارد.

خداوند به دست او پيروزى عنايت خواهد كرد. مى تازد ولى نمى گريزد. آنگاه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله على را فراخواند در حالى كه در آن روز، چشمانش دردمند بود، پس از بزاق دهان خود بر چشمانش ماليد. سپس فرمود: پرچم را بگير و حركت كن تا اينكه خداوند، پيروزى را نصيب تو فرمايد» [البدايه و النهايه ج 4 ص 186.]

از خلال اين روايت درمى يابيم كه واقعا چه كسى برتر. اگر اين چنين نيست! چه لزوى داشت تا حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله على عليه السلام را با صفاتى كه در حديث فوق آمده است، متمايز سازد؟ در حالى كه آن حضرت كسى است كه داراى جامعيت در سخن و فصاحت زبان و بلاغت تعبير بوده است. خصوصا آخر كلام «نمى گريزد» اشاره به فرار كسانى است كه پيش از او در ميدان نبرد بودند. كه گرچه ابن كثير از اين امر شرم داشته اما طبرى در تاريخ خود با وضوح تمام آن را بيان كرده است. آنجا كه مى گويد «پس عمر و يارانش عقب نشسته نزد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بازگشتند، در حالى كه يارانش او را مى ترساندند و او نيز ياران خويش را مى ترساند».

بخارى نيز اين حديث را در كتاب الجهاد و السير، در باب آنچه در مورد پرچم پيامبر صلى اللَّه عليه و آله گفته شده، و باب كسى كه به دست او شخصى مسلمان شده بود آورده است.

همچنين در صحيح مسلم كتاب الجهاد و السير، غزوه ذى قرد و در كتاب فضايل صحابه. باب فضايل على اين حديث وجود دارد.

لذا من نمى خواهم شخصى را بدون دليل، بر شخص ديگرى برترى دهم. يعنى خود را ملزم مى دانم تا شخصى را برتر شمارم كه واقعا خداوند او را برترى داده است. زيرا كه در سيره ابن هشام آمده است: «هنگامى كه سوره برائت نازل شد، پيامبر صلى اللَّه عليه و آله آن را بوسيله ابوبكر فرستاد، سپس على را به دنبال وى فرستاد تا آن را از او بگيرد. در اين هنگام ابوبكر به سوى پيامبر بازگشت نمود و پرسيد: آيا چيزى در مورد من نازل شده است؟ پيامبر فرمود: نه اما من فرمان يافتم كه يا خود آن را ابلاغ نمايم و يا مردى كه از اهل بيت من باشد.» [سيره نبويه ابن هشام ج 4 ص 545 و مانند آن در مستدرك ج 3 ص 51، و تفسير طبرى ج 10 ص 47.]

از آنجا كه سخن از فضايل على و منزلت او به درازا مى كشد، خلاصه اى از آنچه ابن حجر عسقلانى كه شخص معروفى در نزد اهل سنت و جماعت است و آن را در كتاب خويش الاصابه فى تمييز الصحابه آورده است، بيان مى كنم. از جمله آنچه وى آورده اين موارد است:

- حديث الرايه (پرچم) كه قبلا بيان شد.

- حديث انذار

- هنگامى كه آيه تطهير: (انما يريد اللَّه...) نازل شد، حضرت رسول، ردايش را گرفت و آن را در مقابل على و فاطمه و حسن و حسين قرار داد و آيه را تلاوت كرد.

- حديث خوابيدن (على) در بستر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله در آن هنگام كه پيامبر مهاجرت فرمود:

- حديث منزلت

- بستن دربها، بجز درب خانه على عليه السلام. او با جنابت وارد مسجد مى شد، زيرا كه راه منزل او بود و راهى ديگر غير از آن نداشت.

- فرموده پيامبر كه: هر كه من مولاى او بوده ام، على نيز مولاى اوست.

- گفته عمر كه: «خداوند مرا براى مشكلى باقى نگذاشت كه ابوالحسن براى آن نباشد».

- گفته ى على: «از من بپرسيد! در مورد كتاب خداى تعالى از من بپرسيد! به خدا، آيه اى نيست مگر اينكه من ميدانم كه در شب نازل شده است يا در روز».

- معاويه به سعد بن ابى وقاص گفته است: چه چيزى تو را بازداشت از اينكه ابوتراب (يعنى على) را ناسزا بگويى؟ گفت سه مطلبى را بياد دارم كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به على گفت كه اگر يكى از آنها براى من بود، نزد من بهتر از اين بود كه شتران سرخ موى را داشته باشم. پس او را ناسزا نمى گويم. زيرا شنيدم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را كه فرمود: نسبت تو به من در منزلت هارون به موسى است جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود، و شنيدم او را كه در روز خيبر مى گفت: فردا پرچم را به كسى مى دهم كه خداوند و رسولش را دوست مى دارد و خداوند و رسولش او را دوست دارند. ما با اين گمان كه يكى از ما باشد خود را آماده اين كار كرده بوديم. آنگاه پيامبر فرمود: على را نزد من فراخوانيد، حديث (معروف). و (نيز) آيه: (فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم) [سوره آل عمران: آيه/ 61.] يعنى: «بگو بياييد تا فرزندانمان و فرزندانتان و زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را، فراخوانيم». در اين مورد رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله على و فاطمه و حسن و حسين را فراخواند و گفت: خداوندا، اينان اهل (بيت) من هستند.

- فرموده پيامبر صلى اللَّه عليه و آله به على: «جز مومن تو را دوست ندارد و جز منافق كسى تو را دشمن نباشد».

- گفته پيامبر صلى اللَّه عليه و آله: «از على چه مى خواهيد كه على از من است و من از على هستم و او رهبر و ولى هر مومنى بعد از من مى باشد».

- فرموده آن حضرت صلى اللَّه عليه و آله: «اگر على را امير قرار دهيد (و البته نمى بينم كه شما چنين عمل كنيد) او را هدايت كننده و هدايت شده مى يابيد كه شما را به راه راست مى برد» [الاصابه فى تمييز الصحابه ج 4 ص 464- 468.] در اينجاست كه من (نگارنده اين كتاب) مى گويم: به حقيقت راست گفت پيامبر بزرگوار صلى اللَّه عليه و آله!

مناظره مأمون عباسى در فضيلت على [عقد الفريد ابن عبد ربه اندلسى ج 5 ص 92- 101.] ]

اگر بخواهيم در مورد مناقب و فضايل اميرالمومنين على عليه السلام سخن بگوييم، اين كار به چندين مجلد نياز خواهد داشت. البته آنچه را بيان كردم، براى صاحبان بصيرت و بينايى، كفايت مى كند. لذا ما اين مطلب را به پايان مى بريم اما با ذكر مناظره خليفه عباسى، مامون و احتجاج او با فقهاى زمانه اش در مورد برترى على عليه السلام! عليرغم اينكه مأمون و همه ى خلفاى عباسى از دشمنان اهل بيت عليهم السلام بوده اند. زيرا كه آنان در آغاز رسيدن به زمامدارى و براى تحكيم پايه هاى حكومت خويش، براى خوشنودى مردم ادعاى پيروى از آل محمد صلى اللَّه عليه و آله را داشتند. قيام آنان بر ضد امويان نيز تحت اين شعار بود. ولى الملك عقيم... و همين كه قدرت آنان تثبيت شد، به جنگ با آل محمد صلى اللَّه عليه و آله و شيعيان آنان پرداختند. چنانكه در دشمنى نسبت به اهل بيت عليهم السلام از بنى اميه شديدتر بودند. در كتاب عقد الفريد ابن عبد ربه اندلسى آمده است كه:

به هر حال مأمون براى يحيى بن اكثم قاضى القضات، و جمعى از علماء پيغام فرستاد. دستور داد تا همراه خود هنگام سپيده دم، چهل نفر فقيه را حاضر كند كه همگى گفته ها را درك كنند و قادر به جواب درست باشند آن عده، آماده گشتند و پيش از طلوع فجر، نزد وى حاضر شدند. او درباره موضوع هاى مختلف با آنان به بحث پرداخت و سپس گفت: من شما را براى اين كار احضار نكرده ام، بلكه دوست داشتم كه به شما خبر دهم به اينكه اميرالمومنين (يعنى خود مأمون- مترجم) مى خواهد با شما در مذهبى كه خود بر آن است و دينى كه با آن به خدا اعتقاد دارد مناظره اى داشته باشد. گفتند: اميرالمومنين بفرمايد. خداوند او را موفق فرمايد. مأمون گفت: اميرالمومنين خداى را معتقد است بر اينكه على بن ابيطالب بهترين خلق خدا پس از پيامبرش صلى اللَّه عليه و آله و شايسته ترين مردم براى خلافت است. در اين هنگام (يكى از فقهاء به نام اسحاق) گفت: در ميان ما وجود دارد كسى كه علم ندارد به آنچه اميرالمومنين در مورد على گفته است. در حالى كه اميرالمومنين ما را براى مناظره دعوت كرده است. گفت: اى اسحاق، راه و روش را برگزين كه چه كنم؟ آيا من از تو بپرسم و يا اينكه تو سوال مى كنى؟ اسحاق گفت: من اين فرصت را از او غنيمت شمرده گفتم: خوب من از شما مى پرسم اى اميرالمومنين! گفت: بپرس! گفتم: اميرالمومنين از كجا و به چه استنادى گفته است كه على بن ابى طالب برترين مردم پس از رسول خدا و شايسته ترين آنان به خلافت بعد از اوست؟ گفت: اى اسحاق، به من خبر ده كه مردم به واسطه چه چيزى برترى مى يابند در هنگامى كه گفته مى شود فلانى از فلانى، برتر است؟ گفتم: به اعمال نيك. گفت: راست گفتى. سپس گفت: مرا خبر ده در مورد كسى كه بر دوستش برترى يافت در زمان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سپس در حاليكه آن شخص پس از وفات پيامبر فروتر دانسته شده است لكن كارى بالاتر از شخص برتر در زمان پيامبر انجام داده باشد، آيا به او ملحق مى شود؟ اسحاق گفت: من سر به زير انداختم. به من گفت: اى اسحاق، مگو آرى. زيرا كه اگر آرى گفتى، در همين زمان كسى را به تو نشان مى دهم كه بيش از او در جهاد و حج و روزه و نماز و صدقه باشد. گفتم: بارى، اى اميرالمؤمنين. شخص فروتر در زمان رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله هرگز به شخص برتر ملحق نشود. گفت: اى اسحاق، پس بنگر كه ياران تو يعنى كسانى كه دينت را از آنها گرفته و آنان را پيشواى خود قرار داده اى، از فضايل على بن ابى طالب روايت كرده اند و با آن مقايسه كن آنچه را كه آنها در فضايل ابوبكر و عمر براى تو آورده اند، پس اگر براى آن دو، فضايلى يافتى همانند آنچه براى على به تنهايى وجود دارد و بگو كه آن دو از او برترند. نه به خدا با فضايل او مقايسه كن، فضايل ابوبكر و عمر و عثمان را. پس اگر آنها را مانند فضايل على يافتى، بگو كه آنان از او برترند، نه به خدا، يا اينكه مقايسه كن با فضايل وى، فضايل ده نفرى را كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله براى آنان بهشت را گواهى داده است. پس اگر آنها را همانند فضايل او يافتى. بگو كه آنان از او برترند. سپس گفت: اى اسحاق، چه كارى در روزى كه خداوند پيامبرش را مبعوث فرمود برتر بوده است؟ گفتم: اخلاص در شهادت گفت: آيا پيشتاز بودن در قبول اسلام نيست؟ گفتم: آرى. گفت: اين مطلب را در كتاب خداى تعالى بخوان: (والسابقون السابقون اولئك المقربون) [سوره واقعه، آيه: 10.] يعنى: «و آن پيشتازان، آن پيشتازان، آنان مقرب هستند»، كه مقصود از آن كسانى هستند كه پيش از ديگران اسلام آورده اند. آيا شنيده اى كه كسى پيش از على، اسلام آورده باشد؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين! على، اسلام آورد در حالى كه خردسال بوده و نمى توان بر او حكم كرد. و ابوبكر اسلام آورد در حالى كه كامل مردى بوده است و حكم كردن بر او جايز است. گفت: به من خبر بده چه كسى پيش تر اسلام آورد؟ سپس با تو در مورد خردسالى و كامل مرد بودن، بحث خواهم كرد.

گفتم: على پيش از ابوبكر اسلام آورد با اين شرط (يعنى با توجه به اين نكته كه خردسال بوده است. مترجم). گفت: آرى! پس مرا خبر ده در مورد اسلام آوردن على در وقت مسلمان شدنش؟ خارج از اين نيست كه يا رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله او را به اسلام فراخوانده و يا اينكه الهامى از خداوند بوده است. اسحاق گفت: در اين هنگام من سر به زير انداختم. به من گفت: اى اسحاق، مگو كه اين الهامى بوده است كه در اين صورت او را مقدم بر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله مى سازى. زيرا كه رسول خدا اسلام را ندانست مگر وقتى كه جبرئيل از سوى خداى تعالى نزد او آمد. گفتم: آرى، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله او را فراخواند. گفت: اى اسحاق، آيا رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله هنگامى كه او را به اسلام فراخواند، آيا به امر خدا بوده يا خود به اين كار اقدام كرده بود؟

گفت: سر به زير انداختم. گفت: اى اسحاق، رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را به تكلف منسوب مساز كه خداوند درباره پيامبر مى فرمايد: (و ما انا من المتكلفين) [سوره ص، آيه: 86.] يعنى: «من از كسانى كه سخنى از روى ناچارى بگويند نيستم». گفتم: آرى، يا اميرالمؤمنين. بنابراين او را به دستور خداوند دعوت كرده است؟ سپس گفت:

آيا صفت خداوند جبار جل ذكره، اين است كه فرستادگانش را مكلف به دعوت كسى كند كه شرعا حكم بر او روا نباشد؟ گفتم: پناه به خدا مى برد. گفت: آيا در قياس گفته ات فكر مى كنى كه على در كودكى اسلام آورد به گونه اى كه حكم بر او جايز نباشد و رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله مكلف شده بود تا كودكان را به چيزى فراخواند كه قادر بر آن نباشند. يعنى او آنان را الان. دعوت مى كند و آنان ساعتى بعد مرتد مى شوند و در ارتدادشان چيزى بر آنان نباشد و لذا حكم رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله بر آنان روا نبوده است؟ آيا فكر مى كنى كه اين نسبت نزد تو جايز است كه آن را به خداى عزوجل نسبت دهى؟ گفتم: به خدا پناه مى برم. گفت: اى اسحاق، پس من تو را مى بينم كه فضيلتى را در نظر دارى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله على را با آن بر اين خلق برترى داده و او را با آن از ميان آنان مشخص كرده تا جايگاه و فضيلت او را بداند. و اگر خداى تبارك و تعالى او را به دعوت كودكان فرمان داده بود، آنان را نيز فرامى خواند همچنانكه على را فراخوانده بود؟ گفتم: آرى. گفت: آيا شنيده اى كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله يكى از كودكان خاندان و خويشان خود را دعوت كرده باشد، تا نگويى كه على عموزاده اش بوده است؟ گفتم: نمى دانم و نمى دانم كه اين كار را كرده و يا نكرده باشد، گفت: اى اسحاق، آنچه را نمى دانى و ندانسته اى آيا در مورد آن فكر كرده اى كه سؤال كنى؟ گفتم: نه. گفت: پس آنچه را خداوند بر عهده ما و بر عهده تو نگذاشته است رها كن.

سپس گفت: كدام يك از كارها بعد از سبقت و پيش بودن در اسلام، برتر بوده است: گفتم: جهاد در راه خدا، گفت: درست گفتى! آيا كسى از اصحاب رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را مى شناسى كه در جهاد آنچه را على دارا بود داشته باشد؟گفتم: از كدام وقت؟ گفت: در هر وقتى كه بخواهى گفتم: بدر! گفت: غير از آن را نمى خواهم. آيا كسى را مى يابى مگر اينكه در وضعى كمتر از آنچه على در روز بدر داشته است، باشد، به من خبر ده كه كشته شدگان روز بدر چند نفر بوده اند؟ گفتم: شصت و اندى نفر از مشركان. گفت: كشته شدگان به دست على به تنهايى چند نفر بوده اند؟ گفتم: نمى دانم. گفت: بيست و سه يا بيست و دو نفر و چهل نفر ديگر براى ديگران بوده اند. گفتم: يا اميرالمؤمنين ابوبكر همراه رسول خدا در مقرش بوده است. گفت: كه چه كار كند؟ گفتم: كارها را تدبير مى كرد. گفت: واى بر تو، براى رسول خدا تدبير كند يا شريك او بوده و يا اينكه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله نيازمند تدبير او بوده است. سپس گفت: كدام يك از اين سه امر نزد تو مجبوب تر است؟ گفت: به خدا پناه مى برم از اينكه ابوبكر به جاى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله تدبير كند يا همراه او شريك بوده و يا اينكه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نيازى به رأى او داشته است. گفت: پس فضيلت بودن در جايگاه چيست اگر امر چنان بوده باشد؟ مگر نه اين است كه هر كه در پيشگاه پيامبر شمشير زده باشد، از آنكه نشسته بوده، برتر است؟

گفتم: يا اميرالمومنين، همه سپاه در جهاد بوده است. گفت: راست گفتى، همه در جهاد بوده اند ولى آنكه شمشير زده و از پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، و از آنكه نشسته بوده، دفاع كرده، از آن نشسته، برتر است. مگر در كتاب خدا نخوانده اى كه: (لا يستوى القاعدون من المؤمنين غير اولى الضرر و المجاهدون فى سبيل اللَّه بأموالهم و أنفسهم فضل اللَّه المجاهدين بأموالهم و أنفسهم على القاعدين درجه و كلا وعد اللَّه الحسنى و فضل اللَّه المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما) [سوره نساء، آيه: 95.] يعنى: «برابر نيستند افراد بر جاى نشسته از مؤمنان، به جز آنان كه عذرى داشته اند، با مجاهدان در راه خدا به اموال و جان هايشان. خداوند مجاهدان با اموال و جان هايشان را بر نشستگان درجه اى برتر بخشيده و همه را خداوند وعده نيكو داده و خداوند مجاهدان را بر نشستگان به پاداش عظيمى برترى داده است».

گفتم: ابوبكر و عمر مجاهد بوده اند. گفت: آيا ابوبكر و عمر بر كسى كه در آن صحنه حضور نداشت، برترى داشتند؟ گفتم آرى. گفت: همينطور هم كسى كه جان خود را بخشيده بود، از برترى ابوبكر و عمر، پيشتر بوده است.

گفتم: آرى! گفت: اى اسحاق، آيا قرآن را مى خوانى؟ گفتم آرى. گفت: بر من بخوان: (هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا) [سوره انسان، آيه: 1.] از آن خواندم تا اينكه رسيدم به: (يشربون من كأس كان مزاجها كافورا) [سوره انسان، آيه: 5.] تا آنجا كه فرموده است: (و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا) [سوره انسان، آيه: 8.] گفت: كافى است، اين آيه ها در حق چه كسى نازل شده اند؟ گفتم: در حق على. گفت: آيا شنيده اى كه على هنگامى كه مسكين و يتيم و اسير را اطعام كرد، گفته بود كه براى خدا شما را اطعام مى كنيم؟ گفتم: آرى. گفت و آيا شنيده اى كه خداوند در كتاب خود كسى را وصف كرده باشد، به آنچه على را به آن وصف فرمود؟ گفتم: نه! گفت: راست گفتى، زيرا كه خداوند جل ثنائه، سيره او را دانسته بود. اى اسحاق آيا گواهى مى دهى كه اشخاص دهگانه در بهشت هستند؟ گفتم آرى اى اميرالمؤمنين! گفت: اگر كسى بگويد: به خدا كه من نمى دانم اين حديث، صحيح است يا خير و نمى دانم كه رسول خدا آن را گفته است يا نگفته آيا نزد تو كافر است؟ گفتم: به خدا پناه مى برم. گفت: اگر بگويد كه نمى دانم اين سوره از كتاب خداست يا نه، آيا كافر مى شود؟ گفتم: آرى!

گفت: يا اسحاق، من ميان آنها تفاوتى مى بينم. اى اسحاق، آيا حديث روايت مى كنى؟ گفتم: آرى! گفت: آيا حديث طير (يعنى پرنده) را مى دانى؟ [پرنده اى بريان شده به پيامبر صلى اللَّه عليه و آله، هديه شد، پس گفت: خداوندا، محبوب ترين بندگانت را به من برسان. پس على آمد و همراه او تناول كرد «اسد الغابه ابن اثير» ج 6 ص 601 و احمد بن حنبل و حاكم نيز آن را آورده اند.]

گفتم: آرى! گفت: آن را براى من بگو.

گفت: حديث را براى وى گفتم. سپس مأمون گفت: اى اسحاق! من با تو سخن مى گفتم و گمان مى كردم كه تو با حق معاند نيستى. ولى اينك عناد تو نزد من آشكار شد. آيا تو مى پذيرى كه اين حديث صحيح است؟ گفتم: آرى! كسى آن را روايت كرده است كه نمى توانم او را رد كنم. گفت: اگر كسى معتقد باشد كه اين حديث صحيح است و سپس ادعا كند كه كسى از على برتر است. از سه حالت خارج نيست: يا اينكه دعاى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله نزد خدا بر آن حضرت رد شده باشد. يا اينكه بگويد كه خداى عزوجل، فرد برتر از بندگانش را شناخته ولى شخص فروتر نزد وى محبوبتر بوده است. و يا اينكه بگويد: كه خداى عزوجل برتر را از فروتر نشناخته است. كدام يك از اين سه مورد نزد تو مطلوب تر است. سر به زير انداختم. پس گفت: اى اسحاق، چيزى از اينها را مگوى، كه اگر چيزى از آنها را بگويى، از تو خواهم خواست كه توبه كنى و اگر حديث، نزد تو تأويل ديگرى غير از اين سه وجه، داشته باشد، آن را بگوى!

گفتم: نمى دانم، ولى ابوبكر را فضيلتى است. گفت: آرى و اگر او را فضيلتى نبود، گفته نمى شد كه على از او برتر است، فضيلت وى كه در اين ساعت در نظر توست كدام است؟ گفتم: قول خداوند عزوجل است: (ثانى

اثنين اذهما فى الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان اللَّه معنا) [سوره توبه، آيه: 40.] يعنى: «يكى از دو نفر بود آنگاه كه در غار بودند وقتى كه به همراهش مى گفت اندوهگين مباش كه خداوند همراه ماست»، كه او را به همراهى حضرت منسوب داشته است. گفت: اى اسحاق، من تو را وانمى دارم كه از راهت دور شوى. من ديده ام كه خداى تعالى كافرى را نسبت همراهى به كسى داده كه خداوند از او راضى بوده و او نيز از خداوند خشنوده بوده است و آن گفته خداوند اين است كه: (قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفه ثم سواك رجلا) [سوره كهف، آيه: 37.] يعنى: «پس به همراهش گفت در حالى كه با او گفتگو مى كرد، آيا كافر شده اى به آنكه تو را از خاك و سپس از نطفه اى آفريده و پس از آن تو را مردى ساخته است، كه آيه اى است».

گفتم: آن همراهى، كافر بوده است، و ابوبكر مؤمن بود. گفت: پس اگر جايز است كه همراهى با كسى كه خداوند از او راضى است، به كافرى نسبت داده شود، جايز است كه مومنى را به همراهى پيامبرش، نسبت دهد، و او برترين مؤمن نبوده است و هه دومى و نه سومى از مؤمنين. گفتم: اى اميرالمومنين. ارزش آيه عظيم است زيرا خداوند مى گويد: (يكى از دو نفر، آنگاه كه در غار بودند وقتى كه به همراهش مى گفت، غم مخور كه خدا با ماست). گفت: اى اسحاق، تو نمى پذيرى مگر اينكه من تو را به ريشه يابى روانى بكشانم. به من بگو كه اندوه ابوبكر، از روى رضايت بوده است يا از روى خشم؟ گفتم: ابوبكر بخاطر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله اندوهگين شد. گفت: اين پاسخ من نيست، جواب من اين است كه بگويى: خشنودى بوده است يا ناخشنودى؟

گفتم: البته كه رضايت براى خدا بوده است. گفت: پس، گويى كه خداوند جل ذكره، براى ما پيامبرى فرستاده است كه از خشنودى براى خدا و طاعت وى نهى مى كند. گفتم: پناه بر خدا! گفت: مگر ادعا نكرده اى كه اندوه ابوبكر براى رضايت خدا بوده است؟ گفتم: آرى! گفت: مگر نمى بينى كه قرآن، گواهى مى دهد كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به او فرمود: «اندوهگين مباش» كه روشن است او را از اندوه نهى كرده است. گفتم: پناه بر خدا! گفت: اى اسحاق، مذهب من آن است كه با تو مدارا كنم شايد خداوند تو را به حق بازگرداند. و تو را از باطل دور كند به سبب اينكه فراوان به او پناه مى برى. با من از قول خداى تعالى سخن بگو كه مى فرمايد: (فانزل اللَّه سكينته عليه) [سوره توبه، آيه: 40.] يعنى: «پس، خداوند آرامش خود را بر او نازل ساخت». مقصود چه كسى است. رسول خدا يا ابوبكر؟ گفتم: البته رسول خدا! گفت: پس با من درباره گفته خداى عزوجل سخن بگو: (و يوم حنين اذا عجبتكم كثرتكم) [سوره توبه، آيه: 25 و 26.] يعنى: «و روز چنين كه فراوانى تعدادتان شما را مغرور ساخته بود»، تا آنجا كه مى فرمايد: (ثم انزل اللَّه سكينته على رسوله و على المؤمنين) [سوره توبه، آيه: 25 و 26.] يعنى: «پس از آن خداوند آرامش را از سوى خود بر پيامبرش و بر مومنين نازل فرمود»، آيا مى دانى كدام مومنان را خداوند در اين موضع، مورد نظر داشته است؟ گفتم: نمى دانم اى اميرالمومنين! گفت: همه مردم در روز حنين، پاى به فرار نهادند و جز هفت نفر از بنى هاشم، كسى با رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله باقى نماند: على در پيشگاه رسول خدا شمشير مى زد. و عباس، افسار قاطر رسول خدا را گرفته بود و آن پنج نفر دور آن حضرت حلقه زده بودند. از ترس اينكه مبادا آن قوم. زخمى بر وى وارد كنند. تا اينكه خداوند پيروزى را نصيب پيامبرش ساخت. پس مومنان در موضع اين آيه، مخصوصا على بوده است و سپس كسانى كه از بنى هاشم نزد پيامبر خدا حاضر بوده اند. گفت: كدام برتر است: آنكه در آن وقت همراه پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله بوده و خداوند آرامش را بر او نازل فرموده، يا آنكه پاى به فرار نهاده و خداوند او را در موضعى نديده كه آرامش را بر او نازل فرمايد؟

گفتم: البته آنكه خداوند آرامش را بر او نازل فرمود. گفت اى اسحاق كدام برتر است، آنكه همراه او در غار بوده يا آنكه در بستر وى خوابيده و با جان خود از او محافظت كرده بود تا اينكه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به مقصود خود از هجرت رسيد؟ كه خداوند تبارك و تعالى، رسولش را فرمان داد تا به على دستور دهد كه در بسترش بخوابد و از رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله با جان خود دفاع كند و رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله او را به اين كار فرمان داد. و على رضى اللَّه عنه، به گريه افتاد. رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به وى فرمود: چه چيزى تو را گريانده است اى على؟ آيا پريشانى از مرگ است؟ گفت: نه، سوگند به آنكه تو را به حق مبعوث فرموده است، اى رسول خدا! براى تو بيمناكم اى رسول خدا آيا به سلامت خواهى بود؟ فرمود: آرى! گفت: مى پذيرم و فرمان مى برم و با كمال ميل فداكارى به خاطر تو را انجام مى دهم اى رسول خدا. سپس به بستر آن حضرت رفت و در آن آرميد و روانداز آن حضرت را بر سر خود كشيد و مشركان قريش آمدند و دور او را گرفتند و ترديدى نداشتند كه او رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله است. در حالى كه همگى بر آن شده بودند كه از هر خاندانى از تيره هاى قريش يك نفر ضربه اى با شمشير بر او بزند تا هاشميان تيره اى از تيره ها را به خونخواهى وى مطالبه ننمايند. در حالى كه على مى شنيد كه آن قوم چگونه براى كشتن و از بين بردن آمده بودند ولى اين امر او را به بيتابى و پريشانى نكشاند آنگونه كه آن همراه حضرت در غار بيتاب و پريشان شده بود.

در حالى كه على همچنان شكيبا بوده و خود را به خداوند سپرده بود. پس خداوند فرشتگانش را فرستاد و او را از مشركان قريش حفظ كردند تا اينكه صبح شد و او برخاست. آن قوم به او نگاه كرده گفتند: محمد كجاست؟

گفت: من چه مى دانم كه محمد كجاست؟ گفتند ما نمى بينيم جز اينكه، از ديشب، خود را در معرض نابودى قرار داده بودى! على همچنان برتر بود از آن هنگام كه آغاز نمود و همچنان بر آن مى افزود و نقصان نمى يافت، تا اينكه خداوند او را به سوى خود برد. اى اسحاق، آيا حديث ولايت را روايت مى كنى؟ گفتم: آرى، يا اميرالمومنين. گفت: آن را روايت كن، من روايت كردم. گفت: اى اسحاق، آيا اين حديث، براى ابوبكر و عمر، چيزى را واجب ساخته كه آن را بر على در برابر آنان واجب ننموده است؟ گفتم: مردم گفته اند كه اين حديث به سبب زيد بن حارثه بوده است به خاطر آنچه ميان او و على پيش آمده بود و او ولاى على را منكر شده بود. پس رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: (من كنت مولاه فعلى مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه) يعنى: هر كه من مولاى او هستم، على مولاى اوست، خداوندا دوست بدار هر كه او را دوست بدارد و دشمن بدار هر كه با او دشمن باشد. مأمون گفت: در چه جايى اين را گفته؟ آيا بعد از مراجعتش از حجه الوداع نبوده است؟ گفتم: آرى! گفت: در حالى كه زيد بن حارثه قبل از غدير كشته شده است در اين صورت، چگونه اين مطلب را پذيرفته اى؟ به من خبر ده اگر پسر تو پانزده سال بر او گذشته باشد در حالى كه مى گفت بدانيد اى مردم كه مولاى من، همان مولاى عموزاده ام مى باشد!

در اين صورت آيا بر او اعتراض مى نمودى كه به مردم چيزى را مى گويد كه آنان نه منكر آن هستند و از آن اطلاعى نيز ندارند؟ گفتم: البته كه آرى! گفت: اى اسحاق، آيا پسرت را از چيزى منزه مى دارى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را از آن منزه نمى شمارى؟ واى بر شما، فقهايتان را خدايانى قرار ندهيد كه خداوند جل ذكره در كتابش فرموده است: (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللَّه) [سوره توبه، آيه: 31.] يعنى: «آنان، علماء و راهبان خود را،خدايانى بجاى خداوند گرفتند» در حالى كه آنان نه براى آنها نماز خواندند و نه روزه گرفتند، بلكه ادعا نمودند كه آن خدايانى هستند. اما به آنان دستور دادند و آنها دستورشان را اطاعت نمودند. اى اسحاق، آيا حديث: «نسبت تو به من مانند منزلت هارون نسبت به موسى است» را روايت مى كنى؟ گفتم: آرى، اى اميرالمومنين! آن را شنيده ام و شنيده ام كسى را كه آن را صحيح دانسته و كسى كه آن را رده كرده است. گفت: كداميك نزد تو موثق تر است. آنكه از او شنيده اى كه آن را صحيح دانسته يا آن كسى كه آن را رد كرده است؟ گفتم: آن كسى كه آن را صحيح دانسته است. گفت: پس آيا ممكن است كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله با اين گفته، شوخى كرده باشد؟ گفتم: پناه بر خدا. گفت پس گفته اى كه ممكن است بدون معنى گفته باشد به صورتى كه بر آن تعهدى نداشته باشد؟ گفتم: پناه بر خدا! گفت: آيا مى دانى كه هارون برادر موسى از پدر و مادرش بود؟ گفتم: آرى! گفت: آيا على برادر رسول خدا، از پدر و مادرش بود؟ گفتم: نه! گفت: مگر نه اينكه هارون پيامبر بوده و على پيامبر نبوه است؟ گفتم: آرى! گفت: پس اين دو حالت در مورد على وجود نداشته ولى در مورد هارون، وجود داشته است بنابراين معنى گفته او چيست كه: «تو نسبت به من، در مقام و منزلت هارون، نسبت به موسى قرار دارى» به او گفتم: مى خواست بدينوسيله دل على را خوش بدارد هنگامى كه منافقان گفته بودند كه به علت ناخوشايندى او را (در مدينه) بر جاى گذاشته است. گفت: پس مى خواست خاطرش را با سخنى بى معنى، شاد كند؟ گفت: من سر به زير انداختم. مأمون در ادامه گفت: براى آن در كتاب خدا، معنى آشكارى است. گفتم: آن چيست يا اميرالمومنين؟ گفت: آن سخن خداوند است به نقل قول از موسى كه به برادرش هارون گفته است: (اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين) [سوره اعراف، آيه: 142.] يعنى: «جانشين من در ميان قومم باش و درست عمل كن و از راه تباهكاران پيروى مكن». گفتم: يا اميرالمومنين! موسى هارون را در ميان قومش بر جاى گذاشت در حالى كه خود او زنده بود. و پيامبر صلى اللَّه عليه و آله نيز على را جانشين خود ساخت هنگامى كه به سوى غزوه رفته بود.

گفت: نه، آنگونه كه مى گويى نبوده است. به من خبر ده در مورد موسى هنگامى كه هارون را جانشين قرار داد. آيا وقتى كه به سوى پروردگارش مى رفت كسى از ياران او يا از بنى اسرائيل همراه او بود؟ گفتم: نه! گفت: مگر او را بر جمعشان جانشين خود قرار نداد؟ گفتم: آرى! گفت: پس مرا خبر بده در مورد رسول خدا هنگامى كه به غزوه هاى خود مى رفت، آيا بغير از ضعيفان و زنان و كودكان، كسى را پشت سر بر جاى مى گذاشت؟ پس چگونه مانند آن مى شود؟ و من براى تاويل ديگرى از كتاب خدا دارم كه بر جانشين قرار دادن على دلالت دارد و كسى نمى تواند درباره آن دليل بياورد. گفتم: آن چيست يا اميرالمومنين؟ گفت: گفتار خداوند عزوجل است هنگامى كه از موسى حكايت مى كند كه مى گويد: (واجعل لى وزيرا من اهلى هارون اخى اشدد به ازرى واشركه فى امرى، كى نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا، انك كنت بنا بصيرا) [سوره طه، آيه: 29- 35.] يعنى: «و براى من وزيرى از خاندانم قرار بده، هارون برادرم را كه مرا با ا و قدرت مى بخشى و او را شريك امر من مى سازى. تا تو را بسيار تسبيح كنيم و تو را فراوان بياد آوريم كه تو نسبت به ما بينا مى باشى».

پس تو اى على، نسبت به من در منزلت هارون نسبت به موسى هستى وزير من از خاندانم و برادرم كه به او قوت مى يابى و او را در امر خدا شريك مى گردانم تا خداى را فراوان تسبيح گوييم و بسيار بياد آوريم، آيا او دستور داد تا چيزى غير از اين در اين مطلب وارد شود؟ كه نه سخن پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را باطل نمايد و نه اينكه بدون معنى باشد؟ اسحاق در ادامه سخنان خويش گفت: مجلس به درازا كشيد و روز بالا آمد. سپس يحيى بن اكثم قاضى گفت: يا اميرالمومنين! حق را براى كسى كه خداوند براى او خير خواسته است، آشكار نمودى و چيزى را ثابت كردى كه كسى قادر به رد كردن آن نيست.

اسحاق گفت: سپس روى به ما كرد و گفت: چه مى گوييد؟ گفتيم: همگى مى گوييم اميرالمؤمنين را خداوند عزت دهد.

مامون گفت: به خدا كه اگر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله نگفته بود كه سخن مردم را بپذيريد (و حمل بر صحت كنيد. مترجم) من از شما اين گفته را نمى پذيرفتم. خداوندا در سخن براى ايشان خيرخواه بوده ام. خداوندا من موضوع را از گردن خود برداشته ام، خداوندا من تو را باور دارم با تقرب به تو با دوستى على و ولايت او.